پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانم ت.» ثبت شده است

1.

پنج‌شنبه رسیدیم کربلا. دعای کمیل تو شبستان خانوما با صدای امّ عمّارِ عزیز، نازنین و دوست‌داشتنی.

2.

سکانس‌های متعدد و مشابهی داشتم که خانومای مفتّش دستکشامو لایک کردن. تو یکی از همین سکانسا، دستکشا تو کیفمه و خانومه داره کیفمو تفتیش می‌کنه و دستکشا رو درمیاره و بررسی می‌کنه و می‌پرسه: مِن ایران؟ منم میگم بله. ایرانی‌ام.

3.

تو صفِ تفتیش! یه چند تا خانومِ ایرانی از لباسای یه خانوم هندی خوششون اومده بود و داشتن ازش می‌پرسیدن اهل کجاست و خانوم هندی متوجه نمی‌شد. بعد از تلاش‌ها و پرس و جوهای فراوان خانوما فهمیدن که این خانوم، هندیه. ولی کماکان خانوم هندی متوجه نشده بود اینا از چی خوششون اومده.
خانوما که رفتن به خانوم هندی گفتم لباسش خوشگله و چون نمی‌دونستم به لباساشون چی میگن؛ از لفظِ clothes و dress استفاده کردم که بگم Your dress look really nice and looks good on you

4.

نماز صبح دیروز با جماعت در حرم؛ نماز صبح امروز خواب موندم و قضا!
حالا یه وقت پیش خودتون فکر نکنید شیخ‌تون همیشه خواب می‌مونه! 
چشمِ شیطون کور، گوشاش کر امسال فقط سه چهار بار نماز صبم قضا شد. تف به ریا!

5.

تو یه سکانسی تو نجف یه پرنده‌ای روی آستین اخوی یه حرکت ناشایست انجام داد و من قاه قاه خندیدم. تو یه سکانس دیگه یه پرنده‌ی دیگه توی کربلا انتقام اخوی رو گرفت و روی چادرم، عملیات شماره‌ی 2 انجام داد.

6.

تو یه سکانسی توی بازار نحوه‌ی شستنِ استکان توسطِ یکی از آقایونِ عرب که یه جایِ قهوه‌خونه‌طوری داشت و به ملت چای می‌داد رو دیدم و حالم از چای و چای‌کار و چای‌ساز و چای‌دان و چای‌خور و هر چی که به چای مربوطه به هم خورد. با یه لیتر آبی که توی کاسه ریخته بود، استکان‌ها رو می‌شست... چِندش...

7.

می‌خواستم یه فلاسک کوچیک، از اونایی که خودم دارم برای دوستم سوغاتی بخرم. از آقاهه قیمتشو پرسیدم و ایشون که از قضا ایرانی بودن به زبان شیرین فارسی گفتن یه چیز دیگه بخر؛ اینا اینجا گرونه. اینا رو برو از ایران بخر. ما خودمون از اونجا میاریم.
تا حالا فروشنده تا بدین حد از انصاف ندیده بودم به واقع.

8.

از جلوی یه مغازه‌ای که لوازم تحریر می‌فروخت رد می‌شدیم و دیدم یه سری جامدادی داره که روش عکس جغده. با صدایی نه چندان آهسته گفتم خدایا!!! خداوندا!!! بار الهی!!! آخه چرا من یه بچه هفت ساله ندارم از اینا براش بخرم و مامانم دو نقطه خط وار نگام می‌کرد. یهو رفتم تو مغازه و با سه تا جامدادی برگشتم.
مامان: برای کی خریدی؟
من: زرده برای خودمه، صورتیه برای نسیم، آبی برای امیرحسین (طوفانِ سابق).
مامان: !!!
پ.ن برای خوانندگان جدید: نسیم و طوفان بچه‌های منن. هنوز به دنیا نیومدن البته :دی

9.

تو یه سکانسی ما می‌ریم برای من چادر لبنانی بخریم و خریدای قبلی دست منه و من از شدت ذوق با همون چادر لبنانیه از مغازه میام بیرون و چادر قبلی‌مو می‌ذارم تو کیفم و خریدا رو تو مغازه‌ی چادرفروشی جا می‌ذارم و تا روزِ بعدش خریدا همون جا می‌مونه و بعداً می‌ریم می‌گیریم.

10.

تو یه سکانس دیگه من و مامان داریم از جلوی یه مغازه‌ای رد می‌شیم که یهو فروشنده مامانو صدا می‌کنه که خانووووم! خانووووم!
مام برمی‌گردیم سمت مغازه ببینیم چی میگه و چی می‌خواد
آقاهه در حالی که داره یه مقدار خاک رو تو یه کیسه‌ی صورتی می‌ذاره از مامان می‌پرسه دخترتون مجرده؟
و در حالی که ما با چشمای از تعجب گرد شده تایید می‌کنیم، کیسه رو میده به مامان که بذاره تو جهیزیه‌ی دختری که من باشم و تاکید می‌کنه سید علی رو دعا کنیم حتماً.
و ما تا بدین لحظه نفهمیدیم سید علی خودش بود یا باباش یا داداشش یا عموش یا پسرش یا کی! حتی گمانه‌هایی وجود داره که شاید اصن منظورش رهبر بوده.
الان منم و تُربَت متبرّک و دعا برای سید علی‌ای که نمی‌دونیم کیه.

11.

در بازار
یه آقاهه که پشت سرم بود خطاب به فروشنده: بولار نِچه دیلَر؟
فروشنده: !!!
من چونان قاشق نشسته خطاب به آقاهه: آقا اینا عربن، ترکی که بلد نیستن. خب فارسی بپرسین سوالتونو.
آقاهه: !!!
ظاهراً آقاهه ترکیه‌ای بود و جمله‌ی فارسیِ منو متوجه نشد.
فلذا
من خطاب به آقاهه: بولارین قیمتین سُروشوسوز؟ (=قیمت اینا رو می‌پرسین؟)
آقاهه با سر تایید کرد.
من خطاب به فروشنده: آقا این تسبیحا چنده؟
فروشنده: [...] هفت تومن (اون قسمتِ نقطه چین رو متوجه نشدم)
من: بیست و هفت تومن؟
فروشنده: نه نه؛ هفت تومن.
من خطاب به آقاهه: یِدّی تومن، ایکی یاریم عراقی (= هفت تومن، معادل با دو و نیم عراقی)
آقاهه: یدّی خمینی؟ (= هفت خمینی؟)
من: بله یدّی خمینی، یدّی مین. (= بله هفت خمینی، معادل با هفت هزار تومن)
دقیقاً جمله‌های بعدی‌مون یادم نیست؛ ولی گفت گرونه و نخرید و رفت.
منم در حالی که به واحد پولی به نام "خمینی" می‌اندیشیدم به طیّ مسیرم ادامه دادم.

12.

جامدادیا، تربتِ متبرّکِ سید علی و روسریام!


13.

پارسال خانومِ ت. یه ذکری یادم داده بود که تو حرم حضرت ابوالفضل بگم. (حضرت ابوالفضل داداشِ امام حسین‌ه؛ ولی مامانش حضرت زهرا نیست. حرمش با حرم امام حسین 378 متر فاصله داره. حرمِ یکیشون این ورِ بین‌الحرمینه، یکیشون اون ورِ بین‌الحرمین. می‌دونم بدیهی‌ه ولی یه دوستی داشتم اینا رو نمی‌دونست. وقتی براش توضیح دادم پرسید پس حضرت عباس کیه؟ عرضم به حضورتون که حضرت عباس همون حضرت ابوالفضل‌ه) ذکری که خانم ت. یادم داد این بود: یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین. (ای برطرف‌کننده‌ی غم و اندوه از روی حسین به حق برادرت حسین، اندوه و مشکل من را برطرف کن).

از آقای قرائتی شنیده بودم که می‌گفت وقتی دعا می‌کنید برای همه دعا کنید. نه فقط خودتون، نه برای شیعه‌ها یا مسلمونا؛ برای همه‌ی آدما! برای شفای همه‌ی مریضا، برای حاجت‌روا شدنِ همه‌ی اونایی که حاجت دارن، برای همه‌ی اونایی که درد و مشکل و غم و گرفتاری دارن. می‌گفت حتی وقتی فاتحه می‌خونین هدیه کنین برای همه‌ی اموات؛ نه فقط اموات خودتون.

این شد که من وقتی این ذکرو از خانمِ ت. یاد گرفتم، تغییرش دادم به  اکشف کربَنا (ضمیرِ «نا» ینی ما، ضمیرِ «ی» ینی من). از اون موقع هر موقع این ذکرو می‌گم، نه فقط برای اندوه و مشکل خودم، برای گیر و گرفتاری بقیه هم دعا می‌گم.

14.

چند وقت پیش دکتر سین ختم وبلاگ قرآنی... منظورم ختم قرآن وبلاگی بود :دی (تپقِ تایپی زدم؛ ولی دلم نیومد پاک کنم تپقمو.) بله عرض می‌کردم! چند وقت پیش ایشون طی پستی بلاگران را به خواندن قرآن فراخواندند و تا من برسم کربلا رسیده بودن انعام. منم از انعام شروع کردم و این یه هفته سه چهار تا از سوره‌ها رو خوندم.
معمولاً قبل یا بعدِ نماز و زیارت یه چند صفحه می‌خوندم و روزای آخر رسیده بودم به سوره‌ی توبه.
ایستاده بودم جلوی ضریح و این سوره رو می‌خوندم که یه خانوم عرب اومد کنارم وایستاد و فکر کنم فکر کرد دارم زیارت عاشورا می‌خونم. شاید گفت بلند بخون منم بخونم. متوجه نشدم دقیقاً چی میگه و چی میخواد. وقتی چند بار درخواستِ مبهمشو مطرح کرد، سوره رو نشونش دادم و گفتم توبه است! توبه. بعدش رفت.
من تا سوره‌ی توبه رو خوندم؛ شمام اگه می‌تونین تو کامنت‌دونیِ پستِ زیر اعلام وجود کنید و توی این ختم قرآن شریک بشید.

پستِ دکتر سین: inja-minevisam.blog.ir/1395/10/05

15.

سعی می‌کردم هر روز لیست دوستای وبلاگی و مخاطبین گوشی‌مو چک کنم و آدما یادم بیافتن و حتی اگه خبر ندارن من کجام برای برآورده شدن آرزوهاشون و سلامتی و موفقیت‌شون دعا کنم. بعضیا بدون اینکه اسمشونو جایی بنویسم همیشه جلوی چشمم بودن و اسمشون روی زبونم. ولی یه عده به بامزه‌ترین شکل ممکن میومدن به ذهنم. مثلاً فرض کنید اسم بعضیا آمانگالدا باشه. یه بچه تو صحن می‌دوید و مادرش دنبالش بود و هی صدا می‌کرد آمانگالدا آمانگالدا وایستا. یا مثلاً مسئول تور یه شهری پرچمی گرفته باشه دستش که مسافرا گم نشن و اسم تور، آمانگالدا گشتِ آمانگالدستان باشه. یا مثلاً کنار ضریح یه خانومه اون یکی خانومو صدا می‌کرد که خانومِ آمانگالدازاده... خانومِ آمانگالداپور... خانومِ آمانگالدانیا... خانومِ آمانگالدامند... و من یادِ آمانگالداها می‌افتادم. مورد داشتیم با دیدنِ مارشمالو، تیرِ چراغ برق، کابل مخابرات، انار، صفحه‌ی عربیِ گوگل و حتی ته‌سیگارِ کف خیابون یاد یه عده افتادم.

16.

علاوه بر سیستمِ کفشداریِ سنتی و قدیمی که کفشا رو می‌دادیم و یه شماره می‌گرفتیم و شماره رو می‌دادیم و کفشا رو پس می‌گرفتیم، یه سری کمد دور تا دور حرم تعبیه شده بود که ملت خودشون کفشاشونو می‌ذاشتن اون تو و کلیدا رو با خودشون می‌بردن.
معمولاً پیرمردا و پیرزنا به شماره‌ی کمدشون دقت نمی‌کردن و یا سواد و توانایی خوندن شماره‌ی کمد و کلید رو نداشتن و یکی از تفریحات سالمم این بود که بعد از نماز برم پیرمردا و پیرزنا رو در کشفِ کفشاشون کمک کنم. انقدر دعا می‌کردن آدمو که آدم دلش می‌خواست تا صبح کنار کمدا وایسه و شماره‌ی کمد و کلیدا رو براشون بخونه.

17.

یکی از خادمای خانوم داشت توضیح می‌داد که نمازو باید شکسته بخونیم و خانوم مسنی کنارم نشسته بود که متوجه نمیشد خادم چی میگه. براش توضیح دادم و دو رکعتِ اول که تموم گفتم بلند شه و با جماعت دو رکعت دیگه همین جوری برای خودش نماز بخونه. نماز که تموم شد تشکر کرد که این مورد رو یادش دادم و گفت اهل گیلانه و پرسید اهل کجام و از آشنایی باهم خوشحال شدیم و خدافظی کردیم و رفتیم پی کارمون. 

18.

یه خانوم مسن می‌خواست برای دخترش که اسمش لیلی بود یه سری عکس بفرسته. براش ارسال فایل به وسیله‌ی تلگرام رو توضیح دادم. کلی تشکر کرد و رفت. روز بعد دوربینش خراب شده بود و تو رستوران همو دیدیم. تا منو دید گفت کاش دوربینمو می‌آوردم درستش می‌کردی.
حیف ما داشتیم برمی‌گشتیم تهران و نتونستم درستش کنم.
کلاً تف به ریا :دی

19.

تو حرم نشسته بودم و منتظر مامان بودم بیاد که بریم. سه تا خانوم مسن روبه‌روم نشسته بودن. داشتم قرآن می‌خوندم که سمت چپیه ازم خواست بطری آبی که کنارم بودو بهش بدم. گفتم بطری مال من نیست. ولی آبمیوه دارم. گفت آبمیوه ضرر داره برام و نخورد.
چند دیقه بعد مامان اومد و می‌دونستم که تو کیفش آب داره. بهش گفتم به اون خانوما آب بده و وقتی سمت چپیه داشت آب می‌خورد سمت راستیه از مامانم پرسید تو خواهر فلانی نیستی؟ مامانم گفت چرا. من فلانی‌ام.
کاشف به عمل اومد این خانوما همسایه‌های خاله‌م اینا هستن و سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و سلام برسون و از این صوبتا.

20.

لایِ سجاده‌ای که برای علی گرفته بودم چند تا نخِ سبز بود. علی پسر دوستمه. علی دو ماهشه. مامانِ علی خبر نداره برای پسرش یه سجاده‌ی کوچولوی سبز خریدم؛ مگه اینکه این پستو بخونه و سورپزایزم لو بره.
صبحِ اون روزی که قرار بود برگردیم تهران، برای نماز صبح رفتم حرم. نخ‌های سبزم برداشتم ببرم گره بزنم کنارِ گرهِ بقیه‌ی مردم. بردم حرم، تلّ زینبیه، قتلگاه، ضریح حبیب‌بن‌مظاهر و امام حسین و حضرت ابوالفضل. هر کدومو یه جا گره زدم. هم شل می‌بستم، هم مثل بندِ کفش یه جوری می‌بستم خادمای حرم راحت بتونن باز کنن و اذیت نشن. نمی‌دونم چرا داشتم این کارو می‌کردم. نخ آخریو که گره زدم با خودم گفتم این کارا از تو که باسوادی بعیده.

21.

سجاده رو کشیدم روی هر دو ضریح که متبرک بشه. تو هر دو حرم با همین سجاده دو رکعت نماز حاجت خوندم به نیت همه‌ی اونایی که گفته بودن التماس دعا و حتی اونایی که می‌خواستن بگن و نگفته بودن و اونایی که نمی‌خواستن بگن و نگفته بودن.

22.

سر میز شام (شام سوم)، من، بابا، مسئول غذای ایرانی... امممم نه!، مسئول ایرانی غذا... به عبارت دیگه، یه آقاهه که ایرانی بود و مسئول غذا بود.
بابا و آقاهه داشتن باهم صحبت می‌کردن و من چونان قاشق نشسته پریدم وسط حرفشون که یه چیزی به بابا بگم.
بابا: ایشون دخترم هستن.
آقاهه: سلام، منم یه دختر هم‌سن و سال شما دارم. کلاس دهمه.
من: سلام. خدا حفظشون کنه. ولی من یه ده سالی ازش بزرگترم فکر کنم.
بابا: :دی
آقاهه: پس هم‌سن اون یکی دخترمی. داره پزشکی می‌خونه. 
من: موفق باشن. (ولی احتمالاً از ایشونم بزرگترم)

23.

میز، میز که میگم منظورم اینه. غذا رو هم حتماً باید توی سینی بخوریم. دلیلشم نمی‌دونم. یه چند بار سینی برنداشتم و بشقابو همین‌جوری آوردم گذاشتم رو میز و اون آقاهه که مسئول جمع کردن ظرفا و تمیز کردن میز بود برام سینی آورد.


24.

دقت کردین چیزایی که خریدمو همون جا پوشیدم؟ کیف، روسری، چادر... کلاً بعداً برای من یه مفهوم تعریف نشده است.

25.

در سطح شهر، به ندرت راننده‌ی زن دیدم. اگه دقیق‌تر بگم فقط یه دونه راننده‌ی زن دیدم.

26.

تو فرودگاه یه جایی بود به اسم اتاق سیگار (اسموکینگ روم). یه خانوم محجبه‌ی غیرایرانی البته! رفت اون تو و نشست و یه نخ سیگار زد و برگشت.

27.

این چند روز موقتاً برای پروفایل تلگرامم یه عکس از کربلا گذاشته بودم (همون عکسِ پست قبل). صبح وقتی داشتم عکسمو عوض می‌کردم، یه سر رفتم تو اون فولدری که قبلاً عکسای پروفایل‌هامو می‌ریختم توش. از ابتدا تاکنون هر عکسی رو گذاشتم برای هر پروفایلی (پروفایل ایمیل، فیس‌بوک، اینستا، تلگرام، وایبر یا حالا هر چی) تو اون فولدره. معمولاً آدما عکسایی که خیلی خیلی خیلی دوست دارن رو می‌ذارن برای پروفایلشون.
یکی از این عکسا که بی‌نهایت دوستش داشتم، عکس دورهمی با هم‌مدرسه‌ایام بود. نمی‌دونم دوربین دست کی بود؛ ولی من داشتم بالارو نگاه می‌کردم.
چند وقته به هر دلیلی من برای هیچ کدوم از پروفایل‌هام عکسی که صورتم معلوم باشه نمی‌ذارم و با باز کردن اون فولدر یهو پرت شدم لابه‌لای خاطرات اون روزا.
چند وقت پیش مامانم برای تلگرامش عکس سه نفری خودم و خودش و داداشمو گذاشته بود و کلی جیغ و داد و کولی بازی درآوردم که اون عکسو برداره. 
مطلقاً نمی‌خوام راجع به این موضوع و این بند، کامنت داشته باشم. مطلقاً به هر دلیلی!

28.

روی میزِ مأموری که گذرنامه‌هارو مهر میزنه یه دوربینه که تصویر ملت رو ثبت و ضبط می‌کنه.
پیرمردی قبل از من توی صف بود. وقتی رفت جلوی دوربین انگشتشو گذاشت رو چشمیِ دوربین. بنده خدا فکر کرد برای اثر انگشته. نمی‌گم خنده‌ام نگرفت. کارش بامزه و خنده‌دار بود. ولی غمی تهِ دلم نشست. شاید اگه سازنده‌ی اولین دوربین هم تو زمین و زمانی که این بنده خدا به دنیا اومده به دنیا میومد جلوی دوربین همین کارو می‌کرد. آیا به یه همچین کسی میشه گفت مستضعفِ علمی؟ مستضعف با ضعیف فرق داره. مستضعف خودش نمی‌خواد ضعیف باشه و جامعه ضعیفش کرده. اصن از کجا معلوم پیرمردای اروپایی هم در مواجهه با یه همچین پدیده‌ای همین کارو انجام میدن؟ چرا من سرمو نمی‌ندازم پایین و راجع به کوچکترین حرکات بی‌اهمیت ملت ساعت‌ها فکر می‌کنم و ذهنمو مشغول می‌کنم؟

29.

من منکرِ این نیستم که فرودگاه امام انقدر از تهران دوره که اگه اهل تهران باشی و بخوای اونجا نماز بخونی، نمازت شسکته میشه. ینی قبول دارم که مسافتش زیاده. ولی خب آخه 85 تومن زیاد نیست یه کم؟ همین شش سال پیش بلیت قطار تهران-تبریز 4 تومن و اتوبوس 9 تومن بود. ینی با 8 تومن میشد رفت تبریز و برگشت! اصن همین هفته‌ی پیش مگه کرایه‌ی همین مسیر 60 تومن نبود؟

30.

تمام مسیر کربلا تا نجف، لپ‌تاپ بغلم بود و جزوه‌هایی که تایپ کرده بودمو ویرایش می‌کردم که کامل کنم و بفرستم برای اساتید و بچه‌ها. فرودگاه نجف باتری لپ‌تاپم تموم شد و رفتم دو ساعتِ تمام کنار مأمور اطلاعات وایستادم که از پریزِ کنار میزش استفاده کنم و جزوه‌هامو ویرایش کنم. انقدر وایستادم که دیگه منو با مأمور اطلاعات اشتباه می‌گرفتن و یه وقتایی مسافرا میومدن سراغ من و من هدایتشون می‌کردم سمت مأمور!
دیدم یکی از هم‌کلاسیام اسمس داده که تا دو ساعت دیگه لطفاً جزوه رو بفرست. گفتم تا شب فرودگاهم و نت ندارم و فردا می‌فرستم. جواب داده من فردا نت ندارم.
سوال من اینه که آیا من مسئول اینترنت نداشتن شمام؟

31.

دیشب وقتی رسیدم تهران چند تا حس رو توأمون داشتم. (توأمان مثناست؛ ینی دو تا حس. ولی از اونجایی که من چند تا حس داشتم حسّ‌هام توأمون بودن نه توأمان :دی)
حسِ اولم وای بازم خوابگاه! حس بعدی دلتنگی برای جایی که چند ساعت پیش اونجا بودم. حس بعدی حس خستگی ناشی از راه (صبح از کربلا راه افتادیم سمت نجف و ظهر از نجف سمت تهران و مسیر فرودگاه تا خوابگاهم یه ساعت طول کشید.)، حس بعدی دلشوره و نگرانی و نیز دلتنگی برای خانواده که داشتن برمی‌گشتن تبریز. حس بعدیِ استرس امتحانِ شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و شنبه و چهارشنبه‌ی بعدی و نیز حسِ خشم نسبت به بعضی از هم‌کلاسیا که انتظار داشتن من تو این شرایط! جزواتی که تایپ کردم رو براشون بفرستم و حس نهایی: گرسنگی. که چون دیروقت بود و چون دخترا 9 به بعد اجازه‌ی خروج از خوابگاهو ندارن، نمی‌تونستم برم خرید و دلم هم نمی‌خواست از هم‌اتاقیام چیزی بگیرم. با مرغ و گوشت یخ زده هم نمیشه یه چیز فوری درست کرد.
خاطرتون جمع! گرسنه سر بر بالین ننهادم و یه چیزی خوردم به هر حال. ولی سخته یه هفته شام و ناهار هتلو بخوری و یهو بیای جایی که یه بطری آبم پیدا نشه. از پارچ آب مشترکمونم که آب نمی‌خورم اصولاً. ینی برم بمیرم با این ادا و اطوارای مزخرفم.

32.

یه جایی می‌خوندم آدما سه دسته‌ن.
بصری‌ها، تصاویر براشون بیشتر جلب نظر می‌کنه و از آنچه که دیدن، بیشتر صحبت می‌کنن. هیجانی‌ترن. سریع‌تر صحبت می‌کنن. از حرکات دست زیاد استفاده می‌کنن. به رفتارها، به ظاهر و هر آنچه به چشم میاد، بیشتر توجه می‌کنن. بصری‌ها، تصویری‌ان. با اون‌ها باید خیلی خلاصه صحبت کرد. توضیح و تفسیر زیاد، حوصله‌شونو سر می‌بره. آرامش افراطی و شل بودن، بصری‌ها رو کلافه می‌کنه. 
به نظر خودم شصت درصدِ من  بصری‌ه.

سمعی‌ها از آنچه که شنیدن بیشتر صحبت می‌کنن. کلام و طنین و آهنگ رو به خاطر می‌سپارن و هیجان آرام‌تری دارن. آهسته صحبت می‌کنن و سعی می‌کنن بیانشون شیوا و رسا باشه و به گفتار خودشون و طرف مقابل، توجه خاصی دارن. و نیز به اظهار علاقه‌ی گفتاری، به جمله‌ی دوستت دارم، به لحن و طنین و به موسیقی و خوش‌آهنگی صدا. با سمعی‌ها باید کمی آرام‌تر از بصری‌ها صحبت کنید اما خلاصه هم نکنید. شرح و تفسیر فراوان هم ندهید. یک آفرین برای یک سمعی هزار مرتبه بیشتر از یک شاخه گل می‌ارزه.
به نظر خودم سی درصدِ من سمعی‌ه.

اما لمسی‌ها! اینا از آنچه که لمس کردن بیشتر حرف می‌زنن. خیلی آرومن و حتی یک نوع رخوت و سستی رو میشه در اون‌ها دید. احساس‌شون عمیق‌تره و با آنچه که با دست و تن حس می‌کنن میانه‌ی خوبی دارن. لمسی‌ها را باید در آغوش کشید و بوسید و دستاشون رو به گرمی فشرد. نه با هدیه و گفتنِ دوستت دارم.
و به نظر خودم فقط ده درصدِ من لمسی‌ه.

نمی‌دونم و سواد و تخصصشو ندارم که بگم این صفتِ بصری و سمعی و لمسی ارثی‌ن یا اکتسابی؛ ولی در موردِ خودم مطمئنم بلاگر بودنم و حضور تو این فضای مجازی و رفاقت‌های با فاصله و دوستی از راهِ دور و تحصیل تو یه شهر دیگه و حتی دوزبانه بودنم، تو این درصدها بی‌تاثیر نبودن.

دیشب وقتی رسیدم خوابگاه، سلام دادم و احوالپرسی و زیارت قبول و همین.
بوس و بغل و وای عزیزم دلم برات تنگ شده بود افسانه است. تعریف نشده برام.

33.

صبح بعدِ نماز برای آخرین بار رفتم حرم. روبه‌روی ضریح، کنار دیوار، نزدیک در نشسته بودم و آخرین زیارت عاشورا رو می‌خوندم. خانومه مفاتیح‌شو نشونم داد و گفت میشه دعای وداع رو برام پیدا کنی؟
فهرستو باز کردم و پیداش کردم و نشونش دادم.
گفت میشه بلند بخونی منم تکرار کنم؟ عینکمو نیاوردم.
بلند و شمرده خوندم و تکرار کرد.
گفتم ببخشید که بعضی جاها مکث کردم. اولین بارم بود می‌خوندم. یه سری کلمه‌هاش برام تازگی داشت.
پرسید اولین بارته میای؟
گفتم نه. ولی اولین بارم بود این دعا رو می‌خوندم.
سرمو بلند کردم و برای آخرین بار خیره شدم به ضریح. بلند شدم و رفتم سمت کفشداری و دلم تنگ شد.

مرا هزار امید هست و هر هزار تویی

34.

ضریحِ سمتِ خانوما ردیفا رو جدا کردن که صف وایستی و راحت زیارت کنی. دیگه داشتیم برمی‌گشتیم و قیافه‌م محزون و غمگین بود و سعی می‌کردم همه‌ی اونایی که التماس دعا گفته بودن رو یادم بیارم. وقتی رسیدم زیر قبّه (قُبّه همون جای گنبدی شکله. دقیقاً کنار ضریح. زیرِ اون مخروط ِ گرد و برآمده شکل) وقتی رسیدم، کیفمو باز کردم سجاده رو دربیارم بکشم روی ضریح. قیافه‌ام کماکان محزون بود. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان شیرین فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست.
آقا تا من این کلیدواژه‌ی مرادو شنیدم نیشم تا بناگوش باز شد. ینی یهو یه جوری از قیافه‌ی محزون به آیکونِ دو نقطه دی تغییر فاز دادم که خانوم خادم فکر کرد خل شدم. نمی‌تونستم جلوی خنده‌مو بگیرم. یه نگاه به پیرزنه کردم یه نگاه به خادم یه نگاه به سجاده‌ای که دستم بود. سرمو بلند کردم دیدم درست زیر قُبّه‌ام.

حتی حافظ هم یه شعر داره  توش گفته "ای ملک العرش مرادش بده"

35.

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکته‌ی سربسته چه دانی، خموش

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش


36. یه خاطره از کربلای قبلی: nebula.blog.ir/post/777

۱۷ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریشب بعد نماز, شیخ کنج عزلتی در حیاط مشرف به حرم برگزید و مشغول دعا و نیایش شد

ناگاه قرص نانی از انبان (= ظرفی که در آن زاد نگه دارند) درآورد تا تناول نماید

کودکی از کنار شیخ می‌گذشت و شیخ را می‌نگریست

وی نیمی از نان را به کودک داد و مشغول تناول آن نیم دیگر شد و

لحظاتی بعد ضربات مکرر دستی را بر شانه اش حس نمود

برگشت و دید همان کودک بازم نون میخواد!

نیمی دیگر از نیم قبلی را نیز به کودک داد و کودک رفت

و شیخ غرق در بحر مکاشفت بود که اگر نیمی از نان را بخورد و کودک دوباره بازگردد و نیم دیگرش را بخواهد 

و اگر این تصاعد هندسی تا بی‌نهایت ادامه پیدا کند, چه مقدار از نان سهم کودک و چه قدر از آنِ شیخ خواهد بود



فرمول‌های مربوطه را به یاد آورد و مشغول محاسبه بود که کودک بازگشت

شیخ لبخند زد و قرص نان دیگری از انبانش بیرون آورد و به کودک داد و به محاسباتش ادامه داد

اندکی گذشت

کودک با مادرش برای تشکر آمده بود

ولی تشکرشان لامفهوم بود

زیرا شیخ عربی بلد نبود

حالا این نونا کدوم نونا بودن؟

داشتیم می‌رفتیم برای نماز و زیارت, چند تا نونم با خودم برداشتم

نون صنعتی مخصوص اینجا, شبیه باگته, ولی توش خالیه, شکلشم لوزیه

مامان رفت قسمت تفتیش و منتظر بود منم بگردن برم تو

خانومه پرسید موبایل؟

گفتم نه

یه نگاه به ظرفی که توش نون گذاشته بودم کرد, بعد دوستشو صدا کرد اونم نگاه کرد

بعد رئیسشون اومد گفت نمیشه ببری تو و برگرد بده امانت

خوشبختانه فارسی بلد بود و پیامش مفهوم بود

حالا ملتم پشت سرم صف بستن به چه طویلی و

یه جوری برم گردوندن چنان که گویی بمبی چیزی کشف و ضبط کرده باشن

منم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون رفتم دور زدم و از یه در دیگه رفتم تو و

اونجا به نونا گیر ندادن

رفتم تو و ظرفی که توش نون بود رو کنار پله‌ها مخفی کردم و رفتم سراغ مامان

چون مامان همون جا کنار خانومای مفتش ایستاده بود و منتظر من بود برم امانت و برگردم

اون نونا که شیخ داشت به کودک می‌داد همین نونا بود


اون خانومه یادتونه؟ همون دوست مشهدی‌مون که دخترش اول دبیرستان بود و لباس مشکی و اینا

خانومه کلی چیز میز بلد بود

مثلاً می‌گفت نمازای مستحبی رو می‌تونی همین‌جوری که راه میری و کاراتو انجام میدی

یا رانندگی می‌کنی یا آشپزی یا حالا هر چی, بخونی, ینی فقط ذکراشو بگی و

موقع رکوع و سجده هم فقط چند ثانیه کافیه چشارو آروم ببندی و ذکرشو بگی

خدایی نمی‌دونستم

صبح بعد نماز با دخترش نشسته بودم, 

خانومه گفت اگه حال و حوصله دارید امین‌الله و آل یاسین بخونید و 

دعای عدیله هم برای قبر و قیامتتون خوبه

اولین بارم بود اسم این دعاهارو می‌شندیم, اون وقت دخترش همه رو حفظ بود

کمم نبودناااا!

اون وقت شیخ!!! هنوز سوره قدر و فلقو حفظ نیست :|


بعد از زیارت مامان برگشته بهم میگه یه چیزی تعریف می‌کنم برو تو وبلاگت بنویس

اینو که گفت خنده‌ام گرفت

بعد تا اومد تعریف کنه خنده‌ام بیشتر شد

حالا هی مامان میخواد بگه

من هی می‌خندم

به زور جلوی خنده‌مو گرفتم که بگو

تا اومد جمله‌شو شروع کنه باز خنده‌ام گرفت

برگشته میگه اصن تو میدونی چی میخوام بگم انقدر می‌خندی؟

من با همون حالت خنده, بریده بریده: نه

ولی لابد خنده داره که قراره 

تو وبلاگم

بنویسم

هیچی دیگه

انقدر خندیدم که الانم یادم می‌افته خنده ام می‌گیره

نکته اینجاست نمی‌دونستم دقیقاً به چی دارم می‌خندم

آخرشم نگفت قضیه چی بوده

آخه تا میاد شروع کنه بگه خنده‌ام می‌گیره


وقتی یه بچه می‌بینم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که بذارمش تو کیفم و فرار کنم :دی

اصن بچه می‌بینم آب از لب و لوچه ام میچکه یا می‌ریزه (نمی‌دونم می‌چکه یا می‌ریزه)

این پست خاتون را دریابید

۵ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

193- بعداً نوشت برای پست قبل

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ق.ظ

امروز با خانومه و دخترش داشتیم می‌رفتیم حرم,

خانومه و دخترش هر جا روسری می‌دیدن می‌ایستادیم که ببینن و بخرن

خیلی برام عجیب بود که همه‌اش دنبال روسری مشکی ان

انواع مدل روسری مشکی هم خریدن

برای روضه و محرم و مجلس ختم و انعام و مولودی و مهمونی و

منم چند وقته دنبال یه روسری قرمز و ساده بودم ولی خب هر قرمزی به دلم نمی‌نشست و

اگه یه چیزی به دلم نشینه و باهام ارتباط برقرار نکنه نمی‌خرم!!!

همه‌ی روسری‌های اینجام بزرگن, یک و نیم دو متر!!! و همه‌شونم حاشیه دار و طرح دار

تقریباً همه‌ی مغازه‌های اینجارم سر زده بودم و چیزی که می‌خواستم نبود.

امروز اتفاقی چیزی که می‌خواستمو پیدا کردم و فقط هم همین مغازه داشت و فقط هم همون یه دونه رو داشت

پول عراقی و پول خرد ایرانی هم همرام نبود و بدون چک و چونه و تخفیف روسری رو گرفتم گذاشتم تو کیف مامان

رسیدیم حرم و مامان تو حیاط نماز می‌خوند و من و خانومه و دخترش رفتیم برای زیارت

نای جلو رفتن نداشتم

اصلاً اعتقادی ندارم حتماً باید دستم به ضریح برسه

همون‌جا کنار دیوار روبه‌روی ضریح ایستاده بودم و ذکر یا کاشف الکرب که جدیداً یاد گرفتمو می‌گفتم

133 تارو رد کردم و بی‌خیال تعداد و تسبیح شدم و همین‌جوری ذکر می‌گفتم

یاد اون چند نفری بودم که امروز تاکید مخصوص کرده بودن براشون دعا کنم

یه لحظه چشمم خورد به یه روسری قرمز که افتاده رو زمین و زائرین محترم از روش رد میشن

فکر کردم روسری منه, بعد با خودم گفتم خب روسری تو که الان تو کیف مامانته

ولی یه حسی می‌گفت اون روسری منه, ینی باهام ارتباط برقرار می‌کرد

رفتم جلو و روسری رو برداشتم و رفتم سراغ کیف مامان و دیدم کیفش خالیه

برگشتم سمت حرم و دیدم مامان حرمه

پرسیدم روسری‌م کو؟

گفت دارم می‌برم بکشم رو ضریح متبرکش کنم

روسریو نشونش دادم و گفتم احیاناً این نیست؟

مامان: وا! این دست تو چی کار می‌کنه؟

من: دست من نبود, زیر پای زوار محترم بود!!!

مامان: خوشا به سعادتت, پای زائرین خورد بهش متبرک شد

من در حالی که سعی می‌کنم به اعصابم مسلط باشم: مامااااااااااااان, من نخوام متبرک شم کیو باید ببینم هان؟

قیافه‌ی خشمگین منو در نظر بگیرید و قیافه مامانمو که روسری‌مو گرفته دوباره ببره بکشه رو ضریح!!!

ینی میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!!!

من اونجا داد و بیداد راه انداختم که الان این کثیف شد, باید ببرم بشورم, افتاده زمین, ملت لهش کردن,

اون وقت مامانم با آرامش تمام نگام می‌کنه و دوباره ازم میگیره ببره متبرکش کنه

من خودم اینجا متبرکم دیگه, این کارا چیه آخه! اه

دقایقی بعد آشتی کردیم ولی اصن می‌دونید من با چه مشقتی این روسری رو خریدم آخه؟!


موقع برگشت داستان روسریو برای خانومه و دخترش تعریف می‌کردم و می‌خندیدیم

از دختره پرسیدم تو چرا همه‌اش مشکی می‌پوشی, مشکی می‌خری؟

گفت من عاشق مشکی ام و فقط یکی دو تا لباس رنگ روشن دارم

گفت اینجوری دوست دارم ولی اگه بخوام هم نمی‌تونم رنگ روشن بپوشم و تو خانواده‌مون رسم نیست

مامانش اومد جلوتر و با جزئیات داشت توضیح می‌داد که تو مشهد اکثر خانوما تیره می‌پوشن و

خانواده‌ی شوهرم هم متعصبه و همه‌شون چادری ان و

داشت می‌گفت یکی از عروساشون که با رسم و رسوم اینا آشنا نبوده,

یه روز مانتو شلوار و شال سفید می‌پوشه و تازه چادری هم بوده هاااا

می‌گفت بهش تذکر دادیم و

بعدش اشاره کرد به روسری من و گفت اصن تو خانواده ما خانوما این رنگی نمی‌پوشن


ینی از تعجب شاخ درآورده بودم!!!

خانومه می‌گفت حتی یه عده موقع اجاره دادن خونه‌شون تاکید می‌کنن که خانوم مستاجر چادری باشه

اهل دین و ایمان باشن و ماهواره نداشته باشن و چند تا شرط دیگه

بعد پرسید این چیزا مگه تو شهر شما رسم نیست؟

گفتم اصن این چیزا مطرح نیست!!!

خود من تا همین 5 سال پیش یه دونه لباس مشکی هم نداشتم

اصن برام نمی‌خریدن!!!

یادمه بابابزرگم فوت کرده بود, من حتی روسری مشکی هم نداشتم, نه شلوار نه مانتو, نه حتی جوراب

یادمه وسط مراسم رفتیم لباس بخریم

داشتم فکر می‌کردم چه قدر مهمه که آدم موقع ازدواج در مورد آداب و رسوم طرف هم اطلاعات داشته باشه

کلی باهم حرف زدیم, در مورد خوابگاه و اوضاع تهران و آداب و رسوم نداشته‌ی خودمون و آزادی و

تا اینکه بحثمون رفت سمت همون حاج آقاهه که دیروز به دخترش گفته بود چهره نورانی داره

خانومه می‌گفت یارو اصن منظور دار نگاه می‌کرد و فکر می‌کرده دختره تنهاست

وقتی مامانش قیمت تسبیحو می‌پرسه, دست و پاشو گم می‌کنه نمی‌دونه چی بگه و 

میگه قدر دخترتو بدون و چهره‌اش نورانیه و 

داشتم فکر می‌کردم بیچاره دختره سر تا پا مشکی پوشیده و سر به زیر و چادرشم سفت گرفته

اون وقت یه عده واقعاً مریضن که نمی‌تونن نگاهشونو کنترل کنن

حالا اگه طرف مغازه دار بود یه چیزی, ولی خب همچین حرکتی از کسی که لباس دین رو پوشیده...

بگذریم...

از جلوی مغازه انار فروشی رد می‌شدیم, گوشیم همرام نبود, به دختره گفتم عکس بگیره

فردا باید ازش بگیرم

+ برای Bluish

+ برای شن‌های ساحل


یک گره بر بخت من زد یک گــــــــره بر روســــری

هر کدامش وا شـــود، من روزگارم محــشر است


۱۸ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

192- از این به بعد باید سعی کنم منم نورانی باشم!

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۳ ب.ظ

ظهر مامانم مسکن آورده سر میز ناهار,

دیگه داشتم می‌مردم

میگم من هر چی تعاملم با بعضیا کمتر باشه سردرد و دندون دردم هم بهتره

ینی برم یه گوشه تنهایی ناهارمو بخورم حالم خوب میشه :|

سر میز ناهار بحث ابرو بود!

اینکه چه مقدارش بیرون باشه گناه نیست

فکر کنم به نصف رضایت دادن

حالا اومدم جلوی آینه دارم تلاش می‌کنم نصف ابرومو بذارم تو نصفش بیرون باشه


داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز بخوام یه قدمی برای اسلام و مسلمین بردارم, 

یه کاموا می‌گیرم دستم, یه پلیور می‌بافم و می‌فروشم و 

پولشو می‌ریزم به حساب این حشد شعبیا که میرن با داعش می‌جنگن

خودمم تازه همین دیروز این حشد شعبی رو شناختم

به ولله که این جوری مفیدترم تا بیام سر میز ناهار جلسه احکام بذارم :|

تازه اسمم هم خدیجه نیست که زیبا صدام کنن :|||||


دیروز من و مامان و خانومه و دخترش از جلوی یه مغازه رد می‌شدیم

خانومه قیمت تسبیحو از یه حاج آقا که اونم داشت تسبیح می‌خرید پرسید

گفت چهار تومن یا ده تومن (یادم نیست به دینار گفت یا تومن)

بعد برگشته به خانومه میگه خانوم قدر دخترتو بدون چهره‌ی نورانی داره

من: :|

اصن یکی نیست بگه حاج آقا تسبیحتو بخر برو

چی کار داری به قیافه دختر مردم!

نیست که سر تا پا مشکی پوشیده بود و هر جا می‌رفت دنبال یه چیز مشکی بود و

من داشتم دنبال روسری قرمز می‌گشتم و رنگ لباسم روشن بود و

من کلاه دستم بود و دختره تسبیح,

برای همین نورانی بود دیگه

منم ظلمانی بودم.


+ وقتی براتون کامنت می‌ذارم, اون پرچم عراق کنار اسمم منو کشته :))))

۲۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

جونم براتون بگه روزای اول من و مامان عصرا دو تایی می‌رفتیم حرم و زیارت و نماز جماعت و 

تا هشت, هشت و نیم برمی‌گشتیم هتل برای شام

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتیم بریم بازار!

بازار که چه عرض کنم, یه مغازه است که هی کپی پیست شده و فقط قیافه فروشنده‌ها و قیمتا فرق می‌کنه

ده بیست متر از هتل دور نشده بودیم که یه خانومه صدامون کرد که ببخشید, میشه منم با شما بیام حرم؟

خانومه تنها بود و در کمتر از آنی با مامانم دوست شد و منم حکم تور لیدر رو داشتم که بریم حرم :)))))

من و مامانم اصن به روی خودمون نیاوردیم که داشتیم می‌رفتیم خرید و مسیرو پیچوندیم رفتیم زیارت

و بدینسان ما یه دوست پیدا کردیم


خانومه با دو تا بچه‌هاش اومده بود؛ دخترش اول دبیرستان و پسرش سوم راهنمایی

کلی نماز و دعا و ذکر بلد بود و توی مسیر به مامانم یاد می‌داد

حالا مامان خودم فوق تخصص عبادته ولی خب ببین این خانومه چی بوده که مامانم پیشش تلمّذ می‌کرد

رسیدیم حرم و زیارت و بعدش خانومه گفت حضرت ابوالفضل یه نماز دو رکعتی داره

با 313 تا ذکر "یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین"

بعدش گفت شاید 333 تاست این ذکر, شایدم 331 شاید 113 شایدم 133 و

همین‌جوری داشت جایگشت های مختلف یک و سه رو می‌گفت و مطمئن نبود اون ذکره چند تاست

گفتم این عدد از چی میاد؟ از کجا؟ کی گفته اصن اینو؟

خانومه گفت حساب ابجد اسم حضرت ابوالفضله

گفتم خب کاری نداره, بذارید حساب کنم بگم چند میشه

گفت آی خدا خیرت بده و خیر از جوونیت ببینی, مگه تو ابجد بلدی؟

گفتم آره یکی از تمرینای کتاب ادبیات دبیرستانمون همین حساب ابجد تاریخ امضای مشروطیت بود

حساب کردم دیدم ابوالفضل میشه 240

گفتم مطمئنید حساب ابجد اسم حضرت ابوالفضله؟

گفت آره

گفتم پس بذارید عباس رو حساب کنم

حساب کردم دیدم 133 میشه

کلی تشکر کرد و انقددددددددددر ذوق زده شده بود که بعداً برای دخترش تعریف می‌کرد که نسرین ابجد بلده

انگار مثلاً آپولو هوا کردم!!!

روز بعد هم با مامان قرار گذاشت باهم باشن و

علاوه بر نماز مغرب و عشا, ظهر و عصرم رفتیم حرم, نماز صبم رفتیم حرم, شبم موندیم اونجا

تازه اینا نشستن برای روضه و دعا و نماز و تعقیبات و مشترکات و نافله و غیره و ذلک

روز اول ماه قمری هم بود و یکشنبه هم بود و فضیلت داشت و 

از قرآن و مفاتیح و صحیفه و معراج المومنین و نبراس الچی چی بگیر 

تااااااااااااااااا خوردن پنیر اول ماه قمری رو هم تجربه کردم

سیرمونی هم نداشتن که!!!

هی نماز می‌خوندن, دعا می‌کردن, می‌رفتن زیارت بعد برمی‌گشتن نماز و دعا و زیارت و

نماز به نیت فلانی و نماز به نیت بهمانی و برای فلان حاجت و فلان فضیلت و

بدینسان سیمای من اتصالی داد و فاز و نولم ریخت به هم و 

یه دعوای کوچولو با مامان و البته بعدش آشتی!!!

خدایی من تو عمرم دو رکعت نماز اضافی نخوندم!

درسته از 9 سالگی‌م تا حالا نماز قضا نداشتم و 

حتی یادمه اون موقع که بچه بودم و بیدار شدنم برای نماز صبح سخت بود, صبح و ظهرو باهم می‌خوندم

ولی خدایی هر کی یه ظرفیتی داره خب...

من همین‌جوری وقتی تو حیاط یا حرم می‌شینم کلی انرژی می‌گیرم

خب صد رکعت نماز نه تنها روی من تاثیر مثبت نداره, خسته ام هم می‌کنه, لذت نمی‌برم خب

یکی دو رکعت باشه آره! ولی خب هر چیزی یه حدی داره

حالا اون خانومه پریشب می‌گفت دعاهای نبراس الزائر نثرش خیلی سخته و 

واژه‌ها و عبارتا و جمله‌هاش معنی و مفهوم پیچیده‌ای داره

منم صرفاً جهت رفع حس کنجکاوی‌م برداشتم خوندم, یه ده دوازده صفحه دعا بود که پدرم درومد

خدایی نفهمیدم دارم دشمنو لعن می‌کنم یا سلام و صلوات می‌فرستم یا چی!

مکالمه عربی‌م خوب نیست ولی معنی دعاها و قرآنو می‌فهمم

ولی لامصب این کتاب یه چیز دیگه بود؛ یه چیزی تو مایه های تاریخ بیهقی و مرزبان نامه و الکترومغناطیس!

به هر جون کندنی بود با خمیازه و چند تا نفس عمیق دعارو خوندم

ولی دیگه نمازشو نخوندم نمازش یه حمد داشت و یکی از سوره های طولانی بود و 

به جاش برداشتم جوشن کبیر و زیارت عاشورا و دعای توسل خوندم

خب اگه قراره خدارو صدا بزنم با همینا هم میشه! خیلی هم این دعاهارو دوست می‌دارم!!!


نقطه اوج بی‌اعصابیام موقع شام بود که یه خانومه دیگه با یه داماد و با یه عروس و یه نوه,

فقط به خاطر توصیه رهبری بچه آورده بود و به بقیه هم توصیه می‌کرد بچه بیارن

یه خانومه دیگه هم می‌گفت یکی از فامیلامونم این کارو کرده و چه برکت و روحیه‌ای گرفته, بیا و ببین

یه خانومه هم می‌گفت منم بچه خیلی دوست دارم و حاج آقامون میگه نه و (دخترش هم سن من بود)

نکته اینجاست به همون اندازه که من آدم تاثیر ناپذیری ام, مامانم برعکسه,

ینی کافیه خانم همسایه و خانومه توی مغازه و خانومه توی حرم و خانومه توی آرایشگاه و

خانومه توی مطب دکتر و خانومه توی پارک و خانومای وایبر و تلگرام و غیره یه چیزی بگن!

ینی حرفاشون میشه وحی مُنزَل!!!

حالا یکیشون می‌گفت دختر من داره میره دانشگاه میگه برام خواهر بیار, میخوام بیارم!!!

بعدش برگشته ازم می‌پرسه تو خواهر نمیخوای؟

منم چنگالو یه جوری داشتم تو گوشت فرو می‌کردم که انگار قصد کشت دارم!!!

گفتم نه الحمدلله! با این حسادتی که من دارم, به اسم خواهر هم آلرژی دارم چه برسه خودش

به جای شام فقط حرص می‌خوردم که اینا که همیشه مسجد و روضه ان کی این بچه هارو تربیت می‌کنن

خدایی بی اعصابیم بی مورد بود, چون بچه‌هاشون همه شون مودب و تحصیل‌کرده و آدم حسابی بودن

انصافاً خودشونم آدمای خوبی بودن, وضع مالی همه‌شونم خوب بود

دلم از اینایی پر بود که فقط بچه میارن که بیارن و نه تربیتشون براشون مهمه نه امکانات و رفاه


دختره که اول دبیرستان بود, می‌خواست انسانی بخونه ولی ریاضی دوست داشت,

ولی از حسابان می‌ترسید و حس و حال ریاضی رو هم نداشت

ازم می‌پرسید حسابان سخته؟


یاد شب امتحان حسابانم افتادم, اون شب متن میخی داریوش کبیرو گرفته بودم دستم ترجمه می‌کردم

19.75 گرفتم

یادمه یه سوال نقاط بحرانی یه تابع رو خواسته بود که نقطه f بحرانی نبود و من اینم بحرانی گرفته بودم

حافظه نیست که لامصب...

همه چی یادم می‌مونه

ینی هر چی هم یادم بره اشتباهاتم یادم نمیره!!!


مامانش ینی همون خانومه که با دو تا بچه هاش اومده بودن و دم در هتل آشنا شدیم و نذاشت بریم خرید :دی

در راستای انسانی خوندن دخترش می‌گفت جو شهر ما این جوریه؛ (مشهدی بودن)

جالب بود براشون که من ریاضی بودم و مهندسی خونده بودم و

بهم می‌گفت من شبیه خواهرزاده‌شم

می‌گفت البته خواهرزاده‌ام درس نخوند و دیپلمشو گرفت و زود شوهرش دادیم

منم تایید کردم کارشونو که الحق و الانصاف که درست‌ترین کارو شما انجام دادین :دی

داشت به مامانم یاد می‌داد بعد از نماز دو رکعت نماز فلان بخونه برای عاقبت به خیری من :)))))

فکر کنم فهمید با این اخلاقی که من دارم, بختم فقط به دست ائمه و نیروهای ماورایی باز میشه 

من: "مامان اینو یاد بگیر هی هر روز بخون بلکه این بخت بسته‌م وا شه برم از دستم خلاص شین

اصن خودم کارای خونه رو انجام می‌دم, تو فقط صبح و ظهر و شب این نمازو بخون یکی پیدا شه دستمو بگیره ببره"

حالا این خانومه و بچه‌هاش علاقه‌ی عجیبی به غذاهای بیرون داشتن

والا من تو شهر خودمونم غذای هر بیرونی رو نمی‌خورم چه برسه اینجا

بعد خانومه برگشته به من میگه از الان بخور عادت کن,

یه موقع دیدی شوهرت برت داشت برد جیگرکی و کله پاچه و فلافلی

اون موقع اگه نری میره یه زن دیگه می‌گیره که باهاش بره از اینا بخورن

بعدش برگشته میگه وقتی برگشتین خونه کدو و بادمجون بخور,

یه موقع دیدی خانواده شوهرت تو غذاهاشون از این چیزا زیاد ریختن و زشته هی بگی دوست ندارم و نمی‌خورم و


الانم از سردرد و دندون درد دارم می‌میرم و نای حرم رفتن ندارم

نماز صبم همین جا تو هتل خوندم و ظهرم همین جا می‌خونم و 

حالا اگه خشمم فروکش کرد, مغرب میرم برای جماعت


* ترجمه عنوان پست: 

ای برطرف کننده غم و اندوه از روی حسین به حق برادرت حسین، اندوه و مشکل من را برطرف کن


۱۲ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)