پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

شمارۀ موبایلم تا یکی دو سال پیش به اسم بابا بود. از سوم دبیرستان داشتمش و مدرسه و دانشگاه و دوستام و فک و فامیل همه‌شون همین شماره رو داشتن. در واقع فقط همین شماره رو داشتم و به همه همینو داده بودم. تلگرام و واتسپ و اکانت‌هام هم با همین شماره بود. پنج سال پیش موقع خرید گوشی، یه سیم‌کارت ایرانسل هم مغازه‌دار هدیه داد که به اسم خودم بود ولی شمارۀ اونو به کسی ندادم. چون معتقدم خدا یکی، سیم‌کارت هم یکی. 

دو سه سال پیش موقع ثبت‌نام برای نمایشگاه کتاب که به‌دلیل شیوع کرونا مجازی بود شمارۀ موبایلی که به اسم خودم باشه لازم بود و منم مجبور شدم با ایرانسلم وارد سایت نمایشگاه بشم. بعد از اون رفتیم همراه اولمو به اسم خودم تغییر مالکیت دادیم که از این قبیل مشکلات پیش نیاد.

امسال از نمایشگاه یه چندتا کتاب تخصصی برای برادرم گرفتم و با بقیه‌ش (چون مبلغ کمی مونده بود و نمی‌شد کتاب بزرگسال گرفت) گفتم چندتا کتاب کودکانه بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. تو همون هفتۀ نمایشگاه که منتظر کتابا بودم یه شب یه شمارۀ ناشناس زنگ زد به ایرانسلم. از اونجایی که این شماره رو کسی نداره و یادم هم نبود به نمایشگاه این شماره رو دادم و فکرشم نمی‌کردم از نمایشگاه زنگ بزنن، گفتم لابد اشتباه گرفته. برداشتم که بگم اشتباه گرفتید، ولی هر چی الو بفرمایید گفتم هیچ جوابی نشنیدم. دوباره زنگ زد و بازم هیچی نمی‌شنیدم. فکر کردم مزاحمه و رندوم یه شماره‌ای گرفته و عمداً سکوت کرده. دیگه جواب ندادم. پیامک داد که خانم فلانی لطفاً جواب بدید. اسممو که دیدم رنگم پرید. دلم هری ریخت که این کیه که هم شماره‌مو داره هم اسم و فامیلمو می‌دونه. هزار جور فکر و خیال ناجور کردم که یکیش این بود یکی از شماها کشفم کردید! داشتم تایپ می‌کردم شما؟ و همزمان سعی می‌کردم تپش قلبمو کنترل کنم که پیام دومش اومد که از انتشارات فلان تماس گرفتم. رنگ به رخم برگشت. با یه گوشی دیگه زنگ زدم و با صدایی که به‌وضوح از شدت استرسِ وارده می‌لرزید گفتم فلانی‌ام که چند دقیقه پیش تماس گرفته بودید و پیام دادید بهش. گفتم احتمالاً مشکل از گوشی من بود که صداتونو نمی‌شنیدم؛ برای همین با یه گوشی دیگه زنگ زدم بهتون. خانومه گفت آره هر چی می‌گفتم الو نمی‌شنیدید انگار. عذرخواهی کرد که بدموقع با شمارۀ شخصی زنگ زده. گفت کتابی که  سفارش دادید تموم کردیم و اگر اشکالی نداره یه کتاب دیگه به جاش بفرستم. چون داشت سفارشا رو پست می‌کرد نتونسته بود صبر کنه و بدون هماهنگی با من هم نمی‌تونست جایگزین کنه. با صدایی که هنوز می‌لرزید گفتم فرقی نمی‌کنه. پرسید بچه‌هاتون چند سالشونه؟ سنشونو بگید که مناسب سنشون بفرستیم. مغزم هنوز به حالت عادیش برنگشته بود و با این سؤال گیج‌تر هم شدم. گفتم کیا چند سالشونه؟ گفت بچه‌هاتون. گفتم آهان. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن. یه چیزی بفرستید که عکساش بیشتر از نوشته‌هاش باشه. چی می‌گفتم آخه؟ دروغ نگفتم که. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن دیگه. در واقع هنوز به دنیال نیومدن که خوندن و نوشتن هم بیاموزن.

وقتی کتابا رسید دستم تو اینستا این عکسو گذاشتم. فضای اونجا جوریه که نمی‌تونستم بنویسم برای بچه‌های خودمه، نوشتم برای بچه‌های اطرافیان. حالا یکی از دوستامم تو کامنتا گیر داده بود که ما حق نداریم برای بچه‌های بقیه تصمیم بگیریم که چه کتابی بخونن و فقط برای بچه‌های خودمون می‌تونیم تصمیم بگیریم که چجوری تربیتشون کنیم.

گوشیمم فقط همون یه شبو قاطی کرده بود که منو به مرز سکته برسونه. بعد از اون مشکل دریافت صدا نداشتم.



متن پست اینستا: هر سال از نمایشگاهِ کتاب حتماً چندتا کتاب کودک می‌خرم و هدیه می‌دم به بچه‌های اطرافیان. یه بار حتی چندتاشو دادم به بچه‌ای که تو قطار باهاش همسفر بودم. به هر حال اثر و ماندگاریش بیشتر از شکلاته. نسبت به محتوا و تصاویرشونم حساسیت به خرج می‌دم و قبل از خرید، باحوصله ورق می‌زنم و چک می‌کنم که یه وقت چیزی توش نباشه که به روح و تربیت بچه آسیب بزنه. امسال تهران نبودم و مجازی خرید کردم و همین‌جوری الله‌بختکی از روی عنوان و تصویر جلد یه چندتا کتاب گرفتم و امروز رسیده دستم. همه‌شون خوب بودن و راضی بودم ازشون، جز این یکی که برای آموزش اعداد فارسیه. بازش که کردم دیدم رعایت نیم‌فاصله پیشکش، هکسره رو هم رعایت نکرده. حالا اگه همه جای کتاب یکدست عمل می‌کرد و به جای علامت کسره، همه جا ه می‌ذاشت غمم نبود. می‌گفتم لابد یه تفکری پشت این کاره، ولی مشکل اینجاست که تو یه خط رعایت کرده و درست نوشته تو خط بعدی نه. و این نایکدستی، گناهش بیشتره. هیچی دیگه. لاک غلط‌گیر و خودکار گرفتم دستم دارم درستشون می‌کنم. بله، ما علاوه بر روح و روان و تربیت کودکان، حواسمون به نگارش و دستورخطشون هم هست. فی‌الواقع هیچ وصیتی هم ندارم جز اینکه هر وقت دار فانی را وداع گفتم متن سنگ قبر و اعلامیهٔ ترحیممو بدید یه ویراستار چک کنه غلط اینا توش نباشه. وگرنه روحم هر شب با پاکن و لاک غلط‌گیر میاد به خوابتون و نمی‌ذاره راحت بخوابید.

توضیح برای دوستانی که براشون سؤاله که این هکسره چیه؟ مثلاً تو همین کتاب که عکسشو گذاشتم باید می‌نوشت «مثل یه توپ فوتبال»، «صفر توخالی‌ام من».

«سبز پررنگ» و «نصف یه نردبون» و «آبی پررنگ» رو درست نوشته ولی «مثل ستون می‌مونم»، «هستم مثل نگهبان»، «مواظب این و آن» این‌جوری درسته. اون ه-ها رو نباید بذاریم.

پس کی می‌ذاریم؟ مثلاً وقتی می‌خوایم بگیم این کتاب پر از غلطه. بعد از غلط، ه می‌ذاریم. چون اینجا ه، همون استه! ولی وقتی می‌خوایم بگیم غلطِ نابخشودنی، ه نمی‌ذاریم و نمی‌نویسیم غلطه نابخشودنی.

۲ نظر ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نام درس: دردانه‌شناسی

گردونهٔ شانس بانی‌مد (سایتی برای خرید اینترنتی)، به‌مناسبت یلدا تخفیف صددرصدی تا سقف سیصدهزار تومن برای دردانه می‌فرسته. دردانه با این کد چی کار کرد؟

گزینهٔ ۱. برای خودش یه چیزی که روش عکس جغد بود گرفت.

گزینهٔ ۲. تولد مامانش شب یلدا بود. با اینکه قبلاً از دیجی‌کالا کادوی تولدشو گرفته بود، یه کادوی دیگه هم از بانی‌مد گرفت براش.

گزینهٔ ۳. روز مادر نزدیکه. کادوی روز مادرو پیشاپیش گرفته و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۴. برای اون چهارتا بچه‌ش که نه خبری از باباشونه نه خودشون لباس نوزادی خریده که بمونه برای بعد.

گزینهٔ ۵. برای بابای بچه‌هاش که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش هدیه خریده که بمونه برای بعد.

گزینهٔ ۶. تولد باباش اسفنده. با این کد برای تولد باباش کادو گرفت و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۷. تولد برادرش اسفنده. برای برادرش کادو گرفت و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۸. داستان این کد برای همون هفتهٔ سیزدهم ترم سوم بود که دردانه دوتا ارائه داشت و به‌خاطر آماده نبودن اسلایدهاش، تا صبح بیدار موند و در حالی که دو دیقه یه بار خمیازه می‌کشید و یه قُلُپ! نسکافه (که اتفاقاً اونم آخرین نسکافه بود و یه کارتن نسکافه‌ای که چند سال پیش خریده بودن و هزاران نسکافه توش بود تموم شده بود) می‌خورد و زمان باقی‌مانده تا هشتِ صبح رو محاسبه می‌کرد، به زمین و زمان ناسزا می‌گفت و ایضاً به خودش که چرا این اسلایدها رو زودتر آماده نکرد و اون هفته انقدر ذهنش درگیر این ارائه‌ها بود که یادش رفت از کد استفاده کنه و منقضی شد.

گزینهٔ ۹. باهاش نسکافه خرید.


پاسخ مورد نظر خود را کامنت بگذارید.

۲۶ نظر ۰۵ دی ۰۰ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۲- چالش‌های شارمین

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۴ ب.ظ

خوانندگان وبلاگ شارمین توی این پست ۴۲ فقره چالش! طراحی کردن و پیشنهاد دادن و سپس به‌دلخواه برخی از وبلاگ‌نویس‌ها رو به شرکت در برخی از این چالش‌ها دعوت کردن. من به چالش‌های شمارۀ ۱ و ۸ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۴ دعوت شدم.


چالش شمارۀ ۱. طراح این چالش خودم بودم و همه رو دعوت کردم و خودم هم جزو همه محسوب می‌شم. شرح چالش: ده‌بیست‌تا از وبلاگ‌هایی که می‌خونی رو معرفی کن.

پاسخ: هوپ، نسرین، مترسک، شارمین، محمدعلی، مهتاب، آقاگل، بانوچه، راسپینا، مهرداد، خورشید، زهره، نیمچه‌مهندس، معلوم‌الحال، حورا رضایی، سرندیپ، ماستفت، در دیار نیلگون، الی، مضراب، دست‌ها، کوثر، تسنیم، سمیه، میلیونر، علی‌اصغر، دلنیا، واران و کلی وبلاگ دیگه.


چالش شمارۀ ۸. طراح این چالش ناشناسه و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ماجرای اولین عشق شما :|

با سه بیت از غزل مجتبی ناصری طهرانی پاسخ می‌دم.

یک روز سرد و برفی شد وقت آشنایی
با دیدنش گرفتم حس غزل‌سرایی

رفتم به او بگویم من عاشقت شدم را
لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی

من ماندم و نگاهی، افسوس ماند و آهی
او رفت و روی قلبم، جا ماند رد پایی


چالش شمارۀ ۱۸. طراح این چالش هم ناشناس هست و آتنه دعوتم کرده. شرح چالش: ده مورد از فانتزی‌هایی که تو ذهنتون هستند و دوست دارید اتفاق بیفتن ولی ممکنه خیلی‌هاشون خیلی دور و دراز باشند و هیچ‌وقت اتفاق نیافتند رو نام ببرید.

پاسخ: برگردد. دلار بشه هزار تومن. سکه بشه یه میلیون. دوتا دختر و دوتا پسر داشته باشم. تو خونه تلویزیون نداشته باشیم. همۀ وسایل خونه تولید داخلی باشن. پای سفرۀ عقد تو وبلاگم پست بذارم و عنوانشم بذارم عروس رفته پست بذاره. کارآفرین باشم و برای مردم اشتغال ایجاد کنم. چندتا کتاب تو حوزۀ زبان بنویسم و کِیسم بچه‌هام باشن. تو هفتۀ مشاغل برم مدرسۀ بچه‌هام و مهندسی و زبان‌شناسی رو معرفی کنم به دانش‌آموزا. تنهایی تو جادۀ بین‌شهری رانندگی کنم و ماشینم پنچر شه و خودم رفع و رجوع کنم قضیه رو. در صحنهٔ ترورِ یه دانشمند حضور داشته باشم و نجاتش بدم. خودمم یه جوری بمیرم که بتونم اعضای بدنمو اهدا کنم. 

 

چالش شمارۀ ۱۹. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده تا از عادت‌های عجیب و غریبی که دارید تو زندگیتون رو نام ببرید.

پاسخ: هر عکس یا اسکرین‌شاتی در طول روز بگیرم تا شب باید منتقلش کنم به لپ‌تاپ و در پوشۀ مناسب قرارش بدم. تو لیوان و ظرف خیس و با قاشق و چنگال خیس آب و غذا نمی‌خورم. اگه فقط همون یه ظرفو داشته باشم صبر می‌کنم خشک بشن. انتهای صفحات جزوه‌م باید جمله‌م تموم بشه و نرم صفحهٔ بعدی جمله رو تموم کنم. تهِ ظرف رو با نون یا با انگشت تمیز نمی‌کنم. کلاً از ته غذا بدم میاد. در برابر دکتر رفتن و دارو خوردن مقاومت می‌کنم و معتقدم دردها خودبه‌خود خوب میشن. موقع مطالعۀ عمیق انگشتم لای موهای سرمه و با موهام بازی می‌کنم. چون اعداد رُند رو دوست دارم وقتی آهنگ گوش می‌دم یا فیلم می‌بینم باید صداش رُند باشه. مانده‌حسابم باید رُند باشه. وقتی می‌خوابم میزان باتری گوشی و لپ‌تاپم باید صد باشه. اگه سینک پر ظرف کثیف باشه خوابم نمی‌بره. وقتی لباس یا کیف یا کفش جدید می‌خرم حتماً باید یکی از قبلیا رو ببخشم به کسی یا بندازم دور؛ در غیر این صورت نمی‌خرم. عادت دارم درِ اتاق و درِ داخلی خونه رو باز بذارم و هم‌اتاقیام با این قضیه مشکل داشتن همیشه. با قفل کردن و پسورد گذاشتن روی چیزمیزام مشکل دارم. دوست دارم باز و بی‌قفل باشه همه چی :|


چالش شمارۀ ۲۱. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده‌تا کار کوچک و معمولی روزمره که حالتون رو خوب می‌کنه نام ببرید.

پاسخ: پرداخت قبض، خرید اینترنتی، نوشتن تو وبلاگم، خوندن وبلاگ بقیه، آه‍نگ شاد، دوش گرفتن، آب دادن به گل‌ها، آشپزی و شیرینی‌پزی، شستن ظرف، اتو کشیدن لباس‌ها، بازی با بچه‌های زیر دو سال، تماس تصویری گروهی با نگار و مریم و زهرا و نرگس، گریه کردن و خوابیدن.


چالش شمارۀ ۲۴. طراح این چالش آبان هست و شارمین دعوتم کرده. شرح چالش: از محتویات کیفتون عکس بگیرید و به اشتراک بذارید.

پاسخ: من هر موقع از بیرون برمی‌گردم محتویات کیفمو خالی می‌کنم تو کشو و هر بار می‌رم بیرون بر اساس اینکه کجا می‌رم و برای چه کاری می‌رم و چه مدت بیرونم توشو با ضروریات پر می‌کنم. تو کیف مهمونی فقط گوشی می‌ذارم و این حداقل محتواست و تو کیف دانشگاهم از شیر مرغ تا جون آدمی‌زاد پیدا میشه. کاملاً متغیره کیفیت و کمیت چیزمیزای توی کیفم. من سال ۹۳ هم تو چالش کیف شرکت کرده بودم و چون لینک پستمو بلاگفا حذف کرده، عکسِ کیفِ اون چالش رو برای این چالش هم بازنشر می‌کنم.

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۵- در تربیت فرزندان

يكشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۵ ق.ظ

در راستای اون پروژه که تو قسمت شش و شش‌ونیمِ این پست توضیح داده بودم، دارم یه فایل صوتی از دبیرستان پسرانه رو برچسب می‌زنم که بدون اطلاع قبلیشون ضبط شده و توش راحت دارن صحبت می‌کنن و گاهی هم فحش می‌دن به همدیگه و معلما. البته در واقع دارن فحش می‌دن و وسط فحش دادن، گاهی صحبت هم می‌کنن. و من هی دارم لبمو گاز می‌گیرم و نچ‌نچ می‌گم حین کار و از اونجایی که تاکنون این حرف‌ها رو از مذکرهای پیرامونم نشنیدم و فکر می‌کردم تو افسانه‌ها و کتاباست فقط، در بهت و حیرت فرورفته‌ام و از وقتی هم کارام سنگین‌تر شده تایپ و واج‌نویسی فایلا رو می‌سپرم بقیه انجام بدن و خودم تقطیع و برچسباشو می‌زنم فقط. البته تایپ و واج‌نویسی ده پونزده درصد کاره و بازم بیشتر کارا رو دوش خودمه. ولی زین پس باید یه دور محتوا رو گوش بدم بعد بسپرم دوستان تایپش کنن. اینا خیلی بی‌ادب بودن. خیلی! :|

نکتۀ قابل‌تأمل قضیه هم اینجاست که دستمزد کار روی هر یک ساعت فایل صوتی، اون موقع که دلار سه چهار تومن بود هم ششصدهزار بود، الانم ششصدهزاره و احتمالاً تا ابد همین ششصدهزاره. روال کار هم از ابتدا این‌جوری بود که این ششصد تومن رو می‌دادن به یه نفر و همۀ کارو یه جا ازش تحویل می‌گرفتن. من چون درگیر کنکور دکتری بودم، همون اول کار تصمیم گرفتم کارو به چند (چهار) مرحله تقسیم کنم و همه رو خودم انجام ندم. هم تو وقت و انرژیم صرفه‌جویی می‌شد، هم اینکه اون کارایی که یه غیرزبان‌شناس می‌تونست انجام بده رو دیگه من انجام نمی‌دادم. تا حالا که این روش موفق بوده و گفتم بقیۀ سرگروه‌ها هم با این روش پیش برن. با اون روشی که اونا پیش گرفتن، بازدهیشون یک‌دهم بازدهی تیم ما هم نیست. این‌جوری تقسیم کار کردم:

مرحلهٔ اول، تایپ هر پکیج یک‌ساعته (البته طبق شیوه‌نامه): حدوداً ۵ ساعت طول می‌کشه (یک روز مهلت می‌دیم)

دستمزد = سه‌شصتم کل دستمزد که میشه ۳۰هزار تومن!

مرحلهٔ دوم، تقطیع نرم‌افزاری هر پکیج یک‌ساعته (اعصاب و روان پولادین می‌خواد، چون دقت در حد دهم ثانیه لازمه): حدوداً ۴۵ ساعت طول می‌کشه (یک هفته مهلت می‌دیم)

دستمزد = بیست‌وهفت‌شصتم کل دستمزد که میشه ۲۷۰هزار

مرحلهٔ سوم، واج‌نویسی هر پکیج یک‌ساعته (اینم طبق شیوه‌نامه): حدوداً ۱۰ ساعت طول می‌کشه (دو روز مهلت می‌دیم)

دستمزد = چهارشصتم کل دستمزد که میشه ۴۰هزار (مرحلۀ سوم از مرحلۀ اول راحت‌تره، برای همین با اینکه دو برابر زمان می‌طلبه ولی دستمزدش دو برابر نیست.)

مرحلهٔ چهارم، برچسب‌های نرم‌افزاری هر پکیج یک‌ساعته (این خیلی تخصصیه و اصل کار همینه): حدوداً ۶۰ ساعت طول می‌کشه (دو هفته مهلت می‌دیم)

دستمزد = بیست‌وشش‌شصتم کل دستمزد که اینم میشه ۲۶۰هزار

حالا من با این روش، توی چند ماه شش ساعت کار تحویل دادم و هفت هشت ساعت دیگه هم دستمه و به‌زودی تحویل می‌دم ایشالا. اون وقت بقیۀ سرگروه‌ها چند ساله!!! و واقعاً چند ساله با یه ساعت کار درگیرن و همون یه ساعت رو هم درست و حسابی تحویل ندادن هنوز. البته اون موقع که این شش ساعت رو تحویل دادم سرگروه نبودم و یه عضو معمولی بودم. ولی حالا باید سرگروه‌ها هم کارا رو به من تحویل بدن. و اعضای تیمشون امروز و فردا می‌کنن همچنان. یه سری از فایلا هم تو هارد دانشگاهه و یه ساله ابر و باد و مه و خورشید و فلک منتظرن من برم تهران اون فایلا رو چک کنم و کرونا نمی‌ذاره. یه تبصره هم باید بگم به قرارداد اضافه کنن که هر کی تو فلان مدت کارو تحویل نداد به یکی دیگه می‌سپریم و دیگه ازش قبول نمی‌کنیم. خب کاری که تو دو سه هفته میشه انجام داد رو چرا انقدر لفتش می‌دن؟ :| و از اونجایی که هر بار شیوه‌نامه به‌روز شده من مجبور شدم کارامو چندین بار تصحیح و به‌روز کنم و بقیه‌ای که پولاشونو گرفتن کاراشونو دیگه به‌روز نمی‌کنن (البته حق هم دارن، چون تعهدی از این بابت ندارن) باید اینم بگم تو قرارداد اضافه کنن که اگه مثلاً تا فلان مدت شیوه‌نامه تغییر کرد، یه بار کارو با شیوه‌نامۀ جدید به‌روز کنن و از بار دوم به بعد دستمزد اضافه بگیرن بابت تصحیح و به‌روز کردن کاراشون.

و دیگه اینکه من پیش‌تر با مکالمه‌کاوی و بررسی رفتارهای زبانی دخترای خوابگاه دورۀ ارشدم تصمیم گرفته بودم دخترامو نفرستم خوابگاه که بی‌ادب نشن. الانم تصمیم گرفتم پسرامو نفرستم مدرسه :| :)) :|


اینم چند وقت پیش دیدم تو خیابون

۶ نظر ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۱- خام بُدم پخته شدم

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۱۴ ق.ظ

رسیدم به این مقالۀ استاد شمارۀ ۱۹ و با خوندن این دوتا پاراگراف لبخندی زدم از اعماق جان، به پهنای صورت که البته به نیشِ تا بناگوش باز شباهت بیشتری داشت تا لبخند. به خودم قول دادم منم در آینده یه همچین مقاله‌ای بنویسم و توش بگم پسر اولم تو فلان سن به فلان چیز فلان می‌گفت و دختر دومم بهمان. من تا یه همچین مقاله‌ای ننویسم آروم نمی‌گیگیرم و اگه یه همچین چیزی ننوشته مُردم رو قبرم بنویسید ناکام. اصلاً به‌نظرم من یه دونه از این مقاله‌ها به دنیا بدهکارم و زندگی هم یه همچین فرصتی رو به من بدهکاره و یه ضرب‌المثل ترکی هم داریم که ترجمه‌ش میشه طلبکار سلامتی بدهکارو می‌خواد۱. حالا این خط و نشون رو اینجا یادگاری می‌ذارم که چند سال دیگه بیام بهتون بگم الوعده وفا. 



من از قبل این استادو نمی‌شناختم، ولی الان یه جوری با این مقاله‌ش و سبک زندگیش حال کردم که اگه انتخاب استاد مشاور با خودم باشه به مشاوری برمی‌گزینمش. قشنگ معلومه از وقتی بچه‌هاش به غان و غون کردن افتادن قلم و کاغذ گرفته دستش و اینا هر چی ادا کردن، ثبت و ضبط کرده و ازش یه مقاله درآورده. و به‌نظرم از اونجایی که باباها نسبت به مامان‌ها با بچه‌ها کمتر در ارتباطن، احتمالاً متوجه ظرایف زبانی بچه‌هاشون نشده. مگر اینکه خانومشم کمکش کرده باشه.

یه نکته هم راجع به این پزیدن بگم. من خودم بچه بودم، اول، دوم و حتی سوم ابتدائی، سعی می‌کردم از فعل پختن استفاده نکنم و به جاش بگم پزیدن. چون پُخ به زبان ترکی معادل با گُه و عن (ببخشید که ان‌قدر شفاف دارم می‌گم) هست و واژۀ مؤدبانه‌ای نیست و من تا این سن بر زبانم جاریشون نکردم و اولین بارم هست تایپشون می‌کنم :)) لذا فکر می‌کردم به جای پختن اگه بگم پزیدن مؤدبانه‌تره. تا اینکه به‌مرور زمان با پختن کنار اومدم و به کار بردمش :|

شمام اگه از کودکی‌تون یا از کودکانتون خاطرۀ زبانی دارید با ما در میان بگذارید.


۱ این ضرب‌المثلی که ترجمه‌شو گفتم اینه: بُشلو بُشلون ساغلن ایستر. ترجمهٔ تحت‌اللفظیش میشه صاحب بدهی سلامتیِ صاحب بدهی رو می‌خواد. حالا نمی‌دونم طلبکار کجاشه که فارسیش میشه طلبکار سلامتی بدهکارو می‌خواد. و دلیلشم اینه که زنده بمونه و بدهیشو بده.

۳۶ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند روز پیش جلسۀ مجازی داشتیم با مسئول آموزش دانشکده که چکیده و نکات آیین‌نامۀ آموزشی رو برامون توضیح بده و اگر سؤالی داشتیم بپرسیم. گفت طبق آیین‌نامه ما هر ترم باید ۶ تا ۸ واحد برداریم. سه ترم آموزشی داریم و بقیه‌ش پایان‌نامه و دفاعه. ترم چهارم باید آزمون جامع بدیم و قبول بشیم. اگه قبول نشیم باید ترم پنج این آزمون جامع رو بدیم و اگر نمرۀ لازم رو کسب نکنیم باید بی‌خیال دکتری بشیم. قبل از آزمون جامع باید همۀ درسامونو پاس کرده باشیم و معدلمون بالای ۱۶ باشه. هر کی معدلش کمتر از ۱۶ باشه باید ترم چهار چندتا درس دیگه برداره و نمرۀ خوب بگیره که معدلش برسه به ۱۶ که ترم پنج آزمون جامع بده. مدرک زبان هم باید داشته باشیم. مدرک من انقضاش تا اسفنده و باید تا ترم ۴ یه بار دیگه امتحان زبان بدم. این آزمون جامع از سه یا چهار درس مهم هست و باید تو این آزمون نمره‌مون تو هر کدوم حداقل ۱۴ باشه و میانگینشون هم حداقل ۱۶ باشه. حالا اگه میانگین بالای ۱۶ بود ولی یکی از درسا کمتر از ۱۴ بود، بازم موردقبول نیست و باید اون درسو دوباره امتحان بدی. اگه همۀ درسای آزمون جامع رو ۱۵.۹۹ بگیری هم قابل‌قبول نیست. چون میانگینشون کمتر از ۱۶ میشه. همه‌ش ۲۰ و یکیش ۱۳.۹۹ هم قابل‌قبول نیست. خلاصه باید نمره‌ها بالای ۱۴ باشن و میانگین بالای ۱۶. بعد از این آزمون جامع می‌تونیم از پروپوزال (که معادل فارسیش پیشنهاده هست و اون ه مال خودشه) دفاع کنیم. تا ترم ۶ این فرصت رو داریم و تا ترم ۶ باید از پروپوزال دفاع کرده باشیم. از اون به بعد روی پایان‌نامه کار می‌کنیم. تا پایانِ ترم ۸ هم باید کلاً دفاع کرده باشیم. قبل از دفاع هم باید حتماً یه مقاله از رساله چاپ شده باشه یا حداقل پذیرفته شده باشه و بعداً چاپ بشه. مجله داخلی باشه هم اشکالی نداره. من فکر می‌کردم باید تو مجلۀ خارجی چاپ کنیم. پرسیدم. گفت اون قانون برای رشته‌های فنی هست. بعد اگه نتونیم تو این ۸ ترم دفاع کنیم، می‌تونیم درخواست بدیم و یه ترم دیگه فرصت بگیریم. این ترم ۹ رایگانه ولی اگر همچنان نتونیم دفاع کنیم ترم ۱۰ و ۱۱ و تا هر وقت دیگه که دفاع نکرده باشیم باید شهریه بدیم. نمی‌دونم شهریه‌ش چقدره. کلاً یه بار می‌تونیم مرخصی بی‌دلیل بگیریم که البته با احتساب هست. ینی جزو سنوات حساب میشه. مسئوله اینا رو که توضیح می‌داد، من یه برگه کنار دستم گذاشته بودم و تندتند یادداشت می‌کردم. برای مرخصی بدون احتساب باید دلیل پزشکی داشته باشیم. ینی خدای نکرده مریض باشی و نیاز به استراحت داشته باشی. دانشجوهای خانم می‌تونن برای تولد هر بچه پنج ترم مرخصی بدون احتساب بگیرن. این پنج ترم برای زایمان و شیر دادن و از آب و گل درآوردن بچه‌ست. گفت محدودیتی هم نداریم و تا هرچندتا بچه باشه مرخصی شاملش میشه. من سریع گوشۀ برگه کنار یادداشت‌هام نوشتم چهار ضربدر پنج مساوی بیست ترم. بعد بیستو تقسیم بر دو کردم ببینم چند سال میشه. بعد دیگه رفتم هپروت و بقیۀ قوانینو نشنیدم :| :))


+ عنوان از سعدی

+ ای سپیده بیا


۸ نظر ۰۵ دی ۹۹ ، ۰۱:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۷- بازتحلیل

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ق.ظ

هر گاه گویشوران به هر دلیلی ساختار تاریخی و اولیۀ یک واژه را نادیده بگیرند و برای آن واژه ساختار کاملاً متفاوتی قائل شوند با بازتحلیل یا Reanalysis روبه‌رو هستیم. مثال: «دوقلو» واژه‌ای در زبان ترکی متشکل از دوق (زاییدن) + لو (پسوند نسبت) است؛ در فارسی این ساختار را نادیده گرفته، «سه‌قلو» و «چهارقلو» را ساخته‌ایم؛ و نیز «دوبله» و «سوبله»، «لوکس» و «دولوکس».

دخترخاله با علم و اطلاع از این موضوع که من شیفتۀ بچه‌م (برخلاف ماری که بچه‌گریزه)، این عکسو برام فرستاده و زیرش نوشته سه‌قلوهای جاری ندا. اولش متوجه نوشتۀ زیر عکس نشدم. قلب فرستادم و پرسیدم خدا حفظشون کنه، سه‌قلوهای کی‌ان؟ نوشت بچه‌های برادرِ شوهرِ ندا. قلب دیگه‌ای فرستادم و نوشتم چه نازن، اسمشون چیه؟ جواب داد «نیلا ی ائل آی آی هان». با شمّ زبانی تشخیص دادم که اسم یکی نیلای است و دیگری ائلای و آن یکی هم آیهان. هر سه‌شون «آی» دارن که در زبان ترکی یعنی ماه. بعد داشتم فکر می‌کردم حالا کدوما اسم دخترا هست و کدوم اسم پسر؟ اینکه دوتا دختره و یه پسر رو هم از روی رنگ لباسشون تشخیص دادم. گفتم نیل شاید مخفف نیلی و نیلوفر باشه. ائل هم یعنی ایل و مردم و قوم و قبیله. ولی هان نمی‌دونستم ینی چی که به‌لطف گوگل فهمیدم همون خان هست. چون زبان ترکیه، خ نداره. و بدین سان فهمیدم آیهان اسم قلِ آبیه و نیلای و ائلای اسم قلای صورتی :|

من اگه مامانِ یه همچین سه‌قلوهایی بودم، تز دکترامو زبان‌آموزی کودک انتخاب می‌کردم و همزمان بهشون ترکی و فارسی یاد می‌دادم ببینم چجوری قواعد صرفی و نحوی دو زبان از دو خانوادۀ زبانی کاملاً متفاوت رو یاد می‌گیرن. ولی متأسفانه باباشون فعلاً قصد ازدواج نداره و من مجبورم روی یه موضوع دیگه‌ای کار کنم :|

+ بشنویم: گل به صحرا آمده، یارا کجایی؟ پس چرا سوی ده بالا نیایی؟ [لینک]


۲۳ نظر ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۴- یک مشت دانستنی یا زکات علم نشر آن است

جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۱۱ ق.ظ

صفر. بعد از خواندن پست، شما نیز دانسته‌هایتان را با ما به اشتراک بگذارید. ندانسته‌هایتان را هم مطرح کنید شاید جوابشو پیدا کردیم.

یک. موقع ثبت وبلاگ، بعضی از سرویس‌ها از ما نام و نام خانوادگی می‌خوان و وقتی هم که خالی می‌ذاریم یا اسپیس می‌زنیم نمی‌پذیره و میگه حتماً باید پر کنید اون قسمت رو. من الان یه نگاه به فهرست دنبال‌کننده‌ها کردم دیدم اغلبتون یه نقطه، دو نقطه، سه نقطه، علامت لبخند :) و ستاره گذاشتید برای نام خانوادگی. بعضی‌هاتون هم اسمتونو دو قسمت کردید و نصفشو برای نام نوشتید، نصفشو برای نام خانوادگی. چارۀ کار اینه که از کاراکتر تهی استفاده کنید. کاراکتر تهی با اسپیس فرق داره و واقعاً یه کاراکتره؛ ولی خالیه. اگر پای سیستم هستید، alt و 2800 رو بگیرید و اگر بلد نیستید یا با گوشی هستید و نمی‌تونید، کاراکترِ توی این پرانتز رو کپی کنید و پیست کنید به جای نام خانوادگی‌تون. یه اسپیس هم بزنید بعدش. چون نام‌خانوادگی حداقل باید دوحرفی باشه و این یه دونه هست: (⠀)

دو. ممکنه براتون پیش اومده باشه که بخواید به یه کامنت توی یه پست ارجاع بدید. اغلبِ ما لینک دادن به پست رو بلدیم، ولی لینک دادن به کامنت رو نه. وبلاگ‌های بیان این امکان رو دارن. کافیه شما روی تاریخ کامنت مورد نظرتون کلیک کنید. مثلاً اینجا من روی ۹ شهریور ۹۸ کلیک کردم و لینک این کامنت ایجاد شد.

سه. اگر بیانی هستید و موقع نوشتن پست، با ویرایشگر پیچیده حال نمی‌کنید، از قسمت تنظیمات مرکز مدیریت، بذاریدش روی حالت پیش‌فرض ساده. (راهنمایی: عکس)

چهار. بخش نظرات اغلب شماها به شکلِ «ویرایشگر html برای متن نظر» هست. سختیِ این روش اینه که کامنت‌گذار وقتی می‌خواد یه چیزی رو کپی پیست کنه، یه صفحۀ دیگه براش باز میشه و گزینۀ «چسباندن!» میاد براش. من چون خودم خوشم نمیومد از این صفحۀ چسباندن، تنظیمات نظر وبلاگ خودمو روی گزینۀ «ویرایشگر ساده با امکان ارسال html» گذاشتم. ولی الان که داشتم مقایسه می‌کردم، دیدم توی حالت اول یه کشوی کوچیک هست که کلی امکانات اونجا هست. با این امکانات، میشه توی متن کامنت لینک داد، زیرنویس و بالانویس گذاشت، چپ و راستش کرد و خط افقی کشید و بولد کرد و کلی امکانات دیگه. و دلم نیومد این امکانات رو ازتون دریغ کنم. حالا نمی‌دونم شما به‌عنوان کامنت‌گذار، کدوم رو ترجیح می‌دید. صفحۀ چسباندن باشه و این کشوی امکانات هم باشه، یا صفحۀ چسباندن نباشه و این امکانات هم نباشه. کدوم؟ (به این صورت: عکس، یه عکس دیگه)

پنج. می‌دونید که وقتی به کامنتِ یه بیانی پاسخ می‌دید یه نوتیفیکیشن (اعلان) برای طرف میاد. ولی شاید ندونید اگه پاسختونو ویرایش کنید، دوباره بهش اطلاع داده نمیشه. پس اگر می‌خواید دوباره اطلاع داده بشه، باید پاسخ قبلی رو با گزینۀ حذف پاسخ، حذف کنید بعد دوباره از اول جواب بدید به کامنتش. اینجوری دوباره براش اعلانِ پاسخ میاد. (راهنمایی: عکس)

شش. وقتی یه کامنتِ عمومی رو تأیید نمی‌کنید و نمایش نمی‌دید، ولی جواب می‌دید، اون جواب به دست کامنت‌گذار نمی‌رسه و نمی‌بینه جواب شما رو و نمی‌فهمه جواب دادید. انگار که پولاتونو ریخته باشید تو یه جیب سوراخ.

هفت. اگر بیانی هستید و برای یه وبلاگ بیان کامنتی گذاشتید و پشیمون شدید و خواستید حذفش کنید تا طرف نبینه، حداکثر نیم ساعت فرصت دارید حذفش کنید. البته به شرطی که تو این نیم ساعت طرف کامنت رو ندیده باشه. اگه دیده باشه امکان حذف ندارید و فقط می‌تونید ویرایش کنید کامنتتون رو. برای ویرایش هم همین نیم ساعت فرصت رو دارید و بعداً امکان ویرایش هم ندارید.

هشت. با علامت سطل آشغال، کامنتی که گذاشتید فقط از پنل خودتون حذف میشه و کماکان به دست طرف می‌رسه. اگر می‌خواید نرسه دستش، علامت مداد رو بزنید، و بعد گزینۀ حذف نظر رو. نیم ساعت بیشتر هم فرصت ندارید برای حذف. تازه به شرطی که تو این نیم ساعت کامنتتونو نخونده باشه. اگه بخونه، امکان حذف رو از دست می‌دید. (راهنمایی: عکس، یه عکس دیگه)

نه. یه علامت دست هست کنار مداد، که باهاش کامنت‌گذارو بلاک می‌کنن. من تا حالا استفاده نکردم ازش، نمی‌دونم چجوریه و قابل برگشت هست یا نه. اگر کسی استفاده کرده تجربیاتشو به اشتراک بذاره. (عکس)

ده. اگر کامنتی برای وبلاگی گذاشته باشید، و از پنلتون، از بخش نظرات ارسالی، کامنتتونو برای خودتون حذف کرده باشید، پاسخ طرف رو دریافت نخواهید کرد.

یازده. یه چیزی هم یادتون می‌دم؛ فقط ازش سوءاستفاده نکنید. دیدین یه وقتایی بعضی از بلاگرا صفحۀ وبلاگشونو سفید می‌کنن یا کامنتاشونو کلاً از بیخ و بن می‌بندن؟ ممکنه یه پیام یا حرف مهمی داشته باشید که بخواید بهشون بگید و در این شرایط نتونید. اولاً توصیه‌م اینه که وقتی یکی میره یه مدت خلوت می‌کنه راحتش بذارید و سعی نکنید خلوتشو به هم بزنید. ولی حالا اگه حرف مهمی دارید، یا فکر می‌کنید با پیامتون خوشحال میشه، یه راه مشروط داره. شرط اولش اینه که وبلاگ بیان داشته باشید و اون بلاگر بیانی باشه و قبلاً برای شما کامنت گذاشته باشه. با دادنِ پاسخ به کامنت اون بلاگر یه نوتیفیکیشن براش میاد و پیام شما رو که در واقع پاسخ پیام سابق خودشه می‌بینه. اگر قبلاً به همۀ کامنتاش جواب دادید و کامنت بی‌پاسخ ندارید، یکی از کامنتاشو حذف پاسخ کنید، بعد دوباره پاسخ بدید. این‌جوری دوباره براش نوتیفیکیشن میاد. شرط دومش هم اینه که طرف کامنت‌هایی که این ور و اون ور گذاشته رو از پنلش پاک نکرده باشه. اگر این کارو کرده باشه، پاسخ شما نمی‌رسه دستش.

دوازده. اگر شما هم وبلاگ‌ها رو با فیدخوان‌هایی مثل اینوریدر و فیدلی می‌خونید و بلاگ‌اسکایی‌ها براتون به‌روز نمیشن، از این سایت می‌تونید براشون فید مصنوعی درست کنید و دنبالشون کنید. (راهنماییِ بیشتر: یک، دو، سه، چهار)

سیزده. تا اینجا همه‌ش دانستنی‌های وبلاگی و اغلب برای بیانی‌ها بود. چند تا نکتۀ غیروبلاگی هم بگم به درد بی‌وبلاگ‌ها بخوره.

چهارده. ایرانسل یه طرحی داره به اسم کنترل مصرف آزاد، که نمی‌دونم چرا پیش‌فرضش اینه که غیرفعاله و ملت خودشون باید برن فعالش کنن. و چون خیلیا نمی‌دونن چیه و کجاست، فعالش نمی‌کنن. وقتایی که شما بستۀ اینترنتی ندارین، ممکنه دادۀ همراهتون اشتباهی باز باشه و چون بسته ندارید، هزینۀ این کارتون یا میاد روی قبض، یا از شارژتون کم می‌کنه. در حالی که اگه گزینۀ کنترل مصرف آزاد فعال باشه، دیگه نه میاد روی قبض، و نه از شارژتون کم میشه. دادۀ همراهتونم می‌تونید باز بذارید و نگران این نباشید که بستۀ اینترنتی ندارید. از کجا باید طرح کنترل رو فعال کنید؟ اپ ایرانسل من -> پرونده -> طرح کنترل مصرف آزاد. (عکس)

پانزده. ممکنه هزینۀ قبضای همراه اولتون بیش از مقداری باشه که انتظارشو دارید. یا ممکنه بدون اینکه تماس تلفنی یا پیامکی یا مصرف اینترنت داشته باشید شارژتون کم بشه. دلیلش پیامک‌های تبلیغاتیه. چجوری غیرفعالش کنید؟ کد ستاره ۸۰۰ مربع، یا اپ همراه من -> خدمات من -> پیامک‌های تبلیغاتی و محتوایی -> خدمات مبتنی بر محتوا -> خدمات فعال. (عکس)

شانزده. رایتل یه طرحی داره به اسم جمعه‌های رایتلی. جمعه‌های آخر ماه ستاره ۲۰ مربع رو بگیرید، تا ۳۰ گیگ اینترنت هدیه بگیرید.

هفده. همراه اول یه طرحی داره به اسم دوشنبه‌سوری. دوشنبه‌های آخر ماه ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو بگیرید، تا ۱۰۰ گیگ اینترنت هدیه بگیرید.

هجده. ایرانسل یه طرحی داره که اسم نداره. اونایی که اپ ایرانسل من رو دارن، یه تخم‌مرغ تو صفحۀ اول اپ هست که هر روز یه هدیه توش گذاشتن. پوچ هم گذاشتن توش البته.

نوزده. اگه غذاتون شور شد چند تیکه سیب‌زمینی بندازید توش.

بیست. اگه ریموت در پارکینگتون کار نمی‌کنه و می‌خواید دستی باز کنید، اول برق متصل به درو قطع کنید از داخل. وگرنه عمراً باز بشه در.

بیست‌ویک. وقتی یه پیامی رو از تلگرامِ طرف مقابل حذف می‌کنید، مثل آدم حذف میشه. ولی وقتی این کارو با واتساپ انجام می‌دید، واتساپ به طرف میگه فلانی پیامشو پاک کرد. خیلی احمقه به‌واقع :|

بیست‌ودو. تا حالا تو ورد پیش اومده بخواید یه سری کلمه رو به ترتیب حروف الفبا مرتب کنید؟ من اسم یه سری آدم رو داشتم مرتب می‌کردم. فامیلی یکیشون المعی بود و انتظار داشتم همون اول، توی الف‌ها باشه. ولی وُردِ خنگ، الف‌لامشو الف‌لامِ معرفه در نظر می‌گیره و حساب نمی‌کنه و المعی رو می‌ذاره کنار میم‌ها.

بیست‌وسه. خوابگاه که بودیم، سر لفظ گوجه و آلو و آلوچه و بادمجون با برخی فارسی‌زبانان و برخی ترک‌زبانان بحث و جدل داشتیم. ما به اون گردالیای سبز که شما بهش گوجه‌سبز می‌گین، آلوچه می‌گیم و به زرداش آلو. به گوجه‌فرنگی هم بامادور می‌گیم. بعد یه سریا بودن که به گوجه‌فرنگی بادمجون می‌گفتن، به آلوچه گوجه. یه وقتایی من واقعاً متوجه نمی‌شدم منظور از گوجه اون قرمزاست، یا سبزا، یا منظور از بادمجون، اون بنفشاست یا قرمزا :| حالا از وقتی فهمیدم شیرازیا به سیب‌زمینی آلو میگن رفتم یه گوشه زانوهامو بغل کردم و در حالی که سرمو می‌کوبم به دیوار، عموسبزی‌فروش بله رو می‌خونم و میان گریه می‌خندم.

بیست‌وچهار. خط‌های قدیمیی نقطه نداشتن. اغلب بدون نقطه بودن و اهل زبان خودشون تشخیص می‌دادن چی نوشتن. اتفاقاً دورۀ لیسانس هم من یه دوستی داشتم این جزوه‌هاش کلاً نقطه نداشت (عکس جزوه‌ش). دلایل مختلفی هست که چرا تاریخ شهادت حضرت فاطمه (س) مشخص نیست که یکی از این دلایل، نقطه نداشتن خط اون زمانه. شما یه کاغذ بردار روش بنویس سبعون، بدون نقطه. سبعون ینی هفتاد. یه بارم بنویس تسعون، بدون نقطه. تسعون ینی نود. بدون نقطه اینا شبیه همن و تو اسناد تاریخی زمان شهادت حضرت فاطمه هفتادوپنج یا نودوپنج روز بعد از پیامبر ذکر شده. ینی اونایی که تاریخشو گفتن نقطۀ سبعون یا تسعون رو نذاشتن و ما نمی‌دونیم منظورشون کدوم بوده. (منبع)

بیست‌وپنج. مخصوص بانوان! (منظورم اینه که ربطی به آقایون نداره و به دردشون نمی‌خوره و می‌تونن این بندو رد کنن برن بندِ بعدی). در رابطه با ایام فاطمیه یاد یه صحبتی افتادم که با آرایشگرم داشتم. یه خانومی هست که کارش خیلی خوبه و من چند ساله می‌رم پیش اون. چند وقت پیش می‌گفت زمانی که دانشجو بودی، یه بار ایام فاطمیه ازم وقت گرفتی. انقدر این کارم عجیب بوده که یادش مونده بود. بعد اون موقع این پیش خودش فکر کرده بود که چرا من صبر نکردم این ایام تموم بشه بعد ابروهامو اصلاح کنم. بهش گفته بودن حالا شاید چون داره می‌ره تهران نمی‌تونه صبر کنه و خلاصه چند سال بعد که همین چند وقت پیش باشه این حرفو پیش کشید که بعضی از خانوما محرم و صفر و ایام شهادت نمی‌رن آرایشگاه و اون موقع تعجب کردم از این کارت. گفتم حالا یادم نیست کلاس اینا داشتم و عجله داشتم برم تهران یا چی، ولی مطمئنم انقدر پرت بودم از این فاز و فضا که خبر نداشتم ایام فاطمیه است. کلاً در رابطه با تقویم و تاریخ و روزای خاص این‌جوری بودم و هستم که مثلاً یه روز با دوستم قرار می‌ذاشتم برم خونه‌شون. بعد تو مترو یا تو خیابون از ازدحام جمعیت یا از رایگان بودن مترو متوجه می‌شدم اون روز سیزده (اعتراف: اول نوشتم شونزده، بعد چک کردم دیدم سیزدهه) خرداد، یا بیست‌ودوی بهمنه. الانم یه وقتایی روزای تعطیل زنگ می‌زنم دانشگاه. با اینکه موردعلاقه‌ترین خرید هر سالم خرید تقویمه، ولی اگه به من بود هیچ وقت ساعت و تقویم رو اختراع نمی‌کردم برای بشریت.

بیست‌وشش. این برنامۀ جدیده برای انتشار پست‌ها. تأکید داشتم که شمارۀ آخرین پست سال، ۱۳۹۸ باشه و شمارۀ پستِ ۲۵ بهمن، ۱۳۸۶ باشه. می‌دونید که بیست‌وپنجم چه روزیه و ۱۳۸۶ چه سالیه؟ ایشالا تا آخر سال طبق همین برنامه پیش می‌ریم، بعد دیگه یه مدت پیش نمی‌ریم :دی.


و اما عکس‌نوشت ۱۳۸۴. این آخرین عکس‌نوشت با دوربین قدیمی‌مونه. از این دوربینا که یه حلقه فیلم سی‌وشش‌تایی می‌نداختیم توش و صبر می‌کردیم تا پر بشه. بعد می‌رفتیم چاپشون می‌کردیم و می‌دیدیم ای دل غافل، تو یکی چشامون بسته است، تو یکی دهنمون بازه، یکی تاره، یکی سیاهه، یکی سفیده. من این دوربینو نگه‌داشتم هنوز. بابام یه دوربین خیلی قدیمی داغون از دوران نوجوانیش نگه‌داشته بود که یه مدت اسباب‌بازی ما بود. منم تصمیم دارم این دوربینو نگه‌دارم بچه‌هام باهاش بازی کنن. اینجا تو این عکس رفتم مشهد. سومین سفر مشهد و سومین سفر عمرم. دو تا مشهد قبلی هفت هشت سالم بود و با مامان‌بزرگم اینا رفته بودم. اینجا با اردوی دانش‌آموزی رفتم. یادمه تو این سفر با ده دوازده تومن کلی سوغاتی خریدم. دو تا خودکار چهاررنگ دویست‌وپنجاه‌تومنی برای خودم و برادرم، بادبزن چهارصدتومنی، روسری هزارتومنی، بلوز هفتصدوپنجاه‌تومنی. خدای من! مخم سوت می‌کشه وقتی به قیمتای اون موقع و الان فکر می‌کنم. من اون وسطی‌ام که فلاش گوشی صورتشو منوّر کرده؛ مانتوصورتی. پنج تومن خریده بودم این مانتو رو. اسم اون دو تا دوستم یادم نیست. سمت راستیه اسمش فکر کنم ف داشت، ز هم شاید داشت. سمت چپی هم شاید الف داشت. مطمئن نیستم. سمت چپه هر جا می‌رفتیم تخفیف می‌گرفت. خودکارایی که من دویست‌وپنجاه گرفتمو اون دویست گرفت.


۱۰۴ نظر ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۶ (رمز: گ****) سویل

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، اما از دخترخاله پنهون! اون چند روزی که خونه‌شون بودم، همه‌ش پای لپ‌تاپم بودم و پایان‌نامه‌مو ویرایش می‌کردم. فهرست، شکل‌ها، نیم‌فاصله‌ها و کارهایی از این قبیل. جمله‌به‌جمله و خط‌به‌خط می‌خوندم و مگه تموم می‌شد؟ بعد این دخترخاله هم بنده خدا از سر خیرخواهی و دلسوزی هی می‌پرسید تموم نشد؟ چپ می‌رفت می‌پرسید تموم نشد و راست میومد می‌پرسید تموم نشد. هی بشقاب بشقاب میوه میاورد می‌ذاشت کنارم و تقویتم می‌کرد و می‌پرسید تموم نشد؟ خانواده و حتی عمه‌ها هم هی از تبریز زنگ می‌زدن که تموم نشد؟ ینی انقدر که اینا پی‌گیر پایان‌نامه‌م بودن به خداوندی خدا استادهام نبودن. بعد منم خوشم نمیاد یکی بالا سرم وایسته هی ددلاین و ضرب‌العجل! رو یادآوری کنه برام و بپرسه کی تموم میشه کارت. ترجیح می‌دم یه مهلتی تعیین بشه و تا موعد تحویل انجامش می‌دم حتماً. برای اینکه از این سؤال روی مخ خلاص شم و دروغ هم نگفته باشم، تموم شدن رو برای خودم تو دل خودم، ویرایشِ فصل اول و دوم کارم تعریف کردم. ناگفته نماند که چیزی که کمر دانشجو رو می‌شکنه فصل چهاره. فصل دوم که تموم ادای آدمایی که آخ جون کارشون تموم شده رو درآوردم و هورا کشیدم که خیال دخترخاله راحت بشه. آقا چشمتون روز بد نبینه، همچین که گفتم کارم تموم شد فرستادم خرید. منم که ظاهراً کاری نداشتم. رفتم و برگشتم و نشسته بودم پای فصل سه که دیدم میگه پاشو بریم بازار یه پیراهن دیدم خیلی خوشگله، دوست داشتی بخر. ای بابا. بازارو یه جوری پیچوندم و نرفتیم. بعد اون یکی دخترخاله اینا از تبریز زنگ زدن که دارن میان تهران برن دکتر و تلفنی برای این هفته وقت ندادن و ما، ینی من و این یکی دخترخاله حضوری بریم صحبت کنیم وقت بگیریم و آخر هفته با همسر و دخترش ندا و داماد و نوه‌ش سویل بیان تهران برن دکتر. منم که بی‌کار. پس پاشو بریم بیمارستان فلان. رفتیم و برگشتیم و یه کم از فصل سه رو جمع و جور کردم که دیدم با همسرش شال و کلاه کردن که بریم ولیعصر خرید و بستنی و دور دور!. خداوندا غلط کردم دروغ گفتم. ینی من شنبۀ هفتۀ بعدی باید کار نهاییمو تحویل می‌دادم و هنوز فصل چهارو جمع‌بندی نکرده بودم. از دور دور که برگشتیم دیدم یه ایمیل اومده از طرف همکارم که فلان بخش از کارو تصحیح کن و با اینکه می‌دونستم برای این تصحیح کلی وقت دارم، الکی با صدای بلند گفتم وااااای سرگروهم گفته اینا رو درست کن بفرست و باید درستشون کنم سریع بفرستم. سرگروهم گفته بود تصحیح کن، ولی نگفته بود کی بفرست. و بدین سان دوباره برگشتم به حالت قبل و نشستم پای فصول پایان‌نامه و این بار سؤال این بود که تصحیح کردی؟ تموم شد؟ 

اینکه میگن دروغ دروغ میاره همینه ها. دیگه من غلط بکنم حتی مصلحتی‌شو بگم.

رفته بودم برای دخترخاله قارچ بگیرم بیف درست کنه، که البته پیدا نکردم و دست خالی برگشتم. سر راه یه آقای دست‌فروشی رو دیدم کتاب قصه می‌فروخت. هم برای اینکه یه کمکی بهش بشه و هم برای آیندۀ بچه‌هام، نشستم و هفت تا از کتاباشو انتخاب کردم و خریدم. با چه وسواسی هم انتخاب می‌کردم. یکی یکی بازشون می‌کردم توشونو ورق می‌زدم ببینم مناسب بچه‌هام هست یا نه. دخترخاله هم نگرانم شده بود که پس کجا موندم. به جای قارچ، با کتاب برگشتم و گفتم که برای بچه‌هام خریدم. دخترخاله هم نسیم و خاطره و امیرحسینمو می‌شناسه، هم چهارمی رو. چهارمی اسم نداره و همه‌مون چهارمی صداش می‌کنیم. کتابا رو دید و گفت یکیشو من ازت می‌خرم بدم به سویل، دختر ندا. ندا میشه خواهرزاده‌ش که دو سال از من کوچیکتره. گفتم باشه و دوتاشو گفتم خودش انتخاب کنه. یکی رو از طرف خودش بده و یکی هم از طرف من. چون من هرهفتاشو دوست داشتم و فرقی نمی‌کرد کدوم بمونه برای بچه‌هام. بعد گفت دو تای دیگه هم برمی‌دارم برای فاطمه دختر اون یکی دخترخاله. گفتم باشه هر کدومو می‌خواین بردارین. بعد دیدیم این کتابا صوتی هستن و اگه اپ سُک‌سُکو نصب کنیم می‌تونیم با کدی که پشت کتاب‌هاست کارتونشم دانلود کنیم. کارتون هر هفت تا رو برای بچه‌هام :دی دانلود کردم و گفتم یادم بندازین روی گوشی ندا هم نصب کنم اپشو.



آن هفته به روایت اینستا:

۴ مرداد ۹۸، تهران. دخترخاله هستن ایشون. منتظر شیرموزبستنی و آیس‌پک. اولین آیس‌پک عمرمه این‌. اولین بار ده سال پیش، وقتی پیش‌دانشگاهی بودم و با دوستام رفته بودیم کافه با آیس‌پک آشنا شدم، ولی نخوردم. حالا بعد از ده سال اعتراف می‌کنم اشتباه کردم نخوردم و چیز خوشمزه‌ایه. اینجا هم بستنی میثم ولیعصره. دیدم تو اپ فیدیلیو نیست، شماره‌شونو گرفتم و معرفی کردم به اپ و امتیاز گرفتم :دی



مهمون داریم، چه مهمونی. دیگه بعد از یه هفته منم میزبان محسوب میشم و عرضم به حضورتون که مهمونای تبریزمون ساعت دوی نصف شب رسیدن خونۀ دخترخاله و منتظرم این کوچولو بیدار شه با اینا شگفت‌زده و خوشحالش کنم. سویل خانوم هستن ایشون. دختر ندا. براش کتاب قصه خریدیم.

[عکس سویل؟ همۀ عکسای اینستامو که نمی‌تونم بذارم وبلاگم. و صد البته که همۀ عکسای اینجارم نمی‌تونم بذارم اونجا :دی]

شنبه است. پنج صبح خوابیدم، هفت‌ونیم بیدار شدم، از ۹ صبح اینجام، تا ۸ شبم کارم طول می‌کشه. اون سیزده جلد کتابم گرفتم ببرم با خودم. ینی هر جوری و از هر لحاظ فکر می‌کنم، دلم برای خودم می‌سوزه. اون کوکه رو هم ندا اینا از تبریز آوردن. ازآب‌گذشته است. کوکه نین فارسیسی نمنه اولور؟ (کوکه به زبان فارسی چی میشه؟) ناهارا اُنی ییه جام خولاصه (برای ناهار اونو می‌خورم خلاصه). نکتهٔ دیگه اینکه هفت تا قندون رو میزمه، ولی در مجموع هفت تا دونه قند هم توشون نیست. و مسئولین رسیدگی نمی‌کنن. 



سن آلله باخین آخی. یدی دا قدّانین، یدی دا قندی یوخ (آخه ببینین تو رو خدا. هفت تا قندون، هفت تا قندم ندارن). حالا خوبه چاییمو بدون قند می‌خورم این‌جوری گیر دادم به قند و قندون.



من هنوز اینجام. راهکارهایی در راستای کنترل هشیاری در صورتی که شب فقط دو ساعت خوابیده باشید و کلی کار روی سرتون آوار شده باشه:

چای. بو آتمش‌سگّیزیمینجی لیواندی کی ایچیرم (این شصت‌وهشتمین لیوان چاییه که می‌خورم). هر چی پررنگ‌تر، مؤثرتر.

کولر. درجه‌سین گویون صفر درجییه (درجه‌شو بذارین روی صفر).

آهنگ. بندری آهنگه گولاخ آسن (آهنگ بندری گوش بدین)، عربی آهنگ ده جواب وریر (آهنگ عربی هم جواب میده). سسین ده حتما گویون آخیره (صداشم حتماً بذارین آخر).



ساعت هشت‌ونیمه و من هنوز فرهنگستانم. تو اتاق منشی دکتر حداد، منتظر ماشین. این اتاق همون اتاقیه که روز مصاحبۀ ارشدم نشسته بودم منتظر بودم اسممو بگن برم برای مصاحبه. دکتر اومد خداحافظی کنه بره، کتابا رو دید فکر کرد جعبۀ شیرینیه. پرسید برای من سوغاتی آوردی؟ گفتم نه استاد. کتابه. سوغاتیو سری بعد میارم ایشالا. و خبر بد اینکه کارم تموم نشد و فردا ده صبم جلسه دارم و کلی کار دیگه باید انجام بدم تا فردا صبح.


۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بزنم به تخته (شمام بزنین به تخته) از هر انگشتم یه هنر می‌باره و می‌ریزه. همین‌جور هنره که از انگشتام فوران می‌کنه و فواره می‌زنه. نمد بدون الگو هستن ایشون. اون کیک‌های بدون فر که یادتونه؟ کلاً شعار من هر کاری و هر چیزی بدون یه چیز دیگه است. نمد می‌دوزیم بدون الگو، بدون مربی، بدون آموزش، کیک می‌پزیم بدون فر، زندگی می‌کنیم بدون تو.



اون روز که رفته بودم کلاس آشپزی، مسئول ثبت‌نام یه فهرستی نشونم داد و گفت کلاس خیاطی و نمددوزی و عثمان‌دوزی و سرمه‌دوزی و روبان‌دوزی و چرم‌دوزی و فلان و بهمان دوزی هم داریم. حالا روبان و چرم رو می‌تونم تصور کنم که میشه دوخت ولی سُرمه و عثمان دوختنی‌ان مگه (بین خودمون بمونه ولی اولش سِرمه رو سُرمه خوندم و داشتم فکر می‌کردم این مایع سیاه‌رنگی که قدیما می‌زدن به چشم رو چجوری میشه دوخت)؟ خانومه اشاره کرد به کمد شیشه‌ای پشت سرم و گفت اونجا چند تا نمونه‌کار هست از هر کدوم. یه جعبه دستمال کاغذی عروسکی بود که زیرش نوشته بود نمددوزی. گفتم تصورم از نمد پشم گوسفند بود که آب قاطیش کنن و انقدر بکوبن که صاف بشه و باهاش کلاه و فرش درست کنن. چند تا ظرف فلزی و چوبی و سفالی هم بود بینشون. اسم‌های عجیبی هم داشتن. نمی‌دونم چی‌چی‌کاری. یادم نموند. خدایی هیچ وقت این چیزای دکوری و بذار یه گوشه نگاش کنو درک نکردم. مخصوصاً اگه چیز گرون و باارزشی باشه و قرار باشه علاوه بر اینکه بذاریم یه گوشه نگاش کنیم، مراقبشم باشیم نشکنه و خراب نشه و به سرقت نره. حالا اگه یادگاری باشه و ما رو یاد یکی که برامون عزیزه بندازه یه چیزی، ولی اینکه خودم برم یه پولی بدم و همچین چیزی رو بخرم یا ساعت‌ها وقت بذارم و همچین چیزی رو برای خودم درست کنم و به اثاث خونه اضافه کنم غیرقابل‌درکه برام. حالا باز اگه قرار باشه برای یکی که برامون عزیزه درست کنیم یه چیزی. فقط اون جعبه دستمال کاغذیه چشمو گرفت که البته به نظرم نیازی به کلاس و مربی و کتاب آموزشی نداشت. یه سر رفتم بازار ببینم قیمت پارچه‌ش چنده. تو یه پاساژ که گویا مرکز فروش این چیزا بود یه مغازه گفت چهل در پنجاهش هزار تومن. بقیۀ مغازه‌ها همه‌شون هزار و پونصد و دو تومن، دیجی‌کالا و بامیلو بعد از چهل درصد تخفیف بالای دو تومن :| اندازه و جنس و کیفیتشونم یکی بود. هزار تومنیه رو خریدم. این وسط اونایی که همیشه گرون‌تره رو می‌خرن که لابد کیفیتش خوبه، اونارم درک نمی‌کنم. در راستای حفظ محیط زیست، موقع خرید چند تا پلاستیک از کیفم درآوردم و به فروشنده گفتم نمی‌خواد پلاستیک بدین می‌ذارمشون این تو. تحت تأثیر قرار گرفت. تا رسیدم قیچی و خط‌کش و خودکار دستم گرفتم و تا پاسی از شب مشغول برش و دوختشون بودم. دیروز یه جوری از پنج صبح (دقیقاً از پنج صبح) با جدیت داشتم انجامش می‌دادم که انگار مشتری دم در منتظره و می‌خوادش. ماحصل کارم شد این دو تا جعبه و گردنی که نه می‌چرخد و نه خم می‌شود و نه کلا تکان می‌خورد :| از مراحل کارم هم عکس گرفتم. ولی برای اینکه پست زیاد شلوغ نشه لینکشونو می‌ذارم:

[بیر]،[ایکی]،[اوچ]،[دُرد]،[بِش]،[آلتی]،[یِدّی]

یه جوری هم مدیریت کردم که کل دورریزم شد اینا:


۳۵ نظر ۰۳ مهر ۹۷ ، ۱۶:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۵- کتاب‌هایی که دوست دارم بنویسم

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ

به دعوت صبای عزیزم و دکتر سین، برای شرکت در چالش آقای صفایی‌نژاد؛ اینکه اگه یه روز خواستید کتابی بنویسید، دوست دارید موضوع کتابتون چی باشه و در چه زمینه‌ای باشه.

1. دوست دارم یه کتابِ یه کم تخصصی راجع به زبان‌آموزی کودک بنویسم. اینکه یه نوزاد چطور از مرحلۀ غان‌وغون و تولید آواهای بی‌معنی می‌رسه به ساخت کلمه و جمله و کدوم قواعد نحوی رو زودتر یاد می‌گیره و کدوم رو دیرتر. می‌تونم یه فصلشم اختصاص بدم به زبان‌آموزی بچه‌های دوزبانه و کتابمو تقدیم کنم به بچه‌هام: امیرحسین (طوفان سابق)، نسیم، خاطره و چهارمی که اسمشو قراره باباش بذاره و فعلاً چهارمی صداش می‌کنیم.

2. دوست دارم یه کتاب با موضوع وبلاگ و وبلاگ‌نویسی بنویسم. ترجیحاً با اسم مستعار وبلاگیم. یه فصلشو اختصاص بدم به بلاگرها و اصول و قواعد نویسندگی، یه فصل برای خواننده‌ها، یه فصل راجع به تعامل خواننده و نویسنده و کامنت و تجربیات این چند سال خودم و فصل آخر هم از رفتن و بستن و حذف کردن وبلاگ و دلایل این کار. و این کتاب رو تقدیم کنم به پدر و برادرم که بلاگر بودند، برادرم هنوزم بلاگره و مرادمم اگه بلاگر باشه فبهاالمراد! تقدیم ایشونم می‌کنم.

3. دوست دارم یه کتاب تخصصی و علمی در مورد خواب و فرایند خواب دیدن در رد و ابطال کتاب‌های تعبیر خواب بنویسم. من منکر رویای صادقه و وحی و الهام نیستم، ولی وقتی می‌بینم یه عده چطور خوابشونو جدی می‌گیرن و چقدر کتاب تعبیر خواب الکی و بی‌خود همه جا ریخته کهیر می‌زنم. و چون آدما خوابی که دیدنو زود فراموش می‌کنن، من اولین کاری که می‌کنم بعد از بیدار شدن، نوشتن خوابمه و از اونجایی که یه مدت بعد یادم میره چی نوشتم یکی از تفریحاتم اینه که هر چند وقت یه بار نوشته‌هامو بخونم و ریسه برم از خنده. و این کتاب رو هم تقدیم کنم به همۀ مادران، به پاس لالایی‌هایی که تو گوشمون خوندن و اولین بار تو آغوش این عزیزان خواب رفتیم.

4. من اصولاً آدمِ ابراز احساسات جلوی جمع نیستم. ندارم، ولی اگه استعداد سعدی و حافظ رو داشتم قطعاً هیچ وقت نمی‌تونستم شعرهایی که برای یار گفتم رو منتشر کنم و به جهانیان عرضه بدارم و همون یه نسخه‌ای که نگاشته بودم رو می‌بردم به یار می‌دادم و می‌گفتم فقط خودت بخونیا. همون طور که اگه یه غذایی برای یکی که دوستش دارم درست کنم تأکید می‌کنم فقط خودت بخوریا. آخه نیست که عشق قاطیش می‌کنم، خوشم نمیاد کس دیگه‌ای بهره ببره. در همین راستا دوست دارم یه کتاب بنویسم که برای تو باشه، از تو باشه، از با تو نبودن و با تو بودنم باشه. یه نسخه و فقط هم همون یه نسخه رو داشته باشم و یه روزی که نمی‌دونم کی بدمش به تو.

5. دوست دارم یه روز برم جنوب، مناطق جنگی و اخراجی‌هاطور و حتی معراجی‌هاطور متحول بشم و برای ادای دینم به شهدا یه کتاب با موضوع دفاع مقدس بنویسم. فعلاً چون از این فضا خیلی دور و پرتم و تا حالا یه صفحه کتابم راجع به این موضوع نخوندم، ایده‌ای راجع به محتواش ندارم و نوشتن این کتاب در حد فانتزیه برام.

6. دوست دارم یه فرهنگ لغت جامع شامل فحش‌ها و حرف‌های خیلی زشت و بی‌ادبانه بنویسم. چند وقتیه که با استادم و تیمش در تهیه پیکرۀ گفتاری همکاری می‌کنم. کار ما اینه که فایل‌های صوتی طبیعی رو، ینی صداهایی که بدون اطلاع گوینده ضبط شده رو جمله به جمله و کلمه به کلمه با نرم‌افزار خاصی که داریم تقطیع کنیم و برای اولین بار در ایران! یه سری کارهای زبان‌شناسانه روش انجام بدیم. دلیل اطلاع ندادن بهشون اینه که اگه بدونن صداشون ضبط میشه یه چیزایی رو نمی‌گن و به چیزایی رو یه جور دیگه میگن. بعد شما فکر کن یه عده تو این فایل‌های صوتی حرف‌های زشت هم می‌زنن. خیلی زشت ها. بعد من به واسطۀ هم‌صحبتی با دوستان بی‌ادبم تو خوابگاه، متوجه می‌شم که این فحشه، ولی معنی‌شو نمی‌فهمم. املاشم بلد نیستم. اگه بدونین این روزا چیا از گوگل جست‌وجو می‌کنم. بعد هر بار یاد مصرع هر چیز که در جستن آنی، آنیِ مولوی می‌افتم خنده‌م می‌گیره. روم هم نمیشه از استادم یا سایر همکاران معنی این عبارات وزین رو یا حتی املا و آوانویسی‌شونو بپرسم و فرهنگ لغتی هم پیدا نکردم که جامع و مدون به این مبحث پرداخته باشه. یه فرهنگ عامیانه دارم که خب اسمش روشه دیگه عامیانه است، هر عامیانه‌ای که فحش نیست. این شد که تصمیم گرفتم خودم یه روز یه همچین کتابی بنویسم و تقدیم دوستان بی‌ادبم کنم که مرا در تهیۀ این کتاب یاری نمودند.

6.5. تو این پروژه، من تو تیم ضبط صدا نیستم. نمی‌خوام اطرافیانم همه‌ش حس کنن وقتی دارن با من حرف می‌زنن صداشونو ضبط می‌کنم. هر چند میشه بعد از ضبط بهشون اطلاع داد و اجازه گرفت و هیچ اسمی از اون فرد برده نمیشه و مهم‌تر اینکه این جملات و کلمات به تیکه‌های دو سه ثانیه‌ای تقطیع میشن و اسامی خاص هم از فایل صوتی حذف میشه. با این حال من کارهای نرم‌افزاری و زبانی رو انجام میدم فقط و می‌دونم که تیم ضبط صدا چقدر با مشکل کمبود موقعیت روبه‌رو هست. به عنوان مثال ما از کلانتری و زندان و دادگاه و پادگان و اینجور جاها، فایل صوتی نداریم و پیکره‌مون کلمات و جملاتی که تو این موقعیت‌ها به‌کار میره رو نداره. چون اغلبمونم دختریم صدای مردونه و موقعیت مردونه هم کم داریم. من خودم صدای خودمو حین کشتن سوسک تو خوابگاه برای استادم فرستادم. البته اون موقع که اون بزرگوار رو می‌کشتم و ازش فیلم می‌گرفتم فکر نمی‌کردم قراره بعداً به دردم بخوره. 

+ زین پس می‌تونید به جای عکس جغد فایل صوتی هم برام بفرستید بفرستم برای استادم.

+ با تشکر از دوستان که از این چالش‌ها برگزار می‌کنن و تشکر ویژه‌تر از دعوت کنندگان.

+ منم باید دعوت کنم؟ خب، دعوت می‌کنم ازتون شما هم شرکت نمایید و بگید دوست دارید چه کتابی بنویسید؟


۲۶ نظر ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1113- یه خاطره از فردا

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۹ ب.ظ

هر واقعه ابتدا به صورت رویاست، آنگاه اتفاق می‌افتد. و هیچ‌چیز رخ نمی‌دهد مگر در آغاز، رویایی باشد (کارل سندبرگ، شاعر، نویسنده و ویراستار آمریکایی). چند وقت پیش اینو جایی خوندم و صرف نظر از اینکه کی با چه هدفی و برای کیا گفته در موردش فکر کردم. بیاید به جای "هر واقعه" و "هیچ‌چیز" بگیم بعضی واقعه‌ها، بعضی چیزها. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق می‌افتند. بعضی چیزها رخ نمی‌دهند مگر در آغاز، رویایی باشند». این منطقی‌تره. بعدشم می‌تونیم داخل پرانتز بنویسیم شباهنگ، مهندس، زبان‌شناس، نویسنده و ویراستار ایرانی. 

بارها بلاگرها به چالشِ نامه به ده سال بعد، نامه به سی‌سالگی، چهل‌سالگی و تصورتون از چند سال بعد دعوتمون کردن و استقبال خوبی هم شده از این چالش‌ها. آخریش، دعوتِ ماری جوانا بود تو کانالش از بلاگرها و خواننده‌هاش که رویاهاشونو بنویسن و براش بفرستن. چند وقت پیش هم مریم پستی نوشته بود با عنوان «رویاپردازی خوبه، به شرطی که». پستشو که خوندم براش کامنت گذاشتم «رویا همون آرزوئه؟» بهش گفتم «نمی‌دونم من کلاً از اول بی‌رویا بودم، یا از ترس نرسیدن بهشون، سعی کردم به فکرم هم خطور نکنن. طوری زندگی کردم که اگه یه طور دیگه زندگی می‌کردم فرقی برام نداشت». گفت «نه آرزو نیست. رویا رویاست. همون ایده‌آل‌هاست».

نمی‌گم هیچ‌وقت هدفی نداشتم و هیچ‌وقت به بعداً فکر نکردم. ولی هیچ‌وقت دوست نداشتم از آینده بنویسم، از تخیلاتم، از رویاهام، از آرزوهام. هیچ‌وقت دوست نداشتم خیال‌پردازی کنم، به فردا فکر کنم، به آینده و هر چیزی و هر کسی که احتمال وقوعش کمتر از یکه. اصلاً مگه احتمال حضور من پشت همین لپ‌تاپ یک دقیقه بعد چند درصده؟ برای همین خیلی اهل فیلم و رمان و هر قصه‌ای که ساخته و پرداخته‌ی ذهن کسی باشه نبودم. برای همین همیشه سعی کردم خاطره بنویسم. از چیزایی بنویسم که اتفاق افتادن و تموم شدن. خاطره نوشتم؛ از گذشته و حال نوشتم که بمونه برای بعد. بعدی که به زودی بخشی از گذشته و حال می‌شد.

داشتم رویاهایی که ملت برای ماری جوانا فرستاده بودن رو می‌خوندم. بیشتر رویاها رو میشد در غم، غربت، پوچی، تنهایی و حتی مرگ خلاصه کرد. خیلیا از ایران رفته بودن، دخترا شوهر نکرده بودن، پسرا زن نگرفته بودن. یک سری هم تو رویاهاشون ازدواج کرده بودن و تو همون رویا طلاق هم گرفته بودن حتی. یه چند تا رویای خوشگلِ رنگی‌رنگیِ حال‌خوب‌کن هم بینشون بود البته. نوشتن از زمانی که نرسیده، آدمایی که ندیدی و اتفاقاتی که هنوز تجربه نکردی سخته؛ با این حال من هم سعیم رو کردم و یه چیزایی نوشتم. نه که برای ماری جوانا بفرستم. حتی تصمیم داشتم نذارم اینجا. شما هم بنویسید. یا همینجا تو کامنت‌دونیِ شباهنگ، یا تو وبلاگ‌هاتون، یا تو دفتر خاطرات. بنویسید و بفرستید برای ماری جوانا. به رویاهاتون فکر کنید. به فردا. آینده رو تصور کنید. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق می‌افتند. بعضی چیزها رخ نمی‌دهند مگر در آغاز، رویایی باشند»

من هیچ وقت پستامو توی ادامۀ مطلب نمی‌نویسم. ولی این بار سنت‌شکنی می‌کنم و می‌ذارمش ادامۀ مطلب...

۳۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1111- مدرسۀ جمهوری اسلامی

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ

از صبحِ خروس‌خون تا بوق سگ داشتم «بیست چهل و هشت» بازی می‌کردم. هندزفری به گوش، گوشیمو زده بودم شارژ و تا خود شب تو شارژ بود که وسط بازی باتری خالی نکنه یه وقت. نتیجه اینکه رکورد قبلی خودمو زدم و همزمان چند ساعت مکالمه‌ی انگلیسی جهت تقویت زبان هم گوش دادم. عذاب وجدان هم نداشتم که وقتم به چنین بطالتی صرف شد. شب (دقیقاً نمی‌دونم چه موقع از شب) تو اخبار (سرم تو گوشیم بود و با تمام قوا داشتم بیست چهل و هشت بازی می‌کردم و نمی‌دونم کدوم کانال و کدوم خبر) می‌گفت معاون یا وزیرِ نمی‌دونم آموزش و پرورش یا یه چیزی تو این مایه‌ها گفته به مدارس تیزهوشان و نمونه دولتی اعتقادی ندارم و مخالف اینم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره و دانش‌آموزان محروم، محروم بمونن.



خب من، شما و هر عقل سلیم و هر آدم منصفی مخالفه که تمام امکاناتو در اختیار یه عده‌ی خاص قرار بدن و عده‌ای دیگر از اون امکانات محروم بمونن. این گفتن داره؟ لابد داره دیگه. لابد لازمه هر چند وقت یه بار یه بلندگو دستمون بگیریم و به بقیه بگیم ما مخالف اینیم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره.

من ابتدائی تو یه مدرسه‌ی معمولی و عادی بودم و راهنمایی، نمونه دولتی و دبیرستان، تیزهوشان. نه خاص بودم و نه ثروتمند. ولی انگیزه داشتم. انگیزه داشتم که برم یه مدرسه‌ی بهتر. مدسه‌ای که امکانات بیشتری داره و این امکاناتو در اختیارم می‌ذاره و به پیشرفتم کمک می‌کنه. می‌دونستم که باید بیشتر تلاش کنم و بیشتر درس بخونم. برای رسیدن به این امکانات، نه معلم خصوصی داشتم و نه می‌تونستم داشته باشم. نه کلاس تقویتی و فوق برنامه می‌رفتم و نه می‌تونستم برم. بیشتر تلاش کردم و بیشتر خوندم و کمتر بچگی کردم که به اون امکاناته برسم.

حالا این آقا یا خانومِ مسئول میگه مخالف اینم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره و دانش‌آموزان محروم، محروم بمونن. راست میگه. پس این امکانات در اختیار کی قرار بگیره؟ همه؟ خب امکانات کمه و نمی‌شه به طور مساوی در اختیار همه قرار داد. پس باید امکاناتو بذاریم یه گوشه و بگیم هر کی می‌خواد به اینا برسه بیشتر تلاش کنه، بیشتر بخونه، کمتر بخوابه، کمتر تفریح کنه که بهشون برسه. خودِ خدا هم بهشتو طبقه طبقه کرده که یه انگیزه‌ای بشه که بنده‌هاش تلاش کنن که برسن اون بالا بالاها. جهنمشم یه سطح و مرتبه نداره. 

اینایی که میگن مدارس و دانشگاه‌های خاص شکاف و تضاد طبقاتی ایجاد می‌کنه، همون کمونیست‌هایی هستن که تو چین و روسیه مالکیت رو از افراد گرفتن که به خیال خودشون همه برابر باشن که خب نتیجه‌ی مکتبشون این بود که دیگه کسی انگیزه‌ای برای پیشرفت و بهتر شدن نداشت. چون اساساً برتر بودن معنی نداشت. از اون طرف مارکسیست‌ها تو امریکا گفتن هر کی هر زمینی رو آباد کنه زمین مال خودش میشه. نتیجه‌ی اینم این بود که ملت ریختن به جونِ بیابونا و آبادش کردن و انقدر تولید کردن که یه وقتایی شیر گاواشونو می‌ریختن تو دریا و گندماشونو آتیش می‌زدن که بازار متعادل بمونه. نمی‌گم این طرز تفکر بی‌عیب و نقص بود، ولی خب تا وقتی که زمین‌ها تموم نشده بود و ملت نیافتاده بودن به جونِ همدیگه، انگیزه داشتن برای کار کردن. که به نظرم نیمه‌ی پرِ لیوان این مکتب همین انگیزه است. و این مسئول، به نام عدالت و برابری داره این انگیزه رو می‌کشه.

یادمه اوایل دهه‌ی 80، اون موقع که من راهنمایی نمونه دولتی قبول شدم، همینایی که می‌گفتن این امکاناتو باید در اختیار دانش‌آموزان محروم هم قرار بدیم و نباید تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره، 50 درصد سهمیه دادن به دانش‌آموزای روستایی. ینی هر مدرسه‌ی نمونه موظف بود بعد از آزمون، 50 نفر شهری و 50 نفر روستایی برداره. به خیال خودشون داشتن دانش‌آموزان محروم رو از امکانات بهره‌مند می‌کردن. به نظرم که البته این نظر می‌تونه اشتباه باشه، کارشون دو ایراد بزرگ داشت. 

ایراد اول، دوقطبی کردن مدرسه بود. دوقطبی، هم از نظر مالی هم از نظر درسی و هم حتی از نظر فرهنگی. یه عده که پدر و مادرشون وزیر و وکیل و دکتر و مهندس بود و خونه‌های میلیاردی و لباس و کیف و کفش مارک داشتن در کنارِ، و شاید بهتره بگم در نقطه‌ی مقابل دانش‌آموزانی بودن که زندگی متوسط و متوسط به پایینی داشتن. یه عده به تافل فکر می‌کردن و برای املا و انشاشونم معلم‌هایی داشتن که اون موقع (15 سال پیش) ساعتی صد تومن می‌گرفتن و یه عده تازه اولین بارشون بود A و B و C یاد می‌گرفتن و نمره‌کم‌های کلاس بودن. این تضاد، تضاد قشنگی نبود. این نگاه‌های از بالا به پایین و از پایین به بالا قشنگ نبود. قشنگ نبود به نام عدالت و برابری مدرسه رو دوقطبی کنن.

ایراد یا نقد دوم. چرا دولت امکاناتِ کمی که داره رو در اختیار کسانی می‌ذاره که نه قراره کار کنن نه قراره ادامه‌ی تحصیل بدن؟ صریح‌تر می‌گم. عده‌ای از این دانش‌آموزان ازدواج کردن و مدرسه رو رها کردن. دانشگاه هم نرفتن. نمی‌گم اشتباه کردند که ازدواج کردند و نمی‌گم کسی که ازدواج می‌کنه نیازی به تحصیلات نداره. اصلاً بذارید خودزنی کنم. می‌خوام بگم کسی که می‌خواد صبح تا شب تو آشپزخونه با سبزی و کفگیر و قابلمه و بچه سر و کله بزنه، نیازی به مدرک برق شریف نداره و می‌تونه مثلاً خانه‌داری و فرزندداری و علوم تربیتی بخونه و حتی بره مدرک دکترای آشپزی بگیره. و صندلی اون دانشگاه و اون رشته‌ای که به کارش نمیاد رو در اختیار کسانی قرار بده که می‌خوان وارد کار و صنعت بشن و از اون مدرک استفاده کنن. و برای همین حرفای خودم سه تا نقد دارم. یک اینکه ممکنه یه نفر به تحصیل یه رشته‌ای علاقه داشته و فقط هم به تحصیل علاقه داشته باشه نه کار. دو اینکه همون بچه‌های مارک‌پوش الان ایران نیستن و اونا هم نموندن و نمی‌خوان برگردن که به دردِ اینجا بخورن و تو این مورد با اون گروهی که از امکانات استفاده کردن و بعدش شوهر کردن و نرفتن دانشگاه مشترک هستن. و سه اینکه چند درصدِ ما همون رشته‌ای رو خوندیم و از همون امکاناتی استفاده کردیم که قرار بود بعداً تو اون حوزه کار کنیم؟ اغلب تحصیل‌کرده‌ها (به جز اونایی که پزشکی خوندن) مدرکشونو گرفتن گذاشتن درِ کوزه و آبشو می‌خورن و بهره و بازدهی نداشتن. دیگه تهش اینه که انقدر بخونی که استاد بشی و دانشجو پرورش بدی و اونا استاد بشن که دانشجو پرورش بدن و این چرخه تا ابد بچرخه. راه‌حل این مشکلو من نمی‌دونم. شما هم نمی‌دونی. مسئولین هم نمی‌دونن. من چند ساله پی‌گیر و درگیر آزمون‌های استخدامی سنجشم. برای رشته و گرایش منِ دختر چه کارشناسی و چه ارشد، کار نیست. خب پس چرا رشته‌اش هست؟

همین مسئولین، اواخر دهه‌ی 80 بعد از فارغ‌التحصیلی ما تعداد مدارسِ به قول خودشون خاص رو بیشتر کردن. نمونه‌ها و تیزهوشانا یهو چند تا شد و به خیال خودشون امکانات رو افزایش دادن. ولی این امکانات نبود که بیشتر شده بود. انگیزه و کیفیت و سطح سواد معلما و بچه‌ها بود که پایین اومده بود.


اون شب هی یاد مدرسه افتادم و هی خاطرات مدرسه جلوی چشمم رژه رفتن. دلم می‌خواست اون مسئوله که یه همچین حرف زده رو گیر می‌آوردم و به قصد کشت انقدر می‌زدمش که الفبا یادش بره. اون شب انقدر به سیستم مدیریتی کشور و آموزش و پرورش و مدرسه فکر کردم و انقدر اعصابم خرد و خاکشیر بود که خواب دیدم بچه‌مو می‌برم ثبت‌نام کنم تو یه مدرسه‌ی معمولی. و داشتم به یکی می‌گفتم من تو مدرسه‌ی معمولیِ استقلال درس خوندم و باباش تو مدرسه‌ی معمولی آزادی. بچه‌مونو می‌خوایم بذاریم مدرسه‌ی جمهوری اسلامی :| و با شعارِ استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بچه‌مو که نمی‌دونم دختر بود یا پسر ثبت‌نام کردم تو مدرسه‌ی جمهوری اسلامی :| 

اسم مدرسه‌ی دوران ابتدائی‌م استقلال بود. خدا رو شکر اسم مدرسه‌ی شوهر آینده‌م هم تو خواب بهم الهام شد. الان دربه‌در دنبال مدرسه‌ی جمهوری اسلامی‌ام و یه سرچی هم تو گوگل زدم ببینم این مدرسه کدوم شهره و کجای شهره و تا نوشتم مدرسه‌ی جمهوری اسلامی اینا رو آورد. حالا موندم بعد ازدواج بریم انگلیس یا آلمان. اگه طرفدارِ رئال باشه مادرید هم انتخاب بدی نیست.


۴۸ نظر ۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

828- یک بار عاشقم شدی چهارصد بار می‌میرم برات

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۱۲ ب.ظ

قرآن از کسانی که به هنگام خطر یاد خدا می‌کنند ولی همین که نجات یافتند او را فراموش می‌کنند، به شدت انتقاد کرده و می‌فرماید "اذ رکبوا فی الفلک دعوا الله" گروهی به هنگام غرق شدن خدا را می‌خوانند، اما چون نجات می‌یابند، خدا را فراموش می‌کنند.

اصولا ایمان لحظه ای ارزشی ندارد، فرعون نیز که دید در دریا غرق می‌شود، ایمان آورد و گفت "آمنت" که این گفتار دیگر ارزشی نداشت. خداوند فرمود "الان و قد عصیت" اکنون دیگر توبه و ایمان سودی ندارد.

در قرآن از ایمانی ستایش شده که همراه با پایداری و استقامت باشد "قالوا ربنا الله ثم استقاموا" در زندگی نیز تنها ازدواج مهم نیست، همسرداری مهم است. زایمان مهم نیست، تربیت فرزند مهم است.



+ عنوان، ربط مستقیمی به پست نداره؛ ولی به صورت غیرمستقیم، نشون میده نگارنده احتمالاً داره آهنگ عشقِ عارف رو گوش میده

۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

818- هِدِرم، شب رو کم داشت...

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ

نیمه شب ستاره‌ها

می‌کنند اشاره‌ها  

می‌رود ز آهِ ما

بر فلک شراره‌ها، بر فلک شراره‌ها

ناز چشم یارها

غمزه‌ی نگارها

رفته از نیاز و ناز

در جهان چه کارها

بجو شب از ستاره‌ای

به شیوه‌ای اشاره‌ای

بگو بگو چه چاره‌ای، چه چاره‌ای

نوشته نیک و زشت ما

به لوح سر نوشت ما

به جان زده شراره‌ای، شراره‌ای


پ.ن: فکر کردم شاید یادتون رفته که یه معنیِ دیگه‌ی شباهنگ، ستاره است

شباهنگ یا شِعرای یمانی درخشان‌ترین ستاره‌ی آسمان شب و از نزدیک‌ترین ستاره‌ها به زمین است

و کمابیش از همهٔ نقاط مسکونی زمین دیده می‌شود

همون ستاره‌ای که تو هدرم می‌بینید و برق میزنه

نسیم، خاطره، ساحل، ستاره :دی این چهار تا اسمو خعلی دوست دارم...

۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اون هم‌کلاسی ارشدم که یه خانوم چهل ساله‌ی معلمه یادتونه؟

یه دختر 15 ساله داره و فقط هم همین یه دخترو داره

حالا پشیمونه که فقط یه دختر داره و

راه به راه به من و اون سه تا هم‌کلاسیم که امسال عقد کردن میگه بچه اولو از شیر نگرفتین فکر دومی باشین و

تا دومی خواست دندون دربیاره سومی، همچین که سومی شروع کردن به راه رفتن، چهارمی

تازه اون روز برگشته میگه فلان میوه‌ها و غذاهارم بخورین چند قلو میشه و

خلاصه کمر همت بسته در راستای هر چه شادتر کردن زندگی هم‌کلاسیاش!

اون سه تا رو که تازه عقد کردن بعد ماه رمضون دعوت کرده خونه‌شون (لرستان)

به منم تا عید فرصت داده مرادو پیدا کنم!!!

حالا جدای از شوخی

این هم‌اتاقی شماره2، دو تا خواهر و دو تا برادر داره

فکر کن 5 تا بچه تو خونه!!!

حالا درسته من آدم حسودی ام و همین‌جوری‌شم به داداشم حسودیم میشه و 

به چشم هوو نگاش می‌کنم

ولی خب خعلی حال میداد الان یه هفت هشت ده تایی خواهر برادر داشتمااااااا

والا



روی سنگ قبر آن بانو بنویسید: وی علاقه‌ی وافری به عدد 4 داشت!!!

4 تا پسر 4 تا دختر :دی با خودم و مراد میشیم 10 نفر و 10 رند هم هست تازه!

آن بانو علاقه‌ی وافرتری به اعداد رند هم داشت حتی!!!

۴۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

266- برسد به دست بچه‌هام

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ب.ظ

پسرم، این‌که تو یه شهر غریب, تنها و خسته از این سر شهر از این دانشگاه تا اون خوابگاه و از اون خوابگاه تا این دانشگاه و از این دانشگاه تا اون یکی خوابگاه و از اون یکی خوابگاه تا اون یکی دانشگاه رفتی و برگشتی و رفتی و برگشتی و دنبال مهر و امضا از فلانی و بهمانی بودی, این‌که تو همین شهر غریب! خسته و گشنه باس بری دنبال اسباب و اثاثیه و از پست تحویل بگیری و ببری اون یکی خوابگاه و این‌که اون یکی خوابگاه 4 طبقه است و آسانسور نداره، حتی این‌که علی‌رغم روزانه بودنت, برخورد شبانه‌ای دارن باهات، بازم دلیل نمیشه وقتی یه آقا یا خانوم مسن تو مترو سوار قطار شدن، تو بلند نشی و جاتو ندی بهشون؛ همون‌طور که می‌دونی اولویت نشستن رو صندلی این‌جوریه که اول باید افراد ناتوان و کم‌توان بشینن, بعد جوون رشیدی مثل تو! حتی اگه خیییییییلی خسته باشی؛

دخترم، همونایی که برای داداشت توضیح دادم، در مورد شما هم صدق می‌کنه؛ علاوه‌بر اونا حواست باشه که اگه واگن خانوما نشسته بودی و احیاناً یه پیرمرد با قد خمیده که دست دخترشو گرفته گم نشه اومد واگن بانوان، مثل بعضیا جیغ جیغ نکنی که ای وای چرا اجازه می‌دین آقایون بیان قسمت ما و ای وااااااااااای! تو اون شرایط بلند شو جاتو بده به اون بنده خدا :)

اتفاقاً مامانتون اینارو در شرایطی می‌نویسه که جاشو داده به یه خانومه و خودش الان کنار در ایستاده و پای چپش به شدت درد می‌کرد و تکیه داده به شیشه‌ای که صندلی‌هارو از در جدا می‌کنه و ناهار هم نخورده حتی!

۴ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینایی که اسم برنجشونو میذارن تورنادو, نمیدونن تورنادو لقب و کنیه و تخلص منه؟

نمیدونن تورنادو اسم وبلاگ 8 ساله ی منه؟ 

اینا از خدا نمیترسن؟!!

حیف نیست روی برنج‌های هندی و پاکستانی و تایلندی که نه عطری دارن نه قد می‌کشن و

معده رو هم داغون می‌کنن تازه اصلا مزه هم ندارن چنین اسم وزینی بذارن؟!

حقا که غیر از برنج‌های خوش‌عطر و خوش‌پخت کشور خودمون هیچ برنج دیگه‌ای نباید اسمش تورنادو باشه


با تشکر از دختر حوّا بابت عکس


بعداً نوشت: اینم از برنج دخترام نسیم و خاطره

ظهر باس برم از امام حسین و حضرت ابوالفضل, محسنم بطلبم که جمع خانوادگی‌مون تکمیل شه :)))))

دکترا میگن توهّم حاد داری ولی من باور نمی‌کنم, الکی میگن :))))))

از مسئولین خواهشمندم برای ساحل و طوفانم هم برنج تولید کنن :دی

با تشکر

۱۳ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا میذارم! 

هیچ جوره نمی‌تونم هیچیو فراموش کنم و اعتراف می‌کنم نه تنها جزوه ها و اسناد ترم اول تا حالا رو نگه داشتم, بلکه کتابای دوران دبیرستان, راهنمایی, ابتدائی و حتی نقاشی‌های پیش دبستانیمم دور ننداختم! مداد رنگیامو نگه داشتم, مداد شمعی, گچ! ماژیک! حتی اولین جایزه ای که گرفتم که همانا یه خط کش سبز رنگ بود! و نه تنها تمام بلیت‌هایی که تو این 5 سال باهاشون رفتم و اومدم, بلکه رسید خرید از سوپری و سبزی فروش و گاهی رسید های بانک و حتی عکس اولین نونی که خریدم و اولین آبی که جوشوندم و اولین چایی که دم کردم هم چاپ کردم و نگه داشتم! عصب دندونمو بعد عصب کشی نگه داشتم, ظرف اون بستنی و آشی که با نگار رفتیم شیرینی فرانسه و نیکو صفت و خوردیمو نگه داشتم, ظرف اون بستنی که توی پارک با الهام خوردم, برچسب اون سالاد ماکارونی و الویه های دانشگاه, ظرف اون فالوده, مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور کارشناسی, اون شکلاتی که آقای زمانی سر کلاس دیفرانسیل بهم داد, همه کارت تبریکای تولدم, جوراب یه سالگیم, پیرهن قرمز دو سالگیم, همه‌ی اسباب بازیام و عروسکام, همه ترانزیستورا و المانایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم, کلی هندزفزی سوخته, بسته های چیپس و پفکی که یه روز خاص با آدمای خاص خوردم, پاکت شیرکاکائویی که شرطو بردم و از نرگس گرفتمو شستم و نگه داشتم, شاخه گلی که نسیم برام گرفته بودو خشک کردم و نگه داشتم, اولین ایمیلی که فرستادم و برام فرستادن و متن اولین چت هایی که با مهسا کردم و حتی عیدی هایی که گرفتم!!! ینی کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی و حتی کتاب و دفتر و اسباب بازیای مامان و بابامم از خونه اجدادم پیدا کردم و نگه داشتم! اینا که چیزی نیست, دفتر مشق بابابزرگمم نگه داشتم! بین خودمون بمونه, ولی من کلی سکه یه تومنی و یه قرونی دارم! حتی چند تا سکه دارم که روم به دیوار روش عکس شاهه!

حالا با این اوصاف, بهم حق میدین بگم من باید نگهبان موزه بشم یا مسئول کشف و حفاظت از آثار باستانی و حتی وزیر امور عتیقه یا حداقل کارمند بخش آرشیو و بایگانی مثلا!؟ حالا با این اوصاف این همه مقدمه چینی کردم که بگم یه هفته است گوشیم گیر داده که فضا کمه و sms هاتو پاک کن و من نمیدونم چی کار کنم! نمی‌دونم چه مرگشه!!!

بعید میدونم کمکی از دستتون بربیاد! ینی هیچ اسکولی ده هزار تا اسمس غیر تبلیغاتی تو گوشیش نداره که حالا با مشکل نگه داریشون روبه‌رو بشه! ولی کلافه ام! 32 گیگ فضای خالی دارم و باز میگه فضا کمه!

اصن این همه مقدمه چینی کردم که بگم همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا گذاشتم! این همه مقدمه چینی کردم که بگم اسم دختر دوممو میذارم خاطره!


۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)