پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانم میم.» ثبت شده است

۱۷۱۷- سفرنامه، قسمت ششم (تهران)

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

تو سفر هفتۀ پیشم به تهران چندتا اتفاق جالب دیگه هم افتاد که الان یادشون افتادم. شماره‌گذاریا رو از قسمت پنجم سفر ادامه می‌دم و همچنان نمی‌تونم عکس آپلود کنم.

۶۹. ظهرِ روز سه‌شنبه وقتی مدرک ارشدمو گرفتم، بدوبدو خودمو رسوندم به دانشگاه جدیدم که دو ساله بدون مدرک ارشد دانشجوی دکتریشون بودم. سر خیابون زنگ زدم به خانومی که مسئول آموزش بود و از این به بعد خانوم شین صداش می‌کنیم. قبلاً (چند سال پیش) یکی دو بار به این دانشگاه رفته بودم و مسیرو بلد بودم، ولی اولین بارم بود که با اتوبوس و از ضلع غربی دانشگاه می‌رفتم. زنگ زدم به خانم شین که هم درِ ورودی دانشگاهو بپرسم ازش هم اگه داره حاضر می‌شه که کارشو تعطیل کنه بره دو دیقه وایسته که من برسم. چون گفته بود تا مدرکتو نیاری سیستم انتخاب واحد رو برات باز نمی‌کنم. دو و بیست دقیقه رسیدم و وقت اداری هم دو و نیم تموم می‌شد. کلی پله‌ها رو بالا پایین کردم تا دفترشو پیدا کنم. قیافه‌ش اصلاً شبیه صدایی که تو این دو سال پشت تلفن شنیده بودم نبود. صداش خیلی جوان‌تر از چهره‌ش بود. وقتی مدرکمو دادم دستش، یه نفس راحت کشیدم و منتظر بودم کارت دانشجویی جدیدمو بده و سیستم رو باز کنه و انتخاب واحدمو انجام بدم و برم. مدرکمو گرفت و چیزی که روش نوشته بود رو خوند و رفت پرونده‌مو از توی کمدش آورد گذاشت روی میز و چیزایی که تو پرونده‌م نوشته شده بود رو هم خوند و یهو خشمگین شد و کوبیدشون روی میز. منم هاج و واج وایستاده بودم ببینم چی شد یهو. گفت توی مدرک ارشدت نوشته سی‌ام شهریور فارغ‌التحصیل شدی و توی گواهی موقت نوشته بیست‌وپنج شهریور و این عدم تطابق چه معنی‌ای می‌ده؟ چرا تو مدرکت به سال‌های تعهد خدمتت اشاره نشده در حالی که تو گواهی موقت نوشته ده سال تعهد خدمت داری؟ اینا چرا مثل هم نیستن؟ از کیفم یه کاغذ درآوردم و شمارۀ مسئول آموزش فرهنگستانو روش نوشتم و گفتم خودتون باهاشون صحبت کنید من در جریان نیستم. با عصبانیت شماره رو گرفت و تلفن دفترشو برداشت و شماره‌ها رو چنان محکم می‌کوبید که تو دلم می‌گفتم الانه که تلفن بشکنه. قیافه‌ش برافروخته و بسیار عصبانی بود. شمارۀ فرهنگستان هم یه‌جوریه که برای ارتباط با فلان بخش باید عدد فلان و برای ارتباط با کارشناس عدد بهمان و اینا رو بزنی. اپراتور که اینا رو می‌گفت، این خانم شین نفس عمیق می‌کشید و عدد فلان رو محکم می‌کوبید. یه چند ثانیه پشت خط موند و بالاخره از اون ور خانم میم گوشیو برداشت. بعد یهو صدای خانوم شین نرم و ظریف شد و با خوشرویی گفت سلام، حال شما؟ فلانی هستم از دانشگاه فلان، در رابطه با مدرک ارشد فلان دانشجو تماس گرفتم. به‌قدری با مهربانی حرف می‌زد که باورم نمی‌شد این صدا از حنجرۀ این چهرۀ برافروخته داره خارج میشه. چهره‌ش همچنان برافروخته بودا، ولی صداش نرم و آروم بود. باهم سر مدرکم بحث کردن و گویا خانم میم نتونسته بود متقاعدش کنه و گوشی رو داده بود به آقای ق که اون توضیح بده. عدم تطابق تاریخ فارغ‌التحصیلی رو قرار شد اصلاح کنن، ولی دعوای اصلی سر تعهد خدمت بود. تو مدرک کارشناسی من به تعداد سال‌هایی که از مزایای تحصیل روزانه استفاده کرده بودم، نوشته بودن که متعهد به خدمت به کشورم هستم. اینو تو مدرک ارشدم ننوشته بودن. با اینکه ارشد هم روزانه بودم. خانم شین می‌گفت چرا ننوشتید تعهد خدمت داره و شما اولین جایی هستید که به تعهد خدمت اشاره نکردید و اونا هم می‌گفتن درسته که اون دانشجو اولین دانشجویی هست که بهش مدرک دادیم و در این زمینه بی‌تجربه‌ایم، اما ما تمام قوانین جدید و مدرک‌های سایر دانشگاه‌ها رو بررسی کرده‌ایم و تو هیچ کدومشون به تعهد خدمت اشاره نشده. خانم شین هم می‌گفت مگه میشه نشه و اونا هم می‌گفتن فلانی به ما این‌جوری گفته. اینا نیم ساعت بحث کردن و با اینکه صدای خانم شین همچنان مهربان و آهسته بود ولی قیافه‌ش هر لحظه عصبانی‌تر می‌شد. مخصوصاً اینکه ساعت دوونیم هم رد کرده بود. بالاخره قرار شد فردا قوانین جدیدو پیگیری کنن ببینن کی راست میگه. با ملاطفت از آقای ق خداحافظی کرد و تلفنو کوبید. منم چون بی‌تقصیر بودم کارت دانشجوییمو داد و سیستم رو برام باز کرد که انتخاب واحد کنم. ولی گفت باید تا فردا تکلیف قضیۀ سنوات خدمتت توی مدرکت مشخص بشه.

گذاشتم درِ کوزه کنار اون یکی


۷۰. از خانم شین خداحافظی کردم و رفتم انقلاب که یه نسخۀ دیگه هم صحافی کنم از پایان‌نامه. صبحِ سه‌شنبه دو نسخه صحافی کرده بودم و وقتی برده بودم فرهنگستان گفته بودن باید سه‌تا میاوردی. بهشون گفته بودم شما این مدرک ارشدمو بدین ببرم و انتخاب واحدمو انجام بدم، قول می‌دم نسخۀ سوم رو هم براتون بیارم. گفتن ما تا عصر هستیم و صحافی کن بیار. حالا انتخاب واحدمو کرده بودم و داشتم می‌رفتم یه نسخۀ دیگه صحافی کنم. صحافی این نسخه ششِ عصر آماده شد و به مسئولی که بهش قول داده بودم پیام دادم که الان دیگه دیره و تا من برسم اونجا شب شده و فردا (چهارشنبه) صبح میارم حتماً.

۷۱. تو فرهنگستان یه برگه هم دادن دستم موسوم به برگۀ تسویه حساب. باید از کتابخونه تأییدیه می‌گرفتم که هیچ کتابی به امانت دستم نیست. بعد باید از بخش رفاه یا یه همچین جایی تأییدیه می‌گرفتم که وام نگرفتم یا اگر گرفتم پرداخت کردم. حتی از واحد تکثیر هم باید امضا می‌گرفتم که تأیید کنن که بهشون مقروض نیستم. من اولین و آخرین باری که رفته بودم واحد تکثیر، آذر ۹۴ بود که رفته بودم مدرک و کارنامۀ دورۀ کارشناسیمو کپی کنم. حالا بعد از ۶ سال دوباره گذرم به واحد تکثیر افتاده بود و وقتی رفتم امضا بگیرم گفتم مگه شما نسیه هم کار می‌کنید که کسی بهتون مقروض باشه؟ گفتن آره اگه کسی پول همراش نباشه اسمشو می‌نویسیم که بعداً حساب کنه. پرسید اسم شما اینجا نیست؟ گفتم نه.

۷۲. چهارشنبه ورودیای ۱۴۰۰ ارشد فرهنگستان امتحان داشتن. با دانشجوها در ارتباط بودم و می‌دونستم امتحانشون صبح چه ساعتی شروع میشه. اینم می‌دونستم که استاد این درسشون استاد شمارۀ ۳ هست. همون استادی که درسو با جزوۀ من براشون تدریس می‌کرد و استاد مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم بود. یه موقعی رفتم فرهنگستان که بعد از امتحانشون ببینمشون. نفیسه زود برگه‌شو تحویل داده بود و رفته بود و ندیدمش. قیافۀ اونایی رو که دیدم، هیچ کدوم شبیه تصوراتم نبود. حتی با اینکه عکسشونو قبلاً دیده بودم و چندتاشونو تو اینستا هم دنبال می‌کردم، ولی همچنان با تصورم کیلومترها فاصله داشتن. امتحان کتاب‌باز بود. پشت در وایستاده بودم که امتحانشون تموم بشه. خانم میم مراقبشون بود. گفت بیا تو. رفتم و سلام و احوالپرسی کردیم و بعد یه نگاهی به سؤالا و جواباشون انداختم. نمی‌گم سؤالاشون راحت بود، ولی جواب همه‌شون تو جزوه بود و از اونجایی که کتاب و جزوه آزاد بود می‌تونستن بازش کنن و جوابو کپی کنن. زمان ما هم سؤالا مفهومی بودن، هم باز کردن کتاب و جزوه تقلب محسوب می‌شد. با این حال، یکی از دانشجوها وقتی برگه‌شو داد از من و خانم میم پرسید به‌نظرتون استاد تا حالا کسی رو انداخته؟ گفتم سؤالا که خیلی آسون بود. باز کردن کتاب و جزوه هم که آزاد بود. چرا فکر می‌کنی می‌افتی؟ گفت خیلی بد نوشتم، می‌افتم.

۷۳. فرهنگستان هر سال ده‌تا ورودی زبان‌شناسی می‌گیره و هر سال دو نفر همون اوایل ترم اول انصراف می‌دن. از ورودیای ما یه نفرم وسطای نوشتن پایان‌نامه‌ش انصراف داد. از نودوچهار تا حالا هفتادتا دانشجو گرفته که هنوز ده دوازده نفر بیشتر دفاع نکردن. هر بار که می‌رم اونجا آمار می‌گیرم ببینم امسال چند نفر گرفتن، چند نفر انصراف دادن، چند نفرشون پسرن، چند نفر دخترن، چند نفر ترکن، حتی می‌پرسم چند نفرن مهندسن و آیا بینشون شریفی هم هست یا نه. هیشکی هم نمیگه به تو چه و پاسخ می‌دن :دی :))

۷۴. من وقتی رسیدم اونجا استاد شمارۀ ۳ جلسه داشت. دفترش روبه‌روی آبدارخونه‌ست. وقتی رفتم برای خودم چایی بریزم در اتاقش باز بود و دیدم که داره با همکاراش صحبت می‌کنه. امیدوار بودم جلسه‌ش زود تموم بشه و ببینمش. یه کم بعد تو سالن دیدمش و دعوتم کرد دفترش. نیم ساعتی نشستیم و راجع به درس‌های دورۀ دکتری حرف زدیم. موقع خداحافظی استاد شمارۀ ۹ اومد اتاقش و ایشونم دیدم. دوست داشتم شمارۀ ۱۱ رو هم می‌دیدم ولی چون دفترش با استاد شمارۀ ۵ مشترکه نرفتم دیدنش. استاد شمارۀ ۵، استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که سه چهار سال پیش برای مصاحبۀ دکتری رفته بودم و قبول نشدم از مصاحبه. از اون موقع به بعد یه‌جوری می‌شم وقتی می‌بینمش. برای همین نرفتم دیدنِ استاد شمارۀ ۱۱ که ناخواسته استاد شمارۀ ۵ رو هم نبینم. استاد شمارۀ ۶ هم استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که از مصاحبه‌ش رد شدم. ولی از دیدار مجددش یه‌جوری نمی‌شم و اگه می‌دیدمش خوشحال می‌شدم. ۵ خانومه، بقیهٔ شماره‌ها آقا.

۷۵. چهارشنبه صبح وقتی نسخۀ سوم صحافی رو تحویلشون دادم، قضیۀ تعهد خدمت رو هم پرسیدم ببینم حق با کی بوده. گویا حق با فرهنگستان بوده و بر اساس قوانین جدید، سنوات خدمتو تو مدرک نمیارن. اون خانم هم انگار زنگ زده بوده و عذرخواهی کرده بوده که اشتباه کرده فکر کرده که اینا اشتباه کردن.

۷۶. وقتی پرینت پایان‌نامه‌مو بهشون دادم، یه سی‌دی خام هم بهشون دادم که فایلشو تو سی‌دی هم بریزن. خودم لپ‌تاپ همرام نبود این کارو انجام بدم. بهشون گفتم از دانشجوها هر کی خواست بهش بدن و مشکلی با به اشتراک گذاشتن پایان‌نامه‌م ندارم. وقتی اینو گفتم، سه‌تا مسئول تو دفتر آموزش بود و هر سه‌شون با تعجب گفتن نه! ندیا به کسی. اگه به کسی بدی می‌دزدن! منم هاج و واج نگاشون می‌کردم که چرا؟ مگه قرار نیست تو ایرانداک (یه جاییه که پایان‌نامه‌ها رو اونجا می‌ذارن و بقیه می‌تونن برن دانلود کنن بخونن) آپلود کنم؟ گفتن قانون جدید اومده که کسی اونجا پایان‌نامه نذاره و هر کی هم گذاشته از دسترس خارج شده. من همچنان مات و مبهوت نگاشون می‌کردم که وا! ینی چی؟ اگه یه کار علمی منتشر نشه و به درد بقیه نخوره، اصلاً از اول چرا انجام میشه؟ پایان‌نامهٔ من فقط برای گرفتن مدرک ارشد نبوده که. گفتم به هر حال اگه حاصل زحمات منه که من با انتشارش مشکلی ندارم و هر کی خواست بهش بدین.

۷۷. دو سال پیش وقتی نسخۀ اولیۀ پایان‌نامه‌مو فرستاده بودم برای استاد مشاور دومم که بخونه و نظرشو بگه، گفته بود خوبه و همون نسخۀ اولیه رو گذاشته بود تو سایتش! دو سال بود که همین نسخۀ اولیه رو سایتش بود و تو این مدت این نسخه هزار بار ویرایش شد. بعد از صحافی پایان‌نامه، نسخۀ نهایی رو برای استاد مشاور دومم فرستادم که این نسخه رو با اون جایگزین کنه و بذاره تو سایتش. به استاد مشاور اولم (استاد شمارۀ ۳) هم گفتم هر کدوم از دانشجوها خواستن بهش بدین.

۱۸ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۱- سفرنامه، قسمت سوم (مشهد)

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

+ پیکوفایل عکسا رو آپلود نمی‌کنه. فعلاً متنو می‌ذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه می‌کنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.

+ فقط شمارهٔ ۱۷ و ۱۸، از پست‌های اینستاست. شمارۀ ۱۹ تا ۳۰ رو اولین باره منتشر می‌کنم و اونجا نذاشتم.

۱۷. یکشنبه، بعد از نماز صبح، رواق امام خمینی. این داستان: شکار کبوتر. وی مجدّانه تلاش می‌کنه این پرنده رو بگیره و هر بار پرنده می‌پره و گیر نمی‌افته. اینم البته دست از تلاش و کوشش برنمی‌داره و همچنان دنبال کبوتره. کبوتر هم دم به تله نمی‌ده.

[کودکی در تعقیب کبوتر رو تصور کنید]

اینجا دارم بهش بیسکویت می‌دم ولی دوست نداشت. خانم روبه‌رویی هم خوابیده بود سانسورش کردم:


۱۸. باب‌الجواد، ۱۷ بهمن ۱۴۰۰. اون هوای آفتابیِ پریروز، دیروز تبدیل شد به کمی تا قسمتی ابری و بعدشم وزش باد ملایمی که رو به تندی رفت و حالا داره برف میاد. دارن هدایتمون می‌کنن سمت چپ، ایوان باب‌الهادی.

[برف باریدن در حرم رو تصور کنید]


۱۹. مدلِ صبحانه خوردن من به این صورته که سنگک، لواش، بربری یا هر نونی که قراره بخورم رو به تکه‌های کوچیکِ چهارپنج‌سانتی تقسیم می‌کنم و روی هر کدوم از تکه‌ها کره، مربا، پنیر، حلوا یا هر چی که هست و قراره بخورم رو می‌ذارم و لقمه‌های آماده‌شده رو می‌چینم کنار هم و شروع می‌کنم به خوردن. اینجا تو این عکس مامانم، صحنۀ آماده‌سازی لقمه‌هامو شکار کرده و یواشکی ازم عکس گرفته. امروز که عکسا رو از گوشیا جمع می‌کردم دیدم. 

[منو سر سفره با لقمه‌های نون تصور کنید]


۲۰. بعد از زیارت، با مامان و امید داشتیم برمی‌گشتیم هتل برای ناهار که دیدیم یه خانوم پیر نشسته بود دم درِ یکی از صحن‌ها و یه دفتر تلفن دستشه. تا ما رو دید گفت شمارۀ حبیبه رو بگیر، دخترمه. من یه کم عقب‌تر بودم. برادرم صدام کرد که بدو بیا، این موقعیت خوراک خودته. آخه من عاشق کمک کردنم. دفترشو گرفتم و گفتم این شماره رو بگیرم؟ خانومه گفت سمعک همرام نیست نمی‌شنوم چی میگی، حبیبه رو بگیر. پیش‌شماره‌ش ۹۱۵ بود. حبیبه رو گرفتم و گفتم کجاییم و اومد و مادرشو تحویل دادیم و رفتیم. این صحنه رو امید یواشکی ثبت و ضبط کرده.

[دفترچه تلفن پیرزنو تصور کنید که گرفته سمت من]


۲۱. یکشنبه استاد شمارۀ ۱۷ و ۳ و دوتا استاد دیگه که استاد ما نبودن و شماره ندارن راجع به نقد یه کتاب سخنرانی داشتن و باید شرکت می‌کردم تو وبینارشون. داخل شبستان‌ها گوشیم آنتن نمی‌داد و نت نداشتم و بیرون هم سرد بود و برف میومد. نشسته بودم دم در یکی از شبستان‌ها. چهارزانو نشسته بودم و گوشیم روی زانوی چپم بود که سمت در بود. آنتن یه‌جوری بود که اگه گوشیو می‌ذاشتم روی زانوی راستم، نت قطع می‌شد. این تصویرو مامان از دور گرفته.

[یه دانشجوی همیشه و در همه حال در حال تحصیل رو تصور کنید]


۲۲. نوشته که: محبت به مردم نیمی از خردمندی است. بیشتر از این نمی‌تونم توضیح بدم این جمله رو :دی 

[یه حدیث رو تصور کنید که یه جایی نصب شده]


۲۳. اسم پسره امیرارسلان بود و اسم دختره الینا. خواهر و برادر بودن. داشتن قطار مهر درست می‌کردن.

[کلی مهرو روی زمین تصور کنید]


۲۴. بعد از نماز صبح تو صحن آزادی نشسته بودم و در و دیوار و آدما رو تماشا می‌کردم که یه دختری اومد و نشونی وضوخانه رو پرسید. گفتم نمی‌دونم. یه کم بعد برگشت و گفت اونجاست، میشه کفشاتو بدی برم وضو بگیرم بیام؟ گفت کفشام تو کفشداریه و از اینجا دوره. گفتم ممکنه اندازۀ پات نشه ها. گفت اشکالی نداره. گرفت و پوشید و رفت. بعد تو این فاصله یه خانومی اومد گفت کفشامو ندیدی؟ همین‌جا گذاشته بودم. گفتم نه. بنده خدا رفت و برگشت و هی دنبال کفشاش بود. گفتم از یکی از خادما کمک بگیرید. گفت خودم خادمم و کفشامو گذاشتم اینجا که برم زیارت کنم برگردم، حالا می‌بینم نیست. تو این فاصله که اون دنبال کفشاش می‌گشت دل منم شور افتاد که ای بابا کاش از دختره شماره می‌گرفتم یا شماره‌مو می‌دادم که اگه گمم کرد پیدا کنیم همو. داشتم از خودم عکس می‌گرفتم که از دوربین گوشیم دختره رو دیدم که داره از دور میاد.

[منو تصور کنید که تو صحن آزادی نشستم]


۲۵. حتی تو مشهد هم از اسنپشون خرید کردم. 



۲۶. تو سالن هتل، کنار آسانسور یه سماور بزرگ بود که هر کی آب‌جوش لازم داشت فلاسکشو از اونجا پر می‌کرد. خواستم برم برای خودمون آب‌جوش بیارم، یه خانومه گفت مال ما رم پر کن. پسرش شش سالش بود. گفت منم میام. اومد. وقتی داشتم فلاسکا رو پر می‌کردم، پسره پرسید ما داریم دزدی می‌کنیم؟ نمی‌دونم چجوری مفهوم دزدی وارد ذهن این بچه شده، ولی یه ساعت براش توضیح دادم که این سماور برای همه‌ست و کارمون دزدی نیست و دزدی چیه. وی در ادامه اذعان کرد بابای من نامرحمه! اولش نفهمیدم چی می‌گه، ولی وقتی گفت باید جلوی بابام حجاب داشته باشی فهمیدم منظورش نامحرمه. این بچه فقط شش سالشه. چجوری این همه چیز می‌دونه :| بعدشم پرسید تو چندتا مامان داری؟ گفتم معمولاً هر کی یه دونه داره. گفت جواد جوادی دوتا داشت. مامان صدیقه و گلچهره.

۲۷. سه‌تا خانم مسن نشسته بودن تو حرم. یکیشون گوشی نوکیای دکمه‌ایشو داد بهم گفت میشه ازمون عکس بگیری؟ دوتا گرفتم.

۲۸. توی دارالمرحمه واکسن می‌زدن.

۲۹. چند سال پیش از یکی شنیدم که خوبه که آرزوهامونو بنویسیم و بذاریم یه جایی. می‌شد هر جایی گذاشت. من گذاشته بودم لای قرآن. به خط پهلوی دورۀ ساسانیان هم نوشته بودم که هر ننه قمری نخوندش. تو حرم بچه‌هایی که باهاشون دوست شده بودم داشتن با کیفم بازی می‌کردن و قرآن جیبی که تو کیفم بودو ورق می‌زدن. وقتی خواستن برن قرآنو دادن و منم گرفتم گذاشتم تو کیفم. یه کم بعد، یه کم اون‌ورتر یه کاغذ پیدا کردم که به خط باستانی! یه چیزایی نوشته بود. یهو یادم افتاد عه، این که کاغذ خودمه! روی زمین چی کار می‌کنه؟ :| وقتی دوشنبه از خانواده جدا شدم که برم تهران، یه سری از وسایلمو دادم ببرن. از جمله این قرآن جیبی. حواسم بود که یادداشتو از توش بردارم. باید یه جای دیگه برای این آرزو پیدا کنم. به‌نظر می‌رسه لای قرآن جای مناسبی نیست.

۳۰. یکشنبه صبح، سومین و آخرین روزی که مشهد بودیم، پیامکی از طرف دانشگاه دورۀ دکتری دریافت کردم مبنی بر اینکه به‌علت کسری مدارک اجازۀ انتخاب واحد ندارم. درسته که واحدای درسیمون تموم شده، ولی از حالا تا وقتی دفاع کنیم، هر ترم باید رساله (پایان‌نامه) برداریم. یادم نبود که فردا (دوشنبه) روز انتخاب واحدمه. این پیامکو که دیدم، یه سر به گروه‌ها زدم و دیدم بچه‌ها دارن در مورد انتخاب واحد صحبت می‌کنن. این پیامِ کسری مدارک رو ترم اول و دوم و سوم هم دریافت کرده بودم و برای مسئولین توضیح داده بودم که مدرک ارشدم آماده نیست هنوز. اونا هم هر ترم اجازۀ انتخاب واحدو بهم می‌دادن، به‌شرطی که تا آخر ترم مدرک ارشدمو تحویلشون بدم. دو سال بود که منتظر طراحی لوگو برای محل تحصیل ارشدم و شیوه‌نامۀ نگارش پایان‌نامه بودم. بعد از جذب شش دوره دانشجو اینا تازه یادشون افتاده بود لوگو طراحی کنن و شیوه‌نامه بنویسن. یکی دو ماه پیش بالاخره لوگو و شیوه‌نامه‌شون منتشر شد و من سریع پایان‌نامه‌ای که دو سال پیش ازش دفاع کرده بودم و آماده بود رو تو قالب جدیدی که گفته بودن ریختم و ویرایش کردم و اصلاحات داور و استادها رو اعمال کردم و ایمیل کردم براشون. تأیید نکردن و چندتا ایراد گرفتن، از جمله اینکه چرا عنوان جدول‌هام بولد یا برجسته‌ست و چرا اندازۀ اسمم هجدهه و بزرگتر از اندازۀ اسم استادهاست و چرا فلان و چرا بهمان. من دقیقاً طبق شیوه‌نامه عمل کرده بودم، ولی فرصت و حوصلۀ جروبحث نداشتم و هر کاری خواسته بودن انجام دادم و برخلاف شیوه‌نامه عنوان جدولا رم از حالت برجسته درآوردم. مجدداً ایمیل کردم براشون. منتظر بودم تأیید کنن تا صحافی کنم و پست کنم براشون. گفته بودن تا این نسخۀ صحافی نرسه دستمون، مدرکتو نمی‌دیم. چند روز منتظر موندم و خبری نشد. بعدش این سفر پیش اومد. یکشنبه صبح، سومین و آخرین روزی که مشهد بودیم، پیامک اخطار از طرف دانشگاه دورۀ دکتری رو دریافت کردم و دیگه می‌دونستم که این دفعه به هیچ وجه اجازۀ انتخاب واحد نمی‌دن، مگر اینکه مدرک ارشدمو تحویلشون بدم. پیام دادم به مسئول آموزش ارشد و بهش گفتم انتخاب واحد دارم و چون مدرک ارشدمو تحویل ندادم اجازۀ انتخاب واحد نمی‌دن. گفتم نسخه‌ای که ایمیل کردمو تأیید کنن یا اگر ایرادی داره بگن تا رفع کنم و صحافی کنم بفرستم. خانم میم پیاممو که دید، زنگ زد و تلفنی گفت فلان جاشو باید فلان کنی و بهمان کنی و باز یه سری ایراد دیگه مطرح شد. جالبه این ایرادها یا تو شیوه‌نامه نبودن، یا دقیقاً خلاف چیزی بودن که تو شیوه‌نامه بود. گفت اینا رو درست کن و پرینت کن و صحافی کن و بفرست برامون تا مدرکتو تحویل بدیم. رسماً مدرکمو گروگان گرفته بودن. گفتم من همین فردا میام تهران، پیش خودتون هر اصلاحیه و ویرایشی لازمه انجام می‌دم و همون‌جا صحافی می‌کنم و تحویلتون می‌دم تا مدرکمو بگیرم. یکشنبه روز آخری بود که مشهد بودیم و دوشنبه صبح خیلی زود قرار بود حرکت کنیم سمت تبریز. نه لباس مناسب دانشگاه پوشیده بودم، نه کیف و کفش مناسب داشتم. چون که به قصد زیارت سفر کرده بودم نه دانشگاه، و هر فضایی لوازم خاص خودشو داره. چادرم چادر لبنانی بود، مقنعه همرام نبود و کفشامم اسپورت. من برای دانشگاه اسپورت نمی‌پوشم. مخصوصاً با چادر. شب بعد از زیارت وداع و موقع برگشتن از حرم، از یه مغازه نزدیک هتلمون یه جفت کفش رسمی خریدم. مدلشون عین مدل کفشای پارسالم بود. ینی اگه یه لنگه از این و یه لنگه از اون می‌پوشیدم کسی متوجه تفاوتشون نمی‌شد. فرصت اینکه بگردم و یه چیز متنوع پیدا کنم نداشتم.


سؤال: تا اینجای سفرنامه، عکس کدوم یک از این سی‌تا یادداشت رو دوست دارید حتماً ببینید؟

۶ نظر ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۶- از هر وری دری ۱۲

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ق.ظ

یک. صبحم رو با سؤال سرت کدوم ورۀ مامان آغاز کردم. دوتا بالش دارم که یکی این سر تخته یکی اون سرش. بسته به حال و هوام هر شب سرمو رو یکیش می‌ذارم. اگه تختم مربعی بود دو طرف دیگه‌شم بالش می‌ذاشتم و اگه دایره بود همۀ محیطشو مجهز به بالش می‌کردم :| بعد با اینکه معمولاً خودم بیدار می‌شم، می‌گم مامان صدامم بزنه که یه وقت خواب نمونم. حالا اومده دیده پتو رو یه‌جوری رو سرم کشیدم که معلوم نبود سرم کدوم وره :| خودمم سر صبی داشتم فکر می‌کردم سرم کدوم وره :|

دو. صبح برادرم یه جایی کار داشت. رفت و یه کم بعد زنگ زد که از لپ‌تاپش یه چیزی براش بفرستم. رمزشو نمی‌دونستم و گفت و الان حس کسیو داره که به خزانۀ بانک مرکزی دست پیدا کرده. هر چند فولدرای مهمش باز رمز جداگانه داره ولی بسی مشعوفم رمز ورود به لپ‌تاپشو بالاخره فهمیدم :|

سه. یه هفته‌ست منتظر شارلوتم. قالب کیک شارلوت. چند وقتی بود که مامان می‌گفت قالب جدید بگیرم و منم در حال تحقیق و بررسی بودم که اول ته‌توی قالبا رو دربیارم بعد قیمت کنم و بعد یکی رو به غلامی قبول کنیم. این وسط اسنپ‌شاپ هم هی کد تخفیف خرید اول می‌فرستاد و حالا علاوه بر اینکه باید روی قالب‌ها و نظرات مشتریان تحقیق می‌کردم، باید ته‌توی اسنپ‌شاپ رو هم درمیاوردم ببینم چی به چیه. فرایند ثبت سفارش اسنپ‌شاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود ولی فروشگاه‌ها تهران بودن و برام عجیب بود که چجوری یه فروشگاه از اون سر میهن به این سر میهن چیزمیز می‌فرسته. گفتم لابد شبیه دیجی‌کالاست دیگه. مامان گفت حالا که می‌گیری چهارتا بگیر. اگه به خودم باشه بعد از اون همه تحقیق و بررسی، اول یه دونه می‌گیرم و اگه خوب بود و راضی بودم سفارش مجدد می‌دم. ولی خانواده دلِ گنده‌ای دارن و مثل من سخت نمی‌گیرن و همون ابتدا ندیده چهارتا قالب می‌خوان. شنبه دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ خودم و دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ بابا سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالب‌ها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. همین دوتا رنگم داشتن فقط. پرداخت که کردم، اون شمارش معکوس فعال شد و تا سه‌شنبه منتظر بودم. با اینکه کلی تجربۀ خرید اینترنتی دارم ولی حس می‌کردم این دفعه سر کارم و قراره زنگ بزنن لغوش کنن. بارها پیش اومده بود از دوتا خیابون اون‌ورتر غذا سفارش بدم و زنگ بزنن بگن دوریم و لغو کنن. این که دیگه صدها کیلومتر اون‌ورتر بود و امیدی نداشتم برسه دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که به‌نظرم کم بود و دیگه واقعاً فکر می‌کردم قضیه سرکاریه. سه‌شنبه ظهر پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم به‌نظرتون این سفارش تا شب می‌رسه دستم یا لغوش می‌کنید؟ پشتیبان شماره‌مو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچه‌م. باورم نمی‌شد. با تعجب پرسیدم سر کوچۀ ما؟ بعد که رفتم تحویل گرفتم به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی خب فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ بابا از همین مغازه و همزمان سفارش داده بودم هنوز نرسیده دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر می‌کردم باهم می‌فرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. حالا دو روز گذشته و دو بار اعلام تأخیر کردم و هی میگن تو راهه و دارن میارن و هنوز نیاوردن. با این همه، فقط دو ستاره ازشون کم کردم. تحویل هم نگرفتم هنوز :|

چهار. شش‌تا کتاب درسی از نمایشگاه کتاب سفارش دادم و برای اینکه مبلغش رُند بشه یه کتاب قصۀ کودکانۀ سه چهارتومنیِ پنج‌شش‌صفحه‌ای هم سفارش دادم. کتاب قصه رو دیروز آوردن و هنوز خبری از کتابای اصلی نیست. هزینۀ ارسال کتابا رایگانه، ولی روی بسته می‌نویسه هزینه‌ش ده‌بیست‌هزار تومنه و واقعاً خجلم که برای کتاب سه‌چهارتومنی ده بیست تومن هزینه می‌کنن.

پنج. هفتۀ پیش نسخۀ نهایی پایان‌نامۀ ارشدمو ایمیل کرده بودم آموزش که تأیید کنه که صحافیش کنم. خانم میم همون روز پیام داد که بچه‌ها دارن بررسی می‌کنن و یه چندتا ایراد کوچیک داره. بعد از هشت روز، دیروز ظهر بچه‌ها! بالاخره اون ایرادها رو فرستادن و در عرض یک ساعت و پنج دقیقه اصلاحش کردم و دوباره ایمیل کردم براشون. احتمالاً یه هشت روز دیگه هم باید صبر کنم که تأییدیۀ نهایی رو بفرستن. مثلاً یکی از ایرادها این بود که عنوان و توضیحات جدول‌ها و نمودارها، براساس شیوه‌نامه، نباید برجسته (بولد) باشد. من اینو می‌دونستم ولی استادم گفته بود برجسته‌ش کن و من نمی‌دونستم نظر استاد ارجحه یا شیوه‌نامه. برجسته‌ش کرده بودم و حالا نظر بچه‌ها این بود که برجسته نباشه. یه ایراد دیگه‌شم این بود که اندازۀ قلم برای درج شمارۀ صفحات باید یازده باشه و برجسته (بولد) نباشد. یکیشم این بود که فهرست به‌هم‌ریخته است. که اینو متوجه نشدم ینی چی. چیزی که من می‌دیدم به‌هم‌ریخته نبود و نمی‌دونم منظورشون چی بود. یه ایراد دیگه‌شم این بود که خط پانوشت از منتهاالیه سمت چپ شروع شود. انصافاً نمی‌دونستم خط پانوشت رو میشه جابه‌جا کرد و یک ساعت گشتم تا جای تنظیماتشو پیدا کنم و شرط می‌بندم هم‌کلاسیام خود پانوشت رو بلد نیستن چه رسد به تنظیم نقطۀ شروع خط پانوشت :| حالا بعد از اینکه خبرِ گرفتنِ تأییدیه بین دوستان بپیچه، همه‌شون پایان‌نامه‌مو می‌گیرن و متنشو پاک می‌کنن و محتوای خودشونو کپی می‌کنن توش و هیچ وقت نمی‌فهمن برای جابه‌جا کردن خط پانوشت چه اعصابی از من به فنا رفته. حالا بماند که بعضیاشون حال و حوصلۀ همین کپی پیستم ندارن و چند بار به خود من پیشنهاد دادن کارشونو انجام بدم یا یکیو پیدا کنم براشون پایان‌نامه بنویسه :| که البته نه خودم انجام دادم براشون نه کسیو پیدا کردم. ده امتیازم از رابطۀ دوستیمون کم کردم و ازشون فاصله گرفتم :|

شش. دیشب به بابا می‌گم باید یه جایی پیدا کنم پایان‌نامه‌مو بدم صحافی کنن. سریع برداشته زنگ زده به دوستش که دخترم پایان‌نامۀ دکتراشو! می‌خواد صحافی کنه و دنبال یه جای امنیم که محتواشو ندزدن و برای خودشون کپی برندارن و شما کجا رو پیشنهاد می‌دی؟ صحبتشون که تموم شد، من: بابا این پایان‌نامۀ ارشده. حالا کو تا دکترا. بعدشم، پایان‌نامه‌ها تو ایرانداک هست دیگه. بخوان بدزدن میرن از اونجا برمی‌دارن. تازه! استاد مشاورم پارسال وقتی یه نسخه براش فرستاده بودم که بخونه، برداشت همون نسخۀ نهایی‌نشده و تأییدنشده رو گذاشت تو سایتش. فی‌الواقع تنها کسی که پایان‌نامۀ منو نداره خواجه حافظ شیرازیه :|

هفت. پشت شیشه برف می‌بارد. در سکوت سینه‌ام دستی، دانۀ اندوه می‌کارد.

۸ نظر ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۵- ای نامه که می‌روی به سوی حضرت‌عالی

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

نزدیک ظهر مسئول آموزش دانشکدۀ ارشدم با شمارۀ همراه شخصیش تماس گرفته بود و از اونجایی که گوشیم اغلب روی حالت بی‌صداست و سرم گرم سایت نمایشگاه کتاب و انتخاب کتاب بود صدای لرزشش رو متوجه نشده بودم. بعداً بهش پیام دادم و عذرخواهی کردم و زنگ زدم آموزش که اگه رفته بود و نبود و جواب نداد مزاحم شمارۀ شخصیش نشم. البته خانم میم روی این چیزا حساس نیست و نصف شبم زنگ بزنی کارتو پیگیری می‌کنه، ولی یه هم‌کلاسی داشتم که کارمند اونجا بود و حساس بود روی این چیزا. حدودای دو زنگ زدم و جواب داد و گفت بچه‌ها پایان‌نامه‌تو خوندن و حالا باید تأییدیۀ استاد راهنماتو بگیری که بعدش صحافی کنی که بعدش ما هم مدرک ارشدتو بفرستیم برای دانشگاه دورۀ دکتری. منظورش از بچه‌ها دو نفر از ورودیای بعد از ما بودن که یکیش سربازیشو اونجا سپری می‌کنه و یکیشم فکر کنم استخدام شده. اون هم‌کلاسی حساسم هم چندین ساله که کارمند اونجاست و جزو بچه‌ها نیست. گفتم خب چجوری تأییدیه بگیرم از استادم؟ مگه بچه‌ها تأیید نکردن؟ گفت یه نامه خطاب به استادت بنویس بگو پایان‌نامه‌تو بر اساس شیوه‌نامۀ جدید اصلاح کردی و نظر استاد داور و استاد راهنما و مشاورها رو اعمال کردی و برامون ایمیل کردی و بچه‌ها چک کردن و همه چی درسته و حالا می‌خوای صحافی کنی. ازش بخواه اصلاحات رو تأیید کنه و بهت اجازه بده که صحافی کنی. تلفنی هم نمیشه و باید حتماً نامه بنویسی براش. پرسیدم قبل از من کسی این کارو انجام نداده که من نمونۀ نامه‌شو ببینم؟ شش هفت نفر قبل از من دفاع کرده بودن؛ پنج نفر از ورودیای خودمون و دو سه نفر از ورودیای بعدیمون. چند نفرم تقریباً همزمان با من دفاع کردن. گفت نه، اونا هنوز نیومدن دنبال مدرکشون. گفتم دو نفرشون یه سال قبل از من دکترا قبول شدن؛ اونام نیومدن دنبال مدرک ارشدشون تا حالا؟ گفت نه تو اولین دانشجویی هستی که پیگیر مدرکتی. گفتم باشه پس تا شب نامه رو می‌نویسم می‌فرستم براتون که برسونید دست استاد راهنما. 

در حال حاضر ضمن اینکه الهی بمیرم برای مدرک‌هایی که کسی تا حالا نرفته سراغشون که حتی بگیرن بذارن درِ کوزه آبشو بخورن، برای خودم هم که دارم دو خط جملۀ ساده و شفاف رو می‌پیچونم که رسمی و اداری و پرطمطراقش کنم که تهش تأییدیۀ اصلاحات رو بگیرم هم بمیرم الهی. تازه امروز دوز سوم واکسنم هم زدم و بازوی راستم هم اوف شده و فردا هشت صبم جلسه دارم (حین نوشتن این سطر استادم پیام داد که میشه جلسه بمونه برای ساعت ۱۰ و گفتم بله چرا که نه). البته اگه زلزله نیاد و میکروفن استاد یاری کنه :|

بعد حالا کل نامه‌ای که نوشتم یه طرف، اون «صمیمانه از حمایت‌ها و رهنمودهای حضرت‌عالی سپاس‌گزاری می‌شودِ» تهش هم یه طرف.

۵ نظر ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۲- از هر وری دری ۱

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ق.ظ

صفر. آیا می‌دانید افرادی که توی هر پست ازشون اسم می‌برم پای همون پست برچسب می‌خورن و اگر روی عنوان پست‌ها کلیک کنید به برچسب‌ها و از اون طریق به پست‌های مرتبط با اون افراد می‌رسید؟

یک. آیا می‌دانید کلمه یا جملات قرمزرنگ داخل متن ارجاع به عکس یا پست هستند و اگه یه روز بخوام ازتون امتحان بگیرم از اون قسمت‌ها هم سؤال میاد؟

دو. آیا می‌دانید پست‌های جالب و مفید دیگران رو می‌ذارم تو ستون سمت چپ، تو قسمت بازنشر؟ یادم باشه راجع به اون مقالۀ پیرسون یه پست مجزا بذارم بعداً.

سه. آیا می‌دانید کنار پیام‌هایی که با نام کاربری بیان برای دیگران می‌فرستید یه چراغ هست که اگر زرد باشه یعنی پیامتون هنوز خونده نشده؟ البته گیرنده می‌تونه این امکان رو برداره و شما نفهمید پیامتون خونده شده یا نه. ولی من این امکان رو برنداشتم که مطمئن باشید از شهریور تا حالا به پنل اون وبلاگی که پیام‌هاتونو اونجا می‌ذارید مراجعه نکردم و الان حتی نمی‌دونم چند تا پیام اونجا دارم. فکر نکنید می‌خونم و جواب نمی‌دم یا می‌خونم و فرق می‌ذارم بینتون و به بعضیا جواب می‌دم. چراغ همۀ پیام‌های دریافتیم روشنه.

چهار. آیا می‌دانید امروز ساعت ۱۹ به وقت ایران! قراره محمود همسر ماری جوانا (هر دو از بلاگرای قدیمی هستند) توی شبکهٔ ۴ (برنامهٔ چرخ) راجع به تحولات دنیای برنامه‌نویسی در ده سال اخیر صحبت کنه؟

پنج. آیا می‌دانید امروز آخرین دوشنبۀ ماهه و همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو بزنند اینترنت هدیه می‌گیرند؟

پنج‌ونیم. آیا می‌دانید معتادها هم می‌گیرند؟

شش. آیا می‌دانید ایرانسل تو اپش (اپ ایرانسل من) یه قسمتی داره که از اونجا می‌تونید تعرفۀ آزاد اینترنت رو غیرفعال کنید و وقتی بستۀ اینترنتی ندارید و دادۀ همراهتون بازه روی قبضتون هزینۀ آزاد نیاد یا از اعتبارتون کم نشه؟ همراه اول این امکان رو نداشت. چند روز پیش اپش (اپ همراه من) رو به‌روزرسانی کردم و دیدم به بخش خدماتش قطع تعرفۀ آزادو اضافه کرده. اگه اپشو ندارید با کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۱۱۳ مربع هم می‌تونید غیرفعالش کنید. اینترنت با تعرفۀ آزاد هر گیگش نزدیک شصت‌هزار تومنه. توصیه می‌کنم غیرفعالش کنید. حالا اگه یه وقت پیش اومد که چند ثانیه در حد چک کردن یه پیام یا سایت اینترنت لازم داشتید، بازم به‌صرفه‌تر هست که اینترنت ساعتی بگیرید و بدون بسته از تعرفۀ آزاد استفاده نکنید. کد اینترنت ساعتی ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ مربعه. 

شش‌ونیم. چرا این اپراتورا منو استخدام نمی‌کنن؟ این همه تبلیغات و پشتیبانی می‌کنم براشون، لااقل یه چند ماه مکالمۀ رایگانی اینترنتی چیزی بدن بهم :|

هفت. اون روز که آقای شجریان فوت کرد، اومدم سراغ فولدر ۱۳ گیگابایتیِ آهنگ‌هام ببینم چی دارم ازش. از ۲۳۷۹ تا آهنگی که داشتم هفت‌تاش متعلق به ایشون بود.

هشت. پایان‌نامه‌مو که پست کرده بودم یادتونه؟ با کد رهگیری که پست داده بود هر چند ساعت یه بار چک می‌کردم ببینم کجاست. پستچی چند بار برده تحویل بده و نبودن. انقدر عصبانی بودم که اسکرین‌شات رفت‌وآمد پستچی رو فرستادم برای معاون آموزش و منشی معاون آموزش. هیچی هم ننوشتم زیر عکس. چون که عصبانی بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. قبل از پرینت چندین بار بهشون گفته بودم که دانشگاه‌ها تعطیله و چه لزومی داره من پرینت کنم براتون بفرستم. ایمیل کرده بودم براشون که ایمیل کنن برای داور که زمان رو از دست ندیم و داور پی‌دی‌افشو بخونه. اصراااااااااار داشتن که نه، روالش اینه پرینت کنی سیمی کنی بفرستی برامون که بفرستیم برای داور و داور از روی کاغذ بخونه. بفرما. حالا بفرستید برای داور تماشا کنیم. خب صد بار به رَوش سنتی عمل کردی و دیدی ثمرش را. ایمیل چه بدی داشت که یک بار نکردی؟ اصلاً چرا پستچی بسته رو نداده به نگهبان؟ یا شاید خواسته بده و نگهبان نبوده. خب چرا نبوده؟ چرا به شمارۀ همراه مسئول آموزش که روی پاکت بود زنگ نزده؟ اگه زنگ زده چرا جواب نداده؟ و همچنان اون سؤال اصلی که چه اصراری بود پرینت کنم بفرستم وقتی پدیده‌ای نه‌چندان نوظهور به نام ایمیل وجود داره؟

هشت‌ونیم. اسم نامه‌رسان تو این دو بار مراجعه یکی بود. بعد موندم چجوری تو هردوشون، هم تو نوبت صبح هم تو نوبت ظهر نوشته مراجعه برای بار اول.

نه. همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودم در اولین جلسۀ آنلاینِ اون طرحی که تو پستِ مانتوسبز شال‌نارنجی خدمتتون عرض کرده بودم، رئیس جلسه که مجری طرح باشه پس از ذخیرۀ شماره‌هامون تو گوشیش، قبل از اینکه جلسه تموم بشه با همون شمارۀ پنج سال و پنج ماه پیشش اومد تلگرام و ابراز شگفتی کرد.

ده. چند روز پیش این عکسو استوری کرده بودم تو صفحۀ اینستایی که هم‌کلاسیا هستن. سؤالا رو از چند نفر پرسیدم، ولی یا بلد نبودن، یا یادشون رفته بود، یا فقط یکی‌دوتاشو مطمئن بودن. یکیشونم پیاممو دید و جواب نداد. اولین بارشم نیست بی‌جواب می‌ذاره پیاممو. یه بار بهم گفت تو وقت غیراداری ازم سؤال نپرس :| چون کارمنده برخوردشم با ما کارمندیه. انگار نه انگار خودش نصف شب زنگ می‌زد که براش جزوه بفرستم. اگه می‌دونستم یه همچین خاصیتی داره منم تو ساعات غیراداری جواب تلفناشو نمی‌دادم. خب آدم هر موقع بخواد می‌تونه پیامشو بفرسته، ولی شما هر موقع تونستی جواب بده. سؤال دوستانه که وقت اداری و غیراداری نداره. زنگ که نمی‌زنم بگی مصدع اوقاتت شدم. این همون بزرگواریه که اسم پایان‌نامه‌شو نگفت بهش ارجاع بدم. انقدر رفتارش عجیب و غریب و نامأنوسه که بعضی وقتا تصمیم می‌گیرم منم همین رویه رو در رابطه باهاش داشته باشم تا بفهمه چه حسی نسبت به رفتارها و کردارهاش دارم، ولی هر بار به خودم می‌گم ولش کن، قرار نیست شخصیت خودمو به‌خاطر شخصیت بقیه ببرم زیر سؤال. تو خودت باش.

ده‌ونیم. اینم برای اونایی که تخصصشون تو این حوزه‌ست و مشتاقن بدونن چه جوابی به سؤالات این دوستمون دادم. قبل از اینکه براش بفرستم فرستادم برای استادم که چک کنه که اشتباه راهنمایی نکنم.

ده‌وهفتادوپنج‌صدم. بهش بگم این «را» رو بعد از «دست شما» نگه؟ یا مهم نیست؟ :| همیشه با «را» میگه.

یازده. ما برای خرید خوراکی (قاقالی‌لی) خانوادگی می‌ریم و هر کی مستقل از بقیه خوراکی موردعلاقه‌شو به‌صورت انبوه! برمی‌داره و بعد میاریم تو خونه باهم به اشتراک می‌ذاریم. مثلاً من کلی هیس برمی‌دارم و میام از هیس‌هام به بقیه می‌دم و بقیه هم از خوراکیاشون به من می‌دن. صبح یادم افتاد داداشم یه بسته رنگارنگ برداشته بود که بازش نکرد ازش بهمون بده. ما هم یادمون رفت بگیریم. سریع پیام گذاشتم تو گروه خانوادگی و مطالباتم رو مطرح کردم.

دوازده. یه خوراکی جدید کشف کردم به اسم فوندو. محصول شرکت آیدینه. مزه‌ش شبیه بیسکویتای شیرین عسله که دو تا بیسکویت شکلاتیه و بینشون مارشمالوی سفیده. اینم تقریباً همونه ولی خوشگل‌تر و جذاب‌تره به‌نظرم. یه وقت یه جایی دیدینش بخرین. قیمت امروزش پنج‌هزاره :|

دوازده‌ونیم. اپراتورا که استخدامم نکردن؛ لااقل شیرین عسل و آیدین چند تا از محصولاتشونو به‌عنوان دستمزد تبلیغاتی که براشون می‌کنم، یک سال به‌صورت مفتکی بدن بهم.

سیزده. چهار تا بیسکوتارت قلبی نیکا برداشتم. مامانم میگه اینا رو بده من نگه‌دارم هر موقع قهر کردین از زیر در بفرستم تو اتاقتون آشتی کنین (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید).

چهارده. داشتم بیسکویت مادر می‌خوردم. بابا بیسکویتا رو ازم گرفته میگه به‌به، دختر گلم! برو اون جلو نشون بده به بابا چقدر قوی شدی و چی بلدی (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید). و همۀ بیسکویتامو خورد.

پانزده. یه فایل ورد دارم که توش کلی کلیدواژه نوشتم که بعداً پست بنویسیم در موردشون. دیروز داشتم مرتبشون می‌کردم. اولویت‌بندی کردم و غیرمفیدها و بی‌اهمیت‌ها رو پاک کردم و یه سریا رو گذاشتم تو فوریت! که همین روزا در موردشون بنویسم. یه کلیدواژه هم داشتم با عنوان «فارسی حرف زدن خ». حالا هر چی فکر می‌کنم این خ کی بوده و من راجع به کی قرار بود پست بذارم هیچی یادم نمیاد :| خانم بوده، آقا بوده، خ اسم کوچیکش بوده، فامیلیش بوده، هیچی یادم نیست. یکی هم نیست بگه آخه مگه مجبوری رمزی بنویسی کلیدواژه‌هاتو :|

شانزده. بی‌صبرانه منتظر نتایج دکترام. تو دلم دارن رخت می‌شورن. کاش نتایجو آخر پاییز یا حتی آخر سال اعلام کنن. یا اصلاً اعلام نکنن هیچ وقت. هر چی به لحظۀ اعلام نتایج نزدیک‌تر می‌شیم استرسم بیشتر میشه. مگه قرار نبود نتیجه مهم نباشه برام؟

۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۹- اللّهُمَّ بیربیر

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ

پریسا اومده بود تو نوشتن پایان‌نامه‌ش کمکش کنم. روز اول پسرشو گذاشت خونۀ مامانش ولی روز دوم با خودش آورد. نسبت به دو سال پیش آروم‌تر شده بود، ولی وقتی شمارۀ یک یا دو داشت، نمی‌گفت و مثل اینکه عادت داره بره بشینه روی مبل کارشو انجام بده. قبلاً لااقل خیالمون راحت بود پوشک داره، الان ولی باید نیمی از تمرکزمونو می‌ذاشتیم روی این موضوع که اگه رفت نشست جایی، سریع ازش بپرسیم جیش داری؟ که البته موفق هم نبودیم و هم روز قبل و هم اون روز، کار خودشو کرد. چند وقت پیشم گوشی پریسا رو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کرده بود و گوشۀ لپ‌تاپشم شکونده بود. نصف اون نصفهٔ تمرکز باقی‌مانده‌مونم باید می‌ذاشتیم روی مراقبت از گوشی و لپ‌تاپ که وی نشکندشون؛ و با اندک تمرکزی که برامون مونده بود روی انتقال توأم بی‌سیم توان و اطلاعات با استفاده از مدولاسیون شاخص‌ها کار می‌کردیم. دورۀ کارشناسی رشتۀ هردومون برق بود. ولی الان پریسا ارشد مخابرات سیستمه و گرایش کارشناسی من الکترونیک بود. لذا سردرنمیاوردم چی کار می‌خواد بکنه. از آموزش نیم‌فاصله شروع کردم. بدین صورت که گفتم فایلتو ری‌نیم! کن و به جای پایان نامه بنویس پایان‌نامه. گفت چجوری؟ گفتم پایان رو که نوشتی، بعدش شیفت و کنترل و ۲ رو باهم بگیر و رها کن. بعدش نامه رو تایپ کن. زود یاد گرفت. قواعدشم گفتم. اینکه کجاها باید نیم‌فاصله بزنیم و کجاها فاصله. می‌گفتم خودت خط‌به‌خط بخون و هر جا رو حس کردی باید ویرایش کنم بگو. بعدشم عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و شکل‌ها و جدول‌ها و فهرست‌ها و منابع و فونت‌ها و سایزها رو درست کردیم. دوست ندارم لقمۀ آماده بذارم دهن کسی. باید خودشم یاد می‌گرفت. و یاد می‌گرفت. عصر با استادراهنماش جلسۀ آنلاین داشت. یکی از گوشیای هندزفری تو گوش من بود و دیگری تو گوش پریسا. همین‌جوری که استادش داشت ایرادات کارشو می‌گفت، منم تندتند رو کاغذ می‌نوشتم بگو چشم، بگو انجام دادم این قسمتو، بگو ایشالا تا آخر هفته، بپرس فلان چیزو کجا بنویسم؟ فلان چیزم بگو، بهمان چیزم بپرس. استادش گیر داده بود که این موج‌های تک‌حامله و چندحامله چیه نوشتی و به جای حامله بنویس حامل. چون که حامله صورت قشنگی نداره. متوجه نبود که «ه» توی تک‌حامله پسوند صفت‌سازه و موج رو توصیف می‌کنه. روی کاغذ برای پریسا نوشتم بگو چشم. بعداً همۀ حامله‌ها رو سلکت کردم جاشون حاملی رو ریپلیس کردم شد موج‌های تک‌حاملی و چندحاملی. هر چند که مصوب فرهنگستان با همون پسوند «ه» هست نه «ی». تو اون شرایط رقت‌انگیز که نودوهشت ممیز دو دهم درصد حواس هردومون به بچه بود، گوشیمم دستم بود و داشتم به سؤال‌های زبان‌شناسی فاطمه مِنَ القاهره! جواب می‌دادم. سؤالاش هر سری سخت‌تر از سری قبل میشه. به‌اندازۀ همۀ کوئیزایی که استادامون نگرفتن هر روز داره ازم کوئیز پیشرفته می‌گیره. سعی می‌کنم وقتی نمی‌دونم نگم نمی‌دونم و جواب سؤالشو از زیر سنگ هم شده پیدا کنم. هر چیزی رو هم که شک داشته باشم تو گروه ارشدمون مطرح می‌کنم یا از هم‌کلاسیای سابقم یا از سال‌پایینیا می‌پرسم که مطمئن بشم و درست راهنماییش کنم. همین‌جوری که گوشم با استادراهنمای پریسا بود و چشمم توی تلگرام، هم‌اتاقی دورۀ کارشناسیم از واتساپ پیام داد بهم. راجع به ویرایش یه کتاب مدیریتی مشورت می‌خواست. بعد از رایزنی، قرار شد ویرایششو من انجام بدم، ولی از اونجایی که تروتمیز و اصولی ترجمه شده بود، انصاف نبود دستمزد کامل ازشون بگیرم. یک‌سوم قیمت معمول رو بهش پیشنهاد دادم. تازه بعدشم گفتم ناشر ممکنه شیوه‌نامۀ مخصوص داشته باشه و هزینه‌ای که می‌کنید هدر بره و بهتره هزینه نکنید. بعد دیدم دوستم چند ساعت پیش پیام داده و شمارۀ استاد شمارۀ ۱۷ رو خواسته. انقدر درگیر بودم که دیر دیده بودم پیامشو. پیام دادم به استادم که ازش اجازه بگیرم بعد شماره‌شو به دوستم بدم. چون آنلاین نبود، پیامک هم زدم بهش. وی ضمن دادن اجازه یه پیشنهاد کاری در راستای کار قبلیمم داد. منم ذیل همون پیامک پیشنهادشو پذیرفتم و گفتم انجامش می‌دم. در ادامه پرسیده بود تاریخ دفاعت مشخص نشد؟ در جوابش، جواب استاد مشاورمو که صبح ازش پرسیده بودم کی قراره دفاع کنم کپی کردم که گفته بود امروز جلسه دارن و تاریخشو قراره تو همین جلسه تعیین کنن. پس از فراغت از بخش پیامک گوشیم، به استاد مشاورم تو واتساپ پیام دادم که نتیجۀ جلسه رو بپرسم. همون موقع ترلو نوتیفیکیشن نظرسنجی زمان جلسۀ پروژۀ اصطلاحات عامیانه رو آورد. با ساعتی که تعیین کرده بودن موافق بودم، و امیدوار بودم کلاس آنلاینی که قبل جلسه دارم طول نکشه و به‌موقع تموم بشه. از منشی آموزش راجع به پرینت و پست سؤال کردم. گفت زنگ بزن جزئیاتو از مسئول آموزش بپرس. عصر شده بود و فکر کردم درست نباشه این موقع زنگ بزنم بهش. جلسۀ پریسا با استادش تموم شده بود و رفته بود لباسای پسرشو بشوره (چون که خرابکاری کرده بود)، و من همچنان داشتم پیام جواب می‌دادم و اینو برای اون می‌فرستادم و اونو برای این.

دیروز قرار بود من برم خونه‌شون و یه کم دیگه هم کار کنیم. به‌قدری خسته بودم که پیام دادم هر محتوایی قراره به کارِت اضافه کنی اضافه کن بعدش ایمیل کن برام همین‌جا درستش کنم. موندم خونه و یه ظهر تا شب در آرامش نشستم پای کار و تمومش کردم.

وقتی بچه رو می‌شست پرسید هنوزم بچه دوست داری؟ گفتم نمی‌دونی چقدر جای هر چهارتاشون خالیه و اگه سه تای اول سه‌قلو باشن فبهالمراد. گفت پس خدایا زودتر برسون باباشونو من قیافهٔ اینو وقتی داره اولی رو می‌شوره و دومی از گشنگی جیغ می‌زنه و سیم هندزفری تو دهنشه و سومی نشسته یه گوشه جزوه‌های مامانشو پاره می‌کنه ببینم. گفتم آمین.

پ.ن: بیربیر یعنی یکی‌یکی. در شرایطی که کلّی کار یهو به آدم محوّل میشه میگن.

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ده روزه نتایج دعوت به مصاحبه اعلام شده و من هنوز ثبت‌نام نکردم. دانشگاه‌ها هم دم به دیقه پیام می‌فرستن که مهلت تموم شد، مهلت تمدید شد. صبح پیام دادم به خانم میم که از اونجایی که من هنوز دانشجو محسوب می‌شم و مدرک فارغ‌التحصیلیم دستم نیست باید فرم معدل و تأییدیۀ واحدایی که گذروندمو ازتون بگیرم. ازش خواستم لطف کنه فرمو پر کنه مهر و امضا بزنه عکس بگیره بفرسته برام. تأیید کرد که از مهر ۹۴ تا خرداد ۹۶ چهل واحد درسی رو طی چهار ترم با موفقیت گذروندم. امضا کرد و فرستاد و پرسید پس کی می‌خوای دفاع کنی؟ گفتم به‌خاطر کرونا نمی‌تونم بیام تهران. ولی اگه دفاع‌ها مجازیه آماده‌ام. گفت نه حضوریه. بعد گفت همین الان زنگ بزن آموزش. همون الان که کلۀ سحر باشه با یه حالت خسته‌ای زنگ زدم ببینم چی کارم دارن. مسئول پشت خط یه کم تهدید کرد و گفت اگه نیاید مثل فلانی و بهمانی محروم از تحصیل می‌شید و اِل میشه و بِل میشه و تا همین الانشم دیر شده و چرا نمیاید دفاع کنید و چرا پیگیری نمی‌کنید؟ گفتم تو این سه سال می‌دونید چند بار اومدم و پیگیری کردم؟ گفت می‌دونم رفت‌وآمد سخته. گفتم سخت‌تر از رفتن و آمدن، موندنه. هم خسته شدم، هم از پارسال بابت فلان موضوع دلخورم. یه مقدار از حق رو به من داد و بقیه‌شم بین بقیه تقسیم کرد. بعد گفت دکترا قبول شی از این ور ارشدتو تأیید نکنیم به دردسر می‌افتیا. نمی‌تونی ثبت‌نام کنیا. قبول بشی اخراج میشیا. دیر کنی مدرک ارشدتم نمی‌دیما. گفتم مهم نیست؛ تهش میام انصراف می‌دم. طوری نمیشه. فکر کنم یه کم جا خورد. انتظار همچین حرفیو حداقل از من یکی دیگه نداشت. یه فرمم هست توش می‌نویسن معدل فلانی جزو سه معدل بالای اینجاست و گواهی می‌دهیم که وی دانشجوی درسخونیه. مستحبه اگه باشه لابه‌لای مدارک مصاحبه. نگرفتم اونو دیگه. خوبه که از استادات معرفی‌نامه هم بگیری. اینم نگرفتم. ظهر خانم میم زنگ زده که تو فرم تأیید واحدایی که برات فرستادم اسم دانشگاه و سال تحصیلیتو اشتباه نوشتم. گفتم بله متوجه شدم. اسم رشته رو هم ننوشته بودید و چون نخواستم دوباره بهتون زحمت پرینت و اسکن بدم خودم با فوتوشاپ درستش کردم. گفت می‌خوای دوباره پر کنم بفرستم؟ ایراد نگیرن یه وقت؟ گفتم مصاحبه مجازیه و فقط عکس فرما رو خواستن. گفت یه وقت می‌فهمن گیر میدنا. گفتم طوری نمیشه؛ معلوم نیست فوتوشاپه. مهم هم نیست.

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۷- روایتی دیگر از سفر

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۸ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۷. یه پدری ازت درآرم خاصی تو چشامه. انگار که نقشه‌ای شیطنتی آتیشی خیالی چیزی تو سرم باشه. از سال ۷۷ یه عکس دیگه هم نشونتون دادم قبلاً که اتفاقاً تو اون عکس هم این نگاه شیطنت‌آلود موج می‌زنه. به قول شهریار: ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟ گلی که دستمه هم مصنوعیه :|



مقدمه:

منفی چهار. آنچه که در پست قبل نوشتم روایتی سطحی و دم دستی از سفر بود. چیزایی بود که در جواب چه خبر و چی کار کردی و تعریف کن چی شد و کجاها رفتی به هر کسی میشه گفت. اما اینایی که اینجا تو این پست می‌نویسم خاصن. عمیق‌ترن. فرق دارن با اون حرفا. جدی‌ترن، دلنوشته‌طورن، احساسی‌ترن، و یه جورایی میشه گفت مخصوص وبلاگن. اینا رو فقط شماها می‌خونید.

منفی سه. کامنتای پست، بسته است طبق معمول. اگر حرفی بود، خصوصی به خودم بگید. وقتی عمومی کامنت می‌ذارید، من باید عموم رو هم در نظر بگیرم و در حضور عموم! جوابتونو بدم. این سخته برام.

منفی دو. این آخرین پست طولانی امساله و از امروز تا سه ماه آینده باید تمرکز کنم روی کنکور. نگفتم آخرین پسته ها. گفتم آخرین پست طولانیه.

منفی یک. یه وقتایی دوستام برای پروژه‌ها یا شرکت‌ها و سازمان‌هاشون دنبال نیرو و همکار می‌گردن و منم معمولاً لابه‌لای پستام بهتون اطلاع می‌دم. زین پس تصمیم گرفتم اطلاعیه‌ها رو بذارم اون بالا تو بخش آگهی‌های همکاری که گم نشه بین پستام. فقط لطفاً برای کسب اطلاعات بیشتر به من مراجعه نکنید. من اطلاعاتم همون‌قدره که نوشتم. با خودشون تماس بگیرید و برای اونا رزومه بفرستید. و دیگه اینکه لزومی نداره بگید اون آگهی رو از کجا پیدا کردید. اگر هم پرسیدن، بگید از وبلاگ زنگ فارسی، که مال یکی از دانشجوهای فرهنگستانه. وبلاگ زنگ فارسی مال منه؛ ولی یه جورایی اون وبلاگ پوششه. پوشش ینی اینکه اونجا رو ساختم که هر موقع تو فرهنگستان از دهنم کلمۀ «وبلاگم» پرید بیرون، و هر موقع خواستم راجع به فضای وبلاگ‌نویسی یه چیزی بگم، اگه پرسیدن عه! مگه وبلاگ داری؟، آدرس اونجا رو بهشون بدم بگم بله. هر موقع هم کسی از شما پرسید منو از کجا می‌شناسید؟ بگید از اونجا. حالا معنی پوشش رو متوجه شدید؟ :دی

صفر. امشب شب یلداست. حس خاصی نسبت به امشب ندارم. در نظرم یه شب مثل بقیهٔ شباست؛ یک دقیقه بلندتر.


بخش اول: دوشنبه عصر: حرکت از تبریز به سمت تهران، با قطار

یک.

من بلیتامو از علی‌بابا می‌خرم و اونم هر بار ضمن تقدیر و تشکر، لینک دانلود چند تا کتاب صوتی و متنی رو بهم هدیه میده که در طول سفر بی‌کار نمونم و کتاب بخونم. این سری چهار تا بلیت خریدم و بعد از هر خرید یه لینک برام فرستاد. چهار تا کتاب توی هر کدوم از لینک‌ها بود. هدیۀ سفر دوشنبه رو خودم دانلود کردم. بعد دیدم کتابای سفرهای بعدی تکراریه. می‌ذارمشون اینجا، برای هر کی که زودتر دانلودشون کرد. اگر کتاب‌ها رو دارید یا نمی‌خواید بخونید گزینۀ دریافت رو نزنید که لینک نسوزه و بقیه ازش استفاده کنن. سه تا لینک بیشتر نیست.

هدیۀ سفر سه‌شنبه، تهران مشهد

هدیۀ سفر جمعه، مشهد تهران

هدیۀ سفر چهارشنبه، تهران تبریز

این دو تارم بعداً نمی‌دونم دوباره رو چه حسابی فرستاد:

هدیۀ سفرِ نمی‌دونم کدوم بلیت

هدیۀ سفر یه نمی‌دونم کدوم بلیت دیگه 

دو.

تو قطار تبریز تهران، هم‌کوپه‌ایم یه دختر تهرانی بود. بحث دانشگاه شد. پرسید کجا چی خوندم و منم متقابلاً همینا رو ازش پرسیدم. وقتی گفت فردوسی مشهد، با ذوق گفتم چه حُسن تصادفی. گفتم منم آخر هفته دارم می‌رم اونجا. راجع به ابعاد و محیط دانشگاه پرسیدم. راجع به روزای اول خوابگاه صحبت کردیم. راجع به درس، کار، همه چی. گفت وقتی خوابگاهی شدم، اولین باری که رفتم نون بخرم نمی‌دونستم نون رو دونه‌ای می‌خرن یا کیلویی. حجم عظیمی از خاطرات با هشتگ نونوایی برام زنده شد.


بخش دوم: سه‌شنبه صبح تا شب: در شریف، توی سالن مطالعۀ دانشکده

سه.

شما یادتون نمیاد!. اون سالی که لیسانسمو گرفتم و فارغ‌التحصیل شدم، یوزر پس اینترنت خوابگاه و دانشگاه همۀ بچه‌ها غیرفعال شد جز من. تا دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی، هنوز همچنان هر بار می‌رفتم شریف اینترنت داشتم و هر ماه هم شارژم می‌کردن. دلیلشو نفهمیدم هیچ وقت. وقتایی که با نت اونجا پست می‌ذاشتم ازتون می‌پرسیدم به نظرتون این پستا حلاله؟ یادمه روزی که بالاخره غیرفعال شد کلی غصه خوردم و منتظر بودم یکی پیدا بشه که بدون اینکه من ازش بخوام و بهش بگم یوزر پسشو بهم بده. نه حالا برای اینکه چیزی دانلود کنم یا لازم داشته باشم اون حجم رو. صرفاً وصل شدن به وای‌فای اونجا حس خوب و نوستالژیکی بهم می‌داد. با اینکه هنوز تعدادی از دوستام اونجا در مقاطع و رشته‌های مختلف درس می‌خوندن و یوزر پس داشتن و کافی بود من لب تر کنم و رمزشونو بذارن تو طبق اخلاص، ولی نگفته بودم بهشون که یه همچین حسرتی دارم!. تا اینکه امسال یکی از خواننده‌های وبلاگم شریف قبول شد و بدون اینکه بخوام و بگم، نام کاربری و رمز اینترنتشو بهم داد که هر موقع می‌رم شریف از وای‌فای اونجا استفاده کنم. سه‌شنبه صبح که رسیدم تهران، اولین جایی که به فکرم رسید، دلپذیرترین جایی که مسیرمو بی‌هیچ فکر کردن و بی‌هیچ اما و اگری کج کردم سمتش شریف بود. جایی که اونجا آرومم. اونجا دلم آرومه. تهران که میام آشوبم. اما اونجا آرومم. رفتم نشستم تو دانشکدۀ سابقم و با یوزر پس مرادی کتابای هدیۀ علی‌بابا رو دانلود کردم. پاورپوینت کنفرانسو آماده کردم و برای خانومی که هر چند ساعت یه بار زنگ می‌زد که چی شد پس، ایمیل کردم.

یادآوریِ یک پست: nebula.blog.ir/post/941



چهار.

وقتایی که می‌رم دانشکده، از همکف شروع می‌کنم و یکی‌یکی طبقاتو می‌رم بالا و خبرنامه‌ها و تابلوها و اطلاعیه‌ها رو می‌خونم. اینجا عکس یکی از دخترا رو بدون حجاب زده بودن رو تابلو. فکر کنم پذیرش گرفته رفته و عکس باحجابشو نداشتن. جالب بود برام.



پنج.

یه آی‌سی کنترلی رو میز سالن مطالعه بود. اسمشو گوگل کردم ببینم دقیقاً چیه. از اون گرونا بود. اگر سوخته باشه که حیف؛ اگرم سالم باشه که بازم حیف که اینجا رها شده. هر موقع تو آزمایشگاه آی‌سی و مقاومت و خازن و دیود و اینا می‌سوزوندیم نمی‌نداختمشون تو سطل آشغال. از مسئول آزمایشگاه اجازه گرفته بودم که بذارمشون تو جیبم و با خودم ببرم خوابگاه. قطعه‌های سوخته رو می‌زدم رو در و دیوار و اتاقو باهاشون تزئین می‌کردم. دارمشون هنوز.



شش.

یکی از هم‌دانشگاهیامم هست که هر موقع می‌رم تهران اینو تو مترو می‌بینم اتفاقی. شما فکر کن برای دیدن مریم و نگار و نرگس و الهام و زهرا، از قبل کلی برنامه‌ریزی می‌کنم و مکان و زمان تعیین می‌کنم و تهش نمیشه، اون وقت هر سری می‌رم تهران لیلا رو می‌بینم. این دفعه موقع پیاده شدن، وقتی خدافظی می‌کردم بهش گفتم به امید دیدار مجدد، لابد بازم تو مترو. جالبه یه ایستگاه‌هایی هم همو می‌بینیم که مسیر همیشگی‌مون نیست و فقط همون یه باره که داریم از اونجا رد می‌شیم.


بخش سوم: سه‌شنبه شب: حرکت از تهران به سمت مشهد، با اتوبوس

هفت.

خانومه یه بلیت گرفته بود و سه نفر بود. یه بلیت برای خودش و دو تا بچه‌ش. پرسیدم دوقلو هستن؟ گفت نه، ولی کمتر از یه سال اختلاف سنی دارن. دستفروش مترو بود. یه خانومه دیگه ازش پرسید شوهرت کجاست و چی کار می‌کنه؟ گفت بی‌کاره و تو خونه است. راجع به درآمد دستفروشی تو مترو حرف می‌زدن. می‌گفت سودش هر روز تقریباً صد تومنه. البته بستگی داره چی بفروشی. یکی از اقوامشون مشهد فوت کرده بود و با جاری یا خواهرشوهر و بچه‌هاشون داشتن می‌رفتن مشهد. بچه‌هاش خیلی کثیف بودن. من عاشق بچه‌ام و تا یه بچه ببینم مهرش زود به دلم می‌شینه. ولی نمی‌دونم چرا از همون بدو ورود به اتوبوس بدم میومد از اینا. راننده گفت پیش اینا بشین. گفتم اولاً من بلیتمو اینترنتی گرفتم و صندلیم اینجا نیست، ثانیاً چجوری پیش خانومی که یه بچه بغلشه و یکی رو زانوش بشینم؟ راننده گفت حق داری، ولی اگه اتوبوس پر بشه باید پیش اینا بشینی. چون نمی‌خواست صندلیش خالی بمونه و آقایون رو هم نمی‌تونست بنشونه کنار خانومه. من چون تنها بودم، منو می‌تونست به‌زور بنشونه پیش اونا. هر چی بیشتر می‌گذشت بیشتر بدم میومد ازشون. پسره کفشاشو درآورده بود و پابرهنه تی‌تاپ‌به‌دست تو اتوبوس راه می‌رفت و خاک و آب کف اتوبوس قاطی شده بود و گلی بود رو زمین. اینم هی راه می‌رفت و هی حال من بیشتر به هم می‌خورد. کسی سوار نشد و هم من تنها نشستم هم صندلی کنار خانومه خالی موند. حکمت این حس نفرت‌انگیز من شاید این بود که صندلی کناریشون خالی بمونه و بچه‌ها راحت باشن. بچه رو خوابوند رو صندلی خالی و تمام مدتی که بچه خواب بود من یک چنین صحنه‌ای می‌دیدم. به‌مرور، تا برسیم مشهد حس من لطیف‌تر شد و دیگه ازشون بدم نمیومد. اونجا که به زبان کودکانه به دخترعموش گفت کفشامو بپوشون و دخترعموش گفت خودت بپوش و به زبان کودکانه گفت خودم نمی‌تونم عاشقش شدم و می‌خواستم محکم بگیرم ببوسمش. موقع پیاده شدن، اسم بچه‌ها رو پرسیدم و لبخند زدم براشون. دختره یه سالش بود و اسمش هلنا بود، پسره حدوداً دوساله و حسین. گفت دو تا برادر دیگه به اسم حسام و احسان هم داره.



هشت.

یه خانوم افغانستانی تو اتوبوس بود. ردیف جلوی جلو، سمت راست نشسته بود. با یه پسر ایرانی که کوچیکتر از خودش بود ازدواج کرده بود. داشت با خانوم کرجی که اونم ردیف جلو، سمت چپ پشت سر راننده نشسته بود صحبت می‌کرد. می‌گفت قیمتای اینجا و اونجا تقریباً یکیه. قیمت لوازم خانگی و طلا. ولی لباس اونجا تو افغانستان ارزون‌تره. پول ایران هم اونجا فوق‌العاده بی‌ارزش و آشغاله. انقدر بی‌ارزشه که در حد کاغذه. من چون ردیف سوم بودم و صدای بچه‌های ردیف دوم بلند بود، یواشکی حرف زدناشونو نمی‌شنیدم. یواشکی یه چیزایی راجع به شوهرش می‌گفت. خانوم کرجی گفت منم چند وقته یواشکی ازدواج کردم و بچه‌هام هنوز نمی‌دونن. گویا شوهر اولش مرده بود یا جدا شده بودن. بعدش گوشیشو درآورد و عکس بچه‌هاشو نشون خانم افغانی داد. هم دخترش و هم پسرش هر دو سیزده چهارده ساله بودن حدوداً. بعدشم باز یواشکی یه چیزایی راجع به شوهرِ جدیدِ یواشکیش به خانوم افغانی گفت که نشنیدم. شماره‌شم داد و شمارۀ خانوم افغانی رو هم گرفت که زین پس بیشتر باهم در ارتباط باشن. فضولم خودتونید :دی من فقط کنجکاوم :))


بخش چهارم: چهارشنبه، ۲۰ آذر، صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی

نُه.

کامنت گذاشته بود که می‌تونم بیام یواشکی نگاهت کنم؟ تا اون لحظه حتی نمی‌دونستم دانشجوی فردوسی مشهده. گفتم چرا یواشکی؟ قبل کنفرانس بیا چند دیقه همو از نزدیک ببینیم صحبت کنیم. صبح براش کامنت گذاشتم چه شکلی هستی؟ چی صدات کنم؟ عکسشو فرستاد برام. شماره‌مو ندادم بهش. شماره‌شم نگرفتم. وقتی رسیدم، براش کامنت گذاشتم. نوشتم کاپشن سفید پوشیدم، مقنعهٔ مشکی. چادرم تو کیفمه. در طول سفر یه جا مانتو تنم بود، یه جا کاپشن، یه جا چادر ساده، یه جا چادر لبنانی. یه جاهایی حتی کاپشنو از روی چادر پوشیده بودم، یه جاهایی هم از زیر چادر. نوشتم دقیقاً نمی‌دونم کجای دانشکده‌ام. بیرونم و آسمونو می‌بینم. سمت راستم ساختمان شماره دو هست و سمت چپم ساختمان شماره سه. جهاد دانشگاهی و پایگاه شهید قاسمیان و جامعهٔ اسلامی و انجمن اسلامی دانشجویان نواندیش هم دست راستمن. گرم بود و کاپشنو فقط برای اینکه پیدام کنه درنمیاوردم. سرم تو گوشیم بود که یه صدایی از پشت سرم شنیدم. شباهنگ؟ جواب دادم آرزو؟ لبخند زدم و باهاش دست دادم. بعد از جولیک و قرارمون توی مترو، این دومین قرار وبلاگی من بود. نمی‌دونستم تو یه همچین مواقعی چی میگن و مکالمه رو راجع به چی شروع می‌کنن. من حتی نمی‌دونستم آرزو اهل کجاست و رشته‌ش چیه. نمی‌دونستم بپرسم یا نپرسم. پرسیدم. وقتی گفت فلان جا، گفتم حتی یه ذره هم لهجۀ اونجا رو نداری. وقتی گفت کامپیوتر، چشام برق زد و پرسیدم تو دانشگاه شما هم برق و کامپیوتر یه دانشکده‌ان؟ دوست داشتم دانشکدۀ برق این دانشگاهو ببینم. هر دانشگاهی که برم، یه سر به دانشکدۀ برقشم می‌زنم همیشه. گفت اینجا همۀ مهندسیا یه دانشکده‌ان. گفتم منو می‌بری دانشکده‌تونو ببینم؟ منو برد دانشکده مهندسی. همۀ مهندسیا یه جا بودن و این برای منی که یه دانشکده مخصوص برای رشته‌مون داشتیم جای شگفتی داشت. گوشیمو دادم ازم عکس بگیره. اولین عکس غیرسلفی سفرمه این.



دَه.

اتفاق جالبی که فردای دیدارمون افتاد این بود که ما دوباره همو اتفاقی دیدیم تو دانشگاه. کِی؟ هفت صبح پنج‌شنبه. حالا اگه چهارشنبه‌ش همو ندیده بودیم، پنج‌شنبه تو اون نقطه از دانشگاه، مثل غریبه‌ها از کنار هم رد می‌شدیم، بدون اینکه بدونیم وبلاگ همو می‌خونیم و می‌شناسیم همو.



یه چند تا عکسم پای پست آرزو کامنت گذاشتم.

یاد عکسی که با جولیک گرفته بودم افتادم. این عکسم ببینید.

جالبه آرزو همیشه کوتاه می‌نوشت. بعد از دیدار با من پستاش طولانی شده. سرایت کرده طویله‌نویسی بهش.


بخش پنجم: چهارشنبه شب تا پنج‌شنبه صبح: توی حرم

یازده.

دنبال در ورودی می‌گشتم. یه آقای اصفهانی با لهجۀ شیرین اصفهانی گفت حج خانوم!. برگشتم سمتش. گفت کوله‌تو قراره بدی امانت؟ گفتم بله. گفت امانتداری این سمته. بری در ورودی بعد برگردی امانتداری مسیرت طولانی میشه. اول بده اینجا بعد برو که دوباره برنگردی. تشکر کردم ازش. گفت خواهش می‌کنم. و در ادامه افزود: من خیلی گناهکارم برام دعا کن. گفتم باشه. و رفت. خیلی جالب بود حرکتش.

دوازده. قسمت اول.

اَسما، دخترِ پسرخالۀ بابا هم همزمان با من با اردوی دانشگاهشون اومده بود مشهد. پسرخاله زنگ زد که به اسما گفتم از مسئولاش اجازه بگیره که شبو بری هتلی که اونا اونجان. آدرس هتلم فرستاد برام. گفتم نه نیازی نیست و تو حرم می‌خوابم و هتل دانشگاه و خوابگاه دانشگاه هم هست و از من تعارف و از ایشون اصرار. به اسما پیام دادم که اگه یه وقت مسئولای دانشگاهتون گفتن نه و نمیشه ناراحت نشو و به خاطر من اصرار نکن بهشون. جواب نداد. حالا یا پیام من نرسید بهش، یا جواب اون نرسید.

سیزده.

قبلاً حرم یه جایی داشت به اسم فکر کنم دارالحجه که پتو و بالش می‌دادن و میشد شش هفت ساعتی اونجا خوابید. از ساعت دوازده تا شش فکر کنم. وقتی رسیدم حرم، اول رفتم زیارت و نیم ساعتی دعا و قرآن خوندم و برای مریضا و بی‌کارا و بی‌شوهرها و بی‌زن‌ها و بی‌فرزندها و بی‌پول‌ها و کنکوریا و کلاً برای گیر و گرفتاریامون دعا کردم و پا شدم رفتم سمت دارالحجه. دیدم بسته است. خادمی که اونجا بود گفت از ابتدای آذر اونجا رو بستن و دیگه نمی‌ذارن کسی تو حرم بخوابه (پلشت بیست‌وپنجم). گفتم خب پس کجا می‌خوابن؟ گفت زائرا می‌رن باب‌الرضا و درخواست می‌دن و با ون می‌بریمشون زائرسرا. زائرسرا کجاست؟ توی ترمینال. دوره که. تا برم درخواست بدم برم ترمینال خواب از سرم می‌پره. چند تا گزینۀ دیگه روی میز داشتم. هتلی که دانشگاه در اختیارمون گذاشته بود، که شبی دویست تومن بود و هر چی تعداد افراد توی اتاق بیشتر می‌شد هزینه کمتر می‌شد. اگه می‌رفتم هتل، دیگه باید قید حرم و زیارت رو می‌زدم. همون اول موقع ثبت‌نام گفته بودم هتل نمی‌خوام. خوابگاه دانشگاهم بود که اونجارم نمی‌خواستم. اسما هم که جواب پیاممو نداده بود. و من هفت صبح باید دانشگاه می‌بودم و ارائه داشتم. ساعت یازده بود و دیگه خیلی دیر شده بود که بخوام برم جای دیگه. ترجیح دادم تا صبح تو حرم بمونم. رفتم تو یکی از رواق‌های حرم نشسته سرمو تکیه دادم به دیوار و بیهوش شدم از خستگی. تو اون حیاطی که سقاخونه هست، یه رواقی بود که اسمش یادم نیست، ولی مخصوص خانوما بود. در و پنجره‌شم شیشه‌ای بود و سقاخونه دیده می‌شد از توی اون رواقی که می‌گم. یه چند ساعتی خوابیدم و صدای اذان که بلند شد دیگه بیدار شدم.

چهارده.

قبل ارائه‌م کلی دنبال قبر شیخ بهایی گشتم. می‌گفتن چون دانشمنده، حاجت علمی می‌ده. گفتم برم ازش بخوام که ارائه‌م خوب پیش بره. پیداش نکردم. فردای ارائه اتفاقی از یه قسمتی از حرم رد می‌شدم دیدم عه! نوشته قبر شیخ بهایی. فاتحه خوندم براش.

پانزده.

اینجا هم قبر شیخ نخودکیه. برای کسب اطلاعات بیشتر: ارجاع به خاطرات مشهد آبان ۹۸



شانزده.

اینجا هم پیر پالان‌دوزه. برای کسب اطلاعات بیشتر: ارجاع به خاطرات مشهد آذر ۹۶



هفده.

اینجا هم یه جای مخصوصه که برای گندم دادن به کبوترا تعبیه شده.



بخش ششم: پنج‌شنبه صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی

هجده.

کلاسی که اونجا مقاله‌مو ارائه دادم یه کلاس ۴۵ نفری بود. مسئولین فکرشم نمی‌کردن پر بشه و این کلاسو برای ارائه اختصاص داده بودن. وسط ارائه‌م هی جمعیت بیشتر می‌شد و ملت سر پا ایستاده بودن. ارائه‌م که تموم شد، رفتیم یه جای دیگه. ولی خب اونجا هم ۴۵ تا صندلی داشت و دقیقاً نفهمیدم چرا جابه‌جا شدیم. خودشونم به این نکته اذعان داشتن که خب اینجا هم ۴۵ نفره هست. تو این جابه‌جایی، من دیگه یادم رفت کیا تو ارائه‌م بودن، کیا بعداً اومدن. کلاً هم دو تا دختر ارائه داشتن. یکی من بودم که اولین ارائه بودم و یکی هم یه دختر دیگه بود که آخرین ارائه بود. ارائۀ همه که تموم شد و خواستیم متفرق شیم، یه آقای چهل پنجاه ساله گفت ببخشید میشه چند لحظه؟ وایستادم ببینم چی کارم داره. گفت من مسئول نمی‌دونم کجای کارخونۀ ظروف چینی فلانم و از ارائه‌تون بسیار استفاده کردم. همین‌جوری که ایشون داشتن از ارائۀ من تعریف می‌کردن، من داشتم فکر می‌کردم چینی چه ربطی به واژه داره. گفتم لابد اشتباه گرفته منو. بدون اینکه ضایع و تابلو بشه، موضوع کارمو گفتم و پرسیدم منظورتون اینه که از این زاویه ظروف چینی رو به واژه و فرهنگستان ربط بدیم؟ گفت نه. بعد حرف قبلیشو ادامه داد که ما اونجا تو کارخونه فلان می‌کنیم و بهمان می‌کنیم. من هنوز متوجه نشده بودم ارتباط مقاله‌م به کارخونۀ ایشون چیه. به انحای مختلف تکرار می‌کردم که منظورتون فلانه؟ منظورتون بهمانه؟ که شاید منو با یکی دیگه اشتباه گرفته باشه. ولی خب با کی آخه؟ اونجا همه آقا بودن و اون یکی دختره هم آخرین ارائه بود و دید که من نشستم ارائۀ دختره رو گوش می‌دم. پس چطور می‌تونه منو با دختره اشتباه بگیره؟ یه ربع بیست دیقه راجع به کارخونه‌ش و توسعۀ مدل من تو سیستم مدیریتی کارخونه حرف زد. تو جمله‌هاش سود و بهینه و اینا بود. گفتم منظورتون بازدهیه؟ گفت نه و صحبتش رو ادامه داد. دیگه داشتم سردرد می‌گرفتم. گفتم خوشحال می‌شم شمارۀ تماستون رو داشته باشم که بعداً بیشتر راجع به این موضوع صحبت کنیم. شمارۀ موبایلشو گرفتم و خدافظی کردم ازش. و سعی می‌کردم تو دیدش نباشم دیگه. بعد این هی منو می‌دید، هی سلام می‌داد هی لبخند می‌زد. روز دوم، تو سالن، کنار پریز نشسته بودم. آورد گوشیشو زد به شارژ و پرسید تا کی اونجام که بره نماز بخونه برگرده. گفتم هستم. گفت نیام ببینم گوشیمو بردن و فقط شارژرش مونده. گفتم کسی که گوشی رو می‌بره شارژرشم می‌بره خب. گفت راست می‌گین. و رفت. و سریع برگشت. کیفمو گذاشته بودم روی یکی از صندلیا و کوله‌مو روی یه صندلی دیگه. اومد گفت جای کسیه؟ کارم خیلی زشت بود که گفتم دوستانم قراره بیان. ولی واقعاً دلم نمی‌خواست پیشم بشینه. رفت یه جای دیگه نشست. تو حرفاشم منو خانوم مهندس خطاب می‌کرد. هنوز که هنوزه رفتارش برام در هاله‌ای از ابهامه. شماره‌مم ندادم بهش. شماره‌شم ذخیره نکردم :|

یه آقای دیگه هم بود که دوربین مداربسته نصب می‌کرد. یادمه که تو ارائه‌م هم بود. بعد تو زمان‌های استراحت هی میومد سر صحبت رو باز می‌کرد و یه چیزایی راجع به کارش و تقابل دانشگاه و صنعت و علم بهتر است یا ثروت می‌گفت که خب ربطشو به خودم متوجه نمی‌شدم و هنوز که هنوزه رفتار ایشونم در هاله‌ای از ابهامه.



نوزده.

خوراکیای زنگ تفریح. سحرخیر یکی از حامیان مالی کنفرانس بود.



بیست.

در راستای مصیبتایی که با کارتای بانکیم داشتم، روز کنفرانس سر میز ناهار دیدم یه شمارۀ ثابت ناشناس با پیش‌شمارۀ تبریز افتاده رو گوشیم. زنگ زدم گفتم با من تماس گرفته بودید؟ گفت فلانی‌ام. دوست بابا بود و سر یه پروژه‌ای همکاری داشتم باهاشون. گفت دستمزدتو می‌خواستم پرداخت کنم، هر کاری کردم خطا داد گفت حسابت غیرفعاله و منم ریختم به حساب بابات.

بیست‌ویک

جوجه‌کبابی که یادم رفته بود ازش عکس بگیرم و آخراش یادم افتاد.



بیست‌ودو.

فکر کردین فقط خودتون بلدین یه چیزی ببینین یادم بیفتین عکس بگیرین برام بفرستین؟ من اینجا این جوراب‌فروشی رو دیدم یاد بیست‌ودو و اسی افتادم.



بیست‌وسه.

اسنپ یکی از حامیان مالی کنفرانس بود و به مناسبت کنفرانس چهار تومن تخفیف در نظر گرفته بود برای هر کی که مبدأ یا مقصدش دانشگاه فردوسی مشهد باشه. مسیر حرم تا دانشگاه و دانشگاه تا حرم اتوبوس داشت و خودم از این کد استفاده نکردم، ولی اونجا تو کنفرانس هر کیو می‌دیدم داره اسنپ می‌گیره، ازش می‌پرسیدم آیا می‌دانی با کد stinp50 می‌تونی از چهارهزار تومان تخفیف بهره‌مند بشی؟ و خب خیلیا نمی‌دونستن و خوشحال می‌شدن که اطلاعات نابم رو باهاشون به اشتراک گذاشتم.

بیست‌وچهار.

دیگر حامی مالی کنفرانس همراه اول بود. تو جلسۀ اختتامیه با یه دختر مشهدی به اسم مریم آشنا شدم. دوست شدیم و شماره‌شو داد و شماره‌مو گرفت. بعد وقتی فهمید هتل رزرو نکردم اصرار پشت اصرار که بیا خونۀ ما، تنهام. تو حرم نشسته بودم که دیدم زنگ می‌زنه. دوباره اصرار که آدرسو می‌فرستم بیا خونۀ ما. تشکر کردم و نرفتم. بعد از اختتامیه گفت می‌دونی اینجا دارن به شرکت‌کنندگان تو کنفرانس سیم‌کارت رایگان میدن؟ گفتم نمی‌دونستم، ولی اگه می‌دونستم هم نمی‌گرفتم. بگیرم کجای دلم بذارم؟ گفتم خدا یکی، عشق یکی، سیم‌کارت هم یکی. وقتی داشت اسنپ می‌گرفت بره خونه کد تخفیف رو به اونم گفتم. اونجا کسی رو نمی‌شناختم بدم ازم عکس بگیره و بیشتر عکسام سلفی بود. این عکسو مریم برام گرفت و بسیار دوست می‌دارمش. دارم آرم شریفو نشون می‌دم.



بخش هفتم: پنج‌شنبه شب تا جمعه شب: توی حرم و بازارهای حوالی حرم!

دوازده. قسمت دوم.

پیام دادم به اسما که اگه برای دعای کمیل اومده حرم باهم باشیم. گفت ظهر برگشتن تبریز. و در ادامه افزود که دیشب تا ساعت سه منتظرم بوده که برم پیشش و چرا نرفتم. گفتم آخه پیام ندادی که بیا. مطمئن نبودم مسئولای دانشگاهشون قبول کنن مهمان داشته باشه. بنده خدا کلی اصرار و خواهش کرده بود ازشون و راضیشون کرده بود من برم پیشش. بعدشم فکر کرده بود چون دیگه باباش بهم آدرسو داده، منم قبول کردم برم و خودش دیگه پیگیری نکرده بود رضایت قطعی مسئولاشو بهم بگه. خیلی هم بد نشد به نظرم. اصولاً زیاد دوست ندارم تو مراحل مختلف زندگیم مدیون کسی باشم و تا جایی که بشه زحمت نمی‌دم به بقیه. بد هم نگذشت تو حرم بهم.

بیست‌وپنج.

یه جایی بود تو صحن رضوی مجله و روزنامه و اینا می‌دادن. شب دیر وقت بود. گوشیمم شارژ نداشت با اون سرمو گرم کنم. رفتم اونجا به آقاهه سلام دادم گفتم یه چیزی برای خوندن می‌خوام. یه مجله داد. پول نگرفت. گفتم بعداً باید پسش بدم؟ گفت نه. یه صلوات بفرست فقط. گفتم باشه. یه کمشو خوندم تا خوابم ببره. مجله صفحات آخرش مخصوص کودکان بود. صبح که بیدار شدم دادمش به یه دختر شش هفت ساله. ازش پرسیدم خوندن نوشتن بلدی؟ گفت فقط یه کم خوندن بلدم. گفتم بیا این قصه‌ها رو بخون اگه دوست داری. برای بچه‌ها نوشته. خوشحال شد. مامانش داشت نماز می‌خوند. نمازش که تموم شد، مجله رو برد نشونش داد. بعد صدای مامانشو می‌شنیدم که می‌گفت باشه بذار نمازمو بخونم الان بابات میاد. دختره هم یه چیزی یواشکی می‌گفت مامانه هم هی می‌گفت باشه بذار برگردیم خونه برات می‌خونمش.

بیست‌وشش.

شب دوم رفتم رواق امام خمینی، قسمت خانوما. تو مرز آقایون و خانوما یه دیوار کاذب کشیده بودن. آخرین ردیفی که خانوما نماز می‌خوندن، کنار اون دیوار کاذب تکیه دادم به قفسۀ قرآن‌ها، کاپشنم هم کشیدم روم خوابیدم. شگفت آنکه هیشکی حتی یه بارم مزاحم خوابم نشد. همین دو سه ساعت کافی بود برام. بعد دیگه همین‌جوری تو صحن و حرم ول می‌چرخیدم و هر جا می‌دیدم یکی گم شده یا می‌خواد بره جایی و نمی‌شناسه می‌بردمش. دو تا خانومو بردم دستشویی. با کاروان اومده بودن، خودشون می‌ترسیدن برن گم بشن. بعد یه سری خانوم بودن که تشنه بودن و با دو تاشون رفتم سقاخونه آب بخورن و برای بقیه هم آب آوردیم. یه آقایی هم دم باب‌الرضا برای کارت‌به‌کارت شماره کارتشو می‌خواست برای دوستش اسمس کنه کمکش کردم. خانوما سواد نداشتن. فکر کنم آقاهه هم سواد نداشت. ولی آقاهه علاوه بر سواد، شعور هم نداشت. به یه گویشی حرف می‌زد که متوجه نمی‌شدم و فقط اسمس، شماره کارت، این شماره رو فهمیدم. کلی حرف زد. گفتم نمی‌فهمم زبانتونو. اهل کجایین؟ یه جایی رو گفت که نمی‌دونستم کدوم استانه و اسم هم نمی‌برم که اگه یکی اهل اونجا بود برنخوره بهش. شماره کارتشو که اسمس کردم، راه افتاد دنبالم که برای این یکی شماره هم اسمس کن. گوشیش از این دکمه‌ایا بود و واقعاً سختم بود بفهمم چی به چیه و چجوریه. اسمس کردم دادم دستش. بعد دیدم راه افتاده دنبالم که برای این یکی شماره هم اسمس کن. گفتم این دیگه آخریه و دیرم شده و بعد از این از یکی دیگه بخواین براتون انجام بده. از حرم اومدیم بیرون و از پله برقی می‌خواستم برم اون سمت خیابون. باهام اومد. بعد دیدم دستشو گذاشت رو شونه‌م منو کشید سمت خودش که بقیۀ آقایون بهم برخورد نکنن!!!. سرمو از گوشیش بلند کردم و اعتراض کردم به این کارش. حساب کار که دستش اومد یواشکی پرسید شوهر داری؟ وای وقتی اون لحظه یادم می‌افته به‌قدری عصبی می‌شم که دلم می‌خواد برم تو خیابون و ناخنامو فروکنم تو خرخرۀ تمام مردهای عالَم! سومین پیامک رو که فرستادم گوشیشو دادم دستش و سعی کردم بین جمعیت ناپدید بشم. دیدم هنوز داره دنبالم میاد. می‌گفت داری میری بازار، بیا باهم بریم (پلشت بیست‌وششم). جوابشو ندادم و رفتم داخل یه مغازه. کاپشن سفید تنم بود و خب احتمال ناپدید شدنم پایین بود بین اون جمعیت چادری. رفتم یه جا که تو دیدش نباشم. بعد کاپشنمو درآوردم و چادر مشکی سرم کردم و از یه مسیر دیگه به راهم ادامه دادم. دیگه نمی‌دونم کجا گم شد رفت پی کارش. دلم نمیاد بگم همۀ مردا آشغالن، ولی ۹۸ ممیز ۲ دهم درصد مردها کثیفن، عوضی‌ان، و آدم نیستن اصلاً. دور از جون شما البته. حالا یکی نیست بگه یارو وضعیت تأهلتو پرسیده، کیبورد لپ‌تاپت چه گناهی کرده اینجوری می‌کوبیش.

بیست‌وهفت.

کارت بانک ملیم با کارت اهدای عضوم یکیه. اونایی که کارت اهدای عضو دارن می‌دونن چی می‌گم. خریدامم بیشتر با بانک ملی انجام می‌دم. از یه مرکز خریدی دو تا روسری خریدم و وقتی کارتمو به دختره دادم بکشه، با تعجب گفت پیوندکارت؟ گفتم بله، کارت اهدای عضوم با کارت بانک ملیم یکیه. گفت ینی رضایت دادی اعضاتو اهدا کنن؟ گفتم آره. اشکالی داره؟ گفت آره بعضی مراجع تقلید می‌گن اشکال شرعی داره. گفتم نمی‌دونم کدوما چی می‌گن، ولی من مطالعه کردم راجع به این موضوع. مرگ مغزی با کما فرق داره و کسی که مرگ مغزی کرده برنمی‌گرده. گفت نظرت راجع به ناخن مصنوعی چیه؟ گفتم یه زمانی ناخنای طبیعی من دو سانت بلندی داشتن. این دو سانت بلندی کل ناخن نبودا، بلندی قسمت اضافۀ ناخن بود. گفتم یه همچین ناخن‌بلندکنِ قهاری بودم و دوست دارم ناخن بلند کردن و لاک زدن رو. ولی اینایی که میگن با ناخن مصنوعی میشه جبیراً وضو گرفت و غسل کرد رو هم قبول ندارم. گفت منم قبول ندارم.

اگه حالتون از دیدن ناخن بلند به هم نمی‌خوره روی این عکس ناخن دوران نوجوانیم کلیک کنید. به تقوا نزدیک‌تره که آقایون کلیک نکنن :دی :|


بخش هشتم: جمعه شب: حرکت از مشهد به سمت تهران، با اتوبوس

بیست‌وهشت.

ادامۀ اون پست اینستا که راجع به آهنگای راننده اتوبوس نوشته بودم. حمید هیراد می‌خونه «دل بریدن از تو دیگه کار من نیست...» و من به فکر فرومی‌رم. یکی دل می‌بَره، یکی دل می‌بُره. چیه این دل آخه.


بخش نهم: شنبه، ۲۳ آذر، صبح تا ظهر: علاف کارهای اداری در بنیاد سعدی

بیست‌ونه.

بلیت مشهد-تهرانو برای ساعت هفت گرفتم که هفت صبح برسم تهران. اتوبوس از اون ور هشت راه افتاد، از این ورم نه‌ونیم رسید. صبح باید می‌رفتم فرهنگستان. می‌خواستم هفت برسم تهران که اول برم بنیاد سعدی. هم کوله‌پشتیمو بذارم اونجا (سنگین بود) هم یکی دو ساعت فرصت داشته باشم که به قول ناصرخسرو شوخ از خود باز کنم و یه دوشی بگیرم و مسواکی بزنم بعد برم فرهنگستان. شوخ اینجا ینی چرک و کثافت. ینی آخرین باری که موهامو شونه کرده بودم دوشنبۀ هفتۀ پیش بود، تو خونه. آخرین باری که مسواک زده بودم سه‌شنبۀ هفتۀ پیش بود، توی دانشکده. یک هفته پام تو جوراب و سرم تو مقنعه بود. کوله‌مو همه جا روی زمین گذاشته بودم و خودم هر جایی نشسته بودم و وقتی به کاپشن سفیدم نگاه می‌کردم حالم ازش به هم می‌خورد. نه درست و حسابی می‌تونستم غذا بخورم و نه درست و حسابی بخوابم. آخرین باری که افقی خوابیده بودم دوشنبه تو قطار تبریز تهران بود. آخرین باری که لپ‌تاپمو زده بودم به برق و پاوربانک و گوشیمو پر کرده بودم، سه‌شنبه بود تو همون شریف بود و همۀ این چند روزو من التماس می‌کردم ملت کمتر بهم زنگ بزنن و حالمو هی نپرسن که اگه شارژ گوشیم تموم بشه نه شارژر دارم نه جایی که پاورمو پر کنم. کمتر عکس می‌گرفتم و کمتر دیتای گوشیمو روشن می‌کردم بیام نت. وقتی گشنه و خسته رسیدم تهران شارژ گوشی و پاور و لپ‌تاپم هر سه صفر بود. حتی نمی‌دونستم ساعت چنده. چون باتری ساعت مچیم هم تموم شده بود. پس من نیاز داشتم قبل از اینکه برم فرهنگستان یه دو ساعتی برای تجدید قوا فرصت داشته باشم. که خب هم دیر رسیدم تهران هم مسئول بنیاد سعدی مرخصی بود و اونی که جاش نشسته بود منو نمی‌شناخت و نامۀ رسمی می‌خواست ازم که اجازۀ ورود بده. و من نامه نداشتم. تلفن هم تو کتش نمی‌رفت (پلشت بیست‌وهفتم).

سی.

پس از مشقت‌های فراوان گذاشت برم تو. تا وارد شدم گوشی و پاور و لپ‌تاپمو زدم به برق. حتی جا داشت خودمم بزنم به برق. دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم و راهی فرهنگستان شدم. کلید واحدو دادم نگهبانی و رفتم. وقتی برگشتم ساعت هشت بود و نگهبان نبود. درِ واحد سرایدار ساختمونو زدم بیاد کلیدو از نگهبانی بده. آیفونشون خراب بود. شمارۀ سرایدارو داشتم. گوشیمو درآوردم زنگ بزنم، یادم افتاد صبح به قدر کفایت شارژش نکردم و خاموشه الان. شارژرم همراهم بود؟ خیر. شارژرم سوخته بود. پاوربانک داشتم، همراهم بود؟ خیر. گذاشته بودم بمونه شارژ بشه. پس چه خاکی به سرم کردم؟ دیدم سرایدار بنیاد سعدی شماره‌شو نوشته روی کاغذ و زده روی دیوار. کاغذو برداشتم و طول و عرض خیابان منتهی به بنیاد سعدی رو بالا پایین کردم بلکه یه مغازه‌ای جایی پیدا کنم برم از اونجا زنگ بزنم به سرایدار و بگم بیاید مرا دریابد. از شیب پنجاه درجۀ بالاشهر و کفشای پاشنه‌بلند و پاهای خسته‌م هم نگم براتون. خیابون خلوت بود و فرد مناسبی نبود که بهش بگم موبایلشو در اختیارم بذاره. فکر می‌کردم که آیا درسته در یکی از خونه‌ها رو بزنم کمک بخوام؟ همین‌جوری که دنبال مغازه می‌گشتم چشمم افتاد به یه داروخانه. رفتم تو و گفتم ساکن فلان ساختمانم و کلیدمو دادم نگهبانی و نگهبان شیفتش تموم شده و رفته. شمارۀ سرایدارو نشونشون دادم و گفتم شارژ گوشیم تموم شده و خاموشه. شارژر هم ندارم. آیفون واحد سرایدار ساختمان هم خرابه. ازشون خواستم با این شماره تماس بگیرن و بگن من پشت درم (پلشت بیست‌وهشتم).


بخش دهم: شنبه ظهر تا عصر: در فرهنگستان

سی‌ویک.

شنبه‌ها ساعت دو، جلسۀ شورای واژه‌گزینیه. هر موقع تهران باشم این جلسه رو از دست نمی‌دم. نه برای نمره و از روی اجبار، بلکه برای دل خودم می‌رم می‌شینم و تماشا می‌کنم. دوست دارم ببینم استادها چجوری باهم بحث می‌کنن، چجوری همدیگه رو قانع می‌کنن، چجوری شوخی می‌کنن، چجوری عصبانی می‌شن. مسیر بنیاد سعدی تا فرهنگستانو بلد نبودم. به رانندۀ اتوبوس گفته بودم بگه کجا باید پیاده شم. نگفت. وقتی تابلوی حقانی رو دیدم که پیچیدیم و ردش کردیم، رفتم جلو و به راننده گفتم رد کردیم که. گفت اتوبانه دیگه. نمی‌تونم نگه‌دارم. هفتِ تیر پیاده‌ت می‌کنم. می‌تونی با مترو برگردی. مسخره است. به هر کی بگی از ولنجک تا هفتِ تیر رفتم که برگردم حقانی می‌خنده بهت. دیرم شد. به جلسه نرسیدم. مظلومانه رفتم تو دفتر منشی دکتر حداد نشستم و گفتم جلسه یه ساعته شروع شده و زشته الان برم. تلفنو برداشت زنگ زد به منشی جلسه. بهش گفت هوامو داشته باشه که برم تو. با ذوق بلند شدم و پله‌ها رو دو تا یکی دویدم سمت جلسه و رسیدم پشت در. محافظ دکتر حداد نشسته بود پشت در. گفتم می‌خوام برم تو، ولی دیره و روم نمیشه. پرسید نمره داره؟ گفتم نه، برای دل خودم. چیزی نگفت. چند دقیقه‌ای تعلل کردم و تصمیم گرفتم برگردم. در اتاق باز بود. قبل از اینکه برگردم، خم شدم و تو رو نگاه کردم. همون لحظه دکتر هم سرشو برگردوند سمت در و دید منو. یواشکی گفتم می‌تونم بیام تو؟ آروم گفت آره. با شرمندگی به خاطر تأخیر یک‌ساعته، رفتم تو و نشستم جای همیشگیم. این آره بیای دکتر حداد، اونم برای کسی که یک ساعت دیر رسیده همون‌قدر برام دلنشین و دوست‌داشتنی بود که نه نمیشۀ دکتر شریف‌بختیار، وقتی چند ثانیه، فقط چند ثانیه بعد از خودش وارد کلاس می‌شدی. وقتی دیر می‌رسیدیم به ساعتش اشاره می‌کرد و با تکون سر حالیمون می‌کرد که برگردیم. هر دو سبک رو دوست دارم. اینم اضافه کنم که دکتر حداد حضور غیاب کلاساشو همون اول جلسه می‌کرد و پیش اومده بود که یکی دو دیقه دیر برسم و ببینم اسممو خونده و جلوی اسمم غ گذاشته. اینو دیگه عوض نمی‌کرد و غیبت می‌خوردی.

سی‌ودو.

جلسه که تموم شد، می‌خواستم برم بالا دفتر دکتر. روم نمیشد با استادها سوار آسانسور شم. تا دم آسانسور باهم بودیم و آسانسور که اومد اونا سوار شدن و من گفتم من از پله‌ها میام. و در آسانسور در حالی بسته شد که اونایی که تو بودن می‌گفتن نه بابا بیا تو بیا تو. بعد دیدم آقای محافظ کلید باز شدن در آسانسورو زد و در باز شد. و همه یک صدا گفتن بیا بابا تو که وزنی نداری.


بخش یازدهم: شنبه عصر تا شب: باغ کتاب

سی‌وسه.

وقتی کارم تو فرهنگستان تموم شد، دیدم یکی از استادها هم شال و کلاه کرده که بره. برای اینکه هم‌مسیر نشم باهاش، مسیرمو کج کردم سمت باغ کتاب. نمی‌دونم از کی شروع کردم به فرار از آدمای دور و برم. فرار از هم‌صحبتی و هم‌کلامی و همراهیشون. بین قفسه‌های کتاب کودک قدم می‌زدم. گاهی می‌ایستادم و یکیشونو برمی‌داشتم و ورق می‌زدم. بعد می‌ذاشتم سر جاش و دوباره قدم می‌زدم و تماشا می‌کردم. از این کتابای مربعی کوچولو خوشم میاد. دو تا رو انتخاب کردم و دیگه نذاشتمشون تو قفسه. گرفتم دستم و گفتم برای بچه‌هام. نگاهم گره خورد به نگاه بچه‌ای که دستش تو دست مادرش بود. نشستم روی صندلیای رنگی‌رنگی وسط سالن و رفتم تو فکر. از قفسه‌های کودک فاصله گرفتم. رفتم سراغ کتابای دوازده سال. اولین قفسه، قفسۀ کتابای نجوم بود. یه کم جلوتر، کتابای تاریخ. بی‌هوا دستم رفتم سمتشون. آخریو برداشتم و ورق زدم. گذاشتم سر جاش. من که نمی‌دونم چیا قراره دوست داشته باشین. زیست یا تاریخ؟ رمان یا شعر؟ ورزش یا؟



بخش دوازدهم: بنیاد سعدی

سی‌وچهار.

بیاید یه اتفاق هیجان‌انگیز براتون تعریف کنم. قبلش دو تا مقدمۀ کوتاه بگم. مقدمۀ اول اینکه من در طول سفر لباس خونه با خودم برنمی‌دارم و این قابلیت رو دارم که یه هفته با شلوار لی و مانتو بخوابم. دیدین تو بعضی سریالا طرف با کت‌وشلوار می‌خوابه؟ من نمونۀ واقعیشم. این از مقدمۀ اول. مقدمۀ دوم اینکه من شنبه که رسیدم تهران، اینا (مسئولین جایی که اونجا سکنی (بخوانید سُکنا) گزیدم) فکر کردن من یکشنبه می‌رم. بعد من تا چهارشنبه پامو از واحدم بیرونم نذاشتم. ینی می‌خواستم بذارما. ولی هوا آلوده بود و هی قرارام لغو می‌شد و می‌موندم. درو از تو قفل کرده بودم و به‌اندازۀ سه چهار روزم هم خوراکی داشتم. نگهبان و سرایدارم فکر کرده بودن من رفتم تبریز و کلیدم با خودم بردم. واحدی که من اونجام طبقۀ هفتمه. چون دوبلکسه دقیق‌تر اینه که بگم طبقۀ هفت و هشت. از چهار واحد تشکیل شده. طبقۀ اول تا ششم اینجا اداریه و کلاس و ایناست. طبقۀ آخرشم واحد مسکونیه برای مهمان‌های خارجی و توریستا و اینا. و همون طور که گفتم چهار واحده. آسانسورم اینجوریه که هر کی سوارش میشه، به مقصد که می‌رسه خانومه میگه طبقۀ فلان. در طول این چند روز، صبح تا ظهر حواسم به صدای آسانسور بود. ملت اغلب می‌رفتن طبقۀ شش. کلاً کسی با هفت کاری نداشت. تنها موجود زندۀ طبقۀ هفت من بودم که تو واحد دوم بودم و بقیۀ واحدا خالی بودن. بعد از وقت اداری هم کسی با آسانسور رفت‌وآمد نمی‌کرد. چون کلاً کسی تو ساختمان نیست که از آسانسور استفاده کنه. این کجاش هیجان‌انگیزه؟ صبر کنین می‌گم. دوشنبه شب، رو کاناپه پای لپ‌تاپ بودم که صدای آسانسور اومد. دیدم که میگه طبقۀ هفت. یه کم ترسیدم. ینی این وقت شب کی طبقۀ هفت چی کار داشت؟ گفتم لابد مهمان جدید اومده و سرایدار داره راهنماییش می‌کنه بره تو یکی از واحدا. طبق مقدمۀ اول، مانتو و شلوار تنم بود. لپ‌تاپو گذاشتم رو میز و روسریمو انداختم سرم و بلند شدم رفتم سمت در که ببینم آیا این مهمان جدید میاد پیش من یا میره یه واحد دیگه. هر کدوم از واحدا سه تا اتاق خواب و کلی تخت دارن و عجیب نبود که بیاد همین واحد. خب حالا تصور کنید شبه، صدای آسانسور اومده و یک یا چند نفر اومدن طبقۀ هفت و شما تنها هستید. دستمو گذاشتم روی دستگیره و داشتم فکر می‌کردم باز کنم یا نکنم که یهو از پشت سرم صدای پریدن یکی از رو دیوار توی بالکنو شنیدم. اینجا دو تا بالکن داره. بالکن بزرگتر تو پذیراییه که میز و صندلی و اینا چیدن و تقریباً حیاطه تا بالکن. بالکن کوچیکتر تو آشپزخونه است. در ورودی و آشپزخونه هم روبه‌روی همن. برقا هم خاموش بود. کلاً من چه خونۀ خودم باشم چه هر جای دیگه‌ای، لامپ اضافه روشن نمی‌ذارم. صدای افتادنو که از بالکن شنیدم برگشتم سمت تاریکی. دیدم در بالکن آشپزخونه باز شد و آقایی که از دیوار پریده تو بالکن، داره میاد تو آشپزخونه. بنده خدا با دیدن من جا خورد و کلی شرمنده شد. سرایدار بود. فکر کرده بود من رفتم خونه‌مون و کلیدارم بردم و مهمون جدید رو می‌خواست بیاره این واحد. رفته بود از پشت بوم و لبۀ دیوار پریده بود تو بالکن. فکر کن از لبۀ دیوار یه ساختمان هشت‌طبقه پریده بود تو بالکن. اونم تو تاریکی مطلق. مهمون پشت در بود. آقای سرایدارم تو آشپزخونه. هر دو کلی شرمنده شده بودن چرا اول در نزدن و با این پیش‌فرض که من نیستم از دیوار پریدن تو. هم مهمونه هم سرایداره کلی خجالت کشیدن. بعد من هی دلداریشون می‌دادم که طوری نشده که. حجاب داشتم دیگه. چرا ناراحتین. انصافاً آماده بودم درو باز کنم براشون. ولی دیگه نمی‌دونستم از دیوار می‌پرن تو :)) برای اینکه فضاسازی رو به نحو احسن انجام داده باشم، این عکسو براتون گرفتم.



سی‌وپنج.

فاصلهٔ طبقاتی ینی آسمون یه منطقه از تهران آبی و صاف و هواش تمیز باشه و هفت هشت ده ایستگاه پایین‌تر که بری نتونی نفس بکشی. این هفته دانشگاه یه چند جا کار داشتم که به خاطر آلودگی هوا لغو شد و چند هفته و چند ماه عقب افتاد. دورهمی با دوستان و برنامۀ آش هم موند برای یه وقت دیگه. فی‌الواقع هیچ استفادۀ مفیدی چه به‌لحاظ کاری چه تحصیلی و چه تفریحی از هفته‌ای که گذشت نکردم و شنبه تا چهارشنبه پامو از بنیاد سعدی بیرون نذاشتم. حتی برای خرید هم بیرون نرفتم. حتی برای گذاشتن آشغالا دم در هم بیرون نرفتم.



سی‌وشش.

روز آخر از سطل آشغال عکس گرفتم، دیدم نودوهشت ممیز دو دهم درصدش پاکت نودالیته. با اینکه آشپزخونه مجهز بود و ظرف و گاز و لوازم آشپزی داشت، ولی مواد اولیه نداشتم برای آشپزی. اینکه هوا آلوده بود و نمی‌تونستم و نمی‌خواستم برم بیرون برای خرید یا رستوران یه طرف، اینکه هر جایی هر چیزی نمی‌خورم هم یه طرف. فلذا نودالیت تنها گزینۀ روی میزم بود.




بخش سیزدهم: فرهنگستان، چهارشنبه

سی‌وهفت.

یک هفته قبل از اینکه برم تهران به خانوم میم پیام دادم که می‌تونم برم بنیاد سعدی بمونم؟ پرسیدم ببینم بنیاد جا داره یا نه. اونجا اولویت با مهمان‌های خارجیه و باید از قبل هماهنگ می‌کردم. خانوم میم مسئول آموزشه و ارتباط خوبی باهم داریم. همه‌مون اینستاشو دنبال می‌کنیم، اینستای بچه‌ها رو دنبال می‌کنه، شمارۀ موبایلشو داریم و حتی روزهای تعطیل هم تلگرامی و تلفنی باهاش در رابطه با کارهای آموزشی در ارتباطیم و ارتباطمون دوستانه است. جواب پیاممو نداد. حتی وقتی رسیدم تهران هم جوابمو نداده بود هنوز. عجیب بود. آنلاین بود، ولی جوابمو نمی‌داد. وقتی رسیدم فرهنگستان سراغشو گرفتم. تو دفترش نبود. یکی از همکاراش گفت مرخصیه، یکی گفت دیگه نمیاد. هر کی یه چیزی می‌گفت. هر کی یه جوری می‌گفت. من هم به روی خودم نمی‌آوردم که از فلانی فلان چیزو شنیدم و از شما اینو می‌شنوم. مسئول بخشمون طوری گفت «رفت» که انگار دیگه قرار نیست برگرده. گفت یه همکار جدید قراره بیاد. نگفت کی. من هم نپرسیدم. با خانم پ. جلسه داشتم. گفتم خانم میم رفته؟ گفت آره. گفت با آقای فلانی صحبت کردیم که یه مدت به جای ایشون بیاد باهامون همکاری کنه. نمی‌دونست من آقای فلانی رو می‌شناسم. نمی‌دونست آقای فلانی هموست که گاه‌وبیگاه چیزمیز می‌فرستد و هموست که یک شب پرسید می‌تونم یه چیزی بگم و وقتی گفتم بله بفرمایید گفت احساس می‌کنم انتهای گفت‌وگوهامون رو می‌بندید که ادامه پیدا نکنه. حالا قراره مسئول آموزشمون بشه و کارهای خانوم میم رو انجام بده. گفت فعلاً بین خودمون بمونه. از اتاق خانم پ. که بیرون اومدم زدم رو پیشونیم که پرونده‌هامون، نمره‌هامون، آخ آخ، آدرس‌هامون. همۀ اینا دست خانوم میم بود و حالا دست همو که!

سی‌وهشت

سرم گرم لپ‌تاپ و پایان‌نامه. توی اتاق استراحت دانشجوها نشسته بودم و سیستم‌ها رو به سامانه و مدل‌ها رو به الگو تبدیل می‌کردم. ظرف غذا به دست وارد اتاق شد. انتظار نداشتم ببینمش. مکالمه با سلام و احوالپرسی و چه خبر شروع شد. گفتم کلاس که ندارین امروز؟ گفت با فلان گروه پژوهشی همکاری می‌کنم و برای همین فرهنگستانم. بهش گفته بودن به کسی نگه و بین خودشون بمونه. از اینکه منو محرم دونسته بود، از اینکه منو از خودشون دونسته بود و این راز رو بهم گفته بود حس خوبی نداشتم. گفتم اتفاقاً منم صبح یه چیزایی شنیدم از بعضیا که چون قرار شد بین خودمون بمونه، به شما نمی‌گم. نگفتم که شنیدم قراره بیای جای خانوم میم و من از این بابت نگرانم. با ظرف غذا اومد نشست سر میز. یادداشت‌هایی که روی پایان‌نامه‌م گذاشته بودن رو ورق می‌زدم و غر می‌زدم که کی تموم میشه این ایرادهای بنی اسرائیلی. گفت می‌تونم ببینم؟ سه فصل اول رو دادم بهش و گفتم چهار و پنجو لازم دارم. راجع به دفاع حرف زدیم، راجع به کار و پژوهش، راجع به بنیاد سعدی و شهریار. نمی‌دونم بحث از کجا رسید به تفاوت زبان ترکی و آذری. گفتم من بر این عقیده‌ام که زبان ما در گذشته آذری بود. و آذری داره منقرض میشه و بسیار علاقه‌مندم برم تو این دهات دورافتادۀ استانمون و راجع به بقایای این زبان تحقیق کنم. وقتی خواست بیشتر بدونه لینک پست‌هایی که تو اون یکی وبلاگ نوشته بودم (+ و +) براش فرستادم. پیامم سین شد و مشغول خوندن شد. یه چرخی تو وبلاگ زد و فهمید که تو تیم ویراستاری رقیبم. گفت خدا رو شکر تو اون مکالمۀ اول، زیاد بد و بیراه نگفتم پشت سر گروه شما. چیزی نگفتم. دنبال راه فرار می‌گشتم. بلند شد رفت سمت ماکروفر. تو فکر بودم. ظرف غذا رو از ماکروفر درآورد و گذاشت روی میز. درشو باز کرد. مرغ بود. نگاه به ساعت گوشیم کردم. دوونیم بود. بلند شدم و چادرمو سر کردم. لپ‌تاپمو بستم و گوشیمو گذاشتم روش. قبل از اینکه تعارف کنه گفتم شما راحت باشید؛ من می‌رم برای نماز. گفت سری پیشم وقتی اومدم برای ناهار رفتید نماز بخونید. چرا هر موقع من میام، شما می‌رید؟ خندیدم و گفتم نیست که شما معارف و الهیات خوندید، برای همین هر موقع شما رو می‌بینم یاد خدا و نماز می‌افتم. اونم خندید. رفتم پایین. وقتی وضو می‌گرفتم خیره شدم تو چشمام. بغض کرده بودم. چشمام آمادۀ گریه بود. خیره شدم به آینه و گفتم ببین الان یکی میاد می‌بینه بد میشه. الان وقت گریه نیست. وقتی مهرو گذاشتم رو زمین، وقتی رسیدم به رکعت دوم، وقتی قنوت گرفتم... آخ وقتی رسیدم به قشنگ‌ترین مرحلۀ نمازم سکوت کردم. زبونم نمی‌چرخید به دعا. نمی‌دونستم چی بگم، چی بخوام. دوباره چشمام پر شد. یادم افتاد گریه نمازو باطل می‌کنه. گفتم ببین الان یکی میاد می‌بینه بد میشه. الان وقت گریه نیست. نمازم که تموم شد، چند دقیقه‌ای نشستم و رفتم تو فکر. کجای راهو اشتباه اومدم که به یه همچین بن‌بستی رسیدم؟

سی‌ونه

ساعت هشت شب بود و همۀ دانشجوها و کارمندا رفته بودن خونه‌هاشون و من بودم و فرهنگستانِ خالی. این‌جور مواقع استرس دارم که نگهبان درو قفل کنه و بره و من تو بمونم. باید دو نسخه از کارمو پرینت می‌کردم می‌ذاشتم رو میز استادام بعد برمی‌گشتم خونه. یه نسخه پرینت گرفتم و نوبت دومی که شد جوهر پرینتر تموم شد. پلشت‌ها انگار تمومی نداشتن. پلشت بیست‌ونهم بود این. نسخۀ چاپ‌شده رو گذاشتم برای استادی که ایمیل نداره و ایمیلی و رایانه‌ای! نیست و تصمیم گرفتم برای اون یکی استاد فایلو ایمیل کنم و ازش بخوام یا تو ورد کامنت بذاره یا خودش زحمت پرینتو بکشه. 


بخش چهاردهم: راه‌آهن، چهارشنبه

چهل

ساعت هشت و پنجاه‌وشش دقیقه است‌، بلیتم برای ساعت نُهه و الان رسیدم راه‌آهن. تا هشت فرهنگستان بودم. اگر دیر می‌رسیدم و جا می‌موندم عنوان سی‌امین پلشت رو هم تقدیم این واقعۀ هولناک می‌کردم. شانس آوردم؛ ولی شما مثل من دقیقه نودی نباشید و یه نیم ساعت زودتر بیاید تو سالن بشینید. بازم کیکشون توت‌فرنگی بود و آبمیوه‌شون سیب‌لیمو. روزی که تو قطار بهمون کیک شکلاتی بدن با آب‌پرتقال، اون روز روز عروسی منه.



چهل‌ویک.

تو قطار با دختری به اسم الناز آشنا شدم که جهانگردی خونده و اخیراً یه آژانس تأسیس کرده و این‌ور و اون‌ور تور می‌بره. پرسیدم کجاها؟ گفت همه جا. گفتم روستا هم می‌برید؟ گفت آره اگه جاذبه داشته باشه. گفتم روستاهایی که زبانشون ترکی نیست و آذریه هم می‌برید؟ گفت کجاها مثلاً؟ گفتم اسماشون سخته، یادم نیست. گفت یه چند بار رفتیم اوشدیبین. گفتم خودشه! یکی از روستاهایی که می‌خوام برم همینه. شماره‌مو دادم و شماره‌شو گرفتم در ارتباط باشیم.


بخش پانزدهم: خانه

چهل‌ودو.

شبی که داشتم می‌رفتم تهران و وسیله‌هامو جمع می‌کردم، تلویزیون یه سریال شمالی نشون می‌داد و هیشکی هم وقعی بهش نمی‌نهاد. من رد می‌شدم از جلوی تلویزیون، دیدم دو تا بچه به دنیا اومدن و یه آقایی قرآنو باز کرده از تو قرآن براشون اسم انتخاب می‌کنه. یه بار سورۀ یوسف اومد و اسم یکی رو گذاشتن یوسف. بعد یه آیه اومد که خلد برین و بهشت جاویدان و اینا بود و اسم اون یکی پسرم گذاشتن جاوید. بعد من رفتم به ادامۀ کارم پرداختم و بعدشم که راهی سفر شدم. هفتۀ اول که تلویزیون نداشتم و هفتۀ دوم هم تو بنیاد سعدی با اینکه تلویزیون بود، ولی روشنش نکردم. کلاً نزدم به برق. اخبار آلودگی و اعتراضات رو هم دوستام بهم گفتن. بعد که برگشتم خونه دیدم مامان نشسته پای یه سریال شمالی و توش دو تا پسر افتادن زندان و مامانشون برای اینکه اینا آزاد بشن داره با شاکی پرونده ازدواج می‌کنه. یهو گفتم این پسرا یوسف و جاوید نیستن؟ چه زود بزرگ شدن! و از اونجایی که مامان قسمت اولشو ندیده بود، سکانس نام‌گذاری رو براش تعریف کردم. اونم بقیه‌شو برام تعریف کرد. و بدینسان به جمع وارش‌بینان پیوستم.

چهل‌وسه.

کم‌کم یکی از فرضیه‌هام راجع به خواب داره اثبات میشه. اینکه من وقتی می‌رم سفر خواب نمی‌بینم. کلاً وقتی مختصاتم جابه‌جا میشه خواب نمی‌بینم. برای همین سال اولی که تهران قبول شدم رفتم خوابگاه، یکی دو سال خواب ندیدم تقریباً. بعد الان معمولاً نوزده شب از سی شبِ ماه رو خواب می‌بینم. این دو هفته‌ای هم که خونه نبودم خواب ندیدم. دیشب که اولین شبی بود که خونه بودم، گواهی ارائۀ مقاله رو گرفته بودم دستم و تمرکز کرده بودم روی امضاها. بعدشم کتاب قصه‌هایی که برای بچه‌هام! خریده بودم رو نشون مامان و بابا دادم و گذاشتم تو کمد. و اون شب دو تا خواب، یکی بسیار شیرین و دیگری بسیار تلخ در رابطه با امضا و این کتابا دیدم. 



چهل‌وچهار

من همیشه ضمن توجه به ترتیب زمانی و محتوایی بندها، به شماره‌هاشونم دقت می‌کنم. بعضی شماره‌ها یه رمزی رازی دلیلی دارن و ترجیح می‌دم این اسرار پیش خودم بمونن و فاش نشن. عزت و اهمیت بندهای چهارم پست‌هام احتمالاً خیلی وقته که لو رفته براتون؛ ولی فقط چهار نیست. همین‌جا تو همین پست، بند سی‌ویکم راجع به کسیه که تو دهمین دورۀ انتخابات مجلس سی‌ویکم شد. یا بند بیست‌ودو راجع به بلاگری به نام بیست‌ودوئه. یا بند صفر که بی‌حسی منو نشون می‌داد. ینی می‌خوام بگم هر جا تو این وبلاگ عدد دیدید، ساده از کنارش رد نشید. قدری بایستید و تأمل کنید. بعد رد بشید. یلداتون هم مبارک :)


یادم رفت بگم: با همراه اول، کد ستاره ۹۸ ستاره ۴ مربع رو بزنید. یک ساعت مکالمه هدیه میده به مناسبت یلدا، یه فال هم می‌گیره براتون. برای من این فال اومد:

محرم راز دل شیدای خود،  کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

که بسی بسیار به دلم نشست...

۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۱:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۴ (رمز: ح****) فرهنگستان و پژوهشگاه

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ب.ظ



فرهنگستان اون نقطۀ دوریه که در عمق تصویر می‌بینید. متروی حقانی هم پشت سرمه. اندازۀ همین مسیری که می‌بینیدو از متروی حقانی پیاده اومدم و تا فرهنگستانم باید پیاده برم. و هر موقع میرم اونجا یه پستی از سردرش می‌ذارم اینستا که حرص فامیلو دربیارم و پستای متعصبانۀ اونا رو راجع به زبان ترکی و فارسی تلافی کنم. اون روزم همین که رسیدم پست گذاشتم که کابُل و تهران و تبریز و بخارا و خُجند، جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هری. خطاب جمله به زبان فارسیه. شاعرشم دکتر حداده.



سپس رفتم از مسئول آموزش، کارنامه و گواهی معدل و کاغذ ماغذایی که برای مصاحبه لازم داشتمو گرفتم. جلد شونزده مصوبات و واژه‌های زمین‌شناسی و روان‌شناسی و کشاورزی و باستان‌شناسی و یه هفت هشت ده تای دیگه رو نداشتم و رفتم اونارم بگیرم. زمان دانشجوییمون این کتابا رو رایگان بهمون می‌دادن. هیچ کسم جز من طالبشون نبود. سال اول یه چند تاشو به‌عنوان هدیۀ روز دانشجو بهمون دادن و بعداً دیگه هر کدومو لازم داشتیم می‌رفتیم برمی‌داشتیم. من تنها کسی بودم که وسواس داشتم مجموعه‌ام کامل باشه و همه رو داشته باشم. ینی معتقدم یا باید همه‌شو داشته باشم، یا هیچ کدومو نمی‌خوام. تا پارسال هر موقع مجموعۀ جدیدی چاپ می‌شد من می‌رفتم می‌گرفتم و می‌بردم خونه. این سری که رفتم بگیرم دیدم کتابا جای همیشگی نیست. به خانوم میم گفتم، گفت برو پیش خانوم ب، خانوم ب فرستاد پیش خانوم جیم و دال و هی از این اتاق به اون اتاق فرستاده شدم. تهش دوباره رسیدم به خانوم میم و گفتم قضیه چیه؟ گفت بودجه نداریم و کاغذ و کتاب گرون شده و یه کم سخت می‌گیرن. آقای ق گفت یه نامه و درخواست رسمی بنویس برای خانوم پ، اگه موافقت کرد کتابایی که می‌خوای رو بیارن برات. گفتم حالا که انقدر مشقت داره، لیست همۀ کتابا رو بدین ببینم چیا رو ندارم که همه رو تو نامه بنویسم :دی گفتن برو پیش خانوم جیم و دال و دوباره از این اتاق به اون اتاق، تا اینکه این لیستو پیدا کردم. اونایی که نداشتم رو تو نامه نوشتم و امضا کردم و دادم به منشی خانوم پ. و جا داره اعلان برائت کنم از نوشتنِ هر چی نامۀ اداریه. آقا من می‌خوام بگم این ده تا کتابو بدین بهم. دیگه این اصطلاحات عجیب و غریب و فاخر و خواهشمند است اقدامات لازم را مبذول دارید چیه آخه. اَه.



ساعت تقریباً یک شد و چهار باید می‌رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و ساعت هفت هم قرار بود برم شریف. مجوز خوابگاه بهشتی رو هم نگرفته بودم و جای خواب نداشتم اون شب. کوله‌پشتیم سنگین بود و سختم بود برای یه امضای کوچیک تا دانشگاه بهشتی برم و تا چهار خودمو برسونم پژوهشگاه. به مسئول آموزشمون گفتم میشه زنگ بزنید بنیاد سعدی و اگه واحداش خالی بود و اجازه دادن شب برم اونجا؟ گفت باشه زنگ می‌زنم. زنگ زد و گفتن صبر کنین خبر می‌دیم. آقای ق گفت صبر کن خبر می‌دن. گفتم چقدر صبر کنم؟ یه ساعت دیگه وقت اداری تموم میشه و اداره‌های دانشگاه بهشتی تعطیل میشه. گفتم اگه فکر می‌کنید میگن نه، برم بهشتی و از اونجا مجوز خوابگاه بهشتیو بگیرم. دوباره زنگ زد و گفتن باشه بیاد اشکالی نداره. گفتم بهشون بگین شب دیر می‌رما. مثل خوابگاه یه وقت گیر ندن. گفت ینی چقدر دیر؟ گفتم نُه، ده. دیگه تا یازده خودمو می‌رسونم اونجا ایشالا :دی

یه کم از بنیاد سعدی بگم براتون.

خارجی‌هایی که میان ایران و می‌خوان زبان فارسی یاد بگیرن، کلاساشون بنیاد سعدی برگزار میشه. هفت هشت طبقه است که پنج شش تاش اداری و کلاسه و دوتای آخری دوبلکس، خونه است. در واقع محل اسکان موقت این خارجیاست و یه جورایی مهمان‌سراطوره. دورۀ ارشد، من خوابگاه شهید بهشتی بودم. فرهنگستان یه نامه داد بهشون و ازشون خواست دو سال مهمانشون باشم. ترم دوم، امتحانای پایان‌ترم فرهنگستان دیرتر از امتحانای دانشگاه بهشتی تموم شد و خوابگاهو خالی کردن و همه رو انداختن بیرون برای سمپاشی و تعمیرات. فرهنگستانم من و دوستم عاطفه رو فرستاد بنیاد سعدی و اون چند روزی که امتحان داشتیم بنیاد سعدی بودیم. (یادآوری: این، این و این)

بعد از اینکه خیالم بابت جای خواب اون شبم راحت شد، پیام دادم و حس و حال مرادی رو جویا شدم. می‌دونم الان همه‌تون بهش حسودیتون میشه، ولی حسادت چیز خوبی نیست عزیزان من :دی



بعد با الهام تماس گرفتم و باهم قرار گذاشتیم که بریم پژوهشگاه علوم انسانی و تو یه کنفرانس زبان‌شناسی شرکت کنیم. راجع به تحلیل گفتمان تطبیقی اخبار بی‌بی‌سی‌ فارسی و اخبار شبکهٔ یک خودمون بود و خانوم دکتر داوری قرار بود ارائه بدن. الهام هم‌رشته‌ای دورۀ کارشناسیمه و مهندسه و به خاطر من تو این کنفرانس شرکت می‌کرد که من تنها نباشم. من به خاطر چی شرکت می‌کردم؟ تف به ریا :دی دکتر داوری استاد دانشگاه شهید بهشتیه و باخبر شده بودم یکی از استادهای مصاحبه هم هست. می‌خواستم تو کنفرانسش حضور فعالم رو نشون بدم که فردا تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم؟ منم بگم دیروز تو کنفرانس.

حدودای سه‌ونیم رسیدیم پژوهشگاه و با الهام نشستیم تو پارک جلوی پژوهشگاه و میوه خوردیم. چهار تا شش جلسه بودیم و جلسه که تموم شد، عکس گرفتیم. بعد من یه فلش گرفته بودم دستم و دنبال عکس بودم که دیدم الهام منو می‌کشه که بیا اول با خانوم دکتر دست بده خسته نباشید بگو و خودتو معرفی کن بعد برو دنبال عکس :دی. که خب دیدم راست میگه و رفتم سلام و خسته نباشید گفتم و سعی کردم یه جوری خودمو تو ذهنش ثبت کنم که لااقل تا فردا یادش بمونم که بپرسه من شما رو کجا دیدم و منم بگم دیروز تو کنفرانس. و سپس رفتم سراغ آقای عکاس که عکسو بگیرم. عکسمون:



و حدودای شش‌ونیم هفت از الهام جدا شدم که برم شریف.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب پسرخاله‌اینا مهمونمون بودن. همچین که رسیدن، تا نشستن، خانوم پسرخاله اشاره کرد به پسرخاله و بهم گفت اومده با تو بحث کنه! گفتم من؟ پسرخاله گفت ندیدی بخش‌نامه کردن ترک‌ها رو استخدام نکنن؟ حالا تو هی بگو آهنگر خوبه! خندیدم و گفتم اصلنم خوب نیست. خیلی هم بده. نمرات ترم چهارو تازه دیروز اعلام کردن و همه‌شون بیست، جز نمره‌ی درسِ همین آهنگرِ خوب! حیف اون همه زحمتی که برای نشر مصوباتش کشیدم و عرقی که برای دفاع ازش ریختم. حیف اون همه پست! حیف اون یه دونه رأی‌ای که بهش دادم و سی و یکم شد :دی حیف اون چار تومن پول تاکسی که دادم و رفتم خونه‌ش برای کلاس مثنوی. حیف! و صدها حیفِ دیگر :)) پسرخاله خندید و گفت بگم بروبچ بریزن پیجشو با خاک یکسان کنن که چرا به دختر پسرخاله‌ی ما هفده دادی؟ آخه تا کی به ترک‌ها ظلم میشه تو این ممکلت؟ تا کی؟!!! خندیدم و گفتم نه تو رو خدا؛ من خودم اعتراض نکردم. یه چی میگین همین هفدهم ازم می‌گیرن بدبخت میشم :))) خانمش گفت حالا جدی چرا هفده؟ گفتم والا تنها درسی که مطمئن بودم بیست میشم همین بود. احتمالاً چون تهران نبودم و زیاد نتونستم تو جلسات مصوبات شرکت کنم، فکر کردن فعالیت خارج از کلاسیم کمه. یه نمره‌شم سرِ غیبتِ بعد از عید بود که گفت از همه‌تون یکی یه نمره کم می‌کنم تا الکی کلاسو تعطیل نکنید.


بیات‌نوشت‌ها و خرده خاطراتِ باقی‌مانده از ترم چهار:

0. در نوشته‌های زیر منظور از امروز و دیروز، امروز و دیروز نیست و قیدهای زمان و زمان افعال به چند ماه پیش برمی‌گرده.

1. تو کلاس نشسته بودم که اومدن بهم گفتن چرا نشستی که دارن وام میدن. گفتم ینی الان باید چی کار کنم؟ گفتن اسمتو تو لیست بنویس و درخواست بده دیگه. تا حالا وام نگرفتی مگه؟ گفتم چقدر می‌دن حالا؟ تصورم چند ده میلیون بود؛ که مثلاً بشه باهاش ماشین و خونه خرید. سند و مدرک و ضامن و اینا می‌خواستن. بعدِ نیم ساعت یه ساعت علافی فهمیدم سیصد چهارصد تومن میدن :)) ینی چار تا کتابم نمیشه خرید با این مبلغ. به دوستم گفتم برو باباااااااااااااااا! به منتش نمی‌ارزه. فکر کردم حالا چقدر میخوان وام بدن. بچه‌ها گفتن می‌تونی باهاش کتاب بخری و همین که بهره نداره غنیمته و فلان و بهمان و بیسار. و متقاعد شدم که بگیرم. اومدم زنگ زدم به بابا میگم وام دانشجویی میدن و مثل اینکه باید وکالت‌نامه داشته باشم یا یه چیزی تو مایه‌های سند محضری و یه ضامن با فلان ویژگی‌ها و یه حساب تو فلان بانک و اینا. مدارکو تا فردا تهیه کنید بفرستید تهران برم وامو بگیرم. بابا: آخه وامو می‌خوای چی کار؟ اگه یکی دو میلیونه ولش کن. نمی‌ارزه به دردسرش. پول لازم داری بگو بریزم به حسابت. من: یکی دو میلیون؟!! نه خب. چیز. راستش. یکی دو میلیون که نه. خب... سیصد چهارصد تومنه مبلغش :دی
کاش بودم و قیافه‌ی بابا رو می‌دیدم.
همون شب هم‌اتاقی شماره 3 اومده میگه دانشگاه ما (دانشگاه من و دانشگاه هم‌اتاقیام فرق داشت و در واقع من دو سال مهمان خوابگاهِ دانشگاه اونا بودم) داره وام خرید چادر میده. نمی‌خوای؟ من: خریدِ چی؟ ایشون: چادر :|
کاش بودین و قیافه‌ی منو می‌دیدین.

2. تو پارکینگ منتظر مسئول انتشاراتی بودیم که یه ماشین سیاسی با کلی محافظ و خدم و حشم (البته حشم ینی چهارپا و حشم بینشون نبود) اومد پارکینگ و یه عده پیاده شدن و رفتن طبقه‌ی بالا. بدون اینکه سرمو برگردونم، به دوستم گفتم می‌شناسی‌شون؟ برگشت که نگاشون کنه. گفتم نه نگاه نکن. مشکوک می‌شن بهمون. بعد همونجوری که داشتم سقفو نگاه می‌کردم به آقای مسئول انتشاراتی گفتم شما می‌دونید اون آقایون کی‌ن؟ نگاه به سقف کرد و گفت کیا؟ گفتم همینایی که پشت سر منن. نگاشون نکنید که مشکوک نشن بهمون. خندید و چند تا اسم گفت که یادم نموند. زیرچشمی نیم نگاهی بهشون کردم و کماکان نشناختمشون. از حرفای مسئول انتشارات، مصدق و نفت و وزیر یادم موند فقط. آدمای مهمی به نظر می‌رسیدن. به هر حال از منی که تازه روز مصاحبه فهمیدم رئیس اونجا کیه نباید انتظار داشته باشیم وزرای سابق رو بشناسم. 

3. یه فایل متنی از فرهنگستان گرفته بودم. اینا برای حفاظت اطلاعات، خیر سرشون پسورد گذاشته بودن و نمی‌تونستم تغییرش بدم. خیلی شیک اطلاعات رو کپی کردم توی یه فایل جدید و اونجا تغییرشون دادم. برای هر تغییری پسورد گذاشته بودن. ولی کپی رو غیرفعال نکرده بودن. منم کپی کردم و تغییر دادم. اگه مسئول و نگارنده‌ی این فایل یه بلاگر بود، اول از همه کد غیرفعال کردن کپی رو اعمال می‌کرد به فایلش لابد.

4. میگن اگه یه خانومی یه جا بشینه و بلند شه و یه آقای دیگه بخواد بیاد اونجا بشینه، باید صبر کنه اون مکان (صندلی، یا اون قسمت از فرش و زمین) سرد بشه. ایکس وقتی می‌خواست جای ایگرگ بشینه به شوخی صندلی رو فوت کرد خنک شه بعد نشست. [از سلسه خاطراتی که هزار بار، هزار جور به هزاران طریق نوشتم و پاک کردم و هر بار به این فکر کردم که چرا نمیشه عین برداشت و حست رو در قالب متن و کلمات به مخاطب منتقل کنی]

5. محل آزمون ارشد دومم دانشگاه سابقم بود. جلسه که تموم شد، یه چرخی تو دانشگاه زدم و آهسته و خرامان داشتم می‌رفتم سمت در اصلی. یه دختره که سر جلسه هم دیده بودمش دم در داشت سیگار می‌کشید. فکر کنم اعصابش از سوالا خط‌خطی شده بود.

6. تصمیم نداشتم سوال‌های زبانو جواب بدم. در واقع تصمیم داشتم جواب ندم. وقت اضافه آوردم و نشستم متناشو خوندم. نصف بیشترش متن و reading بود. تو یکی از متن‌ها در مورد testimony نوشته بود. هر چی متنو خوندم معنی‌شو نفهمیدم. بدجوری تو نخ این کلمه بودم. فکر می‌کردم یه جور اختلال روانیه یا یه جور خطای ذهنی و زبانی. تا برسم خوابگاه مدام تکرارش می‌کردم که یادم نره و بیام سرچ کنم ببینم چیه. همچین که رسیدم پای لپ‌تاپ کلمه‌هه یادم رفت. دیگه باید منتظر می‌موندم سنجش سوالا رو بذاره روی سایت و دفترچه رو دانلود کنم ببینم چی بود اون کلمه. حالا دفترچه رو دانلود کردم و فهمیدم چیه. ولی خب کسی نیست که ذوقمو باهاش تقسیم کنم و این قضیه رو باهاش به اشتراک بذارم.

7. این روزا همه چی بوی آخرین میده. آخرین باری که دستمو بلند می‌کنم تا از استاد چیزی بپرسم؛ آخرین صبحی که بیدار میشم و تا 8 باید خودمو برسونم سر کلاس؛ آخرین باری که متروی بهشتی پیاده میشم و سمت تجریش خط عوض می‌کنم که خودمو برسونم فرهنگستان؛ آخرین سطرهای جزوه‌ای که تایپ می‌کنم؛ آخرین باری که می‌رم آشپزخونه ظرفامو بشورم؛ آخرین باری که صدای فروشنده‌های مترو رو می‌شنوم؛ آخرین باری که خانومه میگه مسافرین محترمی که قصد ادامۀ مسیر به سمت ایستگاه صادقیه و یا فرهنگسرا و یا تجریش و کهریزک را دارند می‌توانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 و 2 شوند. همه چی و همه جا و همه کس بوی آخرین میدن و من دستمو محکم گذاشتم جلوی بینی‌م. بوی تعفنِ تموم شدن و جدایی. 

8. خواب مترو می‌دیدم. پله‌های برقی، تابلوهای ایستگاه‌ها، شلوغی، ازدحام، نرسیدن. تا رسیدم درا بسته شد و رفت. تو شلوغی یه لنگه از کفشمو گم کردم. خوابم در عین غم‌انگیزی، به شدت مسخره بود. باید می‌رفتم دوباره کفش می‌خریدم. مترو پرِ کفش بود. کفشای آدمایی که کفشاشونو جا گذاشته بود. یکی‌شونو برداشتم و پوشیدم. پوشیدم که برم بیرون و برای خودم کفش بخرم :|

9. میدونین؟ نه خب. از کجا باید بدونین؟

10. من همچین که پامو از در خوابگاه می‌ذارم بیرون، هندزفریامو می‌کنم تو گوشم. اصولاً چون همیشه تنها می‌رم اینور و اونور، خلوتمو با آهنگ‌های توی گوشیم پر می‌کنم. معمولاً هم شاد گوش میدم. به جز روزهایی که مثلاً محرم باشه. اینجور موقع‌ها یا فایل‌های تقویت زبان گوش میدم، یا سخنرانی مثلاً. بعد این همه وقت، یکی از هم‌کلاسیام امروز ازم می‌پرسه تو چی گوش میدی که همیشه هندزفری تو گوشته؟ گفتم حدس بزن ببینم چی بهم میاد گوش بدم. گفت فایل‌های صوتی کلاس و صدای اساتید. گفتم این چه تصور چندشیه از من داری آخه؟

11. تا این نمره‌های فرهنگ فانوس اعلام بشه، من قراره هر شب کابوسشو ببینم. صبح بیدار شدم تو گروه درسی‌مون پیام دادم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، جهت شادی روحتون، اومدم خوابی که دیشب دیدم رو به سمع و نظرتون برسونم. خواب دیدم استاد از اینکه قیمت انواع میوه‌ها (هلو، سیب و گیلاس) و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیه‌ی کیک رو به عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، 9.2 نمره ازم کم کردن و نمره‌ام شد 10.8 و افتادم و بسی غمگین بودم.

12. مثل وقتی که به استادت میگی این قسمت کتاب اشتباهه و ب‌م‌م مخفف بزرگترین مضرب مشترک نیست. چون اصولاً نمیشه بزرگترین مضرب رو تعیین کرد و استادت میگه نه درسته اینم میشه. مثل وقتی که استادت تازه آخر ترم می‌فهمه شما دانشجوی ارشدید نه دکترا و شما به سطح معلوماتتون و مسئولین آموزشتون که استادتون رو توجیه نکرده سر کدوم کلاس میره افتخار می‌کنید. مثل وقتی که استاد کلاهشو تو کلاس جا بذاره و همه برن و تو باشی و کلاس و کلاه و برش داری ببری و هی داد بزنی استاد! استاد! کلاهتون. و ملت بگن هم کلاه استادو برداشتی هم گذاشتی سرش. مثل وقتی که استاد دیگری کتشو جا بذاره و کسی حاضر نباشه دست به کتش بزنه و تو برش داری و ببری و برسونی دستش. مثل وقتی که استادت آخر ترم بپرسه تعطیلات کجا میری و تو بگی خونه و بگه خونه‌تون کجاست و تو با بهت و حیرت بگی تبریز :| مثل وقتی که بری از استاد دیگری فایل درسی بگیری و بپرسه متولد چندی و دو نقطه خط صاف طورانه بگی 71. و مدام از خودت بپرسی آیا من نسبت به سوالات ملت زیادی حساسم یا سوالات ملت زیادی یک جوری است؟ مثل وقتی که یکی از پسرای ورودی، زمان استراحت بین کلاسا میاد ازتون می‌پرسه تسبیح دارید؟ و شما تسبیحو دستمال می‌شنوید و می‌گه برای استخاره می‌خوام و شما به این فکر می‌کنید که چه جوری میشه با دستمال استخاره کرد و اصن الان چه وقت استخاره کردنه و چی رو می‌خواد استخاره کنه. و یکی از دوستان بهش تسبیح می‌رسونه و استخاره رو انجام میده. مثل وقتی که همین ایشون در طول ترم روی مخت باشه و مدام ازش فرار کنی و سوالاشو جواب سربالا بدی و آخر ترم که یه مدت نیومد و فهمیدی مریضه و مرخصی گرفته غمگین بشی که چرا مهربون نبودی باهاش و با خودت بگی: خب خدایی رو مُخم بود آخه. مثل وقتی که استاد بگه شادی را تعریف کنید که پای تخته بنویسم و ملت کلی تعریف از خودشون ارائه بدن و تو بگی شادی یعنی شاد بودن و سپس ارجاع بدی به معنیِ شاد. و استاد که می‌خواسته ارجاع رو یادمون بده بگه دست گلت درد نکنه کار منو برای سه جلسه راحت کردی. مثل وقتی که مسئول آموزش که آخر هر ترم میاد و برگه‌ی ارزیابی اساتیدو میده دستمون که به اساتید نمره بدیم با عصبانیتی توأم با لبخند بیاد و بگه همه‌تون نمره‌ی رُندِ پنج و ده و بیست میدید و راحت میانگین می‌گیرم. ولی کیه که همیشه نمرات عجیب و غریب به اساتید میده؟ و تو دستتو بلند کنی و بپرسه خدایی چه جوری حساب کتاب می‌کنی که بهشون هشت ممیز پونزده صدم می‌دی؟

مثل وقتی که داری روی شله‌زردا یاابالفضل می‌نویسی و با خودت فکر می‌کنی چرا روی پیرهن رضازاده همیشه یاابوالفضل می‌نوشتن؟ مگه یا حرف ندا نیست و مگه منادا منصوب نمیشه و مگه ابا منصوب و ابو مرفوع نیست؟ مثل وقتی که دلت برای استاد عربی‌ت تنگ بشه و یاد سوالایی می‌افتی که طول هفته جمع می‌کردی که آخر جلسه بپرسی.

و مثل وقتی که یک عده چندین ماه پیش کامنت گذاشته باشن نتیجه‌ی تحقیق علل اربعه رو تو وبلاگت بنویس و تو یادت نیاد کی این درخواستو ازت کرده بود که نتایج تحقیقو برسونی دستش.

13. روز آخر قبل ماه رمضون به بچه‌ها گفتم از هفته‌ی دیگه این میز خالی میشه و جمعش نکنید یه عکس یهویی از آخرین صحنه‌ی روی میزمون بگیرم. اون روز یکی از بچه‌ها داشت در مورد برندها تحقیق می‌کرد و بحثمون نمی‌دونم از کجا رسید به مارشمالو. نشنیده بود تا حالا اسمشو. یکی از بچه‌ها رفت یه بسته مارشمالو گرفت آورد نشونِ این هم‌کلاسی داد و خوردیم و خب مارشمالو هم تو این عکسه بود. یاد یکی از بلاگرا افتادم که منو یاد مارشمالو می‌ندازه. شایدم مارشمالو منو یاد اون می‌ندازه. عکسو براش فرستادم و جواب داد "وقتی یکی از بین این همه سوژه از بین اون لیوان پلاستیکیا که سرطان‌زاس! از بین اون ساقه طلایی که خوراک دانشجوها و سربازاس! از بین اون ریموتایی که یکیش احتمالا برای سمند باید باشه! از بین اون ریکوردر و تبلت و گوشی که روی میزه... از اون پوست رنگارنگ که دلم خواست! از اون نسکافه‌ای که اون گوشه قائم شده کسی پیداش نکنه! از اون ماگ قشنگی که روش حتما نوشته از ما به جز حکایت عشق و وفا مپرس! از اون ده تومنی لای کتاب و لیستی که روی کتاب گذاشتن که حس لیست خرید خونه به آدم میده! از اون قندون فلزی که نوستالژی‌بازا باهاش خاطره دارن! از این همه، شیبابا رو عکس بگیره واسه من بفرسته که بعد دق کنم از گشنگی..."


۶۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1056- شباهنگ هستم؛ بلای جانِ هم‌کلاسیام

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۵۳ ب.ظ

پارسال اوایل ترم، استاد شماره‌ی 11 یه تکلیفی بهمون داد و گفت تا آخر ترم فرصت دارید انجام بدید. عصرِ دوشنبه این تکلیفو برامون تعریف کرد و فردای اون روز، سه‌شنبه صبح من بردم نتایج کارمو تحویل دادم. بعدها این خبر به گوش استاد شماره‌ی 8 رسیده بود و هر موقع بهمون تکلیف می‌داد و بچه‌ها می‌پرسیدن موعد تحویل تا کیه، می‌گفت یه هفته بعد از هر موقع که خانم مهندس تحویل بده.

امروز دکتر ح. داشتن در مورد الگوهای ساختواژی صحبت می‌کردن. و از اونجایی که ایشون فلسفه خوندن، همه چیو از منظر فلسفه می‌بینن. کتاب طبیعیات ارسطو رو آورده بودن و درسو با شرح و تبیین عللِ اربعه‌ی ارسطو شروع کردن. منظور از علل اربعه علت مادی، صوری، فاعلی و غایی هست. مثلاً برای اینکه یه کوزه ساخته بشه، گِل، علتِ مادی هست و شکلِ کوزه علت صوری و کوزه‌گر علت فاعلی و کوزه شدن علت غایی. البته داستان یه کم پیچیده‌تر از این حرفاست و دوستانی که فلسفه خوندن خرده نگیرن.

این علت‌ها رو با مثال توضیح دادن و گفتن اگه ساختارِ واژه‌ها رو با دیدِ فلسفی بررسی کنیم، تو ساختارشون این علل رو پیدا می‌کنیم. مثلاً «دوچرخه»، از نوعِ علت صوری هست. چون شکل ظاهری دوچرخه در ساختار واژه دیده میشه. «زودپز»، غایی، «سنگواره»، مادی و «دست‌ساز» از نوع علت فاعلی هست. چون دست که فاعلِ کار هست تو ساختِ کلمه دیده میشه. قرار شد هر کدوممون به عنوان مشقِ شب چند تا کلمه رو بررسی کنیم ببینیم درس امروزو خوب یاد گرفتیم یا نه. ولی یهو نظرشون در مورد حجمِ کارمون عوض شد و فرمودن هر کدومتون روی هزارواژه‌های تخصصی کار کنید. مثلاً هزارواژه‌ی هنر، هزارواژه‌ی پزشکی و کشاورزی و مهندسی و اینا. قرار شد ما واژه‌ها رو بر اساس علل اربعه دسته‌بندی کنیم و بدیم ایشون تحلیل آماری کنن بگن مثلاً پزشکا یا مهندسا یا هنریا بیشتر ترجیح میدن واژه‌هاشون از چه نوعی باشه.

بچه‌ها داشتن سعی می‌کردن یه جوری ایشونو منصرف کنن و بی‌خیال این تکلیف بشن. و بنده داشتم فکر می‌کردم کاش می‌ذاشت خودمون از دیدگاه خودمون آمار و نتایج کارمونو تحلیل کنیم. حتی داشتم فرضیه‌سازی می‌کردم که احتمالاً واژه‌های علوم مهندسی، از نوع علت مادی نباشن و بیشترشون علت غایی باشه.

کلاس که تموم شد، دم در ازش خواستم یه هفته کتاب طبیعیات ارسطو رو بهم امانت بده. تاریخ چاپش فروردین 58 بود. صفحه‌ی اولشو امضا کرد و گفت ببر بخون. کتابو گرفتم و مستقیم رفتم دفتر مدیر آموزش و از خانم م. اجازه گرفتم یه نگاهی به هزارواژه‌ها بندازم. از هنر و پزشکی و ورزش و اینا که سر درنمیارم. هزارواژه‌ی مهندسی سه جلد بود. هر سه تا رو گرفتم و بردم گذاشتم تو کیفم و تو مترو داشتم به این فکر می‌کردم که چه جوری تا هفته‌ی دیگه هم این سه هزار تا واژه رو تایپ کنم، هم از نظر علت فلسفی دسته‌بندی‌شون کنم، هم برم نمایشگاه کتاب، هم صداها رو گوش بدم و جزوه‌هامو تایپ کنم، هم تکالیف اون یکی درسامو انجام بدم، هم برم با استاد راهنمام صحبت کنم، هم اون کتابی که استاد مشاورم داده بخونم، هم برم کنفرانس IWCIT شریف و هم توی دورهمی آخر هفته با بروبچ کارشناسی حضور به عمل برسونم. رسیدیم اون ایستگاهی که من باید پیاده می‌شدم. لادن دید تو فکرم. پی به نیتِ پلیدِ من در راستای تکلیف فلسفی‌مون که تا آخر ترم براش وقت داشتیم برد و گفت ببین نسرین! به جان خودم، ببینم هفته‌ی دیگه هزارواژه‌تو آوردی، تیکه تیکه‌ت می‌کنم میدم کلاغا بخورنت!!! با نیشی تا بناگوش باز رفتم سمت در و گفتم واژه‌های مهندسی هزار تا نیست که! سه هزارتاست. پیاده شدم و رفتم سمت افق که محو شم توش :))))

۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1007- اضغاثِ احلامِ منکراتی

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ق.ظ

فرهنگستان یه جایی داره که تابستون که ما خوابگاه نداشتیم، موقع امتحانات پایان‌ترم یه چند روز رفتیم اونجا موندیم. بچه‌هایی که تهران نمی‌مونن و هفته‌ای یه شب برای کلاساشون میان تهران هم میرن اونجا. مهمونای خارجی رو هم معمولاً می‌فرستن اونجا. چند وقت پیش بهمون گفتن کلی دانشجوی پسر و دختر روسی اومده و اونجا جا نداره. اونجا اسم داره؛ ولی ما اینجا، اونجا رو اونجا صدا می‌کنیم. من که خوابگاه داشتم و برام فرقی نداشت اونجا جا داشته باشه یا نداشته باشه. ظاهراً تعداد پسرای روسی کمتر از دخترا بوده و پسرای شهرستانی ما می‌تونستن برن با پسرای روسی بمونن؛ ولی واحد دخترا ظرفیتش پر بود. اینجوری شد که عاطفه هفته‌ای یه شب میومد خوابگاه ما و مهمون من بود. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. چون فرهنگستان خوابگاه نداره. اون شب به عاطفه گفتم خب روس جماعت که محرم، نامحرم حالیشون نیست، یه چند تا دختر روسی رو می‌فرستادن واحد پسرا و دخترای ما به جای اونا می‌رفتن واحد دخترا.

اینو گفتم و خوابیدم و خواب دیدم ظرفیت خوابگاه پسرای شریف پر شده و فرستادنشون خوابگاه ما. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. در عالم خواب، امتحان تبدیل انرژی داشتم. سرنوشت من با امتحان گره خورده؛ یا در عالم واقع امتحان دارم یا در عالم خیال. در عالم خواب، این تبدیل انرژی (یکی از درسای ترم چهارم پنجم کارشناسی) هم جزو درسای ارشدم بود. از اونجایی که هیچی از این درس (که پیشنیازش الکترومغناطیس لعنت الله علیه بود) یادم نبود، از معاون آموزش‌مون (خانم میم. که در عالم واقع هم معاون آموزش‌مون هست) خواهش کردم که از استادم (خانم ن.) خواهش کنه که ازم امتحان نگیره و یه هفته بهم وقت بده. استادم در عالم خواب همون استاد تبدیل انرژی دوره‌ی کارشناسی‌م بود که در عالم واقع بعد از امتحانِ میان‌ترم رفته بودم درسشو حذف اضطراری کرده بودم و ترم بعد با یه استاد دیگه برداشته بودم این درسو. خانم میم. با خانم ن. صحبت کرد؛ ولی خانم ن. (که استادم باشه) قبول نکرد بهم وقت بیشتری بده و هر چی به پیر و پیغمبر قسم خوردم که نمی‌دونستم تبدیل انرژی هم جزو درسای ارشد زبان‌شناسیه باور نکرد و گفت تو حتی در طول ترم یک بار هم سر کلاس نیومدی و من باید ازت امتحان بگیرم. با گریه و گیسوی افشون و پریشون وارد اتاقمون شدم. کلی کتاب و جزوه‌ی تبدیل انرژی دستم بود و داشتم ضجّه می‌زدم که من هیچی تبدیل انرژی یادم نیست و چه جوری این همه فرمولِ محاسبه‌ی توان و ولتاژ و جریانو تا صبح بخونم و این همه سه و رادیکال سه و تبدیل ستاره به مثلث و مثلث به ستاره رو کجای دلم بذارم. حتی اگه زورمو بزنم پاس شم، معدلم چه قدر میاد پایین و دیگه شاگرد اول نخواهم بود. حالا یه ترم شاگرد اول شدماااا! هی کابوس می‌بینم این مقامو ازم گرفتن. جنبه ندارم به واقع. در اتاقو که باز کردم دیدم علاوه بر هم‌اتاقیِ شماره‌ی 1 و 2 و 3، چند تا پسرم پای لپ‌تاپ‌شون نشستن دارن تبدیل انرژی می‌خونن. سه تا بودن؛ ولی زاویه‌ی دوربین تو خوابم یه جوری بود که من فقط اونی که دم در نشسته بود رو می‌دیدم. گفتن ظرفیت خوابگاه‌شون پر شده، فرستادنشون خوابگاه ما. سلام دادم و دیدم عه اینی که دم در نشسته رو می‌شناسم. این آقا در عالم واقع، استاد راهنماش همون استاد تبدیل انرژی‌م بود و حتی یه زمانی خواننده‌ی وبلاگم هم بود. نشستم روی تختم و داشتم فکر می‌کردم این آقایون، نامحرم نیستن؟ بعد با خودم گفتم نه دیگه؛ لابد هم‌اتاقی، حکمش فرق داره. دچار شک و شبهه بودم و گفتم حالا تا وقتی که به رساله مراجعه نکردم بهتره چادر نمازمو بردارم سرم کنم. و با همین چادر نماز گل‌گلی، تا صبح داشتم با مسائل جریان و ولتاژ دست و پنجه نرم می‌کردم. بقیه هم داشتن تبدیل انرژی می‌خوندن. وقتی بیدار شدم، سرم از شدت خستگیِ ناشی از محاسباتِ توان‌فرسای توان و ولتاژ درد می‌کرد. هنوزم درد می‌کنه.

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

990- هیچ دانی تا علاج لَن‌تَرانی چون کنم؟

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

یه روز موسی به خدا میگه أرِنی (خودتو نشونم بده) خدا هم در جوابش می‌گه لن‌ترانی (هرگز مرا نخواهی دید). 

سعدی میگه:
چو رسی به طورِ سینا ارِنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لن‌ترانی

در جواب سعدی، یه شاعر دیگه میگه:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
تو صدای دوست بشنو نه جواب لن‌ترانی

و در جواب این دو یه شاعر دیگه میگه:
"ارنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه چه جوابِ لن‌ترانی

و علامه طباطبایی:

سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لن‌ترانی"

جلسه‌ی آخر من تو عکس دسته‌جمعی نبودم و شنبه قبل امتحان از ملت خواستم دوباره بیان عکس بگیریم. دوربینو دادم دست خانم م. و گفتم اول یه عکس الکی و آزمایشی بگیره بعد. اون عکس سمت چپی همون عکس الکیه. همون طور که ملاحظه می‌کنید جناب آهنگر دقیقاً یه سر و گردن از من بلندتره. امتحان شفاهی‌شم به نحو احسن پاس میشم. کتابمم دادم برام یادگاری نوشت و امضا کرد :)) یه شعرم خوند که توش لن‌ترانی داشت:

بشنویم: s7.picofile.com/file/8282815876/95_10_28.MP3.html


صفر.

از صبح یه فولدر چندصدتایی آهنگ گوش دادم. اونجا که علیرضا افتخاری میگه به داد دلم، نوبهار دلم، می‌رسی پس کی رو دوست داشتم. ارمغان تاریکی اونجا که میگه من از تو رسیدم به باور تو. آهنگ کردیه وقتی میگه ئه ترسم دؤریت بؤم بیته عادت، دیدار من و تو کفته قیامت. آهنگ ترکی‌ه، حالیم تُز، حالیم دومان، اونجا که میگه یه دنیا سوالو تو سینه‌م گذاشتی. هر بار دستامو تو محکم‌تر گرفتی هر بار آسون‌تر من از تو دل بریدم. آسون نبود پا پس کشیدن توی این راه، آسون نبود دنیا رو از چشم تو دیدن. اونجا که رضا صادقی میگه دل من حالش خوشه، اصلاً بلد نیست بگیره. ولی خیلی تنگ میشه؛ گاهی می‌ترسم بمیره. تو که هستی زندگی هست، قدرت هر خستگی هست، میشه دست قسمتو بست...

یک.

دوستِ فلانی: فلانی؟ فلانی؟

فلانی (از توی حموم): هااااا! چیه؟

دوستِ فلانی: گوشی‌ت هی زنگ می‌زد؛ برداشتم جواب دادم.

فلانی: کی بود؟ چی گفت؟

دوستِ فلانی: بهنام می‌شناسی؟

فلانی: آره. چی می‌گفت؟

دوستِ فلانی: مگه پنج باهاش قرار نداشتی؟ میگه جلوی خوابگاهه.

فلانی: ای وایِ من! یادم نبود. بهش بگو رفته آرایشگاه گوشی‌شو تو خوابگاه جا گذاشته. نه نه. یه چیز بهتر بگو.

دوست فلانی: بهش میگم مسموم شدی حالت بد شده بردیمت بیمارستان.

فلانی: آره آره همینو بگو. اِیول!

خوابگاه ما تو یه نقطه از شهره که شصت تا بیمارستان دور و برشه و اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که اگه این آقای بهنام بپرسه کدوم بیمارستان بردنش این دوستِ فلانی قراره چی بگه؟ اصلنم دلم به حال پسره نسوخت که یه همچین موجود بی‌کمالاتی گیرش اومده. معتقدم خدا در همچین مواردی هم حتی در و تخته رو به هم چفت می‌کنه.

دو.

در می‌زنن
بفرما میگم
فلانیِ دیگه‌ای میاد تو و اجازه میخواد یه گوشه از اتاقمون بشینه گریه کنه.
اجازه میدم.
صد البته در یه همچین مواردی باید بری طرفو در آغوش بگیری و بگی عززززززززززیزم! چی شده! گریه نکن.
ولی من بهش گفتم فرد مناسبی برای دل‌داری و درد و دل نیستم و اگه کار دیگه‌ای از دستم برمیاد بگه.

گفت نه و یه کم گریه کرد و رفت.
و البته از دردش آگاه بودم.
به یکی توی خیابون شماره داده بود برای دوستی و یارو بهش زنگ نزده بود هنوز.
فلذا گریه می‌کرد که چرا با احساساتش بازی کردن!

موقع رفتن وقتی داشت درو می‌بست گفتم تقصیر خودته و این گریه‌ها هم حقته.
گفت قبلاً چند تا شونو باهم مدیریت می‌کردم. نمی‌دونم چرا چند وقته هیشکی به تورم نمی‌خوره!

همون طور که عرض کردم حقشه!

سه.

اتاق ما نزدیک‌ترین اتاق به راه‌پله است و معمولاً ملت میان توی راه‌پله با یارشون صحبت می‌کنن و معمولاً ما می‌شنویم صوبتاشونو. یه یادداشت زدم روی در و نوشتم بدانید و آگاه باشید که ما ناخواسته حرفاتونو می‌شنویم و این مکان، مکان مناسبی برای صحبت‌های عاشقانه نیست. و صد البته برای آدم بی‌تجربه‌ای مثل من خوبه. چون الان دیگه می‌دونم روزای اول چه جوری باید با طرف صوبت کرد و چی بگی چی میشه و چه حرف‌هایی موجب استحکام یا گسستن روابط طرفین میشه. 

اون روز یکی‌شون پشت در اتاق ما داشت عطری که یارو براش خریده بودو برای دوستش توصیف می‌کرد. می‌شد حدس زد دوستش داره میگه عطره تقلبیه و این داره توجیهش می‌کنه که نه! پسره خیلی دوستم داره و خیلی هم اصله! در پایان مکالمه با سرچِ اسم عطر تو گوگل! توجیه شد که عطره بیشتر از سی تومن نمی‌ارزه و قرار شد زنگ بزنه پدر پسره رو دربیاره و به هم بزنن.

چهار.

دانشگاه سیم‌کارت رایگان رایتل می‌داد و ملت گرفتن.
میگه بگیر.
میگم لازم ندارم.
میگه بعداً خواستی شوهر کنی لازم میشه سیم‌کارتتو عوض کنی. یه سیم‌کارت نو داشته باشی خوبه.

پنج.

اومده میگه یه پسره پیشنهاد آشنایی داد و شماره‌مو خواست و دادم.
با اینکه به من ربطی نداشت؛ ولی برای خالی نبودن عریضه پرسیدم پسره هم مثل خودت فلان جایی‌ه؟
گفت نه بابا. تهرانی‌ه
گفتم بعیده پسرای تهرانی با دختر فلان جایی ازدواج کننا
گفت حالا کی خواست ازدواج کنه. یه چند ماه می‌خوایم دوست باشیم فقط.

شش.

قبلاً دوست‌پسر داشته و فکر کنم فقط هم همون یه دونه دوست‌پسره رو داشته. نمی‌دونم چی شده که به هم زدن و جدا شدن. ولی می‌دونم که خیلی دوست داشتن همو. هنوزم دارن البته. ولی دختره داره با یکی دیگه ازدواج می‌کنه. چند ماه پیش عقد کردن و چند روز دیگه عروسی‌شونه. هر بار از خونه‌ی نامزدش اینا برمی‌گرده گریه می‌کنه و همه‌مون می‌دونیم چرا. ولی چیزی نمی‌گیم و دعا می‌کنیم محبت و عشق! بین‌شون ایجاد بشه. میگه هیچ عشقی عشق اول نمیشه. می‌پرسه حاضری با کسی که دوستش داری و دوستت نداره ازدواج کنی یا کسی که دوستت داره و دوستش نداری؟
ملت گفتن وقتی نمی‌تونی با کسی که دوستش داری باشی، حداقل با کسی که دوستت داره باش.

جمله‌شون سنگین بود.
هنوز هضمش نکردم.
کلاً من این جماعتو هضم نمی‌کنم.
ولی من حاضر نیستم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم. حتی اگه خیلی خیلی دوستم داشته باشه. دوست داشتن باید دوطرفه باشه. اینو هر اسکولی می‌دونه.

هفت.

دیشب فهمیدم یکی از دوستام داره بابا میشه و الان همون حسِ خاله شدنی رو دارم که وقتی مطهره و زینب و حکیمه مامان شدن داشتم. با این تفاوت که حس کنونی‌م اینه که دارم عمه میشم :)))

کلاً هم تو این پست کسیو تگ نمی‌کنم که تو کفِ هویت نامبردگان بمونید.

۲۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

979- آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ

1. خانومه تو مترو جوراب می‌فروخت. سه تا پنج تومن. یادم افتاد هم‌اتاقیم جوراب لازم داشت و بهش گفته بودم اگه دیدم برات می‌خرم. از خانومه خواستم جورابا رو بیاره نزدیک‌تر و با دقت داشتم بررسی‌شون می‌کردم. یکی یکی نگاشون کردم و سه تا انتخاب کردم و تمام این مدت که من در حال بررسی و انتخاب بودم یه خانوم مسن داشت نگام می‌کرد. وقتی داشتم جورابا رو می‌ذاشتم تو کیفم خانوم مسن گفت سلیقه‌ت خوبه. می‌خواستم بگم انتخابای من کلاً حرف نداره. ولی وقتی خودم منتخب واقع میشم و خبرش به سهیلا می‌رسه میگه چرا بقیه رو برق می‌گیره تو رو چراغ نفتی :دی

2. بیهقی تو یه قسمت از کتابش می‌نویسه "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را". 
نوشته بودم "سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل می‌آوردن. ولی برای من نمی‌آوردن. تبعیض تا به کی؟" 

واقعیت اینه که اگه اون روز می‌رفتم به آقای آبدارچی می‌گفتم منم سرما خوردم و آبلیمو عسل می‌خوام برام درست می‌کرد. پس این جمله‌ی "تبعیض تا به کی؟" تو اون پاراگراف ضرورتی نداشت. تازه فقط یه بار و یه لیوان آبلیمو عسل آوردن و نباید می‌گفتم "هی" براش آبلیمو عسل می‌آوردن.

3. دیروز برامون یه میز بزرگ آوردن (این دو سال استادامون یه میز کوچیک داشتن که سمت چپ عکس می‌بینیدش) وقتی داشتن میزا رو جابه‌جا می‌کردن خانم م. گفت دکتر ح. (همون آهنگر!) گفتن یه میز بزرگتر برای کلاستون تهیه کنیم. گفتم این صندلی چرخ‌دار و میز به این بزرگی چه ضرورتی داره وقتی استادامون ایستاده درس میدن و نهایتش یه لپ‌تاپ میارن و دو سه تا کتاب؟

یکی از بچه‌ها گفت چه طور پارسال که ایشون تدریس نمی‌کردن این میزو تهیه نکردین و امسال تهیه کردین؟ از اونجایی که خانم م. از خودمونه یکی از بچه‌ها به شوخی گفت برای اینکه آبلیمو عسل و کیک و بیسکویت و شیرینیای دکتر ح. رو میز جا بشه و یکی از بچه‌ها نشست رو صندلی و چرخوند و گفت برای اینکه دکتر رو این بشینه و این جوری بچرخه!

مدتیه که میز اساتیدو تحت نظر دارم و جز آبِ خالی و گاهی آب جوش و تی‌بگی در کنارش و گاهی بیسکویت چیز دیگه‌ای براشون نیاوردن و معمولاً هم این چیزایی که براشون میارن دست‌نخورده می‌مونه. کلاهمو که قاضی می‌کنم می‌بینم اگه دکتر برای رفاه خودش اون میزو می‌خواست، از مهرماه سفارش می‌داد، نه حالا که کلاسامون تموم شده و هفته‌ی دیگه هفته‌ی آخره. و نکته‌ی دیگه اینکه صبح برای استادِ کلاس ورودیا دو تا شیرینی هم گذاشته بودن که دست‌نخورده مونده بود و آبدارچی برد و بعدش که با دکتر ح. کلاس داشتیم همون شیرینی رو آورد براش و ایشونم اعتراض کرد که یا برای همه بیارین یا نیارین و نمیشه که استاد بخوره و دانشجو نگاه کنه و آبدارچی شیرینی رو برد و بعدِ کلاس برای همه‌مون شیرینی آوردن.

و دیگه این که هر موقع در مورد کتابی که تدریس می‌کنه حرف زدیم، غر زدیم و گفتیم مجبورمون کرد کتابی که خودش نوشته رو بخریم. اعتراف می‌کنم کتاب بدی نبود و من که کلی چیز میز یاد گرفتم و راضی بودم از کلاسش.

4. منظور بیهقی از "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را" اینه که باید مسئولیت چیزی که میگی یا می‌نویسی رو به عهده بگیری. همیشه یه طوری نوشتم که شرمنده‌ی وجدانم نباشم و اگه اونی که در موردش نوشتم اینجا نبوده و چیزایی که در موردش نوشتم رو نخونده، با خودم گفتم خودش نیست، خداش که هست. جدا از شخصیتِ سیاسی و حزب و جناح و اون چیزی که بیرون از کلاس هست و من ازش بی‌خبرم، در عالمِ استادی و شاگردی، بیشتر از بقیه‌ی استادام دوستش دارم. پارسال اینا رو به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه داده بود و امسال اینا رو:



5. دیروز یکی از بچه‌ها یه قابلمه آش درست کرده بود و آورده بود فرهنگستان دور همی بخوریم. برای اینکه دستشو رد نکنم یه قاشق خوردم و خوب بود. منم الویه درست کرده بودم و بچه‌ها خوردن و تحسین و باریکلا گفتن و دیگه وقت شوهر دادنته و فضا فضای شوخی بود. به ف. گفتم حیف پسر نداری منو بگیری برای پسرت؛ ولی بیست و شش هفت سال اختلاف سنی زیاد نیست و صبر می‌کنم تا اون موقع. یکی دیگه از بچه‌ها که یه دختر داره گفت منم رزروِ دوم! اگه پسردار شدم، تو رو می‌گیرم برای پسرم. کماکان فضای فضای شوخی بود و بگو بخند و دو تای دیگه از بچه‌ها هم اومدن و برای اونا هم تعارف کردم و خوردیم و خوردن و نظر اونا رو هم در مورد دستپختم پرسیدم و به م. گفتم شما نمی‌خوای منو به عروسی خودت قبول کنی؟ تُن صداشو آورد پایین و یواشکی گفت حالا تو یه فرصتی راجع به یه چیزی... یکی هست... می‌خواستم باهات صحبت کنم.

بعدش دیگه من خفه شدم و از دیروز اینجوری‌ام: :||||

+ عنوان: www.irmp3.ir/play بشنویم

۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

960- به بی‌خَه‌می بِژی به بی‌خَه‌می بِمرَه

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ

1. داشتم روی یه گوشه از جزوه‌ام نقوشِ اسلیمی و طرح بتّه جقّه می‌کشیدم و
استاد شماره‌ی11: ... (نشنیدم چی گفت)
همه‌ی کلاس ساکت شدن
سرمو بلند کردم دیدم استاد و بچه‌ها دارن منو نگاه می‌کنن 
استاد: زبان ترکی هم این شکلیه؟
یه نگاه به استاد و یه نگاه به تخته کردم ببینم قضیه چیه و چی چه شکلیه
استاد: انگلیسی که این جوری نیست...
من: آره ترکی هم همین شکلیه (و به واقع نمی‌دونستم دقیقاً دارن در مورد چی صحبت می‌کنن)
استاد: یه مثال میشه از ترکی بزنید؟
دوباره یه نگاه به تخته کردم و 
من: همین مثالای فارسی رو می‌تونیم به ترکی ترجمه کنیم که بشه اون شکلی
و کماکان نمی‌دونستم چه شکلی!

2. همیشه با یه لیوان نسکافه میرم می‌شینم سر کلاس و همین جوری که استاد داره درس میده، منم قُلپ قُلپ کافئین به خودم تزریق می‌کنم. امروز بعدِ سه تا کلاس دو ساعته نایی برام نمونده بود. کلاس که تموم شد استاد گفت کسی سوالی نداره؟ دستمو بلند کردم یه چیزی بپرسم و ملت ساکت شدن و استاد برگشت سمت من و تا گفت بله بفرمایید یادم رفت چی می‌خواستم بپرسم... و شاعر می‌فرماید: خودکار توی فنجان، قاشق به روی کاغذ... زیبایی‌ات حواس مرا پرت می‌کند.

3. دقت کردین برای جلسه‌ی سوم، پست احوال دل گداخته نداشتیم؟ هفته‌ی پیش جاتون خالی! باید می‌بودید و می‌دیدید و اصن با فایلِ صوتی نمی‌تونستم مفهومو برسونم. داستان از این قرار بود که آهنگر خواست یه حکایت تعریف کنه و حکایت از این قرار بود که: شخصی به شیخ مراجعه کرده و دست خود را تکان داده و سوال کرد: یا شیخ! این عمل از نظر اسلام حرام است؟ شیخ پاسخ داد خیر جانم. او دست دیگرش را تکان داد و گفت این عمل اشکالی دارد؟ و همان پاسخ را شنید. کمرش را تکان داد و همان پاسخ را شنید. سر و گردنش را تکان داد و سوال کرد این حرکت از نظر اسلام اشکالی دارد؟ باز هم شیخ پاسخ داد خیر اشکالی ندارد جانم. طرف در آخر کار شروع کرد به رقصیدن و گفت: پس چرا این عمل که ترکیبی از همان اعمال است را می‌گویند اشکال دارد؟ شیخ گفت: مفردات و تجزیه‌ات خوب است ولی مرده شور، ترکیب تو ببرد. 
حالا تصور بفرمایید جناب آهنگر همین حکایت را به صورت تصویری تعریف می‌کرد!
اون میانترمم که هفته‌ی دوم ازمون گرفتو، 18 شدم.

4. میگن عشق آدمو کور و کر می‌کنه. راست میگن. من قبلاً وقتی می‌شنیدم یکی سیگاریه از چِشَم می‌افتاد و ازش بدم میومد. امروز استاد (حالا مهم نیست کدوم استاد) کلاسو مثل همیشه طولش داد و بعد کلاس خانم میم. گفت چرا انقدر طولش داد؟ اصن چه جوری تونست دو ساعت بدون سیگار دووم بیاره! گفتم مگه دکتر سیگاریه؟ گفت از اون سیگاریاس که وسط جلسه هی میره بیرون یه نخ می‌زنه برمی‌گرده. حالا واکنش من چی بود؟ هیچی! عزمم رو جزم کردم این سری که میرم اتاقش بیشتر دقت کنم ببینم اسم سیگارش چیه و عاشق سیگارشم بشم حتی! 
وقتی کسیو دوست داری دیگه عیباشو نمی‌بینی و نمی‌دونم خوبه یا بد. 

و شاعر دوباره می‌فرماید:
ز کدام رَه رسیدی؟ 
ز کدام در گذشتی؟ 
که ندیده، 
دیده 
ناگَه 
به درون دل فِتادی...

5. از حوزه یه همچون ایمیلی فرستادن و تنها پاسخی که به ذهنم می‌رسید در جواب این ایمیل ارسال کنم این بود که گَه مرا پس می‌زنی گَه باز پیشم می‌کشی! آنچه دستت داده‌ام نامش دل است افسار نه! و در ادامه بگم مرنجان دلم را که این مرغ وحشی، ز بامی که برخاست، مشکل نشیند و این سه بیتو ضمیمه‌ی ایمیلم کنم:
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

ولی یه کم فکر کردم و نام و نام خانوادگی و کد ملی‌مو فرستادم براشون. تازه قرآنو بدون معنی هم می‌فهمم و تازه عربیِ ارشدو که کل کلاس ازش می‌نالیدن، نخونده رفتم بیست شدم و ترجمه‌ی عربی برام آبِ خوردنه و دقیقاً نمی‌دونم انگیزه‌م از شرکت در کلاسِ ترجمه و مفاهیم قرآن چیه!

۰۴ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

950- احوال دل گداخته‌ی 2

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ

1. پست احوال دلِ گداخته‌ی 1 یادتونه؟ یه فایل صوتی گذاشته بودم از جلسه‌ی سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل. اینم فایل صوتی این هفته است. ولی خب با خودم فکر کردم این فایلا رو مفت و مجانی در اختیارتون قرار ندم و یه روش مردم‌آزارانه کشف کردم. اونم اینه که فایل دوم رمز داره و رمزِ دانلود، جواب یه سواله که توی فایل اولیه. فایل سوم هم رمز خواهد داشت و جوابش توی همین فایل دومه. حالا سوال چیه؟ سوال اینه که هفته‌ی پیش، توی فایل اول، استاد دو نوع مرغ رو مقایسه کرد و گفت مرغ فلان بر مرغ فلان ترجیح داره. اون مرغِ "سه حرفی" که به مرغ دو حرفی ترجیح داره، رمزِ دانلود فایل هفته‌ی دومه.

هفته‌ی دوم: s9.picofile.com/file/8269761384/95_7_13.MP3.html

2. اگه فایل این هفته رو گوش کنید، صدای یه استاد دیگه رو هم می‌شنوید. چسبوندم تهِ فایل! همون استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه و می‌گه برای پایان‌نامه‌ام روی طراحی پایگاه داده کار کنم. این فایلو دقیق گوش بدید که سوالِ فایل سوم، از محتوای فایل دومه. و برید و خدا رو شکر کنید پستام رمزدار نیست و رمز هر پست یه سوال از پست قبلی نیست. (یه بار تو فصل دوم همچین کاری کردم. خعلی حال داد خدایی)

3. سر همان جا نِه که باده خورده‌ای

تو این فایل صوتی میگه، آدم باید برای همون جایی مفید باشه که نون و آبشو خورده. بعدش فرهنگستانو مثال زد که ما اینجا تربیتتون می‌کنیم که بعداً به درد ما بخورید. خب اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم من هنوز به درد اون جای قبلی که مِی و باده‌شو خوردم نخوردم و برای اینکه از اون تجربیاتم هم استفاده کنم بهتره همین موضوعی رو برای پایان‌نامه‌ام بردارم که استاد شماره‌ی 8 پیشنهاد داده. هر چند یه کار کامپیوتریه و من کامپیوتر نخوندم، ولی فکر نکنم یاد گرفتنش برای من کار سختی باشه (هر چند تهِ دلم استرس و دلشوره دارم که نکنه نتونم به سرانجام برسونم).

4. سر کلاس موقع تدریس، هی نامه‌ی اداریِ فوری میاوردن که آهنگر مهر و امضا کنه و چون از قبل در جریان محتوای نامه بود، سریع بدونِ قطعِ کلامش امضا می‌کرد. یهو یاد یه خاطره از آغامحمدخان قاجار افتاد که خیلی بی‌رحم بوده و دائم در حال کشت و کشتار! یه روز سر نماز چند تا محکومو میارن و همون جا بدون اینکه نمازو قطع کنه یا صبر کنن نمازش تموم بشه با انگشتش به گردنش اشاره می‌کنه و می‌کِشه روی گلوش که ینی سر از تنشون جدا کنید. استاد اینو گفت و گفت الان کار منم شبیه کار آغامحمدخان شده که نه درسو قطع می‌کنم و نه صبر می‌کنن تموم بشه و نامه‌ها رو امضا می‌کنم. (می‌خواستم بگم داداچ حواست هست خودتو به کی تشبیه کردی؟)

5. قبل از این که کلاس شروع بشه خانوم میم. میاد یه نگاه به حجابمون می‌کنه و تذکرات لازم رو میده و میره. 

6. هفته‌ی پیش همین که وارد کلاس شدم، ورودیا فلششونو دادن و ازم جزوه و کتاب و فایلای صوتی ترمای قبلو خواستن. فلش آقای ه. پر بود و گفت توش آهنگه و تو لپ‌تاپشم داره و فلشو فرمت کنم. گفتم اگه ایرادی نداره فولدرو پاک نکنم و cut کنم برای خودم بردارم و اگه دوسشون نداشتم پاک می‌کنم. ریختم روی دسکتاپم و تا این هفته اصن بازش نکرده بودم گوش بدم ببینم چیه. صد تا آهنگ از نامجو و چارصد تا خارجکی بود. این هفته بازم فلششو آورد فایلای صوتی این هفته و هفته‌ی قبلو بگیره و پرسید آهنگا رو گوش دادم یا نه. گفتم فرصت نکردم حتی فولدرو باز کنم و اصن دست نزدم بهشون. گفت حواسش نبوده که این آهنگا رو نداره و اگه هنوز دارمشون، بریزم روی فلش و بدم بهش. هیچی دیگه. همین. نتیجه‌ی اخلاقی اینکه، فلشاتونو با آگاهی کامل از محتواش فرمت کنید.

7. امتحان چه طور بود؟

ردیف اول نشسته بودم. تو حلقِ مراقب. اون وقت عقبیا طبق معمول کتابو باز کردن هر چهار تا سوالو از رو کتاب نوشتن و جوابا رو برای هم رسوندن. بی‌عدالتی و نابرابری تا کِی؟ تازه قرار بود به قول خودش "آزمونک" بگیره. منبعِ آزمونکشم 137 صفحه‌ی اولِ کتابش بود که درس هم نداده بود و گفته بود خودتون بخونید. وقتی برگه‌های سوالو دادن دستمون فهمیدیم میان‌ترمه. میانترم! اونم جلسه‌ی دوم! مراقبِ آزمونکم یه موجود دیلاقِ دو متری که یحتمل از ندیمه‌هاشه، بود. هر جا میره اونم هست. یارو وقتی داشت برگه‌ها رو پخش می‌کرد بنده مشغول عکاسی از برگه‌ی سوالات و پاسخنامه بودم. تعداد سوالا رو داشته باشید :دی



8. هر موقع میگم قطار، یه همچین جایی رو تصور کنید.

وقتی رسیدم راه‌آهن، نماز ظهرمو نخونده بودم و نیم ساعت تا حرکت قطار فرصت داشتم. رفتم وضو بگیرم برم نمازخونه و موقع وضو دیدم یه دختره داره نگام می‌کنه. هی نگاه کرد، هی نگاه کرد، هی نگاه کرد. دست و صورتمو که شستم نشستم رو صندلی که کفشمو دربیارم برای مرحله‌ی مسح! دیدم دختره اومده سمتم میگه این جوری اشتباهه؛
سوال من اینه که آیا جور دیگه‌ای هم میشه توی سرویس بهداشتی راه‌آهن وضو گرفت؟
نه تنها کوتاه نیومدم، بلکه داشتم توجیهش می‌کردم که اولاً انقدری بین مراحل وضو وقفه نیافتاده و ثانیاً با درآوردنِ کفشام دستام خشک نشده و هنوز خیسه برای مسح و اون بنده خدا بی‌خیال شده بود و من کماکان داشتم توجیهش می‌کردم که وضو جزو فروع دینه و اصول دین نیست و ممکنه مراجع تقلید نظرات مختلفی داشته باشن و ممکنه مرجع شما این کارو اشتباه بدونه. خلاصه این که اگه هنوز از جونتون سیر نشدید منو نصیحت نکنید. 



9. خوابی که دیشب تو قطار دیدم:



10. خطِ اول پستِ قبل یادتونه دیگه؟ "باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه..." 

دیشب این کامنتو گذاشته. کامنتِ داداشمه.



11. یکی از خوانندگان وبلاگم که آی‌دیِ تلگراممو داره اسممو یه همچین چیزایی سیو کرده:



12. یکی از بچه‌ها این عکسو از یه مجله‌ای گرفته گذاشته گروه هم‌مدرسه‌ایا یا هم‌دانشگاهیا (یادم نیست کدوم)، می‌خواستم بگم اولاً آره جونِ عمه‌شون! ثانیاً داداچ من خودم یه عمره عضو این جنبشم!

والا


13. نحوه‌ی کامنت جواب دادنِ بعضیا به دلم می‌شینه و صرفاً خواستم تقدیر کرده باشم:


14. بدون شرح:


15. یه عکس بدون شرح دیگه از سرویس بهداشتی خوابگاه که منو به تأمل و تفکر واداشت:



16. پارسال همین موقع‌ها با نسیم یه گلدون کوچیک برای اتاقمون خریدیم که اولش این شکلی بود: (435)، بعدش این شکلی شد: (567) و بعد: (737)

حالا این شکلیه:


و در پایان: 


+ بشنویم: Shab1Moharram1392.mp3 (سلام ای هلال محرم-میثم مطیعی)

۴۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه. البته این قهر و آشتی‌ها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی می‌خرم و اولین بارم بود می‌خواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر می‌خواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس می‌کردم روم نمیشه و دارم خجالت می‌کشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر می‌کردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی می‌خوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت می‌تونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تی‌شرتای توی ویترین می‌خوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تک‌تک‌تون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)

2.

امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبه‌مو بپرسم. گفتم معدل بچه‌ها رو نمی‌دونم و فقط می‌خوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح می‌دم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوه‌باری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبه‌ام چند بود؟ 
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافه‌ی منو تصور کنید :|

3.

الان که دارم این پستو می‌نویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید می‌خونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپه‌ی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شماره‌ی 400 و خرده‌ای به مقصد تبریزم و دارم می‌رم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا می‌تونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. می‌خواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟

4. معرفی فیلم: Divergent

من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین می‌خوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح می‌دم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر می‌کنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.

5. 

هم‌اتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمه‌ای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت هم‌صحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانواده‌ی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ می‌زنه و جواب نمی‌دم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه می‌گیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوه‌ی پاسخ‌دهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقات‌ها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).

6. 

هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت می‌کردن که متوجه نمی‌شدم؛ ولی حس می‌کردم فاعل، مفعول یا مضاف‌الیه جمله‌شون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت می‌کنین؟ گفتن آره؛ داریم می‌گیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمی‌خوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)

7.

یه بار شیما داشت می‌گفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش می‌دم. منم پای لپ‌تاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمی‌کردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه می‌کرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی می‌خوردن و حرف می‌زدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمی‌کرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).

8. 

ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور می‌کنم اتوبوس آدمو به یه جای دور می‌بره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها می‌کنه. میزان استفاده‌ام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.

9.

بچه‌های خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.

صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو می‌خوندم و از بس این کتاب ملال‌آوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شماره‌ی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره می‌پرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر می‌شم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمی‌دونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه می‌افتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بی‌آرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمی‌دونستم.

می‌خوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. می‌خوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.

10.

ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی تره‌بار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیب‌زمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیب‌زمینا رو سرخ کردم.

11.

استاد شماره‌ی 11 نشسته واو به واو جزوه‌ای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده می‌کردی. توی هر صفحه‌ش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال می‌زد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.

12.

استاد شماره‌ی 12 (تاریخ و فلسفه‌ی علم) هفته‌ی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسم‌الله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این هم‌کلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضی‌شون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافه‌ی همه‌مون سر کلاس دیدنی بود. می‌پرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچه‌ها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر می‌کنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (می‌خواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک می‌کنن.

یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچه‌ها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس می‌زدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.

14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.



+ بشنویم: Homay-Divane Tari.mp3

۴۸ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

945- احوالِ دلِ گداخته

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ

- عربی، استاد شماره‌ی1 - نمره: 20
- روش تحقیق، استاد شماره‌ی2 - نمره: 18
- زبان‌شناسی، استاد شماره‌ی3 - نمره: 18
- تاریخ زبان فارسی، استاد شماره‌ی4 - نمره: 13
- مبانی اصطلاح‌شناسی، استاد شماره‌ی5 - نمره: 18
معدل ترم1: 17.4 که درساش کلاً پیشنیاز بود و توی معدل کل حساب نمیشه

- نحو زبان فارسی، استاد شماره‌ی6 - نمره: 16.5
- آواشناسی، استاد شماره‌ی7 - نمره: 17
- اصطلاح‌شناسی1، استادهای شماره‌ی5،8،9 - نمره: 18.5
- جامعه‌شناسی زبان، استاد شماره‌ی10 - نمره: 19
- مبانی ساختواژه، استاد شماره‌ی11 - نمره: 20
معدل ترم2: 18.2

این ترم:
- سمینار، استاد شماره‌ی3 (استادِ ترم اول)
- تاریخ علم، استاد شماره‌ی12 (این استاد، شاگرد یکی از اساتید دانشکده‌ی فلسفه‌ی علم شریف می‌باشد که ابتدا برق خوانده و مدرکش را گرفته و لابد گذاشته در کوزه تا آبش را بخورد و سپس برای دکترای فلسفه رفته فرانسه و اکنون برگشته و فلسفه‌ی علم درس می‌دهد)
- ساختواژه، استاد شماره‌ی11 (استادِ ترم دوم)
- ادبیات، استاد شماره‌ی13 (همان نوکر (غلام) شیرخدا (علی) آهنگر (حداد) دادگر (عادل))
- اصطلاح‌شناسی2، استادهای شماره‌ی5،8،9 (استادهای ترمِ دوم)

تصمیم داشتم پایان‌نامه‌ام را با استادی بردارم که نمره‌ی درسش را 20 گرفته باشم و خودش و درسش را دوست داشته باشم و او نیز مرا دوست داشته باشد. به عربی علاقه‌ی چندانی ندارم و عربی هم علاقه‌ی چندانی به من ندارد. به خطوط باستانی علاقه داشتم و تنها درسی بود که قبل از ورود به فرهنگستان، در آن مهارت داشتم و بلد بودم و می‌توان آثارِ این بلدم بلدم‌ها را در نمره‌ی درخشانِ 13 مشاهده نمود. استاد شماره‌ی 11 هم که لابد یادتان است. چه تلاش‌ها که نکردم بروم توی دلش و پدرم درآمد تا درسش را با نمره‌ی 20 پاس کنم و کردم و این در حالی بود که شاگرد اول کلاسمان کمترین نمره‌اش همین نمره‌ی استاد شماره‌ی 11 شد. لابد توانسته‌ام خویش را در دل استاد جای دهم. مخصوصاً دیروز که هی مرا بلند کرد و کوبید در فرق سر بقیه که از خانم فلانی یاد بگیرید که چه برگه‌ی امتحانی نوشته بود، چه کار تحقیقیِ کاملی، چه جزوه‌ای، چه سری چه دمی عجب پایی! ولیکن، می‌ترسم بروم بگویم بیا و استاد راهنمایم شو و دست رد بر سینه‌ام بزند و دلم بشکند و بروم افسرده شوم. امروز نیز استاد شماره‌ی 8 و 9، همان‌ها که مرا مهندس خطابم می‌کردند و می‌کنند و دوستشان دارم، علیرغم 18.5 ای که گرفتم، گفتند بهتر است پایان‌نامه‌ام را در راستای فلان چیز بردارم و حیف است از سوابق مهندسی‌ام استفاده نکنم و فلان چیز به یک مهندس نیاز دارد و کی بهتر از من! به نوعی پیشنهاد دادند که بروم پیشنهاد دهم که بیایید و استاد راهنمایم شوید. یک استادِ شریفی دیگری هم هست که او را نیز دوست می‌دارم و او نیز مرا دوست می‌دارد و البته تاکنون همدیگر را ندیده‌ایم و اصلاً نمی‌دانم چه درسی قرار است با وی پاس کنم. ولیکن، ایشان نیز از گزینه‌های روی میزم می‌باشد. با کلیک بر روی شماره‌ی اساتید، می‌توانید خاطرات مرتبط با وی را مجدداً مرور نُمایید. 

این‌ها به کنار! امروز استاد شماره‌ی 13، با کلی بادی‌گارد و خدم و حشم وارد کلاس شد و حضور و غیاب کرد و من ردیف اول، در حلق استاد سکنی (بخوانید سُکنا) گزیده بودم. درسش را که داد پرسید کسی اشکالی سوالی ندارد و دستم را که بلند کردم گفت "جانم خانم فلانی" و من با همین جانم خانم فلانی گفتنِ وی عاشق وی و عاشق درس وی شدم. در این فایل صوتی، که ذیل همین پست آپلودش کرده‌ام، شما می‌توانید گزیده‌ای از درس وی را شنود نمایید. صدای خودم را بعد از جانم خانم فلانی که سوالی پرسیده‌ام حذف کردم ولیکن در ادامه چیز دیگری از استاد پرسیدم و آن چیز را حذف ننمودم. متاسفانه به دلیل تراکم بادی‌گاردها نتوانستم عکسی در خورِ پست بگیرم و به عکسی از کتاب وی اکتفا نمودم که همین امروز به مبلغ 21 هزار تومان وجه رایج مملکت خریداری نمودم و جلسه‌ی بعد قرار است از 139 صفحه‌ی ابتدایی این کتاب امتحان بگیرد و حتی قرار است بلاتعیُّن! یعنی بدون اینکه از قبل تعیین شود، هر کداممان بخشی از کتاب را که همانا نامه‌های مولاناست، سر کلاس بخوانیم.

قرار بود پست‌های سه شنبه با رمز منتشر شود. ولی تعدادتان زیاد است و حوصله‌ی رمز دادن بهتان را ندارم. و مهم‌تر اینکه فعلاً دلیلی برای این کار ندارم. کلاً از رمزی نوشتن خوشم نمی‌آید و از 945 پستی که منتشر شده، پنج شش پست رمز دارد که هر کدام دلایل خاص خودشان را دارند. و نکته‌ی دیگر آنکه نمی‌دانم چرا لحنم این چنین کتابی‌طور شده است.

این کلاس، فقط برای ما که ترم سه‌ای باشیم نیست و ورودی‌ها هم در کلاس ما هستند و یکی از ورودی‌ها از کامپیوتری‌های شریف است و در برخورد اول حس کردیم چشم دیدن هم را نداریم و به لبخندی اکتفا نمودیم. ولیکن با دو تن از ورودیان که مردمانی خوش‌برخورد بودند، دوست شدم. دختری به نام بهتاب، که لیسانس مترجمی بود و پسری محسن نام که مهندس بود و دو سه سالی از من کوچکتر و زین پس او را آقای ه. صدا خواهیم کرد تا در حق آقای پ. اجحاف نشود و عدالت را در خطابه نیز رعایت کرده باشیم. در برخورد اول بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم مهندس است و چنان که گویی در غربت یک هم‌شهری پیدا کرده باشم. بخت با وی یار بود که لپ‌تاپم همراهم بود و توانست تمام جزوات ترم اول و دومم را به انضمام فایل‌های صوتی بگیرد و این حرکتش از نظر من حرکتی نیک و پسندیده است. هر چند هم‌ورودی‌های خودم منع‌م کردند که ولشون کن بابا! ولی خب من ولشان نکردم و سعی کردم بیشتر راهنمایی‌شان کنم. یک پسر دیگری هم که نامش را نمی‌دانم دمِ در خفتم کرد و علیرغم ورودی بودنش، سوالاتی در باب پایان‌نامه و رشته‌ی سابقم و علایقم پرسید و علی‌الظاهر هم ادبیات خوانده بود هم ریاضی هم حوزه و کلاً موقع حرف زدن نگاهم نمی‌کرد و در و دیوار را نگاه می‌کرد و آخ که چه قدر روی اعصاب و روانند پسرهای این چنینی! و اتفاقاً دیروز مسئول آموزش به آقای پ. گفته بود یکی از این ورودی‌ها هم‌شهری شماست و پسر خیلی مؤمنی است. حدس زدم این همان پسر مؤمنی باشد که وعده داده شده بود.

گزیده‌ی نکات جلسه‌ی اول: (حدوداً 4 دقیقه، 4 مگابایت)

هفته‌ی اول: s8.picofile.com/file/8268840200/95_7_6.MP3.html


۵۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

742- همه‌اش انقدر مونده بود وارد مجلس بشم

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ب.ظ

چه قدر؟

انقدر:


هنوز نمره‌های ترم قبلمون تایید نهایی نشده

رئیس درگیر انتخابات بود و فرصت نمی‌کرد امضاشون کنه...



حس خوبیه وقتی تنها خواننده‌ی یه وبلاگی... خیلی حس خوبیه! خیلی هااااا! خیلی!

نویسنده‌اش هم دختره به واقع!

و نیز حس خوبیه وقتی تو گروه درسی، یه همچین پیام تبریکی دریافت می‌کنی:



امروز با نسیم و سایر دوستان، 7 صبح خوابگاه رو به مقصد شهید بهشتی ترک گفتم که صرفاً و صرفاً برم مجوز خوابگاه رو بگیرم و وقتی می‌گم صرفاً برای این کار رفتم، ینی واقعاً صرفاً برای همین کار رفتم! هزینه‌شو که معادل دو، دو و نیم برابر هزینه‌ی بقیه دانشجوهاست، یه ماه پیش پرداخت کرده بودم و مجوز اسکان داشتم؛ ولی شخصاً خودم باید می‌رفتم اون برگه رو تحویل می‌گرفتم ازشون و به دوستام یا هم‌اتاقیام نمی‌دادن اون برگه‌ی کوفتی رو. بدمسیرم هست این شهید بهشتی و منم که اصن دانشجوی بهشتی نیستم و بنا به درخواست جناب آهنگر دادگر صرفاً و صرفاً از خوابگاهشون مستفیض میشم؛ چون رشته‌ی من به دلیل جدید بودن، خوابگاه نداشت و موقع مصاحبه گفته بودم خوابگاه ندین نمیام و اینا رو میگم که اونایی که جدیدن نپرسن که اعصاب ضعیف من خط خطی نشه.


8 صبح – بوفه‌ی دانشکده حقوق - شهید بهشتی

من و نگار و فاطمه و ناهید (اینا همه‌شون برقی‌ان)

(نگار همون هم‌دانشگاهی و هم‌مدرسه‌ای و حتی هم‌اتاقی سال اول کارشناسیمه)


بنده همین که به سن قانونی رسیدم، علی‌رغم میل باطنی والدینم عضو گروه پیوند اعضا شدم که اگه یه موقع خدای نکرده یه جوری مُردم که اعضای بدنم به درد بقیه بخوره، مستفیدشون کنم (از استفاده میاد؛ ینی همون مستفیض‌شون کنم). البته قلبم یه خورده شکسته و شاید به درد نخوره ولی خب پاک پاکه! چشمامم همین طور؛ نمیگم فیلمای بد، بد ندیدماااااااااااااا، ولی از وقتی تصمیم گرفتم دیگه نبینم دیگه ندیدم. حتی آهنگای بد، بد هم دیگه گوش نمی‌دم. شمام می‌تونین از این تصمیما بگیرین؛ سخته ولی غیرممکن نیست. نمی‌دونم معده رو هم میشه پیوند زد یا نه؛ ولی معده‌ام خدایی به درد کسی نمی‌خوره. دندونامم همین طور! همه‌شون یا عصب کشی شدن یا ترمیم :دی این سمت چپی دندونای قبل از کنکور و بیفور شریفه و این سمت راستیه افتر شریف و افتر زندگی خوابگاهی و تغذیه نامناسب!!! اون دندون عقل بالا سمت چپم هم عمل نکردم دیگه. قرار بود بعد از کنکور کارشناسیم عمل کنم :))))



بالاخره چند روز پیش یهویی رفتم کارت اهدای عضومو بگیرم و البته خیلی وقته کارته رو دارم ولی تحویل نگرفته‌بودم؛ ظاهراً قانون جدیدشون اینه که کارت اهدا رو با کارت بانک ملی یکی می‌کنن و باید بانک ملی حساب داشته باشی که من داشتم و چون شماره کارتمو داده بودم به رئیس شماره1 برای حقوق و اینا، گفتم فعلاً دست نگه دارن و قبلی رو باطل نکنن تا حقوقم واریز بشه و بعدش کارت جدید رو که همون کارت اهدای عضوم هم بود صادر کنن.

خلاصه امروز رفتم برای تحویل کارت جدید و سوزوندن کارت قبلی و موقع نوشتن آدرس و کد پستی، شماره خونه رو نوشتم و آدرس خوابگاه فعلی و کدپستی خوابگاه سابق!!! 600تا تک تومنی وجه رایج مملکت رو هم به خاطر استعلام ازم گرفتن.

کارمنده پرسید رشته‌ات چیه و تو دلم گفتم یا خودِ خدا!!! حالا چه جوری حالیش کنم ترمینولوژی چیه و الکی گفتم مترجمی زبان و زبان تخصصی! شانسم که ندارم! یارو برگشت گفت منم ارشد زبانم و یه مقاله نوشتم و بیا بخون نظرتو بگو و کتابایی که به نظرت به دردم می‌خوره رو معرفی کن! 

یارو بیست سال پیش لیسانس گرفته بود و رو مقاله‌اش هم که به واقع خلاصه‌ی یه کتاب بود نوشته بود دانشجوی دانشگاه آزاد!!! واضح و مبرهن بود که با پول و بدون کنکور و صرفاً برای ارتقاء شغلی و حقوقی رفته دانشگاه و منم هر چی کتاب بی‌ربط و با ربط به ذهنم رسید تو یه برگه نوشتم و تحویلش دادم که بره بخونه!!!  مقاله رو هم ندیده و نخونده گفتم عالیه!!! موفق باشید...

یه دستگاه نظر سنجی هم کنار دست همه‌ی کارمندا بود که گزینه‌های خوب و متوسط و ضعیف داشت برای سرعت و برخورد و راهنمایی و اینا و از اونجایی که یه ساعت کارمو لفت دادن و سوالات بی‌جا ازم پرسیدن، از طریق همون سامانه و گزینه‌ها شستم‌شون و پهن‌شون کردم رو بند و تا الانا دیگه فکر کنم خشک شده باشن.

عصر به نسیم میگم چشات خیلی خوشگله؛ بیا برو تو هم از این کارتا بگیر که بعد از مرگت بازم چشاتو داشته باشیم

میگه نه! من نمی‌خوام ناقص برم تو قبر!

میگم چه فرقی داره؛ موشا و سوسکا که بالاخره می‌خورنت؛ بالاخره که تجزیه میشی!

بعد کارتمو نشونش دادم

می‌ترسید از کارتم!!! :دی



یه استاد فیزیک هست تو شریف که میگن خیلی خفنه و تو فرهنگستانم استاده. احتمالاً یه درس هم باهاش داشته باشیم و احتمالاً پایان‌نامه‌مو با همین بشر بردارم. گزینه‌ی بعدی‌م هم برای پایان‌نامه و استاد راهنما آهنگر دادگره؛ و هیچ بنی بشری با این دو تن پایان‌نامه برنمی‌داره. معاون آموزشی‌مون تعریف می‌کرد که این استاد فیزیکه که قراره استادمون بشه یه روز لیست بچه‌ها رو می‌گیره و اسم منو که می‌بینه میگه عه! این شریفیه!!! این هم‌ولایتی خودمه و مشتاق دیدار همیم خلاصه!!!

دو هفته پیش، معاون دانشکده‌مون یه لیست آورد سر کلاس که اسامی و قیمت یه سری کتاب بود که با پنجاه درصد تخفیف می‌فروشیم و بیاین بخرین. فرهنگ‌نامه و دانشنامه و دیکشنری و اینا بود و منم کلاً علاقه‌ای به کتاب کاغذی ندارم و ترجیح میدم همه‌چی آنلاین یا پی‌دی‌اف باشه. فقط برای یکی از کتابا درخواست دادم.

سه‌شنبه تایم استراحت بین کلاسا داشتم کارای رئیس شماره2 رو انجام می‌دادم و (همون تصویر بالا که یه کیک هم کنارمه) معاون آموزشی دوباره اومد که کی مجله و کتاب‌های فلان و فلان و فلان رو نخواسته و گفتم من و یه کم نگام کرد و گفت رایگانه هااااا

یه کم همدیگه رو نگاه کردیم و گفت نمی‌خوای؟

گفتم خب لازمشون ندارم!

خندید و گفت از ما گفتن بود، خواه پند گیر خواه ملال و رفت...

خب وقتی لازمشون ندارم چرا بگیرم آخه!!! اونم کتاب مرجع که تو هر کتابخونه‌ای هست

مجله بخون هم نیستم!!! حتی اگه یه پولی هم رو کتابا می‌ذاشت میداد بازم نمی‌گرفتم!!!


اینجا احتمالاً خونه‌مونه و این بچه هم احتمالاً بچه‌ی منه که داره وبلاگ مامانشو می‌خونه؛


۶۴ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دل‌انگیز زمستانی‌ام را، با یک تماس از مسئول آموزش دانشکده‌مان آغاز نمودم

فرهنگستان، صفر بیست و یک، هشتاد و هشت، شصت و چهار و یهویی دلم آشوب شد...

تا انگشتمو روی علامت سبز رنگ بذارم و بکشمش سمت راست، دلم هزار راه رفت

من، با صدایی لرزان در مترو، به سمت شریف: سلام...

منتظر موندم ببینم خانم میم. پشت خطه یا آقای ق.

خانم میم.: سلام خانم شباهنگ، صبح به خیر، خوب هستین؟

من: ممنون خانم میم.، شما خوبی؟

خانم میم.: خانم شباهنگ، نمره‌هاتون اومده، زنگ زدم خبر بدم؛ صرف و نحو 20 شدی

و خب خدا می‌دونه من تا یه دیقه هنگ بودم که صرف و نحو چی بود!!!

من: عه عربی بیست شدم!!! چه خوب؛ ممنون که خبر دادین

خانم میم.: دکتر ت. هم نمره‌هاشونو اعلام کردن، 18 شدی، دکتر ر. هم که 18 شده بودی. تاریخ زبانم 13 گرفتی؛

من: ینی من پاس شدم این درسو؟!!!


ارجاع به پست nebula.blog.ir/post/626 در راستای درس تاریخ زبان و نمره مشعشع 13

هم میانترم 13، هم پایانترم 13

کلاً درسِ به غایت منحوسی بود به واقع!!! 

روی تگ استاد شماره4 کلیک کنید کلی خاطره منحوس دیگه هم دارم از این درس :دی

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پیرو درخواست خانوم میم. مبنی بر ارائه کارنامه دوره کارشناسیم،

سه‌شنبه رفتم شریف و کارنامه‌ام رو برای اِن امین بار گرفتم و

طی مکالمه تلفنی که در این باب با اَبَوی داشتم،

ایشان تاکید داشتند که چندین نسخه هم برای خودم کپی بگیرم و بعدش تحویل بدم

تاکید ویژه‌شونم این بود که حتماً کپی رنگی بگیرم!!!


امروز سر کلاس از بچه‌ها آدرس انتشاراتیو پرسیدم و گفتن یه جایی هست به اسم تکثیر که تو پارکینگه

رفتم پارکینگ و 

من: سلام، وقتتون به خیر، ببخشید تکثیر کجاست؟

نگهبان: سلام، برای خودت می‌خوای؟

من: بله

نگهبان: کجا؟

من: چی کجا؟

نگهبان: کجا میخوای بری؟

من: میخوام برم اینارو کپی کنم

نگهبان: کجا میخوای بری اینارو کپی کنی؟

من: خب اینو من الان از شما پرسیدم

نگهبان: !!!

من: خب؟

نگهبان: خانوم! شما این تاکسیو میخوای که باهاش کجا بری؟

من: تاکسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نگهبان مات و مبهوت نگام می‌کرد و 

من: تاکسی نه، تکثیر!!! من پرسیدم تکثیر کجاست!!!

الان صحنه‌ای رو تصور کنید که نگهبان و من از شدت خنده داریم سرمونو می‌کوبیم به دیوار!


محل تکثیر رو نشونم داد و

انتهای راهرو سمت چپ بود!!!

رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، دیدم مسئولش یه پیرمرد صد ساله است!

یه چیزی تو مایه‌های اینایی که متولی امامزاده یا مسجدن؛ 

اتفاقاً لباس و کلاهشم یه چیزی تو همین مایه‌ها بود؛

گفتم کپی رنگی می‌خوام و

گفت کپی رنگی نداریم و می‌خواستم بگم تو رو خدااااااااااااااا! آخه اَبَوی تاکید کرده رنگی کپی کنم!

دیدم چاره‌ای نیست و 

واستاده بودم بالا سرش که یه صندلی نشونم داد و گفت بشین خسته میشی

منم نشستم که خسته نشم

بعدش یه آقاهه اومد گفت یه کپی از این کارت ملی برام بگیر سریع باس ببرم بانک

گفت کارت ملی جناب آهنگره و 

جفت پا رفت تو نوبت بنده

ناسلامتی کارنامه و مدرک برق بنده قبل از کارت ملی جناب آهنگر اونجا بود!!!

هیچی دیگه

همین جوری که رو صندلی نشسته بودم انقدر سر جام وول خوردم که آخرش خودمو رسوندم به کارت ملیه

که ببینم عکسش چه جوریاس :))))

فقط می‌خواستم یه کم بخندم همین!

600 تومن وجه رایج مملکتم بابت 6 نسخه رونوشت تقدیم کردم و برگشتم سر کلاس

از صبم هر کیو می‌بینم می‌گم اگه بدونی کارت ملی کیو دیدم!!!


+ ینی خدا شفام میده؟

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع 13.25 گرفتم که استادمون موقع جمع کردن نمرات حوصله نداشته گردش کرده 13 داده

میانگین 13 بود، ینی همه تقریباً 13 بودن، جز دو نفر که یکیش 18 گرفت و دیگری 8

به نحس بودن 13 اعتقاد ندارم ولی خب 13؟ :|


تو خیابون، یه پیرمرده، با قد خمیده اومد سمت من و: ...

هندزفریو از تو گوشم درآوردم و: نشنیدم پدر جان، چی؟

پیرمرده: دخترم این ورا مسجد می‌شناسی؟

(نیست که من شیخم، از ظاهرم معلومه خیلی میرم مسجد لابد!) من: مسجد؟ اممممم

پیرمرده: تو یکی از این کوچه‌هاست

من: اسم مسجدو نمی‌دونم ولی دو تا کوچه پایین‌تر یه مسجد هست

(نیست که من شیخم، مساجد حومه و حوالی محل سکونتمو می‌شناسم :دی) پیرمرده: چی؟!!!

من با صدای بلندتر: دو کوچه پایین‌تر

پیرمرده: برم بالاتر؟

من: نه! منظورم 100 متر پایین‌تره، کبکانیان!

پیرمرده: چمرانیان؟

من: کبکانیان

پیرمرده تشکر کرد و خلاف جهتی که نشون داده بودم در حرکت بود

من: پدر جان، کبکانیان پایین‌تره

پیرمرده: چی؟

مسیرو با دستم نشون دادم و با دو انگشتم 2 رو نشون دادم و گفتم دو تا کوچه پایین‌تر!


امیدوارم گم نشده باشه...

پدربزرگ و مادربزرگم قبل از اینکه آلزایمر بگیرن یا گوششون سنگین بشه فوت کردن

دلم یهو وسط خیابون تنگ شد براشون! 

یاد مسجد رفتنای بابابزرگم افتادم

اصن می‌خواستم پیرمرده رو محکم بگیرم بغل کنم :دی


تو مترو نشسته بودم و (بله، گوش شیطون کر، یه بارم قسمت شد صندلیا منو طلبیدن و منم نشستم؛ که البته این جلوس همایونی بنده دیری نپایید و یه خانوم میانسال سوار شد و جامو دادم به خانومه، خدا این شعورو از ما نگیره!)
نشسته بودم و در باب لزوم و اهداف احتمالی آفرینش در جیب مراقبت مستغرق بودم و
تفکر می‌کردم 
که خانومی که کنارم نشسته بود رشته‌ی افکارمو گسست و 

+ دخترم؟ قربون دستت، میشه این شارژو وارد گوشیم کنی؟

یه چیزی به ابعاد یه سانت در پنج سانت به انضمام گوشیش داد دستم و

یه نگاه اجمالی به اون یه تیکه کاغذه کردم و شروع کردم به وارد کردن یه مشت عدد

خانومه: همیشه بچه‌ها شارژش می‌کنن، مادر، اون لایه‌ی روی کدو پاک نمی‌کنی؟

و من فی‌الواقع داشتم یه سریالی که نمی‌دونم چی بودو وارد می‌کردم :دی

144 و 143 رو با مربع و بی مربع و با ستاره و بی ستاره امتحان کردم و اشکال در شبکه و خطا و از این صوبتا!

به روم نیاوردم و گفتم انگار آنتن نمیده :دی

همین‌جوری گه داشتم 140 های مختلفی رو امتحان می‌کردم، خانومه هم حرف می‌زد و می‌گفت بچه‌هام با 141 وارد می‌کنن ولی من چشامم خوب نمی‌بینه مادر!

پس از تقلای بسیار بالاخره شارژش کردم ولی خب وقتی سایت همراه اول و شارژ مستقیم هست این کدا چیه آخه! چه جوری حفظ می‌کنید اینارو؟ اصن یکی نیست بگه می‌میری بگی بلد نیستم؟


موقع خروج، یه خانوم مسن دیگه: دخترم؟

من: جانم مادر جان

خانومه: من کارت خروج ندارم، چه جوری برم بیرون؟

من: برای خروج که کارت نمی‌خواد مادر!

خانومه: پس چرا همه کارت می‌زنن میرن بیرون؟

من: اگه بلیت کاغذی گرفته باشین هزینه‌اش ثابته ولی اگه از این کارتا دارید موقع خروج، مکان خروجو ثبت می‌کنیم که هزینه‌ی بقیه مسیر به کارتمون برگرده

خانومه: الان ینی برم دره باز میشه

من: چرا باز نشه، بیاین باهم بریم ببینیم باز میشه یا نه :)


+ مسئول آموزش: خانمِ شباهنگ؟

- جانم؟

+ پرونده‌تون ناقصه؛ ما کارنامه دوره کارشناسی شمارو نداریم!

- مدرکم کافی نیست؟

+ نه! کارنامه‌تونم باید از دانشگاه سابقتون بگیرید بیارید، همین فردا پیگیری کنید

- :(

+ سخته براتون؟

- نه، آخه فردا سه شنبه است... :دی


ناهارِ دیروز، همون یرآلمایومورتایی که قرار شد الویه صداش کنیم:

حیاطِ اونجایی که رفته بودم برای مصاحبه


ناهار امروز:
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

261- افتتاحیه‌ی دیروز

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ب.ظ

www.persianacademy.ir/fa/X300694.aspx


یکشنبه، بیست‌ونهم شهریورماه 1394، اولین دورۀ کارشناسی ارشد رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی در ایران در پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی فرهنگستان زبان و ادب فارسی آغاز شد. به همین مناسبت مراسمی با حضور دکتر غلامعلی حدّاد عادل، رئیس فرهنگستان و پژوهشکده، دکتر محمدرضا نصیری، دبیر فرهنگستان، خانم نسرین پرویزی، معاون گروه واژه‌گزینی، دکتر ناصرقلی سارلی، یکی از مدرسان رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی، آقای مهدی قنواتی، مدیر آموزش، و دانشجویان پذیرفته‌شده در این رشته برگزار شد.
    در ابتدای این مراسم دکتر حدّاد عادل ضمن بازدید از محل پژوهشکده و خوشامدگویی به دانشجویان، تأسیس پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی را گامی مثبت در حوزۀ آموزش دانست و اظهار کرد: فرهنگستان از آغاز دهۀ هشتاد به دنبال راه‌اندازی رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی بود و با تلاش بسیار سرفصل‌ دروس و شرح درس‌های این رشته را در سال 83 به تصویب شورای گسترش آموزش عالی وزارت علوم رساند.
    رئیس فرهنگستان در ادامه افزود: در حال حاضر تنها مرجعی که می‌تواند حاصل تجارب بیست‌‌سالۀ خود را در اختیار دانشجویان بگذارد و واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را به‌صورت علمی تدریس نماید فرهنگستان زبان و ادب فارسی است و ازاین‌رو، فرهنگستان هم‌اکنون یگانه نهادی است که این رشته را برگزار می‌کند.
    وی در بخش دیگری از سخنان خود گفت: فرهنگستان، با فعالیت واژه‌گزینی خود در طول سال‌های گذشته، موفق شده است دانش واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را در کشور پدید آورد و گام مهمی به سوی تبدیل زبان فارسی به زبان علم بردارد.
    دکتر حدّاد عادل در پایان سخنان خود، ضمن آرزوی توفیق برای دانشجویان، اظهار امیدواری کرد که آشنایی امروز آن‌ها با فرهنگستان به دوستی چندین‌ساله تبدیل شود.
    در ادامۀ این مراسم دکتر محمدرضا نصیری در سخنانی برای دانشجویان آرزوی موفقیت کرد. خانم پرویزی نیز ضمن خیرمقدم گفتن به دانشجویان، اظهار کرد: ایران در حال حاضر جزو معدود کشورهایی است که واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را به دانش تبدیل کرده و به‌صورت دانشگاهی آموزش آن را آغاز نموده است.
    در ادامه آقای قنواتی، پس از خوشامدگویی به دانشجویان، آرزو کرد که پژوهشکدۀ مطالعات واژه‌گزینی بتواند خدماتی ارزشمند به دانشجویان این رشته عرضه کند.
    پس از آن نخستین نیم‌سال تحصیلی رشتۀ واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی با درس «آشنایی با صرف و نحو زبان عربی» و تدریس دکتر ناصرقلی سارلی، عضو هیئت علمی دانشگاه خوارزمی، فعالیت رسمی خود را آغاز کرد.


پ.ن: افتتاحیه که تموم شد, دکتر به مسئول آموزش گفت این ریش و این قیچی, ببینم با این بچه‌ها چی کار می‌کنی

بعدش یه نگاهی به کلاس انداخت و گفت بهتر بود می‌گفتم این گیس و این قیچی :)))))

از کادر و قاب‌بندی عکاس راضی نیستم, ینی چی که من تو این عکس نیستم آخه... :(((((

البته چند تا عکس دیگه هم از روبه‌رو گرفت ولی خب نذاشتن تو سایت :||||

کلاسامون کلاً اونجا تشکیل میشه, جای منم ردیف دوم, سمت چپه
۸ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

257- در محضر استاد

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ق.ظ

شش و سی دقیقه بامداد از آموزش دانشکده تماس گرفتن که شما هشت و نیم کلاس داری!

گفتم بله در جریانم!

خانومه برگشته میگه زنگ زدم بگم هشت تشریف بیارید، مراسم افتتاحیه داریم

فکر کنم منظورش ورزش صبحگاهیه

حتی فرصت نکردم صبونه بخورم

اصن نون نداشتم که صبونه بخورم

الانم نشستم سر کلاس و

خانومه گفت زین پس سرویس میاد دنبالتون

بعدشم گفت ما پولتو پس می‌گیریم، ینی چی که شبانه حسابت کردن

بعدشم گفتن صبا بیا اینجا صبونه بخور

بعدشم گفت در مورد خوابگاه به کسی چیزی نگو

شما که میدونی، فک و فامیل و هم کلاسیای سابق و کنونیم هم میدونن و فکر کنم فقط خواجه حافظ شیراز خبر نداره :دی

اون دختر اصفهانیه که موقع مصاحبه دیدمش اونم قبول شده

با گوشیم پست می‌کنم و بابت پاسخ ندادن به کامنتا، پوزش می‌طلبم


۷ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

255- میشه یه شماره دانشجویی رند بهم بدید؟

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ

مسئول آموزشِ اونجا هم فهمید یه تخته‌ام کمه...

قیافه‌اش دیدنی بود وقتی گفت خانوم مگه اومدی سیم کارت بگیری؟


عکس: 16-6-94 روز ثبت نام

۱۶ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

239- 13، 14، 15 شهریور

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ



مثل وقتی که بعد از مراسم چهلم, ناهار دعوتین و خاله‌ی فوق‌الذکر میاد می‌شینه کنارت و

هی سس و پیاز و نمکدون میده, هی تو لیوانت نوشابه می‌ریزه, هی تو بشقابت سوپ می‌کشه,

بعد وقتی داری برنج می‌خوری, هی میگه اگه نمی‌خوری برات یه بار مصرف بگیرم

 

گروه تلگرام دخترای برقی ورودی 89:




و بدین سان, اینجانب راهی تهران شدم و دوباره غم غریبی و غربت

یه کم هم حالم گرفته بود که سهیلا تهران قبول نشده که باهم بریم...

حالا مگه بلیت پیدا میشد!

به خاطر ثبت نام و دانشگاه, ملت با قوم و قبیله و ایل و طایفه‌شون می‌خواستن برن تهران 

و عرضه کم و تقاضا زیاد و

بابا هم مسافرت بود و نمی‌تونستم با بابا برم

با مشقت فراوان, یه دونه بلیت "قطار اتوبوسی" پیدا کردم و 

از اونجایی که تا حالا تجربه‌شو نداشتم, کلی استرس داشتم که چه جوریه!


به فامیل‌های تهرانی هم خبر ندادم میرم تهران که نرم خونه‌شون؛ چون خونه‌شون خوش نمی‌گذره

والا!

تابستون همه‌ی وسیله‌هامو آورده بودم تبریز و هیچی تو خوابگاه نداشتم!

با این حال, نمی‌خواستم با خودم چمدون ببرم, فقط لپ‌تاپ و یه پتوی مسافرتی؛


صبح دیدم یکی زنگ میزنه, خواب بودم, تا بردارم قطع شد, 

مامان مژده بود 

بعد دیدم یکی داره در می‌زنه!

با موهای افشون و پریشون و یه چشم باز و اون یکی بسته درو باز کردم دیدم عه! مامانِ مژده است

مدارک مژده رو آورده بود که با خودم ببرم تهران و برسونم دست مژده به انضمام یک عدد ماهیتابه

که صادقانه بهش گفتم چمدون نمی‌برم ولی اگه همین یه دونه ماهیتابه است می‌برم و

گفت عکسا تعدادش کمه, به مژده بگم از عکسای قدیمیش بده دانشگاه

(فکر کن آدم عکس دبیرستانشو بده برای ارشد :دی)

خمیازه کشان اومدم ماهیتابه مورد نظرو تو کیفم جاسازی کردم و

اسمس دادم به مژده که تا عکس یکسان نداشتی و اگه می‌خوای اسکن کنم بدم دوباره برات چاپ کنن و

(برای آشنایی با مژده, پست 169 و داستان جعل سند را بخوانید رمز: Tornado)

 

اگه یادتون باشه که می‌دونم نیست, 

پست 159 گفتم چه قدر این فرهنگستان نازه, چه قدر ماهه, چه قدر دوست داشتنیه

بعد به جای اینکه بیام بگم چرا چه قدر نازه, ماهه, دوست داشتنیه, یه مشت دری وری گفتم و 

بقیه حرفامو نگه‌داشتم برای بعد

و اما بعد!

اون روز (ینی چند ماه پیش و چند روز بعد از مصاحبه) خانم محمدی از فرهنگستان زنگ زد

که ما هر چی به اداره امور خوابگاه‌های شریف زنگ می‌زنیم کسی جواب نمی‌ده

منم شماره خوابگاه خودمونو دادم و از خانم محمدی پرسیدم که آیا خودم هم پیگیری کنم یا نه

اونم گفتم نه, نگران نباش, ما خودمون پیگیر هستیم

اینا نامه میدن و فکس و کلی کار اداری و این به اون پاس میده و اون به این و تهش دانشگاه میگه نه و نمیشه

خانم محمدی و مدیر آموزش و کارشناس آموزش و سایر دوستان! بدون اینکه به من بگن و به من استرس بدن,

به دانشگاه‌های دیگه درخواست میدن و چند ماه قضیه رو پیگیری می‌کنن

تا اینکه شهید بهشتی قبول می‌کنه که من برم خوابگاه اونا

چون گرایش ارشدم, خوابگاه نداشت و شرط ضمن مصاحبه این بود که اگه اینا بهم خوابگاه ندن, از مصاحبه انصراف میدم

 

نتایج ارشد که اعلام شد, زنگ زدم خوابگاه خودمون ینی همین شریف ببینم معرفی‌نامه ام تایید شده یا نه

مسئول خوابگاه گفت خبر ندارم و نمی‌دونم و یه شماره داد که ظاهراً شماره اداره امور رفاه دانشگاه بود؛

زنگ زدم اونجا و ارجاع دادن به اداره امور خوابگاه‌ها و خانومه گوشیو برداشت و منو نشناخت!

گفت من هیچی یادم نیست, سرم شلوغه اعصاب ندارم نمی‌دونم و قطع کرد!!!

زنگ زدم فرهنگستان و خانم محمدی و پرسیدم قضیه چیه و گفت قراره بری خوابگاه شهید بهشتی


 

داستان اینه که ماها خیلی وقتا آبروداری کردیم و 

این مدل رفتارهارو گذاشتیم به حساب خستگی کارمندان دانشگاه و

سکوت کردیم و بدون گله و شکایت, فقط تحمل کردیم

ولی خب, ترجیح می‌دادم امثال خانم محمدی که یه جورایی غریبه هستن, 

متوجه اخلاق حسنه‌ی مسئولین دانشگاه ما نشن

حالا دانشگاه شهید بهشتی نه سر پیازه نه ته پیاز, ینی نه دانشجوی اونجا بودم نه هستم نه خواهم بود,

ولی با اون همه دانشجو و امکانات کم, درخواستو قبول کرده و

شریف که اتفاقاً سر پیازه و تعداد دانشجوهاش کمتره و جای خالی و امکانات هم داره, رد کرده

بگذریم

به هر حال قرار بود, با نرگس هم‌اتاقی بشم, ولی خب شاید قسمت نبود, 

شاید صلاح نبود که تو این بازه زمانی تو اون مختصات مکانی باشم,

ولی از اینکه حداقل وقتی میرم شهید بهشتی تنها نیستم و نگار هست, خوشحالم

 

برگردیم سراغ قطار!

همین که سوار شدم اسمس دادم به داداشم که


و به جای اینکه 8 صبح برسم تهران, نه و نیم رسیدم 

و با تصوری که از قطار اتوبوسی داشتم فکرشم نمی‌کردم آب بدن!!!

نگارم بلیت اتوبوس پیدا کرد و با اتوبوس اومد


هم‌قطارانم سه تا خانم مسن به انضمام یک بانوی 102 ساله و یه دختره هفت هشت ساله بودن

دختره, دختر یکی از خانومای مسن بود, اون خانم 102 ساله هم مامانِ اون یکی خانم مسن بود

داشتن می‌رفتن خونه‌ی نوه کوچیکه که تهران زندگی می‌کنه, یه نوه دیگه‌شم کرج زندگی می‌کرد و

خانوم مسن سوم هم تنها بود

منم تنها بودم

در کل 6 نفر بودیم تو کوپه

تا صبح داشتن در مورد عروسا و داماداشون حرف می‌زدن 

و اینکه چرا این عروسشونو دوست دارن و از اون یکی بدشون میاد

و هر سه‌شون معتقد بودن باید با عروس و دوماد جوری برخورد کرد که پررو نشن و

یکی‌شون می‌گفت من اجازه نمی‌دم بهم بگن مامان! 

می‌گفت اونا که بچه‌های من نیستن, عروس و داماد غریبه است و


داخل پرانتز اینم بگم که سه تا از دخترای فامیل که اخیراً ازدواج کردن,

شرط ضمن عقدشون این بود که با خانواده شوهرشون زندگی نمی‌کنن

رسماً نوشتن و امضا کردن و سر همین موضوع کلّی باهاشون بحث و مخالفت کردم, 

حالا من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز

ولی دوست داشتم راجع به این موضوع بیشتر فکر کنم و

نتیجه بحثامون این بود که دخترا و ایل و طایفه فرمودند "بیر نانجیب گینانانین اَلینه توشسن حالیوی سروشاخ"

مضمونش اینه که ایشالا گیر یه مادرشوهر بی‌رحم! می‌افتی, اون وقت حالتو می‌پرسیم


حالا امیدوارم یه همچین موجوداتی که تو قطار دیدم, نصیبم نشه ولی من کماکان سر حرفم هستم :دی

بدیش اینه که متن شروط ضمن عقد اینارو بابا می‌نویسه

چون بابا حقوق خونده, ملت میان همچین کارایی رو می‌سپرن به بابا که بعداً سرشون کلاه نره :||||||

داخل همین پرانتز, یه پرانتز دیگه هم باز کنم یه چیز بامزه بگم

عید, مراسم عقد پریسا, متن این شرط و شروط رو بابا نوشته بود و خودش اون موقع مسافرت بود

این آقاهه که داشت خطبه رو می‌خوند, در مورد یه کلمه‌ای که بابا استفاده کرده بود توضیح خواست

در مورد خرج تحصیل پریسا بود که پسره بده یا باباهه و 

بابا نوشته بود که پسره فقط مانع نشه و خرجشو باباش میده و آقاهه که خطبه رو می‌خوند همینو می‌پرسید و

هیشکی نمی‌تونست درست و حسابی توضیح بده,

بابای پریسا برگشت گفت آقا اونو بی‌خیال شو

ینی بعداً که فیلم مراسمو می‌دیدیم ترکیده بودیم از خنده

دو تا پرانتزو ببندیم بریم سراغ خانومای قطار

 

استثنائاً مقنعه سرم کرده بودم که یه موقع, موقع ثبت نام گیر ندن

چون یه بار دانشگاه تبریز به خاطر شال به من و دوستام اجازه نداده بود بریم تو و

به دلیل ضیق وقت و عجله, اشتباهاً مقنعه مدرسه‌مو سر کرده بودم که یه کم سفت بود و داشتم خفه می‌شدم

همین که سوار شدم, خانوما وقتی با یک عدد دختر چادری با حجب و حیا با مقنعه مشکی

که مقنعه لامصب عقبم نمیره و سفتِ سفته, مواجه شدن, ابراز احساسات کردن که

به به و چَه چَه چه دختری, چه قدر خانوووووووووووووم!

منم که قیافه ام دو نقطه دی بود که چه جوری تا صبح با اینا میخوام سر کنم :دی


تا حالا تو عمرم موجود زنده‌ای که بیشتر از یه قرن قدمت داشته‌باشه رو ندیده بودم

اجازه گرفتم که باهاش عکس بگیرم و

همه‌اش دستشو بلند می‌کرد که دعا کنه و دستشو می‌گرفتم که تکون نده ولی مگه ترتیب اثر میداد!!!

حالا تو اون هاگیر واگیر برگشته میگه دخترم چرا دستات انقدر سرده!؟



خانومه می‌گفت وقتی ازدواج کردم مامانم هم بردم خونه شوهرم, ینی همین خانم 102 ساله رو

می‌گفت شوهرم هم مامان و باباشو آورد و چند سال باهم زندگی کردیم

می‌گفت مامان و بابای شوهرم فوت کردن و مامان من الان 102 سالشه

می‌گفت نوه‌هام و عروسا و دامادا و بچه‌هام به شوخی می‌گن عزرائیل پرونده‌ی مادرجونو گم کرده و

یه ماه پیش تولد 102 سالگی‌ش بوده و میخوان برای تولد 103 سالگی‌ش بگن از صدا و سیما بیان

می‌گفت یه بار خواستم ببرمش سالمندان, تو خواب دیدم چند تا سگ دور و برمو گرفتن و محاصره‌ام کردن و 

دیگه منصرف شدم


آلزایمر داشت, تو قطار دخترشو ینی همین خانم 60 ساله رو که اینارو تعریف می‌کرد نمی‌شناخت,

ولی دخترش وقتی بلند میشد می‌گفت نرو, تنهام نذار, بشین پیشم

همه‌اش می‌پرسید این چیه, اون چیه, چراغو نگاه کن, کوه و درختارو ببین و یه جمله رو مدام تکرار می‌کرد

مثلاً هر چند دقیقه یه بار می‌گفت "بلّی دییر بورا هارادی" 

ینی معلوم نیست اینجا کجاست و نان استاپ ریپیت میشد

هر کی رو می‌دید می‌پرسید "بورا قراپّادی؟ ", "سن قراپّالی سان؟" 

ینی اینجا قراپّاست؟ تو اهل قراپّایی؟


فکر کنم قراپّا اسم یه دِه باشه, نشنیده‌بودم اسمشو تا حالا

هر موقع از من اینارو می‌پرسید می‌گفتم نه, من اهل تبریزم و چند دقیقه دیگه دوباره می‌پرسید

دخترش گفت بگو آره, بلکه بی خیال شد و دیگه نپرسید

منم گفتم آره من اهل اونجام

انقدر ذوق کرد!!! :))))))

هی به دخترش می‌گفت این دختره اهل دِهِ ماست!!!


یه پسره و باباش هم کوپه بغلی بودن و داشتن می‌رفتن برای ثبت نام دانشگاه

موقع پیاده شدن از اونا هم همینو پرسید و

من یواشکی بهشون گفتم بگن آره اهل اونجان

حالا این پیرزنه کلی ذوق کرده بود و از خوشحالی در پوست خودش گنجیده نمیشد که اهل دِهِ مذکور تو قطارن


یه آقا و خانوم خارجی با یه نوزادم اون یکی کوپه بودن که فارسی و ترکی حالیشون نبود و 

اونا هم قراپالی شدن :)))))

 

هر وقتم ساکت بودیم, می‌گفت حرف بزنید گوش کنم

دقیقاً مثل بچه‌ها بود

می‌گفت هر موقع حرف می‌زنم گوش کنید و

هی آب می‌خواست و برای پیشگیری از یه سری مسائل بهش آب نمی‌دادن

خانومه نتونست به خاطر مامانش ینی همین خانوم 102 ساله برای نماز پیاده بشه

گفت بعداً تو خونه می‌خونم

پیرزنه فقط همین یه دخترو داشت و دخترش 6 تا بچه داشت

خانومه می‌گفت تک فرزندی و تنهایی خوب نیست, برای همین 6 تا بچه دارم

 

بابای اون یکی خانوم مسن که دختر هفت هشت ساله داشت تازه فوت کرده بود, 

داشتن می‌رفتن تهران برای مراسم چهلم پدرش و

خودش اصالتاً تهرانی بود, ولی از 18 سالگی که شوهر کرده بود اومده بود تبریز و 

خانواده و خواهر, برادراش تهران بودن

پرسید کجا چی می‌خونم و بعدشم پرسید ازدواج کردم یا نه و کاشف به عمل اومد پسر خواهرش شریفیه و

پسر خوبیه و 

اینجا باید با تمام قوا!!! موضوع رو عوض کنی که کار به جاهای باریک کشیده نشه :))))))


اون یکی خانم مسن هم پسرش تازه فوت کرده بود

باهم پیاده شدیم برای نماز و چون من وضو داشتم سریع خوندم و برگشتم

همین که نشستم, این خانوم 102 ساله گفت قبول باشه

گفتم ممنون, مرسی

دوباره گفت قبول باشه

گفت مچکرم

دوباره گفت قبول باشه

گفتم قبول حق!

دوباره گفت قبول باشه و بعد برگشت سمت دخترش و 

گفت چرا هر چی می‌گم قبول باشه جواب نمیده؟ ینی نمی‌شنوه؟

خودتون قیافه‌ی دو نقطه و چندین خط صاف منو درنظر بگیرید دیگه!


دخترش به پیرزنه گفت برای این دختر دعا کن, 

خانومه هم دستاشو بلند کرد و گفت ایشالا خوشبخت بشی و عاقبت به خیر بشی و

 


با اینکه گفته بودم جز لپ‌تاپ و پتو و ماهیتابه چیزی نمی‌برم و ملت چیزی نیارن که بارم سنگین نشه, 

عمه‌ها اومده بودن راه‌آهن و

برام کیک و پسته و لواشک آورده بودن

بعد از نماز, نشستم اینارو خوردم که بارم سبک بشه,

خانوما زیاد همکاری نکردن و خودم یه تنه تنهایی خوردم

نمی‌دونم کِی خوابم برد

با صدای خانومه بیدار شدم که می‌گفت "سوسوزام, یانیرام" ینی تشنه‌امه, دارم می‌سوزم

ولی بهش آب سرد نمی‌دادن که تشنه‌تر نشه

به دخترش, ینی همون خانوم 60 ساله گفتم من یه کم آب جوش دارم, 

گفتم اگه بخواین آب جوش بدم ولی چای همرام نیست و فقط نسکافه دارم

البته منظورم هات چاکلت و کاپوچینو و از این آت آشغالا بود, برای تسریع در رسوندن منظورم گفتم نسکافه

گفت آی قربون دستت و دستت درد نکنه و فقط آب جوش خواست


بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم و صبح باهم کیک خوردیم و خانم 102 ساله بازم کلی دعام کرد

کم کم داشتیم می‌رسیدیم

نگار اسمس داد که کجایی؟


خانومه همه‌اش دعام می‌کرد

از دخترش ساقه طلایی خواست و یه کم خورد و به منم داد

دخترش, ینی همون خانم 60 ساله بهم گفت "اگر جانیوا سینمه سه آت اشیه یمه"

مضمونش این بود که حالا که بیسکوییتا دست مامانش, ینی همین خانم 102 ساله بوده, اگه حس خوبی نداری نخور و

گفت اگه نمی‌خوای یواشکی بنداز تو سطل آشغال

گفتم نه اصلاً مشکلی نیست, می‌خورم

و خوردم

هر چند هنوزم که هنوزه اجازه نمی‌دم یکی دیگه برام میوه پوست بکنه و لقمه بگیره

ولی خب تو اون شرایط نمیشد دل پیرزنو شکست

من داشتم بیسکوییت می‌خوردم و این بنده خدا هی دعام می‌کرد :دی


بالاخره نه و نیم رسیدیم تهران و همه پیاده شدن و این خانم و دخترش منتظر ویلچر بودن

عجله نداشتم, قرار بود برم دانشگاه و ثبت نام هم دوشنبه ینی فرداش بود

منتظر موندم ویلچر برسه

از شانس اینا, اون خط راه‌آهن آسانسور نداشت و دو نفر اومدن خانومه رو با ویلچر از پله‌ها بالا بردن و

خداحافظی کردیم و 

دیگه منو نمی‌شناخت...


عکس: چند قدمی خوابگاه

۱۵ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

101- من این راه را عاشقم

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۲ ق.ظ



صبح قرار بود برم فرهنگستان, هم به خاطر کارای خوابگاه, هم برای لغو انتخاب اول و دوم 

مثل همیشه که واگن خانوما رو ترجیح میدم, این بارم رفتم قسمت خانوما

مترو پرِ بچه‌ی زیر یه سال بود, صدای ونگ ونگ بعضیاشونم رو اعصاب!!! 

ولی شیرین بودن همه شون

دلم میخواست بخورمشون! (روزه هم بودم, دیگه بدتر)

تا ایستگاه دروازه دولت با یکیشون دوست شدم, 

بعدش باید خط عوض می‌کردم سمت تجریش

اینی که باهاش دوست شدم, یه سالش بود 

بیچاره رو پشه نیشش زده بود و بلد نبود دستشو بخارونه, 

انگشت منو گرفته بود تو دستای کوچولوش و می‌کشید رو دستش 

خیییییییییییلی ناز بود! دریغ و افسوس و دو صد افسوس که نمی‌تونستم عکس بگیرم!

حقانی پیاده شدم و یه ده دیقه پیاده و بعدش تاکسی و فرهنگستان



از اونجایی که صد تا بال شرقی و شمالی و جنوبی و غربی و مرکزی و زمینی و هوایی داره,

یه نیم ساعتم علاف بودم اون بالی رو که خانم محمدی توشه رو پیدا کنم

که دیدم داره زنگ میزنه که پس کجا موندی و 

منم برگشتم گفتم "خانوم اینجا چرا انقدر پیچیده است آخه؟ 

چرا همه‌ی دراش تو هم تو همن! خب این همه اتاق, چه جوری پیداتون کنم؟"


بیچاره برگشت گفت خب ببخشید, میگیم رسیدگی کنن :)))) من اتاق صد و پنجاه و چهارم

حالا فکر کن اتاق 100 ام بود و بعدش یه بال دیگه شروع میشد و ادامه‌ی اتاق 100 نبود 

خلاصه پس از تقلای بسیار! پیداش کردم و رفتم تو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام! 

پای برگه درخواستو امضا کردم و انگشت زدم 

که اگه از اولویت اول و دوم قبول شم, ترتیب اثر داده نشه

بعدشم یه آقاهه که نمی‌دونم کدوم یک از نویسندگان فرهیخته‌ی کشور بود 

که نمی‌شناختمش, گفت اسم و آدرس خوابگاهی که میخوای اونجا باشی رو بده 

که آقای حداد نامه بده به رئیس اونجا و اگر هم اونجا, جا نبود و قبول نکردن, نگران نباش, 

خوابگاه شما به هر حال تامین میشه 

منم گفتم همین خوابگاه شریف 

اسم و آدرس رئیس اداره امور خوابگاه‌هارو پرسیدن که نمی‌دونستم

بعدش گفتن رئیس دانشگاه کیه؟ گفتم دکتر فتوحی!

(همونایی که تا آشپزخونه مون هم حتی نفوذ کرده بودن )

گفت چیِ فتوحی؟

گفتم والا چی شو نمی‌دونم, محمود, حسن, رضا, نمی‌دونم

بعدش قرار شد زنگ بزنم خوابگاه و اسم رئیس اداره امور خوابگاه‌هارو بپرسم

گوشیمو درآوردم و داشتم زنگ می‌زدم که خانومه گفت با تلفن اینجا زنگ بزن


قبل زنگ زدن یه کم در مورد مکان تشکیل کلاسا حرف زدیم و

گوشیمو گرفتم دستم که زنگ بزنم که آقاهه گفت با تلفن اینجا زنگ بزن

خلاصه با تلفن اونجا!!! زنگ زدم و اسم ریاست محترم اداره امور خوابگاه‌هارو پرسیدم و

نامه رو تنظیم کردن و 

بعدش این آقاهه برگشت گفت کدوم واحدو میخوای؟

گفتم خوابگاه منظورتونه؟

گفت آره, کدوم واحدشو میخوای؟

به زوررررررررررررررررر جلوی خنده مو گرفته بودمااااااااااا, 

می‌خواستم بگم همون که پنجره اش رو به دریا باز میشه, 

تازه میخواستم بگم تخت پایینی مال منه هااااااااااا, نیست که از ارتفاع می‌ترسم, 

به آقای حداد بگین توی نامه بنویسن که تخت پایینی مال من باشه 

خلاصه...

تو این تصویر, من زیر سر در فرهنگستان ایستادم و شهرو تماشا می‌کنم



حالا داریم برمی‌گردیم سمت خوابگاه!

موقع برگشت, پیاده اومدم تا مترو, 

سوار تاکسی نشدم که اینارو ببینم:





و من این راه را عاشقم!!!

عاشقماااااااااااااا, اصن یه وضعی!!! 


وقتی رسیدم دم مترو, یه پیرمرد متشخص, با قد خمیده و چتر صورتی پرسید: 

"عذر میخوام, کتابخونه ملی کجاست؟"

گفتم یه کم دوره و پیاده نمیشه رفت و مسیر تاکسیارو نشونش دادم

و سپس عکس 



بازم مترو و واگن خانوما و دست فروش‌های رو اعصاب مترو 

یه خانوم خیییییییییییلی مسن, همزمان با من سوار شد

خیلی مسن بوداااااااا, در حد 70 , 80 سال!

بیست سی تا کیسه دستش بود

سوار شد و گفت: کیسه هزار

بعدش برگشت سمت من و گفت:

"آلاه قاطار چیخاردانین اِوین ییخسین, اَلیم دَیده قاپیه گُوَردی"

ملت اینجوری بودن که جاااااااااااااااان؟

منم اینجوری بودم: 

ظاهراً این خانم مسن, دستش خورده بوده به در واگن و کبود شده بود و 

داشت می‌گفت خدا خونه خراب کنه اون کسیو که قطارو ساخته 

بعدش دوباره گفت کیسه هزار

انگار از زبان فارسی همین کیسه و هزارو بلد بود

دوباره برگشت سمت من و گفت "آل تز گوتولسون" = بخر زود تموم شه

کیف پولمو درآوردم و به حساب شیرینی ارشدم که فعلاً به هیچ کدومتون ندادم, 

خواستم همه‌ی کیسه‌هاشو بخرم


کیفمو باز کردم دیدم فقط 6 تومن توشه, همیشه ی خدا تا خرخره پر بوداااااااااااااا,

3 تا دو تومنی رو درآوردم و دادم بهش و گفتم

"آلتی دانا منه کیسه ور" = 6 تا کیسه به من بده

خیلی ذوق زده شده بود که یه همزبان پیدا کرده

بیشتر از اون بابت فروختن 6 تا کیسه خوشحال بود

3 تا دو تومنیو گرفت و گفت: من حساب بیلمیرم = من حساب نمی‌دونم

گفتم درسته, من 6 تومن دادم

با نگرانی 6 تومنو گذاشت تو جیبش و گفت کیسه هزار



برگشتم سمت خانوما گفتم بخرین دیگه, ببینید چه قدر خوبه؟ من 6 تا خریدم

بعد ملت ریختن سرش کیسه هاشو خریدن

(همینم مونده بود تو مترو کیسه بفروشم, ینی حتی مارکتینگ هم بلدم)

در مورد عکس هم خب... آخه پست بدون عکس که نمیشه خب... 


بعدشم اومدم دانشکده و مسجد دانشگاه و 

بعد نماز مسئول آموزش دانشکده رو دیدم, 

قرار بود برم باهاش صحبت کنم

هیچی دیگه! تو همون مسجد کار مارو رفع و رجوع کرد 

بعدشم پروژه‌ی وامونده‌ی پالس که به هیچ جا نرسیده و کیسه ها و یه حس خوب:


۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۴:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

98- این داستان, کبریت!!!

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

همین جوری که داشتم به اینا (چیا؟ خب راستش پاراگراف اول پست توسط نویسنده سانسور شد :دی) آره دیگه, همین جوری که داشتم به اونا فکر می‌کردم, چمدونامم جمع می‌کردم که زودتر از خودم بفرستمشون خونه, آخه سه تا چمدونه, سنگینم هست!

زنگ زدم ترمینال آزادی که با پست اونجا بفرستم, گفتن صد تومن میشه هزینه اش, منم منصرف شدم, خب آخه بلیت هواپیما خودش صد تومنه, بار اضافیش بیست سی تومن, این اون وقت اتوبوسه و میگه هزینه اش میشه صد تومن! اصن با قطار میرم! فعلاً که نمیرم ینی تا وقتی هم‌اتاقی کرجی (متین) نیاد و وسایلشو نبره, کارگرا نمیان واحد مارو تخریب و تعمیر کنن, پس ما می‌تونیم یه مدت اینجا بمونیم! چرا باید یه مدت اینجا بمونیم؟ خب جوابش هموناییه که داشتم بهشون فکر می‌کردم؛

با خودم گفتم حالا که میخوان بلوک مارو تعمیر کنن, بهتره چند روز برم واحد نرگس اینا بمونم, نگارم که رفته خونه و میتونم رو تخت نگار بخوابم و حتی می‌تونم تا هر وقت که بخوام بمونم اونجا, ولی من که نمی‌خوام بمونم, اما مجبورم واحدامو راست و ریس کنم و برم و به این  فکر می‌کردم که من که دارم چمدونامو جمع می‌کنم, این چمدونه ینی چی؟ نکنه جامه دان بوده شده چمدون! مثل پیژامه که پاجامه بوده, یا مثلاً بی خیال... 

دیشب اگه بعد منتشر کردن پست 97 نمی‌خوابیدم, خواب نمی‌موندم و سحری می‌خوردم و الان سرگیجه نداشتم و نمی‌دونم با این سرگیجه چرا حتماً باید این پستو تایپ کنم و چرا انقدر نیم‌فاصله‌ها هم حتی برام مهمه و به این فکر می‌کردم که کاش حداقل 30 ثانیه برای خوردن قرصام وقت داشتم؛ مهم نیستناااااااا, یه مشت ویتامینن, ولی خب... 

به این فکر می‌کردم که از این به باید به همزیستی با آدمایی که یه چیزی میگن و میزنن زیر حرفشون عادت کنم, آدمایی که... اصن چرا راه دور بریم؟ همین استاد راهنمام که گفت می‌تونی بیوسنسورو به جای ادوات حالت جامد برداری (ادوات پیشرفته نه هاااا, اصول ادواتم نه, ادوات حالت جامد فرق داره), خب آره, همین استاد وقتی الان برمی‌گرده میگه نمیشه, با اینکه پای حرفشو امضا کرده, ینی حرف زده و پای حرفش واینستاده, ینی می‌تونم ازش بدم بیاد, ازش متنفر باشم؛

می‌دونی چیه؟ این هم‌اتاقی کرجی و قمی که هیچ وقت نبودن و این واحد هشت نفری, ینی همین واحد 144 انقدر برای من و مژده بزرگ بود که اصن عین خیالمون نبود ساکنین قبلی یه سری خرت و پرتاشونو نبردن و نمی‌خوان ببرن!

داشتم قفسه و کمد آنگینه رو خالی می‌کردم, ساکن قبل از ما, اصفهانی بود و مسیحی! ندیدمش, ولی توصیفشو شنیدم؛ چند تا کتاب دعا و قرآن و مفاتیح و رساله توضیح المسائل تو کمدش بود, که فکر نکنم مال خودش باشه, کپی شناسنامه اش هم بود و یه بسته چیپس حتی!

همیشه از اینکه به وسایل یکی که نشناسم دست بزنم, بدم میومد! کلی وسیله به درد بخور داشتن, هشت نفر بودن, هیچ کدوم هم آت آشغالاشونو نبردن, همه رو ریختم توی یکی از کیفای خالی و بردم گذاشتم سر کوچه که اونایی که میان از تو آشغالا چیزای به درد بخور پیدا کنن, اینارو ببرن! آخه خوابگاه مسئولیتشو به عهده نمیگیره و اینام گفتن که وسیله هاشونو نمیخوان.

همین جوری که لباسامو, ظرفامو, کیف و کتابامو, زار و زندگیمو می‌چیدم تو چمدونم, چشمم خورد به اون کیف سفیدم و بازش کردم ببینم توش چیه؛

یه بسته کبریت بود

همون کبریتایی که قرار بود باهاشون آتیش روشن کنم که...

نمی‌برمشون, از بامی که پریدیم, پریدیم!

میذارم همین جا, فردا کارگرایی که میان اینجارو تعمیر کنن ازش استفاده کنن! الانم حالم خوبه, اوکی ام! ولی خب, پر کردن فرم تطبیق دوره کارشناسی دنگ و فنگ و بی اعصابیایی داره که اجتناب ناپذره


کیک های پریشب که پست قبلی یه خط در موردش نوشته بودم:

سمت راستی, مژده است! دوست داره کیکش یه کم سوخته تر باشه!






داشتم گزینه انتشار پست رو انتخاب می‌کردم که چشمم خورد به گوشیم

رو سایلنت بود, حتی رو ویبره هم نبود

ولی یکی داشت زنگ می‌زد

برداشتم

- سلام, محمدی هستم

+ سلام, از فرهنگستان؟

- بله! شما قبول شدی...


پ.ن: فردا باید برم سراغ خوابگاه و سازمان سنجش برای لغو انتخاب اول و دوم

هفته بعد نتایج کنکور وزارت بهداشت میاد

ولی من تصمیمو گرفتم 

هر مشکلی داشتین بگین به حداد بگم رسیدگی کنه

۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز 8 صبح زنگ زدم که وقت بگیرم

اولین کسی بودم که زنگ زدم

اول یه آقاهه برداشت و بعدش داد به یه خانومه

توجه داشتم به این موضوع که از عبارت "خسته نباشید" استفاده نکنم

چون 8 صبح بود

توجه کردم و استفاده نکردم

ولی اون خانومه گفت مدارکاتو بیار

خواستم بگم مدارک خودش جمع مدرکه, دیگه جمع نبند

نگفتم

پرسید اهل تهرانی؟

گفتم دانشجوی اینجام, ینی ساکن اینجام

ولی اصالتاً شهرستانی ام

خواستم بپرسم چی قراره بپرسین ازم و چه قدر طول می‌کشه؟

پرسیدم

گفتن یه سری سوالات عمومی و خصوصی, نیم ساعت, یه ساعت

اینی که گفتن نمی‌دونم ینی چی, سوالات عمومی و خصوصی ینی چی؟

مگه قرار نبود اندازه کفن و عمامه رو بپرسن؟

من راجع به اینا کلی تحقیق کردم

ینی چی آخه؟

یکشنبه اولین کسی هستم که مورد مصاحبه واقع میشم

علی رغم اینکه در پوست خود گنجیده نمیشم, 

ولی منتظر نتایج وزارت بهداشتم

و حواسم هست که زبان‌شناسی خوابگاه نداره

یا باید سریعاً شوهر کنم برم سر خونه زندگیم 

یا خونه اجاره کنم

فعلاً یه خونه 70 متری, 25 تومن رهن, 500 اجاره روی میزه!

فقط نیست که ساکن طبقه پایینی خط کش داره, یه کم مردّدم!

میگن مار از پونه بدش میاد میره باهاش همسایه میشه

حتی میگن Keep your friends close and your enemies closer 

.

.

.

ئه! دارن زنگ می‌زنن, جواب بدم میام...

.

.

.

خانم م. بود, همون که یه ربع پیش باهاش حرف زدم

ازم می‌پرسید چرا پرسیدی چه قدر طول می‌کشه

گفتم چون امتحان دارم, می‌خواستم ببینم با خودم کتاب بیارم یا نه

گفت بیار

ینی قراره خیلی علاف بشم

پ.ن1: علاف ینی علف فروش

پ.ن2: یکی از دوستامم اومده تهران برای مصاحبه

به عنوان معرف منو معرفی کرده

به نظرم همین یه دلیل کافیه برای رد شدنش

تازه من معرِّف نیستم, معرَّفم! ینی فاعل و معرفی کننده نیستم

معرفی شده هستم




پ.ن3: یه بنده خدایی رو برای اولین بار تگ کردم, کامنت گذاشته 

"اولین تگمو به خودم و جامعه تگ شدگان تبریک میگم، واقعا باورم نمیشه! اگه 1371!!! گیگ ترافیک تو دست راستم و 1371 گیگ ترافیک تو دست چپم بذارن با این تگ عوضش نمیکنم!"

پ.ن4: اینم دومین تگش

۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)