پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماهان» ثبت شده است

توی حرم کنار دیوار روبه‌روی ضریح نشسته بودم و

یه نگاهم به ضریح بود و یه نگاهم به جماعتی که از سر و کول هم بالا می‌رفتن که دستشون به ضریح برسه

به قول ماهان دعا مالِ آن زمانی‌ست که دیگر دستت به هیچ‌جا بند نیست، هیچ حمایتی نداری و حس می‌کنی تنهای تنها هستی. پس کانکت می‌شوی با یک نیرویی که می‌دانی تنها امیدت هست. مهم نیست که چه می‌خواهی، فرقی ندارد پول ماشینت جور نشده یا از ظلم کسی ناراحتی، از کسی خوشت آمده یا دوست داری بری سفر و یا هر چیز دیگر. دعا مالِ آن زمانی است که حس می‌کنی تنها وسط جهان ایستاده‌ای و در برهوتی که گُم شدی، تنها یک جاده است که تو را صاف و مستقیم می‌برد آنجایی که می‌خواهی. جاده‌ای که اَمن است و درش آرامش داری. پس وصل می‌شوی و شروع می‌کنی به معاشقه با کسی‌که می‌دانی «تنها» چیزی است که در این شرایط داری.

شاید کمی اشک بریزی، شاید لبخند داشته باشی، شاید سجده کنی و شاید ایستاده او را بخوانیش. اما خودتی و او. تنهای تنها. در سکوت. هزار کلمه می‌گویی و با اینکه در دلت آنها را می‌گویی، اما او همه را می‌شنود و یک‌باره بنگ! سبک می‌شوی. حس می‌کنی یک دست می‌آید و هولت می‌دهد جلو. گرم می‌شوی، سراسر از نور می‌شوی و از همه مهم‌تر اینکه آرام می‌شوی.

کنار دیوار روبه‌روی ضریح نشسته بودم و به جماعتی فکر می‌کردم که جاده‌ای را پیدا کرده‌اند که صاف و مستقیم می‌بردشان آنجایی که می‌خواهند. جاده‌ای که اَمن است و درش آرامش دارند.

مهر و مفاتیح کنارم بود, ولی به جای نماز و دعا, می‌خواستم ضریحو نگاه کنم

یه خانومه اومد و اشاره کرد به مهر و متوجه نشدم چی میگه, گرفتم سمتش و گفتم لازمش ندارم, مهرو ازم گرفت و گفت یرحمکم الله, لبخند زدم و با خودم گفتم پس تربت ینی مهر,
رفت؛

یه خانومه دیگه اومد و با عجله دنبال سوره یاسین می‌گشت؛
کتاب دعاش سوره یاسین نداشت؛
اشاره کرد به مفاتیحی که کنار من بود, نفهمیدم چی میگه, برداشتم و ورق زدم و سوره یاسینو براش پیدا کردم و نشونش دادم و گفتم اینو می‌خواستین؟ یه جوری بهش فهموندم لازمش ندارم و مفاتیحو ازم گرفت و لبخند زد و گفت یرحمکم الله و 
با خودم گفتم پس موقع تشکر باید بگم یرحمکم الله,
رفت؛

سرمو تکیه دادم به دیوار و چند لحظه خوابم برد؛

بیدار که شدم نزدیک اذان صبح بود, مامان تو حیاط نماز می‌خوند و من توی حرم کنار دیوار روبه‌روی ضریح نشسته بودم و یه نگاهم به ضریح بود و یه نگاهم به خانومی که با دست بسته کنار ضریح نماز می‌خوند؛ 
سنّی بود

یه دونه قُرابیه (شیرینی مخصوص تبریز) از تو کیفم درآوردم و نصف کردم و نصفشو دادم به پیرزنی که کنارم نشسته بود و دعا می‌خوند, نوه‌شو از خواب بیدار کرد و شیرینیو داد به نوه‌اش و داشتم به جاده‌ای فکر می‌کردم که صاف و مستقیم ببردم آنجایی که می‌خواهم. جاده‌ای که اَمن است و درش آرامش دارم.

یه دختره و یه خانومه اومدن نشستن کنارم و قیافه‌شون نه به ایرانیا شباهت داشت, نه اعراب, دختره چند دقیقه‌ای خوابید و خانومه کتاب دعاشو درآورد بخونه

همه‌ی دعاهاش لاتین بود؛ متوجه نمی‌شدم چی نوشته؛

خانومه دختره رو بیدار کرد و دختره بلند شد و پیرزنه که کنارم نشسته بود اشاره کرد به من و تند تند یه چیزایی می‌گفت که هیچی‌شو نمی‌فهمیدم, گفتم عربی نمی‌فهمم, حس می‌کردم حرفاش اورژانسیه و باید سریع واکنش نشون بدم؛
اشاره کرد به جایی که دختره اونجا خوابیده بود و کیف و 

کیفو برداشتم و گفتم مال دختره بود؟

پیرزنه با سرش تایید کرد و کیفو برداشتم و دویدم سمت دختره و مادرش

داشتن دور میشدن؛

پیرزنه وسایل منو کشید سمت خودش تا برگردم مواظبشون باشه

رسیدم به دختره و گفتم کیفت جامونده بود

متوجه نشد, وقتی کیفو گرفتم سمتش لبخند زد و 

یه چیزایی گفت که از "چُک ساغول"ش فهمیدم باید اهل ترکیه یا باکو باشن

می‌دونستم اگه جواب بدم متوجه نمیشه, لبخند زدم

لبخند زد

برگشتم و نشستم کنار پیرزنه

می‌ دونست اگه چیزی بگه متوجه نمیشم

از اینکه تا برگردم مراقب وسایلم بود تشکر کردم

لبخند زدم و لبخند زد

ما با لبخندها و نگاه‌هایمان باهم حرف می‌زدیم

یه نگاهم به ضریح بود و یه نگاهم به پیرزن و کتاب دعاش و یه نگاهم به دستای بسته‌ی خانم سنّی و به جاده‌ای فکر می‌کردم که صاف و مستقیم ببردم آنجایی که می‌خواهم. جاده‌ای که اَمن است و درش آرامش دارم.

۲۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)