پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الهام هم‌اتاقی سال سوم» ثبت شده است

۱۴۹۵- یلدای نَوَدودو

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۲ ق.ظ

برای سال تحصیلی ۹۲، من و هم‌اتاقیام بازم می‌خواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه می‌خواستن بلوک ما رو (همون واحد چهارو که بهشت بود) بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اون‌ورتر و این بار در واحد ۲۸ باهم بودیم. این بلوک‌ها عین هم بودن و ما وسیله‌هامونو دقیقاً به همون شکلی که قبلاً تو واحد ۴ چیده بودیم، آوردیم تو واحد ۲۸ چیدیم.

یلدای ۹۲، هم‌اتاقیام رفتن خونه. من احتمالاً امتحانی پروژه‌ای چیزی داشتم که نتونستم برم. دخترخالۀ بابا در جریان بود که اون شب تنهام. دعوتم کرد خونه‌شون. خونه‌شون تهرانه. منم رفتم و شبم همون‌جا موندم. از سفرۀ یلدای اونا عکس ندارم، ولی تو مسیر خونه‌شون یه فروشگاه بود که یادم نیست برای خریدِ چی رفته بودم اونجا (احتمالاً می‌خواستم یه چیزی بگیرم دست خالی نرم خونه‌شون)؛ عکس سفرۀ یلدای فروشگاهو گرفتم.



اون سال، هم‌دانشکده‌ایام یه تابلو زده بودن همکف دانشکده که هر کی یه یادگاری بنویسه. کیفیت عکسو کم نکردم که اگه خواستید بخونید، بتونید بخونید. روش کلیک کنید بزرگتر میشه:


سمت راست، اون امضای پرنده بالای دست، کنار ابر اثر منه

۳ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۴- یلدای نودویک

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۹ ب.ظ

از ترم پنجم که سال سوم کارشناسی باشه نقل مکان کردم به واحد ۴. واحد چهار، چهارمین واحدی بود که داشتم تجربه‌ش می‌کردم. هم‌اتاقی‌های جدیدم پریسا و میترا و الهام بودن. هر سه ورودی ۹۰ بودن و یه سال از من کوچیکتر. هر سه از تبریز بودن و هر سه مهندسی شیمی. پریسا هم‌مدرسه‌ایم بود و گویا قبلاً تو مدرسه از من جزوه گرفته بود. خودش می‌گفت. من چیزی یادم نمیومد. وقتی تصمیم گرفتم از واحد ۷۴ پست قبل برم، با خیلیا وارد مذاکره شدم که ببینم اخلاقم به اخلاقشون می‌خوره یا نه. یادم نیست این سه تا مهندس شیمی منو پیدا کردن یا من اونا رو پیدا کردم. اونا سه نفر بودن و دنبال نفر چهارم می‌گشتن که واحد چهارنفره بگیرن. واحدای چهارنفره از واحدای پنج‌نفره کوچیک‌تر بودن و بالکن نداشتن، ولی آروم‌تر و خلوت‌تر بودن. وقتی باهاشون هم‌اتاقی شدم، تازه فهمیدم زندگی مسالمت‌آمیز ینی چی. واحد ۴ به‌معنای واقعی کلمه بهشت بود. هرگز نه صدامونو روی هم بلند کردیم، نه دعوا کردیم، نه سر شلوغی و کثیفی بحثمون شد. هر کی به‌نوبت آشغالا رو می‌برد و برای تمیز کردن اتاق و آشپزخونه و سرویسا، توافق کرده بودیم که هر چند وقت یه بار از مستخدم‌های خوابگاه خواهش کنیم بیان این کارا رو انجام بدن و هزینه‌شو بدیم. هیچ وقت نه سر این هزینه‌ها بحثمون شد نه سر هیچ موضوع دیگه‌ای. بعضی وقتا هم خودمون بشور بساب داشتیم و چقدر روابطمون گرم و محترمانه بود. تو ساعت غذا خوردن بگوبخند داشتیم و بعدش دیگه انگار تو سالن مطالعه بودیم. یه همچین جایی برای من بهشت بود. چون رشتۀ من با اونا فرق داشت و یه سالم ازشون بزرگتر بودم و چون اتاق خوابمون بزرگ بود، توافق کردیم که من یه میز بذارم تو اتاق خواب و اونجا درس بخونم و اینا هم میز چهارمتریِ توی هال رو بین خودشون تقسیم کنن و اونجا درس بخونن. وقتایی هم که اونا خواب بودن و من شب می‌خواستم بیدار بمونم و درس بخونم، میز ناهارخوری آشپزخونه هم بود. و البته میز اونا هم بود. چقدر همدیگه رو مراعات می‌کردیم. یادمه وقتی فهمیدم میترا به گل حساسیت داره گلدونمو بردم گذاشتم تو حیاط خوابگاه. هندزفریای سوخته‌م رو هم می‌زدم رو دیوار. به‌نظرم این‌جوری خوشگل‌تر بود.



این مارمولکو از پشت پنجرۀ همین واحد کشف و ضبط کردم.



این قفسۀ کتابای من بود. تو آزمایشگاه هر آی‌سی‌ای که می‌سوخت، با اطلاع مسئول آزمایشگاه میاوردم می‌زدم به در و دیوار. چون که همچنان فکر می‌کردم خوشگل‌تر میشه اتاق.



یه نکتۀ جالب دیگه هم این بود که اون سه‌تا همه‌چیشون مشترک بود، از جمله جاقاشقی، ولی وسایل من جدا بود. خودم ترجیح می‌دادم وسیلۀ مشترک نداشته باشم با کسی. سمت چپیه مال منه. یه‌تنه بیشتر از اونا قاشق داشتم.



حالا که دارم سبک زندگی خوابگاهی رو می‌گم راجع به شستن لباس‌ها هم بگم. من هیچ وقت خودم نمی‌شستم لباسامو. ماشین لباسشویی داشتیم تو خوابگاه. این‌جوری جمع می‌کردم و هر ماه می‌بردم می‌دادم اونجا. مثل ماشین لباسشویی خونه بود. ولی هم‌اتاقیام چه قبلیا چه اینا و چه بعدیا ترجیح می‌دادن خودشون بشورن و لباساشونو نندازن تو ماشینی که همه ازش استفاده می‌کنن. من با اینکه وسواسم تو این چیزا بیشتر از اونا بود، ولی در توانم نبود هر ماه یه تشت بذارم جلوم این همه لباس بشورم.



اینم از میز یلدای نودویک. سومین شب یلدایی که کنار خانواده نبودم. البته برای هم‌اتاقیام دومین شب یلدا محسوب می‌شد. اونا یه سال از من کوچیکتر بودن. اون دسر سه‌رنگ کار خودمه. تو این جعبه‌های شکلات درست کردم. شکلاتاشو خورده بودیم و جعبه رو نگه‌داشته بودم که به‌عنوان قالب ازش استفاده کنم. چون ژله دوست نداشتم و ندارم همچنان، فکر کنم اون ژله‌های قرمز کار میترا بود. اون شیرینی بدون فر هم کار خودمه. انارها رو هم بچه‌ها دون کردن. هندونه هم نداشتیم.



سال بعد که ۹۲ باشه، ما بازم می‌خواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه می‌خواستن بلوک ما رو بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اون‌ورتر و در واحد ۲۸ سکنی گزیدیم.

از واحد ۴ کلی فیلم دارم. یکی از فیلما رو می‌خوام نشونتون بدم. آهنگی که روی فیلم گذاشتم ترکیه. اگه متوجه می‌شید که خوش به حالتون، ولی اگه متوجه نمی‌شید، با ترجمه کردن فکر نکنم حسش منتقل بشه. میگه گدنلره یاس ساخلاما گلنلره بل باغلاما گلن گیدجی بیرگون آغلاما کونلوم آغلاما. معنیش میشه برای اونایی که رفتن، عزا نگیر و غصه نخور، روی اونایی هم که دارن میان حساب نکن. اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن. نمی‌دونم کی خونده که گوگل کنم. فایلی که خودم دارمو براتون آپلود می‌کنم [لینک آهنگ، ۳ مگابایت][لینک فیلم، ۲۷ مگابایت]. حجم فیلم واحد ۴ زیاده، اگه نتونستید دانلود کنید می‌تونید عکسای واحد ۲۸ رو ببینید. واحد ۴ و ۲۸ عین هم بودن به‌لحاظ معماری و چینش. تو این پست:

۱۹ نظر ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۹۲. با هم‌اتاقیای جدیدم رفتیم تهران‌گردی. همین‌جوری هر چه پیش آید خوش آید، بدون هدف و مقصد راه افتادیم و رسیدیم پارک طالقانی و آب و آتش و باغ‌موزۀ دفاع مقدس حقّانی. جلوی فرهنگستان. اون موقع که کنار این تانک عکس می‌گرفتم نمی‌دونستم دو سال دیگه سرنوشتم گره می‌خوره اینجا. اون موقع حتی نمی‌دونستم فرهنگستان اونجاست و اصلاً جایی به اسم فرهنگستان وجود داره.



سفرنوشت ۱۳۹۲. اینجا قُمه و خونۀ امام خمینی :دی. دیگه گفتم از لوکیشن‌های مختلف عکس می‌ذارم از اینجا هم عکس بذارم. مقصد من تهران بود و بعدِ زیارت یه آژانس! گرفتم رفتم تهران. کلاس داشتم و بیشتر نگران غذاهای توی چمدونم بودم که یخشون آب نشه و خراب نشن. خانواده فکر کنم برگشتنی یه سر هم رفتن کاشان. رفیق نیمه‌راه که میگن منم.



عکس‌نوشت ۱۳۹۲. کارگاه برق، با اعمال شاقّه و امتحان کتبی و اصن یه وضعی. بیست‌ویک ساله هستم، ترم هفت :|



درگذشتگان ۱۳۹۲. مادربزرگم؛ مادربزرگ عزیز و نازنینم، مادربزرگ مهربونم. هر بار می‌خواستم برم خوابگاه چمدونمو پر خوراکی می‌کرد. آخرین بار برام سنگک گرفته بود. می‌دونست که چقدر سختمه نونوایی رفتن و نون خریدن. نموند و ندید مهندس شدنم رو. نبودم و ندیدم وقتی رفت. زنگ زدن گفتن حالش خوب نیست بیا. گفتم امتحان دارم. گفتن بابا هم قراره بیاد. بابا مکه بود. بابا سفرشو نصفه گذاشت و برگشت تبریز. فامیلای تهران و کرج اومدن خوابگاه دنبالم که ببرنم تبریز. با پیرهن مشکی. می‌گفتن نگران نباش بیمارستانه و یه کم حالش خوب نیست. می‌دونستم دروغ میگن. پیرهن مشکیاشون داد می‌زد دروغ میگن، ولی دلم می‌خواست باور کنم و مامان‌بزرگم فقط یه کم حالش خوب نباشه. وقتی رسیدیم از این پارچه مشکیا زده بودن جلوی در. قلبم... قلبم مچاله شد. 



عنوان: بخشی از آهنگ من و تهران قمیشی

۶۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دوره کارشناسی‌م یه هم‌اتاقی تُرک داشتم (خودمم تُرکم البته!) که تا میومد حرف بزنه (چه فارسی، چه ترکی)، همه چیو جابه‌جا و اشتباهی می‌گفت و چه گرته‌برداری‌ها که از ترکی به فارسی و از فارسی به ترکی نمی‌کرد (گرته‌برداری ینی ترجمه‌ی تحت‌الفظی جمله؛ مثل مای آیز دونت درینک واتر!). به آدمِ آب زیر کاه می‌گفت آدم زیر خاکی، تقبل کردنِ هزینه رو اقبال کردنِ هزینه و بدرقه رو پیشواز می‌گفت و قس علی هذا! منم هر بار اشتباهاشو تذکر می‌دادم و چندین مقامِ شاعری و داستان‌نویسی هم داشت و چه فعالیت‌ها که تو حوزه‌ی ادبیات نکرده بود و وبلاگ هم داشت!

* * *

هم‌اتاقی فعلی‌م (نسیم) از مهرماه پارسال تا همین الان! مترصّدِ فرصتیه (مترصّد از رصد میاد. ینی در کمین نشسته) که من یه سوتی بدم و اشتباه لپی‌م رو بکنه عَلَم یزید یا پیراهن عثمان یا حالا هر چی و تو دفترش بنویسه و بخنده!

ویِ تاکنون یه دفتر پر کرده از سوتی‌های هم‌اتاقی شماره 2 و 3 و دوست داشت یه تُپُقی هم از من کشف کنه و کشف نمی‌کرد! (الکی مثلاً من فن بیانم خیلی خوبه). کلاً نه، ولی حداقل تو فضای اتاقمون آدم کم‌حرفی نیستم و ده برابر همین چیزایی که اینجا می‌نویسم رو با جزئیات، براشون تعریف و توصیف می‌کنم و چه منبرها و چه سخنرانی‌ها که مستفیض‌شون نمی‌کنم و چه قلم‌ها که نمی‌فرسایم براشون.

داشتم براش کسیو توصیف می‌کردم که کلی گریه کرده بوده و اشک تمام صورتشو پر کرده بوده و می‌خواستم بگم یارو به پهنای صورتش اشکمی‌ریخت و گفتم "به صورت پهنا" داشت گریه می‌کرد. و از اونجایی که دیگه این بیچاره تو این مدت به سخنوری بنده ایمان آورده، فکر کرد همون به صورت پهنایی که گفتم درسته و اصن مگه میشه نسرین یه چیزیو اشتباه بگه و چیزی نگفت و یه کم بعد پرسید به پهنای صورت هم داریم یا همون به صورت پهنا درسته؟ و منم گفتم مسلّماً که به پهنای صورت درسته!

حالا هر چند دیقه یه بار دفتر سوتیا رو باز میکنه و میگه "به صورت پهنا" و می‌خنده!

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)