پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

آهنگ‌هایی که در طول روز می‌شنوم یا گوش می‌دم، پست‌ها، مطالب، شعرها و جملاتی که یه موقع یه جایی می‌خونم و به دلم می‌شینه رو اینجا یادداشت می‌کنم و با شما به اشتراک می‌ذارم. اسم کتاب‌ها و فیلم‌هایی که بعد از خوندن و دیدنشون تحت تأثیر قرار گرفتم هم می‌نویسم.

نظرات (۱۴۵)

ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار چونی بی من؟
من با رخ چون خزان زردم بی‌ تو، تو با رخ چون بهار چونی بی من؟
ای زندگی تن و توانم همه تو، جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من، من نیست شدم در تو از آنم همه تو
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت، باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین، بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
ای در دل من میل و تمنا همه تو، واندر سرِ من مایهٔ سودا همه تو
هر چند به روزگار درمی‌نگرم، امروز همه تویی، امروز همه تویی و فردا همه تو
عشق است و آتش و خون، داغ است و درد دوری. کی می‌توان نگفتن، کی می‌توان صبوری
In this part of the story I am the one who dies
the only one
and I will die of love because I love you
because I love you
Love, in fire and in blood
Pablo Neruda
آفتاب لبه بومه 
روز کارش تمومه
وُلک تنگ غروبه
می‌رقصد زندگی، در جام چشم تو
سر زد صبح امید، از شام چشم تو
من رام چشم تو
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر، تا که گلباران شود کلبهٔ ویران من
تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان، تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن‌کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی، چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان
باز آ ببین در حیرتم، بشکن سکوت خلوتم
چون لالهٔ تنها ببین، بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه‌ام، عشقت غم دیرینه‌ام
باز آ چو گل در این بهار، سر را بنه بر سینه‌ام
کلی درد داری و به روت نمیاری
نذار بفهمه دنیا زمین خوردی
بخند عیب نداره اگه کم آوردی
بخند آره خدا داره نگات می‌کنه و دیگه نمی‌ذاره 
که دنیا تو رو از پا دربیاره
Love will find the way to you
So promise me forever
There’ll never be a never
Baby don’t don’t give up
If your heart is broken
Make a brand-new start
Baby don’t don’t give up
Count to ten
Start again
Don’t give up hold on tight
On the way see the light
Let your love make it right
Thou you think you lost your way
می‌خواهمت ای خواهش دل‌خواه، هر جا که تو خواهی بکشانم
گفتم ببینمت شاید که از سرم دیوانگی رود
زان دم که دیدمت دیوانه‌تر شدم دیوانه‌تر شدم
با یک خیال خام افتاده‌ام به دام، از ره به در شدم دیوانه‌تر شدم
گفتم ببینمت تا بی‌قراری از جانم به در رود
هم بی‌قرار و هم شوریده‌سر شدم دیوانه‌تر شدم
گفتم ببینمت شاید شراره از جانم فروکشد
دیدم تو را و هم چون شعله‌های آتش شعله‌ور شدم
از ره به در شدم دیوانه‌تر شدم
فیلم - یتیم‌خانهٔ ایران
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
تو این غربتی که هستم
دارم می‌میرم حالیت نیست
بازم دستتو تو دستم، 
می‌خوام بگیرم حالیت نیست
هنوز یار تو هستم، حالیتم نیست
به هیچکی دل نبستم، حالیتم نیست
سیاه چشمون می‌خوام حالمو بپرسی
بشی مهمونم احوالمو بپرسی
نگفتی نکنه خونه‌ش خرابه
ندیدنم واسش رنج و عذابه
تا چشمم می‌پسنده، دلم در التماسه
یه روز لبریزه از شوق
یه روز پررنج و درده
یه روز گرم از محبت 
یه روز غمگین و سرده
این از قمار بین من و زندگانی‌ام
اگر برای ابد هوای دیدن تو
نیفتد از سر من چه کنم
همهٔ کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که من آدم حسودی هستم
و همهٔ کسانی که تو را می‌شناسند؛
لعنت به همهٔ کسانی که تو را می‌شناسند
پاسخ:
+ نزار قبانی
برای آخرین نفس بخون ترانه‌ای
که باید از تو بگذرم به هر بهانه‌ای
که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد
که میشه این غما رو از دلم پیاده کرد
بگو که باید از تو رد شد و دلو ندید
خسته‌ام از لبخند اجباری خسته‌ام از حرفای تکراری
خسته از خواب فراموشی، زندگی با وهم بیداری
دلکم دلبرکم دلبر بانمکم
که تو بردی سرکم و شکستی بال و پرکم
پاسخ:
+ ناهید
از این تب جانکاهم در هر نفس و آهم هر نقطه‌ای از راهم 
جز عشق نمی‌خواهم
چرخیدم و چرخیدم حال همه را دیدم از حال تو فهمیدم 
جز عشق نمی‌خواهم
هر آنِ تو با من گفت در جان تو با من گفت چشمان تو با من گفت 
جز عشق نمی‌خواهم
شب که نسیم می‌وزد موی تو تاب می‌خورد
دست ردم دوباره بر، سینهٔ خواب می‌خورد

داشتنت نه آن‌چنان ساده که فکر می‌کنم
روی شناسنامه‌ام مهر عذاب می‌خورد

پرسه و اشک و آه و غم، طعنه و زخم دم به دم 
دیدن تو برای من این همه آب می‌خورد

در عجبم از اینکه تو، تیر به هر که می‌زنی
بر دل زخمی منِ خانه خراب می‌خورد
واسه دلم کلاس نذار مو خودم کلاس می‌رُم، پاتو رو قلب من نذار به خدا دق می‌کنُم
پا به پای دلم بیا خدایی دوسِت دارم، محل به این و اون نذار فکرای ناجور می‌کنُم
فیلم - اخراجی‌ها ۲
الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی
طبیب حاذق این قلب بیمارم تو باشی
می‌دونی می‌شکنه این قلب من در کنج سینه
اگه بیدار بشم و بازم به بالینم نباشی
به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی؟
هرکجا روی وصلهٔ منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟
از خون دل نوشتم، نزدیکِ دوست نامه
اِنی رایت دَهرا من هِجرکَ القیامه
دارم من از فَراقش، در دیده صد علامت
لَیسَت دُموع عینی هذا لَنا العلامه

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی

هر چند کازمودم از وی نبود سودم
من جَرب المُجرب حلت به الندامه
گفتم ملامت آید گر گردِ دوست گَردم
وَ الله ما راینا حُبا بِلا مَلامه

پرسیدم از طبیبی احوالِ دوست گفتا
فی بُعدها عذاب فی قُربها السَلامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یَذوق مِنه کاسا من الکَرامه

گر اوفتد به دستم آن میوهٔ رسیده
بازآ که توبه کردیم، از گفته و شنیده
روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده
یاران چه چاره سازم با این دلِ رمیده
وان رفتنِ خوشش بین وان گامِ آرمیده
چون قطره‌های شبنم بر برگِ گل چکیده
صد ماه روز ِ رشکش جَیب قُصب دریده
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
یک جام پر از شراب دستت باشد
تا حال من ِ خراب دستت باشد
این چند هزارمین شب بیداریست
ای عشق فقط حساب دستت باشد
اهل کدوم دیاری؟
کجا تو خونه داری؟
که قبله‌گاهم اونجاست
هر جا که پا می‌ذاری

اهل کدوم دیاری؟
گل کدوم بهاری؟
که حتی فصل پائیز 
باغ ترانه داری

آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس
داشتن تو مرا بس

صدامو از تو دارم
شعرامو از تو دارم
اما تو رو ندارم
وای به روزگارم
پای پنجره نشستم
کوچه خاکستریه باز
زیر بارون
من چه دلتنگم امروز
انگار از همون روزاست
حال و هوام رنگ توئه
کوچه دلتنگ توئه
آروم ندارم،
یه نشونه می‌خوام واسه قلبم...
وای، باران؛
باران؛
شیشهٔ پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
پاسخ:
+ حمید مصدق
حکایت از چه‌ کنم؟
شکایت از که‌ کنم؟
که خود به دست خود آتش بر دل خون شدهٔ نگران زده‌ام
بر موج غم نشسته منم
در زورق شـکستـــه منـــم
ای نـاخـــدای عــالـم
تا نـام مـن رقـم زده‌ شد
یکبـاره مـهـــر غـم زده‌ شد
بــر ســرنـوشـت آدم
گفتی که من از طایفهٔ سنگ‌دلانم 
به خدا نه
یا عاشق این هستم و یا عاشق آنم 
به خدا نه
هر جا که تو رفتی و به هر کس که رسیدی
گفتی که من از قوم جدایی‌طلبانم 
به خدا نه
چون اهل سکوتم نه اهل هیاهو
تو تشنهٔ تعریفی و من بسته‌دهانم
پنهان شده در زیر سکوتم هیجانم
تقصیر ز من نیست دیوانهٔ تو اهل سخن نیست
هر بار دلم خواست تا یکدله باشم
هر بار دلم خواست حرفی زده باشم
دیدم که همان لحظهٔ گفتن نگرانم
تو تشنهٔ تعریفی و من بسته‌دهانم
به رهی دیدم برگ خزان 
افسرده ز بیداد زمان 
کز شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان 
در رهگذرش باد خزان 
چون پیک بلا بود
تیر غمش در دل بنشاندم 
در غم او من جان بفشاندم
گفتی نه و گفتی نه و عمری سپری شد
یک بار پذیرای دلم باش که آری
دیشب خواب تو را دیدم
چه رویای پرشوری
انگار که توی خواب دیدم
تو سال‌ها از من دوری
تو را توی باغی دیدم که سرتاسر خزان بود
بودای پاییز، از خلسه برخیز
از کوچه باغم، عطر تو لبریز
خیال زارم، سوز سه‌تارم
لبخند و اشکم، حال بهارم
تو که هم بغض شباویزی و هم رقص هما
چنگ باران به سر انگشت تو آید به صدا
پس چرا من نشنیدم ز لبت جز نت لا؟
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
پاسخ:
+ سعدی
چقدر زندگی سخت بود ماما
چهره‌ش پر از اخم بود ماما
گفتی دنیا پُر شیرینیه
مزه‌ش چقدر تلخ بود ماما
کتاب - اندازه‌گیری دنیا
هێنده‌ناهێنێ دنیا، خه‌م بخۆی
ئامانه‌تی هاتوی،ده‌بێ زوبرۆی
خۆبه‌تایبه‌تی رۆژانی پیری
باشه‌ خوبگری به‌گۆشه‌ گیری
به‌بێ خه‌می بژی به‌بێ خه‌می بمره‌
گۆشه‌ی تاریکی مه‌یخانه‌ بگره
می‌آمد و پا می‌شد و شلیک نمی‌کرد‌‌‌... 
یک بار که دنبال ردّت رفته بودم،
من به خودم از پشت سر شلیک کردم
تو رو قبلا کجا دیدم؟ کدوم لحظه کدوم ساعت؟
نمی‌دونم
چرا اینجایی و ویرون تو این حس و تو این حالت؟
نمی‌دونم نمی‌دونم
تو رو قبلا کجا دیدم چه حس مبهمی داری 
چه دلگیری
چقدر خاطره آوردی چقدر سردرگمی داری 
چه تقدیری چه تقدیری
می‌خوام یادم بره اما هنوز عطرت مثل رویاست چقدر آشناست
چقدر نزدیکی و دوری چقدر چشمای تو تنهاست چقدر تنهاست
باز امشب دل ِ من غرق ِ گله شد 
بی‌تاب و بی‌رمق
بی‌حوصله شد
دردا که دوری دردا 
ای آرزوی ِ فردا تو بیا
نداری خبر ز حال ِ من نداری
که دل به جاده می‌سپاری
پشت شیشه برف می‌بارد
در سکوت سینه‌ام دستی
دانهٔ اندوه می‌کارد
چون نهالی سست می‌لرزد 
روحم از سرمای تنهایی
می‌خزد در ظلمت قلبم 
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی‌بخشی 
عشق، ای خورشید یخ‌بسته
سینه‌ام صحرای نومیدیست
خسته‌ام، از عشق هم خسته
تو گم شدی که گم بشه
تموم خنده‌های من
یه جوری بی‌اراده‌ام، چشام به فال حافظه
نمیری از خیالم و خرابه حال حافظه
وقتی تو گریه می‌کنی
شک می‌کنم به بودنم
بغض وقتی می‌رسد شاعر نباشی بهتر است
بغض وقتی گریه شد خودکار می‌خواهد فقط
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
پاسخ:
+ فریدون مشیری
حتی تو تلخ‌ترینِ لحظه‌ها
هیشکی اندازۀ تو شیرین نیست
حتی تو شادترینِ لحظه‌ها 
هیچکی اندازۀ من غمگین نیست
فیلم - قلاده‌های طلا
رفتی که من در نیمۀ تاریک این سیاره باشم 
رفتی که مثل سایه‌ای روی زمین آواره باشم
رفتی و جای خالی‌ات را در کنارم حس نکردی 
رفتی و چیزی از عذاب انتظارم حس نکردی
می‌سوزم اما آتش عشق تو خاموشی ندارد 
می‌میرم اما داغ چشمانت فراموشی ندارد
باید مرا باور کنی تنهاترین مرد زمینم 
تو در طلوع تازه‌ای من در غروب آخرینم

من آخرین شمعم که می‌خواهم بمیرم
تو فقط باش تموم کم و کسرش با من
با تموم دوری و طاقت و صبرش با من
تو فقط تب کن از این عشق بلاتکلیفم
مردن و سوختن و باقی زجرش با من
عاشقونه‌هامونو مثل یه قصه بنویس 
خوندنش با دل و جون سطر به سطرش با من
تو فقط دلت بخواد یه روزی مال هم بشیم 
التماسش به خدا حاجت و نذرش با من
من از تو راه برگشتی ندارم تو از من نبض دنیامو گرفتی
تمام جاده‌ها رو دوره کردم تو قبلاً رد پاهامو گرفتی
من از تو راه برگشتی ندارم به سمت تو سرازیرم همیشه
لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلاَّ إِلَیْهِ. دردم از یار است و درمان نیز هم.
تو از قبلهٔ من، گرفتی خدا رو
فیلم - دو نفر و نصفی
در حسرت دیدار تو آنقدر خمارم
آنقدر که شب تا به سحر، گاه شمارم
ای دلبر دیوانه مَبَر جور به کارم
من در دو جهان غیر تو دلخواه ندارم
دیوانه‌ای از بند خود آزادم و
گه در غم و اندوهم و گه شادم و
چون بیدِ به رقص آمده در بادم و
چشمان پریشان تو بُرده‌ست قرارم
من در دو جهان غیر تو دلخواه ندارم
ای دلبر سرمستِ نظربازِ من
ای عشق من، ایمان من، ای راز من
ای نغمۀ مستانۀ در ساز من
آهنگ تو پیچیده در آوازِ دوتارم
من در دو جهان غیر تو دلخواه ندارم
فیلم - بندباز (The walk)
میشه پرنده باشی، اما رها نباشی
میشه دلت بگیره اسیر غصه‌ها شی
حالا که آسمونم دنیای تازه‌ای نیست
اون وقت یه جا بشینی محو گذشته‌ها
دلت بخواد دوباره، از ته دل بخونی
از ترس ریزش اشک، غمگین و بی‌صدا شی
رفیق من سنگ صبور غم‌هام 
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیشکی نمی‌فهمه چه حالی دارم 
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل‌زده از لیلیا 
خیلی دلم گرفته از خیلیا
دنبال چه می‌گردی 
اون رفته از این شهر
اون رفته از اینجا
بیهوده نکن کوشش که اون گمشدۀ ما دیگه نمیشه پیدا
دیگه نمیشه پیدا
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
پاسخ:
+ حافظ
یه آسه یه شاهه یه سرباز
قماربازه قماربازه قمارباز
بوسه بزن به تاست شاید که شانس بیاره
بوسه بزن رو لب‌هام عشقم یه جور قماره
منم بی‌بی عشقت 
تویی شاه دل من
گرفتار و اسیرم
که گمراهه دل من
عاشقی چیست؟ زنده بودن فاش
وآنگه از عشق او نهان مردن
پاسخ:
+ اوحدی
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

گفتی به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران
فیلم - حلقه
فیلم - بادیگارد
باید از این روزام
صد سال بگذره
شاید ببخشمت
چشمانش
داروندارم بود
داروندارم کو؟
فیلم - ماجرای نیمروز
تا لبانت باز شد طعم عسل از دست رفت
شعر خواندی ارزش ضرب‌المثل از دست رفت
شاعران چشمان نازت را غزل کردند و بعد 
شعر در هر قالبی غیر از غزل از دست رفت
راحت از این دل مرو
که جانم می‌رود
آن لبِ خندیده تویی 
چَشم تویی دیده تویی 
یارِ پسندیده تویی 
خواب تو را دیده منم

نور تویی شیشه تویی 
برگ تویی ریشه تویی 
صاحبِ اندیشه تویی 
از تو نرنجیده منم
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی؟
چه شد که شیوهٔ بیگانگی رها کردی؟
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود 
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی؟
منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
تویی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی
بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد 
کس نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی؟
بیا که با همه نامهربانیت ای ماه 
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود 
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی
با همهٔ بی‌سروسامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام
طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام
آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظهٔ طوفانی‌ام
دل‌خوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی‌ام
حرف بزن، حرف بزن سال‌هاست
تشنهٔ یک صحبت طولانی‌ام
ها... به کجا می‌کشی‌ام خوب من؟
ها... نکشانی به پشمانی‌ام...
ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ. سپس در آن روز از نعمت‌هایی که داشته‌اید پرسیده خواهید شد
نه اینکه سرد و مغرورم، نه اینکه دور از احساسم
بذار دست دلم رو شه، بذار رویا رو بشناسم
تموم شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم
یه روز می‌فهمی از چشمام، چه احساسی به تو دارم
مه مجنون تو و تو لیلی مه
مه فرهاد تو و تو شیرین مه
چه بی‌اثر می‌خندم
چه بی‌ثمر می‌گریم

من آن دیرآشنا را می‌شناسم
من آن شیرین ادا را می‌شناسم
محبت بین ما کار خدا بود
از اینجا من خدا را می‌شناسم

خوشا روزی که این دنیا سرآید
قیامت با قیامِ محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم کام عاشق کی برآید
چون صید به دام تو به هرلحظه شکارم، ای طُرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب نیارم، رفته است قرارم
چون آهوی گم‌گشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی، بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسه مویم
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم، با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی تا سجده گزارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند، جانم برهاند
ورنه ز وجودم اثری هیچ نماند جز گرد و غبارم
سُئِلَ أَیْنَ اللَّهُ؟ فَقَالَ: عِنْدَ الْمُنْکَسِرَةِ قُلُوبُهُم

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
عشقت چرا تاوان من شد؟ 
رفتی غمت پایان من شد
از هر گناهی توبه کردم 
چشمان تو ایمان من شد

تو را چون جان خود می‌دانمت 
تو را چون سایه می‌پندارمت 
هر چه تو دوری من صبورم
مرا از غم جدا نمی‌کنی 
مرا یک دم صدا نمی‌کنی 
من که گذشتم از غرورم 
قبل از تو من عاشق نبودم

تو آمدی با هر نگاه 
مرا گرفتارم کنی 
این قرارمان نبود 
از عشق بیزارم کنی 
به یاد تو من بی قرارم
ای وای هنوز چشم انتظارم...
بیا که دیگه داره دیر میشه
دلم تو سینه داره پیر میشه
که دنیا به خُسرانِ عقبی نیــرزد، به دوری ز اولادِ زهرا نیــرزد
و این زندگانی فانی، جوانی، خوشی‌های امروز و اینجا 
به افسوسِ بسیارِ فــــردا نیرزد
دستم بی‌حسه، انگار یخ کردم
انگار مشکوکم، که برنمی‌گردم
این حس تنهایی تلخ و نفس‌گیره
انگار این هجرت، اجبار تقدیره
دستم بی‌حسه، اینجا زمستونه
یه چیزی پشت چشماته 
که مغناطیسو رد کرده
شبای قبل تو باید 
به این تقویم برگرده

ازم بگذر اگه راحت 
نگفتم دوستت دارم
رستن از دامت نتوانم 
محبوبِ زیبا
طاقتِ هجرت ندارم 
محبوبِ زیبا
با ما چه کردی؟ جز جفا
محبوبِ زیبا
رحمی کن آخر بی‌وفا
محبوبِ زیبا

سر تا به پا تاب وُ تبم در آتش هر صبح و شبم
دانم که آخر نرسد کامی از آن لب به لبم
مرغی بی‌پناهم 
عشقِ تو گناهم
یاری از که خواهم؟ 
افسونِ دل‌ها
گو در دردِ عشقم، درمان از که جویم؟
بر زخمِ دل، مرهم، 
محبوبِ زیبا
غابت شمسنا الحلو ما جانا (آفتاب ما غروب کرد و زیباروی ما نیامد)
عافت عیونی النوم (چشمام خواب را رها کردند)
بَعدک حبیبی العین ذِبلانه (عزیزم بعد از تو چشمای من پژمرده شدند)
لوح القدر مَکتوب (در سرنوشت من این فراق نوشته شده)
هِجرک حبیبی الروح ضمآنه (فراق تو ای یار جانم را به تنگ آورده)
ضِلیت انا سِهران (تمام شب را تا سحر بیدار ماندم)
ورا نجومی لیش ماجانه (و سراغ تو را از ستاره‌ها می‌گرفتم و می‌گفتم چگونه است که ما را از یاد برده)
واتسامر ویا اللیل (شب همداستان من شد)
واجمع همومی و روحی تلفانه (غصه‌هایم را جمع می‌کردم و می‌گفتم چرا محبوب به دیدار ما نیامد)
این یک جنون منطقی‌ست که می‌خواهمت هنوز
حسی به غیرِعاشقی‌ست که می‌خواهمت هنوز
Bu akşam ölürüm beni kimse tutamaz
امشب خواهم مرد. کسی نمی‌تواند مانع من شود

Sen bıle tutamazsın yıldızlar tutamaz
حتی تو هم نمی‌توانی مانع من بشی، ستاره‌ها هم نمی‌توانند

Bır uçurum gıbı düşerım gözlerınden
مانند افتادن از پرتگاه از چشمانت خواهم افتاد

Gözlerın benı tutamaz
چشمانت هم نمی‌توانند جلوی من را بگیرند

Bir sen olurum bir ben ölürüm
در تو غرق می‌شوم و می‌میرم

Bu akşam ölürüm sirf senin için
امشب فقط به خاطر تو خواهم مرد

Beni ölüm bile anlamaz
حتی مرگ هم نمی‌تواند مرا درک کند
آخ دل زارُم 
اسیرته
راه و رفتارُم
در مسیرته 
آهوی دلُم 
زبون بسته در چنگ شیرته
اسیرته در چنگ شیرته 
اسیرته
آخ دلت آبی یار مهتابی 
کار دل رفته رو به بی‌تابی
عمر دوروزهٔ ما ارزش غم نداره 
باخته کسی که هر روز، غم روی غم می‌ذاره

وقتی یه دونه گندم میشه هزار تا دونه
وقتی رو شاخهٔ عشق پر شده از جوونه
وقتی خدای عالم عاشق عاشقونه
وقتی پرستو با عشق می‌سازه آشیونه
سوختم 
چه آتشی نگاه تو دارد 
آخر 
دلم دل تو را به دست آرد
بی‌تو 
کویر خشک و خالی‌ام 
مرا ببین چه حالی‌ام 
باران تو اگر نبارد

جانا 
دلم ربوده‌ای فریبانه 
به انتظار تو غریبانه 
نشسته‌ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه
جانا 
به غم نشانده‌ای دل ما را 
بیا و دریاب من تنها را که خسته‌ام از این زمانه

فریاد 
مرا تو برده‌ای دگر از یاد 
شکسته‌ام من هر چه بادا باد رها چو برگ خسته در باد
جانم 
تویی 
چو زلف تو پریشانم 
خزان منم که غرق بارانم 
بیا دگر نمی‌توانم
I fight for a love (من برای عشقی می‌جنگم)
Knowing it can’t be won (که می‌دانم نمی‌توان در آن پیروز شد)
I reach for hands (من دستانم را به سوی دست‌هایی دراز می‌کنم)
Knowing they can’t be held (که می‌دانم نمی‌توان آنها را گرفت)
بو سئودا نه سئودادێر (این عشق، چه عشقی است)
سه‌نی مه‌نه وئرمه‌زلر (تو را به من نمی‌دهند)
نئینیم آمان، آمان (چه کنم، امان امان)
سارێ گه‌لین (عروس موطلائی)
نة اوْلا بیر گۆن گؤره‌م (چه شود گر روزی من ببینم)
نازلی یاریمین اؤزؤنو (روی یار نازنینم را)
آیرێسێ بیر گۆنۆنه دؤزمه‌زدیم (تحمل یک روز جدایی‌اش را نداشتم)
اوْلدۆم ایلله‌ر آیرێسێ (حالا سالهاست که از او جدا مانده‌ام)
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی‌ست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی‌ست
مرا در اوج می‌خواهی تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی ابر نمی‌گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرورفتن چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک‌به‌یک رفتند مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند
شب‌ها مرغ لب‌بسته منم
دل‌شکسته منم
تا سحر بیدارم
سر به زانو دارم
برنخیزد از من های و هویی
وقتی به تو فکر می‌کنم خاطره‌هام زنده میشه
از جا دلم کنده میشه دوباره شرمنده میشه

شیرین‌ترین خوابی که دیدم تو بودی
تو شیرین‌ترین رویا که داشتم تو بودی
تو شیرین‌ترین دردی بودی که کشیدم

توی تموم زندگیم دلم ازم چیزی نخواست
به جز تو که تو هم واسه دلخوشی خودم می‌خواست
دلش می‌خواست کنار تو باشه و عاشقی کنه
همۀ اون روزایی که بی‌تو گذشت کنارِ تو بودم و
غصۀ رفتنِ تو یه روزی گرفت تمامِ وجودمو
نمی‌دونم کجـــایی چه تلخه که من 
یه خاطره بودم و بس

نمی‌تونم از عشقِ تو دل بکنم تو این همه خاطره
نمی‌دونم به چشمِ کی زل بزنم نگاتو یادم بره
هنوزم عشق و خاطره‌هات تو دلِ 
کسی که دوسِت داره هس

همه گوشمو پر می‌کنن که دیگه گریه واسه تو بسه
دستایی که جـدا بوده این همه سال
محــاله به هم برسه
اونی که همه چیزتو دادی براش
واسه یکی دیگه، دلواپسه

همه می‌دونن عمریه رفتی و من 
همون جوری دوست دارمت
نمیای و می‌میریم و کاش خبرش 
برسه یه روزی بهت
مقدمت را اماما شهیدان
با نثار تن خود گشودند
خونشان فرش راه تو بادا
عاشق راه پاک تو بودند

آمدی با پیامت خمینی
از رهایی و از حق سرودی
آنکه بر ظلم شب حمله‌ور شد
ای خمینی تو بودی، تو بودی

در دل تار شب ای شهیدان
دست قهار خلق خدائید
از تبار حسین شهیدید
از دیار عروج و خدائید
من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

این دهان باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش
آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می‌نشینم تا قیامت با تو صحبت می‌کنم
پاسخ:
+ کاظم بهمنی
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی

گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی
خود را نمی‌شناسم جز دوستی گناهی

ای ماه سرو قامت شکرانه سلامت
از حال زیردستان می‌پرس گاه گاهی

شیری در این قضیت کهتر شده ز موری
کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی

ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی

سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی
پاسخ:
+ سعدی
یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس‌که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود
تُنسى کأنک لم تکن
فراموش خواهی شد؛ گویی هرگز نبوده‌ای
با خود گفتم فراموشش می‌کنم
بی‌خود گفتم...
پاسخ:
+ ناصر رعیت‌نواز
شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود
در سینه عجب بی‌خود و بیگانه تبی بود 
غم بود که بی دعوت دل، ساکن دل شد
دل بود که بی صاحب و سرگشته و ول شد 
غم بود که از خون جگر طالب می شد
دل بود که ساغر شد و ساقی خود دل شد
تازه‌ترین زخم دلم قصۀ رفتن توئه...
تو سهم من نبودی و به قصه‌ها سپردمت
اسمتو زمزمه کردم
این تمام شورشم بود
تمام خنده‌هایم را نذر کرده‌ام
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت،
دلتنگی‌ام را به باد می‌سپارد
پاسخ:
+ علی صالحی
به عطر نفس‌های گرم خودت که پیراهنم را گرفته نرو
به شب‌پرسه‌های پر از آرزو که در حسرتم پا گرفته نرو

به احساس معصوم من تکیه کن دلت را به دست دل من بده
در این لحظه‌های پر از دلهره به من جرئت تکیه کردن بده

در انبوه دلشورهٔ جاده‌ها به آرامش ماندنت فکر کن
به من که دلم را گره می‌زنم به چین‌های پیراهنت فکر کن

من از ابتدای جهان یک‌نفس به تاریخ چشمان تو زل زدم
دلم را از این راه پرحادثه به دنیای امروز تو پل زدم
باز دوباره صبح شد 
من هنوز بیدارم
کاش می‌خوابیدم 
تو رو خواب می‌دیدم
دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بارِ غم پیکر من
بار غم عشق او را، گردون نیارد تحمل
چون می‌تواند کشیدن، این پیکر لاغر من
می‌سوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من سینهٔ من، سودای من آذر من
هوای حال من غم داره سرده 
ولی از ابر و بارون خزون نیست
زمستون داره تو لحن تو انگار 
که ابرش تو هزار تا آسمون نیست
هوام دلگیر، نفس‌هام سرد، دلم خون 
یه عالم درد و دل دارم تو سینه
شب تار و غم یار و دل زار 
هوای بی می و ساقی همینه
چه بی‌تابانه بی‌تاب تب تو 
چه بی‌رحمانه بی‌رحمی تو بی‌رحم
چه بی‌اندازه می‌خوام که تو باشی 
چه باانگیزه می‌خونی که می‌رم
زندگی دیکته گفت و ما همه‌ش غلط پشت غلط 
عشقو نوشتیم با الف 
نقطه گذاشتیم ته خط
تو بفرما که منِ سوخته‌خرمن چه کنم؟
پاسخ:
+ حافظ
نامه‌ای عاشقانه از دختری در عهد قاجار 
نمونه‌ای از نامه‌نگاری‌های قدیمی
​​​​بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم وُ زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده. زن جماعت را کارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت و روب وُ وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس  گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد. پری‌دُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌چی‌ها بوده و او بی‌خبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده.
حی لایموت سرشاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده. اوضاع مملکت خوب نیست؛ کوچه به کوچه مشروطه‌چی چنان نارنج‌هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند وُ جواب آزادی‌خواهی، داغ و درفش است وُ تبعید و چوب و فلک. دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌ایدُ شب به شب بر گیس می‌مالیم. 
سَیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم باجی. عرق همه را درآورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم درآمده. می‌دانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌جا قُرص باشد، صاحاب داشته باشد، دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود، چروک می‌شود، بوی نا می‌گیرد، بید می‌زند. دلْ ابریشم است. 
نه دست و دلم به دارچین‌نویسی روی حلوا و شُله‌زرد می‌رود، نه شوق وسمه وُ سرخاب وُ سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی که آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچهٔ بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
به قول آقاجانمان؛ دیده را فایده آن است که دلبر بیند. شما که نیستید وُ خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کارخداست. چلّه‌ها بر او گذشته، بر دل ما نیز. عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم ولی به واللّه بس است، به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید، به تهران مراجعت فرمایید وُ به داد دل ما برسید، تیمارش کنید وُ بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد وُ شیشهٔ عطری که رو به اتمام است. زن را که که می‌گویند ناقص‌العقل است، درست هم هست؛ عقل داشتیم که پیرهن‌تان را روی بالش نمی‌کشیدیم وُ گره از زلف وا کنیم وُ بر آن بخُسبیم. شما که مَردید، شما که عقل‌تان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیده‌اید وُ درس طبابت خوانده‌اید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقص‌العقل چه کند.
تصدقت پری‌دُخت
بوسه به پیوست است.
پری‌دخت، مراسلات پاریس طهران
می‌شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید
یا به وقت ریزش اشک شادی بگذشته را دید
وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی
و دوری آرزوهایم مرا زندانی ساخته
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ، 
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ، 
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ الْبَلاَءَ
خدایا بیامرز برایم گناهانی را که نعمت‌ها را دگرگون می‌سازند، 
خدایا بیامرز برایم آن گناهانی را که دعا را بازمی‌دارند، 
خدایا بیامرز برایم گناهانی که بلا را نازل می‌کند
هَیْهَاتَ أَنْتَ أَکْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ أَوْ تُبْعِدَ مَنْ أَدْنَیْتَهُ أَوْ تُشَرِّدَ مَنْ آوَیْتَهُ أَوْ تُسَلِّمَ إِلَى الْبَلاَءِ مَنْ کَفَیْتَهُ وَ رَحِمْتَهُ 
باور نمی‌کنم چه آن بسیار بعید است و تو بزرگوارتر از آن هستی که پرورده‌ات را تباه کنی، یا آن را که به خود نزدیک نموده‌ای دور نمایی، یا آن را که پناه دادی از خود برانی، یا آن را که خود کفایت نموده‌ای و به او رحم کردی به موج بلا واگذاری
أَیْنَ کُنْتَ یَا وَلِیَّ الْمُؤْمِنِینَ یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَ یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ یَا حَبِیبَ قُلُوبِ الصَّادِقِینَ وَ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ
کجایی ای سرپرست مؤمنان، ای نهایت آرزوی عارفان، ای فریادرس خواهندگان فریادرس، ای محبوب دلهای راستان و ای معبود جهانیان
ظَلَمْتُ نَفْسِی
گلدی بهار
گلمدی یار
پاسخ:
+ رستاک
انیمیشن - رالف خرابکار
فیلم - سلام بمبئی
آی شیرین جُوانی
فیلم - به وقت شام
گل سنگم گل سنگم
چی بگم از دل تنگم
مثل آفتاب اگه بر من 
نتابی سردم و بی‌رنگم
همه آهم همه دردم
مثل طوفان پر گردم
باد مستم که تو صحرا
می‌پیچم دور تو می‌گردم
مثل بارون اگه نباری
خبر از حال من نداری
من دارم بهار بهار می‌بازم به روزگار
دلمو ورق ورق صدامو هوار هــــــــــوار
می‌مونم صبور صبور می‌شکنم غرور غرور
آخ که زندگیمو من می‌بازم کرور کرور
پاسخ:
+ مریم
جان جهان دوش کجا بوده‌ای؟
نی غلطم در دل ما بوده‌ای
آه که من دوش چه سان بوده‌ام
آه که تو دوش که را بوده‌ای
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بوده‌ای
زهره ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده‌ای
+ فیلم - ماهورا
من ناز تو بر جان بخرم حال بگو تو
این نصفۀ جان بر چه بها می‌خری از من
لبخند تو می لب‌های تو جام 
لبخند بزن لبخند بزن
با من سر پیکار نکن جنگ ندارم
در کف به جز این سینۀ دلتنگ ندارم
ای چشم‌سیاه بی‌مروت چه کنم چون
من پیش سیاهی شما رنگ ندارم
گر من سر و کارم به تو افتاد چه بهتر
گر یار به من پاسخ خوش داد چه بهتر
ما را مکن آزاد ولی زلف رها کن
ما در قفس و زلف تو آزاد چه بهتر
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
پاسخ:
+ سعدی
لازمهٔ عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
پاسخ:
+ وحشی
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درونِ دل فتادی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
پاسخ:
+ سعدی
فرقی نمی‌کند  چه برایم نوشته دوست
دشنام داده است، ولی دستخط اوست
فیلم - بارکد
کتاب - رابطهٔ عبد و مولا
پاسخ:
+ goodreads
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی
پاسخ:
+ سعدی
تو چرا نمی‌شنوی آه و نالۀ من
مگه تو نمی‌بینی دل عاشق من
انقدر سوسو می‌زنم؛ شاید یه شب دیدی منو
۲۰ دی ۹۸ ، ۱۹:۰۰ دُردانه ⠀
پاسخ:
کانال تلگرامی «خانهٔ ویراستار»
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۳۵ دُردانه ⠀
پاسخ:
اینستاگرام :)
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۳۸ دُردانه ⠀
پاسخ:
کتاب‌باز
۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۱ دُردانه ‌‌

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت

پاسخ:
+ حافظ
۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۳ دُردانه ‌‌

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

پاسخ:
+ هوشنگ ابتهاج
۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۴ دُردانه ‌‌

من آخرین شمعم که می‌خواهم بمیرم

۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۴ دُردانه ‌‌

آن‌چه در مدّتِ هجرِ تو کشیدم، هیهات
در یکی نامه مُحال است که تحریر کنم

پاسخ:
+ حافظ
۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۹ دُردانه ‌‌

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی، به من خراب دادی؟

همه کس نصیب خود را بَرَد از زکات حُسنت

به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی

همه سرخوش از وصالت، من و حسرت و خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکرفروشت دل فیض خواست کامی

نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی

۰۶ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۵۶ دُردانه ‌‌

نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی
خدای را که مبادا، دل از نشانه بیفتد

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.