پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبا» ثبت شده است

1048- خودزنی

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۴ ق.ظ

گروه خانوادگی


مکالمه‌ی من و خانومِ هم‌رشته‌ای سابقم


گروهِ دخترای برقی ورودی 89 دانشگاه سابقم!

بدون شرح!


هولدن تو این پست یه سری آزمون روان‌شناسی معرفی کرده که از خواستگار گرفته بشه تا مشخص بشه مرد زندگی هست یا نه. والا من فقط ازشون آزمونِ املا می‌گیرم. حالا اگه ولت‌مترم داشته باشم یه جریانی هم ازشون رد می‌کنم ببینم مقاومت بدنشون چند اُهم هست. آزمونِ دیگه‌ای بلد نیستم :دی

یه آقای هوافضایی کامنت گذاشته منم اگه برام خواستگار بیاد!!! می‌ذارمش توی تونل باد ببینم چه فشار و دمایی رو میتونه تحمل کنه. تازه می‌تونم استریم لاین‌هایی که از کنارش رد شدن رو تحلیل کنم و ببینم بدنش آیرودینامیک هست یا نه :دی

۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

767- الکی مثلاً من افلاطونم

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ

افلاطون در نوشته‌های فلسفی یا بیان مکتوب اندیشه‌های خود سبک خاصی را برگزید. برای دریافتن هر رساله‌ی او، باید همه‌ی رساله‌ها را فهمید و هر رساله را چون عضوی از تمام آثار افلاطون تلقی کرد. برای دریافتن هر پست شباهنگ نیز، باید همه پست‌ها را فهمید و هر پست را چون عضوی از تمام وبلاگ وی تلقی کرد. 

تمامی رساله‌های افلاطون در قالب «دیالوگ» یا محاوره نگاشته شده‌اند؛ حتی «آپولوژی» (دفاعیه سقراط) نیز اساس محاوره‌ای دارد. از نظر افلاطون، بیان حقایق عالی فلسفی به وسیله‌ی زبان و کلمات، اساساً امکان پذیر نیست؛ اما امکان ظهور مراتبی از آن در بیان شفاهی (شیوه‌ی سقراطی) و سپس مکتوباتی که در قالب «دیالوگ» عرضه می‌شوند بیشتر است. دیالوگ عنصر ضروری فلسفه‌ی او است که به واسطه آن ظرفی برای اندیشیدن درباره عقیده‌ی «دیگری» فراهم می‌آید.



سهیلا؛ هم‌مدرسه‌ای، همون که اسمش رمز بلاگ‌اسکایم بود؛ همون که از دانشگاه برمی‌گشتم و تا شب باهاش چت می‌کردم و تنها کسی که، تکرار می‌کنم تنها کسی که مکالمه‌ی تلفنی‌م باهاش چندین بار یه ساعتو رد کرده!



سبا؛ هم‌دانشگاهی‌ای که آدرس وبلاگمو می‌خواست و در جریان فصل3 (فصل فعلی) نبود.

۱۳ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

240- ادامه‌ی پست قبل

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

ادامه‌ی پست قبل...

داشتم فکر می‌کردم بین همه‌ی بیماری‌ها, شاید آلزایمر کم‌دردترین‌شون باشه

خانومه می‌گفت چند وقته قرصاشو بهش نمی‌دیم, چون دکترش گفته قرصای آلزایمر عمرشو بیشتر می‌کنه

می‌گفت هیچ‌وقت راضی به مرگ مادرم نبودم ولی خیلی اذیتم می‌کنه و منم دیگه پیر شدم, 60 سالمه

اینارو موقع پیاده شدن می‌گفت و بابای اون پسره که اونا هم اومده‌بودن برای ثبت نام حرفاشو می‌شنید و

آقاهه گفت مادر منم زنده است و پدر همه‌مونو درآورده و خسته‌مون کرده بس که ناله و نفرین می‌کنه

قدر زحمتامونو نمی‌دونه و همه‌اش بد و بیراه میگه و نه اجر و ثوابشو می‌خوایم و نه عاقبت به خیری

آقاهه که اینارو می‌گفت, خانوما آرومش می‌کردن که آقا این جوری نگو و زحمتاتو با این حرفا به باد نده و

آقاهه چنان که گویی داغ دلش تازه شده باشه می‌گفت شما که نمی‌دونید من و خواهر برادرام چی می‌کشیم!


تا حالا مسیر راه‌آهن تا خوابگاهو با بی‌آرتی یا مترو امتحان نکرده بودم

به خاطر چمدون, همیشه آژانس می‌گرفتم و بیست سی تومنی برای این مسیر پیاده میشدم

این سری چون چمدون نداشتم و روبه‌روی راه‌آهن, مترو بود, با مترو اومدم

تو مترو, پسره به دوستش می‌گفت فلانی (معاون یا مدیر یا معلمشون) به باباش گفته کفش چرم براش بخره

تا بهش نمره بده و اینام براش خریدن و می‌گفت از وقتی براش کفش چرم خریدیم هوامو داره و مشکل نمره ندارم


یادمه یه دختره سر جلسه کنکور داشت به دوستش می‌گفت فلان درسو چند شدی؟

دوستش گفت منم مثل خیلیا افتادم

دختره گفت من 15 شدم, برگه ام رو هم سفیدِ سفید دادم!

اون یکی دختره پرسید آخه چه جوری؟

دختره گفت پایین برگه یه جمله تاثیرگذار برای ش. نوشتم (ش. اسم استادش بود! نمی‌دونم کدوم دانشگاه!)

اینا این جوری درس پاس می‌کنن اون وقت ما ده بار الکمغو برمی‌داریم آخرشم با 10 پاس می‌کنیم!

تمام اون چهار ساعتی که داشتم به سوالای کنکور جواب می‌دادم, ذهنم درگیر جمله تاثیر گذار این دختره بود

هر چی فکر می‌کردم, هیچ جمله‌ی تاثیرگذاری به ذهنم نمی‌رسید که آدم برگه سفید بده و 15 بشه!!!

تازه به دوستش می‌گفت بیشتر درسامو اینجوری پاس می‌کنم!!! چه جوریش بماند!


تابستون پارسال که می‌رفتم کاراموزی, یه کم از برخورد مسئولین دلخور بودم

یادمه اومدم نوشتم ملت پول می‌گیرن که دقیقاً چی کار کنن تو این مملکت؟

جواب تلفن که نمی‌دن, نمره مفت هم که می‌دن, نمره مفت هم که می‌گیرن

به 12 اعتراض می‌کنن و 20 هم که میشن! 

دقیقاً تعریفشون از نون و نمره‌ی حلال چیه؟


رسیدم ولیعصر؛ 

باید پیاده می‌شدم و خطمو عوض می‌کردم که برم سمت آزادی و شریف

هر چی به دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم, خاطرات بدی که هیچ وقت تو وبلاگم ننوشتم هم بهم نزدیک‌تر می‌شدن

خاطراتی که دیگه بد نبودن,

یاد اون روزی افتادم که از دست 91ایا عصبانی بودم

یه یارویی که نوبل فیزیک داشت از "خارج" اومده بود شریف که بره رو  منبر و حرف بزنه

91ایام کلاسو پیچوندن برن سخنرانی اون یارو

زنگ زدن که شما سه تا ینی من و بهنوش و فرزاد که 91ای نبودیم, کلاسو بی خیال شیم که اونا غیبت نخورن

اینکه این 91ایا شماره‌مو از کجا پیدا کرده بودن بماند

بهشون گفتم اجازه بدید اول با استاد صحبت کنم بعد, خب زشته یهو همه‌مون نریم سر کلاس

گفتن نه؛ بعداً به استاد می‌گیم و تو نرو سر کلاس و به اون دو تا هم بگو نرن

رفتم دیدم فرزاد تنهایی نشسته سر کلاس و لواشک می‌خوره

دو تا لواشکم به من داد که یکیشو دادم به بهنوش

استاد اومد و یه کم جا خورد و گفت چاره ای نیست, کلاسو تشکیل نمی‌دیم

نه اونا غیبت خوردن نه ما سه تا امتیاز ویژه گرفتیم! ولی حرکتشون خیلی زشت یا بچه‌گانه یا غیرحرفه‌ای بود

مخصوصاً اصرارشون, که چون ما نمی‌ریم سر کلاس, شما هم نرو!

اینکه چرا ما سه تا با این سال پایینیا این درسو داشتیم, دلیل داشت که هر بار خواستم بنویسم منصرف شدم

داستان این بود که گرایشای الکترونیک, مثل من و بهنوش و فرزاد باید دو تا از این چهار تا رو پاس می‌کردیم:

اصول ادوات

خود ادوات

سی ماس

الک صنعتی

گرایش الکترونیک یه درس ادوات پیشرفته هم داره که برای ارشد و دکتراست

این 3 تا ادوات رو اشتباه نگیرید, یکیش اصول ادواته یکیش خود ادواته یکیش ادوات پیشرفته!


من از اون چهار تا درس, اصول ادوات رو پاس کرده بودم و نمره‌ام هم خوب شده بود

یه درس دیگه هم باید برمی‌داشتم و دوست داشتم حالا که اصول ادواتو پاس کردم, خود ادواتم پاس کنم

ولی خب چند سالی بود که ارائه نمی‌شد و مجبور بودیم سی ماس یا الک صنعتی برداریم

که  من با دکتر ک. الک صنعتی برداشتم و بهنوش سی ماس برداشت


اوضاع تمرینا و کوییزای الک صنعتیم خوب بود همه شون در حد 9 از 10, 

حتی کتابی که استادمون نوشته یا ترجمه کرده بود رو هم می‌خوندم و

نمره ای که برای یه همچین درسی تصور می‌کردم یه چیزی تو مایه های 17, 18 بود

دقیقاً روز حذفW (روز حذف یه روزیه که میشه یه درسو حذف کرد, ینی انگار اصن اون درسو نداری, ولی این کار هزینه داره و تو کارنامه ثبت میشه که فلان درسو حذف کردی), روز حذفW نمره‌های میانترم اومد و استاد به نصف بچه‌ها میل زده بود که برن درسو حذف کنن؛ چون نمره هاشون کمتر از حد انتظارشه

به منم ایمیل زده بود

بهش گفتم که من سال آخرم, ینی چی؟! راهی برای جبران نیست؟

و دو تا راه پیشنهاد دادم و گفتم اوکی حذف می‌کنم ولی تابستون معرفی به استاد بگیرم همین درسو

یا اگه نه, یه شرطی روی پایانترم بذاره که حذف نکنم

جواب داد "BOTH NO"

منم حذف کردم

بدون هیچ اصرار و خواهشی!!!

ولی بعد از حذف اون درس, همه ی جلسه‌هارو تا آخر رفتم

جزوه هم نوشتم حتی

حتی همه‌ی تمرینا و کوییزارم دادم

هیچ کس, حتی TA درس و نزدیک‌ترین دوستامم نفهمیدن حذف کردم

حتی شماها!!!

حتی شب امتحان بچه‌ها زنگ می‌زدن اشکالاشونو می‌پرسیدن, عکس تمرینا و جزوه رو می‌خواستن و


9 صبح اون روزی که امتحان پایان ترم الک‌صنعتی داشتم, چون حذفش کرده بودم نرفتم سر جلسه امتحان

اون روز مسترنیما پست گذاشته بود که هر کی بازدیدکننده صد هزارم وبلاگم بشه, جایزه داره

همون موقع کامنت گذاشتم که من نفر صد هزارمم!

برنامه امتحانیم تو وبلاگم بود و می‌ترسیدم یکی ابراز دقت کنه و

بگه چرا اون موقع که برای مسترنیما کامنت گذاشتی, ینی 9 صبح, سر جلسه امتحان الک صنعتی نبودی؟

که خب خداروشکر کسی ابراز دقت نکرد...

بگذریم

اون ترم تموم شد و اتفاقاً بهنوش هم سی ماس رو حذف کرد, چون نمره اونم دور از حد انتظار بود و

به هر حال ما باید 2 تا از اون 4 تا درسو پاس می‌کردیم

هر دومون اصول ادوات رو پاس کرده بودیم و حالا می‌خواستیم ادوات برداریم که ارائه نمی‌شد

حتی سی ماس هم دیگه ارائه نشد

همه‌اش به اون دختره فکر می‌کردم که می‌گفت برگه خالی تحویل استاد دادم 15 گرفتم

می‌گفت به 12 اعتراض دادم بیستش کردن


با استاد راهنمام صحبت کردم که مدیر گروه الکترونیک هم بود و ادوات پیشرفته ارشد و دکترا رو ارائه می‌داد

درخواست دادیم که به جای سی ماس یا ادوات یا الک صنعتی که ارائه نمیشه یه درس مشابه دیگه برداریم

همین بیوسنسور, با 91ایا!

موافقت کرد


حالا همین استاد ینی دکتر ر.ف. که برگه درخواست مارو امضا و موافقت کرده بود میگه نمیشه!

میگه بیوسنسورو به جای هیچ درسی قبول نمی‌کنم!

هر چند دکتر ع.ف. که استاد اصول برقم بود و مسئول آموزش, یکشنبه گواهی فارغ‌التحصیلی‌مو امضا کرد

ولی این رفتار دکتر ر.ف. رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و 

یادم نمیره که حتی استاد شریف هم ممکنه بزنه زیر حرفش


جسمم تو مترو بود و روحم توی دانشگاه پرسه می‌زد

هرچی به مسیر دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم, خاطره‌ها دیوانه‌وار رو اعصابم تاخت و تاز می‌کردن

هرچی سعی می‌کردم رو یه موضوع دیگه تمرکز کنم نمی‌شد

دلم برای بعضی خاطره‌ها و بعضی آدما تنگ شده بود

برای سبا و امثال سبا که دیگه هزاران کیلومتر باهام فاصله دارن؛ برای اون ور آبیا!

برای سبایی که جلسه آخر حواسم نبود مدارو ازش بگیرم و 

نیم ساعت قبل آزمایش, مدارو از خونه‌شون برام پست کرد



یاد دکتر ف.ف. افتادم و اون جلسه که عینک همراش نبود و من ردیف اول نشسته بودم و 

یهو اومد سمت من و گفت خانوووووووووووم! چشمام ضعیفه اینو برام بخون!!!

گفتم "480 پیکو فاراد"

با صدایی که در و پنجره‌ها بلرزه گفت خانووووووووووم شما هنوز نمی‌دونی مقدار این خازنا در حد میکروئه؟

دلم برای خودش و خانووووووووم گفتناش تنگ میشه

برای روزایی که دیر می‌رسیدم سر کلاس یا اصن نمی‌رسیدم و تو راه‌پله‌ها خِفتم می‌کرد که خانووووم! کجا بودی؟

برای حضور و غیابای دکتر م.ف. و به اسم کوچیک صدا کردناش

یاد میانترم میکرو که نگار زودتر از همه پاس کرده بود و هر ترم هر کدوممون میکرو داشتیم, خراب می‌شدیم رو سرش

یاد اون روزی که مژده داشت برای میکرو خلاصه‌نویسی می‌کرد و

فرزاد خلاصه‌هاشو دیده بود و گفته بود تحت تاثیر هم‌اتاقیت (ینی من) چه قدر مرتب و منظم شدی

ینی حتی پسرا هم می‌فهمیدن من هر ترم با کی هم‌اتاقی ام و چه شخصیت تاثیرگذار و تاثیرناپذیری دارم :))))

یاد آخرین آزمایش مدار مخابراتی و BNC و مسئول کارگاه برق که تلاش می‌کرد موقع لحیم کردن کمکم کنه



یاد یه حس نفرت انگیز, وقتی هم اتاقیت داره میره پارتی و 

هر چی تو و اون یکی هم‌اتاقیه اصرار می‌کنی شلوار بپوشه, میگه نه, مدلِ این مهمونی اینجوریه! 

یاد وقتی که می‌شینی پای درد و دلش و میگه اگه داداشم بفهمه کجاها میرم سرمو می‌بُره :|

یاد اون روز که یکی دو ساعت دیر رسیدم خوابگاه و مژده گفت امروز دیر اومدیاااااااااا!

انگار انتظار داشتم یکی حواسش بهم باشه و نگرانم باشه و

بدونه همیشه چهار و نیم برمی‌گردم خوابگاه و بدونه ساعت 6 ینی دیر

یاد اون روز که الهه, هم‌اتاقی سابقم برای سابجکت اومده بود تهران و 

اومد ازم ماشین حساب بگیره و برام برنج آورده بود

از این برنجای پفکی که همه رو یه تنه و تنهایی خوردم و 

همین که منو دید گفت واااااااااااااااااای موهاتو کوتاه کردی!!!

گفتم همه‌اش چند سانت کوتاش کردم, چرا جوسازی می‌کنی :))))

یاد روزای اولی که می‌دادم موهامو برام ببافه و

یاد آدمایی که حواسشون به من و دیر و زود اومدنام و بدخط شدن و کم محلی و کم‌تر خندیدنام بود

یاد آدمایی مثل سعید که هر موقع سر کلاس پَکَر و پریشون بودم, حالمو از مهدی می‌پرسید

(بارها گفتم, همه‌ی 90 ایا یه طرف, اینا یه طرف!!!)

یاد دیود زنر 3.3 و پتانسیومتر 100 کی آزمایشگاه پالس



یاد اون روزی که سبزی خریدم و مژده گفت سر راه سنگکم بگیرم و 

من روم نمیشد برم نونوایی!

مژده گفت برو ببین اگه بسته نبود زنگ بزن خودم بیام بگیرم و

یاد روزی که با نون تازه و سبزی برگشتم خوابگاه



اون روز که آزاده اومده بود با مژده درس بخونه و برای عصرونه نون پنیر سبزی خوردیم و

آزاده می‌گفت یکی از پسرای فامیلشون به تره میگه سبزی خط‌کشی :)))))



یاد اون روز که تولد سهیلا بود و کله‌ی سحر زنگ زدم و بیدارش کردم که اولین کسی باشم که تبریک میگه

و یاد انجیرهایی که سهیلا از تبریز برام فرستاد

به انضمام یه شونه‌ی خوشگل چوبی


و اون یادداشتش که نوشته بود انجیرها نشُسته است و قبل از خوردن بشورمشون


روز دفاع از پایان‌نامه و توی سالن مطالعه تمرین کردن و بلاگ اسکای و امواج مغزی و الویه‌ی بدون نمک!



یاد آخرین پروژه‌ای که ارائه دادم و آخرین روز کارشناسیم, یاد این شکل موج مثلثی,

روز ارائه پروژه پالس, یاد اون نیم ساعت قبل از بلیتم برای برگشت به خونه



یاد این سال‌ها و  روزایی که خبر فوت یکیو از پشت تلفن شنیدم و

یاد زنگای دوست بابا که عمو صداش می‌کنم

بیچاره هر موقع زنگ می‌زد می‌دونستم یه خبریه که زنگ زده

یه بار همین‌جوری برای احوال‌پرسی زنگ زده بود,

قلبم اومد تو دهنم تا مکالمه‌مون تموم شد و خداحافظی کرد

هزار بار صلوات فرستادم و آیه الکرسی خوندم پشت تلفن که کسی طوریش نشده باشه


بدیِ مترو اینه که به جز فکر کردن کار دیگه‌ای توش نمیشه انجام داد

استاد معین پیاده شدم و

داشتم فکر می‌کردم کاش منم مثل اون خانوم 102 ساله آلزایمر داشتم

این همه خاطره اذیتم می‌کنه

خوباش دلتنگم می‌کنه و بداش سوهان روحمه


رسیدم خوابگاه و مستقیم رفتم واحد نگار و نرگس اینا و 

وسیله‌هامو گذاشتم اونجا و مدارکمو برداشتم و راهی دانشگاه شدم و 

به این فکر می‌کردم امروز قراره کیارو ببینم...

۱۹ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آدم خاصی نیستم, ولی خب زیادی حساسم و با هر کسی نمی‌پلکم!!!

ینی نمی‌تونم بپلکم! ینی اعصاب هر جور آدمیو ندارم که باهاش بپلکم

این پلکیدن شامل ارتباط ایمیلی و اسمسی و کامنتی هم میشه حتی...

ینی دوستام تشکیل شدن از مجموعه ای از اعضایی که

نسبت به لحنشون, تیپشون, برخوردشون, کنش ها و واکنش هاشون حساسم!

حساسم ینی اینا برام مهمه

ینی می‌فهمم! حتی اگه واکنش نشون ندم...


یه هم‌گروهی داشتم, نمی‌دونستم تکیه کلامش "چرا چرت میگی؟" ه

زیاد اینو می‌گفت و خب به منم برمی‌خورد

که یه ساعت مدارو توضیح بدم و تهش بگه چرا چرت میگی

یه روز به دوستمم همینو گفت و به یکی دو نفر دیگه

کاشف به عمل اومد با همه این مدلی حرف میزنه حتی اگه طرف مقابل چرت نگفته باشه

نمیگم معیارم همین یه جمله ی چرا چرت میگیه

ولی خب مدل حرف زدن آدما توی روابطم بی تاثیر نیست

زبان و بیان هر کی، سبک تفکر و فرهنگ اون آدمو نشون میده

حتی نسبت به لحن هم اتاقیام وقتی با مامان و باباشون حرف میزدن هم حساس بودم

دلیلی نداشت من با یکی که به پدر و مادرش دروغ میگه یا محترمانه حرف نمی‌زنه هم اتاقی باشم


یه بار داشتم با همین هم‌گروهیم روی یه مداری کار می‌کردم, مدار جواب نمی‌داد

فکر کردم شاید مقادیر طراحی اشتباهه که تو حالت عملی جواب نمیده

زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم مدارو شبیه سازی کنه و نتایجو بگه ببینیم چه مرگشه,

هم‌گروهیم وقتی دید دوستم مقادیر سلف و خازنو برام فرستاده, با تعجب گفت عجب آدم با شعوری,

گفت من جای اون بودم برای بقیه همچین کاری نمی‌کردم,

گفت چرا باید برات مدارو شبیه سازی کنه و ببینه دردش چیه؟ مگه مدار خودشه؟

گفتم شعور در برابر شعور!

گفتم دلیل تعجب الانت اینه که تا حالا خودت برای کسی کاری نکردی

وقتی از یکی میتونی انتظار کمک و لطف داشته باشی که قبلاً دست یکیو گرفته باشی


سبا همون کسی بود که مدارو شبیه‌سازی کرد برام فرستاد

صمیمی نبودیم ولی...

ولی هم‌کلاسی‌های خوبی برای هم بودیم


* آز = آزمایشگاه

۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

70- هوا را از من بگیر, این کِشو ها را نه!

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۴ ب.ظ





یادم رفت بگم, پست 65 که عکس سطل آشغال و یه سری جزوه بود یادتونه؟

اون لحظه که ازشون عکس گرفتم نتونستم همین جوری رهاشون کنم, 

جزوه هارو از سطل آشغال برداشتم و آوردم خوابگاه و 

بعدشم بردم خونه و 

الان توی یکی از همین کشوهاست.


۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



پ.ن: اون سه بیت شعر پست قبلی از پروینه ولی نمی‌دونم چرا توی دیوانش نیست, اینم می‌دونم که چند بیت از دیوانش توسط داداشش کم و زیاد شده, نمی‌دونم اینم جزو اوناست یا نه, باید از یه استاد ادبیات بپرسم, سر فرصت این موضوع رو پیگیری می‌کنم به سمع و نظرتون می‌رسونم!

۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)