پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «م1 هم‌کلاسی دکتری» ثبت شده است

۱۷۴۲- بر وفق مراد

چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۱۱ ب.ظ

ترجمۀ اون چندتا منبع چغر و بدبدن رو سپردم به همکارم. برای تحویل مقاله‌هایی که پارسال باید تحویل می‌دادم هم مهلت گرفتم. سرما هم نخوردم و سرماخوردگان خونه هم خوب شدن. بعد، دیشب پیام گذاشتم تو گروه درس رده‌شناسی و از استاد شمارۀ 18 که امتحان پایان‌ترمو هی به تعویق انداخت که دانشگاه‌ها باز بشه و بالاخره باز شد پرسیدم اگه شونزدهم فروردین قطعیه بلیتامونو بگیریم. گفت آره امتحان ساعت هشت‌ونیم صبح برگزار میشه. یکی از هم‌کلاسیای همدانی خوابگاه گرفته و هفته‌ای چند روز می‌ره تهران. یکی از هم‌کلاسیا هم ساکن کرجه و اونم مشکل رفت‌وآمد و سکونت نداره. یه هم‌کلاسی سنندجی هم داشتیم (داریم هنوز!) که پابه‌ماه بود و دو روز پیش فارغ شد. اون اسفندماه امتحانشو مجازی داد. استاد گفت اگه من و اون یکی دوست همدانی می‌تونیم روز قبل از امتحان تهران باشیم که تا ساعت هشت خودمونو برسونیم دانشگاه، امتحانو صبح برگزار کنه. ولی اگه تهران جایی نداریم شبو بمونیم که صبح بریم دانشگاه، یه فکر دیگه بکنه. دوتا همدانی داریم. این همدانی دوم که خوابگاه نگرفته تو خصوصی بهم گفت کاش امتحان بمونه برای بعد از ماه رمضون. تو گروه در جواب استاد گفتم شما شرایط رو تعیین کنید، من خودمو وفق می‌دم. با یه چیزی میام و بلیتمو یه وقتی می‌گیرم که شونزدهم شش صبح تهران باشم. 

بعد هر چی سایت‌های خرید بلیتو بالا پایین کردم یه دونه بلیت قطار هم پیدا نکردم. نمی‌دونم از کی همه رو فروخته بودن. اتوبوسم که دوست ندارم. چندتا دونه بلیت هواپیما مونده بود، به قیمت خون پدرشون، اونم تو ساعتای ناجور. فکر کن یه تومن برای رفت و یه تومن برای برگشت هزینه کنی که یه ساعت بری بشینی جلوی چشم استاد به چهارتا دونه سؤال جواب بدی. ماه رمضونم هست و بعدش نه می‌تونی با کسی بری بیرون چیزی بخوری و بگردی نه اساساً حوصلۀ گشت‌وگذار و دیدن کسیو داری. حوصلۀ خودمم ندارم این روزا. دلم می‌خواست این آخرین امتحانمونم مجازی باشه و حالاحالاها نرم تهران. مخصوصاً تو این تاریخ. فی‌الواقع همۀ روزای سال یه طرف، پونزده و شونزده فروردین هم یه طرف. این دوست همدانی دوم تو گروه چیزی نگفت ولی نمی‌دونم تو خصوصی به استاد چی گفت که نظر استاد عوض شد و صبح تو گروه پیام گذاشت که شونزدهم امتحانو مجازی برگزار می‌کنه. البته یه سری شرط و شروط هم گذاشت که وقت امتحان زیاد نیست و دوربینا باید روشن باشه و اینا که طبیعیه.

۲۳ نظر ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۳- هفتۀ شانزدهم ترم سوم (هفتۀ آخر)

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۹ ق.ظ

یک. خدا رو شکر این پستای هفتۀ فلان ترم بهمانم تموم شدن بالاخره. شما رو نمی‌دونم ولی خودم بشخصه خسته شده بودم. بعد چون مجبور بودم هر هفته پست بذارم و گزارش بدم و چون هیچ کاریو نیمه‌کاره رها نمی‌کنم و تا تهش ادامه می‌دم، این پستا به یه جور تکلیف هفتگی تبدیل شده بودن.

دو. کلاس سه‌شنبه‌ها هشت صبحمون با استاد شمارۀ ۱۸ تموم شد. کلاس دوشنبۀ استاد شمارۀ ۱۹ هم داشت تموم می‌شد که ن۱ گفت من یه مطلب آماده کردم ارائه بدم. با توجه به اینکه آخرین جلسه بود استاد نظرسنجی کرد و اکثریت گفتن استاد هر چی شما بگین و ما تا هر موقع بگین هستیم. من گفتم حالا هفتۀ بعدو تشکیل بدیم ولی دیگه سه چهار هفته فرصت بدین روی امتحان و مقاله تمرکز کنیم. پیشنهاد من با حداقل آرا تصویب شد :))

دوونیم. این کارِ نون۱ و کش دادن جلسات منو یاد بلاهایی که دورۀ کارشناسی و ارشد سر بقیه آوردم می‌ندازه. به‌عنوان نمونه: [عکس از آرشیو بلاگفا]

سه. کلاس سه‌شنبه ظهرم انفرادیه و چون کلاسِ رساله‌ست، تا وقتی فارغ بشم از تحصیل، تشکیل میشه. استادم (استاد شمارۀ ۱۷) پیشنهاد داد کلاس رو از این به بعد سه‌شنبه هشت صبح تشکیل بدیم. گفتم خوبه اتفاقاً این هفته کلاس هشت صبحمون جلسۀ آخرش بود و از هفتۀ دیگه صبحم خالیه و می‌تونم هشت صبح سه‌شنبه‌ام رو به انفرادی اختصاص بدم. (کجاش خوبه واقعاً؟ اصلاً هم خوب نیست. قدیما رو نبین از شش دانشگاه بودم که هفت صبح سر کلاس باشم. الان با اینکه تو خونه‌ام و با شلوار گل‌گلی تو کلاسا حاضر می‌شم، ولی به هر حال کلاس هشت صبح زور داره برای آدم. بله؛ پیر شدیم دیگه).

چهار. استاد شمارۀ ۱۹ فرمود این هفته خانم فلانی (که من باشم) ساکت بودن. بله ساکت بودم، چون دلم گرفته بود. هنوزم باز نشده و چاهش گرفته. خیلی هم گرفته.

پنج. کلاسای استاد شمارۀ ۱۹ از پنج عدد دانشجو و یه استاد و یه دانشجوی مستمع‌آزاد تشکیل میشه؛ ولی هر جلسه فقط من و ن۱ و استاد دوربینامونو روشن می‌کنیم. بقیه گاهی روشنن گاهی خاموش. اینم یه عکس یادگاری از هفتۀ شانزدهم ترم سوم کلاس استاد شمارۀ ۱۹.



شش. جهت میز اتاق برادرم یه‌جوریه که در اتاقش پشت سر کسیه که پشت میزه. اتاق منم این‌جوریه ولی چون دوتا میز دارم، موقع جلسۀ تصویری این‌ور می‌شینم و مواقع عادی اون‌ور که پشت سرم دره. از اونجایی که در طلب دمای مطلوب موقتاً اتاقامونو عوض کردیم باید یه فکری به حال این موضوع کنم که یهو وسط جلسۀ انفرادیم یکی اومد تو اتاق برادرم دیده نشه :|

هفت. هنوز با اصلاحاتی که استاد شمارۀ؟ آهنگر دادگر شماره‌ش چند بود؟ آهان ۱۳. هنوز با اصلاحاتی که استاد شمارۀ ۱۳ برای پایان‌نامۀ ارشدم پیشنهاد داده درگیرم و الان برام سؤاله که مرد و زن با زن و مرد چه فرقی داره آخه :| الهم افرغ علینا صبراً جداً.



هشت. یکی از دوستای دورۀ ارشدم تو کار ثبت برنده و هر از گاهی ازم راجع به معنی یا تداعی برندها می‌پرسه. این هفته پیام گذاشته بود که وقتی ایزار رو می‌شنوی چی تو ذهنت تداعی می‌شه و یاد چی می‌افتی و به‌نظرت برندِ کدوم حوزه هست. گفتم آزار و ابزار برام تداعی میشه و به‌نظرم هر چی که هست مخصوص آقایونه. توضیح دادم چون «ز» و «ر» داره و این دوتا آوا، واژه‌های رزم و رضا رو تداعی می‌کنن منو یاد آقایون می‌ندازن. البته خودِ کلمۀ آزار هم جنسیت مرد رو برام تداعی می‌کنه. خودمم خنده‌م گرفته بود از پاسخ غیرعلمی‌ای که بهش دادم، ولی روان‌شناسانه‌ست اینایی که گفتم. و احتمالاً خیلی هم علمیه :| البته به‌خاطر وجودِ ای، به کسب‌وکارهای الکترونیکی (نه الکتریکی) و اینترنتی هم می‌تونه مربوط باشه این واژۀ ایزار.

نه. وقتی تو گروه واتساپِ هم‌کلاسیا، وسط ارائۀ یکی از هم‌کلاسیا باهم صحبت می‌کنیم عذاب وجدان می‌گیرم که بعداً اگه این بنده خدا که تو گروهه مکالمه‌ها رو بخونه می‌گه اینا حواسشون به ارائۀ من نبود. لذا وسط صحبتامون خاطرنشان می‌کنم که فلانی حواسم به ارائۀ تو هم هست. بقیه هم تأیید می‌کنن که ما هم همین‌طور. به‌عنوان مثال به این صورت :|

ده. دانشگاه یه اطلاعیه فرستاده بود که وقتی وارد لینک کلاس می‌شید با نام کاربری خودتون از سامانۀ فلان و گزینۀ پیوستن به کلاس استفاده کنید و ورود به‌عنوان مهمان رو نزنید. استاد هم چند وقت پیش این اطلاعیه رو گذاشت تو گروه. فکر کنم برای حضور و غیابِ خودکار این قانونو گذاشته بودن که با لینک وارد نشیم. حالا ما که همیشه همه‌مون حاضر بودیم و تعدادمونم یه‌طوری بود که هر کی غایب می‌شد یا حتی ساکت بود جای خالیش حس می‌شد. ولی از اونجایی که قانون این بود که با نام کاربری وارد شیم، این موضوع رو تو کلاس مطرح کردم و بعدش خودم با دستای خودم! موضوع رو منحرف کردم به سمت مفعول‌ها و نقشِ «را». به این صورت!

یازده. بهتون گفته بودم تو انجمن (انجمن علمی-دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه :|) اسممو گذاشتن نیم‌فاصله؟ بس که این نیم‌فاصله رو تذکر دادم تو گروه :|

دوازده. یکی از دوستام با توجه به شناختی که ازم داشت این هفته بهم یه پیشنهاد کاری داد و با شناختی که من از خودم داشتم گفتم مهارتشو ندارم و دیگه برای کسب مهارت هم دیره به‌نظرم. این سومین کاریه که نمی‌پذیرم و می‌گم مهارتشو ندارم و با توجه به اینکه از نپذیرفتن دوتای قبلی بعد از شش هفت سال پشیمونم و فقط خودمو دست‌کم گرفته بودم و خیلی هم مهارتشو داشتم، امیدوارم این دفعه اشتباه نکرده باشم و چند سال دیگه پشیمون نشم.

۶ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بی‌دقتیا رو می‌کنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.

دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلم‌هامون تبریک می‌گیم، ولی به‌ندرت استادهامون روز دانشجو رو به‌صورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک می‌گیم تبریک می‌گن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...

سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سال‌بالایی‌های دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبان‌شناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون می‌دونه که با به اشتراک گذاشته شدن شماره‌م بین هم‌کلاسیا و بچه‌های دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم می‌گم مطمئنی طرف دنبال زبان‌شناس بود؟ مطمئنی روان‌شناس رو اشتباهی زبان‌شناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روان‌شناسی؟ خودم هر جا می‌گم زبان‌شناسی، شنوندگان می‌گن چی؟ روان‌شناسی؟ 

بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی می‌شنوم باورم نمی‌شه.

صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانی‌ام و کی می‌تونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت می‌کرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آینده‌ای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آینده‌ای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه می‌تونی برو سراغ رایانشی.

سه‌ونیم. مکالمه‌ای که صدها بار تجربه کردم:



چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچه‌ها یه چیزی می‌گن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلان‌ها بهمان‌اند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمی‌گیم و اُ می‌گیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم می‌گفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ می‌خونیم یا استثنائاً وَ می‌خونیم؟

گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچه‌ها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزاره‌ها تخصص منه و همیشه منم که از این مثال‌ها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعل‌ها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثال‌ها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونه‌های شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای می‌خواهم و می‌توانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه می‌گرفت، به‌نظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون می‌داد بابت این مثال‌ها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثال‌نزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.



پنج. اون هفته که هم‌کلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائه‌مونو باهاش جابه‌جا کنیم، اگر من زمان ارائه‌مو عوض نمی‌کردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دل‌دردی عارض شده بود که صبحش به‌زووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر می‌کردم که ارائه‌هامونو جابه‌جا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست هم‌کلاسیم برای جابه‌جایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی به‌قول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبی‌هایت را به تو بازمی‌گرداند».



شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکس‌العملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.

هفت. نظرات و پیام‌هایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیبایی‌تان سپاس‌گزارم :))

۸ نظر ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۷- هفتۀ سیزدهم ترم سوم

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۲ ب.ظ
هفتۀ هیجان‌انگیزی رو سپری کردم. مجری برنامه‌ای بودم که سخنرانش ناشنوا بود.
هفته، هفتۀ پژوهشه و قبلش درگیر پوستر وبینارها بودم و بعد درگیر خود وبینارها. علاوه بر تهیۀ پوستر، مسئول مستندسازی هم هستم. آخر هر سخنرانی یه گزارش می‌نویسم که موضوع سخنرانی چی بود، کی حرف زد، چی گفت، چقدر حرف زد و چند نفر شرکت کرده بودن. چندتا اسکرین‌شات هم می‌گیرم که ضمیمۀ گزارش بشه. یه نفرم هست که جلسه رو ضبط می‌کنه که در اختیار غایبین بذاریم. مجری برنامه‌ها دو نفر از بچه‌ها هستن که نوبتی اجرا رو به عهده می‌گیرن. سخنرانو معرفی می‌کنن، وبینارو مدیریت می‌کنن، میکروفون‌ها رو روشن می‌کنن، سؤال‌های متنی بقیه رو می‌پرسن و کارهایی از این قبیل. این هفته اون دو نفر، درست موقع سخنرانی کار مهمی داشتن و از من و اونی که ضبط برنامه‌ها رو بر عهده داره خواستن مجری باشیم. اون دوستم که ضبط می‌کنه گفت نمی‌تونم میکروفنمو روشن کنم و صحبت کنم و از اونجایی که مجری باید حرف بزنه قرار شد من مجری باشم. برنامه چهارشنبه ساعت پنج عصر بود. ساعت چهار یه سخنرانی بسیار جالب تو مرکز زبان‌شناسی شریف قرار بود برگزار بشه و تصمیم داشتم حتماً شرکت کنم. همون ساعت، یعنی ساعت چهار، یکی از استادهای فرهنگستان هم یه سخنرانی با موضوع اصطلاح‌شناسی داشت که اونم جالب بود و علاوه بر جالب بودن، نیاز داشتم که شرکت کنم و سؤالامو مطرح کنم. این سخنرانیِ ساعت پنجِ دانشگاه خودمون به‌قدری ذهنمو مشغول کرده بود و به‌قدری استرس اجرا داشتم که اون دوتا سخنرانیِ ساعتِ چهارِ دانشگاه اسبق و سابق رو کلاً فراموش کردم. جالب اینجاست که همیشه لینک سخنرانیا رو با تاریخ و ساعتش می‌ذارم تو بوک‌مارک و جلوی چشممه و جلوی چشمم بود اون روز. ساعت چهار تا پنجو اختصاص داده بودم به تمرینِ اینکه چجوری سلام عرض کنم خدمت حضار و چی بگم. ناشنوا بودنِ استادی که قرار بود سخنرانی کنه استرسم رو بیشتر کرده بود. من تا حالا آدم ناشنوا ندیده بودم و باهاش حرف نزده بودم. نمی‌دونستم چه اتفاقی قراره بیافته. نمی‌دونستم می‌تونه حرف بزنه یا نه. روم هم نمی‌شد بپرسم. البته بهم گفته بودن که ایشون مترجم دارن، ولی نمی‌دونستم مترجم قراره چی کار کنه. یک دقیقه به ساعت پنج وقتی وارد لینک سخنرانی شدم دیدم بسته‌ست و میگه هنوز اپراتور (میزبان) وارد نشده و صبر کنید. من همیشه به‌عنوان مهمان وارد لینک‌ها می‌شدم و از اونجایی که حالا اپراتور بودم، همه منتظر ورود من بودن. ورود بقیه مشروط به ورود منِ میزبان بود. یوزر پس نداشتم. در واقع فراموش کرده بودم بگیرم. به اون دوستم که برنامه رو ضبط می‌کنه گفتم زنگ بزنه به ن۳ و منم زنگ زدم به ن۱. این دوتا نون! مجری‌های همیشگی هستن که این جلسه کار مهمی داشتن و وبینارو سپرده بودن دست من و م۱. ن۳ جواب م۱ رو نداده بود ولی ن۱ جواب منو داد و تا گفت الو گفتم سلام یوزر پس ندارم. یوزر پس اونو گرفتم و با اسم اون وارد شدم. بعد بقیه وارد شدن. بعد م۱ (همون دوستم که قرار بود برنامه رو ضبط کنه) رو اپراتور کردم و خودم خارج شدم و دوباره با اسم خودم به‌عنوان مهمان وارد شدم. بعد از م۱ خواستم منو میزبان کنه. همۀ این کارها توی یک دقیقه انجام شد و من تو این یه دیقه علائم حیاتی نداشتم از شدت استرس. بعد نقش سخنران رو از کاربر عادی به ارائه‌دهنده تغییر دادم و تو چت‌باکس ازش خواستم فایل یا اسلایدشو بارگذاری کنه. مترجم نوشته بود میکروفنشو فعال کنم. از اونجایی که تا حالا میکروفن کسی رو فعال نکرده بودم نمی‌دونستم از کجا باید انجامش بدم. سریع از اون قسمت که نقش‌ها رو تغییر می‌دادم میکروفنو پیدا کردم و دوربین و میکروفنشو روشن کردم. نمی‌دونم و یادم نیست چجوری، ولی دوربین سخنران از اول روشن بود. شاید خودم فعال کرده بودم. شاید خودش. نمی‌دونم. بعد میکروفن خودمو فعال کردم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، سخنران رو معرفی کردم. مترجم با زبان اشاره حرفای منو به سخنران نشون می‌داد. حرفام که تموم شد، آقای گیتی که همون استاد و سخنران برنامه باشه با اشاره یه چیزایی نشون داد که مترجم با صدای بلند اون اشاره‌ها رو به صدا تبدیل کنه. در واقع داشت ترجمه‌شون می‌کرد. هیجان‌انگیز بود. اجازه گرفتم که فایل ضبط‌شده رو به غایب‌ها بدیم. چون خیلیا می‌خواستن شرکت کنن و اون ساعت کار داشتن. مترجم درخواستمو با اشاره گفت و آقای گیتی هم اجازه داد. یه کم که گذشت به اوضاع مسلط شدم و شرایط تحت کنترلم بود. دیگه استرس نداشتم.
برای ابتدای جلسه این متنو آماده کرده بودم: 
سلام عرض می‌کنم خدمت حاضران و شرکت‌کنندگان این وبینار. برنامۀ امروزمون که پنجمین [ششمین سخنرانی بود، ولی انقدر استرس داشتم که فکر کردم پنجمیه] سخنرانی از سلسله‌سخنرانی‌های هفتهٔ پژوهشه اختصاص داره به موضوع زبان‌های اشاره و اخلاق پژوهش که انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه [...] به‌مناسبت هفتۀ پژوهش تدارک دیده. امروز در این جلسه در خدمت آقای اردوان گیتی هستیم. ایشون متولد سال ۱۳۶۵ [اینجا تپق زدم به جای شصت گفتم هشت بعد درستش کردم] هستن و در حال حاضر دانشجوی دکترای زبان‌شناسی دانشگاه گَلودت [تلفظ اینو بلد نبودم و گوگل کردم قبل وبینار. تو گوگل هم هر کی با یه لهجه تلفظش کرده بود] امریکا که یکی از قدیمی‌ترین مؤسسه‌های آموزش عالی دنیاست که مخصوص ناشنوایانه. آقای گیتی خودشون هم در یک خانوادۀ ناشنوا [من موقع معرفی ایشون فکر می‌کردم از خانواده‌ش فقط خواهرش ناشنواست. موقع سخنرانی از حرفاش فهمیدم پدر و مادرش هم ناشنوا هستن و جالب بود برام] به دنیا اومدن و در حال حاضر در این دانشگاه درس‌های زبان‌شناسی و فرهنگ ناشنواها رو تدریس هم می‌کنن و مشاور بین‌الملل سرپرست واحد فرشتگان هم هستن. ایشون همچنین جزو نویسندگان کتاب ناشنوا هستن که از طرف انتشارات نویسه منتشر شده.

عکس خودشو گذاشته برای اسلایدش:

۷ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۸- هفتۀ هشتم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ

شمارۀ بندها شمارۀ استادهای مرتبط با بند هست.

۳. قلیزادۀ پست قبل امروز عصر با شمارۀ ثابت تماس گرفت و بعد از اینکه پروژه‌شونو یه کم توضیح داد، گفتم با شمارۀ موبایلش یه پیام بده که اطلاعاتی که می‌خواد رو بفرستم. شماره‌شو که ذخیره کردم دیدم یه گروه مشترک داریم. تو دورۀ ارشد، استاد شمارۀ ۳ یه گروه تلگرامی تشکیل داده بود و دانشجوها و دوستاشو از دانشگاه‌های اقصی نقاط کشور و حتی دنیا تو اون گروه جمع کرده بود. یه گروه که دیگه فعال نیست و اغلب من و استاد و یکی دو نفر دیگه توش پیام و مطلب به اشتراک می‌ذاریم. قلیزاده هم تو این گروه بود و با توجه به اینکه فلان سال فلان درسو تو فلان دانشگاه با استادمون داشته طبیعیه که اونم از اعضای گروه استادمون باشه. حالا با اینکه همچنان اسم کوچیکشو نگفت و پروفایلش اشعار حافظ و سعدیه و سنشو از صداش تشخیص ندادم، ولی در حرکتی محیرالعقول اسم کوچیک و اینستاشو پیدا کردم و حداقل از عکس پروفایلش اندکی شناخت حاصل کردم. از نیمرخ شبیه داوودِ سریال گاندوئه :|
یه چیزی هم راجع به همکارش (حجةالاسلام والمسلمین که اسمشو گذاشتیم حاج آقا انصاریان) بگم. چند روز بعد از اینکه استادم بهم پیام داد و گفتم شماره‌مو به این تیم بده و چند روز قبل از اینکه اون حاج آقا زنگ بزنه، یه شمارۀ ناشناس با پیش‌شمارۀ ۹۱۹ تو واتساپ به من پیام داده بود. بدون سلام و مقدمه یه عکس فرستاده بود که محتواش یه حدیث راجع به صدقه دادن بود. منم در جواب نوشتم سلام، ببخشید شما؟ و جوابی دریافت نکردم. فرداش حاج آقا با شمارۀ ۹۱۲ زنگ زد و دیگه همین شماره رو ذخیره کردم و وقتی هم دیدم واتساپ نداره، روز و ساعت جلسه رو پیامکی فرستادم. روز بعدش اون ۹۱۹ که حدیث صدقه فرستاده بود جوابِ سؤالِ ببخشید شمای منو داد و نوشت انصاریانم :| و جا داره همین‌جا به این نکته اشاره کنم که این روزا اصلاً حال و حوصلۀ مواجهه با آدمای جدید و شروع ارتباطات جدید رو ندارم. چه تو لینکدین چه اینستا چه وبلاگ چه دانشگاه و چه هر جای دیگه. هر درخواستی میاد یا رد می‌کنم یا بدون اینکه واکنشی نشون بدم به حال خود رها می‌کنم. به‌واقع خیلی وقته که از آشنایی با کسی خوش‌وقت نمی‌شم و اگرم می‌گم خوش‌وقتم از صمیم قلبم نیست.

۱۷. دوشنبه شب پیام دادم به استادم و جلسۀ این هفته رو کنسل کردم. آمادگی روحی و جسمی و علمی لازم رو نداشتم. سختمه هر هفته خودمو پرانرژی و فعال نشون بدم و خدا رو شکر دانشگاه غیرحضوریه؛ چرا که پرانرژی نشون دادنِ خود به دیگران از نزدیک و به‌صورت حضوری به‌مراتب سخت‌تره. حالا این هفته سردرد و دل‌درد و یأس فلسفی و غم و اندوه مزید بر علت شده بودن و باهم هم‌افزایی کرده بودن که دیگه از هر زاویه به این کلاسمون نگاه می‌کردم نه حسش بود نه توانش. حالا درسته لحن پیامم درخواستی بود، ولی همین‌که تونستم از قالب دانشجوییم بیام بیرون و جلسۀ رسمی با استادم رو نتشکیلونم! تغییر عمده‌ای محسوب میشه. پیام دادم که «این هفته قرار بود در مورد فلان مبحث مطالعه کنم و در موردش صحبت کنیم. چند مقالۀ مرتبط با این موضوع رو بررسی کردم، ولی هنوز نتونستم روی داده‌های خودم پیاده‌شون کنم و داده‌ها رو مقوله‌بندی کنم. می‌خواستم اگر ممکنه یک هفتۀ دیگه هم به من فرصت بدید تا بیشتر فکر کنم. هنوز به نتیجۀ منسجم و قابل‌ارائه‌ای نرسیدم.». این پیامو که فرستادم، تا صبح کابوس تشکیل کلاس و ارائه رو می‌دیدم. صبح دیدم استادم جواب داده که بسیار خوب، پس امروز کلاس نداریم و ان‌شاءلله هفتۀ بعد کلاس رو برگزار می‌کنیم. یه موضوع دیگه رو هم به کارهایی که این هفته باید انجام می‌دادم اضافه کرده بود که تا هفتۀ بعد روی اونم کار کنم. تشکر کردم و گفتم انقدر ذهنم درگیر بود که دیشب خواب می‌دیدم شما با تشکیل نشدن جلسه موافقت نکردید و پیام دادید که همون نتایج پراکنده و نامنسجم رو ارائه بدم و منم تا صبح تو خواب داشتم اسلاید درست می‌کردم که امروز ارائه بدم. با خنده جواب داد که ای جان!، من توی خواب هم دست از سر شما برنمی‌دارم. گفتم خوبیش اینه که خوابه. بعد در ادامۀ مکالمه خواب چهار سال پیشمو برای استادم تعریف کردم. دورۀ ارشد هم با این استاد یه درس داشتم که اون درسو با بیست گذروندم و درس سختی نبود برام؛ درسه رو دوست داشتم، ولی شبایی که مشغول پروژۀ عملی این درس بودم کابوس می‌دیدم که افتادم درسو. برای استادم تعریف کردم که یه شب خواب دیدم فرهنگ لغت نوشتم و شما به‌خاطر اینکه قیمت انواع میوه‌ها و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیهٔ کیک رو به‌عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، ۹.۲ نمره ازم کم کردین و نمره‌ام شده ۱۰.۸ و افتادم درسو.

۱۹. کلاس دوشنبه رو تصویری برگزار کردیم. اسم کلاس دوشنبه درس آزاده. از هر وری دری به سوی علم می‌گشاییم و حرف می‌زنیم. مشکل قطع و وصلی نت و تصویر و صدا پیش نیومد، ولی دوربین یه نفرمون روشن نشد که نفهمیدیم چرا و چجوری درستش کنیم. من انقدر بی‌حوصله بودم که نخواستم پاشم کاورای پرینتر و کامپیوتر پشت سرمو که همیشه موقع روشن کردن وب‌کم برمی‌دارم بردارم. این سری برگشتم یه نگاه عمیق فلسفی بهشون انداختم و پاسخ درخوری برای اینکه چرا باید کاورا رو بردارم پیدا نکردم. سالی دو بارم ازشون استفاده نمی‌کنیم و کاور کشیدم که گرد و خاک نگیردشون. استاد این درسِ آزاد، همون استاد معنی‌شناسی ترم اول و کاربردشناسی ترم دومه که سومین ترمه باهاش درس داریم و همچنان من و یکی از بچه‌ها رو باهم اشتباه می‌گیره و نه ما و نه خودش نمی‌دونیم چرا.

۲۲. یه پست مرتبط به واجِ «ر»! تو اینستا گذاشته بودم (تو پست بعدی از پست‌های چند ماه اخیر اینستای دانشگاهم که البته سیزده‌تا پست بیشتر نیست و فقط سه‌تاشو اینجا باهاتون به اشتراک نذاشتم رونمایی می‌کنم) که چون دوتا از هم‌کلاسیا و استاد آواشناسی و واج‌شناسیمون اونجا دنبالم نمی‌کنن پستو تو گروه درسی هم گذاشتم و بازخورد استاد دلگرم‌کننده بود. ازم خواسته بود مقاله رو به مرحلۀ چاپ و انتشار برسونم، چون که ارزشش رو داره و کار خوبی از آب درمیاد. ما این مقاله‌ها رو برای گذروندن درس و گرفتنِ هفت هشت نمره می‌نویسیم و مجبور نیستیم چاپشون کنیم، ولی اگر کسی بخواد در آینده یه کاره‌ای بشه که تو اون کار تعداد مقاله‌های چاپ‌شده مهم باشه، خوبه که چاپشون کنه و این استاد از اون استادهاست که همیشه دانشجوهاشو تشویق می‌کنه به این کار.

+ دانشگاه برای واریز حقوق اعضای انجمن دانشجویی (بابت تشکیل وبینارها و کارگاه‌ها و فعالیت‌های آموزشی و جلسات و مدیریت صفحات مجازی و طراحی پوستر و...) تأکید داره که حساب بانک ملی بدیم بهش. حساب من که ملیه ولی قراره اونایی که تو این بانک حساب ندارن، یکی از اونایی که ملی دارن رو معرفی کنن که دستمزدشون به حساب اونا واریز بشه. یکی از هم‌کلاسیام که از این ترم وارد انجمن شده و تو این بانک حساب نداره گفت اگه میشه حقوق منو به حساب تو واریز کنن. قبول کردم و تا دیروز هر چند وقت یه بار با واریزهای یهویی با ارقام عجیب و غریب که لااقل می‌دونستم مال خودمه درگیر بودم، از فردا باید اینم بررسی کنم که مال کدوممونه. دستمزدها ثابت نیست و متناسب با ساعت کارمونه و زمان و واریزشم وقت و بی‌وقته. کاش حداقل می‌دونستم دلیل تأکید دانشگاه برای ملی بودن حساب‌ها چیه.

+ از تهی سرشار، جویبار لحظه‌ها جاریست.

۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۴- هفتۀ هفتم ترم سوم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

یک. چند وقت پیش چندتا مقاله از ریسرچ‌گیت دانلود کردم راجع به برندها. موضوع رساله‌مه. حالا از وقتی فهمیده دنبال این موضوعم هر موقع بهش سر می‌زنم یه مقاله میاره برام بالاش می‌نویسه:

Suggested research based on your interests

این اخلاقشو دوست دارم.

دو. نمرۀ یکی دیگه از درس‌های ترم دوم هم اعلام شد. استاد این درس (آواشناسی و واج‌شناسی) استاد شمارۀ ۲۲ بود. همون که موقع توضیح واک‌های جیرجیری یه آهنگ از رضا یزدانی برامون فرستاد و گفت شبیه صدای این خواننده‌ست. این درس هم مثل درس استاد شمارۀ ۲۰، یه امتحان کتبی مجازی داشت، چندتا ارائه داشتیم و یه مقاله. ۱۹.۵ شدم و از نمره‌م هم بسیار راضی‌ام. احتمالاً این نیم نمره از مقاله‌م کم شده. از اونجایی که تا حالا تجربۀ کار آوایی و نرم‌افزاری نداشتم، احتمال می‌دادم که کارم بی‌عیب و نقص نباشه. ابتدای مقاله هم برای استادم یادداشت گذاشته بودم که با توجه به اینکه این اولین تجربۀ من تو این حوزه هست احتمال خطا در روند اجرای پژوهش وجود دارد. لذا خواهشمندم پس از مطالعه، نظرتان را دربارۀ روش پژوهش و نتایج حاصل از آن منعکس بفرمایید تا اصلاحات لازم صورت بگیرد و نواقص احتمالی برطرف شود.

سه. استاد شمارۀ ۳ پیام یکی از دانشجوهاشو که از ایشون درخواست کرده بود یکیو برای یه پروژه‌ای که به آواشناسی مربوطه معرفی کنه برام فرستاده و نوشته شما به فکرم رسیدید. تشکر کردم و گفتم شماره‌مو بهش بدید صحبت کنم باهاش. اینم اضافه کردم که دانشجوهای استاد شمارۀ ۲۲ تجربه و مهارتشون تو پروژه‌های آواشناسی از من بیشتره و اگه خودم از پس کار برنیومدم اونا رو معرفی می‌کنم.

چهار. دیدید اینایی که می‌گن دیگی که برای من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه؟ من این‌جوری‌ام که می‌گم حالا که این دیگ به هر دلیلی برای من نجوشید، دست بقیه رو بگیرم بیارم پای دیگ برای اونا بجوشه. حالا این پروژه یه موردشه. موارد دیگه‌ای هم هست که گفتنی نیست. ولی در کل این اخلاقمو دوست دارم :|

پنج. این استاد شمارۀ ۳ سومین استاد ارشدم و استاد مشاور ارشدم بود. با اینکه مشاورم بود، ولی بیشتر از راهنما زحمت کشید و کمکم کرد (اصولاً اونی که باید بیشتر کمک کنه راهنماست نه مشاور). استادهای شمارۀ ۱ تا ۱۷ مربوط به دورۀ ارشدم هستن و ۱۷ تا ۲۲ مربوط به دورۀ دکتری هستن. ترتیب شماره‌گذاری به‌ترتیب زمان آشناییم باهاشونه. استاد شمارۀ ۱۷ مربوط به هر دو دوره هست.

شش. مقاله‌ای که برای استاد شمارۀ ۲۰ فرستاده بودم و از هشت بهش ۱.۹۵ داده بود و نفهمیدم چرا رو یادتونه؟ بدون هیچ تغییری فرستادم برای استاد شمارۀ ۱۸. با اینکه استاد شمارۀ ۱۸ مدیر گروهه و پارسال که از استاد شمارۀ ۲۱ گله داشتیم به همین استاد شمارۀ ۱۸ نامه فرستاده بودیم، ولی در مورد قضیۀ استاد شمارۀ ۲۰ چیزی بهش نگفتیم. این نگفتنمون چندتا دلیل داشت و یه دلیلش این بود که شمارۀ ۲۱ جوان بود و بی‌تجربه و زورش کم بود و نامه و اعتراض ما اثر داشت، ولی شمارۀ ۲۰ زورش از همه بیشتر بود و اعتراضمون نه‌تنها نمی‌تونست مؤثر باشه بلکه به ضررمون هم ممکن بود تموم بشه. خلاصه این ترم اون مقاله رو برای استاد شمارۀ ۱۸ که باهاش یه درس دیگه ولی مرتبط دارم فرستادم و ازش خواستم نظرشو بگه تا ایراداتشو رفع کنم. می‌دونستم ایراد داره، ولی نمی‌دونستم کجاش. آخر هفته خوند و شنبه کامنت گذاشت و فرستاد.

هفت. سه‌شنبه آخرای جلسۀ انفرادی وب‌کم رو روشن کردم استادم (استاد راهنمام) بعد از سه سال! منو ببینه. چقدر ذوق کرد از دیدنم. آخرین باری که همو از نزدیک دیده بودیم رفته بودم دفترش که ازش معرفی‌نامه بگیرم برای مصاحبۀ دکتری برای یه سری دانشگاه دیگه. که البته قبول نشدم اون سال. یادمه موقعِ دادنِ معرفی‌نامه گفت اگه قبولت نکنن ضرر کردن ولی کاش امسال قبول نشی سال دیگه بیای دانشگاه ما. اون سال قبول نشدم و سال بعدش رفتم دانشگاه اونا.

هشت. پارسال یه مقاله‌ای با استاد شمارۀ ۱۷ نوشته بودم که چون مقالۀ کار پژوهشی بود باید اسم ایشون اول میومد. تو این پروژه یه همکار هم داشتیم که اسم اونم اومد تو مقاله و هر کی یک‌سوم از سهم مقاله رو برداشت. داور این مقاله همین استاد شمارۀ ۱۸ بود. من تو این مقاله به یه نتیجۀ جالب که خلاف نتایج پیشین بود رسیده بودم. چند روز پیش یکی از بچه‌های ارشد محل تحصیل سابقم دفاع داشت و استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و داورش هم استاد شمارۀ ۱۸. منم تو جلسۀ دفاعش شرکت کرده بودم. دیدم تو نتایجش همین نتیجه‌ای که من گرفته بودم رو گرفته و خوشحال شدم که یه پژوهش دیگه هم کارمو تأیید می‌کنه. بعد نکتۀ جالب اینجا بود که داورِ این دانشجو که همون داور مقالۀ ما هم بود، از دیدن این نتیجه یه‌جوری شگفت‌زده شده بود که انگار اولین باره این نتیجۀ جالب رو می‌بینه. اصلاً یادش نبود پارسال مقاله‌ای رو داوری کرده که تو اون مقاله هم به این نتیجه رسیده بودن. از اون جالب‌تر استاد راهنمای این دانشجو بود که همون استاد شمارۀ ۱۷ باشه. یادش نبود که تو مقالۀ پارسالمون ما هم به این نتیجه رسیده بودیم. حالا چرا من یادم بود؟ چون اون بدبختی که چند ماه با داده‌ها سر و کله زده بود و دسته‌بندیش کرده بود من بودم نه استاد، نه همکار و نه داور. طبیعیه که تا قیامت یادم باشه چه نتیجه‌ای حاصل شده از این پژوهش.

نه. استاد شمارۀ ۱۹ یک سال و یک ماهه که منو با میم۱ (یکی از هم‌کلاسیای دورۀ دکتری) اشتباه می‌گیره. میم۱ نه اسمش شبیه اسم منه نه فامیلیش نه محل سکونت و تولدش نه دانشگاه‌های کارشناسی و ارشدش نه قیافه‌ش نه صداش نه موضوع ارائه‌ها و علایقش. ولی هر موقع من ارائه دارم استاد اسم اونو میاره و میگه آماده هستیم که ارائۀ میم۱ رو بشنویم و هر موقع اون چیزی برای استاد می‌فرسته استاد با من راجع به اون چیز حرف می‌زنه. یا اگه من دستمو بلند کنم چیزی بپرسم استاد میکروفن اونو روشن می‌کنه. هنوز نفهمیدیم چرا ما رو باهم قاطی می‌کنه و برای خود استاد هم جالبه و خودشم نمی‌دونه چرا. کلاس‌ها هم مجازیه و این ندیدن قیافه‌مون مزید بر علت میشه که تشخیص نده کی به کیه. این هفته استاد پیشنهاد داد از هفتۀ دیگه وب‌کم‌هامونو روشن کنیم و ببینیم همو. البته یه نفر به‌خاطر سرعت پایین نتش مخالفت کرد. حالا تا هفتۀ بعد برسه و مشکل سرعت نت حل بشه یا نشه، من یه اسکرین‌شات از جلسۀ انفرادی گرفتم و فرستادم تو گروه همین استاد و گفتم استاد این منم. هر چند که قبلاً هم عکسمو فرستاده بودم و گفته بودم این منم.

ده. اسطورۀ اعتمادبه‌نفس فقط خودم که آخرین باری که رفتم آرایشگاه و ابروهامو اصلاح کردم به دوران پیشاکرونا برمی‌گرده و نه‌تنها با قیافه‌ای که به تنظیمات کارخونه برگشته و در طبیعی‌ترین حالت ممکنشه وب‌کم روشن می‌کنم، بلکه اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه هم می‌فرستم که این منم. و نه‌تنها اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه می‌فرستم بلکه تو اینستای فک و فامیل هم به اشتراک می‌ذارمش :| 

یازده. پست مذکور:



دوازده. دانشگاه این هفته کنفرانس بین‌المللی برگزار کرده بود و یه عده دانشجو و استاد اومده بودن راجع به یه سری موضوعات حرف می‌زدن. اسم این آقای دنیل رو زیاد شنیده بودم و فکر می‌کردم هم‌سن‌وسال خودمونه. به‌واقع جا خوردم از دیدن موهای سفیدش. بنده خدا فارسی بلد نبود و مثل اینکه اسکای‌رومش فارسی بود و نمی‌تونست فایلشو آپلود کنه. شایدم انگلیسی بود ولی بلد نبود با اسکای‌روم کار کنه. خلاصه کلی معطل شدیم و کلی ایشون عذرخواهی کرد و کلی ما عذرخواهی کردیم و آخرشم نفهمیدیم مقصر کی بود و مشکل چی بود. بالاخره یکی از بچه‌ها به فارسی گفت چرا خودتون نمی‌ذارید و یکی از این‌ور اسلایدای ایشونو بارگذاری کرد که ایشون ارائه بده و صفحات رو از اینجا براش جابه‌جا کنن. بنده خدا دو خط حرف می‌زد و بعد می‌گفت پلیز نکست پیج. صفحه رو براش جابه‌جا می‌کردن. بعد دو خط دیگه حرف می‌زد و دوباره پلیز نکست پیج. دو دیقه بعد دوباره پلیز نکست پیج :|



سیزده. این آقای سمت راستی (توماس) راجع به زبان‌های ایرانی قدیمی ارائه داشت. ابتدای ارائه‌شم بابت پس‌زمینۀ غیررسمیش عذرخواهی کرد که تو دفترش نیست و از خونه تو وبینار شرکت کنه. ارائه‌ش طبعاً انگلیسی بود و بقیه هم باهاش انگلیسی حرف می‌زدن ولی گویا فارسی رو هم یه کم متوجه می‌شد. البته تخصصش فارسی چندهزار سال پیش بود نه معاصر. این خارجیایی که راجع به ما تحقیق می‌کنن هم آدمای عجیبی‌ان. حسِ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد به آدم دست می‌ده موقع شنیدن حرفاشون. البته ایشون انقدر گرم و صمیمی بود برخوردش که آدم فکر می‌کرد از خودمونه.


۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۱- هفتۀ چهارم ترم سوم

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

شماره‌ها رو به‌ترتیب بخونید.

یک.

چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. محض یادآوری بگم که ما ترم گذشته درسی با استاد شمارۀ ۲۰ داشتیم که ۸ نمره برای مقاله در نظر گرفته بود، ۶ نمره برای ارائه (هر کدوممون دوتا ارائه داشتیم) و ۶ نمره هم برای امتحان کتبی که اصرار داشت حضوری باشه. امتحان به‌صورت مجازی ۸ صبح تو ساعتی که خودش قبلاً تعیین کرده بود برگزار شد. این استاد، اخیراً به منصب‌ها و مقام‌های جدیدی نائل شده و شب قبل از امتحان پیام داده بود که به‌خاطر همون مقام‌ها و منصب‌ها، اون ساعتی که قراره امتحان برگزار بشه جلسۀ کاری داره و امتحان رو یا شب بدیم یا ششِ صبح. من مشکلی نداشتم ولی برای بقیه مقدور نبود و قبول نکردیم و گفتیم صبر می‌کنیم جلسه‌تون تموم بشه. گویا ناراحت شد و امتحانو همون ساعت ۸ گرفت و جلسه‌شو از دست داد. خب چرا یکی باید قبول کنه که هم استاد باشه هم رئیس فلان جا و بهمان جا؟ لااقل وقتی رئیس و مسئول فلان جا و بهمان جا می‌شید دیگه استاد نباشید. یک ساعت هم بیشتر فرصت نداد برای امتحان. دوربینامونم روشن بود موقع نوشتن پاسخ سؤالات. من از جواب‌هام مطمئن بودم و می‌دونستم که از ۶ نمره کتبی، حداقل ۵.۵ رو می‌گیرم. نمره‌ام شده بود ۴. معمولاً استادها نمرۀ ارائه‌ها رو کامل می‌دن. ارائه یعنی یه فصل از کتاب یا یه مقاله‌ای رو بیای برای بقیه‌ای که اون مبحث براشون تازگی داره درس بدی. عجیب بود که نمرۀ ارائه‌م هم شده بود ۴.۵ و من هیچ توجیهی برای کم کردن این یک‌ونیم نمرهٔ ارائه نداشتم. تازه با تعریف‌هایی که در طول ترم از اسلایدها و نحوۀ ارائه‌م می‌کرد و منو الگوی بقیه قرار داده بود انتظار نمرۀ امتیازی هم داشتم. این استاد ضربۀ نهایی رو وقتی زد که به مقاله‌ام از هشت، ۲ داد. وقتی هم مؤدبانه و با احترام دلیلشو پرسیدم پیامم بی‌پاسخ موند. تازه جمله‌مو سؤالی یا امری مطرح نکردم. گفتم اگر ایرادات و نواقص مقاله رو می‌دونستم در مقاله‌های بعدی تکرار نمی‌کردم. ببینید من چقدر تو پیامم این استاد رو رعایت می‌کنم و باشعورم که نمی‌گم ایراداتو بگید و حتی نمی‌گم اگر ایراداتشو بگید و می‌گم اگر ایراداتشو می‌دونستم...، که امرِ گفتنِ ایرادات کارم رو مستقیماً روی دوش اون ننداخته باشم. به هر حال پیاممو دید و جواب نداد. دوباره طور دیگری مطرح کردم و بی‌پاسخ موند! وقتی کسی به دوتا پیام پشت سر هم جواب نمی‌ده، دیگه سومی رو نمی‌فرستم و ارتباطمو باهاش قطع می‌کنم. همۀ این یک هفته رو تو اتاقم نشسته بودم و به کارهای بدم فکر می‌کردم. بارها و بارها چهار و چهارونیم و دو رو جمع زدم و به ده‌ونیمی فکر می‌کردم که از این درس گرفتم و تازه با مقالۀ جبرانی و با منّت استاد می‌تونست به نمرۀ قبولی برسه. انقدر اون بالا بالاها سیر کرده بودم و به نوزده‌ونیم بیست عادت کرده بودم که نمی‌دونستم و هنوزم نمی‌دونم کف نمرۀ قبولی برای تحصیلات تکمیلی چنده و من این ده‌ونیمو باید به چند برسونم که پاس بشه. به این فکر می‌کردم که نکنه چون تو مقاله‌م به مقاله‌های استاد ارجاع ندادم ناراحت شده، نکنه چون فلان چیز رو تو مقاله بررسی کردم این‌جوری شده، نکنه چون فلان چیز رو بررسی نکردم، نکنه زیاد نوشتم، نکنه کم نوشتم، نکنه فلان کردم، نکنه بهمان کردم. هزار جور فکر و خیال کردم. تا اینکه چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. و من تازه فهمیدم نمرۀ اونا کمتر از نمرۀ ده‌ونیمِ من شده. وقتی نمره‌مو بهشون گفتم و پرسیدم مگه چند شدن که فکر مقالۀ جبرانی‌ان، یکیشون گفت خییییییییییییییییییلی کم و یکیشون گفت انقدر کم که اگه نمرۀ امتحان و ارائه رو صفر در نظر بگیرم، بازم این نمره برای فقط مقاله کمه. یعنی مجموع نمرۀ امتحان و مقاله و ارائه‌ش کمتر از نمرۀ مقالۀ کامل شده. فکر کن به دانشجویی که بدون غیبت و تأخیر تو کلاس حاضر بوده و همهٔ کاراشو کامل تحویل داده چنین نمره‌ای بده و دلیلشم نگه و دانشجوی بدبخت هم حتی نتونه حدس بزنه. تازه این هم‌کلاسیم مقاله‌شو انگلیسی نوشته بود (چون انگلیسی نوشتنِ مقاله مثل فارسی نوشتنِ اسلاید امتیاز ویژه داره) که بفرسته برای مجلۀ خارجی. استاد نه‌تنها به اون‌ها هم دلیل کم شدن نمره و ایرادات مقاله‌شون رو نگفته بود بلکه جزئیات نمراتشونم نگفته بود. بازم خدا رو شکر من می‌دونستم این ده‌ونیم مجموعِ چیاست. من که هیچ وقت زورم به این استاد نخواهد رسید که این ظلمشو تلافی کنم. شاید نتونم به مدیر آموزش و استاد راهنمام هم بگم قضیه رو. تازه اگه ظلمش عادلانه بود یه چیزی؛ ولی عجیبه که  دانشجوی خودش (کسی که استاد راهنماش این استاده) از نمره‌ش راضیه و نمره‌ش خوب شده. با عدالتی هم که تو زندگیم جاریه بعید می‌دونم تو این دنیا به سزای اعمالش برسه. می‌دونم هم یه مدت دیگه این موضوع اهمیتشو از دست می‌ده و شاید فراموش کنم که این هفته چه فشاری روی من و اون دوتا هم‌کلاسیم بود. ولی آخرتی اگر باشه، اونجا با این خانوم کار دارم :|

دو.

هر هفته سه‌تا کلاس دارم. به جز انفرادی که هر هفته باید حرفی برای زدن و کاری برای انجام دادن داشته باشم، ارائه‌های دوتا کلاسِ دیگه‌م نوبتیه و پنج شش هفته یه بار نوبتمون میشه. حالا از شانسم برای هفتۀ بعد، علاوه بر انفرادی، دوتا ارائه هم برای اون دوتا کلاس دیگه‌م دارم. برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید چندتا مقاله و کتاب راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بخونم و ارائه بدم و برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هم راجع به «را» صحبت کنم. یکی از هم‌کلاسیام، جملاتی که «را» داشت رو از پادکست‌ها پیدا کرده بود و این هفته ارائه داد، یکی از رمان و داستان پیدا کرده بود، یکی از روزنامه و منم گفته بودم از وبلاگ‌ها و گفت‌وگوهای تلویزیونی. اگه یه وقت به بخشِ مالکیت معنوی وبلاگ‌هاتون سر زدید و دیدید یکی اومده آرشیو یک سال اخیرتونو کپی کرده برده اون من بودم :| هم‌کلاسیام هر کدوم حدوداً صدتا جمله رو بررسی کرده بودن، ولی از اونجایی که کلاً من دستم به کم نمی‌ره، هشتادتا برنامهٔ تلویزیونی که توش ۱۵۰۰تا را بود بررسی کردم و یه متن صدهزارکلمه‌ای از ده‌تا وبلاگ برداشتم و حدود ۱۵۰۰تا جملۀ را-دار هم از اینجا پیدا کردم. بعد حالا این ایده به ذهنم رسیده که جملاتی که می‌تونست «را» بیاد و نیومده رو هم بررسی کنم. مثلاً کتاب خریدم با کتاب رو خریدم و کتابو خریدم فرق داره. 

سه. 

وبلاگ‌هایی که از جملاتشون استفاده کردم اینا هستن: وبلاگ خودم، مهتاب، تسنیم، فاطمه، بانوچه، محمدعلی، مهدی، مهرداد، حامد، معلوم‌الحال. با اینکه متغیر جنسیت در استفاده از را دخیل نیست ولی پنج‌تا نویسندۀ مرد و پنج‌تا زن انتخاب کردم و از هر کی هم تقریباً ده‌هزار کلمه برداشتم. تأکید استاد این بود که متن‌هایی انتخاب بشه که گفتاری و روزمره می‌نویسن. پستای هوپ و نسرین رو هم دوست داشتم ولی قفل کرده بودن کپیشونو. دکتر سین هم هر پستشو تو یه صفحه گذاشته بود و چون فرصت نداشتم تک‌تک کپی کنم نشد استفاده کنم. پستای آقاگل و شارمین هم چون تو ادامۀ مطلب بود و بازم چون فرصتِ کپی تک‌تک مطالب رو نداشتم نتونستم ازشون استفاده کنم. اولویتم وبلاگ‌هایی بود که حداقل ده‌بیست‌تا پست طولانی تو هر صفحه‌شون داشته باشن که با سلکت آل و کنترل سی و کنترل وی برشون دارم. و از اونجایی که از محتوای بعضی جملاتی که تو پستای خودم بود معلوم بود نویسنده‌ش منم، اونا رو مجبور شدم حذف کنم یا تغییر بدم که لو نرم. مثلاً جملۀ «استاد گفت امتحان رو یا شب بدیم یا شش صبح»، قطعاً برای هم‌کلاسیام آشناست. چون هیچ استادی جز استاد ما این درخواستو نمی‌کنه. برای همین مجبور شدم تغییرش بدم و بنویسم عصر یا دهِ صبح. ابتدای اسلایدی هم که برای ارائه آماده کردم نوشتم نام نویسندگان و آدرس وبلاگ‌ها برای حفظ حریم خصوصی درج نشده است. امکان جست‌وجو با گوگل وبلاگم هم بستم که کسی با جست‌وجوی اون جمله‌ها به اینجا نرسه :|

چهار.

این استاد شمارۀ ۱۹ که ارائهٔ «را» رو دارم براش آماده می‌کنم آدم باحالیه. هم باسواده هم به‌روز، هم اخلاقشو دوست دارم. تو این سه ترم با شناختی که ازش به دست آوردم، دوست داشتم به‌عنوان استاد مشاور پایان‌نامه‌م انتخابش کنم. استاد راهنمام که استاد شمارۀ ۱۷ هست و تکلیفش مشخصه. خودم در انتخاب استاد شمارهٔ ۱۷ نقشی نداشتم و اون بود که منو انتخاب کرد و تو مصاحبه قبولم کرد که دانشجوش باشم. در واقع اول من دانشگاهِ اون استاد رو انتخاب کردم، بعد اون استاد تو مصاحبه منو انتخاب کرد. از انتخاب شدن توسط این استاد از صمیم قلب و با تمام وجودم راضی‌ام. مصاحبۀ دکتری این‌جوریه که دانشجوها راجع به تخصص و مهارتشون حرف می‌زنن و استادهایی که ازشون خوششون میاد برش می‌دارن. روز مصاحبه منو استاد شمارۀ ۱۷ که استاد یکی از درسای ارشدم بود پسند کرده بود و قبولم کرده بود. ولی برای استاد مشاور، خودم باید با یه استاد دیگه حرف می‌زدم و درخواست می‌دادم. از این استاد شمارۀ ۲۰ که متنفرم و به کنار. احتمالاً دیگه تو وبلاگم هم در مورد این استاد شمارهٔ ۲۰ ننویسم و ارتباطمو باهاش قطع کنم. ۲۲ رو هم با اینکه خیلی دوستش دارم و استاد باحالیه، ولی تخصصش آواشناسیه و به درد هم نمی‌خوریم. من روی معنی و ساختمان کلمه کار می‌کنم و اون روی صدای کلمه. به درد هم نمی‌خوریم زیاد. استاد شمارهٔ ۱۸ هم تخصصش مثل ۱۷ ساختمان کلمه هست، ولی تا حالا نه جذبش شدم نه دافعه داشته. حسی نسبت بهش ندارم. می‌مونه شمارهٔ ۱۹ که دوست داشتم همین استاد مشاورم باشه. این هفته تو انفرادی وقتی راجع به ایده‌هایی که برای پایان‌نامه‌م که راجع به برندهاست داشتم با استادِ شمارۀ ۱۷ که استاد راهنمامه حرف می‌زدم گفت تو گروه استادها موضوع کار بچه‌ها رو مطرح کردیم و منم موضوع تو رو مطرح کردم و استاد شمارۀ ۱۹ خوشش اومد. اگه تمایل داشتی باهاش صحبت کن و منابعی که لازم داریو بگیر ازش. منم که از خدام بود گفتم می‌تونم به‌عنوان استاد مشاور انتخابشون کنم؟ گفت چرا که نه. بهشون پیام بده و از این به بعد با ایشونم در ارتباط باش. 

پنج.

چه تو دورهٔ کارشناسی چه ارشد، همیشه موقع انتخاب استاد راهنما و مشاور یکی از نگرانیام این بود که خودم پیش‌قدم بشم و اون استاد با اکراه یا تو رودربایستی قبولم کنه. حتی در انتخاب دوست یا هم‌اتاقی هم همیشه این حس نگرانی بابت آغازگر ارتباط بودن رو داشتم. تو ارتباط وبلاگی هم سعی می‌کنم اول کامنت بگیرم بعد کامنت بذارم. برای همینه که سال‌هاست تو خیلی از وبلاگ‌ها خوانندهٔ خاموشم. موقع گرفتن توصیه‌نامه برای مصاحبهٔ دکتری هم سختم بود بگم منو تعریف کنید و بگید خوبم. الان ولی با این سیگنالی که از استاد شمارهٔ ۱۹ گرفتم خیالم راحت شد و این حس نگرانی رو ندارم.

شش. 

در مورد بی‌پاسخ موندن دوتا پیامی که به استاد شمارهٔ ۲۰ فرستادم و حتی پیام‌های تبریک منصب جدید و تشکر و خداحافظی که تو گروه گذاشتیم و بی‌پاسخ موند گفتم، در مورد پاسخ‌های استاد شمارهٔ ۱۷ هم بگم. سه‌شنبه ظهر تو انفرادی منتظرش بودم. ساعت یک شد و دیدم استادم نیومد. تو واتساپ پیام دادم امروز جلسه داریم؟ آنلاین نبود. خواستم پیامک بزنم که اومد. چند ساعت بعد پیام واتساپمو دید و جلسه هم تشکیل شده بود و منتظر جوابش نبودم. می‌تونست بدون پاسخ بذاره و جواب هم نده. ولی برای اینکه سؤالمو بی‌جواب و خالی نذاره استیکر گل و بادکنک فرستاد. 

۲۵ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۰- هفتۀ اولِ ترم سوم

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ب.ظ

یک. امروز جلسۀ اول یکی از درسامون بود و طبق برنامۀ ازپیش‌تعیین‌شدۀ استاد، نوبت ارائۀ یکی از بچه‌ها امروز بود. این دوستمون قبلاً تو گروهی که استادمون نیست اعلام نارضایتی کرده بود بابت این برنامه. و البته بهش حق می‌دادیم چون واقعاً این دو هفتۀ اول حجم کارامون زیاده و ترم جدید شروع شده در حالی که هنوز مقاله‌های ترم قبل رو تحویل ندادیم و یکی از امتحانات پایان‌ترمِ ترم قبل هم مونده. واقعاً ارائه داشتن تو همچین شرایطی ستمه. این برنامۀ ارائه هم نه بر اساس اسم و فامیلمون بود و نه موضوع‌ها ارتباطی به علاقه یا سوابق تخصصیمون داشت. تصادفی بود. خلاصه، امروز جلسۀ اول تشکیل شد و این دوستمون در پاسخ به پیامکمون که کجایی پس؟ گفت که نمی‌تونه وارد کلاس بشه و مشکل اینترنتی داره. این استاد، ما رو همکارش می‌دونه و خیلی اذیتمون نمی‌کنه. لذا! به جای اون دانشجو خودش یه بخش دیگه رو ارائه داد و گفت ارائۀ ایشونم بمونه برای بعد. لینک ضبط‌شده رو هم برای همه‌مون فرستاد. احتمالاً اگه استاد شمارۀ بیست یا بیست‌ویک، استاد این درس بودن می‌گفتن دانشجو از صفحۀ لپ‌تاپش فیلم بگیره و نشون بده که چه اروری می‌ده و چجوری نمی‌تونه وارد بشه و بعداً بفرسته فیلمو. لینک این جلسه رو هم در اختیارمون نمی‌ذاشتن. دارم فکر می‌کنم اگه من استاد بودم چی کار می‌کردم؟ باور می‌کردم؟ دارم با خودم کلنجار می‌رم که یک درصد هم احتمال ندم که بهانه آورده و خودش نخواسته وارد لینک کلاس بشه و نمی‌تونم. چقدر سخته قاضی بودن.

دو. وقتی حواست فقط چند ثانیه پرت می‌شه و درست همون لحظه‌ای که تو هپروتی استاد می‌گه بذارید نظر خانم فلانی رو هم بپرسیم. خانم فلانی؟ چرا جملۀ هفتم غلطه؟ و تو که در جریان جملۀ هفتم نیستی و نمی‌دونی چیه که بخوای راجع به غلط بودنش هم اظهار نظر کنی، سریع میکروفنتو روشن می‌کنی و می‌گی استاد، غلط بودن نسبیه. به‌نظر من می‌تونه غلط نباشه. نمی‌دونم واقعاً کسی که گفته غلطه دلیلش چی بوده ولی به‌نظر من درست و غلط بودن روی یه پیوستار قرار داده و همین‌جوری که داری چرت و پرت می‌گی جملۀ هفتم رو می‌خونی و می‌بینی اِ! این که جملۀ معروف چامسکیه. Colorless green ideas sleep furiously. فکرهای بی‌رنگ سبز خشمگین می‌خوابند. چامسکی خودش این جمله رو بیان کرده و بعد گفته غلطه. یکی از بچه‌ها راجع به باهم‌آیی واژه‌ها و انسجام می‌گه و تو هم یادت می‌افته دلیل غلط و بی‌معنی بودن این جمله اینه که با اینکه کلماتِ درست به‌شیوه‌ای درست کنار هم قرار گرفتن، اما چون ربطی به هم ندارن نتونستن جملۀ معنی‌دار بسازن. دوباره دستتو بلند می‌کنی و میکروفنتو روشن می‌کنی و می‌گی استاد، پس این شعرهایی که جدیداً مد شده و شاعر! چندتا کلمۀ بی‌ربطو می‌ذاره کنار هم و به‌عنوان متن ادبی تحویل مخاطبش می‌ده رو چجوری تحلیل می‌کنیم؟ پیام و معنی چجوری منتقل می‌شه تو این شعرها؟

سه. دیروز استاد شمارۀ نوزده سراغ مقاله‌هامونو گرفت. هر کسی در مورد کاری که کرده بود چیزی گفت. توضیحات من رفت سمت اینکه متغیر جنسیت رو توی کارم در نظر نگرفتم، چون که تفاوتی بین رفتار زنان و مردان تو این موضوعی که بررسی کردم نبود. استاد هم با من موافق بود و خوشحال شدم که بالاخره یه نفر تو این قضیه با من موافقه. ولی الان که داشتم نوشته‌های خودمو به ترتیبی که نوشتم و نه به‌ترتیبی که منتشر کردم (چون یه وقتایی یه چیزی می‌نویسم و چند روز بعد یا چند ماه بعد منتشر می‌کنم) مرور می‌کردم متوجه نوسان منظمی که به‌لحاظ انرژی توی متن بود شدم. این نوسان حتی توی چت‌ها و گفت‌وگوهای دوستانه و نظر دادن‌ها و جواب نظر دادن‌ها هم حس میشه. فرضیۀ جدیدم اینه که در حالت عادی رفتار زبانی زن و مرد مشابه هست و تفاوت‌ها بسیار جزئیه، ولی هر چند وقت یه بار متفاوت میشه و چند روز بعد دوباره عادی میشه. حتی می‌تونم پیش‌بینی کنم که بیشتر درگیری‌های لفظی تو این بازه‌های زمانی شکل می‌گیره. کاش استاد این درس هم مثل بقیۀ استادها، زن بود و می‌رفتم این فرضیه‌م رو باهاش مطرح می‌کردم. حتی می‌شد یه مقاله نوشت با عنوان بررسی عامل فلان بر رفتار زبانی زنان :|

چهار. وقتی استوری می‌ذاری «تنها چیزی که هیچ وقت منو وسط ناملایمات زندگی تنها نذاشته امتحانه؛ ینی هر بدبختی‌ای که داشته باشم اون وسط دوتا امتحان هم دارم»، و استاد راهنمات که خودش یکی از بانیان وضع موجوده با این استیکر چنین ری‌اکشنی نشون می‌ده:



پنج. یه ماشین خارجی بود که سؤال مهمی تو پلاکش بود. اونم پریروز استوری کردم. ندید اونو خدا رو شکر :|

شش. تو اون گروهی که استادامون توش نیستن داریم راجع به کلاس انفرادیامون ابراز نگرانی و استرس می‌کنیم. یه ساعت دیگه می‌ریم تو انفرادی :|

هفت. کلیک

۱۷ نظر ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم سه‌تا درس دارم، با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. این درسی که با استاد شمارۀ ۱۷ دارم اسمش انفرادیه. فقط منم و استاد. همکلاسیامم با استادراهنمای خودشون این انفرادی رو دارن. مثلاً ن۱ با استاد شمارۀ ۲۲ انفرادی داره، ن۲ با استاد شمارۀ ۲۰، م۱ با استاد شمارۀ ۱۸ و م۲ با استاد شمارۀ ۱۹. دیگه تا وقتی از رساله‌مون دفاع کنیم و فارغ‌التحصیل بشیم این انفرادیه رو داریم هر ترم. فکر کن هر جلسه یکی بشینه جلوت که براش توضیح بدی در هفته‌ای که گذشت چی کار کردی و اعتراف کنی چقدر پیش رفتی. سخته. مثل کلاس‌های عادی نیست که هر چند وقت یه بار نوبت ارائه‌ت بشه و یه ترم هم بیشتر طول نکشه. زین پس هر هفته خودت به‌تنهایی ارائه داری. هر هفته. دیگه این‌جوری نیست که اگه یه وقتی حوصله نداشتی بتونی بری تو لاک خودت و نه سؤالی بپرسی و نه سؤالی جواب بدی و انقدر سمن تو کلاس باشه که یاسمنی که تو باشی توش گم باشی. دیگه گم نمی‌شی. دیگه تو چشمی. جلوی چشم استادتی. حالا اگه صرفاً تحویلِ گزارش یا انجام کار و ارسال نتیجه بود می‌شد یه کاریش کرد، ولی ارتباط کلامی مداوم سخته. تو ارتباط کلامی باید سطح انرژیتو بالا نگهداری و خودتو همچنان علاقه‌مند و باانگیزه نشون بدی. هر هفته. همۀ هفته‌های سال. امسال و سال بعد و سال بعدتر. از همۀ اینا سخت‌تر جلسۀ این هفته‌ست که جلسۀ اول باشه، که باید برای سؤالِ دوست داری دقیقاً روی چه موضوعی کار کنی و موضوع رساله‌ت چیه جوابی داشته باشم برای استادم که ندارم. تو مودِ وایستا دنیا می‌خوام پیاده شمم به‌واقع.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۶- به عمل کار برآید

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ب.ظ

چند روز پیش استادی که اصرار داشت امتحان پایان‌ترمش حضوری برگزار بشه و تا حالا به تعویق انداختدش پیام گذاشته بود تو گروه که از وضعیت واکسیناسیونتون چه خبر؟ گفته بود با توجه به نزدیک بودن زمان امتحانتون و مشکل بودن محتوای امتحان اصلاً مایل به برگزاری امتحان به‌صورت مجازی نیستم، چون سرعت پاسخگویی مهمه. نظرمونو در خصوص امکان حضورمون در دانشگاه پرسیده بود. چهار نفر دوز اول رو زده بودن و نفر پنجم گفته بود پزشکش فعلاً منعش کرده. استاد گفت برای گرفتن خوابگاه درخواست بدید و یکی دو روز زودتر بیایید و استراحت کنید. درخواست خوابگاه صرفاً برای شرکت در یک امتحان دوساعته، و البته سخت بود. چون که ترم بعدمون هم مجازیه. پیگیری کردیم و درخواست دادیم. قرار شد استاد راهنمای هر کدوممون درخواست‌ها رو تأیید کنه و بعد مسئول آموزش و مسئول خوابگاه و چندتا مسئول دیگه. بعد باید پروندۀ پزشکی تشکیل می‌دادیم و اطمینان خاطر می‌دادیم بهشون که سالمیم. بعد انتخاب اتاق و پرداخت هزینۀ خوابگاه. تو گروهی که استاد بود خودمونو مشتاق دیدار نشون می‌دادیم ولی بین خودمون مدام صحبت سر این بود که با این اوضاع چجوری بریم دانشگاه؟ با ماشین شخصی که نمی‌شد. اگه می‌شد هم من چند ساله که نمی‌ذارم خانواده به‌خاطر من این مسیرو بیان و برن. گذشت اون چهارشنبه‌هایی که بابا صبح از تبریز می‌کوبید میومد وایمیستاد جلوی در خوابگاه شریف که آخرین کلاس هفته‌م عصر تموم بشه و بریم خونه و جمعه شب دوباره از تبریز راه بیافتیم سمت تهران و شنبه صبح برای چهارمین بار اون جاده رو طی کنه برگرده تبریز. اگه قرار بود برم تهران خودم می‌رفتم. ولی زورم میومد برای دو ساعت امتحان هزینه بدم. تازه من همین‌جوری تو خونه هم کرونا می‌گیرم چه رسد به اینکه سوار اتوبوس و قطار و هواپیما شم. بلیت هواپیما رو چک کردم، رفت‌وبرگشت دو تومن می‌شد. قطار باید کوپۀ دربست می‌گرفتم که کسی پیشم نباشه و این‌جوری هزینه‌ش با هواپیما برابر می‌شد. دیشب تو گروه خودمون که استاد توش نیست همچنان صحبت سر این بود که چرا حرف دلمونو واضح به استاد نمی‌گیم؟ قرار شد من حرف دلمونو بنویسم و نماینده تو گروه بذاره برای استاد. حالا چرا نماینده؟ چون با شناختی که از استاد داریم خوشش نمیاد غیرنماینده‌ها باهاش در ارتباط باشن. نماینده‌مونم چون ساکن کرج بود نماینده شد. ما چهارتا از کردستان و ترکستانیم و صلاحیت نماینده شدن نداشتیم. حالا انگار مثلاً اونی که کرجه دائم تو دانشگاهه. قرار شد متنو بنویسم و بقیه نظرشونو بگن و بعد نماینده بفرسته برای استاد. نوشتم «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. دکتر فلانی گفتن این ترم هم کلاس‌ها مجازیه. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم عملاً فرقی با کسی که واکسن نزده نداریم. به‌نظر شما امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ امتحان صرف ترم گذشته به‌صورت مجازی اما با دوربین روشن حین پاسخ دادن به سؤالات بود. شما با این روش موافقید؟» یکی گفت عملاً فرقی نداریم با کسی که واکسن نزده رو حذف کن. یکی گفت تعویق گزینۀ دوم باشه و اول مسالۀ مجازی بودن رو مطرح کنیم. یکی دیگه گفت فکر نمی‌کنم مشکل استاد تقلب و دوربین روشن باشه پس این رو نگیم. اون یکی جواب داد دوربین یه آپشنه واسه کنترل که به‌نظرم براشون خیلی مهمه. قرار شد ترتیب جملات به این صورت باشه: واکسن نزدیم، کلاس‌ها مجازیه، امتحان مجازی باشه، به تعویق بیفته تا دوز دومو بزنیم. متنو به این صورت اصلاح کردم: «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه و سلامت باشید. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ البته مثل امتحان صرف با دوربین روشن یا هر شرایطی که شما بفرمایید. اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟». بچه‌ها گفتن اون عبارتِ یا هر شرایطی که شما بفرمایید رو حذف کن. یکی دیگه پرسید مثل امتحان صرفو بهتر نیست حذف کنید؟ می‌تونیم اون گزینه دوربین روشن رو هم حذف کنیم. باورم نمی‌شد برای بیان چندتا جملۀ ساده داریم انقدر بحث می‌کنیم. و البته با شناختی که از استادمون داشتیم واقعاً جای بحث بود. متنو برای چندمین بار اصلاح کردم. یکی از بچه‌ها گفت می‌خوای آخرش یه «ما خیلی نگرانیم» هم اضافه کن. اضافه شد و نماینده مزیّنش کرد به چندتا گل و قلب و پیام ارسال شد. به این صورت که: سلام استاد، وقت به‌خیر.💐امیدوارم حالتون خوب باشه. استاد با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ چون واقعاً ما خیلی نگرانیم استاد. ممنون. 💐💌

با نگرانی و اضطراب خوابیدیم. کابوس دیدیم. و امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم استاد همه‌مونو شسته پهن کرده رو بند و تهشم گفته باشه مجازی می‌گیرم، ولی خیلی سخت‌تر. زمان هم کمتر. با دوربین روشن، و بدون امکانِ بازگشت به سؤال قبل. یه جایی هم بین خط و نشان‌ها و صحبتاش گفته بود «ولی در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه. در طول دورۀ کرونا می‌دیدم که درِ آزمایشگاه‌های شیمی و فیزیک و میکروبیولوژی بازه و دانشجوها دارند کار می‌کنند. به‌خاطر بخار حاصل از واکنش‌ها گاهی می‌آمدند بیرون و حتی ماسکشون را برمی‌داشتند تا بتوانند نفس بکشند. واقعاً به استاداشون به‌خاطر داشتن چنین دانشجوهایی این همه علاقه‌مند غبطه می‌خورم. البته این روحیه باعث موفقیت و سربلندی در آیندۀ خود دانشجو است که این همه علاقه و جدیت در کارشون دیده می‌شود». این طرز برخورد به همه‌مون برخورده بود و ناراحت بودیم. همه‌مون می‌دونیم که دانشجوی دکتری همکار استادشه نه صرفاً شاگردش. تا عصر در سکوت فرورفته بودیم و حتی جوابِ اون سؤال استاد که دوز دومتون کی هست رو نداده بودیم. چند دقیقه پیش سکوت رو شکستم و تاریخ دوز دومم رو گفتم. بقیه هم اومدن تاریخشونو گفتن. ولی هنوز جای اون مقایسه درد می‌کرد. اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه قیاس مع الفارق بود. دل‌دل کردم. با خودم کلنجار رفتم و آخرش دلو زدم به دریا و نوشتم «استاد، رشتۀ کارشناسی بنده فنی بود و ایجاب می‌کرد که گاهی تا دیروقت دانشگاه باشم. می‌موندم و از ابزارهای آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی خودتون می‌دونید که ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. راستش ناراحت شدم که حسرت روحیۀ اون دانشجوها رو خوردید. اون‌ها مجبورن که تو آزمایشگاه باشن. چون ماهیت کارشون اینه. ولی ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه. خیالتون راحت باشه که بنده و دوستان حاضر در این گروه، به‌مراتب از اون دانشجوها باانگیزه‌تریم.».

نتیجه اینکه بچه‌ها جرئت و جسارتمو در گروهِ بدون استاد تحسین کردن و استاد هم در جوابم گفت خانم فلانی، به عمل کار برآید. حالا این وسط سعدیِ درونم هی می‌گفت در جواب استاد بگو جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست :)) ولی از اونجایی که تا همین‌جاشم خیلی خطر کرده بودم سکوت پیشه کردم و می‌رم که خودمو برای امتحانِ سختی که زمانشم کمه و با دوربین روشن امکان بازگشت به سؤال قبل رو نداریم آماده کنم :|

۲۵ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۳- چهارشنبه‌ها

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از وسط کلاس کاربردشناسی خدمت رسیدم که عرض کنم چقدر دلم می‌خواست سه‌چهارتا بچۀ قدونیم‌قد به‌صورت تمام‌وقت تو دست و بالم داشتم و ازشون می‌خواستم یه ماجرایی که قبلاً اتفاق افتاده رو توضیح بدن تا بررسی کنم ببینم زمان فعل‌هاشون ماضی نقلیه یا بعید یا ساده؟ بعد ترتیب سازه‌های جمله رو بررسی کنم و مطابقۀ فعل با فاعلو. چهارشنبه‌ها روز عجیبیه. شبش تا دیروقت بیدارم و استرس کلاسای صبح رو دارم و نگران ارائه و کارایی‌ام که آماده نیست و باید تحویل بدم. با همین اضطراب می‌خوابم و چون نگرانم خواب بمونم زود بیدار می‌شم و دیگه خوابم نمی‌بره. چون کم خوابیدم و خسته‌م و کلی مونده تا هشتِ صبح، دوست دارم بازم بخوابم ولی نگرانم خواب بمونم. تو این بازۀ زمانی غلط کردم خاصی بابت ادامۀ تحصیل تو چشامه و علاقه‌م به علم و دانش کمترین حد ممکنشه و به تمام موجوداتی که اون ساعت از صبح خوابن حسادت زایدالوصفی می‌ورزم و دلم می‌خواد داد بزنم و همۀ دنیا رو از خواب برخیزونم!. به زمین و زمان ناسزا می‌گم و وقتی به این فکر می‌کنم که تا عصر کلاس دارم و نمی‌تونم بخوابم دلم می‌خواد گریه کنم و وسط گریه، آهنگ شاد می‌ذارم که خوابم بپره و انرژی بگیرم. هشت که میشه قر تو کمر فراوونه و وارد لینک کلاس که می‌شم، یه آدم دیگه‌م. با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. بلافاصله بعد از کلاس نظریه‌های نحوی ساعت هشت، کلاس کاربردشناسی ده شروع میشه و اونجا مشارکت و انگیزه و علاقه‌م دوصد چندانه. حدودای دوازده، هم گشنمه هم خسته‌م هم خوابم میاد هم به‌لحاظ علمی دچار یأس فلسفی‌ام و خب که چی خاصی تو چشامه. این فاصلۀ ناهار و استراحت، دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و دویست‌تا آلارم تنظیم می‌کنم و بعد بی‌هوش می‌شم و می‌رم تو کما!. ولی انقدر نگران خواب موندنم هستم که قبل از آلارم‌ها بیدار می‌شم و دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و علاقه‌م کمتر از اون کمترین حد صبحه و متنفرم حتی. بعد وارد لینک کلاس که می‌شم باز یه آدم دیگه می‌شم و با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. کلاسام که تموم میشه، عصر، خسته‌ترین موجود عالَمم و هر جا باشم همون‌جا خوابم می‌بره. ینی حتی توان اینکه خودمو برسونم به تخت و بالش و پتو رو هم ندارم. ولی خیلی زود بیدار می‌شم و بیدار که می‌شم معجونی از عشق و نفرت و انگیزه و انرژی و خستگی‌ام. روز عجیبیه. بس که این روز نوسان احساسی دارم من. و هر هفته هم همین روند تکرار میشه. اگر هم احیاناً یه وقت براتون سؤال ایجاد شد که چرا وسط کلاس پست می‌ذارم عارضم به حضورتون که در ساعات ابتدایی جلسه استاد کاربردشناسی یهو صداش قطع شد و هی هر چی گفتیم صداتونو نداریم واکنشی نشون نداد. بعد همه‌مون پرت شدیم بیرون و اونایی که اسمشون یه دونه نون داره تونستن وارد شن و اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره موندن بیرون. بعد رفتیم تو گروه پیام گذاشتیم و واکنشی از استاد دریافت نکردیم. بعد اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره فقط یه دونه میم داره وارد کلاس شدن ولی استاد همچنان قطع بود صداش. منم ضمن خَدو! بر هر چی آموزش مجازی و راه دوره گفتم بیام از فرصت پیش‌آمده نهایت سوءاستفاده رو بکنم و یه پست بذارم. اگه درست نشه کامنتا رم می‌تونم جواب بدم. تو کلاسای واج‌شناسی و آواشناسی بعدازظهرا هم همیشه دلم خواسته یکی‌دوتا نوزاد تو دست‌وبالم باشه که آواهای تولیدی اینا رو بررسی کنم.

۹ نظر ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۵- خیییییییییییییییییییییلی سخت

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۶ ب.ظ

یه بار یکی از خواننده‌های وبلاگم که هنوز دانشجو نشده فرق ارائه و سمینار و پروژه رو ازم پرسید و اون موقع تازه فهمیدم که ای دل غافل، من این همه تو پستام از این اصطلاحات استفاده می‌کنم و حواسم نیست که میانگین سنی خواننده‌هام از سن خودم کمتره و احتمالاً این چیزا رو تجربه نکردن و در نتیجه موقع خوندن پست‌هام احتمالاً اون همدلی و همراهی لازم! رو ندارن. لذا بر آن شدم امروز تو چند خط به تعریف این چندتا اصطلاح پرکاربرد بپردازم و بعد بگم منظورم از عنوان پست چیه. البته تعریفام خیلی هم تخصصی نیست.

ارائه یا سمینار (هر دو به یک معنی هستن) این‌جوریه که بر اساس رشته‌ت، یه کاری می‌کنی، مثلاً یه چیزی درست می‌کنی یه کدی می‌زنی یا یه مقاله‌ای کتابی چیزی می‌خونی یا می‌نویسی و می‌ری ماحصل کارتو به یه عده (که اون عده استاد و دانشجو هستن) توضیح می‌دی. نیم ساعت تا دو ساعت طول می‌کشه سمینار و ارائه. آخرین ارائهٔ هر دانشجو هم همون دفاعشه که نهایتش یک ساعت طول می‌کشه. براش پاورپوینت هم درست می‌کنی و حرف می‌زنی فقط. پروژه هم همون کاریه که باید انجامش بدی و ممکنه بگن کارتو ارائه هم بده بعد از انجام یا وسط کار. پروژه چند ماه یا چند سال ممکنه طول بکشه. و عملیه. حالا ممکنه این کار برای نمره باشه یا برای پول یا برای کم شدن سربازی یا حتی در راه رضای خدا. مقاله هم یه متن بیست‌سی‌صفحه‌ای هست که هم می‌تونه راجع به یه پروژه باشه، هم می‌تونه حاصل تحقیق و تفکرات خودت باشه. چند ماه طول می‌کشه تا نوشته بشه. بعضی از استادها همین که مقاله رو بنویسی براشون کافیه، ولی بعضیاشون می‌گن حتماً باید بفرستی به یه مجله‌ای و چاپ کنن. حالا اگه مقاله‌ت انگلیسی باشه و مجله خارجی باشه که عالی میشه.

ترم اول دکتری، ما چهارتا درس داشتیم. یکی از درسا این‌جوری بود که پنج شش جلسه استاد خودش ارائه داشت (ینی فقط خودش حرف زد و ما هم البته اظهارنظر می‌کردیم و جواب سؤالاشو می‌دادیم، ولی جلسه رو استاد اداره می‌کرد) و بعد از اون، هر کدوم از دانشجوها باید یه موضوع برای ارائه‌شون انتخاب می‌کردن و یکی از جلسات رو اداره می‌کردن. این ارائه، شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. این درسی که می‌گم مقاله هم داشت که برای نوشتنش شش هفت ماه فرصت دادن. این مقاله هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. یه امتحان پایانی هم داره که چون براشون مهم بود که امتحان مجازی برگزار نشه، انداختنش آخر فروردین که بتونیم بریم تهران. این امتحان هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. ینی تو برای گرفتن بیست، باید هم ارائه بدی، هم مقاله بنویسی، هم تو امتحانت نمرۀ کامل بگیری. نمی‌تونی بگی چون بیست نمی‌خوام ارائه نمی‌دم یا مقاله نمی‌نویسم یا تو امتحان شرکت نمی‌کنم. آش کشک خاله‌ته. بخوری پاته نخوری هم پاته :|

ترم اول، یه درس دیگه هم داشتیم که دوتا ارائه و دوتا مقاله می‌خواستن از دانشجو، ولی دیگه امتحان نداشتیم. یه درس دیگه هم بود که اونم دوتا ارائه و یه مقاله و یه پروژه داشت و امتحان نداشت. یه درس هم داشتیم که باید هر هفته تکلیف و تمرین تحویل می‌دادیم و هم امتحان میان‌ترم (امتحانی که وسط ترم گرفته می‌شود) داشت، هم امتحان پایان‌ترم و هم مقاله.

این ترم که ترم دوم باشه، سه‌تا درس داریم. واج‌شناسی، کاربردشناسی، نحو. برای هر کدوم هم باید دوتا ارائه داشته باشیم. مقاله رو همۀ استادها می‌خوان، ولی امتحانو بعضی از استادها نمی‌گیرن. حالا بریم سر اصل مطلب.

سی‌ویک فروردین سال آینده امتحان پایانی همون درس ترم اول رو داریم که استادهاش تأکید داشتن امتحانش مجازی نباشه و بریم تهران. اگه یادتون باشه که احتمالاً نیست، این درس دوتا استاد داشت و با یکیشون هشت جلسۀ اول بودیم، با یکیشون هشت جلسۀ دوم. موعد تحویل مقالۀ این درس هم آخر فروردینه. یکم اردیبهشت سال آینده که فردای روز امتحانمون باشه چهارشنبه هست و چهارشنبه‌ها ما سه‌تا کلاس داریم. ینی اون سه‌تا کلاسی که ترم دوم داریم چهارشنبه‌ها صبح تا عصر به‌صورت مجازی تشکیل میشه. شرایط سختی که برای من پیش اومده چیه؟ اینه که وقتی استاد نحو داشت به هر کدوممون یه جلسه می‌داد برای ارائه، یکِ اردیبهشت رسید به من. حالا از اونجایی که چهارشنبه‌ها سه‌تا درس داریم، اون روز دوتا درس دیگه هم داریم که ارائه دارن. در واقع هر چهارشنبه، سه نفر از دانشجوها ارائه دارن. دیشب تو گروه داشتیم با بچه‌ها تقسیم کار می‌کردیم که ببینیم کی، کِی ارائه داره. همۀ هوش و حواس منم به این بود که اگه فلان چهارشنبه یکی ارائۀ فلان درسو داشت، ارائۀ بهمان درس هم نیافته فلان روز. چون مباحث کاملاً جدیده و آماده شدن برای هر ارائه حداقل یه هفته اعصاب و روان آدمو درگیر می‌کنه. بعد از کلی حرف زدن و پیام و وُیس و هماهنگی، برنامه‌مون که نهایی شد، اون هم‌کلاسیمون که با لغو شدن هر چیزی موافقه و با تشکیل هر کلاسی تو هر ساعتی مخالفه گفت وای من نمی‌تونم یک اردیبهشت ارائه داشته باشم. چون که آخر فروردین امتحان پایان‌ترم داریم و باید بریم تهران و موعد تحویل مقاله‌مون هم هست. قبول نکرد اون روز واج‌شناسی رو ارائه بده. من چون اون روز ارائۀ نحو دارم ارائۀ واج‌شناسیمو گذاشته بودم برای هفتۀ بعدش. این ارائه‌های واج‌شناسی و نحو از یه کتاب سخت سیصدصفحه‌ای هستن که برای همه‌مون جدیدن و باید کلی مطلب بخونیم تا مسلط بشیم که بتونیم ارائه‌ش بدیم. ترجمه و کتاب مشابه هم ندارن و مثال‌هاشونم از زبان‌های ایتالیایی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی و یه سری زبان‌های عجیب و غریبه که اسمشونم نشنیدیم تا حالا. اون هم‌کلاسیم که دوستش دارم گفت باشه واج‌شناسی یک اردیبهشتو من ارائه می‌دم. گفتم نمیشه تو دو فصل اول رو قبل از عید ارائه دادی و نوبت ماست. اون هم‌کلاسی که زیر بار نمی‌رفت و اتفاقاً ترم پیش هم ارائه‌شو با من عوض کرده بود (چون که موضوع من، موضوع پایان‌نامۀ اون بود و فرصت رو غنیمت دونست که نره دنبال مبحث جدید و همونا رو ارائه بده. البته برای من همه‌شون جدید بودن و فرقی نمی‌کرد. ولی برای اون فرق کرد) تَکرار کرد که نمی‌تونم اون روز ارائه بدم. کس دیگه‌ای هم داوطلب نبود. گفتم باشه و برنامه رو جابه‌جا کردم و اسم خودمو نوشتم. بعد دیدم تشکر کرد و نوشت ولی این‌جوری خیییلی سختت میشه که. ینی جا داشت اون لحظه سرمو بکوبم به دیوار که یه ساعته ما داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم کسی سختش نشه، حالا به این نتیجه رسیدی که سختم میشه؟!!! ینی حالا من تو کمتر از ۴۸ ساعت هم امتحان دارم هم تحویل مقاله هم ارائۀ نحو هم ارائۀ واج.



تازه الان یادم افتاد ماه رمضون هم هست اون موقع. برم تهران مسافر محسوب میشم دیگه؟ یا اونجا وطنم پارۀ تنمه هنوز؟ بعد نکته اینجاست که من اگه سی‌ویکم تهران باشم، فرداش که چهارشنبه باشه یا وسط جاده‌ام، یا تو آسمونم یا روی ریلم یا تازه رسیدم خونه و خسته‌م. یا اینکه باید شبو روی کارتن بخوابم و همون‌جا بمونم دو روز :| یه چیز دیگه هم که نمی‌دونم کجای دلم بذارم اون هاردیه که تو دانشگاهه و پروژه‌های کاریمون توشه و من مسئولشونم و یه ساله منتظرن برم اطلاعات توشو بررسی کنم و تصمیم داشتم بعد این از امتحانی که نمی‌دونم خوشحال باشم که حضوریه یا نه برم سراغش.

ساعت مکالمه‌مونم همون‌طور که می‌بینید ۱ و ۱۹ دقیقۀ نصفه‌شبه :|

الان یادم افتاد ماه رمضونا رستورانا هم بسته‌ست.

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۴- خاطرات مجازی، به روایت واتساپ

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۲۴ ب.ظ

یک. از مصائب تحصیل مجازی:



دو. این گروهِ استادیه که تا حالا ندیده ما رو. اوایل چند بار گفت وبکمامونو روشن کنیم صحبت کنیم ببینیم همو، ولی بچه‌ها هر بار گفتن ایشالا دفعۀ بعد. این ترم هم باز با همین استاد یه درس دیگه داریم و جلسۀ اول بازم این حرفو پیش کشید که آخه من هیچ تصویر و تصوری از شما ندارم. بچه‌ها این بارم گفتن ایشالا جلسۀ بعد. شایان ذکر است که این استادمون یه مرد دهۀ چهلی هست و به‌واقع جای بابامونه. جلسه که تموم شد، عکسمو گذاشتم تو گروه و زیرش نوشتم استاد من این‌شکلی‌ام.



سه. از اونجایی که لبخندی که اینجا زدم رو بسی بسیار دوست می‌دارم، با کیفیت بیشتر می‌ذارم شما هم ببینید :|



چهار. یکی از هم‌کلاسیام با لغو شدن هر چیزی مخصوصاً کلاس موافقه و با تشکیل هر کلاسی قبل از ظهر مخالف. این شما و اینم مکالمۀ دوستانۀ ما تو گروهی که استادها توش نیستن:



پنج. جا داره همین‌جا اعتراف کنم که هر موقع استادها یادشون می‌رفت کلاس داریم و آنلاین نبودن یواشکی بهشون پیامک می‌زدم و آگاهشون می‌کردم.



شش. با اون هم‌کلاسیم که اخلاقش شبیه خودمه و بیشتر از بقیه دوستش دارم راجع به امتحان مهارت پژوهش صحبت می‌کنم:



هفت. ادامۀ حرفام، با همون هم‌کلاسی دوست‌داشتنی:



هشت. این یه هم‌کلاسی دیگه‌مه. از اونجایی که عکس پروفایلم با ماسکه، عکس بی‌ماسکمو خواسته که چشمش به جمالم روشن بشه. یک بار برای همیشه هم بگم که هم‌کلاسیام دخترن. لذا، فکرای ناجور نکنید :دی (ولی جدی چی می‌شد اگه فراجنسیتی (نمی‌دونم همچین کلمه‌ای وجود داره یا نه، منظورم اینه که جنسیت مهم نباشه) زندگی می‌کردیم و همین جمله رو اگه از هم‌کلاسی پسر می‌شنیدیم فکرای بد نمی‌کردیم. البته الان هر جوری این جمله رو می‌خونم، نمی‌تونم بپذیرم که میشه از یه پسر شنید و فکرای ناجور نکرد :|)



نه. استادراهنمام در پاسخ به ممنونمِ من گفت عزیزمی، و من ذوق کردم (خانومه این استادم (چرا این زبان ما تای مؤنث نداره من بذارم آخر اسم‌ها که هی مجبور نشم بگم این هم‌کلاسیم دختره، اون پسره، اون استاد مَرده و این زنه. ای بابا.).).



ده. ترم پیش یه استاد داشتیم که اشکالات و سؤالای خودمونو تبدیل می‌کرد به سؤال امتیازی و هر کی جوابشو پیدا می‌کرد نمرۀ ویژه می‌داد بهش. اینجا من و دوستم یه سؤالی پرسیدیم و تهشم خودمون حلش کردیم. با بدبختی و ساعت‌ها کلنجار رفتن البته.



یازده. همون استادی که یهو می‌گفت 1 بفرستید ببینم هستید یا نه.



دوازده. درسته که بلای جان هم‌کلاسیامم، ولی همیشه به فکرشونم:



سیزده. یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام:



چهارده. همچنان یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام من:



پانزده. یک دست جام باده و یک دست زلف یار... (البته اینجا درستش اینه بگیم یک گوش جام باده و یک گوش زلف یار)



شانزده. نمی‌رسم به این زودیا به نظرات جواب بدم، ولی حالا شما اگه حرفی داشتید نریزید تو خودتون :))

۷ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۹- مسائل شخصی

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ

چند وقت پیش برای یه جایی باید یه چیزی می‌فرستادم و لازم بود چنین فرمی رو پر کنم. تا پیش از این، موقع اعلام جنسیتم، دو تا گزینۀ F و M بیشتر پیشِ روم نبود و راستش اولین بارم بود چنین گزینه‌هایی می‌دیدم. مستر که نبودم، ولی معنی و مفهوم و تفاوت دقیق اون سه‌تای دیگه هم یادم نمیومد. از زبان انگلیسی اول راهنمایی یه چیزای مبهمی یادم بود که یکیش برای خانم مجرده یکیش برای متأهل، ولی باز مطمئن نبودم چی به چیه و سومی کدومه. گوگل کردم تفاوتشونو. نتیجه این بود که: تکلیف Mr روشنه. Mr رو برای آقایون، چه مجرد و چه متأهل استفاده می‌کنن. Miss، برای دخترایی که قطعاً مجرد هستند و ما مطمئنیم که مجردن به کار می‌ره. تلفظش هم میس هست. Mrs برای زنانی که متأهل یا بیوه و مطلقه‌اند به کار می‌ره و تلفظش هم میسیز هست. Ms هم برای خانمی که ندونیم مجرده یا متأهل. اگه خودش هم نخواد بقیه بدونن وضعیت تأهلشو، از این عنوان استفاده می‌کنه. گویا به کار بردن Ms هم خیلی مؤدبانه‌ست و هم نشون می‌ده شما به ازدواج طرف دخالتی ندارید. ینی لازم نیست یه ساعت فکر کنید طرف متأهله یا مجرد و چی باید بگید. این مرسوم‌ترین و مؤدبانه‌ترین لقبه. وقتی یه خانومی خودشو با Mrs معرفی می‌کنه، معنیش اینه که حواست باشه من متأهلم. وقتی هم که خودشو با Miss صدا می‌زنه، یعنی بدش نمی‌یاد دیگران بدونن مجرده و لابد قصد ازدواج هم داره. ولی وقتی خودشو با Ms معرفی می‌کنه معنیش اینه که دوست نداره دیگران در زندگی شخصی اون دخالت کنن و ترجیح می‌ده ملت کاری به تأهل اون نداشته باشن. این گزینه رو انتخاب کردم، ولی به‌لحاظ زبانی و زبان‌شناختی پدیدۀ خوشایندی نبود برام که این همه واژه برای تأهل و تجرد ما وجود داشته باشه و برای آقایون نه. به هر حال اینم یه جور تبعیضه.



چند روز پیش که برف اومده بود، تو کلاس بحث هوا و برف و بارون شد. یکی از هم‌کلاسیا عکس‌های اون روز شهرشون که تو یه سایتی بود رو فرستاد استادها ببینن. همه گفتیم چه عکسای قشنگی. گفت عکاسشون همسرمه. یکی از عکسا رو هم گذاشته بود پروفایلش و خودشم تو عکس بود. با اینکه هر روز از طریق واتساپ باهم درارتباطیم و داریم مسیر صمیمی شدن رو طی می‌کنیم، ولی به جز همون یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود.

شنبه یکی دیگه از هم‌کلاسیام ارائه داشت و نیومده بود. یه کم منتظرش موندیم تا بیاد. چون اسلایدشم آماده کرده بود و فرستاده بود فکر می‌کردیم میاد. ولی خبری نشد و داشتیم برنامه رو جابه‌جا می‌کردیم که اون جلسه راجع به چیز دیگه‌ای صحبت کنیم. همسرش به استادمون زنگ زد و گفت حالش خوب نبوده و بردمش دکتر یا بیمارستان. این هم‌کلاسیم هم جز همین یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود. البته همچنان خودش اشاره نکرده و ما از تماس تلفنی همسرش به استاد این نتیجه رو گرفتیم.

دوتا هم‌کلاسی دیگه هم دارم که در مورد وضعیت تأهلشون چیزی نمی‌دونم و اونا هم در مورد من چیزی نمی‌دونن و واقعاً حس خوبی دارم بعد از دو ماه آشنایی و دوستی و ارتباط صمیمانه که باهم تماس تصویری داریم و عکس ناهارمونو برای هم می‌فرستیم، ولی هنوز این اطلاعات رو در مورد همدیگه نداریم. یعنی با اینکه همیشه داریم از حجم تکالیفمون می‌نالیم، ولی نه اونی که متأهل بوده تا حالا گفته مجردها فرصتشون بیشتره و نه اونایی که مجرد بودن به این موضوع اشاره کردن. من این سبک دوستی رو بیشتر دوست دارم.

یادآوری۱. یاد یه خاطرۀ بامزه افتادم. سال آخر کارشناسی، با یه عده هم‌اتاقی بودم که از قبل نه من اونا رو می‌شناختم نه اونا منو. روز اول یه جلسۀ توجیهی تشکیل دادم و ویژگی‌ها و اخلاقمو بهشون گفتم. راجع به زمان خوابم و غذا خوردنم و تمیزی و اینکه بدم میاد موردسؤال واقع بشم. بهشون گفتم اطلاعات و مسائل شخصی شما نه برام مهمه و نه ازتون خواهم پرسید؛ شما هم سعی کنید ازم زیاد سؤال نپرسید. راجع به بقیه هم از من نپرسید. راجع به من هم از بقیه نپرسید. یه چند هفته‌ای گذشت و یه روز لازم شد یکیشون به من زنگ بزنه. یادم نیست برای چی گفته بودم زنگ بزنه. خلاصه با ترس بهم گفت آخه شماره‌تو ندارم. تعجب کردم که این همه مدت شماره‌مو نگرفتی؟ :)) بعد که شماره‌مو دادم مجدداً با ترس پرسید فامیلیت چیه؟ از خنده پخش و پلا شده بودم که دیگه روی این مسائل حساس نیستم و می‌پرسیدی ازم خب. بنده خدا نه از خودم پرسیده بود نه از بقیه :)) اینو گفتم که یادتون بندازم چقدر از کامنتای پرسشی بدم میاد [لینک پست موجود نیست. عکس از pdf]

یادآوری۲. امروز آخرین دوشنبۀ آذرماهه. کدِ ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع که یادتون نرفته؟ ماه قبل، من صبح زدم کد رو، برای سه‌شنبه هدیه داد. دوستم ظهر زد، برای چهارشنبه گرفت و یه دوست دیگه‌م یادش رفته بود، عصر کد رو زد. اونم برای پنج‌شنبه گرفت. ولی پیش اومده که دیر بزنن و بگه ظرفیت پر شده. 

۲۴ نظر ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۴- خط نوار زمان

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۷ ب.ظ

روالِ این مقطع تحصیلی جدید این‌جوریه که استادها، یه سری موضوع تخصصی پیشنهاد می‌دن بهمون و میگن هر کدوم یکی رو انتخاب کنید و برید تحقیق کنید و مقاله بنویسید و بیاید ارائه بدید. از اونجایی که سواد من تو این رشته عمیق نیست و اقیانوسیست بی‌کران با عمقی اندک!، هر بار که استادها موضوع میدن بهمون، تو اون گروه صمیمی که استادها توش نیستن می‌گم بچه‌ها شماها با توجه به گرایش کارشناسی و ارشد و علایق و سلایقتون انتخاب کنید و موضوع‌ها رو بردارید و تهش هر چی موند مال من. چون که همه‌شون برای من جدیدن و فرقی بینشون احساس نمی‌کنم که تمایز قائل بشم و ترجیح بدم رو این کار نکنم و رو اون کار کنم. مثلاً اگه رشتۀ من خدای نکرده تاریخ بود، اگه استادمون می‌گفت هر کدوم روی یکی از سلسله‌ها کار کنید، قطعاً زندیه مال من بود. اگه می‌گفت هر کدوم روی یکی از پادشاهان زندیه کار کنید، لطفعلی خان رو من برمی‌داشتم. یا اگه بازم خدای نکرده جانورشناسی می‌خوندم، جغد رو من برمی‌داشتم. ولی وقتی اولین بارمه اسم دکارت و لاک و هیوم و فرگه و راسل و ویتگنشتاین و هایدگر و استراوسن و صرف توزیعی و نقش‌صیغگان و ساخت‌بنیاد و بهینگی بازنمودی و باب‌بنیاد رو می‌شنوم، فرقی بینشون احساس نمی‌کنم که بگم این مال من. البته دکارتو از مختصات دکارتی ریاضیاتش می‌شناسم، ولی نمی‌دونم نظرش راجع به زبان چیه. دوستان هم از این ویژگیم خوششون میاد و کلی تشکر می‌کنن که هر بار به نفع همه می‌کشم کنار که یه رقیب از دور رقابت‌ها کم بشه و موضوع‌های خوشگلو خودشون بردارن و نچسب‌ها و کج‌وکوله‌هایی که به‌سختی میشه براشون منبع و مطلب پیدا کرد بمونه برای من. تازه اگه بعداً بگن بیا موضوع‌هامونو عوض کنیم هم قبول می‌کنم. چرا که همچنان معتقدم فرقی نمی‌کنه برام.

برای شنبه و دوشنبه ارائه دارم. ارائۀ دوشنبه راجع به فیلسوفی به نامِ راسل هست. خب من هیچی راجع به راسل نمی‌دونستم و از گوگل کردن اسمش شروع کردم و از ویکی‌پدیا رسیدم به مقاله‌ها و کتاب‌هاش. فایل‌های صوتی کلاس‌های دانشگاه‌های دیگه هم کمک‌کننده بودن، ولی چون این تحقیق همه‌ش راجع به یه سری فیلسوف و نظریه‌هاشون راجع به زبان بود، حس می‌کردم مطالبی که جمع‌آوری می‌کنم نامنظم و آشفته‌ست. یکی یه چیزی گفته بود، اون یکی رد کرده بود، یکی دیگه اومده بود اونی که قبلی رو رد کرده بودو رد کرده بود و خب منم این وسط گیج شده بودم که اینا چرا همه‌ش دارن همدیگه رو رد می‌کنن. این بود که تصمیم گرفتم برای خودم تایم‌لاین درست کنم و تاریخ تولد و فوت و انتشار مقالات و فعالیت‌های افرادی که باهاشون آشنا شدم و تو ارائه‌م ازشون اسم می‌برم رو تو این تایم‌لاین بیارم. این‌جوری دیگه قاطی نمی‌کردم چی رو کی اول گفته و کی به‌لحاظ زمانی بعدتر بوده و کیا رو می‌تونه رد کنه. نصف روزم صرف یادگیری رسم تایم‌لاین با آفیس شد و کلی نرم‌افزار آنلاین و آفلاینو امتحان کردم تا بالاخره یه همچین چیزی حاصل بشه که در تصویر می‌بینید. تو ابتدای ارائه‌م هم گذاشتم که بعد از معرفی راسل بحثو با همین تایم‌لاینه شروع کنم. الانم هی به ماحصل کارم نگاه می‌کنم و ذوق می‌کنم از دیدن نموداری که کشیدم. از این خط نوار زمان! نکات جالبی میشه کشف کرد. مثلاً ویتگنشتاین که شاگرد راسل بوده هفده سال از راسل کوچیکتر بوده و نوزده سال هم زودتر از استادش می‌میره.

پ.ن: البته با پینت! هم میشه تایم‌لاین (خط نوار زمان بگیم یا چی؟) کشید. ولی من می‌خواستم اصولی رسم کنم :|


۱۶ نظر ۱۴ آذر ۹۹ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)