156- توهّم عاشقی 2 (تو هم عاشقی نخونید, منظورم توهمه, توهم, خیال!)
ولی یه عده با اینکه سن و سالشون بزرگ میشه, هنوز تو همون توهم و خیال نوجوونیشون میمونن, مثل قصهها فکر میکنن, یک دل نه صد دل عاشق میشن, تب میکنن, بی تاب میشن, غم هجران و درد عشق و امید وصال و فاز عرفانی میگیرن و ادای مجنون و فرهادو درمیارن و
این آدمارو یه گوشه ذهنتون داشته باشید تا یه فلاش بک بزنیم به دنیای واقعی و مهمونی اخیر
معادل فارسی فلاش بک رو نمیدونم ولی شگردی است سینمایی در بیان داستان
که طی آن، شرایط حاضر رها میشود و به نمایش حوادث گذشته پرداخته میشود
رفته بودیم خونهی یکی از پسرای فامیل که تازه ازدواج کرده بود
دختره, ینی زن همین پسر فامیلمون 3 سال از من کوچیکتر بود
عروسیش که نبودم
زیاد منو نمیشناخت
باهام غریبی میکرد
هر از گاهی یه چیزی تعارف میکرد و حرف مشترک چندانی نداشتیم باهم
یهو ازم پرسید تو واقعاً 5 سال تهران بودی؟
گفتم آره (فقط خدا خدا میکردم نخواد که روز مصاحبه رو دوباره توضیح بدم براش)
پرسید ینی همه جاشو میشناسی؟
یکی از بانوان حاضر در مجلس گفت نسرین دختر خوبیه, فقط مسیر خوابگاه و دانشگاهو میشناسه
واقعاً برای خودم متاسفم که یه عده خوب بودن یه دخترو معادل با آفتاب, مهتاب ندیدنش میدونن!
خشمم رو فرو خوردم و یه نفس عمیق کشیدم و رو به دختره گفتم آره عزیزم تا حدودی میشناسم و
هر موقع بابا کار اداری داشته باشه میسپره من اونجا انجام میدم
مجلس زنونه بود
ده دوازده ساعتی باهم بودیم
ساکت نشسته بودم و با دقت به حرفاشون گوش میدادم
حرف مشترکی نداشتیم که منم نظر بدم, حالم هم زیاد مساعد نبود و دلم بد جوری درد میکرد
راجع به یخچال 9 میلیونی و مبل 7 میلیونی و لباس آنچنانی و سرویس اینچنینی فلانی حرف میزدن
اینکه فلانی خونه خریده و از کاغذ دیواریاش خوشش نیومده و عوض کرده و کیا اخیراً ازدواج کردن و
شوهر کدوم پولدارتره, چندتا خواهر و برادر داره, ماشینش چیه, کدوم خوشتیپ تره, کچله, چاقه, مدرکش چیه
مهریه کی چه قدره و ببین فلانی ماه عسل کجاها قراره بره و سرویس طلا و جهیزیهشوووووووووووو
یه کم هم گیر دادن به اسمهای جدیدی که برای بچهها میذارن که در این زمینه خدایی حق دارن
بعضیاشون انقدر پیچیده ان که آدم هی هر بار یادش میره
یکی یه چیزی میگفت, بعدش میگفت شوهرم دوست نداره یا داره, میذاره یا نمیذاره
گفتم ینی آدم بعد ازدواج, خودش اختیار و اراده نداره؟
یه جوری پرسیدم که مثلاً اینا با تجربه ان و من بچه ام و میخوام راهنماییم کنن
همه متفق القول گفتن نه دیگه... بعد ازدواج صاحب اختیارت شوهرت میشه
ذهنم درگیر مدل زندگی این دختری بود که تازه به فامیلمون اضافه شده
دختره میخواسته بره بازار, ولی مادرشوهرش نذاشته بود تنها بره
بهش گفتم اگه من همچین مادرشوهری داشتم یه تذکر حسابی به شوهرم میدادما
دوباره همه متفق القول گفتن اتفاقاً تو هم بعد ازدواج باید سبک زندگیتو عوض کنی و
الانو نبین تنهایی میری تهران و اونجا هر جا خواستی میری و دوباره تنهایی برمیگردی
بعد ازدواج صاحب اختیارت شوهرته و اون باید اجازه بده که کجا و با کی بری و بیای
(انقدر این عبارت صاحب اختیار رو اعصابم بود که نگو)
دوست داشتم بدونم زندگیش بعد از ازدواج چه فرقی کرده ولی روم نمیشد مستقیم بپرسم
بالاخره یه جوری دغدغه ذهنیمو مطرح کردم و
گفت از صبح اومدی آی دلم وای دلم میکنی و شبم میری خونه و مامانت غذاتو آماده کرده,
ولی من تو همچین شرایطی باید پاشم برای یکی دیگه که صبح میره شب میادم غذا درست کنم
این یکی از تفاوتهای الان با گذشته است
با دوستای مدرسه اش که ارتباط نداشت, دانشگاهم که هیچی, دیپلم گرفته بود و تموم.
نه خبری از مودم و لپتاپ و نه خبری از یه جلد کتاب حتی!
داشتم خودمو شب و روز جلوی تلویزیون و فلان کانال و فلان سریال تصور میکردم
و اینکه تا دوازده ظهر بخوابم!
خواستم بگم اگه برگردی به یه سال پیش, از بین خواستگار خوش تیپ و پولدار و باسواد کدومو ترجیح میدی
یه جور دیگه پرسیدم که مثلاً راهنماییم کنه
بدون اینکه فکر کنه گفت پولدار باشه... الان همه چی پوله, پول باشه قیافه هم هست, مدرکم هست
با اینکه به چشم برادری!!! شوهرش خوشتیپ و خوشقیافهترین پسر فامیل بود
ولی با قیافه که نمیشد یخچال 9 میلیونی و مبل 7 میلیونی و لباس آنچنانی و سرویس اینچنینی خرید
در ادامهی حرفاش گفت با پسرای ترک ازدواج نکن, اونا بلد نیستن بهت بگن عزیزم عشقم گلم فدات شم
دختر دوست داشتنی و قانعی به نظر میرسید
معلوم بود اهل چشم و هم چشمی نیست
از وقتی اومدم خونه به حرفاش فکر میکنم, به اینکه یه زن چه قدر جلوی تلویزیون بشینه و تو آشپزخونه باشه
به اینکه چرا من هیچ وقت دلم نخواست بهم بگن عزیزم عشقم گلم فدات شم
به اینکه چرا هیچ وقت نتونستم اینایی که با وام و قرض سرویس طلای چند میلیونی میخرنو درک کنم
به اینکه چرا ظرف بلور چند صد تومنی اونجا روی میز برام جذابیت نداشت
این چراها یه طرف قضیه بود و نقل مجالس بودن و به به و چه چه ملت طرف دیگه!
نتیجهای که گرفتم این بود که
باید تا میتونی پسر و خانواده پسرو تحت فشار بذاری برات طلا بخرن! تا میتونی!!!
هر چی طلاهات بیشتر و گرونتر باشن شان و مقام و منزلتت بالاتر میره
جهیزیه عالی باید ببری تا ملت چش و چالشون درآد
اصن یه مراسم داریم که تو اون مراسم ملت میرن جهیزیه دخترو نگاه میکن :)))))
حالا فلاش بک, برگردیم سراغ اون عده که سن و سالشون بزرگ میشه ولی هنوز تو همون توهم و خیال نوجوونیشون میمونن, مثل قصهها فکر میکنن, یک دل نه صد دل عاشق میشن, تب میکنن, بی تاب میشن, غم هجران و درد عشق و امید وصال و فاز عرفانی میگیرن
ادامه دارد...