پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

پیاده شد بره چایی بیاره. گفتم برای من نیار. نمی‌خورم. چه می‌دونم آبشو تو کدوم کتری جوشوندن، کی جوشونده، چه جوری جوشونده، کتریه رو کجا شسته، چه جوری شسته، نشسته. دیدم با چهار تا لیوان داره میاد سمت ماشین. اخم کردم. مگه نگفتم نمی‌خ... هنوز جمله‌م تموم نشده بود که دیدم عکس جغد رو لیواناست. / ظهر، این سرِ شهر/

آقاهه سینی به دست کنار خیابون وایستاده بود. اومد سمت ماشین و سینی رو گرفت سمت پسرا. گفتم من شیر گرم دوست ندارما. پاستوریزه هم نیستن اینا. معلوم نیست تو چی جوشوندن، کی جوشونده، ظرفشو چه جوری شسته، با چی شسته، کی شسته، کجا شسته، نشسته. برا من برندارین؛ نمی‌خورم. دو تا امید برداشت. یکیشو داد دست محمدرضا. سینیه خالی شد. یکی دیگه از اون ور خیابون اومد و سینی‌ش رو گرفت سمت محمدرضا. محمدرضا لیوان قبلی رو داد دست پریسا. دو تا برداشت و یکیو گرفت سمت من و راه افتاد. من که گفتم شیر گرم دوس... عه اینم جغده! /شب، اون سرِ شهر/

+ لیواناتونو بگیرین سمت من، دارم عکس می‌گیرم.

۱۴ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس: حیاط دانشگاه سابقم، پاییز 91

۵۵ نظر ۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1144- بیات‌نوشت4+رادیکال4 (این قسمت: فُرم)

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۵۸ ق.ظ

اعتبار گذرنامه‌ی من و بابا تموم شده بود. اینو وقتی فهمیدیم که بابا می‌خواست بره سفر و حواسمون نبود ماه‌ها از اعتبار پاسپورت‌ها می‌گذره. فرم درخواست گذرنامه‌ی جدید رو پر کردم و دادم به خانومی که مسئول وارد کردن اطلاعات به سیستم بود. در مقابل رشته و دانشگاه چیزی ننوشتم. یک جای خالی بیشتر نداشت و من نتونستم تصمیم بگیرم کدوم رشته و دانشگاهم رو اونجا بنویسم. در مقابل شغل هم چیزی ننوشتم. برگه رو گذاشتم کنار برگه‌ی بابا و شناسنامه‌ها و دادمشون به خانومه. شناسنامه‌مو باز کرد و اطلاعاتشو با فرم، تطبیق داد و اسممو پرسید. گفتم. گفت ولی تو شناسنامه‌ت طوری نوشته شده که سوسن می‌خونم اسمتو. گفتم ینی اون نقطه‌های نون و ی رو نمی‌بینید؟ گفت اگه اونا رو لحاظ نکنیم، سوسن خونده میشه؛ سریع اقدام کن و برو شناسنامه‌تو عوض کن. گفتم خب باید اون نقطه‌ها رو هم لحاظ کنید که سوسن خونده نشه. دیدم داره جلوی رشته و دانشگاهم می‌نویسه برق شریف. گفتم از کجا می‌دونستید اینو؟ یک لحظه حس کردم خیلی معروف و خفنم لابد. گفت اطلاعات پاسپورت قبلی‌تو چک کردم. اونجا اینو نوشتی. گفتم ولی دیگه من اونجا این رشته رو نمی‌خونم. گفت مهم نیست. راست می‌گفت. مهم نیست. آدرس خونه رو با آدرسی که بابا تو فرمش نوشته بود مقایسه کرد و خنده‌ش گرفت. گفت آدرس خونه‌تونو چقدر متفاوت نوشتین! خونه و پلاک همونه؛ ولی مسیرتون فرق داره. گفتم زاویه‌ی دیدمون به مسائل متفاوته کلاً. پرسید درس‌ت تموم شده؟ گفتم آره. گفت کار هم می‌کنی؟ نمی‌تونستم توضیح بدم کارم دقیقاً چیه. گفتم رسماً نه. گفت پس بنویسم بی‌کار؟ گفتم نه!!! گفت پس می‌نویسم خانه‌دار. گفتم نه!!! کلافه و سردرگم گفت پس چی بنویسم اینجا؟ گفتم بنویسید دانشجو. می‌دونم می‌خواست بپرسه مگه نگفتی درس‌ت تموم شده؟ ولی نپرسید. /تیر 96/

رشته‌های آزمون استخدامی هیچ وقت شامل حال من و گرایشم و شهرم نمیشه خداروشکر. چه لیسانس، چه ارشد. معلوم هم نیست دکترا کجا قبول بشم یا نشم اصلاً و از مهر 97 تهران باشم یا همین جا. برای همین پیگیر استخدام و کار نیستم زیاد. ولی از اونجایی که هوا را از من بگیر، آزمون و کنکور و امتحان را نه، تو آزمون استخدامی دانش‌بنیان شرکت کردم. من ویارِ امتحان دارم همیشه. الکی الکی رفتم دوباره کنکور ارشد دادم و قبول شدم. نه تنها ویار امتحان دارم، ویار قبول شدن هم دارم. ینی ببینم یه جا دارن آزمون آفتابه‌سازی می‌گیرن، میرم منابعشو گیر میارم می‌خونم میرم امتحان میدم و آفتابه‌ساز میشم. هر از گاهی به سرم میزنه برم جای این و اون امتحان بدم. مثلاً مبلغی بگیرم و تضمینی پزشکی قبول شم. حیف که یه کم غیراخلاقی به نظر می‌رسه این کار. به هر حال تو آزمون استخدامی دانش‌بنیان شرکت کردم. فکر هم نمی‌کنم اینجا همچین شرکت‌هایی باشه و حتی اگه باشه هم فکر نمی‌کنم موندگار باشم تو این شهر. ولی خب سنگ مفت، گنجیشک مفت؟ مفتِ مفت هم نبود البته. 57 تومن پیاده شدم. چرا 57؟ چرا 50 نه؟ چرا 60 نه؟ پیش‌آزمون هم گرفتن قبلِ آزمون. 87 تا سوال روان‌شناسی که نمی‌دونم چه تأثیری روی گزینش می‌تونه داشته باشه. ولی آخه 87!!!؟ خب نمی‌تونستن سه تا سوال دیگه هم بپرسن بشه 90؟ /شهریور 96/



بقیه‌ی سوالات: [11]، [21]، [31]، [41]، [51]، [61]، [71]، [81]

بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و به جز این پیام قرمزرنگ!، پیام مهمی درش نهفته نشده.

۳۶ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1143- بیات‌نوشت5 (این قسمت: تمامیت‌خواهی)

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ب.ظ

به جدول و مسأله‌ای که کامل حل نشده آلرژی دارم؛ به کشویی که تا نصفه بازه؛ به دری که معلوم نیست بازه یا بسته است؛ به زیپ و دکمه‌ای که کامل بسته نشده؛ به همه‌ی نمره‌های کمتر از بیست و اعداد کسری و اعشاری؛ به همه‌ی دفترها و خودکارهایی که تموم نشدن؛ به کتابی که هنوز تمومش نکردم؛ به هندونه‌ی نصفه‌ی توی یخچال، به ظرف‌های نشسته و هر کارِ نکرده و به سرانجام نرسیده و نصفه نیمه رها شده. یا همه‌ی جلساتو می‌ری، یا کلاً قید اون کلاسو می‌زنی؛ یا همه‌‌ی قسمتا رو می‌بینی، یا بی‌خیال اون سریال میشی؛ یا یه کاری رو شروع نکن، یا اگه شروع کردی تا تهش ادامه بده و تمومش کن. یا همه، یا هیچ. اون قله رو می‌بینی؟ ما باید به اون قله برسیم بعد برگردیم. کسی جا نمی‌زنه. ما تا آخر ایستاده‌ایم. «آخر» کجاست؟ «آخر» چیه؟ نمی‌دونم. یا تو تموم میشی یا مسیر. یه نوع اختلال یا وسواس، شایدم یه جور بیماری روانی و خطای شناختی موسوم به؟ موسوم به نمی‌دونم چی. شاید موسوم به کامل یا رند کردنِ پدیده‌های پیرامون. حساب بانکی رند، معدل رند، تعداد شکلات‌های توی جیبم هم رند. اسم علمی‌شو نمی‌دونم؛ ولی قطعاً جزو انواع خوددرگیری‌ها محسوب میشه. 

درس و دانشگاه تموم شده و چند روزه افتادم به جونِ بازیای توی گوشیم. یکی یکی تمومشون می‌کنم و برای همیشه پرونده‌شونو می‌بندم. بالاخره بعد این همه سال فهمیدم 2048 تهش کجاست. عددِ 32768 رو که درست کنی میگه تو برنده شدی و دست از سرم بردار. حداقل تو این ورژنش که اتفاقاً endless هم هست اینجوریه. پازل‌ها رو هم تموم کردم. هر هفت تا بخششو کامل انجام دادم. 200 مرحله بود. همه‌ی 200 مرحله رو انجام دادم و پرونده‌ی این بازی هم بسته شد. آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید؟ خیر! یا باید بتوان کشید همه‌شو، یا از تشنگی مُرد. /تیرماه 96، آغازین دقایق بعد از تموم شدن امتحانات/



بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و پیام مهمی درش نهفته نشده.

۱۶ نظر ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1142- بیات‌نوشت4 (این قسمت: من فارسی دیلین سویرم)

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ق.ظ

دو سال پیش، روز مصاحبه‌ی ارشدم بابت دو موضوعِ به نظر خودم مهم نگران بودم. اولی نامرتبط بودن رشته‌ی کارشناسی و دبیرستانم به زبان‌شناسی و علوم انسانی بود و دومی تُرک بودنم و اینکه چه طور باید بهشون ثابت کنم که عاشق زبان فارسی‌ام. هر چند، هنوز که هنوزه بیشتر اساتیدم نمی‌دونن من ترکم، ولی اون روز با خودم فکر می‌کردم با سابقه‌ای که هم‌زبانانم در مخالفت با فرهنگستان دارن، همین دو دلیل و بهانه کافیه برای رد شدنم از مصاحبه. و تا آخر عمرم خودمو مدیون همه‌ی اساتیدی می‌دونم که رأی قبولی دادن و موافقت کردن که من هم جزو تیمشون باشم.

چند شب پیش آقای صالحی، دبیر انجمن فرهنگی آموزشی ویرایش و درست‌نویسی مهمان خندوانه بود. رامبد جوان در حضور ایشون از گرافیست برنامه خواست یک اثر گرافیکى در مورد زبان فارسی خلق کنه که روى صفحۀ اینستاگرامشون انتشار بدن و از کسانی که دلشون می‌خواست برای زبان فارسى قدمی بردارند، خواستند این تصویرو در صفحه‌شون بگذارند و از دوستانشون بخوان که درست بنویسن، غلط املایى نداشته باشن و به زبان فارسى اهمیت بدن. ذوق کردم و ذوقم بیشتر هم شد وقتی دیدم رامبد جوان، فرهنگ توصیفی دستور زبان فارسیِ استاد شماره‌ی 11 رو به آقای صالحی هدیه داد. ذوق کردم و دلم برای استادمون تنگ شد.

هم‌کلاسیام و همکارام هم این عکسو تو صفحه‌هاشون گذاشتن. داشتم کامنت‌ها رو می‌خوندم و تاسف می‌خوردم و شرمنده بودم. تأسف از ناآگاهی و تعصب جاهلانه و این بیماری روانی که ملت رو در فضای مجازی به رگبار فحش ببندی و لذت هم ببری. و خب ازاونجایی‌که دنبال‌کننده‌ها و دنبال‌شده‌های اینستاگرامی من فک و فامیلم و فقط فک و فامیلم هستند، برخوردها و کامنت‌های خودم رو هم پیش‌بینی می‌کردم. 

قانع کردن مخالف‌های فارس‌زبانِ غرب‌زده، با همه‌ی سختی‌هایی که داره، به سختیِ توجیه کردنِ هم‌زبان‌های خودم نیست. و من چقدر ناتوانم که نمی‌تونم به نزدیک‌ترین کسانم بفهمونم زبان چیه و فرهنگستان دقیقاً داره چی کار می‌کنه و فارسی لهجه‌ی سی و سوم عربی نیست و اصلاً فارسی لهجه نیست و فارسی از یه شاخه‌ی زبانی جداست و عربی جدا. چقدر ناتوانم موقع بحث کردن با آدمایی که نه هدف مشترکی دارم باهاشون، نه علاقه‌ی مشترک. هیچ چیز مشترکی جز زبان مشترک. و چقدر بحث کردن باهاشون بی‌فایده است. /تیرماه 96/



اواخر تیرماه بعد از دیدن این برنامه و به توصیه‌ی رامبد عزیز! تصمیم گرفتم من هم قدمی هر چند کوچک، برای زبان فارسی بردارم و تا آخر تابستون هر شب یه نکته‌ی نگارشی و ویرایشی تو وبلاگم بذارم. پست‌هایی که مدّ نظرم بود آماده بودن. می‌تونستم اون شصت هفتاد تا مطلبی که برای محل کارم نوشته بودم رو بذارم. ولی خب... چون بابت اون مطالب، پول گرفته بودم، شرعاً و قانوناً و اخلاقاً اونا دیگه مال خودم نبودن و باید بهشون اطلاع می‌دادم که میخوام ازشون استفاده کنم و ازشون اجازه می‌گرفتم و به اسم اونا منتشر می‌کردم. اگه از اونا اسم می‌بردم، شما می‌فهمیدین اونا کی‌ن و این دلخواه من نبود. از طرفی اگه می‌پرسیدن کجا می‌خوای ازشون استفاده کنی چی می‌گفتم؟ می‌گفتم وبلاگم؟ این هم دلخواه من نبود...

بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و پیام مهمی درش نهفته نشده.

۱۹ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1141- بیات‌نوشت3 (این قسمت: میس انداختن)

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ب.ظ

هر موقع پیامک واریز پول به حسابم میاد، سریع زنگ می‌زنم بابا و تشکر می‌کنم ازش. این سری که زنگ زدم بهش، همچین که گفت الو، نمی‌دونم دستم خورد یا آنتن رفت، قطع شد. بابا یک سری نصایح و توصیه‌های حیاتی و مهم از بچگی بهمون ابلاغ کرده که همیشه فکر می‌کنم اگه تخطی کنم از این اصول و قوانین، میره اسممو از شناسنامه‌ش پاک می‌کنه و از ارث محروم میشم و دیگه بابام نیست و دوستم نداره. اولیش اینه که یه چیزو یه بار به آدم می‌گن. کلاً با تکرار کردن حرفش حال نمی‌کنه، و لو اینکه ما اون حرفو نشنیده یا متوجه نشده باشیم. و دیگر اینکه درس بخون و انقدر درس بخون که شور درس خوندنو دربیاری! و نیز وقتی با کسی قرار می‌ذاری، چند دقیقه قبل از موعد قرار اونجا حاضر باشی و دیر نکنی، با ملچ مولوچ و صدا غذا نخوری و با پشت قاشق هم نزدنِ دوغ. پشت قاشق میشه اون ورش که دستمون می‌گیریم و جلوش میشه اونجایی که می‌ذاریمش توی دهنمون لابد. چون اون ورش که دستمون می‌گیریم، به دلیل اینکه دستمون گرفتیم آلوده است. و قاعده‌ی بعدی اینکه هرگز به کسی زنگ نزنید و قطع نکنید که اون زنگ بزنه به شما. این کار خیلی زشته. و من تو اون فاصله‌ی زمانی که داشتم سعی می‌کردم دوباره با بابا تماس بگیرم و بابت واریز پول به حسابم تشکر کنم، به این فکر می‌کردم که نکنه بابا داره فکر می‌کنه من زنگ زدم قطع کردم که اون زنگ بزنه و نکنه فکر کنه من مرتکب یه همچین حرکت زشتی شدم و نکنه دیگه دوستم نداره. /خوابگاه؛ خرداد 96/


بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و پیام مهمی درش نهفته نشده.

۲۴ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1140- بیات‌نوشت2 (این قسمت: مختصات)

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ق.ظ

زمین همون زمینه و توپ همون توپه و ورزشگاه همون ورزشگاهه و منم همون آدمم لابد. نشستم پای تماشای فوتبال. بعدِ چند سال؟ یازده؟ دوازده؟ سیزده؟ چهارده؟ یادم نیست. غریبی می‌کنم. دیگه هیچ کدوم از بازیکنا رو نه به اسم می‌شناسم نه به قیافه. طبیعیه خب. اون روزا که نه موبایل بود و نه لپ‌تاپ و نه اینترنت بود و نه اینستا و نه هیچی؛ مجله‌ها و روزنامه‌ها و مصاحبه‌ها رو می‌خوندم و خبرا و عکسا رو جدا می‌کردم و می‌چسبوندمشون توی دفترچه‌ام و زیرش می‌نوشتم فلانی این فصل میره فلان تیم. فلانی گروه خونی‌ش فلانه و دو تا خواهر داره و یه خواهرزاده. فلانی چپ‌دسته و قرمه‌سبزی دوست داره. اون روزا فلانیا ده پونزدهی سالی ازم بزرگتر بودن؛ ولی امشب اسم هر کیو یاد گرفتم و بیوگرافیشو سرچ کردم دیدم ازم کوچیکتره.

گزارشگره می‌گفت نتیجه‌ی بازی برای حال ما فرقی نمی‌کرد، ولی ازبکستان ناراحته که ما بازیو نبردیم. سوریه ولی بدجوری خوشحال بود. برام عجیبه  که یه اتفاق واحد و مشخص و تعریف شده در یک چارچوب معیّن بیافته و هر کدوم یه جور متفاوت ببینیمش و حس مشترکی نداشته باشیم. برام عجیبه که حس من تابع مکان و زمان من باشه و عجیبه که چرا با زاویه‌ی دید خودمون در مورد خوب یا بد، خوشایند و ناخوشایند بودن اون اتفاق قضاوت می‌کنیم. و دارم به تمام اون اتفاقاتی فکر می‌کنم که خوشحالم کردن و می‌تونستم خوشحال نباشم، ناراحتم کردن و می‌تونستم ناراحت نباشم. یا اتفاقاتی که افتادن و افتادنشون فرقی به حالم نداشت و می‌تونست داشته باشه. خوبه که داشته باشه؟ نکنه احساس و برداشت ما تابع مختصات و زاویه‌ی دید ماست؟ مهمه که کجای زمین و زمان باشیم؟ من چقدر نقش دارم تو عوض کردن جایی که درش قرار دارم؟ دارم فکر می‌کنم.

و دارم فکر می‌کنم گزارشگرِ عربی، دژاگه رو چه جوری می‌گفت؟ /14 شهریور 96، بازی ایران-سوریه/


بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و پیام مهمی درش نهفته نشده.

۲۳ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1139- بیات‌نوشت1 (این قسمت: ماکاروحانی)

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ

پسردایی بابا، بعد از اینکه رأی دادیم: پارک یا خونه؟

ایلیا: پارک
بیتا: پارک
من: پارک

دخترخاله‌ی بابا که مامانِ بچه‌ها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم: ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچه‌ها بود.

ایلیا (نگاه به انگشتم می‌کنه و): نسین تو هم رای دادی؟
من (انگشتمو می‌گیرم سمتش و): آره. ایناهاش. 
ایلیا: من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره.

می‌خندم و بغلش می‌کنم و میگم تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمی‌گفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده هااا! (وگرنه من ماکارونی دوست ندارم :|)
لپم رو می‌کشه و می‌بوسه. آبدار و محکم!!! 
صورتمو پاک می‌کنم و میگم حالا فهمیدی رأی چیه و چه فایده‌ای داره؟

شوهر دختردایی بابا هم ماکارونی دوست نداشت. منم با اکراه می‌خوردم. ولی با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم. /اردیبهشت 96/


پ.ن: داشتم یادداشت‌هامو مرتب می‌کردم؛ یه چند تا نوشته‌ی منتشر نشده پیدا کردم که نه دلم اومد پاکشون کنم، نه به نظرم ارزش پست کردن داشتن. تلگرامم پرِ یه همچین یادداشت‌هاییه که از دهن افتاده. نمی‌دونم چی کارشون کنم.

۲۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1138- نامیرا

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ق.ظ


«نامیرا»؛ داستانی که مخاطب آخرش را می‌داند و نمی‌داند. داستانی شخصیت‌محور و رمانی با خرده‌روایت‌هایی از انتخاب شدن، انتخاب کردن، تغییر روش، تغییر هدف، تغییر آرزو و تغییر عاقبت آدم‌ها. نام کتاب ریشه در مفهوم «کل یوم‌ عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که می‌گوید پهنه‌ی سرزمین کربلا به اندازه‌ی کل زمین وسعت پیدا کرده است.

دیدین بعضیا بعدِ یکی دو صفحه از خوندنِ رمان و یکی دو دیقه بعدِ دیدن فیلم می‌زنن جلو و میرن صفحه‌ی آخرشو می‌خونن و دوباره برمی‌گردن اول قصه؟ خب من اینجوری‌ام و فکر کردم چون این دفعه می‌دونم تهش چی میشه، می‌تونم این سری عین آدم! قصه رو بخونم و برم جلو. ولی از اونجایی که شخصیت‌های داستانو نمی‌شناختم، تا فصل آخر نمی‌دونستم بالاخره کی کدوم ور می‌مونه و کی با کیه. 

+ اون یادداشت‌های توی تقویمِ کنار کتاب چیه؟ 
من به سختی می‌تونم اسامی، قیافه‌ها و صدای آدما رو یادم نگه‌دارم. نقطه‌ی ضعف و پاشنه‌ی آشیلم هم تو دوران تحصیل، همین موضوع و حفظ کردن اعلام و انواع و اقسام اسم آدما و اسم آثارشون بود. موقع خوندنِ این کتابم یه همچون گیر و گرفتاری‌ای داشتم. هی شِیث و شَبَث و اَشعَثو قاطی می‌کردم و یادم می‌رفت کی کدومه. همون‌طور که شب امتحان متون کهن علمی با جوزجانی و بوزجانی درگیر بودم و صبح دیدم جرجانی هم داریم حتی! و در همین راستا، هر موقع رمان می‌خونم اسم کاراکترها رو یه گوشه یادداشت می‌کنم و شخصیت‌هایی که به هم مربوطن رو با فلش به هم وصل می‌کنم. همین چند وقت پیش، سر کلاس معنی‌شناسی، یکی از هم‌کلاسیای سال پایینی که ارتباطمون در حد سلام و جزوه بود و حتی نمی‌دونستم رشته‌ی کارشناسی‌ش چیه، چند دیقه بعدِ من اومد و نشست رو صندلی کناریم. از بدوِ ورودش تا جلسه تموم بشه من غرق در بحر مکاشفه بودم و داشتم فکر می‌کردم این اسمش چی بود؟ ضمیر ناخودآگاهم می‌گفت اسمش ف. و د. داره. یه برگه درآوردم و هر چی اسم پسرِ ف. و دال‌دار به ذهنم می‌رسیدو نوشتم. فرزاد؟ فرهاد؟ فرشاد؟ فربد؟ فرنود؟ فرهود؟ فرشید؟ فریدون!؟ فردین!!!؟ فرود؟ فرید؟ فِرِد؟ :| استادمون بنده خدا فکر می‌کرد من به چه موضوع مهمی دارم فکر می‌کنم و چی یادداشت می‌کنم. درسش که تموم شد گفت احساس می‌کنم شما یه سوالی تو ذهنتونه. بپرسید. و من روم نشد بگم چه سوال مهمی از صبح تو ذهنمه و چون روم نشد بگم چه سوال مهمی از صبح تو ذهنمه گفتم میشه در مورد مشخصه‌های نمونه‌ای، Prototypeها، تفاوت قالب‌ها (Stereotype) و کهن‌الگوها (Archetypes) بیشتر توضیح بدید؟ و بیشتر توضیح داد.

+ پیام اخلاقی این پست چی بود و در کل چی می‌خواستم بگم؟ 
- در کوفه‌ای که ۱۸ هزار نامه برای امام حسین علیه‌السلام فرستاده می‌شود چطور یکباره ورق برمی‌‌گردد و آدم‌هایی که تا دیروز مشتاق استقبال از پسر پیامبر و علی بودند، ناگهان با زرق و برق سکه‌های پسر مرجانه پشت او را خالی کردند و سفیرش را ‌کشتند؟ بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر از امام حسین (ع) برید همان جانباز جنگ صفین است که در کنار امام علی (ع) تا مرز شهادت پیش رفت.

+ بالاخره اسم هم‌کلاسیت یادت افتاد؟
- خیر. بعد از کلاس لیست شماره‌هامو چک کردم. زیرا که اسم و شماره‌ی ایشون تو گوشیم بود و فؤاد بود ایشون.

+ کدوم بخش کتابو بیشتر از همه دوست داشتم؟ [این قسمت]

+ از کدوم صفحات کتاب عکس گرفتم؟ [یک] و [دو] و [سه]

+ چه جوری می‌تونیم بخریم این کتابو؟ [دیجی‌کالا]

+ کی خریده بود اینو برام؟ [ایشون]

+ فکر کنیم: [دردِ بی‌دردی]

۵۶ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1137- پیرامون فانوس

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ

1. درسته که این فرهنگ، فرهنگ واقعی و کامل نبود و پروژه‌ی کوچیک درسی بود؛ ولی باید شبیه یه کتاب واقعی تحویل استاد می‌دادیم. ینی هم اسمش مهم بود، هم طرح جلدش، هم صفحه‌آرایی، هم شکل و قیافه، هم فونت و سایز مطالب، هم مقدمه و پیش‌گفتار، هم تصاویر، هم همه چی. همه‌ی این ظواهر یه طرف و محتواش هم همون طرف.

4تقسیم‌بر2. دوست داشتم اسمشو تورنادو یا شباهنگ بذارم. حتی می‌خواستم اسم این چهل نفری که کامنت گذاشتن و توی تست تعریف‌ها کمکم کردنو بیارم و تشکر کنم ازشون. خیلی چیزای دیگه هم دوست داشتم و می‌خواستم بشه. اما کی گفته همیشه اون اتفاقاتی که ما دوست داریم و می‌خوایم بیافته می‌افته؟
ولی... 
مثل یک اتفاق خوب بیا و بیفت در زندگی‌ام.

3. اندر مشقت‌های کارم همین بس که 6 صبح بیدار می‌شدم و تو گروه پیام می‌ذاشتم که بچه‌ها برای تعریفِ گیلاس، چون فیلم خارجی نمی‌بینم، نمی‌دونم اینا توی گیلاس فقط مشروب می‌خورن یا آب هم می‌خورن توش. کسی می‌دونه؟ نیم ساعت بعد پیام می‌دادم مثالِ گیلاستو بخور، غیراسلامیه. براش مثال نوشتم: گیلاسشو ریخت روی زمین. و در ادامه می‌پرسیدم برای زیرمدخلِ حرم، مدافع حرمو دارم تعریف می‌کنم. کسی می‌دونه کدوم کشورا برای مدافعین حرم سرباز می‌فرستن؟ آخه ویکی‌پدیا نوشته ایران سازماندهی می‌کنه؛ ولی نژاد سربازاشو ننوشته. یه ربع بعد: بچه‌ها کیک نوعی نان نیست؟ شیرینیه؟ دسره؟ نوعی چیه کیک؟ یازدهِ شب: دوستان! من امشب تا حدودای دوازده تنهام. تو کل ساختمونم کسی نیست. همسایه‌هامونم نیستن. هی صداهای عجیب می‌شنوم. الان عین چی پشیمونم که با مامان و بابا نرفتم و موندم این فرهنگ کوفتی رو بنویسم. می‌ترسم. و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.

4. از اونجایی که استادمون 44 سالش بود و منم 44 کیلو بودم، گفتم به‌به چه حسنِ تصادفی! فلذا قیمت پشت جلدِ فرهنگو 4 هزار تومن نوشتم و 4 نسخه چاپ کردم و سایزشو 12 در 8 سانتی‌متر تعیین کردم که مضارب 4 باشن و زورمو زدم و فونت و سایز و حاشیه‌شو جوری تنظیم کردم که محتوای اصلی 40 صفحه بشه. به علاوه‌ی 20 صفحه فرانت مَتِر و بَک مَتِر! که شماره‌هاشون به صورت الف و ب و ج و دال و اینا بود! در کل شد 60 صفحه که ایشونم مضرب 4 هستن. 40 نفر هم برای پست‌های "هل مِن ناصرٍ یَنصرنی‌"م کامنت گذاشتن و تعریف‌ها رو حدس زدن. متأسفانه نتونستم تعداد تصاویرو کاریش بکنم. 30 تا شد. مضرب 4 نیست، ولی رُنده. ارجاعاتم هم انقدر کم و زیاد کردم که 40 تا بشه. و شد. کی گفته نمیشه اون اتفاقاتی که ما دوست داریم و می‌خوایم بیافته بیافته؟
پس... 
مثل یک اتفاق خوب بیا و بیفت در زندگی‌ام...

5. یه بار با یکی از هم‌کلاسیام (شِکَر توی کلامم! این هم‌کلاسی‌م خانوم بودن. نیست که زبان فارسی مثل عربی و فرانسوی ضمیر مذکر و مؤنث نداره، آدم یه وقتایی مجبوره توضیح بده داره کیو میگه. اتفاقاً به نظرم خوبه که اینجوریه. چون یه وقتایی آدم دوست داره متنشو در هاله‌ای از ابهام بنویسه و خواننده ندونه کیو میگی) بله عرض می‌کردم؛ یه روز با یکی از هم‌کلاسیام سر این موضوع که علاوه بر فایل pdf جزوه‌هام، فایل وُرد هم بهشون بدم بحثم شد. وُردشو ندادم. بچه‌ها هم برای اینکه دلداری‌م داده باشن گفتن تو حق داری و اصن از این به بعد ما هم تو نوشتن جزوه کمکت می‌کنیم و تقسیم کار می‌کنیم و تو خیلی زحمت می‌کشی و ما قدرتو می‌دونیم و بهت افتخار می‌کنیم و هیچ وقت نمی‌تونیم الطافتو جبران کنیم. منم گفتم اصلاً تایپ جزوه برای من کار سنگینی نیست. هم شیرینه هم لذت‌بخش، و هم اینکه به نفع خودمه و اگه ننویسم یاد نمی‌گیرم. تازه با این کار معروف هم شدم حتی. از همه‌ی اینا مهم‌تر اینکه که من این دو سال، نیاز داشتم به کارهای وقت‌گیری که وقتمو بگیرن و خسته‌م کنن. البته این از همه مهم‌تره رو بهشون نگفتم. گفتم چه شما هم بنویسید، چه ننویسید من باز هم خواهم نوشت. چون برای خودم می‌نویسم. گفتم این جزوه‌ها مثل فانوسی هستن که برای روشن شدن راه خودم روشن کردم. حالا بقیه هم از نورش استفاده بکنن. از نور فانوس من که کم نمیشه. و اینجوری شد که از اون به بعد جزوه‌هامو "فانوس" صدا می‌کردیم و موقع امتحانا که میشد بچه‌ها می‌گفتن چه خبر از فانوسِ فلان درس؟ یا وقتی جزوه رو آپلود می‌کردم تو گروه، می‌گفتن بالاخره فانوس روشن شد، یا چه فانوس ملوّنی. از این رو، برای اینکه فانوس در خاطره‌ها ماندگار بشه، اسم فرهنگو گذاشتم فانوس.

6. دوران دبیرستان، یه درسی داشتیم به اسم رایانه، کار با رایانه، یا یه همچین چیزی. سال اول وُرد و آفیس کار کردیم و سال دوم فوتوشاپ و سال سوم برنامه‌نویسی. فوتوشاپ 19 شدم و بعد از اون دیگه سراغش نرفتم و با paint کارامو راه انداختم. هر چند همیشه رو لپ‌تاپم فوتوشاپه رو باید داشته باشم. هر موقع هم کارم یه کم پیچیده می‌شد از فوتوفیلتر استفاده می‌کردم و برای کارهای خیلی پیچیده‌تر می‌رفتم سراغ داداشم که خداوندگار فوتوشاپه. برای طرح جلد فرهنگم هم قرار بود برم سراغ ایشون. ولی ایشون تو این بازه‌ی زمانی که بنده درگیر فرهنگم بودم رفتن مسافرت و من موندم و کاسه‌ی چه کنمی که دستم گرفته بودم. طرحی که برای جلد فرهنگ در نظر داشتم یه طرح تاریک و سیاه بود که با نور یه فانوس کوچیک روشن می‌شد [این عکس]. و بیشتر به درد اعلامیه‌ی ترحیم و سوگواری و عکس سر قبر آدم می‌خورد تا جلد فرهنگ :))) این موضوع رو با گروه رادیوبلاگی‌ها در میان گذاشتم و دکتر سین زحمت طراحی رو برعهده گرفت و طرحی پیشنهاد داد که توی خواب هم نمی‌دیدم. و چون با انتشاراتی خاصی قرارداد نداشتیم خودمون یه نشر و لوگوی قلابی! که همانا امضا و بخشی از نام خانوادگی من بود، درست کردیم و زدیم روی جلد :دی و در ادامه من از نبوغم استفاده کردم و این ایده رو دادم که حالا که داریم فرهنگ‌نویسی می‌کنیم، پشت جلدش اطلاعاتِ فانوس رو به صورت مدخل، با زیرمدخلِ فرهنگ فانوس ارائه بدیم [این عکس]. شایان ذکر است عکسی که برای مدخلِ تابلو، انتخاب کردم، تصویر تابلویی است که پدرم، وقتی هم‌سن و سال من بوده کشیده [این عکس].

7. «پیرامون» ینی چی؟ پیرامون ینی حول‌وحوش، اطراف، گرداگرد. پیرامون به‌معنی «درباره» نیست. بعضیا می‌گن گرته‌برداری از انگلیسی هست. چون یکی از معانی about در انگلیسی، به جز «درباره»، «پیرامون» هم هست. «درباره» رو که می‌دونستیم. ولی «about» در انگلیسی به‌معنی «پیرامون» هم میاد.

«Look about» به اطراف نگاه کن
«and see if you can find it» ببین می‌تونی پیداش کنی 

پس هر وقت در متن‌هاتون به پیرامون رسیدید دقت کنید ببینید اگر به‌معنی حول‌وحوش، اطراف و گرداگرد چیزی بود درسته ولی اگه خواستید به‌معنی «درباره» استفاده کنید، همان «درباره» یا «راجع به» و «در زمینۀ» رو بیارید. اینا رو گفتم که بگم عنوانم غلطه. غلط ننویسیم.

4ضربدر2. در شرایطی که بنده یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر جلد و صحافی، یکی تو سر تعاریف و تصاویر، خبر رسید که بچه‌ها زنگ زدن و از استاد خواستن که 2 هفته موعد تحویل رو تمدید کنه. کارد می‌زدی خون من درنمیومد. بس که حرص خوردم تو این 7 سال سر یه همچین مسائلی. هر چند تو دانشگاه سابقم و دوره‌ی لیسانسم کم بود یه همچین مواردی. خب عزیزان! بزرگواران! شش ماه فرصت کم بود به راستی؟ اگه هر روز سه چهار ساعت وقت می‌ذاشتن، یه ماهه تموم میشد! ولیکن استادمون زمان تحویل رو تمدید کرد. من اگه استاد بشم هرگز چنین کاری نمی‌کنم. در همین راستا، توی گروه و نه حتی توی پی‌ویِ استاد، پیام گذاشتم که ای استاد، کار من تموم شده و آدرستو بده پست کنم فرهنگو. و آدرس داد، و پست کردم فرهنگو. و تا جایی که تونستم خودمو توی چش و چال استاد نهادینه کردم.

9. مریم هر وقت وبلاگمو می‌خونه تحت تاثیر قرار می‌گیره و پیام حماسی و شورانگیز میده و ازم میخواد به چاپ خاطراتم فکر کنم. و هر بار من میگم این حرف‌های روزمره‌ی من به درد کسی نمی‌خوره جز همونایی که تو اون خاطره حضور داشتن و هر بار مریم، رضا امیرخانیِ شریفی و سمپادی و امیرعلی نبویانِ برقی رو مثال می‌زنه. و تأکید می‌کنه که اونا تونستن، پس تو هم می‌تونی.

10. نوشتن این فرهنگ کوچولو تجربه‌ی شیرین و لذت‌بخش و البته توان‌فرسایی بود. بدم نمیاد یه روز کتابمو دستتون ببینم و ازم بخواین صفحه‌ی اولشو براتون امضا کنم. دروغ چرا؟ یکی از رویاهامه؛ که یه کتاب برای بلاگرا بنویسم، از وبلاگ بنویسم، درباره‌ی وبلاگ بنویسم، و یه کتاب از حرف‌هایی که نگفتم هیچ وقت.

11. بارها اساتیدمون ازمون خواستن و اصرار و تشویق و حمایت کردن که حرفامونو چاپ کنیم. هنوزم که هنوزه ستون خالی برای حرفامون هست، خواننده هست، حرف برای گفتن هست، ولی یه چیزی کمه این وسط. یه چیز مهم‌تر. چیزی که نمی‌دونم چیه.

4ضربدر3. لیلی بنشین خاطره‌ها را رو کن، لب وا کن و با واژه بزن جادو کن. لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست، بعد از من و جان کندن من نوبت توست. لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم، لیلی مپسند این همه نابود شوم.

۵۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1136- فرهنگِ فانوسم هستن ایشون

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ق.ظ

۲۷ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بچه‌ها تو گروه یه تیکه از نمایش هملتو گذاشتن و گفتن هر کی بخونه بذاره گروه که بقیه هم بشنون. خب اولاً من زیاد وُیسی نیستم و تو عمر با برکتم بیشتر از سه چهار بار، از این امکاناتِ وُیس! استفاده نکردم. ثانیاً من اصن نمی‌دونم هملت مرد بود یا زن. به همین سوی چراغ اگه بگن هملت را در دو سطر توضیح دهید، دریغ از یه جمله. ثالثاً همون سه چهار باری هم که از خودم وُیس درکردم! چهارصد کیلوکاری انرژی صرف این کار شد. چرا که من هشتصد بار جمله‌ی «قسمت غم‌انگیز ماجرا اینجاست» رو تکرار کردم که غ و ق و گ رو به جای هم نگم. ولیکن جو منو گرفت و رفتم تو اتاقم و شمشیرمو برداشتم و ندای بودن یا نبودن سر دادم. بودن، یا نبودن: مسئله این است. آیا شایسته‌تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم، یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواری‌ها را ز میان برداریم؟ مردن، آسودن - سرانجام همین است و بس؟ و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده. پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.

خب نتیجه این شد که دیشب خواب تئاتر دیدم. ردیف اول هم نشسته بودم. صندلیارم پشت به صحنه یا سن چیده بودن و باید سرمونو 180 درجه می‌چرخوندیم که بتونیم نمایشو ببینیم. محتوای نمایش و اینکه کیا اونجا بودن یادم نیست. ولی می‌خواستم بیام پست بذارم که بالاخره رفتم تئاتر و این اولین تئاتری بود که دیدم.
ینی کافیه ذهنِ بی‌صاحاب من با مقوله‌ی جدیدی مواجه بشه. حتماً باید خوابشو ببینه.

۱۶ نظر ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1134- اسنپ

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۳ ب.ظ

روز آخری که تهران بودم و داشتم می‌رفتم راه‌آهن نصبش کردم. من همیشه آخرین کسی‌ام که به یه نرم‌افزار، به یه پدیده، و به هر مقوله‌ای تو زندگی‌م اعتماد می‌کنم. همیشه آخرین کسی‌ام که هر چیزی رو باور می‌کنم. همیشه آخرین و همیشه محتاط‌ترین. و البته همیشه مهلک‌ترین ضربه‌ها و بدترین اتفاقات رو هم خودم تجربه می‌کنم.
چند ثانیه بعد از ارسال درخواست ماشین یه آقاهه زنگ زد که "خانوم شما کجایی؟". شوکه شده بودم. فکر کن یه شماره‌ی ناشناس زنگ بزنه و بگه کجایی؟ فکر کردم اشتباه گرفته. 
نمی‌دونستم وقتی درخواست ماشین می‌کنی، راننده می‌تونه شماره‌تو ببینه و داشته باشه. گفتم ببخشید؟ شما؟! گفت راننده‌ی اسنپم. سر کوچه‌ی رستاک وایستادم. پس چرا نمی‌بینمت؟ نمی‌دونستم چی بگم. هنوز چمدونامو نبرده بودم دم در. مات و مبهوت و گیج و منگ! لغو درخواست زدم و اینترنتمو قطع کردم و رفتم پایین. دوباره زنگ زد. دیدم یه پراید وایستاده سر کوچه. با دست اشاره کردم که بیاد پایین‌تر. دیرم شده بود. سوار شدم.

همه‌ی اون بیست دیقه نیم ساعتی که تو ماشین بودم، داشتم به شماره‌ام فکر می‌کردم. من ده ساله همین شماره رو دارم. برای همین به هر کس و ناکسی شماره نمی‌دم. داشتم فکر می‌کردم چون اینا تأییدیه‌ی سلامت روانی می‌گیرن از اسنپ و اونجا کلی مدرک و نام و نشون دارن، نمی‌تونن و نباید برای مسافرا مزاحمت ایجاد کنن. ولی خب شماره‌مو که داره. با یه شماره‌ی دیگه مزاحمتشو ایجاد می‌کنه. بعد با خودم گفتم چه مزاحمتی؟ تو که داری از این شهر میری. بعد به این فکر کردم که مگه مزاحم لزوماً باید تو شهری که زندگی می‌کنی باشه؟

وقتی رسیدیم راه‌آهن گفت شما گزینه‌ی استفاده از هدیه‌ی اولین سفر رایگانو نزدی و 15 تومن تقبل کنید. خواستم بگم نه تنها اون گزینه رو نزدم بلکه حتی لغو درخواست هم زدم و الان دقیقاً نمی‌دونم روی چه حسابی منو آوردی راه‌آهن. نگفتم. پونزده تومنو تقبل کردم و بعد به هم‌اتاقی‌م پیام دادم که خواستی بری ترمینال با هدیه‌ی اسنپ من برو.

ظهر سر سفره، بابا و پسرخاله داشتن در مورد اسنپ صحبت می‌کردن. گفتم چیز خوبیه. ولی کاش شماره‌ی آدمو به راننده نشون نمی‌داد. به هر حال شماره یه چیز شخصیه. گفتن شماره است دیگه. حساسیت نشون نده به این چیزا. بابا گفت اونا انقدر سمن دارن که توِ یاسمن توشون گُمی. چیزی نگفتم. بابا، پسرخاله‌ی بابا، امید، شما و هر آقای دیگه‌ای، هیچ کدومتون هیچ وقت تو مخاطباتون مزاحمِ1، مزاحمِ2، مزاحمِ3، مزاحمِ4 سیو نکردید، هیچ وقت با شنیدن صدای ناشناس رنگتون نپریده، پیام‌هاشونو نخوندید و بلاک نکردید، نترسیدید و آرامشتون با یه تماس و با یه پیام به هم نریخته. اصولاً شماها نمی‌دونید و نمی‌تونید بدونید مزاحم چیه. چون مزاحم یه چیزیه دقیقاً از جنس خودتون. مزاحم‌هایی هم که باهاشون مواجه شدید مزاحم‌های خواهر و مادر و همسر و دختراتون بودن نه خودتون. تو این جامعه قدرت دست شماست. پس ترسیدن رو بلد نیستید. پس حق میدم بگید شماره است دیگه؛ انقدر حساسیت نشون نده.

۳۴ نظر ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1133- چون که با کودک سر و کارت فتاد

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ب.ظ


پیارسال تو مراسم دایی بابا، بچه‌ها خیلی سر و صدا می‌کردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛ فلذا جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم. گلبرکِ همین گلایی که برای یادبود دایی آورده بودن. بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو می‌ذاشتم تو مشتم و می‌گفتم چه رنگیه؟ خودمم نمی‌دونستم چه رنگیه. هر کی درست می‌گفت یه گلبرگ همون رنگی بهش می‌دادم و اگه اشتباه می‌گفت اون رنگو ازش می‌گرفتم. این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :)) ایلیا (وسطی) صبر می‌کرد ببینه محدثه (سمت چپی، دختردایی‌ش) چی میگه همونو بگه. هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی

امشب بابای محدثه زنگ زده میگه محدثه می‌خواد بیاد با نسرین بازی کنه :)) فردا قراره محدثه بیاد باهم بازی کنیم :)) از همین الانم گفته باشم که عروسکامو نمی‌دم بهش :| صُبم تو گروه رادیو، بچه‌ها یه لینکی گذاشتن که سن عقلی‌مونو تست کنیم و از همه مسن‌تر من بودم :| با 42 سال سن :|

۱۷ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1132- از کابوس‌هایت حرف بزن

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ ب.ظ

سه‌شنبه یه چند جا رفتم قیمت کنم ببینم چند می‌گیرن دو نسخه فرهنگ لغت شصت صفحه‌ای، اندازه‌ی تقویم جیبی برام چاپ کنن. در مورد جنس کاغذ و جلد و فرمت فایل‌هایی که باید براشون می‌بردم هم پرس‌وجو کردم. قیمت‌ها انقدر گزاف بودن که کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم بیام تو خونه با پرینتر معمولی خودمون پرینت کنم، منگنه کنم بفرستم برای استاد :))) برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم سمت خونه) نزدیک خونه‌ی خاله‌م اینا بودم و همونجا وسط پیاده‌رو وایستادم زنگ بزنم ببینم اگه خونه‌ست یه سر ببینمش. یه آقاهه از پشت سرم گفت خانم ببخشید. می‌خواست رد بشه. به نظرم می‌تونست رد بشه. ولی رفتم کنار که رد بشه. تو دستش یه کاغذ لوله شده‌ی دراز بود. یادم اومد تو یکی از این صحافیا دیده بودمش. ینی از اونجا تا اینجا مسیرمون یکی بوده؟ خاله جواب نداد و دیگه بی‌خیال شدم و به مسیرم ادامه دادم. تا سر خیابونمون این آقاهه هم اومد. ینی داره تعقیبم می‌کنه؟ رنگم پرید. من اگه حس کنم کسی داره تعقیبم می‌کنه اول رنگم می‌پره بعد سکته می‌کنم. سرعتمو کم کردم. آقاهه رد شد و جلو زد. ولی مسیرش دقیقاً مسیر خونه‌ی ما بود. تا سر کوچه‌مون حتی. یه وقتایی هم برمی‌گشت به من نگاه می‌کرد. لابد اونم فکر می‌کرد من تعقیبش می‌کنم.

اَسی یه بازی وبلاگی راه انداخته و از ملت خواسته که از کابوس‌هاشون حرف بزنن و  بقیه رو به این بازی دعوت کنن که بقیه هم از کابوس‌هاشون حرف بزنن. به دعوت بانوچه وارد این بازی شدم. از اونجایی که یکی از موضوعات پست‌های این وبلاگ "خواب‌های شباهنگ" هست، کمابیش با تم خواب‌های من آشنایی دارید. ولی چیزایی که من تعریف می‌کنم خواب‌های بامزه‌ی معمولی‌ن. تازه نه همه‌شون.

چون معمولاً قبل از خواب پستاتونو می‌خونم و گوشی به دست خوابم می‌بره، زیاد پیش اومده که خواب دیدم برای وبلاگی که نباید کامنت بذارم کامنت گذاشتم یا وبلاگی که تعطیل شده پست گذاشته و حتی یه بار خواب دیدم یکی از بلاگرا ازدواج کرده و همه‌ی وبلاگ‌نویسا رو عروسیش دعوت کرده و اسم شوهرش هم راین بود. راین اسم یه رودخانه توی اروپاست :| ولی من بیشتر ذهنم درگیر این موضوع بود که چرا لباس عروس انقدر کوتاهه و شلوار لی از زیرش پوشیده و تازه چرا جوراباشو کشیده روی شلوارش!!!؟

همین چند روز پیش بعد از خوندنِ پستِ اولَسبِلنگاهِ جولیک خوابم برد و در همون راستا خواب دیدم منم با بچه‌های دانشگاه سابقم رفتم اردو. کجا؟ مادرید. شدیداً بارون میومد و من تو خواب، خوابم میومد و وسط خیابون که اون خیابون همانا شبیهِ کوچه‌ی خودمون بود پتومو کشیدم روی سرم و خوابیدم و کماکان بارون میومد. بلند شدم یه سر به بقیه‌ی دوستان زدم و دیدم اونا رفتن نمازخونه تا خیس نشن. و دیدم یکی از دوستام تو نمازخونه داره نماز می‌خونه. پیرهن راه‌راه زرد و مشکی تنش بود. خوشحال شدم. از بچگی یکی از دغدغه‌هام این بود که اگه آدمایی که نماز نمی‌خوننو ببرن جهنم من چقدر تنها خواهم بود تو بهشت :| برای همین خوشحال شدم که نماز می‌خونه :)) نمازخونه شلوغ بود و رفتم یه جای دیگه که خیس نشم. اونجا هم پر بود. حس کردم می‌شناسمشون. یهو گفتم عه! شما بچه‌های رادیوبلاگیها هستین؟ گفتن نه! اشتباه گرفتی. منم پتومو برداشتم و دوباره رفتم زیر بارون. یه کتاب پیدا کردم که صفحه‌ی اولش نوشته بود این کتابو با اولین حقوقم خریدم. تاریخ این یادداشت سال 67 بود. برش داشتم که خیس نشه. ولی نگران بودم صاحبشو پیدا نکنم. توش پرِ یادداشت بود و سعی می‌کردم با خوندن اون یادداشت‌ها صاحب کتابو پیدا کنم. کتاب و پتو به دست توی کوچه پس کوچه‌های مادرید می‌گشتم که دیدم دو تا الاغ، یکی بزرگ و یکی کوچیک دارن میان سمت من. برگشتم. اونا افتادن دنبالم. من می‌دویدم و اون دو تا الاغ می‌دویدن. هر جا می‌رفتم دنبالم بودن. ترسیده بودم. بقیه‌ی خوابم به فرار از دست این الاغ‌ها سپری شد و وقتی بهم رسیدن از خواب پریدم.

من موضوع کابوس‌هایی که می‌بینم رو به چهار دسته تقسیم می‌کنم. 1-غم‌انگیز، 2- تعقیب، 3- جنازه، 4- ارتفاع

1. در مورد خواب‌های غم‌انگیز چیزی نمی‌گم. در شرایط فعلی اگه خواب مترو ببینم، خواب خیابونای تهران، خوابگاه، فرهنگستان، شریف و خواب آدم‌هایی که دیگه نیستن برام غم‌انگیزن. دیدم که میگم.

2. من یه دخترم و جامعه‌مون هم جامعه‌ی چندان سالمی نیست.  از اینکه وقتی راه میرم یکی دنبالم کنه وحشت می‌کنم. بعضی وقتا خواب می‌بینم پلیس دنبالمه، ساواک دنبالمه، دو تا الاغ! دنبالمن و تروریست‌ها و همه‌ی اونایی که تو دنیای واقعی تو خیابون مزاحمم شدن و تا یه مسیری دنبالم اومدن. و معمولاً تو خواب، هوا تاریکه و من تنهام و کسی نیست کمک کنه و من فقط می‌دوم و هر جای امنی که به نظرم می‌رسه پنهان میشم. 

3. من همیشه با ترسِ از دست دادن آدمایی که دوستشون دارم و برام عزیزن زندگی کردم. گاهی خواب می‌بینم کسی از دوستان یا نزدیکانم مرده. خواب قبرستون و جنازه و حتی مرده‌هایی که از قبر اومدن بیرون و پاهامو گرفتن و می‌کشن سمت خودشون. خواب حمله‌ی مغول و جنگ و جنازه‌ی آدمای شهر. حتی یه بار خواب دیدم من سردشتم و عراقیا اونجا حمله کردن و دارن بمب شیمیایی روی سرمون می‌ریزن و همه مُردن و کلی جنازه دور و برم ریخته.

4. من از هواپیما، نردبون، پشت بوم، پله، و در کل از ارتفاع می‌ترسم. یه بار خواب دیدم خوابگاهم و دارم می‌رم ترمینال که برم خونه. باید از نردبون می‌رفتم بالا و از روی اون میله رد می‌شدم تا برسم ترمینال. تو راه پنج تا سرباز عراقی هم دیدم و ازشون پرسیدم ترمینال آزادی کجاست؟ ترمینال آزادی لب مرز ایران و عراق بود. ازشون مسیرو پرسیدم و رسیدم به یه جایی که شبیه هگمتانه است. ترمینال اونجا بود. ولی وقتی رسیدم فهمیدم قطار و نه حتی اتوبوس! رفته و من جا موندم. یه همچین جایی:


۱۹ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1131- قهر نکنیم

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ب.ظ

یه وقتایی داریم از جلوی تلویزیون رد می‌شیم که بریم یه کاری انجام بدیم و ناخوداگاه می‌بینیم یه ربع بیست دیقه است همین‌جوری سرپا جلوی تلویزیون وایستادیم و یادمون میره کجا داشتیم می‌رفتیم و چی کار قرار بود بکنیم.

صبح خمیازه‌کشان و تلوتلوخوران داشتم می‌رفتم دست و صورتمو بشورم که میخکوب شدم پای برنامه کودک. من، خسته و خواب‌آلود و بی‌حوصله و خانم مجری، با لبخندی به پهنای صورت و با انرژی هر چه تمام‌تر داشت عید قربانو به بچه‌های گلِ توی خونه تبریک می‌گفت و ازشون می‌خواست یه دست به افتخار خودشون بزنن. دستمو گذاشتم جلوی خمیازه‌ام. داشت می‌گفت امروز یه روز خیلی خاص و مهمه که هر چی از خدا بخوایم بهمون میده. بعد از بچه‌های گلِ توی خونه خواست چشماشونو ببندن و آرزو کنن و هر چی که دوست دارن داشته باشنو از خدا بخوان. خانم مجری داشت یکی یکی اسم اسباب‌بازیا رو می‌گفت. عروسک، ماشین کنترلی... خمیازه‌ی بعدی رو کشیدم. دلم می‌خواست زنگ بزنم بگم خانم محترم، لطفاً بچه‌های گلِ توی خونه رو گول نزن؛ خدا اگه نخواد بده نمی‌ده. حالا چه امروز که به قول تو یه روز خاصه ازش بخوایم چه هر روز و لحظه‌ی خاص دیگه‌ای. اصن خدا یه چیزایی رو نمیده. خمیازه‌کشان داشتم صحنه رو ترک می‌کردم که دیدم میگه ولی بچه‌های گلم، یادتون باشه که همه‌ی این اسباب‌بازیا امشب نمی‌رسه دستتون. بعضیاتون باید یه کم صبر کنید. بعضیاتونم لابد یه چیزی خواستید که خدا صلاح نمی‌دونه بهتون بده. یادمون باشه که نباید قهر کنیم. باشه بچه‌های گلم؟

بچه‌ی گلِ درونم لبخند نصفه نیمه‌ای زد و گفت باشه و خمیازه‌ی بعدیو کشید و رفت دست و صورتشو بشوره.

+ دعای عرفه

۱۸ نظر ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1130- هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ب.ظ

چند وقت پیش قفل چمدون تکون خورده بود و رمزش جابه‌جا شده بود و نمی‌تونستیم بازش کنیم. معمولاً رمز چمدونامون سه تا صفر یا چهار تا صفره. ولی ضربه دیده بود و تکون خورده بود و با صفر باز نمی‌شد. گفتن تو که بی‌کاری؛ بیا بشین 999 تا عدد رو یکی یکی امتحان کن ببین می‌تونی بازش کنی؟ اولین عددی که امتحان کردم 110 بود. و باز شد.

چند وقت پیش مامانم الگوی رمز گوشی‌شو فراموش کرده بود و هر کاری می‌کرد قفلش باز نمی‌شد. هیچ کس دیگه جز خودشم بلد نبود الگو رو. چند صد بار امتحان کرد و یادش نیومد و داد دست من ببینم می‌تونم یه کاریش بکنم یا نه. من خودم هیچیم قفل و رمز نداره و از رمز گوشی مامانم هم خبر نداشتم. شانسی یه الگویی رو کشیدم روی گوشی و با اولین الگویی که تست کردم باز شد.

چند وقت پیش خاله اومده بود خونه‌مون. گوشی‌شو نشونم داد و گفت برای تلگرامم پسورد گذاشتم و یادم نیست چی گذاشتم و هر کاری می‌کنم باز نمی‌شه. اولین بارم بود گوشی‌شو می‌دیدم و دستم می‌گرفتم. تلگرامشو باز کردم و دیدم میگه رمزو وارد کنید. خاله‌م حتی یادش نمیومد رمزش عدده یا اسم و حرفه. کاملاً شانسی اسم مامانو نوشتم و تلگرامش باز شد.

دو سه شب پیش خواب دیدم یکی از بلاگرا یه پستی گذاشته و تو اون پست شماره‌ی پدرشو، البته به جز سه رقم آخر، نوشته. 093588888. تو خواب بند 1 و 2 و 3 یادم افتاد و با خودم گفتم حدس زدن سه رقم آخر برای من مثل آبِ خوردنه و کامنت گذاشتم که شماره‌ی پدرتون 093588888374 هست. گفت نه. گفتم 587 چی؟ سه رقم آخرش 587 نیست؟ گفت نه. غمگین شدم و از اینکه نتونستم شماره رو حدس بزنم احساس شکست بهم دست داد. گفت سه رقم آخرش 819 هست. تا اینو گفت از خواب بیدار شدم و این شماره رو یادداشت کردم. شماره‌ی موبایل 11 رقمه و این شماره 12 رقمی بود. شماره‌ای که عید، تو خواب قبلی بهم داده بود نهصد و سی و یک، دویست و شصت و دو، صد و چهل و چهار بود و یه رقم کم داشت.

۱۳ نظر ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1129- بازم به منِ بینوایِ محشر کمک می‌کنید؟

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۳۵ ب.ظ

اون کلماتی که پست قبل مد نظر من بود، اینا بودن:

1-استخر، 2-آبی، 3-اسب، 4-آبی، 5-اسب آبی، 6-اسب بخار، 7-پفک، 8-اسب دریایی، 9-بادام، 10-بردن، 11-بیل، 12-تابلو، 13-پفک نمکی، 14-پفک هندی، 15-پول، 16-پول پیش، 17-آهو، 18-خاک رس، 19-پول توجیبی، 20-پول چای، 21-پول شیرینی، 22-پول یامفت، 23-تابلو برق، 24-تازه، 25-تپه، 26-تیله، 27-ثابت، 28-جشن، 29-جنگ سرد، 30-جنگ، 31-باران، 32-جنگ تن‌به‌تن، 33-جنگ جهانی، 34-جنگ زرگری، 35-خرس، 36-جنگ نرم، 37-جُنگ، 38-چمدان، 39-حرم، 40-خاک، 41-خاک کمیاب یا نادر، 42-خرس قطبی، 43-خشن، 44-خودکار، 45-خرس پاندا، 46-خودکار، 47-تا، 48-جنگ روانی، 49-خوشبختانه.

تندیس کامل‌ترین تعریف رو اهدا می‌کنیم به تعریف «خاک رس» «بیل»، «باران»، «استخر»، «اسب»، «آهو» و «آبی» که جز اون دو سه نفری که به جای آبی گفتن نیلی و به جای رس گفتن شن و ماسه و به جای باران، شبنم و جز اون بزرگواری که به جای اسب گفته بود قاطر و به جای آبی گفته بود اشعه ایکس، 98 ممیز 2 دهم درصد شرکت کنندگان تونستن درست حدس بزنن اینا رو. میگن از دیروز اسب‌ها اعتصاب کردن و میگن از کی از قاطر برای سوارکاری و مسابقه استفاده می‌کنید؟

تندیسِ ملت را به انحراف کشاننده‌ترین تعریف رو هم مشترکاً اهدا می‌کنیم به تعریف «اسب آبی» و «بادام» که فیل و کرگدن و گردو و زیتون و آووکادو آمارشون بیشتر از اسب آبی و بادام بود. یه بزرگواری هم تذکر داده بود چرا از خرطومش چیزی توی تعریف نیاوردی. خب بزرگوار! تو اشتباه زدی داداچ!

اسب بخار دو حالت بیشتر نداشت؛ یا کسی بلد نبود، یا بلد بود. ولی جا داره تقدیری هم داشته باشیم از سه بزرگواری که توی پاسخنامه‌شون «آمپر»، «ژول» و «ژول بر ثانیه» رو نوشته بودن. تحقیق کردیم و کاشف به عمل اومد این عزیزان پزشک و دندانپزشک هستن و عفوشون کردیم.

تندیسِ هیشکی نتونست حدس بزنه ولی همه‌ی تلاششو کردترین تعریف رو هم اهدا می‌کنیم به تعریف پفک، پفک نمکی و پفک هندی. فی‌الواقع پفک نوعی تنقلات شیرین، پوک و کم‌وزن هست که از تخم‌مرغ و شکر تهیه می‌شود و در دهان زود آب می‌شود. عکسش اینه: [کلیک]

پفک نمکی هم یه نوع پفکِ معمولاً شور و نارنجیه و پفک هندی هم همونه که باید بندازی تو روغن داغ تا پف کنه.

دیگه بگذریم که 98.2 درصدتون پول پیش و پول توجیبیو گفتین رهن و نفقه؛ ولی خدایی من هنوز نفهمیدم پول چای و پول شیرینی کدومش رشوه است، کدوم انعامه. دو تا فرهنگ لغت بزرگ دقیقاً عکس هم نوشتن و از بررسی جواب‌های شما هم نتیجه‌ی قطعی نگرفتم. تقریباً همون تعدادی که گفتن پول چای رشوه است، همون تعداد هم گفتن پول چای انعامه و پول شیرینی رشوه است. باید از مدیران و مسئولین بپرسیم. اونا بهتر می‌دونن :دی

یه اشتباهی هم کرده بودم توی تعریفِ سوم ثابت از لفظ ثابت استفاده کرده بودم و مرسی که متذکر شدید این نکته رو!

جُنگ و تابلو برق رو فقط یکی دو نفر حدس زده بودن که واقعاً ذوق کردم؛ چون دیگه کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم از تعریف این دو کلمه.

در مورد جنگ نرم و سرد و روانی عارضم به حضورتون که 

جنگ سرد: رفتارهای دشمنانه مانند تبلیغات، توطئه، تحریک و قطع یا محدود کردن رابطه‌های سیاسی و اقتصادی بدون به‌کارگیری نیروهای جنگی، سلاح‌های نظامی و جنگ‌افزار، 

جنگ نرم: اقدامات تبلیغاتی و روانی در حوزۀ فرهنگی و اجتماعی، بدون به‌کارگیری نیروهای جنگی، سلاح‌های نظامی و جنگ‌افزار،

جنگ روانی: جنگی که در آن از تبلیغات و امکانات گوناگون برای تضعیف روحیۀ دشمن بهره گرفته می‌شود

تو جواباتون یه چند تا دیپازیت، ایذایی و پروپاگاندا دیدم که اولین بارم بود این کلمه‌ها رو می‌دیدم.

یه نکته‌ی بامزه هم این بود که هر کی نوشته بود پاندا کنارش علامت چشمک هم گذاشته بود. اینجوری ^-^

تندیس متنوع‌ترین جواب‌ها رو هم میدم به تعریفِ خودکار (به معنای اتوماتیک)؛ دارای ویژگی یا توانایی انجام دادن کار یا کارهای معینی بدون نیاز به دخالت، دستور و راهنمایی کسی.

جواباتون: استعداد، فطری، رهبر، رئیس، داور، دستورالعمل، استقلال، متخصص، خودکفا ،ماهر، خودکار، مختار، توانمند، قوی، خفن، هیولا، قابلیت، مستقل، متعهد، اتوماتیک، خودجوش، مهارت، مستعد، مسلط، قابل اطمینان، ربات، هوش مصنوعی، اوتو پایلوت!

تعدادی از تعریف‌هایی که نوشته بودم رو برای پست قبل کامنت گذاشته بودم. بقیه‌شو برای این پست کامنت گذاشتم. اگه بازم وقت و حوصله‌شو دارید، بخونید و بگید هر تعریف، تعریفِ چیه. کامنت‌های این پست فعلاً تایید و نشون داده نمیشن. اگه دوست دارید بازم کمکم کنید تا سه شنبه کامنت بذارید. چون سه شنبه می‌برم چاپش کنم بفرستم تهران.

گفتید کامنت‌های پست قبل رو نشون بدم که جواب‌هاتونو چک کنید. چنین کردم. الان کامنت‌های پست قبل بازه و می‌تونیم اونجا به بحث و تبادل نظر بپردازیم. اون‌هایی که خصوصی فرستادن، نمایش کامنتشون از دست من خارجه؛ ولی اگه خواستن می‌تونن بگن کامنتشونو از طرف خودم کپی کنم تو کامنت‌دونیِ اونجا. فقط جواب‌های اینجا رو اونجا نگید.

تو پیش‌گفتار فرهنگ ازتون تقدیر و تشکر کردم :دی و این پستو با عنوان «نتایج نظرسنجی‌م» جهت شادی ارواح اعضای کلاس کپی کردم گذاشتم تو گروه درسی‌مون.

واکنش استاد:



بعداًنوشت:

50- داور، 51- راز، 52- زار، 53- زار زدن، 54- زار، 55- سوپ، 56- شاد، 57- شهر، 58- زار و نزار، 59- زرد، 60- زرد کردن، 61- سیب، 62- سیب آدم، 63- شهربازی، 64- شهرفرنگ، 65- سیب گلاب، 66- شهر هرت، 67- صابون، 68- ضرب، 69- عصر، 70- جدول ضرب، 71- عصربه خیر، 72- عصر حجر، 73- عصر یخبندان، 74- نماز عصر، 75- عید، 76- عصر، 77- عید اول، 78- عیدپاک، 79- فرشته، 80- فریاد، 81- کاسه، 82- کیک، 83- گِل، 84- گل گاوزبان، 85- گل، 86- ون، 87- گل و لای، 88- گل، 89- گیلاس، 90- لولو، 91- لولوی سر خرمن، 92- گل طلایی، 93- گیلاس، 94- میخک، 95- نفرت، 96- ون، 97- هلو، 98- یویو، 99- ون

۳۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1128- کمکم می‌کنید؟ (1)

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

جلسه‌ی اول استاد ازمون پرسید با کارِ عملی راحت‌تریم یا امتحان؟ گفت چون درس فرهنگ‌نگاری هم تئوری و نظریه و هم عملی و کاربردی، معمولاً از دانشجوهام می‌خوام یه فرهنگ کوچیک بنویسن ببینم فرهنگ‌نویسی رو یاد گرفتن یا نه. ما هم گفتیم هر دو؛ ینی هم امتحان بدیم هم فرهنگ بنویسیم. ینی یه همچین دانشجویان فعال، کوشا و از زیر کار درنرویی هستیم ما. قرار شد امتحانو سخت نگیرن و پنج نمره، بارم امتحان باشه و 15 نمره بارم کار عملی‌مون. سوال‌های امتحان یه چیزی تو این مایه‌ها بود که چند جور فرهنگ لغت داریم و یه فرهنگ از چه قسمت‌هایی تشکیل شده و برای هر مدخل چه اطلاعاتی رو حتماً باید ارائه بدیم و چه جوری ارائه می‌دیم. یه کلمه هم داده بود که مثل فرهنگ لغت براش تعریف بنویسم. باید برای «ساعت» اطلاع املایی، آوایی، دستوری (اطلاعات نحوی و صرفی)، تبار واژه، اطلاعات کاربردی، تاریخی، تخصصی، معنایی و در صورت لزوم تصویر و شاهد و مثال می‌آوردیم. فکر کنم 5 نمره رو گرفتم. هنوز نمره‌ها اعلام نشده البته. برای کار عملی هم قرار شد خود استاد 50 کلمه انتخاب کنه و اونا مدخل فرهنگ لغتمون باشه. معمولاً هر کدوم از مدخل‌ها چهار پنج تا زیرمدخل هم داره و در کل 200 تا تعریفه. موعد تحویل این فرهنگ لغت، اواسط شهریوره. ینی چند روز دیگه. ولیکن من از همون جلسه‌ی اول، ینی قبل از عید گیر داده بودم استاد این پنجاه تا لغتو بهمون بگه که بذاریم خوب خیس بخوره. هر چی منتظر موندیم خبری از این پنجاه تا نشد و ملت امیدوار بودن استاد یادش رفته باشه یا آخر ترم دلش به رحم بیاد و حجم کارو کم کنه. جلسه‌ی آخرِ قبل از عید تمنا و التماس کردم و خواهش و استدعاها نمودم به محضر استاد که این پنجاه تا رو همون جا تو کلاس تعیین کنه که بذاریم عید این کلمه‌ها تو مغزمون خیس بخوره. وقتی پرسید چرا انقدر عجله داری و وقتی گفتم می‌خوام واژه‌ها تو ذهنم خیس بخوره گفت "خیس بخوره؟!!!" گفتم آره دیگه. شما وقتی آش درست می‌کنی، نمی‌ذاری از شب قبلش نخودا خیس بخوره؟ استادمون خانوم بود. کل کلاس ترکید رفت رو هوا! خودمم خنده‌ام گرفت. گفت تا حالا نشنیده بودم این اصطلاحو. گفتم ولی من زیاد استفاده می‌کنم و در واقع تو زندگی‌م مقوله‌های زیادی رو می‌ذارم خیس بخوره و حسابی جا بیافته. گفت باشه؛ آخرِ همین جلسه این پنجاه تا رو می‌گم بهتون. جلسه که تموم شد تخته رو پاک کرد که اون 50 تا کلمه رو بنویسه.

اصلی که موقع تعریف مدخل‌ها باید رعایت کنیم اینه که تعریف برای مخاطبان غیرمتخصص در هر رشته نوشته میشه و اطلاعات تخصصی و دایرةالمعارفی رو توی تعریف نیاریم. مثلاً برای تعریف آب لازم نیست چگالی و فرمول شیمیایی و پیوند مولکولی‌شو بنویسیم. اگه اینا رو بگیم تعریفمون دقیق میشه هاااا! ولی این کار اشتباهه. در واقع دیگه تعریفمون تعریف نیست. هر چند یه جاهایی مجبوری و چیز دیگه‌ای نداری که در توصیف اون کلمه بگی. پای‌بندی به این اصل، کار رو سخت می‌کنه؛ چون مثلاً در مورد گیاهان و جانوران که با مشخص کردن رده و شاخه و زیستگاه و عکس به‌راحتی و با دقت میشه توصیفشون کرد، باید به زبان ساده به بیان مشخصات ظاهری‌شون اکتفا کنیم و خب این سادگی باعث میشه تعریف ما دقیق و جامع و مانع نباشه و مثلاً نتونیم فرق گرگ و سگ رو دقیق بگیم. از طرف دیگه تعریف خوب تعریفی هست که وقتی اونو به کسی می‌گیم و می‌پرسیم اون چیه که فلانه و بهمانه، بگه اینه. اون کلمه‌ای که تعریف میشه هم نباید تو خود تعریف باشه. تعدادی از تعریف‌هایی که نوشتم رو برای همین پست کامنت گذاشتم. زیرمدخل‌ها زیاد بودن و همه‌ی اونا رو نپرسیدم ازتون. کلمات قدیمی رو هم نیاوردم. چون مثلاً آهو به معنای عیب و ایراد رو هر چقدر هم خوب تعریف می‌کردم، بازم به ذهن کسی نمی‌رسید بگه اون تعریف، تعریف آهو هست (آ در زبان پهلوی پیشوند نفی هست و هو همون خوب هست و آهو ینی کسی که خوبی نداره و عیب و ایراد داره). به ترتیب حروف الفبا ننوشتم و ممکنه اولین کلمه، کلمه‌ای باشه که با حرف «ی» شروع میشه. اگه وقت و حوصله‌شو دارید، بخونید و بگید هر تعریف، تعریفِ چیه. اگه همونی رو حدس بزنید که مد نظر منه، می‌فهمم تعریفم کامل بوده و اگه نتونید حدس بزنید یا چند تا چیز رو برای اون تعریف حدس بزنید من می‌فهمم تعریفم تعریف مانعی نبوده و باید محدودترش کنم. جواب‌هاتون تایید و نشون داده نمیشن. ولی اگه کامنتتون سوالی باشه، جواب میدم. اگه دوست دارید کمکم کنید همین امروز، فردا کامنت بذارید. چون چند روز دیگه باید چاپش کنم بفرستم تهران. و اگه جواب رو نتونستید حدس بزنید سرچ نکنید یا خیلی به ذهنتون فشار نیارید. من نمی‌خوام اطلاعات شما رو بسنجم. ناتوانی شما، ضعف تعریف منو نشون میده. پس لزوماً قرار نیست همه‌ی اینا رو بلد باشید. پیشاپیش از همه‌تون ممنونم.

۵۴ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1127- خواب و بیدار

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ب.ظ

دیشب تولد الناز دعوت بودیم. وقتی خاله‌ی الناز و عروس خاله‌ی الناز بلند شدن برقصن، خاله‌ی الناز که میشد مادرشوهر عروس خاله‌ی الناز، وسط رقص رفت یه بسته شکلات آورد ریخت رو سر عروسش. از اون شکلات‌هایی بود که من دوست ندارم. یادم باشه به مادرشوهرم بگم رو سر من کمتر از کیندر و مرسی نریزه. بعدِ رقص شکلاتا رو جمع کرد و آورد یکی یه دونه به مهمونا داد و گفت شکلاتی که رو سر عروس ریخته باشن خوردن داره و بختو باز می‌کنه و مشکل‌گشا هست و شگون داره و اینا. ولی به هر حال من از اون شکلاتا دوست نداشتم. پس گذاشتمش تو کیفم. ساندویچمم تا نصفه خوردم و بقیه‌ش موند. اونم گذاشتم تو کیفم.

ترم هفت کارشناسی، تحقیق در عملیات داشتیم. اُ آر می‌گفتیم خودمون. Operational Research. یه روز استادمون یهو خواست ازمون کوئیز بگیره. از این کوئیزا که استادا بخوان بگیرن که جذبه و اقتدارشونو نشون بدن و عصبانیتشونو خالی کنن. قرار هم نبود تصحیح بشه، یا نمره‌ش جایی لحاظ بشه. یه سوال چرت داده بود که روش‌های فلان چیزو نام ببرید. فکر کنم از پنج تا چیز چهار تاشو نام بردم. هم‌کلاسیم برگه‌شو یه جوری گرفت که روش آخری هم یادم بیاد.

دبیرستان که بودم یه بار آقای الف، معلم ادبیاتمون، یهو خواست ازمون امتحان بگیره. از این امتحانا که معلما بخوان جذبه و اقتدارشونو نشون بدن و عصبانیتشونو خالی کنن. قرار هم نبود تصحیح بشه، یا نمره‌ش جایی لحاظ بشه. سوالای المپیاد ادبی دوره‌ی قبل بود. جایی ننوشته بود اینا سوالای المپیاده؛ ولی سوالای المپیاد بود. تستی بود. من نمره‌ی کاملو گرفتم و بغل‌دستیام، هفده هژده و بقیه‌ی کلاس حول و حوش ده و کمتر حتی. خب من چند سال برای المپیاد ادبی کار کرده بودم. این سوالا برام آشنا بود. پاسخنامه‌م هم یه جوری گرفته بودم که خب بگذریم.

دیشب خواب دیدم سر جلسه‌ی امتحانم. تالار ششِ شریف. امتحان آمار و احتمال و مدار مخابراتیم اونجا بود. توی تالار شش نشسته بودم و سوالای المپیاد ادبی جلوم بود. همون سوالایی که اون روز تو مدرسه معلم ادبیاتمون امتحانشو ازمون گرفت تا اقتدارشو نشون بده. هم‌کلاسیم پرسید سوال سه رو بلدی؟ همون هم‌کلاسی که سر کوئیز اُ آر برگه‌شو کج کرده بود سمت من. سوال سه رو نگاه کردم. سوال آواشناسی ارشدم بود. جوابو بهش گفتم. وقت امتحان داشت تموم می‌شد و من هیچی ننوشته بودم. نمی‌تونستم بنویسم. گرسنه‌م بود. سرم گیج می‌رفت. اون هم‌کلاسیم اومد نزدیک‌تر نشست و برگه‌شو کج کرد سمت من. نگاه کردم و گفتم جوابات اشتباهه. مثل اون روز که هم‌کلاسی ارشدم داشت بهم تقلب می‌رسوند و وسط امتحان داشتم توجیهش می‌کردم که جوابش اشتباهه. کیفم اون جلو، پای تخته بود. فشارم افتاده بود. رفتم اون شکلات و ساندویچ نصفه نیمه‌ی تولدو بیارم بخورم. وقتی برگشتم دیدم برگه‌ها تصحیح شده و من هفده گرفتم و هم‌کلاسیم شونزده. برگه رو نشونش دادم و گفتم دیدی اشتباه نوشته بودی؟ شکلاتو باز کردم و گذاشتم تو دهنم و از خواب بیدار شدم.

۱۶ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1126- دنیا مانند پلی است؛ از روی آن عبور کنید

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ

یه خانوم جوون هم‌سن و سال خودم بود. استادمونو می‌گم. می‌گفت تصور کنید دارن می‌برنتون به یه مسافرت چند روزه که همه آرزوشو دارن برن اونجا و این قرعه به نام شما افتاده. یه مسافرت کوتاهِ سه چهار روزه به یه جای سرسبز؛ یا نه اصن کنار ساحل، کویر، کوه، دریا، جنگل، زیارت، کره‌ی ماه، مریخ! یه سفر مهم علمی؛ هر جا که دوست دارید؛ یه جایی که اونجا لذت ببرید و از امکانات یا زیباییش استفاده کنید. این سه چهار روزم تو چادری، مسافرخونه‌ای، جایی می‌مونید. 

حالا تصور کنید یه بنده خدایی همین که رسید مسافرخونه، چمدونشو می‌ذاره زمین و زنگ می‌زنه چند تا کارگر بیان دیوارای اتاقشو رنگ بزنن، در و پنجره‌ها رو عوض می‌کنه و پرده و ملافه‌ی نو می‌خره و میز و صندلیا رو عوض می‌کنه و همه‌ی این چند روز مشغول رُفت و روب جاییه که سه چهار روز بیشتر قرار نبوده اونجا بمونه. وقتی برمی‌گرده شهرش و ازش می‌پرسن چی دیدی و  چی آوردی، تازه یادش می‌افته عه! نه زیارتی، نه سیاحتی، نه کشفی، نه تماشایی، نه هیچی. دست خالی. خالیِ خالی. می‌بینه همه‌ی این مدت پاشو از اتاقش بیرون نذاشته و سرش گرم مسافرخونه بود و انگار فقط خستگی به تنش مونده. می‌گفت حکایت ما تو این دنیا شبیه حکایت همینیه که تا می‌رسه، چمدونشو می‌ذاره زمین و شروع می‌کنه به عوض کردن در و پنجره و تخت و تشک و خرید میز و کمد و فرش و بخر و بخور و بشور و بساب و اصن یادش می‌ره برای چی اومده بود.

این سه چهار روز، همون شصت هفتاد سال عمر ماست. وقتایی که به حرفاش فکر می‌کنم آروم میشم. آروم میشم و خیلی چیزای ظاهراً مهم از چشمم می‌افتن. بعد می‌شینم به این چند سالی که از دست دادم فکر می‌کنم و دستای خالی‌م...

۲۴ نظر ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1125- تابستان خود را چگونه می‌گذرانید؟

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۰ ب.ظ

۱۳۳ نظر ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1124- گمانه‌هایی مبنی بر چپ‌دست بودن دلبر

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ق.ظ

اون روز که یه عکس از رویاهای لوکسش گذاشته بود، زیر عکس نوشته بود دقت کنید: از چپ به راست، چایی دلبر، چایی من. با خودم فکر کردم لابد دلبر داره رانندگی می‌کنه که چایی‌ش رو گذاشته سمت چپ. بعدها که پستِ از سری چایی‌بازی‌های من و دلبرش رو خوندم دیدم نه؛ انگار چای دلبر همیشه چای سمت چپیه و دلبر همیشه سمت چپ نامبرده می‌شینه. البته من از کسی نامی نبردم هنوز. علی ایُ حال با خودم فکر کردم لابد سمت راستش یکی دیگه نشسته و پُره و جا برای دلبر نیست. فرض محال که محال نیست. فکر کردم که خب واقعاً چرا دلبرو می‌نشونه سمت چپش؟ نکنه می‌خواد به قلبش نزدیک‌تر باشه؟ آخه شنیدم میگن قلب ما آدما سمت چپ سینه‌مونه و خب لابد برای همین دلبر می‌شینه سمت چپ. اما اون روز که صندلی‌مو برداشتم آوردم این ورِ میز که موقع برداشتن قاشق هی دستم نخوره به دست مامان، جرقه‌ای در ذهنم زده شد. گفتم هان! لابد دلبر هم مثل من چپ‌دسته که دوست نداره سمتِ راست کسی بشینه. آخه ما چپ‌دستا دوست داریم یه جایی از میز و سفره بشینیم که هی دستمون نخوره به دست بغل‌دستی.

وقتی این فرضیه رو با نامبرده (می‌دونم! می‌دونم هنوز نامی ازش نبردم) مطرح کردم گفت از اونجا که مطمئنم تو به این کارت ادامه می‌دی و هر روز تلاش می‌کنی فرضیه‌ی جدیدی کشف کنی تا به علت تصمیم من مبنی بر نشوندن دلبر در سمت چپم پی ببری و من می‌دونم حتی ممکنه تو با ادامه‌ی این فرضیاتت به پیشرفت‌هایی در علت نشوندن دلبر در سمت چپ برسی، من به خودم اجازه نمی‌دم که این فرصت رو از تو بگیرم و می‌ذارم (می‌ذارم رو با ذ نوشته بود ^-^) این چلنج ذهنی هر روز با تو همراه باشه و تو تک‌تک صفحاتی که می‌خوای برای امتحانات پایان‌ترم بخونی به این فکر کنی که چرا سمت چپ؟ چرا راست نه؟ وی آرام آرام با خنده‌ای بر گوشه‌ی لبش از سمت چپ کادر خارج می‌شد... و در ادامه افزوده بود خدا رو شکر کامنت‌های وبلاگ من باز نیست. مگرنه تو (تو ینی من!) کاملاً توانایی این رو داری با این کامنت‌هات بحث‌ها رو به جاهای دیگه ببری و کلاً حواس همه رو پرت کنی. وقتی گفته بودم من با اینکه چپ‌دستم ولی میل بافتنی و کارد و قیچی رو با دست راستم می‌گیرم قول داده بود یک پست جدا برای چپ‌دست‌ها بنویسه و من هم گفته بودم نگه‌دار 13 آگوست بنویس که روز ماست... ولی خب چند وقتیه که وبلاگش به‌روز نمی‌شه... هشتگ لافکادیو برگرد :دی

دیدین تو فیلما قاتلا همه‌شون چپ‌دستن و به خاطر همین چپ‌دست بودنشون لو می‌رن؟ من سلاح‌های گرم مثل تفنگ رو با دست چپم می‌گیرم، ولی سلاح‌های سرد مثل کارد و چاقو و تبر!!! رو با دست راستم. اینجوری اگه بخوام کسی رو سربه‌نیست کنم و پلیس گیرم نندازه، با سلاح سرد می‌کشمش. شمام به پلیسا چیزی نگین. خب؟

صبح بلند شدم می‌گم ایهالناس! امروز 13 آگوست روز منه. بهم تبریک بگید و تا دست و صورتمو می‌شورم کادوهاتونو بیارید ببینم چی خریدید برام. بابا میگه مگه همین چند روز پیش سیزدهم نبود؟ فلش 16 گیگ گرفتم دیگه. گفتم اون 13 ذی‌القعده تولد قمری‌م بود. این 13 آگوست روز چپ‌دستاست.

۴۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1123- من از یادت نمی‌کاهم

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ب.ظ

شب آخری که داشتم چمدونامو می‌بستم برگردم خونه شیما اومد و کنارم نشست. من داشتم یکی یکی وسایلمو توی چمدون می‌چیدم و اون یکی یکی برمی‌داشت و نگاشون می‌کرد. چند تا دستمال مرطوب و چند تا چسب زخم و یکی دو بسته قرص مسکن برداشت و گفت اینا رو بذار همین‌جا بمونه؛ تو دیگه لازمشون نداری. بعد نگاه به اتو کرد و برش داشت و گفت هر جا می‌ری برو، این اتو رو نبر فقط. بعد گذاشت سر جاش. دو تا جعبه‌ی کوچیک تو چمدونم بود. کادوشون کرده بودم برای تولدهای یهویی. یکی رو برای تولد شیما آماده کرده بودم؛ از پارسال. ولی نداده بودم بهش. چون ازش خوشم نمیومد. آدم عجیبی بود. هزار دلیل برای دوست نداشتنش داشتم و هزار دلیل برای دوست داشتنش. به خاطر همون هزار دلیلِ اول، تولدم دعوتش نکردم و تولدش دعوتم نکرد و به خاطر هزار دلیلِ دوم وقتی برمی‌گشتم خونه براش ترشی می‌بردم. وقتی می‌رفتم تو لاک خودم تنها کسی بود که جزئت داشت بهم نزدیک بشه و با مسخره‌بازیاش سعی کنه حال و هوامو عوض کنه. ولی آبمون تو یه جوب نمی‌رفت. شبیه من نبود. نمی‌تونستم بیشتر از چند دقیقه تحملش کنم. نمی‌تونستم بیشتر از چند دقیقه باهاش صحبت کنم و باهاش باشم. ولی چیزایی رو بهش گفته بودم که به هم‌اتاقیام نگفته بودم. برای همین می‌گم آدم عجیبی بود. اون دو تا جعبه رو برداشت و خواست بازشون کنه. با تندی بهش گفتم بدون اجازه به وسایلم دست نزن. گذاشتشون سر جاش و رفت عقب‌تر و گفت همیشه تلخ بودی؛ حتی همین شب آخری. لبخند زدم. دلم می‌خواست بگم دلم براش تنگ میشه. نگفتم. چمدونو تا خرخره پر کردم و سعی کردم برای جعبه‌ی خرت و پرتام هم جا باز کنم. اومد نزدیک‌تر و بازش کرد. چیزی نگفتم. اون روز که با نسیم و فهیمه رفته بودن شمال یه عکس سه تایی گرفته بودن. نسیم ازم خواسته بود عکساشونو چاپ کنم. اینم چاپ کرده بودم. روز آخر عکسه رو از نسیم گرفتم که یادگاری نگهش دارم. شیما جعبه رو باز کرد و عکسه رو دید. برش داشت و نگاش کرد. عکسو گرفت سمتم. گرفتم و گفتم نگهش داشتم که هر موقع دلم براتون تنگ شد نگاش کنم. لبخند زد و گفتم فکر می‌کردم ازمون بدت میاد. گفتم اون حسابش جداست. هنوزم نمی‌خوام سر به تنت باشه. ولی خب دلیل نمیشه دلم برات تنگ نشه. چمدونو دوباره خالی کردم و اون دو تا جعبه‌ی کوچیکو درآوردم. قرمزه رو گرفتم سمتش و گفتم برای تولدت گرفته بودم. حسش نبود اون موقع بهت بدم. بازش کن ببین دوستش داری؟ لبخند زد و گفت تو عجیب‌ترین موجودی هستی که تو عمرم دیدم. منم لبخند زدم و گفتم تو هم همین‌طور.

موقع خداحافظی گفت فراموشت نمی‌کنم. چون از این به بعد هر جا جغد ببینم یاد تو می‌افتم. هر جا یه برقی ببینم یاد تو می‌افتم. هر کیو ببینم ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشسته و از جاش تکون نمی‌خوره یاد تو می‌افتم. هر موقع از جلوی شریف رد شم و اسمشو بشنوم یاد تو می‌افتم. شیما علوم سیاسی می‌خوند. گفت هر موقع اسم اصولگراها و حدادو بشنوم یاد فرهنگستان می‌افتم و بعد یاد تو می‌افتم. یه چند ثانیه مکث کرد و خندید و گفت مراد! گفت هر موقع اسم مرادو بشنوم هم یاد تو می‌افتم.


۳۹ نظر ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. هنوزم مثل بچگیام تا یه وسیله‌ی برقی می‌سوزه و خراب میشه، می‌شینم دل و روده‌شو درمیارم ببینم چی توشه و چش شده. از این کار لذت می‌برم و به امید اینکه بتونم دوباره زنده‌ش کنم ساعت‌ها باهاش ورمیرم. مثل پزشکی که شکم مریضی رو سفره کرده باشه. هر چند می‌دونم تهش ملافه‌ی سفیدو روش می‌کشم و به بازماندگانش می‌گم متأسفم؛ من همه‌ی تلاشمو کردم، ولی بازم من همه‌ی تلاشمو می‌کنم.

2. وقتایی که تو آزمایشگاهمون چیزی می‌سوخت، باید پایه‌شو می‌شکستیم و می‌نداختیم سطل آشغال که قاطی بقیه‌ی اِلمان‌های سالم نشه. از مسئول آزمایشگاه اجازه گرفته بودم خازن‌ها و مقاومت‌ها و دیود و آی‌سی‌های سوخته رو برای خودم بردارم.

3. وقتایی که حرفی برای گفتن ندارم می‌گردم باز یه چیزی پیدا می‌کنم برای نوشتن. آخه می‌گن من ویتامین قلب بلاگرای هم‌رده‌ی خودمم. می‌گن آخرین بلاگر روزانه‌نویس ایستاده. می‌گن اگرچه چپ و راست پست رفتن میزاری، ولی این پرچمی که اینجا زدی مایه‌ی دلگرمی خیلیاست. منم میگم انقدر «می‌ذاری» رو با «ز» ننویسید؛ آخرش سکته می‌کنم از دستتون! می‌گن شباهنگ فقط مال نسرین نیست، مال یک ملت بلاگر هست. می‌گن با رفتنت به یک ملت پشت می‌کنی! می‌گن تو یه دایناسور انعطاف‌پذیری، با قابلیت تطبیق بالا نسبت به تغییرات محیط! می‌گن این قصه‌ای که سال‌ها عمرت رو درش ثبت کردی با بیت به بیتش خاطرات زنده و واقعی داری، از یک پوست پفک و شکلات کمتره؟ می‌گن اصلا شباهنگ عام‌ترین موضوع قابل وقف هست... می‌گن اصلا یه وضعیه وقتی تیتر می‌زنی نون و پنیر آوردن دخترتونو بردن... می‌گن قربون اون دل مهربونت، مخصوصا وقتایی که تنگ میشه. می‌گن میایم تو عمق متن‌های فلسفیت غرق می‌شیم؛ دردهامون رو، آرزوهامون رو، تلخ و شیرین زندگی‌هامون رو از زبون و قلم شیرین و دلنشین تو می‌شنویم... می‌گن اینقدر دست کم نگیر رفقاتو... رفقایی که خیلی مهندسی شده ازشون دلبری کردی...


عکس‌های ارسالیِ شما!


4. این پستو تقدیم می‌کنم به هندزفریِ تازه ازدست‌رفته و دل و روده‌ش هنوز از روی میز جمع نشده‌ام. آخرین آهنگی که باهم گوش دادیم: Hayedeh Shaba Hamash Be Meykhooneh Miram Man ولیکن الان دارم با هندزفریِ پیر و سابقم اینو گوش می‌دم: Mahasti Meykhooneh Bi Sharabe. و برای اینکه پستم خیلی هم بی‌محتوا و خز و خیل نباشه و یه نصیحتی، توصیه‌ی اخلاقی‌ای چیزی هم این وسط کرده باشم، عارضم به حضورتون که نزدیک اذانه و من همیشه موقع اذان به احترام اذان آهنگ‌هایی که گوش می‌دم رو Pause یا متوقف می‌کنم.

۳۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1121- ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ق.ظ

یه وقتایی برمی‌گردم بلاگ‌اسکای و اونجا هر جوری و هر چقدر و از هر کی که دلم بخواد می‌نویسم. برای خودم. برای دل خودم. یه جایی که دست هیشکی به نوشته‌هام نمی‌رسه. می‌نویسم غمگینم. می‌نویسم نگرانم. می‌نویسم عصبانی‌ام. اون شب نوشتم دلتنگ‌ترینم. خیالم راحت بود اونجا دیگه کسی نمی‌پرسه چرا؛ کسی با خودش فکر نمی‌کنه چرا؛ و دیگه مجبور نیستم بگم چرا. اومدم یه سر به کامنت‌های اینجا بزنم و دیدم 22 نفر آنلاین‌ن. دلم هُرّی ریخت. گفتم نکنه اینور نوشتم دلتنگ‌ترینم؟ نکنه شماها هم فهمیدید که دلتنگ‌ترینم؟ دیدم نه؛ ولی بعد با خودم گفتم خب این 22 نفر اینجا چی کار می‌کنن وقتی چند روزه پست نذاشتم؟ گفتم نکنه وقتایی که دارم یواشکی برای خودم می‌نویسم به دلشون می‌افته و وحیی، الهامی چیزی میشه بهشون؟
وقتایی که تندتند پست می‌ذارم و ستاره‌ام دم به دیقه براتون روشن میشه، می‌شینم به اون ستاره‌هایی فکر می‌کنم که هفته‌ها و ماه‌ها و حتی سال‌هاست که روشن نشدن برام. می‌شینم به اونایی فکر می‌کنم که مدتهاست ازشون بی‌خبرم. به این فکر می‌کنم که نکنه منم باید می‌رفتم و اشتباهی موندم؟ می‌شینم و به کامنتاشون فکر می‌کنم. همونایی که اگه یه روز پست نمی‌ذاشتم میومدن می‌گفتن «حوصله‌مون سررفت پست بذار». حالا دارم فکر می‌کنم من این حقو ندارم برم بهشون بگم «دلم برای پستاتون، کامنتاتون، یا نه اصن دلم برای خودتون تنگ شده»؟


۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1120- یِری بُش دی

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ

ما ترک‌ها یه رسمی داریم، که البته ممکنه سایر هم‌وطنان هم این رسمو داشته باشن؛ اینجوریه که اگه کسی بره مسافرت یا سربازی، بقیه کادو می‌گیرن براش یا یه کم پول می‌ذارن تو پاکت و میرن خونه‌ش و به نزدیکانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلماسین" ینی جاش خالیه، خالی نباشه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته مسافرت یا سربازی برگرده و جاش تو خونه‌تون خالی نمونه. بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه.

حالا اگه طرف عروسی کنه، بقیه کادو می‌گیرن یا یه کم (یه کم که چه عرض کنم، مقدار هنگفتی) پول می‌ذارن تو پاکت و به این پول میگن جهازپایی (جهاز که جهیزیه است و پای هم ینی سهم. در کل ینی سهمی از جهیزیه). می‌برن میدن به مامان و بابای اونی که عروسی کرده و بهشون میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته خونۀ شوهر، یا زن گرفته، برنگرده و جاش تو خونه‌تون خالی بمونه. همون‌طور که عرض کردم بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه. و اگه کسی دور از جونِ شما بمیره هم باز میرن خونه‌ش و به بازماندگانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. که به واقع نمی‌دونم منظورشون یا بهتره بگم منظورمون از یه همچون جمله‌ای چیه.

رفته بودیم خونۀ پسرخاله اینا که بهشون بگیم جای میترا خالیه، خالی بمونه :))) حالا چون اینا الان ماه‌عسل تشریف دارن، من معتقدم باید می‌گفتیم تا یه هفته جاش خالی نباشه، بعد که برگشتن جاش خالی باشه. یه رسم دیگه هم داریم که معمولاً ماه‌عسل می‌ریم ترکیه. و از پشت همین تریبون آرزو می‌کنم که بارالها! شوهری به من ارزانی بدار که مثل خودم، از این کشورِ دوست و برادر، ترکیه، بدش بیاد و به جاش بریم ایران‌گردی کنیم. آمین یا رب‌العالمین :| بله عرض می‌کردم. رفتیم و جملۀ مذکور رو گفتیم و پاکته رو دادیم و دیگه داشتیم کم‌کم رفع زحمت می‌کردیم که چشمم افتاد به ترازو. از مامان میترا اجازه گرفتم برم روی وزنه. یه سالی میشه که خودمو وزن نکردم. وقتی ایستادم روش چشامو بستم و تو دلم گفتم لطفاً 44 باش. نه یه گرم کمتر، نه یه گرم بیشتر. چشامو که باز کردم یهو جیغ زدم و خندیدم. بارالها کاش ازت یه چیز دیگه خواسته بودم.

مدرسه که می‌رفتم (دهه‌ی هشتاد رو عرض می‌کنم. اون موقع شماها هنوز به دنیا نیومده بودید :دی)، 39 کیلو بودم. تو کلاسمون سه نفر 39 کیلو بودن و رقابت تنگاتنگی بین من و زهرا و مهسا بود. بابا قول داده بود اگه 50 کیلو شدم برام موبایل بخره. تا سوم دبیرستان (کلاس دوازدهمِ شما نسلِ جدید) تمام تلاشمو کردم و شدم 40 :))) سوم دبیرستان به جوونیم رحم کردن و موبایله رو برام خریدن. منم قول دادم به تلاشم ادامه بدم. پریشب بابا گفت اگه 60 بشی برات ماشین می‌خرم. گفتم بمیرم هم به 60 نمی‌رسم. از محالاته و امکان نداره. 4 کیلو تخفیف گرفتم ازش و روی بی‌ام‌دبلیو توافق کردیم. حالا اگه 56 بشم برام ماشین می‌خرن. 

یاد میکروی هولدن و ارگ نیکولا افتادم. 

این وزنه‌بردارا و کشتی‌گیرا چی کار می‌کنن یهو ده بیست کیلو کم و زیاد میشن؟



امروز روز تولد قمریمه. یه دلیل اینکه تولد قمری‌مو بیشتر از شمسی دوست دارم اینه که هر سال ده روز میاد عقب‌تر و اینجوری من می‌تونم متولد همۀ ماه‌های سال باشم :)

چند روزه نان‌استاپ (لاینقطع!) گوش می‌دم:

من دارم بهار بهار می‌بازم به روزگار، دلمو ورق ورق صدامو هوار هــــــــــوار

ببینید: deathofstars.blogfa.com/post/432

و نیز nebula.blog.ir/post/388

۲۸ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1119- دایرۀ قسمت (۳)

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ب.ظ

خانوم جوون و پسرش داشتن می‌رفتن مرند. پسرش کوچیک بود و براش بلیت نگرفته بود. اسمش امیرعلی، امیرمحمد، امیرعباس، یا یه همچین چیزی بود. امیرحسین نبود. من لهجه‌های ترکی رو خوب بلد نیستم. ینی اگه یه ترک پیشم حرف بزنه، فقط می‌تونم بگم ترک تبریز هست یا نه. ترک‌ها هم برای خودشون لهجه‌های خاص خودشونو دارن. مثل تفاوتی که لهجه‌های یزدی و اصفهانی دارن. هی چی بیشتر به لهجه‌ی این خانوم جوون دقت می‌کردم، بیشتر به ته‌لهجه‌ی کرمانی‌ش پی می‌بردم. انگار ورژن ترکِ کرمانی باشه. و چون اولین مرندی‌ای بود که می‌دیدم نظریه‌ی محکم و متقنی نمی‌تونستم در مورد لهجه‌ش بدم. ولی کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که لابد مرندیا ترکی رو مثل کرمانیا حرف می‌زنن.

وقتی گفت شوهرش کرمانیه و برای سربازی میاد شهر اینا و ایشونو می‌بینه و عاشق هم می‌شن و به هم می‌پیوندن فهمیدم آهان! کمال همنشینِ کرمانی در وی اینچنین اثر کرده :))) تازه شوهرش از خود خود کرمان نبود و از یکی از شهرهای کوچیک اطراف کرمان میاد و عاشق ایشون میشه. خانومه می‌گفت الانم تو همون شهر کوچیک اطراف کرمان زندگی می‌کنیم. اسم شهرو گفتاااا، ولی یادم نموند. علاوه برا اینکه جغرافیم داغونه و نمی‌دونم کلیبر و مراغه و مرند کجای نقشه‌ن، اسامی خاص رو هم زود فراموش می‌کنم. مثل اسم این شهر و اسم پسرش و حتی اسم شوهرش که ورد زبونش بود. ولی پیش‌شماره‌های تلفن و پلاک خودروها سریع میرن تو ذهنم ثبت میشن. می‌دونم اون دنیا معلم جغرافی‌م یقه‌مو می‌گیره و میگه حیفِ اون همه وقت و انرژی که برای تعلیم و تربیت تو صرف کردم، ولی من از جغرافیای استان تنها چیزی که یادم مونده اینه که جلفا گرم‌ترین و سراب سردترین شهر استان ماست. حالا اینا هر کدوم کجای استانن بماند، ولی چند وقت پیش داشتیم می‌رفتیم مسافرت و از سراب رد شدیم و تصور می‌کردم تو برفی، بورانی، بهمنی چیزی گیر کنیم. ولی انقدر گرم بود که نفسم بالا نمیومد. اونجا بود که فهمیدم کتابا هم دروغ میگن و اصلنم سرد نبود. خودِ اهواز بود. اونجا یه جور بستنی هم خوردیم که به قول داداشم مزه‌ی عمه می‌داد. روش نوشته بود بستنی یخی زرشک با روکش یخی خرمایی با طعم کولا. داداشم گفت خلاصه‌ش میشه عمّه!. بله عرض می‌کردم. خانومه می‌گفت وقتی می‌خوام برم پدر و مادرمو ببینم اول با اتوبوس از اون شهر کوچیک اطراف کرمان میرم کرمان. بعد میام تهران. بعد با قطار میرم تبریز. بعدشم از تبریز میرم مرند. یه همچنین مشقتی رو متحمل میشه بنده خدا.

خانم مسن خندید و گفت مگه تو شهر خودتون قحطی خواستگار بود آخه؟ خانوم جوون گفت تازه ما از اون خونواده‌هاش بودیم که دختر به راه دور نمی‌دادیم. نمی‌دونم چی شد و چه جوری شد که اینجوری شد. قسمته دیگه. هفت هشت ساله ازدواج کردیم و الان انقدر که با مادرشوهرم صمیمی‌ام با مادرم صمیمی نیستم. شام و ناهارا رو تو خونه‌ی پدرشوهرم اینا آوار می‌شیم همیشه. خونه‌شون نزدیک خونه‌ی خودمونه و من همیشه اونجام. مادرشوهرمم انقدر که منو دوست داره دختراشو دوست نداره. خانم پیر پرسید شوهرت چی؟ عوض نشده؟ خانوم جوون گفت مثل هفت سال پیش و اولین باری که همو دیدیم عاشق همیم. شوهرم به هر کی میگه از کجا دختر گرفته شاخ درمیاره. خانم پیر گفت قسمت هم بودین. قسمت بوده سربازی بیاد شهر شما و تو رو ببینه. خداروشکر از زندگی‌ت راضی‌ای.

دیگه انقدر تو این کوپه جمله‌ی قسمته دیگه رو شنیده بودم که داشتم قسمت بالا میاوردم و می‌خواستم شیشه‌ی قطارو بشکنم خودمو بندازم پایین و به رادیکال شصت و سه قسمت مساوی تقسیم بشم و رو قبرم بنویسن قسمتش همین بود :|

۲۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1118- دایرۀ قسمت (۲)

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۷ ق.ظ

آهی کشید و گفت از کَلیبَر اومدم. یه پسر دارم و یه دختر. پسرم چهل سالشه و همینجا تهران کار می‌کنه. کارگره. هنوز ازدواج نکرده. میگه با کدوم پول ازدواج کنم. دخترم بزرگتره. چند ساله طلاق گرفته. خانوما گفتن خوبه تنها نیستی. دخترت الان با خودت زندگی می‌کنه؟ خانم پیر دوباره آهی کشید و گفت نه؛ مشکل عصبی داره. برای همین شوهرش طلاقش داد. آسایشگاهه. مراغه بستریش کردن و اومده بودم پول دوا و دکترشو جور کنم. میگن پنج میلیون میشه. یه بنده خدایی گفته بود بیام تهران یه کمکی بکنه. پونصد بیشتر نتونست جور کنه برام.

تو دلم گفتم خب کارت به کارت می‌کرد. این همه راه این بیچاره رو کشونده تهران. و از اینکه نمی‌دونستم مراغه و کلیبر دقیقاً کجای استان ما هستن افسوس خوردم. خانم پیر روبه‌روم نشسته بود. می‌گفت هیچ خیریه و سازمانی کمکم نمی‌کنه. نه بهزیستی، نه کمیتۀ امداد. دوباره آه کشید. براش چایی ریختم و گفتم ایشالا حل میشه. رفتم تو فکر. ینی چی ایشالا حل میشه؟ تشر زدم به خودم که این بنده خدا پول لازم داره و چند برابر اینی که این میخواد الان تو حساب توئه و به یک "ایشالا حل میشه" بسنده کردی؟ انتظار داری یهو از آسمون یه پاکت پول بیفته دستش؟ یا شب بخوابه و صبح دخترش شفا بگیره؟ خب این پولم یهو از آسمون نازل نشده به حساب من. کار کردم؛ زحمت کشیدم. تا حالا صد دفعه می‌تونستم خرجش کنم. ممکنه خودم یه روزی لازمش داشته باشم. کلافه بودم. فرشته‌های شونه‌های چپ و راستم افتاده بودن به جون همدیگه. داد زدم سرشون که میشه بس کنید؟

خانم پیر چاییشو با پفک خورد. گفت قدیما بروبیایی داشتم برای خودم. دو تا گاو داشتم و یه زمین. شوهرم بی‌خبر از من زمینمو فروخت و بعدشم گاوامو ازم گرفت. وقتی فهمیدم، رفتم زمینمو پس بگیرم. پول زمینو جور کردم و پس گرفتم. شوهرم وقتی فهمید انقدر منو زد که فکّم شکست. ایناهاش جاش مونده هنوز. فکّشو نشون خانوما داد. معتاد بود. همیشه می‌زد. خانم مسن خندید و گفت انگار هر دومون از شوهر خیر ندیدیم. ولی خب ارتباط ما محترمانه بود و حتی یه بارم دعوا نکردیم باهم. موقع طلاقم با احترام و بی‌سروصدا جدا شدیم. مهریه‌م هم نگرفتم. هیچی نگرفتم ازش. خانم پیر گفت شوهرم کار نمی‌کرد. از بچگی همین پسرم خرج خونه رو می‌داد. سه تومن از خرج دوا و دکتر دخترم هم همین پسرم داده. خودمم فرش می‌بافتم. شوهرم فرشامو می‌فروخت و مواد می‌خرید.

جعبه‌ی خرما رو گرفت سمت من و گفت یه فاتحه براش بخونید. تشکر کردم و گفتم خرما نمی‌خورم، ولی براشون فاتحه می‌خونم. خانم جوون خندید و گفت گرفتی ما رو؟ یه ساعته داری از ظلم‌های شوهرت میگی و الان می‌خوای براش فاتحه هم بخونیم؟ خانم مسن گفت اقلاً بگو برای پدر و مادرت فاتحه بخونیم. تو آخه اسم این آدمو می‌ذاری شوهر؟ خوبه سرت هوو نیاورده. خانم پیر آهی کشید و گفت پسرعموم بود. به زور منو داده بودن بهش. می‌گفتن بعد من یه چند تا زن هم گرفته. ندیده بودم. می‌گفتن ولی. به هر حال شوهرم بود. روزای خوب هم داشتیم باهم. خیره به دشت و صحرا و کوه‌ها، داشتم برای شوهر دیوسیرتش فاتحه می‌خوندم و کماکان به مقوله‌ی قسمت فکر می‌کردم. دیگه روم نمیشد از پیرزن هفتاد هشتاد ساله بپرسم وقتی به زور داشتن می‌دادنت به پسرعموت خودت کسی رو دوست داشتی یا نه.

صبح زنگ زدم بابا بیاد داخل قطار و کمکم کنه چمدونمو از بالا بردارم. خانوم جوون و خانم مسن زودتر از ما پیاده شدن. خانم پیر کلیه‌هاش درد گرفته بود. می‌گفت نباید پفک می‌خوردم. نمی‌تونست بلند شه. کمکش کردم وسایلشو جمع کنه. رو کرد سمت بابا و گفت خیر از جوونیت ببینی پسرم. میشه منو تا سر جاده برسونی؟ می‌خوام برم کلیبر. پیاده شدیم و خانومه آروم آروم داشت پشت سر ما میومد. منم تندتند و باعجله و البته با صدای آروم داشتم خلاصه‌ی شرح حال خانم پیرو برای بابا توضیح می‌دادم. تو ماشین یه کم باهم حرف زدیم. هردومون تو کف این بودیم که آدم چه طور تو این دوره زمونه به خاطر پونصد تومن از دهش بلند میشه میره تهران. بابا ساکت بود. فکر کنم داشت با فرشته‌های شونه‌ی چپ و راستش بحث می‌کرد. یه کم پول داد دستم و گفت بشمر ببین درسته؟ شمردم. گفت بده به این خانومه.

۷ نظر ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1117- دایرۀ قسمت (۱)

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۷ ق.ظ

سوار شدم و مثل همیشه با نگرانی پرسیدم تا چهار می‌رسیم؟ با اینکه چند بار دیر رسیدم و جا موندم، ولی باز درس عبرت نمی‌گیرم و دقیقه‌ی نود حاضر میشم. با سرش تأیید کرد. از کوچه پس کوچه‌ها رفت که نخوریم به ترافیک. به موقع رسیدم. نشستم و گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره چهارصد و چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی که ساعت چهار راه افتاد. تو یه کوپه چهارتخته، توی واگن شماره چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه 444444. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونه‌ام و رفتم تو لاک خودم. خیره به آسمون. مأمور قطار چایی آورد. خانوم مسن کیف پولشو برداشت و بلند شد. از من و خانم جوون و خانم پیر پرسید پفک می‌خوریم یا نه. گفت می‌رم برای خودم پفک بخرم. تشکر کردیم و گفتیم نه. رفت و با چهار بسته پفک برگشت. گفت به هر حال من برای شما هم خریدم. 

از تو کیفم ظرف زردآلو و آلبالو و آلوچه خشکامو درآوردم و گرفتم سمت خانوما. چون خودم رو تمیزی این چیزا حساسم گفتم خودمون تو خونه درستشون کردیم. میوه‌های باغ چند تا معلم بازنشسته است. خانوما برداشتن و تشکر کردن. در ظرفو بستم و باز رفتم تو لاک خودم. داشتن باهم صحبت می‌کردن. خودشونو معرفی می‌کردن و اینکه کجا زندگی می‌کنن و برای چی تهران بودن و برای چی دارن برمی‌گردن تبریز. ازم پرسیدن چی می‌خونی؟ گفتم برق، زبان. حوصله‌ی توضیح دادن نداشتم. خانم مسن بسته‌ی پفکو گرفت سمتم و گفت منم برق خوندم. گرایشم الکترونیک بود. گفتم منم الکترونیک بودم. شما هم همین جا تهران درس خوندید؟ گفت نه اومده بودم پسرمو ببینم. اینجا دانشجوئه. خودم تبریز خوندم. می‌خوام خونه‌مو بفروشم بیام تهران پیش پسرم. هم اون تنهاست هم من و پسر کوچیکم. خانوم جوون پرسید همسرتون فوت کرده؟ خانوم مسن که انگار انتظار یه همچین سوالی رو داشت، یه کم مکث کرد و گفت چند وقته که طلاق گرفتم. یه کم دیگه مکث کرد و گفت 8 تا زن صیغه‌ای و 2 تا دائم بعدِ من داشت. به روم نیاوردم و صبر کردم پسرام بزرگ شن و همین چند وقت پیش طلاق گرفتم.

از درس و دانشگاهم پرسید و اینکه کار هم می‌کنم یا نه. گفتم با رشته‌ی لیسانسم نه، ولی با رشته‌ی ارشدم یه کارایی پشت لپ‌تاپ بلدم. گفت پسر منم کارش همه‌ش با این لپ‌تاپه. سر در نمیارم دقیقاً چی کار می‌کنه. نپرسیدم پسرش کجا چی می‌خونه. بحثو عوض کردم. گفتم میشه از دوره‌ی دانشجویی خودتون بگید؟ از غذاهای سلف، از استاداتون، شبای امتحان، از جزوه‌ها و کتابا و لباساتون. چه جوری بدون اینترنت درس می‌خوندین؟ امتحاناتون چه شکلی بود؟ اون موقع تعداد دخترای برقی کم بوده لابد. گفت بعد انقلاب فرهنگی بود و مجبور بودیم از این مقنعه‌های چونه‌دارِ دراز سر کنیم. خانومه انگار بدش نمیومد خاطره‌هاشو مرور کنه. داشت اون روزا رو توصیف می‌کرد و منم داشتم با موهای اوشینی و ابروهای پیوندی و مانتوی اپل‌دار تصورش می‌کردم. می‌گفت سه تا دختر بیشتر نبودیم. سه دختر و چهل تا پسر. گفتم منم یه چند تا درس پاس کردم که تنها دختر کلاس بودم. خیلی حس بدیه. درکتون می‌کنم. گفت با همسرم هم تو همین دانشگاه آشنا شدم. هم‌کلاسیم بود. همسایه‌مونم بود. کلی منتظر می‌موند که سوار همون تاکسی بشه که من میشم تا پول تاکسی‌مو خودش حساب کنه. عاشقم بود. چهار سال تموم رفت و اومد و پاشنه‌ی درمونو از جا کند. ولی خب مثل الان نبود که پسرا و دخترا باهم دوست باشن و باهم صحبت کنن. ما تو دانشگاه هیچ وقت باهم حرف نمی‌زدیم. تو خیابون هم. سال آخر استادم هم ازم خواستگاری کرد. چند تا از هم‌کلاسیامم منو می‌خواستن. نمی‌دونم چی شد که به این آدم بله گفتم. خانوما گفتن قسمته دیگه. خانومه تأیید کرد. سرمو تکیه دادم به شیشه و رفتم تو لاک خودم. خانوما هنوز داشتن صحبت می‌کردن. محو تماشای کوه‌ها و مزرعه‌های توی مسیر بودم و یه چیزی فکرمو مشغول کرده بود. قسمت. چقدر به قسمت اعتقاد دارم من؟ قسمت همون سناریوی از پیش نوشته شده است؟ 

حرفاشون که تموم شد، خانومه گفت قسمتدن آرتیخ یماخ اولماز (بیشتر از سهم و قسمتت نمی‌تونی چیزی بخوری و سهمی داشته باشی). از کجا معلوم اگه با استادم ازدواج می‌کردم چی میشد. خانوما تأیید کردن. می‌دونستم نباید بپرسم، ولی برگشتم سمت خانومه و گفتم بین هم‌کلاسیاتون کسی بود که شما دوستش داشته باشین و نگین بهش؟ بعد یهو مهران مدیری‌طور پرسیدم عاشق شدین تا حالا؟ چند ثانیه مکث کرد و سرشو انداخت پایین و به یه نقطه خیره شد و گفت یه هم‌کلاسی داشتم... همیشه زودتر از بقیه می‌رفتم دانشگاه که بشینم تو کلاس و از پنجره حیاطو ببینم، اومدنشو ببینم... ولی حتی سلام هم نمی‌دادیم به هم. مثل الان نبود که دخترا و پسرا دوست باشن و باهم صحبت کنن. هیچ وقت بهش نگفتم. اصن رسم نبود دختر به پسر پیشنهاد بده. مثل الان نبود که. تو دلم گفتم الانم البته رسم نیست. گفت نه مهریه خواستم نه خونه نه مراسم. بعد ازدواج و فارغ‌التحصیلی رفتم تو کارخونه برق و مسئول یه جای خوب تو کارخونه بودم. یه کم که گذشت شوهرم نذاشت کار کنم. گفتم چشم. یه کم که گذشت خونه رو فروخت گفت بدهکارم. بدهکار نبود. می‌خواست برای زن دومش خونه بخره. ما رفتیم تو خونه‌ای که بهم ارث رسیده بود زندگی کردیم. یه کم هم که گذشت خرج خونه رو نداد و گفت هنوز بدهکارم. خودم کار کردم. رفتم معلم شدم. یه کم که گذشت من هم خرج خونه رو می‌دادم هم بدهی‌های اونو. بدهکار نبود. چند تا چند تا زن می‌گرفت و خرجش بالا بود. ولی من اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم که حرمت‌ها حفظ بشه. نمی‌دونست می‌دونم. می‌گفت میرم مأموریت، ولی می‌رفت خونه‌ی اون یکی زناش. معتاد نبود، ولی مشروب و الکل زیاد می‌خورد. یه وقتایی تعقیبش می‌کردم ببینم کجا میره. کم‌کم داشت گریه‌ش می‌گرفت. گفت عوضش پسرام سر به راهن. بعد خندید و گفت نماز شبشونم قضا نمیشه. گفت از اون پدر یه همچین پسرایی نوبره.

پرسید معلمی رو دوست داری؟ می‌تونستی جای بابات بری آموزش پرورش. ناحیه‌ی چند بود بابات؟ مات و مبهوت نگاش می‌کردم و با خودم می‌گفتم از کجا می‌دونه؟ وقتی قیافه‌ی حیرت زده‌ی منو دید خندید و گفت علم غیب که ندارم. همین چند ساعت پیش گفتی باغ چند تا معلم بازنشسته. لبخند زدم و گفتم ناحیۀ چهار.

آدما دو دسته‌ان؛ دسته‌ی اول: در دایرۀ قسمت ما نقطۀ تسلیم‌یم، لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی، دسته‌ی دوم: چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک. از خودم پرسیدم جزو کدوم دسته‌ای؟ گوشیمو برداشتم بازدیدای وبلاگمو چک کردم. چهارصد و چهل و چهارهزار و چهارصد و چهل و چهارو رد کرده بود. دوباره سرمو تکیه دادم به شیشه و محو کوه‌ها و مزرعه‌ها و آسمون شدم.

۱۵ نظر ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1116- نون و پنیر آوردن، دخترمونو بردن

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ب.ظ

بادکنکی که دیشب از آقای داماد گرفتم و تمام مدت در حال بوق‌بوق کردن پشت ماشین عروس دستم بود. علی‌رغمِ چندین بار سوء قصدی که روی این بادکنک اعمال شد تا به سانِ سایر بادکنک‌ها به فنا واصل بشه، الان صحیح و سالم از سقف اتاقم آویزونه.


۱۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1115- مثل بابام

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ب.ظ


دخترا به دو دسته تقسیم میشن. دخترایی که دوست دارن شوهرشون مثل باباشون باشه، دخترایی که دوست ندارن شوهرشون مثل باباشون باشه.

۲۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب وقتی دوی نصف شب خسته از مراسم جوج و نوشابه برگشتیم و ملت رفتن بخوابن و من معصومانه لپ‌تاپمو روشن کردم که تا صبح کارامو تکمیل کنم و تحویل بدم دلم برای خودم سوخت.

یه مشکلی هم برام پیش اومده بود که گفتن با دوغ حل میشه و من نمی‌دونستم نسکافه بخورم که بیدار بمونم یا دوغ بخورم که اون مشکله حل شه. 

مسلمان نشنود، کافر نبیند.


۱۶ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1113- یه خاطره از فردا

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۹ ب.ظ

هر واقعه ابتدا به صورت رویاست، آنگاه اتفاق می‌افتد. و هیچ‌چیز رخ نمی‌دهد مگر در آغاز، رویایی باشد (کارل سندبرگ، شاعر، نویسنده و ویراستار آمریکایی). چند وقت پیش اینو جایی خوندم و صرف نظر از اینکه کی با چه هدفی و برای کیا گفته در موردش فکر کردم. بیاید به جای "هر واقعه" و "هیچ‌چیز" بگیم بعضی واقعه‌ها، بعضی چیزها. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق می‌افتند. بعضی چیزها رخ نمی‌دهند مگر در آغاز، رویایی باشند». این منطقی‌تره. بعدشم می‌تونیم داخل پرانتز بنویسیم شباهنگ، مهندس، زبان‌شناس، نویسنده و ویراستار ایرانی. 

بارها بلاگرها به چالشِ نامه به ده سال بعد، نامه به سی‌سالگی، چهل‌سالگی و تصورتون از چند سال بعد دعوتمون کردن و استقبال خوبی هم شده از این چالش‌ها. آخریش، دعوتِ ماری جوانا بود تو کانالش از بلاگرها و خواننده‌هاش که رویاهاشونو بنویسن و براش بفرستن. چند وقت پیش هم مریم پستی نوشته بود با عنوان «رویاپردازی خوبه، به شرطی که». پستشو که خوندم براش کامنت گذاشتم «رویا همون آرزوئه؟» بهش گفتم «نمی‌دونم من کلاً از اول بی‌رویا بودم، یا از ترس نرسیدن بهشون، سعی کردم به فکرم هم خطور نکنن. طوری زندگی کردم که اگه یه طور دیگه زندگی می‌کردم فرقی برام نداشت». گفت «نه آرزو نیست. رویا رویاست. همون ایده‌آل‌هاست».

نمی‌گم هیچ‌وقت هدفی نداشتم و هیچ‌وقت به بعداً فکر نکردم. ولی هیچ‌وقت دوست نداشتم از آینده بنویسم، از تخیلاتم، از رویاهام، از آرزوهام. هیچ‌وقت دوست نداشتم خیال‌پردازی کنم، به فردا فکر کنم، به آینده و هر چیزی و هر کسی که احتمال وقوعش کمتر از یکه. اصلاً مگه احتمال حضور من پشت همین لپ‌تاپ یک دقیقه بعد چند درصده؟ برای همین خیلی اهل فیلم و رمان و هر قصه‌ای که ساخته و پرداخته‌ی ذهن کسی باشه نبودم. برای همین همیشه سعی کردم خاطره بنویسم. از چیزایی بنویسم که اتفاق افتادن و تموم شدن. خاطره نوشتم؛ از گذشته و حال نوشتم که بمونه برای بعد. بعدی که به زودی بخشی از گذشته و حال می‌شد.

داشتم رویاهایی که ملت برای ماری جوانا فرستاده بودن رو می‌خوندم. بیشتر رویاها رو میشد در غم، غربت، پوچی، تنهایی و حتی مرگ خلاصه کرد. خیلیا از ایران رفته بودن، دخترا شوهر نکرده بودن، پسرا زن نگرفته بودن. یک سری هم تو رویاهاشون ازدواج کرده بودن و تو همون رویا طلاق هم گرفته بودن حتی. یه چند تا رویای خوشگلِ رنگی‌رنگیِ حال‌خوب‌کن هم بینشون بود البته. نوشتن از زمانی که نرسیده، آدمایی که ندیدی و اتفاقاتی که هنوز تجربه نکردی سخته؛ با این حال من هم سعیم رو کردم و یه چیزایی نوشتم. نه که برای ماری جوانا بفرستم. حتی تصمیم داشتم نذارم اینجا. شما هم بنویسید. یا همینجا تو کامنت‌دونیِ شباهنگ، یا تو وبلاگ‌هاتون، یا تو دفتر خاطرات. بنویسید و بفرستید برای ماری جوانا. به رویاهاتون فکر کنید. به فردا. آینده رو تصور کنید. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق می‌افتند. بعضی چیزها رخ نمی‌دهند مگر در آغاز، رویایی باشند»

من هیچ وقت پستامو توی ادامۀ مطلب نمی‌نویسم. ولی این بار سنت‌شکنی می‌کنم و می‌ذارمش ادامۀ مطلب...

۳۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1112- کاش چپ و راست نمی‌شدیم

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ب.ظ


چند روز پیش خبرنگاری از من پرسید: شما اصلاح‌طلب هستید یا اصول‌گرا و یا طرفدار اعتدال؟ در پاسخ گفتم: هیچ‌کدام؛ من علاقه‌مندم همان جوان اوایل انقلاب باشم؛ زمانی که این جناح‌بندی‌ها و چپ و راست‌ها نبود و همه همدل و همزبان برای کشور عزیزمان ایران و تحقق آرزو‌های شهیدان صادقانه کار می‌کردیم.

این آرزوی قلبی من بوده و هست که همۀ ما ایرانیان باهم و در کنار هم باشیم؛ در وزارت بهداشت نیز سعی کردم همین‌گونه عمل کنم. ای کاش هیچ‌گاه درگیر مرزبندی‌های جناحی که گاهی موجب بی‌اخلاقی هم می‌شود، نمی‌شدیم و ای کاش دوباره به روزها و سال‌های اول انقلاب بازگردیم؛ روزهایی که همه چیز رنگ اخلاص و جلوه‌ای خدایی داشت.

طی روزهای اخیر رخداد جالب توجهی برایم پیش آمد و آن اینکه چشم‌های دو دوست قدیمی و از نام‌آوران عرصۀ سیاست، دکتر عارف و دکتر حداد عادل را همزمان معاینه کردم؛ مشخص شد چشم راست دکتر عارف و چشم چپ دکتر حداد تار می‌بیند و هر دو به جراحی نیاز دارند. به طنز به آن دو بزرگوار گفتم، مشکل جدی کشور در معاینۀ چشم‌پزشکی شما بروز و ظهور کرده است! و توضیح دادم که جریانات سیاسی، به‌واقع خود و کشور را از نعمت بینایی متوازن محروم کرده‌اند.

تجربۀ سی و هشت سال گذشته نشان داده برای پیشرفت، نیاز به همۀ امکانات و سرمایه‌های کشور داریم؛ چپ و راست و میانه باید دست به دست هم دهند تا مشکلات حل شود و در شرایط امروز جهان و منطقه، این نیاز بیش از همیشه محسوس است.

امیدوارم با روشن شدن چشم راست جناب عارف و چشم چپ جناب حدادعادل، چپی‌ها و راستی‌ها بیش‌تر به افق‌های دور توجه نمایند؛ دوستان و دشمنان کشور را دقیق‌تر رصد کنند؛ زیبایی‌ها را بیشتر ببینند و به‌جای فرصت‌های کوتاه‌مدت جناحی به منافع بلندمدت ملی و آرمان‌های بلندی بیندیشند که برای تحقق آنها خون‌های عزیزی ریخته و جان‌های شیرینی تقدیم شده است.

در پایان از دکتر عارف و دکتر حداد عادل سپاس‌گزارم که اجازه دادند برای این مطلب از عکس‌های‌شان استفاده کنم.

دکتر حسن هاشمی

drhasanhashemi@

۱۳ نظر ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1111- مدرسۀ جمهوری اسلامی

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ

از صبحِ خروس‌خون تا بوق سگ داشتم «بیست چهل و هشت» بازی می‌کردم. هندزفری به گوش، گوشیمو زده بودم شارژ و تا خود شب تو شارژ بود که وسط بازی باتری خالی نکنه یه وقت. نتیجه اینکه رکورد قبلی خودمو زدم و همزمان چند ساعت مکالمه‌ی انگلیسی جهت تقویت زبان هم گوش دادم. عذاب وجدان هم نداشتم که وقتم به چنین بطالتی صرف شد. شب (دقیقاً نمی‌دونم چه موقع از شب) تو اخبار (سرم تو گوشیم بود و با تمام قوا داشتم بیست چهل و هشت بازی می‌کردم و نمی‌دونم کدوم کانال و کدوم خبر) می‌گفت معاون یا وزیرِ نمی‌دونم آموزش و پرورش یا یه چیزی تو این مایه‌ها گفته به مدارس تیزهوشان و نمونه دولتی اعتقادی ندارم و مخالف اینم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره و دانش‌آموزان محروم، محروم بمونن.



خب من، شما و هر عقل سلیم و هر آدم منصفی مخالفه که تمام امکاناتو در اختیار یه عده‌ی خاص قرار بدن و عده‌ای دیگر از اون امکانات محروم بمونن. این گفتن داره؟ لابد داره دیگه. لابد لازمه هر چند وقت یه بار یه بلندگو دستمون بگیریم و به بقیه بگیم ما مخالف اینیم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره.

من ابتدائی تو یه مدرسه‌ی معمولی و عادی بودم و راهنمایی، نمونه دولتی و دبیرستان، تیزهوشان. نه خاص بودم و نه ثروتمند. ولی انگیزه داشتم. انگیزه داشتم که برم یه مدرسه‌ی بهتر. مدسه‌ای که امکانات بیشتری داره و این امکاناتو در اختیارم می‌ذاره و به پیشرفتم کمک می‌کنه. می‌دونستم که باید بیشتر تلاش کنم و بیشتر درس بخونم. برای رسیدن به این امکانات، نه معلم خصوصی داشتم و نه می‌تونستم داشته باشم. نه کلاس تقویتی و فوق برنامه می‌رفتم و نه می‌تونستم برم. بیشتر تلاش کردم و بیشتر خوندم و کمتر بچگی کردم که به اون امکاناته برسم.

حالا این آقا یا خانومِ مسئول میگه مخالف اینم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره و دانش‌آموزان محروم، محروم بمونن. راست میگه. پس این امکانات در اختیار کی قرار بگیره؟ همه؟ خب امکانات کمه و نمی‌شه به طور مساوی در اختیار همه قرار داد. پس باید امکاناتو بذاریم یه گوشه و بگیم هر کی می‌خواد به اینا برسه بیشتر تلاش کنه، بیشتر بخونه، کمتر بخوابه، کمتر تفریح کنه که بهشون برسه. خودِ خدا هم بهشتو طبقه طبقه کرده که یه انگیزه‌ای بشه که بنده‌هاش تلاش کنن که برسن اون بالا بالاها. جهنمشم یه سطح و مرتبه نداره. 

اینایی که میگن مدارس و دانشگاه‌های خاص شکاف و تضاد طبقاتی ایجاد می‌کنه، همون کمونیست‌هایی هستن که تو چین و روسیه مالکیت رو از افراد گرفتن که به خیال خودشون همه برابر باشن که خب نتیجه‌ی مکتبشون این بود که دیگه کسی انگیزه‌ای برای پیشرفت و بهتر شدن نداشت. چون اساساً برتر بودن معنی نداشت. از اون طرف مارکسیست‌ها تو امریکا گفتن هر کی هر زمینی رو آباد کنه زمین مال خودش میشه. نتیجه‌ی اینم این بود که ملت ریختن به جونِ بیابونا و آبادش کردن و انقدر تولید کردن که یه وقتایی شیر گاواشونو می‌ریختن تو دریا و گندماشونو آتیش می‌زدن که بازار متعادل بمونه. نمی‌گم این طرز تفکر بی‌عیب و نقص بود، ولی خب تا وقتی که زمین‌ها تموم نشده بود و ملت نیافتاده بودن به جونِ همدیگه، انگیزه داشتن برای کار کردن. که به نظرم نیمه‌ی پرِ لیوان این مکتب همین انگیزه است. و این مسئول، به نام عدالت و برابری داره این انگیزه رو می‌کشه.

یادمه اوایل دهه‌ی 80، اون موقع که من راهنمایی نمونه دولتی قبول شدم، همینایی که می‌گفتن این امکاناتو باید در اختیار دانش‌آموزان محروم هم قرار بدیم و نباید تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره، 50 درصد سهمیه دادن به دانش‌آموزای روستایی. ینی هر مدرسه‌ی نمونه موظف بود بعد از آزمون، 50 نفر شهری و 50 نفر روستایی برداره. به خیال خودشون داشتن دانش‌آموزان محروم رو از امکانات بهره‌مند می‌کردن. به نظرم که البته این نظر می‌تونه اشتباه باشه، کارشون دو ایراد بزرگ داشت. 

ایراد اول، دوقطبی کردن مدرسه بود. دوقطبی، هم از نظر مالی هم از نظر درسی و هم حتی از نظر فرهنگی. یه عده که پدر و مادرشون وزیر و وکیل و دکتر و مهندس بود و خونه‌های میلیاردی و لباس و کیف و کفش مارک داشتن در کنارِ، و شاید بهتره بگم در نقطه‌ی مقابل دانش‌آموزانی بودن که زندگی متوسط و متوسط به پایینی داشتن. یه عده به تافل فکر می‌کردن و برای املا و انشاشونم معلم‌هایی داشتن که اون موقع (15 سال پیش) ساعتی صد تومن می‌گرفتن و یه عده تازه اولین بارشون بود A و B و C یاد می‌گرفتن و نمره‌کم‌های کلاس بودن. این تضاد، تضاد قشنگی نبود. این نگاه‌های از بالا به پایین و از پایین به بالا قشنگ نبود. قشنگ نبود به نام عدالت و برابری مدرسه رو دوقطبی کنن.

ایراد یا نقد دوم. چرا دولت امکاناتِ کمی که داره رو در اختیار کسانی می‌ذاره که نه قراره کار کنن نه قراره ادامه‌ی تحصیل بدن؟ صریح‌تر می‌گم. عده‌ای از این دانش‌آموزان ازدواج کردن و مدرسه رو رها کردن. دانشگاه هم نرفتن. نمی‌گم اشتباه کردند که ازدواج کردند و نمی‌گم کسی که ازدواج می‌کنه نیازی به تحصیلات نداره. اصلاً بذارید خودزنی کنم. می‌خوام بگم کسی که می‌خواد صبح تا شب تو آشپزخونه با سبزی و کفگیر و قابلمه و بچه سر و کله بزنه، نیازی به مدرک برق شریف نداره و می‌تونه مثلاً خانه‌داری و فرزندداری و علوم تربیتی بخونه و حتی بره مدرک دکترای آشپزی بگیره. و صندلی اون دانشگاه و اون رشته‌ای که به کارش نمیاد رو در اختیار کسانی قرار بده که می‌خوان وارد کار و صنعت بشن و از اون مدرک استفاده کنن. و برای همین حرفای خودم سه تا نقد دارم. یک اینکه ممکنه یه نفر به تحصیل یه رشته‌ای علاقه داشته و فقط هم به تحصیل علاقه داشته باشه نه کار. دو اینکه همون بچه‌های مارک‌پوش الان ایران نیستن و اونا هم نموندن و نمی‌خوان برگردن که به دردِ اینجا بخورن و تو این مورد با اون گروهی که از امکانات استفاده کردن و بعدش شوهر کردن و نرفتن دانشگاه مشترک هستن. و سه اینکه چند درصدِ ما همون رشته‌ای رو خوندیم و از همون امکاناتی استفاده کردیم که قرار بود بعداً تو اون حوزه کار کنیم؟ اغلب تحصیل‌کرده‌ها (به جز اونایی که پزشکی خوندن) مدرکشونو گرفتن گذاشتن درِ کوزه و آبشو می‌خورن و بهره و بازدهی نداشتن. دیگه تهش اینه که انقدر بخونی که استاد بشی و دانشجو پرورش بدی و اونا استاد بشن که دانشجو پرورش بدن و این چرخه تا ابد بچرخه. راه‌حل این مشکلو من نمی‌دونم. شما هم نمی‌دونی. مسئولین هم نمی‌دونن. من چند ساله پی‌گیر و درگیر آزمون‌های استخدامی سنجشم. برای رشته و گرایش منِ دختر چه کارشناسی و چه ارشد، کار نیست. خب پس چرا رشته‌اش هست؟

همین مسئولین، اواخر دهه‌ی 80 بعد از فارغ‌التحصیلی ما تعداد مدارسِ به قول خودشون خاص رو بیشتر کردن. نمونه‌ها و تیزهوشانا یهو چند تا شد و به خیال خودشون امکانات رو افزایش دادن. ولی این امکانات نبود که بیشتر شده بود. انگیزه و کیفیت و سطح سواد معلما و بچه‌ها بود که پایین اومده بود.


اون شب هی یاد مدرسه افتادم و هی خاطرات مدرسه جلوی چشمم رژه رفتن. دلم می‌خواست اون مسئوله که یه همچین حرف زده رو گیر می‌آوردم و به قصد کشت انقدر می‌زدمش که الفبا یادش بره. اون شب انقدر به سیستم مدیریتی کشور و آموزش و پرورش و مدرسه فکر کردم و انقدر اعصابم خرد و خاکشیر بود که خواب دیدم بچه‌مو می‌برم ثبت‌نام کنم تو یه مدرسه‌ی معمولی. و داشتم به یکی می‌گفتم من تو مدرسه‌ی معمولیِ استقلال درس خوندم و باباش تو مدرسه‌ی معمولی آزادی. بچه‌مونو می‌خوایم بذاریم مدرسه‌ی جمهوری اسلامی :| و با شعارِ استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بچه‌مو که نمی‌دونم دختر بود یا پسر ثبت‌نام کردم تو مدرسه‌ی جمهوری اسلامی :| 

اسم مدرسه‌ی دوران ابتدائی‌م استقلال بود. خدا رو شکر اسم مدرسه‌ی شوهر آینده‌م هم تو خواب بهم الهام شد. الان دربه‌در دنبال مدرسه‌ی جمهوری اسلامی‌ام و یه سرچی هم تو گوگل زدم ببینم این مدرسه کدوم شهره و کجای شهره و تا نوشتم مدرسه‌ی جمهوری اسلامی اینا رو آورد. حالا موندم بعد ازدواج بریم انگلیس یا آلمان. اگه طرفدارِ رئال باشه مادرید هم انتخاب بدی نیست.


۴۸ نظر ۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1110- دیالوگ‌های ماندگار

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۸ ب.ظ

1.

آقای ر.

2. 

بخشی از مکالمه‌ی فورواردشدۀ آقای رئیس و یکی از همکاران در مورد من

3.

آقای میم.

4.

یه آقای میمِ دیگه

5. 

بانوچه، پارسال

6.

خانم ف.

7.

دو سال پیش، وقتی داشتم پایان‌نامه‌ی کارشناسی‌مو می‌نوشتم

8.

9.

خانم ر.

10.

یه میمِ دیگه

11.

خانم ح.

12.

۲۵ نظر ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دکتر ن.، استاد کنترل خطی‌مون بود. جزوه‌هاش انگلیسی بود، کوئیزایی که می‌گرفت انگلیسی بود، حتی امتحانات ترمشم انگلیسی بود. اگه سوالو متوجه نمی‌شدی راهنماییت می‌کرد و کنار جوابت یه علامت قرمز می‌ذاشت که ینی یه بار راهنمایی خواستی. برای بار دوم و سوم هم راهنمایی می‌کرد و هر بار یه علامت قرمز روی برگه‌مون می‌ذاشت. چهار سال پیش بود. سر جلسه‌ی پایان‌ترم نشسته بودم. همون روز و روز قبلشم امتحان داشتم و امتحان قبل‌تر رو گند زده بودم. سوال دومی رو متوجه نشدم. سه تا سوال بیشتر نبود، ولی طولانی بودن. دستمو بلند کردم. اون شب دزدا به خونه‌ش حمله کرده بودن و سر و صورت و دست و پاش زخمی شده بود. دیر اومد سر جلسه. فکر می‌کردیم امتحانمون کنسل بشه، ولی نشد. پاش می‌لنگید. خواستم خودم برم که گفت بشین خودم میام. اومد و یه علامت قرمز کنار سوال دو گذاشت و راهنمایی‌م کرد. حالم بد بود. خوابگاه گفته بود تخلیه کنید و من هنوز امتحان داشتم. سوال سومو نگاه نکردم و برگه رو دادم و رفتم. سیزده گرفتم.

دیشب خواب می‌دیدم نشستم سر جلسه‌ی امتحانی که نمی‌دونم چه امتحانی بود. سوال اولو نوشتم و دومی رو بلد نبودم. سوالا کوتاه بودن. خیلی کوتاه. سوال دوم یه عدد اعشاری چهاررقمی بود که نمی‌دونستم باید باهاش چی کار کنم. دستمو بلند کردم که استاد راهنمایی‌م کنه. نمی‌شناختمش. یه آقای حدوداً سی‌ساله با پیرهن سفید و شاید عینک، و ریش پروفسوری. گفتم سوال دومو متوجه نمی‌شم. یه علامت قرمز کنار سوال...

این یه ماه سعی کردم به هیچی جز آینده و فردا فکر نکنم. فرصت خوبی داشتم که پست‌های حذف شده‌ی بلاگفا رو سر و سامون بدم، فرصت خوبی بود که بشینم کلیدواژه‌هامو پست کنم، بنویسم، بخونم، و فکر کنم. ولی مطلقاً از هر چی و هر کی که منو یاد گذشته می‌نداخت فاصله گرفتم. حتی از آلبوم‌ها، آهنگ‌ها، کتاب‌ها، عکس‌ها و لباس‌های قدیمی. من گذشته رو بوسیدم گذاشتم کنار، ولی انگار گذشته است که نمی‌خواد دست از سرم برداره. اگه این مغز وامونده مثل هارد بود قطعاً همین الان فرمتش می‌کردم.

دفتر خاطرات داشتن چیز خوبی نیست. آدم می‌گیرد ورق می‌زند، می‌رسد به جاهایی که رفته و الان هرگز نمی‌تواند بهشان سر بزند، به آدم‌هایی که دیده و هرگز دوباره نخواهد دیدشان، لحظه‌هایی که گذرانده و دیگر بر نمی‌گردند، کسی که بوده و دیگر نیست. بعد هی می‌رود عقب‌تر و می‌بیند چقدر عوض شده. چقدر از آن چیزی که یک روزی می‌خواست باشد، فاصله گرفته. چقدر آن چیزی که می‌خواست بشود را یادش رفته. بعد برمی‌گردد جلو و خودش را برانداز می‌کند و فکر می‌کند «همین بود؟ تهش قرار بود همین بشه؟!» و هی فکر می‌کند و به هیچ نتیجه خاصی نمی‌رسد. می‌زند بغل، نگه می‌دارد، دستی را می‌کشد، سوییچ را پرت می‌کند ته دره و پیاده راه می‌افتد سمت افق. سر در گریبان، دست در جیب، غرق در فکر، می‌رسد به ته شعاع محدود تفکرش، همان لب مرز می‌نشیند، و فکر می‌کند کجای راه را غلط رفته... بخوانید: platelets.blog.ir/post/835

۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۲:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1108- پیام شما به فرهنگستان

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ق.ظ

نمی‌دونم تو این مدت چه‌قدر تونستم با فرهنگستان آشناتون کنم و چه‌قدر تو این کار موفق بودم. تا همین دو سال پیش خودم حتی نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان کیه و اونجا دقیقاً دارن چی کار می‌کنن. الان دارم گزارش کارآموزی‌مو می‌نویسم. فکر می‌کنم علاوه بر انتقادات، پیشنهادها، دیده‌ها، شنیده‌ها و آموخته‌های خودم که تو این گزارش باید بیاد، لازمه نظر مردم هم منعکس بشه. بنابراین برای تکمیل گزارش نهایی یک بار دیگه سراغ کامنت‌های پستِ «فرهنگستان زبان هیولای درون» هولدن، «شوکول داغ» مترسک و «پروندۀ قتل اوکی» جولیک رفتم. حتی این پستو نوشتم که اگه وصیتی چیزی دارید برسونم به گوششون. پیش اومده که دوستام به شوخی یا حتی جدی بهم گفتن به فرهنگستان بگو این واژه رو تصویب کنه و چرا فرهنگستان اینو این‌جوری گفته و اون‌جوری نگفته. که خب من همۀ پیام‌ها رو به گوششون رسوندم. اصن رسالت من همینه :دی

کامنت‌های جولیک برای پست قبل رو دوست داشتم. کامنتی که فکر پشتشه، به حاشیه نرفته و به نظر من نمونۀ خوب، حتی اعلا و یه جورایی میشه گفت پروتوتایپ کامنت استاندارد هست.

مرحوم مغفور جنت‌مکان، محمد علی فروغی، رئیس سابق فرهنگستان مقاله‌ای داره به اسم پیام من به فرهنگستان. عنوان پست تلمیحی است به مقالۀ ایشون.

دوستانی که جزوه‌ام رو خواسته بودن، جزوه رو براتون آپلود کردم. ولی چون این کلاس بیشتر عملی بود تا نظری، 18 صفحه ببشتر نیست.

s8.picofile.com/file/8300559776.pdf.html

۲۵ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۰۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1107- کارآموزی که من بودم

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ب.ظ

الان چند وقته بهمون میگن گزارش‌کار اون کارآموزیایی که رفتینو بنویسین بیارین بدین و من هر چی دارم زور می‌زنم حسش نیست. ینی اصن حالِ نوشتن ندارم به واقع. اینکه چی دیدیم و چی شنیدیم و چی یاد گرفتیم و چه پیشنهاد و انتقادی به سیستم واژه‌گزینی داریم و از این حرفا. اولین جلسه‌ی کارآموزی‌مونم بهمن‌ماه بوده و دیگه اصن چیزی یادم نیست که بخوام در موردش بنویسم. موعد تحویل این گزارشم آخر تیره و کماکان من هر چی به مخیّله‌ام فشار میارم حسش نیست. سر صبی رفتم سراغ سررسید پارسالم ببینم اون روزا چی توش نوشتم که لااقل چهار تا کلیدواژه به ذهنم بیاد و چهار خط چیز بنویسم. سررسید برای من مثل دفتر یادداشته. همیشه باهام بوده و هست. همیشه تو جلسه‌ها همرام بوده و معمولاً چیزایی که به ذهنم می‌رسه رو در حد یکی دو کلمه می‌نویسم که بعدش بهشون فکر کنم. هر از گاهی حتی مقدمه‌ی پستامم اون تو می‌نویسم که بعداً ادامه‌ش بدم. فی‌الواقع چیزی که از نکاتِ جلسه‌ی دوم عایدم شد این برگه بود:



جناب آهنگر وقتی داشتن ما رو به بقیه‌ی اساتید معرفی می‌کردن گفتن این عزیزان دانشجویان ما هستن و قراره در آینده جای ما رو بگیرن. برخی از حضار گفتن "نفرمایید استاد". منظورشون این بود که دور از جون و ایشالا سایه‌تون همیشه بالای سرمون باشه و از این صوبتا. استاد هم فرمودن بالاخره رسم دنیا همینه و اگه غیر از این بود نوبت به خود ما هم نمی‌رسید.

در راستای اون استکان کمرباریک خط ششم باید بگم، برامون تو اینا چای آورده بودن و خب من اون لحظه که داشتم نوش جانم می‌کردم، محاسبه می‌کردم که اگه هر بار 30 تا از این استکان‌ها بیارن، تو این بیست سال، چند بار جناب رئیس تو همین استکانی که من دارم چای می‌خوردم چای خورده. 

اون نصب ویندوز و خواستگاری رو خدایی نمی‌دونم برای چی و کی نوشتم. یادم نیست به خدا. و اون کلمه‌ی اول خط ششمو خودمم نمی‌تونم بخونم و نمی‌دونم چیه. اون جمله‌ی گهربارِ این مُرده انقدر شیون نداره رو هم جناب رئیس برای تصویب یه واژه گفتن و خوشم اومد ازش. واژه هه یادم نیست. ولی یادمه منظورش این بود که ولش کنین، چه‌قدر بحث می‌کنین :)) آقای هوشنگ مرادی کرمانی و کلی آدمِ شاخِ دیگه هم کنارمون نشسته بودن و من هیچ کدومو نمی‌شناختم. ساقه طلایی هم دادن بهمون. اون جملات قصارِ چهار خط آخرم هم قابل تأمله:

تو مملکتی که همه فکر راحتی و آسایش‌اند و تن‌پرور و تنبل‌اند، یه ذره تلاش کنی...
اینکه دندون‌پزشکه و فلان جا مطب داره و اومده فرهنگستان کار می‌کنه به کنار، من خرابِ با مترو فرهنگستان اومدنشم.
تو جلسه بودم که بابا زنگ زد و هیچ جوره نه می‌تونستم جواب بدم و نه برم بیرون. اصن باید گوشیامون خاموش می‌بود. تو سررسیدم نوشتم: به اندازه‌ی همه‌ی رد تماس‌هایی که سر کلاس بودم و از خونه زنگ زده بودن از درس خوندن متنفرم.


۲۳ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1106- کریستین گالینسکی

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ب.ظ

چند وقت پیش فرهنگستان اطلاعیه زده بود که مهرماه دوره‌ی آموزشی اصطلاح‌شناسی کاربردی داره و گالینسکی (مدیر مؤسسه‌ی اینفوترم) و استلا خیرالدو (معاونش) قراره بیان و هزینه‌ی ثبت‌نام اینه و فلان مدارکو بیارین و 20 درصدم به دانشجوها و اساتید تخفیف می‌دیم. منم از عنفوان کودکی‌م چه تو مدرسه و چه حتی وقتی برق می‌خوندم هیچ‌وقت به برنامه‌های این مدلی و کارگاه و کنفرانس و اینا علاقه نداشتم. بنابراین وقعی به این اطلاعیه ننهادم.

آخرین روز امتحانا مدیر آموزشمون با یه لیست دستش اومد اتاقمون و گفت فلانی و فلانی و فلانی و فلانی چرا ثبت‌نام نکردین؟ 20 ساعته و یه هفته است و مفیده و گواهی هم می‌دیم و فلانه و بهمانه! فلانی و فلانی گفتن پس اسم ما رو هم بنویسین. بعد به من و عاطفه گفت شما چرا اسمتون تو لیست نیست؟ عاطفه گفت جایی نداره تو این یه هفته بمونه و منم گفتم جا برای موندن داشته باشم و هزینه‌اش 350 هزار نباشه و اصن مفت هم باشه، واقعیت اینه که من انقدر دغدغه‌ی اصطلاح‌شناسی ندارم که بیام تو این دوره شرکت کنم. تازه کلاسا انگلیسیه و منم انقدر با اصطلاحاتِ زبان‌شناسی آشنایی ندارم و قطعاً به دردم نخواهد خورد. به زبان فارسی هم باشه حتی، سوادم در حد این کلاس نیست.

دیشب خواب دیدم مهرماهه و فرهنگستانم و آقای گالینسکی اومده و یهو منو پرت کردن تو یه اتاقی که ایشون قرار بود بیان اونجا. منم گفتم آقااااا من که گفتم شرکت نمی‌کنم. مگه زوریه؟ بلند شدم برم و عاطفه هم با من بود. دم در تو سالن آقای گالینسکی رو دیدیم. چون ایشونو تا حالا ندیدم و نمی‌دونم چه شکلیه، توی تصوراتم دکتر شفیعی کدکنی رو می‌دیدم. یهو دم در خفتمون کرد گفت من شما رو می‌شناسم. شاگرد اول و دوم دوره‌تونید. کدومتون کارشناسی شریف بودید؟ خشکم زده بود از تعجب. به انگلیسی گفتم من بودم. گفت ها! پس شما بودی که هی مقاله در مورد عدد می‌نوشتی! و من کماکان خشکم زده بود. جالبه این فارسی حرف می‌زد من انگلیسی جواب می‌دادم :| بعد دیگه هیچی دیگه. مجبور شدم برم به زور بشینم تو کلاسش. تو کلاسشم فقط من حرف می‌زدم و خودش ساکت بود. ینی یه چیزی می‌پرسید و می‌خواست بدونه نظر من چیه و همه سکوت می‌کردن بدونن نظر من چیه :|


دیشب وقتی داشتم می‌رفتم بخوابم، خانواده داشتن دورهمی می‌دیدن. من از دورهمی و برنامه‌های طنز و اینایی که یه مهمون میاد و ازش چیز میز می‌پرسن بدم میاد. اساساً از تلویزیون بدم میاد. از این آقای قیمت هم بدم میاد. از جلوی تلویزیون رد می‌شدم و گفتم به چیِ این یه وریِ کج و کوله می‌خندین آخه؟ بعد رفتم خوابیدم و خواب بالا رو دیدم. صبح که بیدار شدم چشم چپ و تک‌تک دندونای سمت چپ و طرف چپ مغزم چنان درد می‌کرد که قبل صبونه مسکن خوردم که سردردم خوب شه. الانم اینا رو با دست راستم تایپ‌کنم و راه که میرم یه وری‌ام. کلاً سمت چپم از کار افتاده :))))

۱۰ نظر ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند روز پیش رفته بودیم مسافرت. اونجا خانومی رو دیدم که دوازده سال پیش تو لابی هتل آزادی شهرکرد منو برای پسرش خواسته بود. بی‌شک یکی از لحظات ناب (من میگم ناب شما بخون مزخرف) ی که یه دختر می‌تونه تجربه کنه وقتیه که بعد از مدت‌ها خواستگار سابقش رو می‌بینه. این لحظه ناب‌تر (من میگم ناب‌تر، شما بخون مزخرف‌تر) هم میشه وقتی یکی یا هر دو ازدواج کرده باشن. مسلمان نشنود کافر نبیند. حس غیرقابل وصفی به آدم دست می‌ده!

چهارده سالم بود اون موقع. مادرم بهشون گفته بود دخترمون قصد ادامه‌ی تحصیل داره. مامانشم گفته بود ما مشکلی با تحصیلات نداریم و تا دیپلمشو بگیره صبر می‌کنیم. مامانم هم گفته بود دخترمون خیلی قصد ادامه‌ی تحصیل داره.

اون روز مامانم وقتی خانومه رو بعد این همه سال دوباره دید یواشکی بهم گفت یادته؟ خندیدم و گفتم اگه اون موقع شوهرم می‌دادین الان دخترم نسیم کلاس پنجم بود. دو سال دیگه هم شوهرش می‌دادم و سه سال دیگه نوه‌ام به دنیا میومد و مامان‌بزرگ می‌شدم :)))

برای یه کاری رفته بودم بیرون. برگشتم دیدم دخترِ همین آقای خواستگار یه خودکار گرفته دستش و داره یادداشت‌هامو خط‌خطی می‌کنه. تا منو دید خندید، کاغذو گرفت سمتم گفت ببین: مار کشیدم!


۱۶ نظر ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۵:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1104- فکر کنم داعش بود

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

داشتم تو یکی از این سایتا دنبال اتوی مو می‌گشتم و یکی رو دیدم و پسندیدم و گفتم قبل خرید نظرات خریداران رو هم بخونم. خانوما همه‌شون ابراز رضایت کرده بودن و پیشنهاد داده بودن نه یکی نه دو تا، تا می‌تونیم از اینا بخریم و نگه‌داریم برای آیندگان و بدیم در و همسایه و فک و فامیل و دوستامون و کلی هم تقدیر و تشکر کرده بودن از دست اندر کاران تولید این محصول. این وسط یه آقایی به اسم سینا کامنت گذاشته بود برای ریشام ازش استفاده می‌کنم و خیلی هم راضی‌ام ازش.

۲۵ نظر ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1103- برای نرگسی :دی

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ب.ظ

نرگس جان سلام. اکنون که این نامه را می‌نویسم، چند ساعتی است که تو به دنیا آمده‌ای. حال همه‌ی ما خوب است، حال مادرت و حال خودت هم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما. تولدت مبارک. خوش اومدی. صفا آوردی. چشم و دل پدر و مادرت روشن. اومدی؛ به قول بانو لیلا فروهر چه دلنواز اومدی اما با ناز اومدی، شکوفه‌ریز اومدی اما عزیز اومدی، ولی خون به جیگرمون کردی تا بیای. پیش از اینها منتظرت بودیم دختر. فکر کن هی هر روز بیدار می‌شدم به والدینت پیام می‌دادم نرگس اومد؟ امروز میاد؟ نیومد؟ پس کی میاد؟ این اواخر از در و همسایه‌هاتون هم می‌پرسیدم. به هر حال نصف اون خوابگاه متأهلی، هم‌دانشگاهیا و حتی هم‌مدرسه‌ایای سابق منن و من کلی نفوذی دارم اونجا. خبر به دنیا اومدنتو سیما به مطهره و بقیه داد و من هم از مطهره شنیدم و به خیل عظیمی از دوستان و حتی فک و فامیل و در و همسایه اطلاع دادم. فکر می‌کردم اردیبهشت به دنیا میای و مثل خودم اردیبهشتی میشی. بعد بابات گفت خرداد میای و گفتم خب خوبه مثل مامانت خردادی میشی. هی منتظرت موندیم و هی منتظرت موندیم و دیدیم نه‌خیر! جات راحته و اصن خیال اومدن نداری. اینجوری شد که مامان و بابات تا امروز صبر کردن و بعد رفتن به زور راضیت کردن که قدم رنجه کنی و تشریف بیاری :))) بعضیا که اسمشون لیلی‌ه و دختر پریسا خانومن، انقدر عجله دارن که قبل از اینکه ریه‌هاشون تشکیل بشه به دنیا میان، تو هم لابد می‌خواستی دندون دربیاری بعد بیای :دی تیر ماه هم بد نیستااا. ماه چهارم ساله و اتفاقاً منم عاشق عدد چهارم.

من نسرینم :دی. دوستِ مامان و بابات :دی. می‌تونی نسرین، خاله نسرین، عمه نسرین :دی و حتی مامانِ نسیم صدام کنی :دی احتمالاً تا تو بزرگ شی و خوندن نوشتن یاد بگیری و اینا رو بخونی، منم مامان نسیم شدم :دی. من با این دونقطه دی ها خاطره دارما :دی وقتی بابات اولین بار برام کامنت گذاشت اسمشو مه:دی نوشته بود. بعد من مه:دی رو مه‌سا خوندم و فکر کردم دختره. بعد رفتم به وبلاگش سر زدم. اسم وبلاگش دلگویه‌های ما بود. بعد من این delgoyehayema رو دل و قیمه خوندم :))) بعد فکر کردم یه دختره که در مورد آشپزی و قیمه و اینا می‌نویسه :)) ولی خب مطالبش ادبی و فلسفی و خاطره طور بود. بعد می‌دونی چی شد؟ اصن بذار از اول بگم. بابات داشته تو گوگل (می‌دونی که گوگل چیه؟) دنبال عکس اِبنِس می‌گشته و می‌رسه به وبلاگ من. ابنس همون ابن‌سیناست. ابن‌سینا اسم دانشمنده. حتی بچه محل‌هاش هم ابنس صداش نمی‌کردن که ما اینجوری صداش می‌کنیم. بعد که می‌رسه وبلاگ من، با دیدن عکس ساختمان ابن‌سینا می‌فهمه هم‌دانشگاهی هستیم. بعد می‌فهمیم عه؟!!! شنبه‌ها و دوشنبه‌ها سیسمخ داریم. سیسمخ ینی سیستم‌های مخابراتی. بعد می‌فهمیم چند تا دوست مشترک هم داریم حتی. مثل عمو ارشیا :دی و خاله الهام :)) اون عکس گوشه‌ی سمت چپ وبلاگمو می‌بینی؟ یه جامدادی جلومه، تو جامدادی یه خط‌کش قرمزه، اون خط‌کشو از بابات گرفتم :دی یه خط‌کش استیل 15 سانتی دیگه هم هست. اونم از عموت گرفتم :دی

ببین چی برات خریدم نرگس. مسلماً قبل از اینکه این متنو بخونی پوشیدی و دیدی و الان غافلگیر نشدی. یا شایدم وقتی داری اینا رو می‌خونی این بلوزه رو یادت نمیاد. یادم باشه به مامانت بگم وقتی حسابی پوشیدیش و بزرگ شدی و دیگه برات تنگ شد، یادگاری نگهش داره و بذاره لای دفتر خاطراتش. این بلوز یه بلوز سحرآمیزه. وقتی می‌پوشیش می‌خندی و شادی. هی بپوشش و هی بخند و هی شاد باش. عکس خودمم روشه که هی ببینیش و هی یادم بیافتی. آخه می‌دونی؟ من یه جغدم :))) کلی گشتم تا بلوز جغدی پیدا کردم. دی‌جی‌کالا جغدیشو نداشت، از بامیلو گرفتم :))) اگه بامیلو هم نداشت می‌رفتم سراغ مدیسه و اینا. کلاً من عاشق خرید اینترنتی‌ام. بشین تو خونه و انتخاب کن و بپرداز! که بیارن دم در خونه‌ات. بهتر از اینه که راه بیافتی تو بازار و خستگیش به تنت بمونه. اتفاقاً کارامم تو خونه انجام میدم و می‌فرستم برای رئیسم و اتفاقاً امروز حقوقمو گرفتم :دی آخه می‌دونی؟ من ویراستارم. کارم درآوردن غلطای ملته. اینجوری نون درمیارم :))) بله عرض می‌کردم. اگه فکر کردی بلوزه رو انتخاب کردم و گرفتم و فرستادم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد سخت در اشتباهی. الان از این اشتباه درت میارم. 

مصیبتی داشتم سر این موضوع. اولاً می‌خواستم زرد باشه. آخه گل نرگس زرده :دی بعد باید حتماً عکس جغد روش می‌بود. بعد فکر کن می‌خواستم مامان و بابات غافلگیر شن و آدرس خونه‌تونو بلد نبودم. کلی تو گوگل دنبال خوابگاه‌های متأهلی دانشگاه سابقم گشتم. بعد دیدم شماره‌ی واحد و بلوکتونو نمی‌دونم خب. از مطهره پرسیدم و مطهره هم به لطایف‌الحیل! آمارتونو گرفت و بهم داد. می‌دونم نمی‌دونی لطایف‌الحیل ینی چی. :دی از بابات بپرس. آدرس دقیق رو از مطهره گرفتم. مطهره هم‌دانشگاهی من و بابات بود و الان همسایه‌تونه. الانِ من هااا، نه الانی که داری اینا رو می‌خونی. بعد می‌خواستم کادوی تو همزمان با کادوی تولد مامانت برسه و روی هیچ کدوم از بسته‌ها اسم خودمو ننوشته بودم که مثلاً با دیدن این جغده بفهمن که کار، کار منه. ولی خب کادوی مامانت زودتر از بلوز تو رسید. من باهم فرستاده بودماااا. اینجوری شد که مامانت در شگفت بود که کیه که تولدشو می‌دونه و کیه که آدرس و کدپستی‌شونو انقدر خوب بلده. ماه رمضون بود و تو خوابگاه بودم و دم اذان بود و داشتم سفره‌ی افطارو می‌چیدم که رفتم سایت و دیدم کالاها زودتر از اونی که فکرشو می‌کردم دریافت شده. ینی مامانت دریافت کرده. ینی هم قبل تولد تو و هم قبل تولد مامانت. پیام دادم به مامان و بابات و اعتراف کردم قضیه رو. بندگان خدا یک روز تمام درگیر بودن کار، کار کی بوده. :))) دم افطار مامانت زنگ زد و تشکر کرد و کلی ذوق کردم که صداشو شنیدم. قبلاً هم یه بار باهم حرف زده بودیمااااا. یه بار که تولد بابات بود زنگ زدم بهش تبریک بگم و مامانت گوشیو برداشت و صدا هی قطع و وصل شد و من نفهمیدم کی پشت خطه. بعد که دوباره زنگ زدم بابابزرگت گوشیو برداشت و من فکر کردم صدای باباته و کلی تبریک گفتم تولدشو. بعد گفت من خودش نیستم باباشم و من کلی خجالت کشیدم. آدم با لامپ مهتابی بارفیکس بره اینجوری ضایع نشه. بعد من شماره‌ی مامانتو از بابات گرفتم و با مامانت دوست شدم و هیچ جکی نموند که تو این مدت براش نفرستاده باشم :))) بله دیگه اینجوریاس. یه کامنت هم تو وبلاگ بابات برات گذاشتم. هر موقع خوندن نوشتن یاد گرفتی اون کامنتم بخون. بوس بوس


۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1102- رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹ ب.ظ

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم (ینی خیلی باهم صمیمی بودیم) ناگاه اتفاق مغیب افتاد (ینی یهو یه سری اتفاقاتی افتاد که از هم دور شدیم) پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی (بعد از یه مدت برگشت و گفت بی‌معرفت، تو این مدت یه نامه هم برام نفرستادی. اینه رسم رفاقت؟) گفتم دریغ آمدم که دیدۀ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم (بهش گفتم حیفم اومد و حسودیم شد چشم پیکی که قرار بود نامه برات بیاره به جمالت روشن بشه، اون تو رو ببینه و من از دیدنت محروم بمونم).

سعدی، «گلستان»، باب پنجم (در عشق و جوانی)

۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک. بازیِ وبلاگیِ «گاهی به کتاب‌هایت نگاه کنِ» هولدن، به دعوتِ ماهی کوچولوی عزیز:



بعد از اینکه این یادداشت‌ها رو مرور کردم و یاد گذشته‌ها افتادم، یهویی نصف شبی تصمیم گرفتم با اینکه چند ساله با این عزیزان ارتباط ندارم عکس‌ها رو براشون بفرستم و احوالپرسی کنم. یه چندتا از پیام‌ها همین نصف شبی seen و پاسخ داده شد.



برای آهنگر دادگر نتونستم پیام بفرستم:دی



دو. بازیِ وبلاگیِ «مساحت زیست»، به دعوتِ غمی:

زیستگاه من 18 سال همین اتاق بوده، 7 سال تو این چهار تا چمدون خلاصه شد و حالا برگشتم و مساحت زیستم دوباره همینجا و همین چیزاست. نکته‌ای که شایان ذکره اینه که از اسباب‌بازی‌هایی که وقتی دندون درآوردم و برام خریدن و کتابای الفبا و دفتر مشق و نقاشیام تا «پیشنهاده» یا همون پروپوزال و کتاب‌های آمادگی برای کنکور دکترا حتی! تو همین مساحت ده متر مربعیه. عکس یه کم قدیمیه و قبلاً دیدینش. الان یه کمد و چهار تا قاب عکس و چند تا گلدون و کلی کتاب هم اضافه شده به مساحت زیستم. لپ‌تاپم هم دیگه اونی نیست که تو این عکسه.



سه. فراخوانِ مسابقۀ «خبرنگار شو» رادیوبلاگیها تا 15 ام و برای کنکوری‌ها، تا سه چهار روز بعد از 15 ام تمدید شده. همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو.

شما هم شرکت کنید تو این «بازی» و «چالش» و «فراخوان». بله با شمام! شرکت کنید و لینک پستاتونو بفرستید برای هولدن و غمی و رادیو.

۳۲ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۰۴:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1100- فروشنده

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ق.ظ

برادرم میگه اگه نمی‌خوای تو وبلاگت چیزی بنویسی و تعطیلش کردی قبل از اینکه آمارت ریزش کنه و ملت از پیرامونت پراکنده شن سهامشو بفروش به من؛ به قیمت خوبی ازت می‌خرمش. پوکر فیس نگاش می‌کنم و میگم: فروشی نیست. چرتکه‌شو میاره و میگه ده سال سابقه و اعتبار، 237 تا دنبال‌کننده از بیان؛ فکر کنم صد تا از بلاگفا و بلاگ‌اسکای و غیره. خیلیاشونم وبلاگ ندارن کلاً. اینا رو جدا می‌نویسم. قیمتشون بیشتره. چه پست بذاری و چه نذاری چهارصد تا بازدیدتم که تکون نمی‌خوره لامصب. می‌خندم و میگم آقااا! فروشی نیست. یه کم فکر می‌کنه و میگه پشیمون میشیا! پولم نقده. ماشین حسابمو میارم و میگم تو می‌تونی رو این یازده تا قیمت بذاری؟ (این یازده تا: 1 و 2)


این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، به‌خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچۀ راز خدا را نفروشید

سرمایۀ دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آینه‌ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید

در پیلۀ پرواز به جز کرم نلولد
پروانۀ پرواز رها را نفروشید

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هرولۀ سعی و صفا را نفروشید

دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظرۀ دورنما را نفروشید

قیصر امین‌پور


رادیوبلاگیا فراخوان «خبرنگار شو» رو تمدید کرده. بجنبید دیگه! همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو. خدا رو چه دیدی! شاید کارتون برنده شد و برای همکاری دعوتتون کردن رادیو.

۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو  بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است

ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند

چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صُراحی لبریز آرزومندی‌ست

مرا هزار امید است و هر هزار تویی


سیمین بهبهانی


+ عیدتون مبارک

۰۵ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1098- سوتِ پایانِ بازی

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ب.ظ

و تمام.

امروز از رب و روغن و سیب‌زمینی پیاز و خودکار گرفته تا امتحان و فرهنگستان و خوابگاه و تهران، همه چیز برایم تمام شد. جواب سوال آخر را که نوشتم، نقطه گذاشتم و... حالا چرا اینجوری لفظِ قلم و رسمی می‌نویسم این پستو؟ :دی بله عرض می‌کردم امروز از رب و روغن و سیب‌زمینی پیاز گرفته تا خودکار و امتحان، همه چیز برام تموم شد. جواب سوال آخرو که نوشتم، نقطه گذاشتم و گفتم اینم از آخرین امتحان. ارشد هم تموم شد. فرهنگستان هم تموم شد. بلیت برگشتمو پرینت گرفتم و گفتم تهران هم تموم شد. برگشتم خوابگاه و تسویه حساب کردم و گفتم خوابگاه هم تموم شد. بلوار کشاورز هم تموم شد. فصل بهار هم تموم شد. هم‌اتاقیام یکی‌یکی خداحافظی کردن و رفتن و از شما چه پنهون که ماه رمضون هم به نوعی تموم شد. و در میان همه‌ی این تموم شدن‌ها زده بود به سرم که بیام وبلاگمم تموم کنم که تا کی باید شهرزاد قصه‌گو باشم. شاید نیاز باشه که یه مدت هر چند کوتاه استراحت کنم. به بازیکن خسته و مصدومی شباهت دارم که 7 سال تو یه زمینی جنگیده و حالا داور سوتِ پایان بازی رو زده. نمی‌دونم این بازی رو چند چند بردم؛ ولی کارت زردی که گرفتمو فراموش نمی‌کنم...

+ بشنویم: Faramarz_Aslani_Yar.mp3

۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند وقت پیش فندک آشپزخونه‌مو شستم و دیگه روشن نشد. حق داشت روشن نشه. منم بودم روشن نمی‌شدم. رفتم یه فندک دیگه بخرم. فروشگاهه کلاً یه مدل بیشتر فندک نداشت. برش داشتم و یه نگاهی به بر و روش انداختم و دیدم جای شارژ نداره. یه برگه کنارش بود و یه متن خارجکی در حد یه مقاله روش نوشته بود. اون وسط مسطای متن دیدم نوشته non refillable. گشتم دنبال قیمتش و دیدم نوشته 11500. فکر کردم چون مجدداً نمیشه پرش کرد، هزار و صد و پنجاه تومن منطقیه. سه تا برداشتم. یه کم خوراکی موراکی هم برداشتم. خوراکی‌ها حول و حوش دویست تومن شد و قیمت این فندکا توش گم شد. بعداً تو خونه هویجوری داشتم لیست خریدامو مطالعه! می‌کردم که صفرای قیمت فندکا نظرمو به خودش جلب کرد. صفر ریالشو حذف کردم و دیدم باز یه صفر اضافه داره. قیمت خوراکیا رو یکی یکی کم کردم و دیدم قیمت فندکا واقعاً یه صفر اضافه داره. اون مقاله‌ی خارجکیِ توی فندکو دوباره مطالعه کردم دیدم نوشته قیمت: یازده هزار و پونصد تومن! نه ریال. سه تا فندکِ غیرقابل شارژِ یازده هزار و پونصد تومنی.

دیروز از یه خانومه دست‌فروش تو مترو نخ‌دندون گرفتم. سه تومن. آخرین اطلاعی که از قیمت نخ‌دندون داشتم دو سال پیش بود، حول و حوش پونزده تومن. خب سه تومن خیلی ارزون به نظر می‌رسید. نوشته‌های بسته‌بندی‌شو مطالعه کردم دیدم نوشته 40 سانتی‌متر. گفتم خب خوبه. منطقیه. خریدم. اومدم خوابگاه دیدم نوشته هر بار هنگام مصرف 40 سانتی‌مترشو ببرید بپیچید دور انگشتاتون. طول کل نخ: 50 متر.

بچه‌ها میگن اگه با همین فرمون پیش بری به خیال اینکه با یکی متولد 67، 68 نشستی پای سفره‌ی عقد، یهو بله رو می‌گی و می‌بینی عه! یارو شصت و هفت هشت سالشه.


بعداًنوشت: کامنت گذاشتن انگِ 4 درصدی بهم زدن :دی پرسیدن چی خریدی شده حول و حوش دویست تومن. از اونجایی که من از همه‌ی کارام عکس گرفتم، می‌گیرم، خواهم گرفت؛ توجه شما رو جلب می‌کنم به دو جعبه هیس و سه جعبه چیچک و هفت هشت ده تا دسر و ژله و چهار تا شکلات صبحانه و دو جعبه شکلات و چند تا تن ماهی و سه فقره فندک. چهار قلم جنس بیشتر نیست.


۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ترم اول عاطفه شاگرد اول شد و من شاگرد سوم. کلاً 8 نفریم. ترم دوم با اینکه معدلم یه نمره بیشترم شد، ولی لادن شاگرد اول شد و من پنجم شدم. بالاخره نمره‌های ترم سه بعدِ چند ماه! وارد کارنامه شد و امروز دیدم یه همچین چیزی زدن رو تابلوی اعلانات. خیلی وقت بود اول نشده بودم تو چیزی... دارم سعی می‌کنم ذوق کنم ولی ذوقم نمیاد.



فعلاً بدون احتساب معدل ترم 4، شاگرد دوم کلاسم. عاطفه شاگرد اولمونه. بعد ماه رمضون می‌خوان برامون جشن فارغ‌التحصیلی بگیرن و ازمون تقدیر کنن.

امروز، چهارمین امتحانِ ترمِ چهار، و این بی‌خوابی‌ها هنوز ادامه دارد...

شاگرد اولِ ورودیای بعد از ما هم یه دختر شریفیه.

عنوان: به اندازه‌ی سعی و تلاش، بزرگی‌ها کسب می‌شود. و هر کس بزرگی طلب کند شب‌ها بیدار می‌ماند.

۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1094- محبت؛ کمی یواشکی‌تر از استانداردهای جهانی

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ب.ظ


داشتم برای افطار سوپ درست می‌کردم. جایخی رو باز کردم مرغ درآرم. یاد دلمه‌هایی که از خونه آورده بودم افتادم. بعدِ کارشناسی‌م دیگه کمتر از خونه غذا می‌آوردم. عمیق‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم جز یکی دو بار غذا برای خوابگاه ارشدم نیاوردم. این سری دیگه چون ماه رمضون بود و فصل امتحانا، مامان چند تا دلمه برام گذاشت که تو این یکی دو هفته سفره‌ی افطارم یه تنوعی داشته باشه. دلمه‌ها رو که دیدم ذوق کردم. گفتم دورهمی با بچه‌ها می‌خوریم‌شون. برشون داشتم و یاد مامان هم‌اتاقی شماره‌ی2 افتادم. نمی‌دونم چند ساله فوت کرده. هیچ وقت راجع به این موضوع باهامون صحبت نکرده. فقط می‌دونیم مادرش فوت کرده. دلمه‌ها رو گذاشتم سر جاش. لابد بعدِ مادرش هزار بار دلمه خورده. بعضی دردا هر چه قدرم کهنه باشن از یاد آدم نمیرن. نخواستم با خوردن اینا طعم دلمه‌های مادرش یادش بیافته و دلش تنگ بشه. مادرش یادش بیافته و دلش تنگ بشه. وقتایی که مامان زنگ می‌زنه سعی می‌کنم برم بیرون اتاق حرف بزنم. نمی‌خوام یاد صدای مادرش بیافته و دلش تنگ بشه. دلتنگی چیز بدیه. مخصوصاً دلتنگی برای اونایی که دیگه نیستن.


بخوانیم: nikolaa.blogfa.com/post/1605

۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1093- یَا جَواداً لایَبخَلُ

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۶ ق.ظ

امروز توی تره‌بار دورترین هندونه‌ی ممکن رو انتخاب کردم. با دستم اشاره کردم اونو می‌خوام. شاگرد تره‌باریه پرید روی سکو و از دو تا پله و از روی هندونه‌ها بالا رفت و اونی که می‌خواستم رو آورد. گذاشت روی ترازو و قیمتشو گفت و پولشو گرفت. تو راه داشتم به همه‌ی اون هندونه‌هایی فکر می‌کردم که از خدا خواستم و نداد. با دستم اشاره کردم اونو می‌خوام و هر چی صداش کردم انگار صدامو نشنید. حتی نگاهمم نکرد. دلخور شدم. یه وقتایی گفت برو فردا بیا. دلخور شدم. یه وقتایی یه هندونه‌ی دیگه داد دستم. دلخور شدم. شاگرد تره‌باریه پولشو می‌گرفت. براش مهم نبود هندونه‌ی من رسیده، شیرینه، قرمز هست؟ نیست؟ پولشو می‌گرفت. ولی لابد برای خدا مهم بود که هندونه‌ی خوب بده دست مشتری. لابد می‌دونست هندونه‌ای که دستمو گذاشتم روش که اینو می‌خوام شیرین نیست، قرمز نیست، یا سرما خوردم و هندونه برام خوب نیست. یه وقتایی هم لازمه یکیو واسطه کنی که اللَّهُمَّ بِحَقِّ هَذَا الْقُرْآنِ وَ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ بِهِ وَ بِحَقِّ کُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فِیهِ وَ بِحَقِّکَ عَلَیْهِمْ فَلا أَحَدَ أَعْرَفُ بِحَقِّکَ مِنْکَ، قسمش بدی به عزیزاش، قسمش بدی به خودش، که بِکَ یَا اللَّهُ، بِمُحَمَّدٍ، بِعَلِیٍّ، بِفَاطِمَةَ، بِالْحَسَنِ، بِالْحُسَیْنِ، بِعَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، بِمُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ، بِجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، بِمُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ، بِعَلِیِّ بْنِ مُوسَى، بِمُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ، بِعَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ، بِالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ، بِالْحُجَّة. قسمش بدی و صداش کنی، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا رَبَّنَا یَا إِلَهَنَا یَا سَیِّدَنَا یَا مَوْلانَا یَا نَاصِرَنَا یَا حَافِظَنَا یَا دَلِیلَنَا یَا مُعِینَنَا یَا حَبِیبَنَا یَا طَبِیبَنَا.

* اى بخشنده‌اى که بُخل ندارد.



جواب کامنتِ بی‌اسم و آدرس با این مضمون که کتابایی که قطور و حجیم هست مثلا ۶۰۰ صفحه البته ۲۰ تا کتاب همشون تو همین مایه‌ها به همراه تست در ۵ ماه باقی مونده برا یه آزمون چجوری میشه برنامه‌ریزی کرد و خوند و دوره کرد. شما اگه جای من بودی برنامه ریزیت چطور بود؟
پاسخ: به طور عادی نمیشه 20 تا کتاب 600 صفحه‌ای به همراه تست رو در 5 ماه خوند و دوره کرد. من جای شما بودم یا زودتر شروع می‌کردم یا از امروز هر روز 80 صفحه‌شو می‌خوندم تا تو این 150 روز 12000 صفحه تموم بشه :|
سوالاتی از قبیل هر روز چه قدر درس می‌خونی و چه قدر درس بخونم خوشایندِ طبع من نیست و بی‌نهایت از اینکه مشاور درسی باشم متنفرم. فلذا نپرسید همچین چیزایی رو. سپاس.

۲۸ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر چی فکر می‌کنم و از هر بُعدی به قضیه نگاه می‌کنم می‌بینم چه در لفافه و غیرمستقیم و چه با رمز و چه بی‌رمز، نمیشه و نمی‌تونم آنچه که توی جلسات تصویب واژه‌ها بر ما می‌گذره رو به رشته‌ی تحریر دربیارم. اساساً ماهیتِ مطالب، سوژه‌ها و حواشی و خاطراتی که دلم می‌خواد در موردشون بنویسم طوریه که نمی‌تونم در موردشون بنویسم. علی ایُ حال به این نکته بسنده می‌کنم که امروز بعد امتحانی که شب قبلش نخوابیده بودم با چهار تن از یاران تو جلسه‌ی تصویب نهایی واژه‌های نظامی حضور به عمل رسوندیم. اونجایی که می‌ریم توش حضور به عمل می‌رسونیم یه جاییه که یه میز دراااااااااااااااازِ ده بیست سی و شاید حتی چهل متری داره که دور تا دورش اساتید و اهل فن و متخصص نشستن و کاربرگه‌هایی که چند ماه و حتی چند سال روش کار کردن و معادل فارسی براش پیشنهاد دادنو میارن مطرح می‌کنن و تصویب نهایی میشه. در رأس میز رئیس می‌شینه و سایرین در اضلاع مجاور سکنی (بخوانید سُکنا) می‌گزینن. یارانم رفتن نشستن اون ته تهااااااا! رئیس گفت کنار منم جا هستاااا یکی‌تونم بیاید اینجا. خب منم از خدامه برم بر مسند قدرت هم نشد، کنار مسند قدرت بشینم. رفتم نشستم. تا نشستم پرسید چه طوری بابا؟ خوبی؟ بعد جلسه شروع شد. بعد من چون امتحان داشتم و شب قبلش نخوابیده بودم چشام باز نمی‌شد. بعد من دیگه داشتم بیهوش می‌شدم. الانم که دارم اینا رو می‌تایپم هم رو به موتم به واقع. و آنچنان خسته‌ام که این قابلیت رو دارم که تا امتحان بعدی که دو روز بعده عینهو خرس بخوابم و قید افطار و هندونه‌ی هشت کیلویی‌ای که برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی عصر وقتی داشتم برمی‌گشتم) خریدم رو بزنم. بعد من فکر می‌کردم چون واژه‌ها نظامیه هر کی یه کُلت کمری و مسلسل هم با خودش میاره و اگه با واژه‌هاشون مخالفت کردن مخالفینو می‌بندن به رگبار. بعد من جایی نشسته بودم که همه داشتن نگام می‌کردن و خمیازه هم نمی‌تونستم بکشم. بعد ازم پرسید مانیتورو می‌بینی بابا؟ یکی یه لپ‌تاپ جلوی همه‌شون بود آخه. گفتم آره می‌بینم. خدا شاهده هر خطو چهار خط می‌دیدم. یه سری خطوطم نمی‌دیدم. الانم از درد بی‌خوابی تمام تنم زُق زُق می‌کنه.

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1091- صراحت؛ کمی بیشتر از استانداردهای جهانی

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۲ ب.ظ

پرسید روش تحقیقو با کی پاس کردین؟ گفتیم فلانی. گفت خوب یاد نگرفتین. من یه جای دیگه این درسو ارائه دادم و وُیساشو دارم. خواستین بیاین بگیرین. بعد کلاس با دوستم رفتم وُیسا و یه چند تا PDF بگیرم ازش. پرسید از تاریخ علم ترمِ پیش راضی بودین؟ استادِ تاریخ علم ترم پیشمون دوست همین استادی بود که این ترم باهاش متون کهن علمی داشتیم. چیزی نگفتم. دوستم خندید و گفت آره آخرشم سه نمره نمودار زدن روی نمرات و نوزده شدم. چیزی نگفتم. استاد گفت در جریان اون سه نمره بودم. چیزی نگفتم. استاد انگار منتظر بود چیزی بگم. انگار می‌دونست می‌خوام چیزی بگم. دوستم دوباره تکرار کرد سه نمره نمودار روی نمره‌ی همه‌مون... نذاشتم حرفشو ادامه بده. زل زدم تو چشمای استاد و گفتم "ولی من راضی نبودم". نگاه به دوستم کردم و گفتم این حق من بود بالاتر از بقیه باشم. دوستم می‌دونست اهل تعارف الکی نیستم که بگم خوشحالم که دوستامم بیست گرفتن. ولی فکرشم نمی‌کرد جلوی استاد این حرفارو بزنم. گفتم چه طور وقتی من زبان‌های باستانی رو سیزده گرفتم و شما نمره‌تون بیشتر از من شد کسی نگفت برگه‌ها بد تصحیح شده؟ چه طور وقتی دو نفر هم افتادن اون درسو کسی اعتراض نکرد به نمره‌ها؟ چه طور وقتی نحو و آواشناسی رو با شونزده هیفده پاس کردم و بقیه که این درسا براشون آبِ خوردن بود از من بیشتر شدن کسی اعتراض نکرد؟ حالا این درس برای من مثل آب خوردن بود و من بیست شده بودم و بقیه نمره‌شون پایین بود. کسی نیافتاده بود. فقط نمره‌ها پایین بود. لازم بود سه ماه تموم اعتراض و درخواست بدن و سه نمره‌ی الکی بدون هیچ دلیلی! بگیرن؟ استاد ساکت بود. با خنده گفت ینی انقدر نمره برات مهمه؟ گفتم نه. اگه نمره برام مهم بود کارشناسی رو با چهارده فارغ‌التحصیل نمی‌شدم. هیچ وقت نمره برام مهم نبود. جایی که ده حقم بود به ده راضی بودم. اعتراضی نمی‌کردم. ولی اینجا بیست یا هر نمره‌ای بالاتر از بقیه حق من بود. بالاتر؛ نه مساوی. دوستم گفت نمی‌دونستم راضی نبودی و یه همچین حسی داری. گفتم این حسّ من طبیعیه. و چیزی که از طبیعت ما نشأت می‌گیره لزوماً درست یا نادرست، خوب یا بد نیست. شاید اگه می‌گفتم بابت این اتفاق خوشحالم، آدم خوبی به نظر می‌رسیدم؛ ولی خوشحال نیستم. استاد خندید و گفت اصن من این ترم به شما بیست میدم. شما فقط بیا سر جلسه. گفتم با این کارا از دلم درنمیاد. رو کرد به خانم الف، دستیارش و گفت خانم الف می‌دونستین این خانوم کتابای پیش‌دبستانی تا حالاشو نگه‌داشته؟ بعد رو کرد به من و پرسید راسته که میگن لیوانای چای و بستنی و ذرت‌مکزیکیاتم دور نمی‌ندازی؟ دو تا شکلات روی میز بود. یکیشو برداشت و گرفت سمتم و گفت اینم بگیر بذار کنار اونا. مشتمو باز کردم و شکلاتو گذاشت توی دستم.

۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1090- بگو از آرامش من، از آخرین خواهش من

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۴ ق.ظ


یَا مَنْ یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ

یَا مَنْ یَرَى بُکَاءَ الْخَائِفِینَ

یَا مُنْتَهَى کُلِّ شَکْوَى

یَا مَنْ یَسْمَعُ النَّجْوَى

یَا مَنْ أَضْحَکَ وَ أَبْکَى


۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از صبح دلم املت می‌خواد و هر ده دیقه یه بار درِ یخچالو باز می‌کنم خیره میشم تو چشمای تخم‌مرغ و گوجه‌فرنگی و فلفل دلمه‌ای و کره و نمک حتی! و دوباره میام می‌شینم سر جام و زل می‌زنم به ساعت و عقربه‌ی ثانیه‌شمارو دنبال می‌کنم و با خودم میگم دووم بیار. پارو بزن. ساحل نزدیکه.
ولی الان هر چی فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌تونم سه ساعت و بیست دیقه‌ی دیگه هم پارو بزنم. اگه مردم روی سنگ قبرم بنویسید املت نخورده مرد. تا یه هفته هم املت خیرات کنید روحم شاد شه.

۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1088- تاریخ و فلسفه‌ی علم بهتر است یا ثروت؟

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ


امسال دوباره یا اگه دقیق‌تر بگم پنج‌باره (برای بار پنجم) کنکور ارشد شرکت کردم. زمستون پارسال که زد به سرم که مجدداً کنکور ارشد ثبت‌نام کنم، شال و کلاه کردم رفتم دانشکده‌ی فلسفه‌ی علم شریف که چند تا کتاب فلسفی بگیرم بخونم. مسئول کتابخونه داشت ناهار می‌خورد. بهم گفت برو بشین تو همین سالن بغلی و ده دیقه بعد بیا. تو سالن بغلی یه سخنرانی فلسفی-فیزیکی بود. خدا شاهده هیچی ازش نفهمیدم. چند دیقه نشستم و سررسیدمو درآوردم و توش نوشتم: "من امسال می‌خوام کنکور ارشد فلسفه‌ی علم شرکت کنم. میشه اسم کتاب‌هایی که برای کنکور باید بخونم رو بگید؟" دادم به دختری که کنارم نشسته بود و نمی‌شناختمش. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به سررسید و گفت اطلاعاتم کافی نیست. داد به بغل دستیش. اونم با حوصله اسم کتابا رو برام نوشت. اسممو بهش گفتم و شماره‌مو بهش دادم که اگه کتاب دیگه‌ای به ذهنش رسید معرفی کنه. بهم یه اسمس داد که شماره‌شو داشته باشم. اسمش هما بود.



خدایی تفاوتِ بنیادین این دو تا پیام رو حس می‌کنید؟ یکی آرزوی موفقیت می‌کنه یکی صاف زل می‌زنه تو چش و چال آدم و میگه قبول نمیشی. برای دکتری دنبال رشته‌ای بودم که هم تهران داشته باشه هم تبریز و هم دوستش داشته باشم و هم به نوعی به رشته‌ی الانم مربوط باشه. علوم شناختی یه جورایی به مغز و اعصاب و رایانه و روان‌شناسی و زبان‌شناسی مربوطه. دکتراشو فقط تبریز و شهید بهشتی داره. تبریز 2 نفر و شهید بهشتی 5 نفر برمی‌داره. امیدی هست؟ هست...

تصمیم داشتم تابستون دفاع کنم و ارشد اولی رو فارغ‌التحصیل شم و دوباره یه رشته‌ی دیگه و یه ارشد دیگه رو شروع کنم. برای این کار دلایل خودمو داشتم. یه سری از دلایل به اختیار و ویژگی‌های شخصیتی خودم برمی‌گرده و یه سری دلایل به جبر و شرایط محیطی‌م. به عنوان مثال، برای دکتری آماده نبودم و نمی‌خواستم نخونده برم دکتری بدم و یه دانشگاه سطح پایین و یه رشته‌ی سطح پایین قبول شم. به نظرم آدم یا یه کاری رو نکنه یا به بهترین شکل ممکن انجامش بده. برای دکتری حسابی باید مطالعه می‌کردم که نکرده بودم. پس برای دکتری شرکت نکردم. در ثانی! نمی‌دونستم اساساً چه رشته‌ای رو برای دکتری انتخاب کنم و در مورد رشته‌ها اطلاعات لازم و کافی رو نداشتم. ثالثاً نمیشه هر رشته‌ای رو انتخاب کرد. مثلاً برای دکتری رشته‌ی ایکس باید مدرک ارشد رشته‌ی ایکس یا ایگرگ رو داشته باشی و با لیسانس برق و ارشد زبان‌شناسی، انتخاب‌هام برای دکتری محدود بود. می‌دونم دلیلِ مسخره‌ایه ولی یه دلیلم هم این بود که دوست نداشتم تحصیلات همسر آینده‌ام کمتر از تحصیلات من باشه و دکتری خوندنم به نوعی حذف مواردی بود که لیسانس یا ارشد داشتن. همون طور که عرض کردم دلیل مسخره‌ایه. دکتری حداقل چهار سال طول می‌کشه و نمی‌خواستم چهار سال دیگه هم تهران بمونم. تهران موندنم به نوعی حذف گزینه‌های تبریزیِ ساکنِ اونجا بود. از طرفی می‌خواستم برگردم شریف و بمونم تهران و نمی‌خواستم برگردم شهرمون و اونجا ازدواج کنم. تناقض تو چشام موج می‌زنه. موضوع دیگه کار بود. تو شهر خودم برای رشته‌ی من کار نیست. اگه بخوام کار مرتبط با رشته‌ام داشته باشم باید بمونم تهران. پس یا باید بمونم تهران، یا رشته‌مو عوض کنم. من آدم تک‌بعدی نیستم. دوست ندارم عمرمو صرف یه کار و یه رشته‌ی خاص کنم. دوست دارم تو این چند سالی که زنده‌ام، تا جایی که می‌تونم دنیا رو تجربه کنم. رشته‌ی فلسفه‌ی علم رو دوست داشتم و دو سال پیش وقتی کنکور زبان‌شناسی شرکت کردم، به فلسفه‌ی علم هم فکر کرده بودم. 94، کنکور برق و زبان‌شناسی و بهار 95 کنکور مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی شرکت کردم. اون برقی که ما تو دانشگاه خونده بودیم به درد کنکور نمی‌خورد. برای کنکور زیاد نخوندم و رفتم یه رتبه‌ی نجومی آوردم. ولی برای کنکور زبان‌شناسی وقت گذاشتم و کتاب خوندم و تست زدم و نتیجه گرفتم. (اگه دوست دارید بیشتر بدونید: nebula.blog.ir/post8). رشته‌های پزشکی رو هم دوست داشتم، ولی استعدادشو نداشتم. شاید اگه یه کم بیشتر برای کنکورهای وزارت بهداشت وقت می‌ذاشتم نتیجه‌ی بهتری می‌گرفتم و الان دانشجوی مهندسی پزشکی بودم و به جای سر و کله زدن با فرهنگ لغت و دیکشنری، نوار قلب و نوار مغز تحلیل می‌کردم. (اگه دوست دارید بیشتر بدونید: nebula.blog.ir/post113). منابع ارشد فلسفه‌ی علم، ریاضی، فیزیک، فلسفه، منطق، عربی، تاریخ و تمدن اسلامی و زبان بود (یه سوال از هر کدوم از این درسا انتخاب کردم. می‌تونید روی اسم درس کلیک کنید و سوالا رو ببینید). یکی دو ماه خوندم و نمونه سوال حل کردم و نتیجه‌ای که می‌خواستم بگیرم رو گرفتم. هفته‌ی پیش دم دمای افطار رتبه‌ها اومد. از استرس نتایج و از ضعف روزه رو به موت بودم. وقتی داشتم شماره‌ی پرونده و شماره‌ی شناسنامه‌مو تایپ می‌کردم دستام یخ کرده بود. وقتی زنگ درو شنیدم دویدم سمت آیفون که من می‌خوام جواب بدم. بابا بود. سنگک به دست اومد و صورتشو بوسیدم و گفتم نتایج ارشد اومد بالاخره. سنگکو از دستش گرفتم و دوباره اون ورِ صورتشو بوسیدم. پرسید رتبه‌ت چند شد؟ گفتم همین تعدادی که الان بوسیدمت :دی. گفت باریکلا.

امروز آخرین مهلت انتخاب رشته است. روزانه قبول میشم. ولی نمیشه بیشتر از یه بار روزانه بخونی و چون الان روزانه می‌خونم این دومی شبانه محسوب میشه. زنگ زدم هزینه‌‌ی شبانه رو پرسیدم. گفتن ترمی سه تومن. به امید اینکه تا مهرماه گنج پیدا کنم انتخاب رشته کردم. شما نقشه‌ی گنج سراغ ندارید؟



۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده 

در شب ظلمانی‌ام، ماه نشانم بده 

یوسف مصری ز چاه، گشت چنان پادشاه 

گر که طریق این بُوَد، چاه نشانم بده 

بر قدمت همچو خاک، گریه کنم سوزناک 

گِل شد از آن گریه خاک، روح به جانم بده 

از دل شب می‌رسد، نور سراپرده‌ها 

در سحر از مشرقت، صوت اذانم بده

سرخوشی این جهان، لذت یک آن بُوَد

آنچه تو را خوشتر است، راه به آنم بده

۲۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1086- دیشب

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۸ ب.ظ

بیدار کردن من برای سحری، یکی از معضلات و دغدغه‌های خانواده‌ی ما محسوب میشه. اون چند روزی که خونه بودم یکی یه بیل دستش می‌گرفت و یکی یه پارچ آب و یکی دستمو می‌کشید و یکی پامو یکی پَر تو دماغم می‌کرد تا بنده بالاخره بیدار می‌شدم. این چند روزی که برای امتحانا برگشتم خوابگاه، دغدغه‌شون بیشتر شده و موقع سحر انقدر زنگ می‌زنن که پدر گوشیم درمیاد. باور هم نمی‌کنن بیدارم. دیشب چون هم‌اتاقیام خواب بودن (لزوماً به این معنی نیست که روزه نمی‌گیرن) نمی‌تونستم جواب بدم و رد تماس می‌کردم. دیگه مجبور شدم برم بیرون بگم به پیر و پیغمبر بیدارم. برگشتم دیدم مامانم اسمس داده چه جوری مطمئن شم بیداری؟



دیشب موضوع شفته شدن برنجِ پریشبو با مادرم مطرح کردم و ایشونم گفتن این برنجا کته‌ش خوب درنمیاد و باید به روشِ پلویی درست کنی. منم نه تو این 7 سالی که خوابگاه بودم و نه تو خونه هیچ وقت برنجو این جوری درست نکرده بودم و بلد نبودم به واقع. همیشه یه کم آب و روغن می‌ریزم توی برنج و می‌ذارم برای خودش بپزه. آبکش و اینا حالیم نیست. با راهنمایی‌های از راهِ دور مادر و تحت نظارت هم‌اتاقی شماره‌ی 2، دیشب اولین برنجِ پلویی‌مو به بشریت عرضه کردم و برای سحری با هم‌اتاقی شماره‌ی 2 خوردیم. تازه تهش ته‌دیگم داشت.



بعد از اینکه یه تولد با دوستام تو دانشگاه و یه تولد تو خوابگاه و یه تولدم هفته‌ی پیش تو خونه با خونواده گرفتم و بعد از اینکه بهم گفتن ایشالا سال دیگه چهار تا کیک بگیری و چهارمی رو با خونواده‌ی شوهر بخوری، دیشب داشتم کابوس کیک بعدی رو می‌دیدم. خواب می‌دیدم یه کیک تولد بزرگ، خیلی بزرگ! انقدر بزرگ که حتی از میز و فرش هم بزرگتر بود! گرفتم و یادم هم نمیومد این یکی کیکو قراره با کیا بخورم. کیکه هی بزرگ و بزرگتر می‌شد و کلّ اتاق رو گرفته بود و هی داشتم فکر می‌کردم من چه جوری اینو از قنادی آوردم؟ و هی داشتم فکر می‌کردم با کیا قراره بخورم اینو و هی یادم نمیومد و هی افسوس می‌خوردم که کاش اصن نمی‌خریدم.

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برنجای سحری دیشبم جدید بود. با قبلیا فرق داشت. هنوز قلقش دستم نیومده. و نه تنها شفته شد، بلکه نمک و روغن هم نداشت. در واقع نه تنها روغن و نمک، بلکه حتی زعفران هم داشت، ولی خب توش ریخته نشده بود. ینی اونی که باید اینا رو توش می‌ریخت سرش گرمِ وبلاگ و کامنتا و اتو کردن لباساش میشه و یادش میره علاوه بر برنج چیزای دیگه‌ای هم توی قابلمه بریزه. نمی‌دونستم انقدر سریع می‌پزه. یه جوری اجزای سازنده‌ش در هم تنیده شده بودن چنانکه گویی آرد ریخته باشم توی آب و صد رحمت به خمیر و هلیم. خلاصه دیشب برای سحری غذایی خوردم که مسلمان نشنود، کافر نبیند.

عنوان از Song By Puzzle Band Called Nagam Barat

۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1084- طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۷ ب.ظ

بند و بساط خاصی نداره. قیافه‌ش هم معمولیه. معمولیِ معمولی. دور میدون، نزدیک مترو می‌شینه و مردمو تماشا می‌کنه. کنارش روی یه مقوا با خط درشت نوشته استخاره و طالع‌بینی. هر بار از اونجا رد میشم می‌بینمش. هر بار خیره میشم تو چشماش و هر بار برمی‌گرده سمت من نگاهمو می‌دزدم. هر بار با تأسف از کنارش رد میشم و سرمو به نشانه‌ی افسوس تکون می‌دم و با خودم میگم هنوز هم هستند کسایی که به فالگیرا و کف‌بینا اعتقاد داشته باشن؟ از خودم می‌پرسم به چه امیدی و تا کی اینجا می‌شینه؟ هر روز چند تا مشتری داره؟ چند می‌گیره؟ چی میگه به ملت؟ مگه فردا دست خودمون نیست؟ پس این چی میگه این وسط؟

دیروز یه حال دیگه بودم. وقتی بهش رسیدم قدمامو آهسته‌تر کردم. مثل همیشه خیره شدم به مقوایی که روش نوشته بود طالع‌بینی و گذاشته بود کنارش. نگاهم به نگاهش گره خورد. دلم می‌خواست عقل و منطق و من به فال اعتقاد ندارم و اینا خرافاته رو کنار بذارم و برم بشینم روبه‌روش و کف دستمو بگیرم سمتش و بگم آخرش، تهِ تهِ تهش چی میشه؟

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد، وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف، ابروی دوست کی شود دستکش خیال من، کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف، طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1083- من تروریست نیستم

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ق.ظ

فردا دو تا امتحان دارم و باید برمی‌گشتم تهران.

خوابگاه من جاییه که به نوعی منتهی میشه به مسیر تشییع شهدای حادثه‌ی پریروز. خیابونا رو بسته بودن. همه جا خلوت بود. تا یه جایی با مترو اومدم و بقیه رو پیاده. این بقیه که میگم یه ربع راه بیشتر نیست. ولی خب روزه باشی و ساک و چمدونم داشته باشی، یه ربع هم یه ربعه. خیابونا پرِ پلیس و موتوری بود. از یه جایی حس کردم دو تا مأمور با لباس شخصی دنبالمن. با موتور بودن. رفتن دور زدن و پیچدن جلوم. عذرخواهی کردن و گفتن اگه میشه ساکتونو باز کنید. بلیت و کارت شناسایی‌مو نشون دادم. گفتم از راه‌آهن میام. دانشجوام و میرم همین خوابگاه دو تا کوچه پایین‌تر. داشتم محتویات ساکمو به مأمور اول نشون می‌دادم و دومی داشت بلیتمو چک می‌کرد. چادرمو گذاشته بودم تو کیفم. با کیف و ساک سختم بود نگهش دارم. یاد اون سکانسه افتادم که پلیسا اون پسره که ساکش با ساک یه طلبه جابه‌جا شده بودو گرفته بودن و وقتی ساکشو باز کردن و عمامه و عباشو دیدن خجالت کشیدن. مثلاً می‌تونستن چادرمو ببین و خجالت بکشن. یا حتی می‌تونستن مشکوک‌تر بشن که لابد لباس مبدّل‌مه. دومیه گفت یه کم ترکی حرف بزن. فکر کنم می‌خواست مطمئن بشه که از تبریز میام و بلیتم جعلی نیست. یه کم ترکی حرف زدم. بلیتمو پس گرفتم. زیپِ کیفمو بستم. دوباره عذرخواهی کردن و رفتن.


+ برای شادی روحِ شهدا و سلامتیِ سربازها و مدافعان حرم: الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

+ بخونید: lafcadio.blog.ir/post/96/3/18

۱۹ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1082

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

وقتی طوفان تمام می‌شود، یادت نمی‌آید چطور از دل آن گذشتی، چطور از آن جان به در بردی. حتی مطمئن نیستی که آیا واقعا طوفان تمام شده است یا نه. اما در این میان یک چیز قطعی است. وقتی طوفان را پشت سر می‌گذاری دیگر همان آدم قبل از وقوع طوفان نیستی. همه‌ی قصه‌ی طوفان همین است.


هاروکی موراکامی

۱۷ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آنچه می‌خوانید یا بهتره بگم قرار است بخوانید، بخشی از جزوه‌ی واژه‌گزینی بنده می‌باشد.

✅ موضوع جلسه: عرب‌گرایی و عربی‌ستیزی، سره‌گرایی و سره‌ستیزی

لازمه‌ی رسیدن به پاسخ این سؤال که چرا فرهنگستان سوم در امر واژه‌گزینی به گزینش واژه‌های فارسی در برابر کلمات عربی اقدام نمی‌کند و فقط در پی جای‌گزینی واژه‌های فارسی با واژه‌های فرنگی مخصوصاً انگلیسی است، آشنایی با تاریخ زبان فارسی، ارتباط آن با زبان عربی، اسلام و قرآن است. مردم ایران بر خلاف مصری‌ها، سوری‌ها و بسیاری از کشورهای دیگر بعد از پذیرش اسلام، زبان عربی را با زبان خود جای‌گزین نکرده و زبان فارسی را در کنار دین اسلام حفظ کردند. این در حالی بود که زبان عربی، قدرت و قوّت و پشتوانه‌ی محکم‌تری نسبت به زبان فارسی داشته و زبان جهانی در حوزه‌ی علم محسوب می‌شد. به همین دلیل، زبان فارسی با وام‌گیری از زبان عربی به غنای واژگانی خود افزود و آثار فاخری چون کلیله و دمنه پدید آمد. شیرینی و استواری چنین آثاری مرهون بهره‌مندی زبان فارسی از زبان عربی و بلوغ و ظرافت‌های زبانی ناشی از وام‌گیری از عربی است که حد تعادل آن در زمان سعدی و حافظ بوده است. 

متأسفانه به مرور زمان بعد از حمله‌ی مغول‌ها این نثر معتدل فارسی به افراط و انحراف کشیده شد. البته شعر فارسی به اندازه‌ی نثر فارسی دچار این تکلّف و تصنّع نشد، اما استعمال بیش از حدّ لغات عربی در زبان فارسی، نوعی فضل و برتری به حساب می‌آمد. این انحراف زبانی تا دوران قاجار ادامه یافت و آرام آرام با گسترش ابزار ارتباطی و نشریات و روزنامه‌ها، نثر فارسی هموارتر، روان‌تر، مردمی‌تر، عامه‌فهم‌تر و عامه‌پسندتر شد که نمونه‌ی این سادگی را می‌توان در منشآت قائم مقام مشاهده کرد. 

در این دوره که به دوره‌ی تجدّد معروف است، فعالیت‌هایی برای زدودن لغات عربی موجود در نوشته‌های فارسی صورت گرفت و همزمان با این حرکت‌ها، مکتب‌ها و جریان‌های فکری میهن‌پرستانه‌ای از غرب آغاز شد و به سراسر جهان سرایت کرد. به عنوان مثال، کشورهای عربی که جزو امپراطوری عثمانی بودند، خواهان جدایی از امپراطوری عثمانی شدند. در ایران نیز تفکر عربی‌ستیزی قوّت گرفت و همزمان در ترکیه عده‌ای تصمیم به زدودن لغات عربی و فارسی از زبان ترکی گرفتند. در این دوران فرهنگستان اول با ریاست فروغی و همراهی حسین گل گلاب، متولد شد. قبل از فرهنگستان، در ارتش نوین ایران که روحیه‌ی ناسیونالیستی داشت نیز فعالیت‌های واژه‌گزینی صورت می‌گرفت. اما مسأله‌ی واژه‌سازی و واژه‌گزینی و فعالیت‌های فرهنگستان در دوران پهلوی اول، آمیخته با موضع‌گیری‌های سیاسی بود. کشف حجاب همزمان با بیرون راندن لغات عربی از زبان فارسی بود و مردم متدیّن، هر دو فعالیت را اسلام‌ستیزی تلقی می‌کردند و نسبت به کارهای فرهنگستان خوش‌بین نبودند. فرهنگستان اول از سال 1314 تصویب حدود دو هزار واژه را در کارنامه‌ی فعالیت‌های خود دارد. ابداع واژه‌های «دادگستری»، «شهربانی» و «شهرداری» به جای واژگان «عدلیه»، «نظمیه» و «بلدیه» از خروجی‌های فرهنگستان اول بود. شهریور ماه سال 1320 همزمان با اشغال ایران در جنگ جهانی اول این فرهنگستان تعطیل شد. 

از جمله آثار این دوره‌ها می‌توان «زبان پاک» و «زبا‌ن‌ فا‌رسی‌ و راه‌ رسا‌ و توانا‌ گردانیدن‌ آن‌» از احمد کسروی، «زبان ایران، فارسی یا عربی» از ذبیح بهروز، «نامه‌ی فرهنگستان» و «پیشنهاد شما چیست؟» اشاره کرد. در این دوره در مورد عربی یا لاتین بودن خط فارسی نیز کشمکش‌هایی بوده است. اما از دوره‌ی پهلوی دوم، این موضوعات مسائل روز نبوده و بیشتر استادان، وفادار به آن تعادلی بودند که فروغی مدافع آن بود.

پس از تعطیلی فرهنگستان اول، محمد مقدم در سال 1342 درباره‌ی خطر حضور و هجوم واژه‌های بیگانه هشدار داد. سرانجام در سال 1347 فرهنگستان زبان ایران‌ (فرهنگستان دوم‌) تأسیس شد و تا سال 1357 برای حدود 6500 واژه، معادل‌سازی صورت گرفت که حدود 600 مصوبه به دست ما رسیده است. دوره‌ی فرهنگستان دوم نیز با انقلاب اسلامی به پایان رسید و در سال 1368 بر اساس مصوبه‌ی شورای عالی انقلاب فرهنگی، فرهنگستان با ساختار و ترکیبی تازه احیا شد. از مهم‌ترین فعالیت‌های پس از انقلاب، تأسیس مرکز نشر دانشگاهی توسط نصرالله پورجوادی در سال 1359 بوده است. این مرکز یکی از فعال‌ترین ناشران ایرانی به‌ویژه در چاپ کتاب‌های دانشگاهی بوده است.

پس از انقلاب اسلامی، تصور می‌شد که چون حکومت، اسلامی است، قرار است سیل واژه‌های عربی وارد زبان فارسی شود. ولی چنین اتفاقی نیافتاد و مجموع واژه‌های عربی که طی این چهل سال وارد زبان اداری و سیاسی فارسی شد (مانند مستضعف، امت اسلامی، حد، تعزیرات و...)، از چند ده مورد تجاوز نمی‌کند. یکی از دلایلی که چنین اتفاقی نیافتاد، شخص امام خمینی و امام1 خامنه‌ای بود. امام خمینی علی‌رغم اینکه زبان عربی را خوب می‌دانست و به این زبان تسلط داشت، اما هرگز در آثار و سخنرانی‌ها عربی‌مآبی به خرج نداد. به عبارت دیگر بعد از انقلاب، نه تنها هیچ مزاحمت و دخالتی از ناحیه‌ی حکومت متوجه فرهنگستان نبوده، بلکه تصمیم‌ها و فعالیت‌های فرهنگستان مورد پذیرش و حمایت نیز بوده است.

مسأله‌ی امروز زبان فارسی، تهدید این زبان از ناحیه‌ی زبان عربی نیست؛ بلکه سرعت تولید علم، گسترش ارتباطات و هجوم سیل‌آسای واژه‌های فرنگی است که موجب نگرانی شده است. شایان ذکر است که منظور ما از زبان فارسی، فارسی سره نیست. مراد ما از زبان فارسی، زبان سعدی و حافظ و زبانی است که به آن صحبت می‌کنیم. زبانی که ترکیبی از واژه‌های فارسی و عربی است و باید بپذیریم که کلمات دخیل عربی، اکنون جزوی از زبان فارسی شده‌اند و آن را قوّت بخشیده‌اند. به همین دلیل است که فرهنگستان سوم در امر واژه‌گزینی به گزینش واژه‌های فارسی در برابر کلمات عربی اقدام نمی‌کند و فقط در پی جای‌گزینی واژه‌های فارسی با واژه‌های فرنگی مخصوصاً انگلیسی است.

ترجمه‌ی فارسی کتاب آلمانی «سنجش خرد ناب» نخستین بار توسط میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی، در سال ۱۳۶۲ منتشر شد. ادیب‌سلطانی در ترجمه‌ی این کتاب به صورت افراطی از معادل‌های سره استفاده کرده است. کسانی که اصرار دارند کلمات عربی را از زبان فارسی بیرون کنند، زبان فارسی را لاغر، ناتوان و نحیف می‌کنند. ما نمی‌توانیم و نباید این تجربه‌ی هزار ساله را کنار بگذاریم و نسبت به واژه‌های دخیل عربی احساس بیگانگی داشته باشیم. هیچ ضرورتی ندارد اصطلاحات عربی که هزار سال در زبان فارسی به‌کاررفته و رایج شده است، معادل‌گزینی شوند. همان طور که همه‌ی واژه‌های فرنگی را نیز از زبان فارسی بیرون نمی‌کنیم. زیرا گاهی حتی معادل‌سازی امکان‌پذیر نیست. به عنوان مثال به جای «عشق» و «کتاب» چه معادل فارسی می‌توان به‌کاربرد؟

امر واژه‌گزینی و معادل‌سازی باید بر اساس قواعد و اصول و ضوابط خاصی صورت بگیرد. سال‌ها قبل، نیروی انتظامی بدون هماهنگی با فرهنگستان، به جای «پلیس»، «پاسوَر» را برگزیده و تصمیم داشت به‌کارببرد که با مخالفت فرهنگستان روبه‌رو شد. لزومی ندارد هر واژه‌ی غیرفارسی را از زبان بیرون کنیم. به عنوان مثال، «فیلم» و «خبر» ریشه‌ی فرنگی و عربی دارند، اما با این واژه‌ها می‌توانیم ترکیب‌های گوناگون فارسی بسازیم. مانند فیلم‌بردار، فیلم‌ساز، فیلم‌خانه، خبردار، خبرگیر، خبرچین، خبرگزار، خبرگزاری، خبرساز، خبرسازی، خبردهی، خبررسانی، خوش‌خبر، بدخبر، بی‌خبر، باخبر. و حتی خبرنگار شو2

1استاد سر کلاس از لفظِ «آقای خامنه‌ای» استفاده کرد و عبارتِ «امام خامنه‌ای» رو خودم شخصاً با مسئولیت خودم وارد جزوه‌ی تایپ شده‌ام نمودم :دی

2فراخوانِ رادیوبلاگی‌ها: خبرنگار شو! دو جمله از این فایل صوتی صدای منه، هر کی درست تشخیص بده به قید قرعه یک عدد کارت صدآفرین برایش آپلود می‌نمایم.

۵۱ نظر ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1080- شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ب.ظ

پرسید روش تحقیقو با کی پاس کردین؟ گفتیم فلانی. گفت خوب یاد نگرفتین. من یه جای دیگه این درسو ارائه دادم و وُیساشو دارم. خواستین بیاین بگیرین. کلاس که تموم شد فلش دوستمو گرفتم و دادم به استاد و گفتم میشه فایل‌های صوتی روش تحقیق‌تونو بریزید رو این فلش؟ یه سری نسخه‌ی خطی هم جلسه‌ی قبل بررسی کردیم و پی‌دی‌افشو ندارم. اگه میشه اونارم بدید.

با دوستم رفتم اتاقش که فلشو بگیرم. گفت خانم شما این همه کتاب از من می‌گیری می‌خونی یا فقط آرشیو می‌کنی؟ لبخند زدم و گفتم اون نسخه‌ی کفایه التعلیم فی صناعه التنجیمِ ابوالمحامد بخارائی مقدمه‌ش یه کم ناخوانا بود. انگار از زیر سم اسبای مغول درش آورده باشن. نسخه‌ی تایپی‌شو ندارین؟ یا یه نسخه‌ی تر و تمیزتر. خندید و یه فولدر ریخت رو فلش پرِ نسخه‌ی خطی و متون کهن علمی. نجوم، پزشکی، ریاضیات، فلسفه، هر چی که داشتو بهم داد. رو کرد به خانم الف، دستیارش و گفت خانم الف می‌دونستین این خانوم کتابای پیش‌دبستانی تا حالاشو نگه‌داشته؟ بعد رو کرد به من و پرسید راسته که میگن لیوانای چای و بستنی و ذرت‌مکزیکیاتم دور نمی‌ندازی؟ خندیدم و گفتم به شرطی که خاطره داشته باشم باهاشون. رو کردم به خانم الف و گفتم حتی شکلات‌هایی که معلمام ده پونزده سال پیش بهم دادن هم نگه‌داشتم. استاد نگاه به روی میزش کرد. دو تا شکلات روی میز بود. یکیشو برداشت و گرفت سمتم و گفت اینم بگیر بذار کنار اونا. مشتمو باز کردم و شکلاتو گذاشت توی دستم. مشتمو بستم و دلم تنگ شد.

صبح داشتم کمدمو مرتب می‌کردم و چیزایی که از خوابگاه آورده بودمو می‌ذاشتم توش و چیزای اضافه رو دور می‌ریختم. یه جعبه پیدا کردم توش پول بود. کلی سکه‌ی یه قرونی و دو قرونی و یه تومنی و یه چند تای دیگه که عکس شاه روش بود. یادمه اینا رو از مامان‌بزرگ و بابابزرگم گرفته بودم. ولی یادم نبود یه سری اسکناسم یادگاری نگه‌داشتم. اسکناس‌هایی که...

یادی از گذشته‌ها، از بلاگفا:

سه‌شنبه جزوه‌ی فیلترمو چند سری کپی کردم و بردم دانشگاه که بدم به همکلاسیام و رسماً کیف و جیبشونو خالی کردم. هر چی بهشون گفتم حالا جزوه رو بگیرین هفته‌ی بعد حساب و کتاب می‌کنیم، گوش نکردن. اون دختر 90 ای که مستقیم رفت بانک و پول گرفت و تسویه حساب کرد. اون پسره که اسمشو نمی‌دونم محشر بود. هرچی بهش گفتم بمونه هفته‌ی بعد، اصرار داشت همون لحظه بده. جیباشو، کیفشو، کلاً دار و ندارشو ریخت روی میز و قیافه‌ی من دیدنی بود اون لحظه. بقیه‌ی بچه‌هام داشتن نگامون می‌کردن. دویستی، صدی، پنجاه و پونصد و خلاصه شش، هفت هزار جور کرد داد. منم به همون شکلی که پولارو گرفته بودم آوردم گذاشتم لای دفتر خاطراتم! (دقیقاً به همون شکل) این یکی همکلاسیم هم سه هزار و صد و پنجاه تومن پول داشت و بعد از تسویه حساب ته جیبش فقط 150 تومن موند! 7 تومنِ ایشون هم رفت لای دفتر خاطرات. می‌دونم قراره دقت به خرج بدید بپرسید 3 تومن یا 7 تومن؟ عرضم به حضورتون که ایشون 4 تومنش رو هفته‌ی پیش داده بودن. محققان طی تحقیقات شبانه‌روزی دریافتند که یکی از عاملین اصلی نقدینگی و تورم در کشور منم. که پولایی که از هم کلاسیاش می‌گیره رو هم یادگاری نگه میداره و واردِ چرخه‌ی اقتصادی کشور نمی‌کنه. هم‌اتاقیم میگه حیفِ این همه پول نیست می‌ذاری لای دفتر خاطراتت؟! چه جوری دلت میاد؟! بهش گفتم شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.

این پنجاه تومنی جایزه‌ی بازدیدکننده‌ی 50000 امِ بلاگفا بود. برنده هم‌دانشگاهیم بود؛ ولی هیچ وقت نتونستم جایزه‌شو بهش بدم...


تو کِی می‌خوای یاد بگیری بزار رو با «ذ» می‌نویسن؟ :دی

۴۸ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1079- ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ

چمدون کتابا رو بردم گذاشتم دم در. سنگین بود. شصت هفتاد جلد بیشتر. نفس نفس می‌زدم. ماشین دم در منتظرم بود. سریع رفتم چمدون لباسام و پتوم هم آوردم. دیگه نای بالا رفتن از این سه طبقه رو نداشتم. برگشتم لپ‌تاپمو گذاشتم توی کوله‌پشتی و هر چی خرت و پرت دیگه بودو ریختم توش و بطری آبی که گذاشته بودم جایخی رو گذاشتم تو کوله و با بچه‌ها خدافظی کردم و برگشتم پایین. چمدونا رو گذاشتم تو ماشین. چمدون سنگینه رو راننده گذاشت. با نگرانی پرسیدم تا هفت و نیم می‌رسیم راه‌آهن؟ سرشو به نشانه‌ی تایید تکون داد. سوار شدم. کمربندمو بستم. تشنه‌م بود. بطری رو درآوردم. درشو باز کردم و بردم سمت دهنم. درست وقتی که لبام خنکی‌شو حس کرد یادم افتاد ماه رمضونه. نخوردم. درشو بستم و دوباره گذاشتمش تو کیفم. چشامو بستم. آخرین روزِ آخرین ترم ارشد. چشامو بستم و این هفت سال، همه‌ی هفت سال از ذهنم گذشت. همه‌ش مثل یه خواب بود. یه رویا، یه کابوس. چشامو باز کردم دیدم پشت چراغ قرمزیم. به این هفت سالی که گذشت فکر می‌کردم، به کارایی که خنکی‌شونو روی لبام حس کردم و نکردم، به همه‌ی چراغ قرمزایی که پشتشون وایستادم، به چیزایی که می‌تونستم بخورم و نخوردم، به حرف‌هایی که می‌تونستم بزنم و نزدم، به هدیه‌هایی که می‌تونستم بگیرم و نگرفتم، به هدیه‌هایی که دلم خواست بدم و ندادم، به احوالپرسیایی که نکردم، به تبریک‌هایی که نگفتم، به سوال‌هایی که نپرسیدم، به لبخندهایی که نزدم، به فیلم‌هایی که ندیدم، به کامنتایی که خواستم بذارم و نذاشتم، به پستایی که خواستم بنویسم و ننوشتم، خواستم بخونم و نخوندم، خواستم بشنوم و نشنیدم، خواستم ببینم و ندیدم، خواستم باشم و نبودم. به آهنگایی که خواستم بفرستم و نفرستادم، به آدمایی که می‌تونستم باهاشون باشم و نبودم، به... به... به هزار تا کاری که خواستم بکنم و نکردم. هر خواستنی توانستن نیست. یه وقتایی می‌خوای و می‌تونی و انجام نمی‌دی. به این هفت سالی که گذشت فکر می‌کردم، به کارایی که خنکی‌شونو روی لبام حس کردم و...


* عنوان از سعدی

۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1078- خوشمزه‌جات

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ

هر موقع میرم خونه‌ی دخترخاله اینا، اگه خرید مرید داشته باشن براشون انجام میدم.
اون سبزیا رو در حالی خریدم که نصفشونو نمی‌شناختم :| 
فردای انتخابات خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا بودم.
آرد و یه سری خرت و پرت گرفتم براشون کیک درست کنم.
نمی‌دونستم کیک شکلاتی دوست ندارن و  تقریباً کیکه رو کلاً خودم خوردم.

دیروز برای افطاری خونه‌شون دعوت بودم (خودم خودمو دعوت کرده بودم به واقع).
با خودم آرد و اینا بردم و این سری شکلات نریختم توش.
یه ساعت قبل اذان مواد رو گذاشتم روی گاز و دم افطار رفتم برش گردونم و خاموشش کنم.
یه ساعت بعد افطار رفتم ببینم خنک شده یا نه. درِ ماهیتابه رو باز گذاشته بودم. هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد دوباره رفتم بهش سر زدم. کولر روشن بود و درِ ماهیتابه باز بود. ولی هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد هم بهش سر زدم. هنوز داغ بود.
یازده و نیم دخترخاله گفت برو برش دار بذار تو یخچال خب!
انقدر داغ بود که نمی‌تونستم برش دارم.
برش داشتم بذارم تو یخچال، دیدم گاز روشنه!!!
روشن بود :| چهار ساعتِ تموم روشن بود :|
و خب طبیعی بود که شبیه بیسکویت بشه.


پفک‌هایی که تو لیست خرید بودن

به اینا میگن پفک هندی

مثل ماکارونیه، می‌ریزی تو روغن داغ، پف می‌کنه

چند روز پیش، خوابگاه

کتلت جغدی و الویه‌ی جغدی

دسر شکلاتی و

اون سه تا پاستیل جغدی وسطی رو دریابید!

اولین، یا دومین برنجی که بعد از عید درست کردم.

برنج کم می‌خورم کلاً

امکاناتم هم برای خورشت در حد سیب‌زمینی و گوشت چرخ‌کرده بود.

زعفران نرگس چیست؟

سفره‌ی افطارِ روزِ اول

فقط اون بشقاب سوپ مال منه

اون دلمه‌ها رو هم‌اتاقیام تو خونه‌ی یکی از دوستاشون درست کردن

چشامو بستم و یکیشو به زور قورت دادم :|

ناخناشون بلنده خب...

پریشب یه جعبه شکلات گرفتم به هم‌اتاقیام گفتم پاشین بریم اتاق شیما اینا چایی بخوریم

با اینکه اونا همیشه اتاق ما و بچه‌های اتاق ما همیشه اتاق اونا پلاسن، 

ولی من اولین بارم بود قدوم مبارکم رو اتاقشون می‌ذاشتم :|

باعث و بانیِ این پست کسیه که عکس این دو تا کیکو فرستاد گفت چرا از این پستای خوشمزه نمی‌ذاری؟

فکر کنم یه سری چیز میزِ نفتی رو کیک نوشته

اون RIG 81 هم انگار شماره‌ی دکل نفته

روی کیک سمت چپی هم فکر کنم نفت ریخته :|

۳۹ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1077- تغییر (3)

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۲ ب.ظ

با تقریب خوبی بعد فارغ‌التحصیلی‌م حداقل هفته‌ای یه روز و اغلب چهارشنبه‌ها شریف بودم. به بهانه‌های مختلف. تولد دوستام و دورهمی با بچه‌ها و کلاسای حوزه و تدبر در قرآن و سخنرانی ایکس و همایش وای و کنفرانس زِد. یه موقع به بهانه‌ی گرفتن کتاب از کتابخونه و یه موقع برای نماز خوندن تو مسجدش و یه موقع به هوس ذرت‌مکزیکی و آب‌هندونه‌هاش. حتی اگه هیچ کار خاصی هم نداشتم، می‌رفتم یه چرخی تو دانشکده می‌زدم و تابلوهای اعلاناتشو می‌خوندم و یه کم تو حیاط دانشگاه پرسه می‌زدم و پنج سال خاطره برام زنده می‌شد و بغض می‌کردم و برمی‌گشتم. از نگهبان دم در و فک و فامیل و هم‌اتاقی و هم‌کلاسی گرفته تا دوست و دشمن و غریبه و آشنا، برای همه عجیب بود که چرا بعد دو سال هنوز نتونستم از اونجا دل بکنم. برادرم هر از گاهی به شوخی می‌پرسید اُردا نه ایتیرمیسن تاپامیسان؟ (اونجا چی گم کردی که پیدا نمی‌کنی؟)، هم‌اتاقیامم که رسماً فکر می‌کردن همیشه با کسی یا کسانی قرار دارم. ولی واقعیت این بود که به جز یکی دو مورد دورهمی دخترانه، بقیه‌ی روزا تنها بودم. حتی با اینکه دلم می‌خواست اتفاقی یکی دو نفر از دوستان سابقم رو ببینم، ولی هیچ وقت ندیدمشون :(

پارسال دقیقاً آخرین روز ثبت نام آزمون ارشد به سرم زد دوباره ارشد بخونم و برگردم شریف. برای دکتری برنامه‌ای نداشتم فعلاً. گشتم دنبال یه رشته‌ای که به درد رشته‌ی الانم هم بخوره. فلسفه‌ی علم. همه‌ی عیدو مشغول خوندن کتابای فلسفه و منطق بودم و وقتی فهمیدم حوزه‌ی امتحانی کنکورم شریفه انگیزه‌م بیشتر شد. من این چند ماهِ آخر، به یه همچین انگیزه‌ای نیاز داشتم. 

(یه چیزی رو داخل پرانتز بگم، من با اینکه اینجا خیلی شریف شریف میگم، ولی در فضای حقیقی یه جورِ دیگه‌م. اون روز که برای کنکور داشتم می‌رفتم دانشگاه، تو نمازخونه‌ی مترو یه دختره پرسید ببخشید شما می‌دونی دانشگاه شریف کجاست؟ هر دومون داشتیم نماز می‌خوندیم. کنکورمون ظهر تا عصر بود. گفتم آره منم دارم میرم شریف و بیا باهم بریم. همین جوری که می‌رفتیم سمت دانشگاه به تعداد دخترایی که می‌پرسیدن ببخشید دانشگاه شریف کجاست اضافه میشد و بنده از نفر به گردان تبدیل شده بودم به واقع. مسئولین دانشگاهم نامردی نکرده بودن و همه‌ی درای دانشگاهو بسته بودن، الّا درِ اصلی که نیم ساعت با متروی شریف فاصله داشت. از سه تا ایستگاه مترو میشه به شریف رسید. استاد معین، دکتر حبیب اله و ایستگاه شریف. این بندگان خدا هم فکر می‌کردن چون ایستگاه شریف اسمش شریفه، لابد نزدیکِ دره و نزدیک‌تره. من خودمم خبر نداشتم درِ نزدیک این ایستگاه مترو بسته است. تازه در اصلی‌شم در حال مرمّت و بنّایی بود و باید از درِ مسجد می‌رفتیم تو. واقعاً من اگه اونجا نبودم یه گردان آدم گم میشدن تو کوچه پس کوچه‌ها :دی نکته‌ی قابل تأمل اینجاست که مدام توی مسیر می‌پرسیدن حالا مطمئنی درست میریم؟ منم انگار می‌مردم بگم خودم 5 سال اینجا درس خوندم و هی می‌گفتم آره نگران نباشین می‌شناسم. گم نمی‌شیم. یهو یکیشون برگشت گفت آخه حوزه‌ی امتحانی من ساختمان ابن‌سیناست. مطمئنی درست داریم میریم؟ برای اینکه طفلک از دلشوره دراد گفتم آره عزیز دلم. این ساختمان ابن سینا همون اِبنِسه :دی کارشناسی همین جا بودم من. بعدش دیگه همه‌شون یه نفس راحت کشیدن و رنگ به چهره‌شون برگشت. وقتی رسیدیم ازم خواستن تا ابن سینا باهاشون برم، حوزه‌ی امتحانی خودمم ابن سینا بود. ولی دوست داشتم قبل امتحان برم یه چرخی تو دانشکده‌ی سابقم بزنم. راهو نشون‌شون دادم و رفتم دانشکده. چون همیشه تعداد پسرای دانشگاهمون خییییلی بیشتر از دخترا بود، اولین بارم بود این همه دختر و فقط دختر، تو دانشگاه می‌دیدم. البته یکی دو تا از دانشجوهای پسر دکترا هنوز دانشگاه بودن. از جمله تی‌ایِ آزِ مدار مُخ. با اینکه این پنجمین آزمون ارشدی بود که شرکت می‌کردم (هم‌زمان با زبان‌شناسی، کنکور برق هم شرکت کردم و سه چهار ماه بعد از اینا، مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی از وزارت بهداشت)، تا حالا به این موضوع دقت نکرده بودم که حوزه‌ی امتحان دخترا و پسرا جداست.)

بعد از عید و بعد از تموم شدن کلاس‌های تدبّر، این رفت و آمدا کم شد. اگه دقیق‌تر بگم، بعد از عید دو سه بار بیشتر نرفتم شریف. چند روز پیش منیره گفت تو دانشگاه نمایشگاه هست و غرفه دارن و اگه فرصت کردم برم. رفتم و تا رسیدم گفت بیا وایستا الکی اینو توضیح بدم یکی عکس بگیره بذارم تو سایت :))) الکی وایستادم و داشت توضیح می‌داد که یه نرم‌افزارو بومی‌سازی کردن و فلان و بهمان. یه کم صحبت کردیم و یه سر رفتم کتابخونه که به پایان‌نامه‌های بچه‌های زبان‌شناسی شریف سر بزنم و بعدشم رفتیم یه نوشیدنی زدیم بر بدن و دوباره یه کم صحبت کردیم و بلند شدیم بریم که دم در یادم افتاد عه! نرفتم دانشکده... هیچی دیگه... نرفتم دانشکده. الانم دارم خودمو برای کنکور دکتری آماده می‌کنم. اون ارشد دوم هم اگه قبول شدم، میام پزشو می‌دم، اگرم قبول نشدم، حداقل فایده‌ش این بود که چهار تا کتاب فلسفه و منطق خوندم و روز امتحان به یه گردان آدم آدرسِ دانشگاهو نشون دادم.



https://t.me/InnoWareS این کانالشونه. هنوز سایتشون content نداره. Portar شد می‌گم. منیره میگه اگه از دوستات دِوِلوپر اندروید و ios پیدا کردی بهمون معرفی کن. اگه از این کارا بلدید بهم بگید که بهشون بگم. این پاراگراف آخر اگه برسه دست حداد، اخراجم :))))

۶۶ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1076- تغییر (2)

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ق.ظ

حدودای یازده بردم کتری رو بذارم روی گاز و منتظر بودم هم‌اتاقیام کم‌کم بیدار شن. هم‌اتاقی شماره‌ی 2 اومد برای نسیم نیمرو درست کنه و هم‌اتاقی شماره‌ی 3 یه تخم‌مرغ آورد برای آب‌پز کردن. نسیم هم ظرف‌های دیشب‌شون رو آورد بشوره. داشتم کتری رو پر می‌کردم که یکی از بچه‌های واحد 305 سیر و سیب‌زمینی و تمر هندی به دست اومد آشپزخونه. اسمشو تازه یاد گرفتم. گفتم سلام مهسا! صبت به خیر. اومده بود به ناهارش سر بزنه و خیلی هم صبح نبود به واقع. بعد سلام و احوالپرسی، پرسید دال عدس دوست داری؟ گفت این همه وقت بشقاب کیک تولدتو نگه‌داشته بودم که دال عدس درست کنم توش بریزم پس بدم. گفتم تا حالا اسمشم نشنیدم. چه شکلیه؟ درِ قابلمه‌شو برداشت و عدسا رو نشونم داد. گفت با سیر که مشکلی نداری؟ آخه سیرم می‌ریزن توش. گفتم قبلاً دوست نداشتم، ولی چند وقته عاشقش شدم. دیگه چیا می‌ریزن توش؟ با حوصله جزئیات فرایندو برام توضیح داد. گفتم اهل کجایی؟ غذای محلی‌تونه؟ (می‌دونم یه کم دیره برای پرسیدن این سوالا از کسی که دو سال باهاش تو یه خوابگاهی و هر روز می‌بینیش) گفت اهواز. گفتم اصلاً شبیه اهوازیا نیستی. صرف نظر از لهجه‌ای که نداری، حداقل انتظارم از یه اهوازی پوستِ تیره و سبزه است که تو اونم نداری. گفت تو چی؟ شمالی باید باشی. خندیدم گفتم چون سیر دوست دارم؟ گفت شیراز؟ کرمان؟ اصفهان؟ ابروهامو به نشانه‌ی نفی بردم بالا. گفت مشهد!!! گفتم نه بابا بیا این ورتر، سمت غرب. یه کم فکر کرد و گفت کُردی؟ گفتم یه کم برو بالاتر، تُرکم. گفت عه! هم‌اتاقی منم ترکه! گفتم می‌شناسم مهنازو. یه بار باهاش رفتم راه‌آهن. ولی مهناز ترکِ مراغه است، یا شایدم مرند. و حتی شاید میانه (این سه تا شهرستان با میم شروع می‌شن و تو ذهنم نمی‌تونم تفکیک‌شون کنم) با تعجب گفت تبریز!!! همشهری سروِنازی؟!!! چرا پس تا حالا باهاشون ترکی حرف نزدی؟!!! گفتم والا با مریم (همشهریِ مهناز و یکی از اعضای اتاق شیما اینا) که پاره‌وقت و تمام‌وقت اتاق ماست هم تا حالا یه کلمه ترکی حرف نزدم :دی آب جوشید و من برای خودم و هم‌اتاقیام برای خودشون چایی دم کردن. بقیه‌ی قصه رو تو پست قبل گفتم. بریم سر اصل مطلب :دی

برای ناهار، نسیم با دوستش قرار داشت و رفت. من تن‌ماهی گرم کردم و هم‌اتاقی شماره‌ی 3 غذای خوابگاهو گرفت. شماره‌ی 2 هم عدسی درست کرده بود.

همیشه روی تخت‌خوابم غذا می‌خورم.

ماهیتابه‌مو برداشتم و آوردم گذاشتم توی سفره‌شون. تعجب کردن. ولی نه به شدتِ صبح :))) گفتن تو امروز یه چیزیت شده هاااا! :))) داشتم عکس می‌گرفتم که نسیم کیک به دست برگشت. تولد دوستش (احتمالاً همسر آینده‌ش) بود. البته تولدش مقارن با ولادت باسعادت منه؛ ولی کیکش مونده بود برای حالا. گفتم کیکتو بذار تو سفره که ثبتش کنم تو خاطراتم. داشتیم سفره رو جمع می‌کردیم که مهسا کاسه بشقاب به دست اومد و گفت براتون دال عدس آوردم. هم می‌تونید خالی خالی بخورید، هم بریزیدش روی برنج. با ذوق زایدالوصف گرفتم و تشکر کردم و گذاشتمش تو سفره و تا تونستم از جهات مختلف ازش عکس گرفتم. هم‌اتاقی شماره‌ی 2 یه قاشق برداشت و گفتم خودم الان عدسی خوردم و سیرم. شماره‌ی 3 گفت سیر دوست ندارم و لب بهش نزد. نسیم هم رفته بود خونه‌ی خاله‌ش. کاسه رو گذاشتم جلوم و یه نگاه به هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کردم و یه نگاه به هم‌اتاقی شماره‌ی 3 و خوردمش. خیلی هم خوشمزه بود :دی

بخوانید: deathofstars.blogfa.com/post/372


+ اون پارچ، جهیزیه‌ی مامانمه. گذاشته بود دم در که بده بره. از دم در خونه‌مون برداشتم آوردم خوابگاه :)))

+ با همه‌ی تغییراتی که کردم، نونو گذاشتم توی بشقاب که نخوره به سفره :دی

۸۷ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1075- تغییر (1)

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۳ ب.ظ

هم‌اتاقیام زیاد اهل صبونه نیستن و چون معمولاً دیر بیدار میشن، اولین وعده‌ی غذایی‌شون ناهاره. ولی بعضی روزای تعطیل اگه حس و حال صبونه داشته باشن میخورن. منم چون تعطیل و غیرتعطیل زود بیدار میشم، وقتی اینا خوابن صبونه‌مو می‌خورم و هیچ وقت پیش نیومده باهاشون سر یه سفره باشم.

صبح چند تا بیسکویت خوردم و صبر کردم بیدار شن. حدودای یازده کتری رو گذاشتم روی گاز و کم‌کم بیدار شدن. فهیمه (هم‌اتاقی شماره‌ی 2) رفت برای نسیم نیمرو درست کنه و اَسرا (هم‌اتاقی شماره‌ی 3) یه تخم‌مرغ برداشت ببره برای آب‌پز کردن. نسیم هم رفت ظرف‌های دیشب‌شون رو بشوره. آب جوشید و من برای خودم و اونا برای خودشون چایی دم کردن و 

 همیشه روی تخت‌خوابم غذا می‌خورم.

بشقاب کره و پنیرمو برداشتم و آوردم گذاشتم توی سفره‌شون. نسیم داشت نیمرو می‌خورد و وقتی منو پای سفره دید لقمه توی دستش، خشکش زد. نگاه به هم‌اتاقی شماره 2 کرد. بعد نگاه به من کرد. هم‌اتاقی شماره‌ی 3 تخم‌مرغ آب‌پز به دست وارد اتاق شد و دم در خشکش زد. اومد نشست و یه نگاه به نسیم و یه نگاه به هم‌اتاقی شماره‌ی 2 انداخت. بعد شیما اومد. همونجا دم در خشکش زد. نفیسه (یه عضو دیگه از اتاق شیما اینا)، پشت سر شیما اومد تو و دهنش همین جوری باز مونده از تعجب. بعد مریم (یه عضو دیگه از اتاق شیما اینا) اومد و 

من بودم و 6 جفت چشم متعجب و شش عدد دهنِ باز و قیافه‌هایی پر ابهام! بعد یهو همه‌مون زدیم زیر خنده :))))

بخوانید: nebula.blog.ir/post/969


۳۱ نظر ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1074- واژه‌گزینی مردمی

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

زبان، تا آن زمان که زنده و زایا باشد، پیوسته واژه‌های نو تولید می‌کند تا نیاز جامعه‌ی زبانی خود را برطرف سازد. تولید واژه‌های نو، که ما آن را اصطلاحا واژه‌گزینی می‌نامیم، از دو طریق صورت می‌گیرد که یکی مردمی و دیگری رسمی است. واژه‌گزینی مردمی همان فرایند طبیعی و عادی و عمومی است که، در اصل، باعث پیدایش خود زبان بوده و جلوه و نتیجه‌ی استعدادی است که در انسان برای زبان داشتن وجود دارد. اما واژه‌گزینی رسمی عملی است آگاهانه و برنامه‌ریزی شده که نتیجه‌ی مدیریت فرد یا موسسه‌ای است که در این باب مسولیتی بر عهده دارد. این نوع واژه‌گزینی بر پایه‌ی قواعدی صورت می‌گیرد که از پیش وضع شده است.

هرکس در زبان مردم تامل و تحقیق کند تصدیق می‌کند که مردم، بدون اتکا به موسسات واژه‌گزینی رسمی، برای رفع نیازهای خود، لغت‌های تازه می‌سازند. اگر یک کتاب فرهنگ لغت فارسی امروز را با کتابی مشابه آن که متعلق به پانصد یا دویست سال پیش باشد مقایسه کنیم، به انبوهی از لغات تازه برمی‌خوریم که عمدتا محصول واژه‌گزینی مردمی است و درصد کمی از آنها به واژه‌گزینی رسمی تعلق دارد. تفاوت واژه‌های مردمی با واژه‌های رسمی شبیه تفاوت گل‌ها و گیاهان صحرایی با گل‌ها و گیاهان گلخانه‌ای است. گل‌های صحرایی خودرو و فراوان و وحشی‌اند و زیبایی و نظمی دارند که همه کس قادر به درک و دیدن آن نیست... این مقاله 7 صفحه می‌باشد!

154 کیلوبایت - بارگیری کنید :دی


۱۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1073- ناصرالدین شاهِ واژه‌گزین

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ب.ظ

این چند روز گیر و گرفتاری‌م زیاده و علی‌رغم موضوعات و کلیدواژه‌هایی که یادداشت کردم در موردشون بنویسم، فرصت نوشتن ندارم. هفته‌ی آخرِ مدرسه :دی و ماه امتحاناست و کلی چیز میز باید بخونم و برای اینکه شماها رو شریکِ غمم کرده باشم، گفتم یکی از چیز میزا رو بذارم اینجا شما هم ازش مستفیض بشید. اگه استقبال کنید بازم چیز میز میارم براتون که بخونید. تازه به نظرم انصاف نیست من توی گلستان علم و دانش عشق و حال کنم و شما رو بی‌بهره بذارم از این نعمت. علی‌الحساب این شما و این هم مقاله‌ی ناصرالدین شاهِ واژه‌گزین. به قول سعدی، به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه‌ی اصحاب را. 

316 کیلوبایت - بارگیری کنید :دی

خوف نکنید! همه‌ش 13 صفحه است. برای شماها که طویله‌های منو خوندید اینا که چیزی نیست. هست؟ توصیفش از دوش حموم و موز و آسانسور و پنکه رو حتماً بخونید. سفرنامه‌های ناصرالدین‌شاه، آیینه‌ی روشنی است که در آن می‌توان چهره‌ی غبارآلود و غم‌انگیز ایران قرن نوزدهم و بسیاری از وجوه زندگانی و فرهنگ و تمدن این سرزمین را در مقایسه با اروپا تماشا کرد و در آن به تأمل و تفکر پرداخت.


۲۸ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1072- که در این مملکت قحط‌الرجال است

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۱۸ ب.ظ

من امروز نادلخواه‌ترین تصمیم عمرم رو گرفتم. کسی رو انتخاب کردم که قبولش ندارم، دوستش ندارم، بهش ایمان ندارم و نمی‌خوامش. اما انتخاب کردم تا رقیبش انتخاب نشه. پای صندوق رأی پر از بغض بودم، پر از نفرت، پر از غصه، پر از غم، پر از یأس... من، امروز، برای فردای خودم متأسفم.

عنوان از جمهوری‌نامه‌ی ملک‌الشعرای بهار

۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


تندیسِ کامنتِ برترِ تاریخ وبلاگ‌نویسی‌م می‌رسه به:

سخت است اگر لاک زده باشی و مرادت درخواست رنگ دگری داشته باشد! :دی

۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1070- و علی‌رغم فتنه‌ی چشمت به نگاه تو رأی خواهم داد

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

داشتیم بستنی می‌خوردیم و سلفی می‌گرفتیم و حرف می‌زدیم. یه دختره اومد گفت ببخشید؟ شما به کی قراره رأی بدی؟ بدونِ اینکه فکر کنم گفتم به ایکس. یه لحظه به خودم اومدم و گفتم نه. شاید به ایگرگ. رنگِ نواری که به دستش بسته بودو دیدم و گفتم شایدم ایکس. گیج شده بودم. تا حالا این جوری موردِ تفتیش عقیده واقع نشده بودم به واقع. گفت میخوای یه کم باهم صحبت کنیم؟ شاید نظرت عوض شد. نگاه به دوستم کردم که بعد از مدت‌ها باهم قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم. به دختره گفتم ببخشید ما وقت نداریم. گفتم تو نمی‌دونی رأیِ من به کیه، ولی قطعاً نمی‌تونی با چند دقیقه توضیح و توجیه و تحلیل، یه باور قلبی رو تغییر بدی.

یکی از خانومای گروهِ حوزه‌ی شریف اجازه گرفت که مطالب سیاسی تو گروه بذاره. گفت اگر نماینده‌ی کلاس خواست اطلاع‌رسانی کنه مطلب رو پین کنه که همه ببینن. گفت با توجه به اوضاع انتخابات، ما هم یه قدمی برداریم. شاید تونستیم رأیِ کسی رو عوض کنیم. پرسید نظر شما چیه؟ موافقین؟ من هیچ وقت تو این گروه بحث نکردم و پیام نذاشتم. ولی اون لحظه لازم دونستم مخالفتم رو ابراز کنم. گفتم موافق نیستم. چون اولاً آرای اعضای این گروه واضحه و ثانیاً معلومه قراره تبلیغات حولِ کدوم نماینده باشه و ثالثاً هیچ کس نظرش با پست‌های تلگرامی عوض نشده و نمیشه و نخواهد شد. یه چند نفر با من موافق بودن. ولی وَقَعی به نظرات مخالف ننهاده شد و شروع کردن به تبلیغات. من هم وَقَعی به پیام‌های تبلیغی ننهادم. به نظرم تبلیغ وقتی معنی داره که گروهِ مقابل هم حقِ مخالفت داشته باشن.

تو گروهِ هم‌مدرسه‌ایام همه دارن از ایکس طرفداری می‌کنن و فضای تبلیغی گروه فامیل رو طرفداران ایگرگ دستشون گرفتن. تعداد معدودی از اعضای گروهِ دوره‌ی کارشناسی‌م هم طرفدار ایگرگ هستن. ولی فضای تبلیغی این گروه‌ها منصفانه و عادلانه نیست. چون هر پستی که بر خلاف فضای حاکم بر گروه باشه به سرعت سرکوب میشه. مخالفتم رو مبنی بر توقف بحث سیاسی بیان کردم و گفتم واقعیت اینه که سلایق متفاوته و کسی درست یا غلط نمیگه. گزینه‌ی ایکس یه سری محاسن و امتیازات داره و گزینه‌ی ایگرگ هم یه سری محاسن و امتیازاتِ دیگه. مثل این می‌مونه که یه عده دوست دارن بهره‌ی مدارشون بیشتر بشه یه عده سویینگ و یه عده مقاومت ورودی. هر کی سلیقه‌ی خودشو داره. نکته اینجاست که پست‌ها و مطالب، رأی کسی رو تغییر نمیده و به نظر می‌رسه هدف، درآوردنِ لجِ گروهِ مقابله.

داشتم به طرفدارانِ ایکس و ایگرگ فکر می‌کردم. نمیشه گفت باسوادها به ایکس رأی میدن و بی‌سواد به ایگرگ. مثال نقضش همه‌ی هم‌دانشگاهیایی که طرفدارِ ایگرگن. نمیشه گفت مسجدی‌ها و مذهبی‌ها به ایگرگ رأی میدن و غیرمذهبی‌ها به ایکس. مثال نقضش چادری‌ها و اعتکاف‌رفته‌هایی که پروفایلشون تا 1400 با ایکسه. حتی نمیشه گفت فقرا به ایگرگ رأی میدن و دستشون به دهنشون می‌رسه‌ها به ایکس. که برای این مورد هم مثال نقض دارم. همین قدر می‌دونم که طرفدارانِ ایکس دو دسته‌ن: یک. اونایی که می‌خوان ایکس بازی رو ببره، دو. اونایی که به ایکس رأی میدن چون نمی‌خوان ایگرگ بازی رو ببره. طرفدارانِ ایگرگ هم دو دسته‌ن: یک. اونایی که می‌خوان ایگرگ بازی رو ببره، دو. اونایی که به ایگرگ رأی میدن چون نمی‌خوان ایکس بازی رو ببره.

زمانِ استراحت بینِ کلاسا بود. رفتم... اممم... کجا رفتم؟ اونجایی که رفتم اسم نداره. یه اتاقه که به ما ارشدا اختصاص دادن و چند تا میز و صندلی و یخچال و سایر امکانات رفاهی! از قبیل لیوانِ یه بار مصرف، چای، قند، آب‌سردکن، آب‌گرم‌کن، کمد، کشو، رخت‌آویز، جارختی و حتی پریز داره. ولی اسم نداره. رفتم همون جا. همون جایی که اسم نداره. ینی بعدِ دو سال هنوز برای اون اتاق اسم انتخاب نکردیم. داشتم لیوانِ نسکافه‌مو هم می‌زدم و فکر می‌کردم. به هزار تا چیز فکر می‌کردم. به اینکه چی کار کنم که به اون دو نفری که از اولِ ترم نیومدن کلاس جزوه ندم و به بقیه بدم، به اینکه یه هفته تعطیلیِ بعدِ کلاسا رو برم خونه یا نه. به اینکه با پس‌اندازم چی کار کنم؟ اینجا یه خونه اجاره کنم و بمونم کار کنم؟ برگردم و ماشین بخرم مسافرکشی کنم؟ :دی طلا بخرم؟ دلار؟ یا حتی گندم و جو؟ به اینکه مایحتاجِ یخچال رو آخرِ هفته بخرم و هفته‌ی دیگه پامو از خوابگاه بیرون نذارم. به اینکه آیا ممکنه گروهِ بازنده‌ی انتخابات به خوابگاهِ ما حمله کنه؟ به اینکه کاش تو این بُحبوحه‌ی سیاسی با شوهرم! آشنا می‌شدم و مدلِ فکر کردنشو می‌سنجیدم. خب واقعاً برام مهمه بدونم چه جوری عصبانی میشه، چه جوری از نظرش دفاع می‌کنه و چه جوری به نظرات مخالف جواب میده. فکر می‌کردم. به هزار تا چیز فکر می‌کردم و نسکافه رو هم می‌زدم و خودمو با تمام قوا برای کلاسی بعدی آماده می‌کردم که بچه‌ها هم اومدن. دوستم گفت شوهرم یه شعر جدید گفته و می‌خواد منتشرش کنه. قبلِ انتشار فرستاده یه دور بخونمش. یه قُلُپ از نسکافه رو سر کشیدم و گفتم بلند بخون منم بشنوم. ولی شمرده شمرده بخون که هضمش کنم.


و علی‌رغم فتنه‌ی چشمت به نگاه تو رأی خواهم داد

نه! من آدم نمی‌شوم حوا! به گناه تو رأی خواهم داد


با تو بودن همیشه و هر جا به منِ بی‌تو خوب می‌چسبد

هم به راه تو رأی خواهم داد هم به چاه تو رأی خواهم داد


من چه می‌خواهم از تو غیر از تو؟ هر چه از دوست می‌رسد نیکوست

سهمم از زندگی شود حتی اشتباهِ تو، رأی خواهم داد


چادرت انقلاب اسلامی‌ست، عشوه‌های تو سلطه‌ی طاغوت!

هم طرفدار نهضتت هستم هم به شاه تو رأی خواهم داد


نفست وحی زندگی دارد شور و حال پرندگی دارد

آه، عیسی‌ترین پدیده‌ی‌ قرن! من به آهِ تو رأی خواهم داد


ساده‌ای مثل مشکی مویت، بکر، وحشی، طبیعی و کولی!

بین این رنگ‌های امروزی به سیاه تو رأی خواهم داد


شعرهای تمام شاعرها، خود گواه تواَند با این حال

هم اگر حجتی نباشد جز روی ماه تو، رأی خواهم داد

رضا احسان‌پور

۳۷ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

25 سالگی

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ

۳۸ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1068- و شاعر می‌فرماید: آرزو بر جوانان عیب نیست.

دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ


امروز تو مترو یه خانومی رو دیدم که سه تا دختر سه قلو داشت. این عکسو در شرایطی گرفتم که هر دو دستم پر بود و مسیرم با اینا یکی نبود و اگه وایمیستادم یا یه لحظه غفلت می‌کردم سوژه از دست می‌رفت و اگه می‌دویدم چیزی که دستم بود به فنا می‌رفت. تازه یه جوری باید صحنه رو شکار می‌کردم که کسی متوجه نشه دارم صحنه رو شکار می‌کنم. بنده خدا نمی‌دونست دست کدومشونو بگیره. هر سه شون پیرهن قرمز پوشیده بودن و به قدری شیرین و بانمک! بودن که از صمیم قلب و با تمام وجود دلم می‌خواست هر سه شون الان مال من بودن. اون وقت اسم یکی‌شونو می‌ذاشتم نسیم، دومی رو می‌ذاشتم خاطره، سومی ساحل.

۲۷ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1067- ای شاخِ تر به رقص آ، ای خوش‌کمر به رقص آ

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۰۱ ب.ظ

از غیبت هم‌اتاقیام استفاده کردم و [...]1 یاد یه سکانس از یه فیلم هندی افتادم که یه ظالم که به احتمال قوی اسمش جبارسینگ بود با دار و دسته‌ش که شاید سی چهل نفر بودن، یه آقاهه رو گروگان گرفته بودن و یه دختره هم بود که بهش گفته بودن باید برقصی و اگه رقصیدنت متوقف بشه این آقاهه رو می‌کشیم. هر چی به ذهنم فشار آوردم اسم فیلم یادم نیومد. داشتم فکر می‌کردم اون دختره تا کی رقصید و بعدش چی شد؟ خسته شد؟ پسره رو کشتن؟ دختره هم مُرد؟ پلیسا اومدن اون ظالمو دستگیر کردن؟ ظالمه دلش به رحم اومد و ولشون کرد؟ مطمئن بودم فیلمه رو وقتی بچه بودم از ویدئوکلوپ گرفته بودیم و تلویزیون اساساً و اصولاً چنین سکانسی نمی‌تونه داشته باشه. (راستی چی شدن این ویدئوکلوپا؟ مثل دکه‌های بلیت‌فروشی یهو غیبشون زد.) اومدم پای لپ‌تاپ و شروع کردم به سرچ و تحقیقات. فیلم هندی + رقص دختر + گروگان. نتیجه‌ای حاصل نشد. فیلم هندی + نه تو نباید جلوی این سگا برقصی + گروگان. نتیجه‌ای حاصل نشد. فیلم هندی + گروگان + تا وقتی پاهات قدرت رقصیدن داشته باشه اینم نفس می‌کشه. نتیجه‌ای حاصل نشد. و قس علی هذا :)))) شک نداشتم گوگل داره به کلیدواژه‌هام می‌خنده و تو دلش میگه این دیگه چه اسکولیه سر صبی رقص هندی + گروگان + شیشه رفت تو کفِ پاش! رو سرچ می‌کنه. ولی از قدیم گفتن جوینده یابنده است. تلاش‌هام بی‌نتیجه نموند و بالاخره اسم فیلمو پیدا کردم. شعله! بله شعله. محصولِ سال 1975!!! این سکانسو از آپارات پیدا کردم و دیدم. ولی کامل نبود. ینی ساعت‌ها این دختره رقصید و هی بطری شکستن انداختن جلوی پاش و بازم رقصید و بالاخره نفهمیدم آخرش چی شد. خواستم کلِ فیلمو دانلود کنم بشینم از اول ببینم دیدم حجمم کمه :( باید بسپرم بچه‌ها برام دانلود کنن بگیرم ببینم آخرش چی شد بالاخره.

یه بار یکی که از قضای روزگار، خانوم هم نبود بهم گفته بود وقتی یه چیزی رو تعریف می‌کنی یه جوری به جزییات اشاره می‌کنی که قشنگ به صورت ویدئو به همراه صدا و تصویر می‌تونم اون موقعیت و صحنه رو تجسم و تصور کنم. چنان که گویی خودمم اونجام. تو پاراگراف اول این پست، به این نکته اشاره کرده بودم که چی شد که من یاد این فیلم افتادم. لامصب (خودمو عرض می‌کنم) انقدر خوب توصیف کرده بودم شرحِ حرکات موزونِ صُبمو که خجالت کشیدم از محضرِ آقایون و تقوا پیشه کردم و حذف کردم اون قسمتو. شاید اساساً بهتر بود از اول برای خانوما و با رمزِ خانوما می‌نوشتم این پستو. والا!

+ خدایی ریتمش قشنگ نیست؟ www.irmp3.ir/play آدم می‌تونه ساعت‌ها باهاش برقصه.

۲۶ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1066- یارِ مهربان

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۱۹ ب.ظ

1. دیروز نمایشگاه بودم. 11 راه افتادم، 12 رسیدم، تا 5 اونجا بودم و 6 برگشتم خوابگاه.

2. نمی‌دونستم ملت پنجشنبه‌ها میرن بهشت زهرا و بازار و امامزاده شاه‌عبدالعظیم و حرم امام و به این فکر نکرده بودم که بهشت زهرا و بازار و امامزاده و حرم امام و نمایشگاه کتاب تو یه مسیرن. تنها شانسی که آوردم این بود که با اینکه به تئاتر شهر نزدیک‌تر بودم و می‌تونستم از اونجا برم دروازه دولت، اشتباه کردم و رفتم بهشتی و از بهشتی رفتم دروازه دولت. فلذا مسیرم چند ایستگاه طولانی‌تر شد. ولی مزیتش این بود که بهشتی خلوت‌تر بود و حتی جا برای نشستن هم بود. دروازه دولت و بازار و شهر ری و حرم قیامتی بود در نوع خودش. و با مشاهده‌ی این ازدحام! برای اولین بار از اشتباهی که کرده بودم و از بهشتی اومده بودم خوشحال بودم. عمیق‌تر که به این قضیه فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که هیچ کدوم از این دو مسیر فی نفسه اشتباه نبودن. هر دوشون به مقصد می‌رسیدن به هر حال. یکی زودتر یکی دیرتر. یکی با ازدحام و به سختی، یکی به سهولت و آرامش. این ماییم که باید سبک سنگین کنیم ببینیم کدوم مسیر برامون بهتره.

3. تو مترو دو تا خانوم مسن، یکی چادری و یکی مانتویی یهو نمی‌دونم سر چی دعواشون شد. یکی گفت فلانی مگه چی کار کرده که بازم رای بدم، این یکی گفت برو به فلانی رای بده ببین اوضاع عوض میشه؟ اون یکی دوباره برگشت گفت خدا پدر بهمانی رو بیامرزه که یارانه رو گذاشت و رفت، این یکی گفت ده برابر همین یارانه رو دارن ازمون می‌گیرن. تازه اگه فلانی بیاد آزادی‌مونو می‌گیره. خانم چادری گفت مگه آزاد نیستی الان؟ گفت نه که نیستم و بحثشون منحرف شد سمت حجاب و بقیه هم با نیشی تا بناگوش باز لایک و دیس‌لایکشون می‌کردن. 

4. تو یه مسیری قسمت خانوما خلوت بود و دو تا آقای مسن، یکی چاق و دومی لاغر، اومدن نشستن واگن خانوما. تا نشستن، لاغره به چاقه گفت ما آزاد به دنیا اومدیم، آزاد زندگی می‌کنیم و آزاد هم می‌میریم. ظاهراً بحثشون در مورد آزادی بود. گفت کسی حق نداره این آزادی رو از ما بگیره. موسی به دین خود عیسی به دین خود. دومی گفت نه! ما مجبوریم. 90 درصد این خانوما (به خانومای توی مترو اشاره کرد)، مجبورن حجاب داشته باشن. ما آزاد زندگی نکردیم و نمی‌کنیم و نخواهیم کرد. بقیه هم با تعجب داشتن بحث این دو عزیز رو پیگیری می‌کردن. خعلی دلم می‌خواست برم بهشون بگم اولاً شما سنگِ آزادیِ ما خانوما رو به سینه نزنین، ثانیاً واگنِ آقایون اون بغله و اینجا واس ماس!!!

5. نزدیکای نمایشگاه، روسریِ سرمه‌ایِ یه دختره توجهم رو به خودش جلب کرد. داشت روسری‌شو درست می‌کرد و منم با دقت داشتم روشِ روسری بستنش رو یاد می‌گرفتم. یه دختر دیگه که مقنعه سرش بود سوار شد و از روسری سرمه‌ایه یه چیزی پرسید و سر صحبتشون باز شد و داشتن با همدیگه در مورد نمایشگاه صحبت می‌کردن. نکته‌ی عجیبِ داستان اینجا بود که هر دو مانتویی بودن و شدیداً خوشگل، خوش‌پوش!، بدون آرایش و ساده، با حجاب کاملاً اسلامی. و تاکید می‌کنم بسی بسیار زیبا بودن هر دوشون. یه همچین موجوداتی رو کم می‌بینم این روزا. ینی اگه داداش بزرگتر از خودم داشتم یکی‌شونو می‌گرفتم برای داداشم :))) بحثِ چی بخرم و چی بخونم بود. روسری سرمه‌ایه به دختر مقنعه‌ایه گفت دارم میرم نشر فلان، یه کتاب شعر نوشتم به اسم فلان. دختر مقنعه‌ای پرسید ادبیات خوندی؟ روسری سرمه‌ایه گفت نه مدیریت خوندم. ولی شعر هم میگم.

6. وقتی رسیدم نمایشگاه اول رفتم انتشارات فلان. دختره رو دیدم. ذوق کرد و گفت شما همونی بودی که تو مترو کنار من نشسته بودی؟ گفتم آره، اومدم کتابای شعرو ببینم. دوباره ذوق کرد و کتابشو داد دستم و یکی صداش کرد و رفت. شعراش از این بندهای آزاد و بی‌وزن و قافیه بود. اسم کتابشم یه همچین چیزی بود. منم اصلاً و اساساً شعرِ نو و معاصر دوست ندارم. نخریدم :|

7. می‌تونستم امروز برم، یا امروز هم برم که توی دورهمیِ بلاگرا شرکت کنم. دلم هم می‌خواست این کارو بکنم. شاید این دورهمی می‌تونست آخرین خاطره‌ام از تهران باشه. به هر حال این ترم، ترم آخرمه و این احتمال وجود داره که من دیگه برنگردم تهران. ولی چرا علی‌رغم میل باطنی‌م، هیچ وقت نخواستم تو این دورهمی‌ها باشم؟ نظر شخصی من اینه که وبلاگ و بلاگر و خواننده، هویت و تعریف‌های خاص خودشونو دارن که با این دورهمی‌ها اون هویت رو از دست میدن. ینی ایده‌آل من از این فضا اینه که وقتی یه بلاگر یه مدت پست نمی‌ذاره نگرانش بشی و راهی جز کامنت یا پرس و جو از دوستان وبلاگی نداشته باشی. نه که گوشی‌تو برداری بهش زنگ بزنی یا بری محل کارش، محل تحصیلش یا دم در خونه‌ش.

8. دو تا کتاب مهندسی برای برادرم گرفتم و هشت جلد از کتابای آقای پناهیان، که در واقع ده جلد بود و دو جلدشو تموم کرده بودن. شش تا کتاب قصه از شاهنامه برای نسیم و امیرحسین، سه تا کتاب نقاشی برای نسیم و امیرحسین و برادرزاده‌ام (خدایی چه عمه‌ی خوبی‌ام من که برای برادرزاده‌ای که هنوز وجود نداره کتاب می‌گیرم) و یه پازل نقشه‌ی ایران مشترکاً برای خودم و بچه‌هام. روم به دیوار! ولی من استان‌های کشور پهناورم ایران رو نمی‌شناسم و هی سعی می‌کنم یاد بگیرم و هی فرصت نمی‌کنم. می‌خواستم از این کتابا که با ماژیک بنویسی و پاک کنی هم بخرم، بعد فکر کردم کو تا اینا به دنیا بیان و ماژیک دست بگیرن. فکر کردم لابد تا اون موقع ماژیکه خشک میشه. فلذا مدادرنگی گرفتم. حتی می‌خواستم حروف الفبا و اعدادم بگیرم براشون. فکر کردم ممکنه بذارن تو دهنشون بخورن و منصرف شدم. بعد فکر کردم چرا باید به بچه‌ای که هنوز نمی‌دونه چیو بذاره دهنش و چیو نذاره دهنش حروف الفبا و اعداد یاد داد؟ اون کتابای شاهنامه رو گرفتم که بچه‌هام مثل مادرشون فرهیخته! و بامعلومات بار بیان :دی


نمایشگاه کتاب، شهر آفتاب، 21 اردیبهشت


9. پارسال چه کتابایی به کتابخونه‌ی شباهنگ اضافه شد؟ 1 ، 2 ، 3 ، 4، 5

10. امسال چه کتابایی به کتابخونه‌ی شباهنگ اضافه شد؟



عیدتون مبارک

۳۴ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1065- سیگارهای بهمنش را دوست دارم

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ

یه اصلی هست تو منطق که بهش میگن گذرایی. تو ریاضیات هم داشتیم این بحثو. که اگه A با B برابر باشه و B با C، می‌تونیم نتیجه بگیریم که A با C برابره. دیروز سر کلاس معنی‌شناسی استادمون چند تا مثال برای گذرایی و ناگذری زد و گفت مثلاً رابطه‌ی کمتر بودن گذراست. الف از ب کمتر باشه و ب از ج، الف از ج هم کمتره. بعد گفت کتابتونو باز کنین چند تا مثالم از کتاب بخونیم. تو کتاب نوشته بود:

Are the following predicates transitive, intransitive, or neither?

loves

respects

to the north of

lower than

the immediate superior of

کتاب نوشته بود عشق و احترام نه گذراست نه ناگذر. ینی اگه من عاشق فلانی باشم و فلانی عاشق بهمانی، لزوماً نمیشه گفت من چه حسی نسبت به بهمانی دارم (لابد از بهمانی متنفرم :دی). ولی من پامو تو یه کفش کرده بودم که عشق اگه عشق باشه گذراست. ینی اگه من واقعاً کسی رو دوست داشته باشم، چیزی یا کسی که اون دوست داره رو هم دوست دارم. کلاس که تموم شد و استاد که رفت برای بچه‌ها این شعرها رو خوندم:

 عطر خوش پیراهنش را دوست دارم

گل‌های روی دامنش را دوست دارم

گفتند دیوانه ندیدی شوهرش را؟

دیوانه هستم شوهرش را دوست دارم

سیامک کیهانی

سیگارهای بهمنش را دوست دارم

بوی بد پیراهنش را دوست دارم

گفتند دیوانه! شنیدی زن گرفته؟

دیوانه‌ام، حتی زنش را دوست دارم

نفیسه بالی

فکر کنم دستورزبان رو اونایی نوشتن که تو عمرشون نه کسیو دوست داشتن نه می‌دونن دوست داشتن چیه. به نظرشون این فعل هم یه فعلیه مثل بقیه‌ی فعل‌ها.

+ بخوانید: nebula.blog.ir/post/743

۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی از ویژگی‌های خوبِ استاد شماره‌ی 3 اینه که وقتی براش "چیزی" می‌نویسم، خط به خط و با دقت می‌خونه و به بهترین شکل ممکن نقدش می‌کنه. اینکه برام وقت می‌ذاره ارزشمنده. خیلی هم ارزشمنده. حتی شماهایی که الان دارید اینا رو می‌خونید هم برام ارزشمندید. اساساً وقتی کسی وقتشو، که به نظرم گرانبهاترین سرمایه‌ی بشره، صرف دیگری می‌کنه، ارزشمنده. و کمتر استادی رو دیدم که انقدر به دانشجوش بها بده. تازه ایشون نه استاد راهنمامه، نه استاد پایان‌نامه نه استاد مشاور. استاد یکی از درسامون بود که هنوز باهم در ارتباطیم و داره باهامون تمرین می‌کنه که مقاله نوشتن یاد بگیریم. هر بار حتی اگه یه پاراگراف مطلب هم براش بردم، با دقت برای اون چند خط وقت گذاشته و خونده و در موردش صحبت کردیم. 

از مهرماه پارسال دارم روی این مقاله‌ی نقش عدد در واژه‌سازی کار می‌کنم و فکر می‌کنم تا بدین لحظه! هزار بار ویرایشش کردم و هر هزار بار برای خط به خطش کامنت گذاشته. 

امروز تأییدیه‌ی نهایی رو گرفتم. البته به نظر ایشون این مقاله بازم جای کار داره. و اصرار دارن حتماً ببرم یه جایی چاپش کنم. این در حالیست که من اعتقادی به تولید مقاله ندارم و معتقدم این چرت و پرتام ارزش پرینت کردن هم ندارن چه برسه چاپ و نشر. 

علی ایُ حال، تصمیم گرفتم برای هزار و یکمین بار ویرایشش کنم و هفته‌ی دیگه ببرم نظر استاد شماره‌ی 11 که تخصصش همین حوزه هست، رو هم بپرسم. پارسال که جزوه‌ی تایپ شده‌مو برده بودم براش، خط به خط جزوه رو خونده بود و برای سطر به سطرش نقد و یادداشت و نکته اضافه کرده بود.



"به نظر می‌رسه" در علوم انسانی "این است و جز این نیست" مطرح نیست. همه چی رو هواست انگار. شب می‌خوابن و صبح یه نظریه‌ی جدید میدن. نکته‌ی قابل تأمل نقدِ آخرِ کارم اینجاست که بعد از دو سال تنفس تو فضای علوم انسانی، هنوز نگاهم نگاهِ تند و تیزِ مهندسیه. هنوز هر چیزی برام یا هست یا نیست. هنوز نتونستم با این درسته و اونم درسته‌ی این حوزه کنار بیام. استادم توصیه کرده یه کم آرام‌تر بیان کنم ایده‌هامو. و کلاً موقعِ حرف زدن از عباراتی مثلِ به نظر می‌رسد بیشتر استفاده کنم :))) نکته‌ی قابل تأمل‌ترِ دیگه این غلط املایی‌مه :)))) یه عمر غلطِ مردم رو گرفتم و هی گفتم تعیین با عین و تأمین با همزه، ترجیح با ح و توجیه با ه، بذار با ذ و حاضر با ض و هی برای پستای ملت غلط درآوردم و هی رو اعصاب و روانِ بلاگرا و کامنت‌گذارا پیاده‌روی کردم و رژه رفتم. حالا آهِ کدوم‌تون دامنم رو گرفته؟ کدومتون نفرینم کردین؟ :))))


۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1063- چه می‌کنه این انتخابات!

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ

۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1062- آواره بشُم مملکتُم دست تو باشه

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۵۴ ب.ظ
۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1061- قبلاً اسمش صنعتیِ آریامهر بود

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ب.ظ

مجید شریف واقفی در مهر ماه سال ۱۳۲۷ در یک خانواده‌ی مذهبی در شهر تهران به دنیا آمد. خانواده‌ی او اصالتاً به شهرستان نطنز در استان اصفهان تعلق دارند. بعد از چند روز از تولد او پدرش که کارمند اداره‌ی فرهنگ و هنر بود به شهر اصفهان منتقل شد. وی در سال ۱۳۴۵ برای ادامه‌ی تحصیلات خود در رشته‌ی مهندسی برق در دانشگاه آریامهر راهی تهران شد.

شریف واقفی در سال ۴۲ به دنبال قیام مردم قم به رهبری سید روح‌الله خمینی در ردیف کفن‌پوشان به پشتیبانی از خمینی راهپیمایی کرد. وی با وجود شرایط خفقان در آن زمان عکس‌ها و اعلامیه‌های روح‌الله خمینی را در کوچه و بازار نصب می‌کرد. پس از ورود به دانشگاه، همراه با دوستان خود انجمن اسلامی آن دانشگاه را بنیان نهاد. سپس برای مبارزه علیه شاه به سازمان مجاهدین خلق پیوست و با صعود در سلسله مراتب آن به یکی از رهبران سازمان تبدیل شد. پس از مدتی بعضی از سران این گروه تصمیم گرفتند ایدئولوژی سازمان را از اسلام به مارکسیسم تغییر دهند. شریف واقفی به شدت با این تصمیم به مخالفت پرداخت؛ که این مخالفت باعث اخراج وی از شورای مرکزی شد. وی در سال ۵۴ به دلیل اصرار بر هویت اسلامی خود و مخالفت با مارکسیست شدن سازمان مجاهدین خلق، و نیز پاره‌ای اختلافات درون تشکیلاتی بر سر تسلیحات سازمان به دستور رهبری سازمان کشته شد.

بعد از انقلاب اسلامی، دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد. فیلم سینمایی سیانور به بخش‌هایی از زندگی شریف واقفی می‌پردازد. این فیلم ساخته‌ی بهروز شعیبی و تولید سال ۱۳۹۴ است.

* 16 اردیبهشت، سالروز شهادت مهندس مجید شریف واقفی

۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1060- کسی عاشق خودم نبود

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

دیشب یه کاری رو برای کسی ارائه دادم و در جوابم گفت عاشق این حوصله‌تونم. یه چند دقیقه‌ای به پیامش خیره شدم و کلیدواژه‌ی «عاشق» رو تو قسمتِ جستجوی تلگرام، ایمیل و اس‌ام‌اس‌هام نوشتم ببینم کیا تا حالا عاشق چی‌م بودن. عاشق استدلال و نوع نگرشت به مسائلم، عاشق نحوه‌ی سوال پرسیدنتم، عاشق فلان پستتم، عاشق سماجت و یه‌دندگی‌تم، عاشق این دقیق گزارش کردنتم، عاشق اون لبخندِ گوشه‌ی وبلاگت، عاشق خنده‌هات، عاشق صداتم، عاشق رنگ چشماتم، عاشق جزوه‌هاتم، عاشق خط‌ت، و عاشق رنگ روسری‌ت.

بشنویم: Farhad_Asire_Shab.mp3

۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب داداشم زنگ زده میگه اگه گفتی الان کجام؟ نگاه به ساعتم کردم گفتم والا اساساً و اصولاً این موقع باید خونه باشی. ولی خونه نبود. یه خیابون پایین‌تر از خیابونی که خوابگاه من اونجا باشه بود! بهش میگم خب خبر می‌دادی میای تهران که چیز میزایی که تو خونه جا گذاشتمو می‌گفتم میاوردی. غذا هم میاوردی، یه سری خرت و پرت دیگه هم لازم داشتم اونارم میاوردی. ایشون: دقیقاً برای همین بهت نگفتم دارم میام تهران :)))))

صبح بهش پیام دادم:


شصت بار گفت روسری‌تو یه کم بکش جلو، شصت و سه بار پرسید ناراحت نمیشی که اینجوری میگم؟ پونصد بارم گفت بیرون میری لاک نزن، لاک با چادر خوب نیست، امام زمان ناراحت میشه، پونصد و هشتاد و هفت بارم گفت یه وقت ناراحت نشیا!!! :))))

و تندیس برترین سکانس امروزو میدم به اون قسمتی که گوشیو داد دستم گفت سلفی بگیر و همون موقع دوستایی که باهاشون اومده بود تهران زنگ زدن که کجایی و ایشونم گفتن با یکی از دوستامم. جا داشت پشت تلفن داد بزنم دروغ میگه شما رو پیچونده با یه دختر اومده پارک :)))) دوباره گوشیو داد دستم گفت سلفی بگیر و در حین سلفی‌گیری یه صدایی از دوردست‌ها اومد با این مضمون که: امیییییییییییییییییییییید! اینجا چی کار می‌کنی پسر!!! و ما هر دومون در جا یه سکته‌ی ناقصو رد کردیم. زیرا هر دو فکر کردیم یارو همونیه که پشت خط بود. برگشت دید هم‌مدرسه‌ای‌شه که اتفاقاً الانم شریفه :دی

۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولدِ 25 سالگی اردیبهشتی‌ها

تندیسِ دیالوگ برترِ امروزو می‌دم به اون سکانسی که یه تیکه کیک اضافی موند و بردم بدم بچه‌های اتاق بغلی و برگشتم و در زدم و اومدم نشستم و نرگس گفت انگار دارن در می‌زنن. مریم رفت دید کسی نیست و منم کاملاً جدی و بی‌شوخی گفتم لابد صدای در زدنِ من با تأخیر رسیده بهت. و کاملاً جدی داشتم فرایند این delay رو توضیح می‌دادم و بقیه پوکر فیس (ینی اینجوری: ":|") نگام می‌کردن.

۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1057- جوشِ مجلسی

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۳۵ ب.ظ

دوستم: آخر هفته با کسی قرار داری؟ قراره جایی بری؟ جایی دعوتی؟

من: چه طور؟ با دوستای کارشناسی‌م قرار دارم. قراره تولدِ اردیبهشتیا رو پیشاپیش و پساپس بگیریم. از کجا فهمیدی؟

دوستم: از اون جوشای مجلسی رو صورتت :)))



دوستم میگه تو عمرم هیچ وقت جوش نزده بودم. الّا روزِ نامزدی‌م که یکی دقیقاً روی بینی‌م درومد و هیچ کاریش نتونستم بکنم.

۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1056- شباهنگ هستم؛ بلای جانِ هم‌کلاسیام

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۵۳ ب.ظ

پارسال اوایل ترم، استاد شماره‌ی 11 یه تکلیفی بهمون داد و گفت تا آخر ترم فرصت دارید انجام بدید. عصرِ دوشنبه این تکلیفو برامون تعریف کرد و فردای اون روز، سه‌شنبه صبح من بردم نتایج کارمو تحویل دادم. بعدها این خبر به گوش استاد شماره‌ی 8 رسیده بود و هر موقع بهمون تکلیف می‌داد و بچه‌ها می‌پرسیدن موعد تحویل تا کیه، می‌گفت یه هفته بعد از هر موقع که خانم مهندس تحویل بده.

امروز دکتر ح. داشتن در مورد الگوهای ساختواژی صحبت می‌کردن. و از اونجایی که ایشون فلسفه خوندن، همه چیو از منظر فلسفه می‌بینن. کتاب طبیعیات ارسطو رو آورده بودن و درسو با شرح و تبیین عللِ اربعه‌ی ارسطو شروع کردن. منظور از علل اربعه علت مادی، صوری، فاعلی و غایی هست. مثلاً برای اینکه یه کوزه ساخته بشه، گِل، علتِ مادی هست و شکلِ کوزه علت صوری و کوزه‌گر علت فاعلی و کوزه شدن علت غایی. البته داستان یه کم پیچیده‌تر از این حرفاست و دوستانی که فلسفه خوندن خرده نگیرن.

این علت‌ها رو با مثال توضیح دادن و گفتن اگه ساختارِ واژه‌ها رو با دیدِ فلسفی بررسی کنیم، تو ساختارشون این علل رو پیدا می‌کنیم. مثلاً «دوچرخه»، از نوعِ علت صوری هست. چون شکل ظاهری دوچرخه در ساختار واژه دیده میشه. «زودپز»، غایی، «سنگواره»، مادی و «دست‌ساز» از نوع علت فاعلی هست. چون دست که فاعلِ کار هست تو ساختِ کلمه دیده میشه. قرار شد هر کدوممون به عنوان مشقِ شب چند تا کلمه رو بررسی کنیم ببینیم درس امروزو خوب یاد گرفتیم یا نه. ولی یهو نظرشون در مورد حجمِ کارمون عوض شد و فرمودن هر کدومتون روی هزارواژه‌های تخصصی کار کنید. مثلاً هزارواژه‌ی هنر، هزارواژه‌ی پزشکی و کشاورزی و مهندسی و اینا. قرار شد ما واژه‌ها رو بر اساس علل اربعه دسته‌بندی کنیم و بدیم ایشون تحلیل آماری کنن بگن مثلاً پزشکا یا مهندسا یا هنریا بیشتر ترجیح میدن واژه‌هاشون از چه نوعی باشه.

بچه‌ها داشتن سعی می‌کردن یه جوری ایشونو منصرف کنن و بی‌خیال این تکلیف بشن. و بنده داشتم فکر می‌کردم کاش می‌ذاشت خودمون از دیدگاه خودمون آمار و نتایج کارمونو تحلیل کنیم. حتی داشتم فرضیه‌سازی می‌کردم که احتمالاً واژه‌های علوم مهندسی، از نوع علت مادی نباشن و بیشترشون علت غایی باشه.

کلاس که تموم شد، دم در ازش خواستم یه هفته کتاب طبیعیات ارسطو رو بهم امانت بده. تاریخ چاپش فروردین 58 بود. صفحه‌ی اولشو امضا کرد و گفت ببر بخون. کتابو گرفتم و مستقیم رفتم دفتر مدیر آموزش و از خانم م. اجازه گرفتم یه نگاهی به هزارواژه‌ها بندازم. از هنر و پزشکی و ورزش و اینا که سر درنمیارم. هزارواژه‌ی مهندسی سه جلد بود. هر سه تا رو گرفتم و بردم گذاشتم تو کیفم و تو مترو داشتم به این فکر می‌کردم که چه جوری تا هفته‌ی دیگه هم این سه هزار تا واژه رو تایپ کنم، هم از نظر علت فلسفی دسته‌بندی‌شون کنم، هم برم نمایشگاه کتاب، هم صداها رو گوش بدم و جزوه‌هامو تایپ کنم، هم تکالیف اون یکی درسامو انجام بدم، هم برم با استاد راهنمام صحبت کنم، هم اون کتابی که استاد مشاورم داده بخونم، هم برم کنفرانس IWCIT شریف و هم توی دورهمی آخر هفته با بروبچ کارشناسی حضور به عمل برسونم. رسیدیم اون ایستگاهی که من باید پیاده می‌شدم. لادن دید تو فکرم. پی به نیتِ پلیدِ من در راستای تکلیف فلسفی‌مون که تا آخر ترم براش وقت داشتیم برد و گفت ببین نسرین! به جان خودم، ببینم هفته‌ی دیگه هزارواژه‌تو آوردی، تیکه تیکه‌ت می‌کنم میدم کلاغا بخورنت!!! با نیشی تا بناگوش باز رفتم سمت در و گفتم واژه‌های مهندسی هزار تا نیست که! سه هزارتاست. پیاده شدم و رفتم سمت افق که محو شم توش :))))

۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1055- خیلی دیر اومدم

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ

هر موقع می‌رفتم کتابخونه میومد کمکم کتابی که می‌خوام رو زودتر پیدا کنم. یه جوری احوالپرسی می‌کرد انگار سال‌هاست همو می‌شناسیم. کلاً کم می‌رفتیم کتابخونه ولی به اسم و قیافه می‌شناخت‌مون. کتابایی که لازم داشتم معمولاً تو مخزن بودن و از سن و سالش خجالت می‌کشیدم بفرستمش دنبال کتاب. ولی خب دوست داشت این کارو. ذوق می‌کرد وقتی برامون کتاب می‌آورد. اسم کتابو با خط درشت و پررنگ براش می‌نوشتم که برام بیاره. یه وقتایی پیدا نمی‌کرد و اون مسئول جوون‌تره می‌رفت میاورد. 

یه بار تا منو دید با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی. اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار می‌خوردیم. بعد با دستای لرزون، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن. 

امروز بی‌هوا دلم هواشو کرد. گفتم یه سر برم کتابخونه ببینمش. آقای پ. یهو بی‌مقدمه گفت راستی می‌دونستین آقای رئیسی فوت کرده؟ دو ماهی میشه که فوت کرده. می‌دونستین قهرمان دوچرخه‌سواری بود؟ همین جوری که خشکم زده بود و سعی می‌کردم بغضمو قورت بدم گفت هفته‌ی پیش چهلمش بوده انگار.

۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پرسیده بودین مولودی چیه. مولودی همانا جشن تولد امامان است و اغلب در ماه شعبان صورت می‌گیرد. من اولین بارم بود تو یه همچین مراسمی شرکت می‌کردم. نمی‌دونم مولودی آقایون چه شکلیه، ولی خانوما این مراسمو با ساز و آواز و دف و دُهُل و دست و جیغ و هورا برگزار می‌کنن. آرایش می‌کنن، لباس خوشگل می‌پوشن، سوره‌ی انعام می‌خونن، میوه و شیرینی و آش میدن و شکلات پرت می‌کنن رو سر ملت. و مدام برای صابخونه و امواتش صلوات می‌فرستن. این مراسم معمولاً تو پارکینگ برگزار میشه و ورود آقایون و عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع هست. اینجایی که من بودم صندلیا به صورت حلقوی دورِ خانم مداح چیده شده بودن. خانومه یه دستش میکروفن بود و با دست دیگه‌ش شکلات پرت می‌کرد سمت ملت. دو تا همکار داشت که دف می‌زدن و هم‌خوانی می‌کردن. یه خانوم هم بود که وظیفه‌اش همکاری در پرتاب شکلات به دوردست‌ها و گذاشتن شکلات تو کیف خودشون بود. من ردیف اول، تو حلق هر چهارتاشون نشسته بودم و همه چی رو تحت نظر داشتم. میانگین سنی هر چهارتاشونم پنجاه بود. (یاد اون آدم فضاییه افتادم که زمینو توصیف می‌کرد می‌فرستاد کهکشان و بعدشم می‌گفت تماس فِرت. سریال فضانوردان؟ آدم‌فضاییا؟ مسافران؟ حالا هرچی... شهاب و ستاره و ناهید و بهرام و فرید کاراکترهای سریال بودن.)


موضوع و نکته‌ی جالبی که توجه منو شدیداً به خودش جلب کرد، بخش پرتاب شکلات بود. از اونجایی که من از اون شکلات‌خورای حرفه‌ای‌ام و هوا را از من بگیر و شکلات را نه، تمرکز کرده بودم رو شکلات‌ها. صابخونه که دختردایی بابا باشه، کاسه کاسه شکلات می‌آورد میذاشت جلوی خانم مداح و ایشون با شور و حالی توصیف ناپذیر مشت‌مشت شکلات برمیداشتن پرت می‌کردن سمت خانوما. منم هی جاخالی می‌دادم نخوره تو سر و صورتم. هفت هشت ده کاسه‌ی اول از این شکلاتای "کیلویی ارزون تومن" بود. از اینا که اساساً من به عنوان شکلات قبولشون ندارم. بعضی از مهمونا با خودشون شکلات آورده بودن و می‌دادن صابخونه که بریزه تو کاسه. این خانومه موقع پرتابِ اینا، دو مشت می‌ریخت تو کیف خودش و همکاراش و یه مشت پرت می‌کرد سمت ملت، دو تا من، یکی تو! دوباره چند تا کاسه از اون شکلات ارزونا آوردن. همه رو پرت کرد سمت ملت. بعد دقت کردم دیدم چند تا شکلات گرون توشون بود، اونا رو جدا کرد گذاشت رو میز و بعدشم ریخت تو کیف خودش و همکاران! سری آخر، مهمونای خیلی خاص یه سری شکلات خیلی خاص تو جعبه‌های خوشگل آورده بودن. اونا رو اصلاً و ابداً پرت نکرد جایی. مراسم که تموم شد گفت خانوما کسی هست که شکلات نداشته باشه؟ اینا اضافی موندن بیاین بردارین. یه خانومه گفت دوست دارم از دستِ شما که تبرکه بگیرم. با دستِ مبارکش از اون شکلات ارزونا برداشت داد به خانومه و اون شکلات‌های خاص رو ریخت تو کیف خودش و همکاران. این بنده خدا به چهار تا شکلاتی که بهش سپرده بودن بین ملت پخش کنه رحم نمی‌کنه و همه‌ی همّ و غمّش پر کردن کیف خودش و همکاراش بود. اون وقت چه انتظاری داریم از اونی که پشت میزِ ریاست نشسته یا یه کشورو سپردن دستش؟


امام علی علیه السلام منذَر، پسر جارود عبدی، را که از قبیله عبدالقیس بود، به بخشداری منطقه‌ای، منصوب کرد. اما او، به بیت‌المال خیانت کرد و با بذل و بخشش‌های بی‌حساب و کتاب به دوستان و خویشان، بیت‌المال را غارت کرد. این خبر به امام علی (ع) می‌رسد. آن حضرت در نامه‌ای تند، ضمن توبیخ و عزل، او را احضار می‌کند. و لئنْ کان ما بلغنی عنکَ حقاً، لَجَمَلُ أهلِکَ و شِسْعُ نَعْلِکَ، خیرٌ منکَ و مَنْ کان بصفتک فلیس بأهل ِأنْ یُسَدَّ به ثَغرٌ أوْ یُنْفَذَ به امر، أوْ یُعلی له قدرٌ، أوْ یشْرَکَ فی أمانَةٍ، أوْ یُؤمَنَ علی جبایِةٍ! فأقْبِلْ إلیَّ حینَ یصلُ إلیک کتابی هذا. إنْ شاء ِالله؛ اگر آنچه به من گزارش رسیده، درست باشد، شتر خانه‌ات و بند کفش تو، از تو، باارزش‌تر است. و کسی که همانند تو باشد، نه لیاقت پاسداری از مرزهای کشور را دارد و نه می‌تواند کاری را به انجام رساند، یا ارزش او، بالا رود، یا شریک در امانت باشد و یا از خیانتی دور ماند. پس چون این نامه به دست تو رسد، نزد من بیا.

۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آهای خوشگلِ عاشق

سرمو بلند می‌کنم

آهای عمر دقائق

دنبال گوشی‌م می‌گردم

آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق

روی تخت، زیر تخت، زیر بالش، توی کیف، لای کتاب

آهای ای گل شب‌بو، آهای گل هیایو

مثل اینکه صدا از تو یخچال میاد!!!

آهای طعنه زده چشمای تو...

دستمو می‌ذارم روی علامت سبز و می‌کشم سمت راست. با خنده میگم سلام دختردایی خوبین؟ می‌پرسه چرا انقدر دیر جواب دادی؟ می‌خندم و میگه چیزی شده؟ میگم نه. گوشی‌م تو یخچال بود. میگه مولودی داریم میای؟ میگم آره. چرا که.
حالا من چی بپوشم؟

+ کلاً من عادت دارم چیز میزامو بذارم تو یخچال: nebula.blog.ir/post/497

+ Fereydoun_Gole_Hayahoo.mp3

۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1052- خواب تلخِ رویِ شیرین دیده‌ام، تفسیر چیست؟

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

داشتم به اینایی که میرن مأموریت‌های فضایی و میدونن که برنمی‌گردن فکر می‌کردم. کلاً اینایی که از زمین میرن یه جای دیگه. میگن اگه دو تا برادر دوقلو یکی‌شون بمونه زمین و اون یکی با سفینه بره فضا، محاسبه‌ی مسیرشون در فضازمان مینکوفسکی نشون میده اونی که سوار سفینه شده رفته فضا، زمان کمتری رو اندازه می‌گیره و جوان‌تر می‌مونه.

تو هواپیما رسمه که قبل پرواز خلبان دو کلمه با مسافرا صحبت کنه. خودشو معرفی کنه و بگه تا چه ارتفاعی پرواز می‌کنه و کی می‌رسیم مقصد. خواب دیدم دارم برمی‌گردم تهران. خلبان گفت الان راه بیافتیم 8 دقیقه‌ی دیگه تهرانیم. گفتم امکان نداره آقا. گفت اینی که سوارش شدی هواپیمای معمولی نیست. جِته. این پروازم آزمایشیه. قراره اول پرتاب شیم فضا و از اونجا پرتابمون کنن تهران. دورِ هواپیمامون لایه‌ی چرمی و پارچه‌ای پیچیده بودن که وقتی می‌خوریم زمین ضربه نبینیم. 4 دقیقه رفت و 4 دقیقه برگشت. خلبان گفت ایشالا ساعت 7:08 می‌رسیم تهران. نگاه به ساعتم کردم گفتم الان که شش و نیمه! بعد یادم افتاد تو فضا، زمانو کمتر از اینی که هست اندازه می‌گیریم. شروع کردم به آیت‌الکرسی خوندن. اولی رو خوندم و دومی رو می‌خواستم شروع کنم که رسیدیم تهران. محکم خوردیم زمین. ولی آسیب ندیدیم. آخه دورِ هواپیمامون لایه‌ی چرمی و پارچه‌ای پیچیده بودن که وقتی می‌خوریم زمین ضربه نبینیم.


+ یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/433

+ بشنویم: Shahab_Hosseini_shahzadeye_roya.mp3.html

۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از عوامل تألیف و تدوین کتب علمی به زبان عربی، نگاه جهان‌شمولی دانشمندان اسلامی برای ترویج گسترده‌ی علم به دنیا بود، به همین جهت می‌کوشیدند تا با تقویت و حفظ وحدت زبان فرهنگی، شکوه و سرافرازی تمدن اسلامی را اثبات کنند. از این روست که زبان عربی به زبان نوشتاری و نیز زبان علمی همه‌ی کشورهای اسلامی به ویژه در میان ایرانیان از قرن دوم تا قرن ششم رسمیت و سپس به طور پراکنده از هفتم تا دوازدهم هجری رواج داشت. و از این روست که این همه واژه‌ی عربی وارد زبان فارسی شده.

دانشمندان ایرانی برای ترجمه یا تألیف آثار خود به فارسی عمدتاً دو دلیل را ذکر کرده‌اند: یا کتاب را به درخواست دوستی یا دانشمندی یا فلان شخص (با ذکر نام) به فارسی می‌نوشتند تا فایده‌ی آن عام شود و همه از آن استفاده کنند. یا کتاب را به این دلیل به فارسی می‌نوشتند که در این باب، کتاب به زبان عربی بسیار نوشته شده.


نویسندگان ایرانی که آثارشان را فقط به زبان عربی تألیف کرده‌اند و هیچ اثری به فارسی در فهرست مکتوباتشان نیست: محمد بن زکریای رازی، ابونصر فارابی، شیخ مفید، ابوجریر طبری، ابوجعفر شیخ طوسی، ابوعلی مسکویه، ثعالبی نیشابوری.


دانشمندانی که بیشترین آثارشان را به عربی نگاشتند و تنها یک یا چند اثر خود را به فارسی تألیف کردند: ابن سینا که کتاب معاد، دانشنامه علائی و تفسیر چند سوره‌ی قرآن را به فارسی نوشت.

ابن سینا به دستور علاءالدوله کاکویه که حاکم اصفهان بود، دانشنامه علائی را به فارسی تألیف کرد. علاء الدوله گفت: «اگر علوم اوائل پارسی بودی، می‌توانستمی دانستن...». معلوم است او چندان به عربی آشنا نبوده. ابن سینا کتاب معاد خود را نخست به عربی و سپس به فارسی برگرداند.


مؤلفان کتب دوزبانه که یک یا دو اثر خود را هم به فارسی و هم به عربی تألیف، یا به تعبیر برخی نقل و به تعبیر بعضی دیگر ترجمه کردند: ابوریحان بیرونی، خواجه نصیرالدین طوسی، قطّان مروزی، مسعودی مروزی، رشیدالدین فضل الله همدانی.
ابوریحان بیرونی به جز کتاب التفهیم لاوائل صناعة التنجیم، دیگر آثارش را به عربی تألیف کرد. کتاب‌های قانون مسعودی، الآثار الباقیه عن القرون الخالیه، تحقیق ماللهند و الصیدنة فی الطب از جمله آثار اوست. وی کتاب التفهیم را به درخواست دختر نوآموز به نام ریحانه بنت الحسین به فارسی نوشت و سپس آن را برای اهل علم زمان خود به عربی ترجمه یا تألیف کرد.
مسعودی نخست کتاب الکفایه را به عربی نوشت و سپس آن را به فارسی به نام جهان دانش ترجمه کرد. وی در مقدمه‌ی نسخه‌ی فارسی، سبب تألیف به فارسی را چنین بیان می‌کند: «جماعتی از دوستان صواب دیدند که آن کتاب را ترجمه سازم به پارسی تا منفعت آن عام باشد.»
اسماعیل جرجانی مؤلف کتاب ذخیرۀ خوارزمشاهی و الاغراض الطبیه، با وجود تسلط به زبان عربی و دیگر زبان‌های علمی آن روزگار مانند سریانی و یونانی، ذخیره را برای استفاده‌ی فارسی‌زبانان به فارسی نگاشت، ولی در سال‌های پایانی عمر خویش در سن هفتاد سالگی به دلیل توجه و تقاضای معاصران خود و برای تسهیل و ترویج تبادلات علمی، آن را به عربی ترجمه کرد.


و چنین گفت استاد: وقتی فیزیک می‌خواندم ذره‌ی مزون جزو ذرات بنیادین تازه کشف شده بود که یک ژاپنی به نام یوکاوا آن را کشف کرده بود. زمانی که یکی از دوستانم به ژاپن رفت گفتم این کتاب یوکاوا را برای من بیاور. زمانی که به ایران برگشت گفت به تمام کتابفروشی‌ها مراجعه کردم و کتاب یوکاوا را به زبان انگلیسی نداشتند فقط به زبان ژاپنی بود. ما نیز باید از این موضوع پند بگیریم.

۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با تقریب خوبی بعد فارغ‌التحصیلی‌م حداقل هفته‌ای یه روز و اغلب چهارشنبه‌ها شریف بودم. چون کارتِ فارغ‌التحصیلی نداشتم و ندارم، هر بار باید کارت ملی نشون می‌دادم و شماره‌ی دانشجویی سابقمو می‌گفتم و وارد سیستم می‌کردن ببینن راست میگم که دانشجوام یا تروریستم و می‌خوام برم جایی رو منفجر کنم. بعدشم توضیح می‌دادم قراره کجا برم و چی کار کنم. یه موقع می‌گفتم اومدم کلاسای حوزه و تدبر در قرآن، سخنرانی ایکس، همایش وای، کنفرانس زِد. یه موقع هم می‌گفتم اومدم از کتابخونه کتاب بگیرم یا پس بدم، یا حتی دوستامو ببینم، یا مثلاً برم مسجد نماز بخونم. بماند که یه وقتایی نیتم ذرت مکزیکی بود و بس.


هفته‌ی پیش، هم می‌خواستم دوستمو ببینم هم یه سری کتاب پس بدم کتابخونه و هم برم جلسه‌ی سخنرانی فلسفه‌ی علم. این جور وقتا واقعاً سختمه از بین انگیزه‌های مختلف یکی رو انتخاب کنم و بگم. یه چند وقتی میشه فقط میگم کار دارم. دیگه نمی‌پرسن چی کار دارم. یه چیزی تو مایه‌های من همون همیشگی‌ام که لابد یا دارم میرم کتابخونه، یا میخوام دوستامو ببینم یا برم بشینم سر کلاس تدبّر. فی‌الواقع دارم قیافه‌ی نگهبانو تصور می‌کنم که امروز قراره جلومو بگیره بگه خانوم ارشدا کنکور دارن و دانشگاه تعطیله و منم کارت ورود به جلسه‌مو نشونش بدم و بگم منم کنکور دارم. حوزه‌ی امتحانم هم همینجاست.

محل کنکور کارشناسی‌م مدرسه‌ی راهنمایی‌م بود و ارشد برق و زبان‌شناسی، دانشگاه تهران و امیرکبیر. فکرشم نمی‌کردم این یکی تو شریف باشه. صادقانه اعتراف می‌کنم نتیجه برام مهم نیست. همین که یه بار دیگه و شاید برای آخرین بار این فرصتو بهم دادن که برم بشینم رو صندلیای اِبنِس برام کافیه. ولی خب یکی نیست بگه همین جوری نمی‌تونستی بری بشینی رو صندلیای اِبنِس؟ حتماً باید 33 تومن وجهِ بی‌زبانو می‌ریختی تو جیب سازمان سنجش و دو ماه خودتو با تست و کتاب خفه می‌کردی که بری بشینی رو صندلیای اِبنِس؟ 


اِبنِس همان ابن‌سینا می‌باشد. منظور نگارنده ساختمانی موسوم به ساختمان ابن‌سیناست.
عنوان از سعدی. شاعر در این بیت نگارنده رو به مگس و دانشگاه سابق نگارنده رو به حلوا تشبیه کرده. 
عجب حلوای قندی تو!

۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1049- بی‌ساقی و بی‌شراب مستم

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۰۴ ب.ظ

دوستم: آلبالوها این سری خُمارن، یه حس مشترک با شراب دارن

من: والا نمی‌دونم شراب چه شکلیه ولی فکر کنم وجه اشتراکشون گرما یا آفتاب‌خوردگی‌شون باشه

دوستم: ولی قبلیا اینجوری نبودن

من: پس حواسم باشه قبل نماز نخورمشون. لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنتُمْ سُکَارَی

دوستم: تو که همین جوریشم نخورده مستی :))


لحظه‌ی دیدار نزدیک است 

باز من دیوانه‌ام، مستم 

باز می‌لرزد، دلم، دستم 

باز گویی در جهان دیگری هستم 

های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ 

 های! نپریشی صفای زلفکم را، دست 

و آبرویم را نریزی، دل 

ای نخورده مست 

لحظه‌ی دیدار نزدیک است

اخوان ثالث

۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1048- خودزنی

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۴ ق.ظ

گروه خانوادگی


مکالمه‌ی من و خانومِ هم‌رشته‌ای سابقم


گروهِ دخترای برقی ورودی 89 دانشگاه سابقم!

بدون شرح!


هولدن تو این پست یه سری آزمون روان‌شناسی معرفی کرده که از خواستگار گرفته بشه تا مشخص بشه مرد زندگی هست یا نه. والا من فقط ازشون آزمونِ املا می‌گیرم. حالا اگه ولت‌مترم داشته باشم یه جریانی هم ازشون رد می‌کنم ببینم مقاومت بدنشون چند اُهم هست. آزمونِ دیگه‌ای بلد نیستم :دی

یه آقای هوافضایی کامنت گذاشته منم اگه برام خواستگار بیاد!!! می‌ذارمش توی تونل باد ببینم چه فشار و دمایی رو میتونه تحمل کنه. تازه می‌تونم استریم لاین‌هایی که از کنارش رد شدن رو تحلیل کنم و ببینم بدنش آیرودینامیک هست یا نه :دی

۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1047- پستِ خوشمزه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ

کمتر از 48 ساعت دیگه کنکور دارم و رفتم سه کیلو هویج و سیب‌زمینی گرفتم آوردم خرد کردم پختم گذاشتم توی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی) که بمونه برای بعد. اون خورشتِ قلبیِ روی برنج، خورشتِ قارچ و سیب‌زمینیه. خودم کشفش کردم. حاویِ مقداری سیب‌زمینی سرخ‌کرده و قارچ و گوشت و رب و پیازه. پایینی سالاد کلم و زیتون و هویجه. همزمان با اینا داشتم ماکارونی هم درست می‌کردم. توی ماکارونی تن‌ماهی و قارچ ریختم. اون سوپم سوپ قارچ و مرغ و عدسه. تصویر بعدی شام و دسره. عدسی درست کردم که بخورم سر جلسه‌ی امتحان دچار کمبود آهن مغز نشم. عدس دوست ندارم و توش سیب‌زمینی ریختم که این عدم علاقه رو جبران کنه. عکس دسرای شکلاتی رو فرستادم برای گروه خانواده و فک و فامیل و عمه‌ها برگشتن میگن وای آبرومون رفت. چرا تو ظرف پلاستیکی ریختی؟ الان هم‌اتاقیات میگن این ظرف درست و حسابی نداره. عمه‌هام نمی‌دونن هم‌اتاقیام منتظرن شکلات صبونه‌م تموم بشه تو لیوانش چایی بخورن. چه تصوراتی از محیط پیرامونم دارن والا. اون سبزی‌پلو با ماهی هم با تمام سبزی‌پلو با ماهی‌های دنیا فرق داره. فرقشم اینه که استخونای ماهی‌شو طی عملیاتی کثیف! درآوردم و قاطی سیب‌زمینی سرخ‌کرده کردم و یه کم رب هم بهش اضافه کردم. اون ظرف پلاستیکی قرمزو گذاشتم بغل دستم و موقع درس خوندن ازش مستفیض میشم. از پنج شش سالگی‌م دارمش. بچه که بودم توش گوجه سبز می‌ریختم و با مامان‌بزرگم می‌رفتم پارک و گوجه سبزا رو می‌خوردم برمی‌گشتیم. قراره قاطی جهیزه‌م ببرم خونه‌ی مراد و کماکان توش چیز میز بریزم. با این حال، الان دارم فکر می‌کنم برای شام چی درست کنم؟ آخه من ازوناشم که وقتی امتحان دارن میرن آشپزخونه و هی سیب‌زمینی سرخ می‌کنن، هی هویج رنده می‌کنن، هی پیاز پوست می‌کنن، هی سبزی پاک می‌کنن، هی یه چیزی رو هم می‌زنن و هی شعله رو کم و زیاد می‌کنن و فشار روانی‌شونو روی گوشت و سبزیجات و حبوبات تخلیه می‌کنن. وگرنه در حالت عادی حس و حال آشپزی ندارم به واقع. فکر کن مثلاً مراد معلم یا استاد دانشگاه باشه و هی هر روز ازم امتحان بگیره. اینجوری منم هی هر روز تو آشپزخونه‌ام :)))

+ بشنویم: www.irmp3.ir

این آهنگ خودش یه طرف، اون جمله‌ای که دقیقه‌ی دوم میگه یه طرف

عیدتون مبارک.

بک‌گراندِ غذاهام همون زیرانداز؟ روفرشی؟ گلیم؟ قالیچه؟ چیه اسمش؟ خلاصه همونیه که هم‌اتاقیام شستن و من با قدرمطلقِ تانژانت زاویه‌ی جارو با سطح افق منهای پی‌چهارم جاروش کردم.

۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1046- می‌خندی از ته دل، من خنده‌هاتو می‌شمرم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۳ ب.ظ

از دمِ در خوابگاه تا روبه‌روی بانک سینا و قنادی شادمنش 350 قدم. از همونجا تا سوپری چهره‌گشا 250 قدم. از سوپری تا مهدکودک بیرنگ؟ بهرنگ؟ چی بود اسمش؟ 200 قدم. از مهدکودک تا دم درِ دانشکده شیمی 200 قدم. اگه از درِ صنایع برگردی از دمِ در دانشگاه تا خط‌کشی‌های چهارراه 400 قدم و 100 قدم دیگه تا سرسره‌های پارک کنار امامزاده. از کنار سرسره‌ها تا نیمکتای پارک هم 100 قدم. 600 تای دیگه تا قلانی و بعدشم خوابگاه.

من فکر می‌کنم اولین بار شمردن رو آدمای تنها کشف کردن. آدمایی که هر چی تنهاتر می‌شدن، چیزای بیشتری پیدا می‌کردن برای شمردن. شمردنِ آدمای توی خیابون، ماشینا، مغازه‌ها، سنگ‌ها و آجرها، نرده‌ها، میله‌ها، جدول‌ها، قدم‌هاشون، شمردنِ دوستایی که داشتن، دوستایی که دارن، دوستایی که ندارن، دوستایی که نمی‌دونن دارن یا ندارن.

۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من فوبیا یا ترسِ توی جمع خوابیدن دارم. اگه وقتی خوابم یه آدمِ بیدار کنارم باشه، حس عدم امنیت بهم دست میده. انگار دست و پا و چشم و گوش و دهنمو بسته باشن و انداخته باشنم تو یه جای تنگ و تاریک و سرد و مخوف. تو این هفت سالی که خوابگاه بودم، همیشه سعی کردم بعد از همه بخوابم و قبل از همه بیدار شم. و در همین راستا، تا حالا هیچ وقت تو هیچ کلاسی نخوابیدم. شده دو سه روز بی‌وقفه بیدار بوده باشم و سر کلاس از شدت بی‌خوابی در حال مرگ بوده باشم؛ ولی هرگز نمی‌تونم توی جمع بخوابم.

دوره‌ی کارشناسی، یکی از تفریحات ناسالمم این بود که از ملت که این ملتی که میگم یه نفر بیشتر نبود، سر کلاس وقتی چرت می‌زدن یا به جای کد زدن کومبات بازی می‌کردن، عکس بگیرم و شب بذارم وبلاگم تا عبرتی باشد برای سایرین. جذابیت کارم هم به همین بی‌خبریِ سوژه از سوژه شدنش بود. بلاگفا پستای سال‌های آخر کارشناسی‌مو پودر کرده و به فنا داده. فلذا نمی‌تونم لینک بدم و یادی از گذشته‌ها بکنیم. علی‌الحساب روی [این لینک] کلیک کنید چند تا از نمونه کارامو ببینید.

چهارشنبه شریف بودم. رفته بودم سخنرانی دکتر گلشنی (از اساتید دانشکده‌ی فیزیک و فلسفه‌ی شریف). موضوع سخنرانی‌شون "ضرورت عنایت دانشکده‌های مهندسی و علوم پایه به فلسفه و فلسفه‌ی علم" بود. دویست سیصد نفری اومده بودن. تقریباً سالن جابر پر شده بود. از اونجایی که دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها صبح تا عصر کلاس دارم و خوب نمی‌خوابم، خیلی خسته بودم. از طرف دیگه، درسته به مباحث علوم انسانی علاقه دارم، ولی خب به هر حال فلسفه کجا و مهندسی کجا. ساعتِ اول سخنرانی رو با حوصله گوش دادم و حدودای سه بود که کم‌کم داشتم حس می‌کردم خواب داره بر من مستولی میشه. یکی نبود بهم بگه مگه کسی دعوتت کرده؟ پاشو برو بخواب خب. اولین صندلیِ ردیف هفتم، هشتم نشسته بودم و حرکات و سکناتم تو چشم نبود. دوربین فیلم‌برداری هم باهام کلی فاصله داشت. سعی کردم با خوردنِ هله هوله خودمو بیدار نگه دارم. ولی افاقه نکرد. کسی رو هم نمی‌شناختم باهاش صحبت کنم سرم گرم بشه! دروغ چرا؟ یه آشنا دیدم. تی‌ایِ مدار مخابراتِ ترم آخرمو. وقتی دیدمش تو دلم گفتم این دیگه اینجا چی کار می‌کنه؟ بعدش یه نگاه به خودم کردم و گفتم مجمع دیوانگان که میگن همینجاست. ینی شکرِ خدا یه آدم سالم از این دانشکده فارغ‌التحصیل نشد. برو مدارهای مخابراتی‌تو ببند خب. سلام ندادم. چون دو سال زمانِ کافی‌ایه برای فراموش کردنِ دوست، هم‌کلاسی، هم‌گروهی و کلاً هر کسی. پس عمراً منو یادش بیاد. چشام داشتن سنگین و سنگین‌تر می‌شدن. با ماکسیمم صدای ممکن هندزفریو گذاشتم گوشم و دوپس دوپس‌ترین آهنگمو پلی کردم. اما نتیجه‌ای حاصل نشد. نگاه به ساعتم کردم دیدم ده دیقه به سه مونده و کو تا بشه سه و نیم و جلسه تموم بشه. یه جوری نشسته بودم و موضوع رو پیگیری می‌کردم که انگار من اگه نباشم جلسه پیش نمیره.

تو همون حالتی که داشتم روبه‌رو رو نگاه می‌کردم، چشامو گذاشتم روی هم و سرمو تکیه دادم به پشتیِ صندلی. یهو چشامو باز کردم دیدم دوربین تو فاصله‌ی یه متری‌م به سمت منه و فیلم‌بردار و لنز دوربین دقیقاً دارن منو نگاه می‌کنن. حالی که اون لحظه داشتم، شبیه حس سربازی بود که خوابش ببره و وقتی بیدار میشه لوله‌ی تفنگ دشمن روی شقیقه‌ش باشه. از ضربانِ قلبم که بگذریم، نگاه به ساعتم کردم دیدم 9 دقیقه به سه مونده. فقط یه دیقه چشم رو هم گذاشتم و به تاریخ پیوستم. آه مظلوم و چوب خدا را جدی بگیرید. نسرین که عکس می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه عکس، نسرین گرفت؟ می‌گم نکنه بعداً فیلسوف بزرگی بشم و این فیلمو پخش کنن بگن این همونیه که هندزفری به گوش، تو جلسه‌ی سخنرانی دکتر گلشنی خوابش برده بود؟


یادداشت برای خودم:

وقتی داشتم عکسو آپلود می‌کردم یه جور حس بیگانگی داشتم نسبت بهش. عکسه برام غریبه بود. غریبی می‌کرد. خبری از اون تعلق خاطر و صمیمیت سابق نبود. برای همین فقط لینکشو گذاشتم. عکسه خیلی دور بود و خیلی نزدیک. آنچنان نزدیک که انگار همین دیروز بود که تا استاد برگشت سمت تخته فلاش گوشیمو خاموش کردم، کسی متوجه نشه دارم عکس می‌گیرم و شب آپلودش کردم برای خاطرات تورنادو. همین قدر نزدیک. و آنچنان دور که گویی عکاس و آدمای توی اون عکس زیر خروارها خاک باشن و به یاد نیارمشون. بعضی خاطره‌ها مثل لیموشیرینن. یه کم که بگذره تلخ میشن. این عکس هم تلخ شده بود انگار.


جلسه‌ی سخنرانی دکتر گلشنی:

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1044- زندگی شستن یک بشقاب است

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۸ ق.ظ

هفته‌ی آخری که خونه بودم مامان روزه بود. یکشنبه وقتی داشت برای ما ناهار درست می‌کرد با خودم فکر کردم خدایی انصاف نیست. حالا که نمی‌تونم موقع آشپزی کمکش کنم حداقل ظرفا رو بشورم. ظرفا رو شستم. پدر با مشاهده‌ی این حرکت انتحاری، سکوت کرد، مادر تشکر کرد، امید گفت آفرین. روز دوم هم ظرفا رو من شستم. پدر گفت آفرین، مادر تعجب کرد، امید گفت فوتوشاپه. روز سوم هم ظرفا من شستم. پدر تعجب کرد. مادر تعجب کرد. امید گفت دوربین مخفیه. روز چهارم هم ظرفا رو من شستم. پدر سکوت کرد. امید تعجب کرد. مادر پرسید آیا نذری حاجتی چیزی داری؟


زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه‌ی مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه‌ی دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می‌رویند قارچ‌های غربت؟

سهراب سپهری

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1043- اصولگرای خوب و منطقی

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۲۰ ب.ظ

خواب دیدم پای صندوق رأی‌م و دارم لیست اسامی نامزدا رو ورق می‌زنم. یه لیست چندهزارتایی بود. ظاهراً همه تأیید صلاحیت شده بودن و منم اسم اونی که می‌خواستم بهش رأی بدم رو فراموش کرده بودم و داشتم از بین اسامی دنبال اسمش می‌گشتم. لوکیشن خوابم دفترِ معاون آموزش‌مون بود و جناب آهنگر پای صندوق ایستاده بودن. وقتی دید دارم با استرس لیستو ورق می‌زنم با لحن پدرانه‌ی همیشگی‌ش که باباجون صدامون می‌کنه بهم گفت چیزی شده بابا؟ گفتم اسم اونی که می‌خوام بهش رأی بدم رو فراموش کردم. گفتم همیشه اسم آدما رو فراموش می‌کنم. ولی ویژگی‌هاشون یادم می‌مونه. گفت خب ویژگی این بابایی که می‌خواستی بهش رأی بدی رو بگو شاید کمکی از دستم بربیاد. بی‌معطلی گفتم اونی که می‌خواستم بهش رأی بدم یه اصولگرای خوب و منطقی بود. یه کم مکث کرد و فکر کرد و گفت فلانی رو می‌گی؟ گفتم آره آره خودشه. همینه. اسمشو روی برگه نوشتم و انداختم توی صندوق.

الان هر چی فکر می‌کنم اسم اون اصولگرایِ خوب و منطقیِ عزیزی که بهش رأی دادم یادم نمیاد. یه اسم مبهم چهار پنج حرفی تو ذهنمه که «ز» داره. کدوم «ز»، هم حتی یادم نیست. ظریف؟ زاکانی؟ غرضی؟ زرنیخی؟
می‌دونم زرنیخی نداریم. ولی خب زرنیخی هم تو پس‌زمینه‌ی ذهنم هست.

۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1042- گاه می‌اندیشم، خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ


چرا کسی نمی‌گوید این خبر تلخ امروز حقیقت ندارد...

روحت شاد خانم ظفرِ عزیز

۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو ساعت حرف می‌زنی و پست می‌نویسی و هی تایپ می‌کنی و تایپ می‌کنی و تایپ می‌کنی، بعد می‌بینی مولانا تو یه بیت همه چی رو گفته و تو داشتی چرت و پرت می‌بافتی.

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

تو بی رخ زرد من ندانم چونی


+ بشنویم: Faramarz_Aslani_Yar.mp3.html

۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1040- به کمکتون احتیاج دارم

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۵۱ ب.ظ

موضوعی که دارم روش کار می‌کنم کاربرد عدد در واژه‌سازی هست. استادم تا عنوان مقاله‌مو دید گفت از شما موضوع دیگه‌ای جز این انتظار نمی‌رفت. مقاله رو خوند و یه سری نقدها نوشت و تا هفته‌ی دیگه فرصت دارم ایراداتشو رفع کنم. چکیده‌ی مقاله اینه:

شماره یا عدد یکی از مفاهیم پایه‌ی ریاضیات است. اعداد اولین بار برای شمردن ظاهر شدند و آشناترین مفهوم ریاضی‌اند. این آشنایی و احساس سادگی از استفاده‌ی روزمره ناشی می‌شود. از اعداد طبیعی، یعنی اعدادِ 1، 2، 3 و... برای شمارش تعداد اعضای مجموعه‌ها استفاده می‌شود. به روش‌های مختلفی می‌توان ثابت کرد تعداد اعداد طبیعی، نامتناهی است. از ویژگیِ نامتناهی و سلسله‌مراتبی بودن اعداد، و نیز از توالی و ترتیب‌شان می‌توان در امر واژه‌سازی یا نام‌سازی و نام‌گذاری استفاده کرد...

یکی از ایرادهای مقاله‌ام این بود که دامنه‌ی مثال‌ها کم بود. مثال‌های عمومی که از ترکیب عدد و اسم به ذهنم رسیده بودن اینا بودن: یک‌چشم، یکتا، یک‌نفس، یک‌دم، یک‌بند، یک‌هو، دورو، دوپهلو، سه‌نظام، چهاردست‌وپا، چهارزانو، چهارشانه، چهارراه، چهارچوب، شش‌لول، شش‌طبقه، هفت‌سر، هفت‌سنگ، هفت‌خبیث، هفت‌خط، هفت‌تیر، هشت‌پا، هجده‌چرخ، سی‌وسه‌پل، چهل‌ستون، شصت‌تیر، هزارپا، یک‌تنه، یک‌جانبه، یک‌ماهه، یکساله، یک‌خوابه، یک‌فوریتی، یک‌وجبی، یک‌سر، یک‌سره، یک‌جا، دوباره، دوتیغه، دوچرخه، دوبیتی، دوجداره، دوجمله‌ای، دوآتشه، دواخطاره، دوگنبدان، دوبرادران، سه‌چرخه، سه‌راهی، چهارجوابی، پنج‌دری، شش‌ضلعی، هفت‌ساله، هفت‌خواهران، دوازده‌امامی، سیمرغ، هشتادمتری، و حتی سیکس‌پک! مثال‌های تخصصی: ستاره‌ها و صورت‌های فلکی (مثلاً سحابی LDN1622)، المان‌های الکتریکی (مثلاً ترانزیستور بی‌سی107)، ویتامین‌ها (مثلاً ب12)، داروها و نام‌های شیمیایی (مثل تترا فلان و بهمان)، نام‌های علمی حیوانات، گیاهان، باکتری‌ها، ویروس‌ها (برای حیوانات و گیاهان و بیماری‌ها مثال بلد نبودم)، انواع گواهینامه (پ1)، انواع کاغذ (A4)، مدل‌های گوشی (آیفون6)، ورژن‌های برنامه‌ها (ورد2013، ویندوز8)، فیلم (اره1، هری‌پاتر1، اخراجی‌ها1)، درس (ریاضی1) و پیشوندهای واحدهای SI مثل میلی و کیلو و پیشوندهای یونانی مثل مونو، دی و... یه مثال دیگه هم به ذهنم رسید روم نشد تو مقاله بنویسم و فقط به شما می‌گم: دیدین بچه‌ها وقتی میرن دستشویی میگن شماره‌ی 1 یا 2 داریم؟ :))))

دیگه چه ترکیباتِ ترجیحاً تخصصی به ذهنتون می‌رسه که توش عدد هست آیا؟

۱۲۸ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1039- یکی که همیشه حواسش بهت هست

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۷ ب.ظ

1. پارسال تابستون یه هفته زودتر از بقیه رفتم خونه. بعداً وقتی داشتم فایل صوتیِ اون جلسه رو که جلسه‌ی آخر بود، گوش می‌دادم، استاد به عنوان نکته‌ی مهم پایانی به بچه‌ها گفته بود امروز خانم فلانی نبود. حتماً مطالب این جلسه رو برسونید دستش. 2. پاییز نود و یک بود. یادم نبود تی‌ای1 ساعت کلاسو تغییر داده. عصر برگشتم خوابگاه و شب هم‌کلاسی‌م ایمیل زد: سلام مهندس. چرا امروز نیومدى کلاس ساعت ٦ رو؟ من فیلم گرفتم برات می‌ریزم رو فلش. 3. دارم فایل‌های صوتیِ این دو هفته‌ی بعد عیدو گوش می‌دم. از هشت نفر، چهار پنج نفر نیومدن. استاد داره حضور و غیاب می‌کنه. "خانم فلانی نیست. دیگه کیا نیستن؟" موقع درس دادن چند بار ریکوردرو برمی‌داره چک می‌کنه ببینه صداش ضبط میشه یا نه. جلسه‌ی دوم دو نفر غایبن. یه نگاه به بچه‌ها می‌کنه و میگه: دو جلسه است که کلاستون خانم فلانی رو نداره. بعداً این صداها رو بدید بهش. 4. سوگند به روشنایی روز، سوگند به شب چون آرام گیرد، که پروردگارت نه تو را رها کرده و نه دشمن داشته است. (ضحی، 3-1)


teaching assistant 

۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1038- و دوباره تهران

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ

چند روز پیش خواب دیدم وقتی می‌رسم خوابگاه می‌فهمم یه چیزایی رو جا گذاشتم. ظهر رسیدم خوابگاه و چمدونمو باز کردم فهمیدم یه چیزایی رو جا گذاشتم. معمولاً چیزایی رو جا می‌ذارم که ارزش پست کردن ندارن و باید یکی دیگه بخرم. مثل مسواک، شونه، قیچی، فلش، جامدادی، خودکار، مداد، پاکن، خط‌کش، دفتر یادداشت. می‌خرم؛ ولی هیچ وقت نمی‌تونم با وسیله‌ی جدید ارتباط برقرار کنم.

لام تا کام تو قطار با هم‌کوپه‌ایا صحبت نکردم. اون وقت وقتی راننده تاکسی پرسید اهل کجام و گفتم تبریز و وقتی گفت یه بار اومده تبریز و ائل‌گلی رو دیده، داشتم براش توضیح می‌دادم که ما خودمون می‌گیم شاهگلی و گُل که تلفظ درستش گوئل هست ینی برکه و دریاچه و بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن و وقتی گفت مادرش تهرانی و پدرش آستاراییه، بحثمون رفت سمت اردبیلیا و درخواستشون مبنی بر چسبوندن آستارا به اردبیل و قبول نکردنِ آستارایی‌ها. تا برسیم خوابگاه در مورد فرهنگ تبریزیا و تفاوتشون با اردبیلیا و ارومیه‌ای‌ها و سایر ترک‌ها صحبت کردیم. در مورد تهران و دردسرهای پایتخت‌نشینی و شلوغی و جمعیت و کار و تحصیل و چشم و هم چشمی. وقتی پیاده شدیم و رفت از صندوق عقب چمدونمو بیاره، نوشابه و ساندویچی که یکی از خانومای قطار بهم داده بودو دادم بهش و گفتم این نذری همون خانومی بود که میدون فاطمی پیاده شد. نخواستم دستشو رد کنم و گرفتم. ولی من ساندویچ و نوشابه دوست ندارم. گرفت و تشکر کرد و چمدونمو تا نگهبانی آورد و رفت.

رسیدم دیدم هم‌اتاقیام زیرانداز یا شایدم گلیم، قالی، قالیچه، روفرشی یا حالا هر چی رو شستن منتظر منن بیام وسیله‌هامو که به خاطر سمپاشی گذاشته بودم توی کارتن، بچینم و پهنش کنن. لباسشویی خوابگاه هنوز خرابه و تو حیاط خوابگاه شسته بودنش. تشکر کردم و گفتم پس منم اتاقو جارو می‌کنم. گفتن جاروبرقی خرابه ها! گفتم خب از شیما اینا جارو دستی می‌گیریم. منظورم این جاروهای سنتی بود که اجدادمون با اونا خونه‌هاشونو تمیز می‌کردن. هم‌اتاقیام معتقدن من بلد نیستم جارو کنم. با این حال من اتاقو جارو کردم و در حینِ عملیات به این نتیجه رسیدم که جارو ماکسیمم بازدهی رو وقتی داره که با شیب 45 درجه نگهش داری. اینجوری آشغالای بیشتری جمع میشه. ولی تو این حالت موها از روی موکت تکون نمی‌خورن و باید زاویه رو کم یا زیاد کنی. شاید تابعِ میزان جمع‌آوری مو قدرمطلقِ تانژانت زاویه‌ی جارو با سطح افق منهای پی‌چهارم باشه.

۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1037- ماجرای امروز

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۶ ب.ظ

عصر با مامان و بابا و امید رفتیم سینما ماجرای نیمروزو دیدیم.

توی سکانس پایانی، دستام یخ کرده و رنگم پریده بود. پاهام می‌لرزید. دستامو گذاشته بودم روی زانوهام و محکم فشار می‌دادم و ضربان قلبم روی دور تند بود.

ارزشِ یک بار دیدنو داره.


۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب کفشامو شستم و چند دیقه پیش داشتم بندِ (اممممم فعلِ تنظیم اولیه‌ی بندِ کفش چیه؟ بندِ کفشامو می‌بستم؟ نمی‌بستم که. داشتم از اول تنظیم می‌کردم. بستن اون حالتیه که مثلاً داری می‌ری بیرون و دو تا گره می‌زنی محکم بشه. شایدم اون حالت، محکم کردنِ گره باشه و به این یکی می‌گن بستن. لابد می‌بستم دیگه.) بله عرض می‌کردم. صبح داشتم بندِ کفشامو از اول می‌بستم و از اونجایی که من هیچ وقت کوه نمیرم و ورزش نمی‌کنم و اسپورت نمی‌پوشم (جز اون یه باری که سنت‌شکنی کردم اسپورت پوشیدم رفتم دانشگاه و ملت کمپینِ "نه به اسپورت"، "اون قبلیا بیشتر بهت میومد" راه انداختن1)، عمیقاً داشتم به «گرهِ بندِ کفش» که موضوع جدیدی تو زندگی‌م محسوب میشه فکر می‌کردم. البته کنکورِ دو هفته دیگه و کاراموزی و مقاله و پروپوزال هم موضوعات جدیدی هستن؛ ولی به نظرم اونا ارزش فکر کردن ندارن. آدم وقتی موضوع به این جذابی تو زندگی‌ش هست، چرا باید بشینه به مسائلی مثل کار، تحصیل و ازدواج فکر کنه؟ یه برنامه دارم تو گوشی‌م که چند تا روش برای بستن بند کفش معرفی کرده. یه نگاه به گره‌ها کردم و دیدم روشی که گره‌ها داخل باشن و از بیرون فقط چند تا خط موازی و افقی دیده بشه (روشِ 4 و 5) با روحیه‌م سازگارتره. از اونجایی که روش 4 از داخل هم تقارن داره و روش 5 تقارن نداره، روشِ 4 رو انتخاب کردم. و در همین راستا اومدم این تجربه‌ی شگفت‌انگیز رو با شما به اشتراک بذارم.

یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/327


۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1035- من افسانه‌ی جغدهای نگهبانمو می‌خوام :(

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش تلویزیون داشت فیلم‌هایی که آخر هفته قراره پخش بشه رو معرفی می‌کرد. یهو داداشم گفت عه کارتونِ تو! افسانه‌ی جغدهای نگهبان. با ذوق پریدم جلوی تلویزیون و عه این منم گویان!، چنان محوِ جغدهای انیمیشن مذکور بودم که اصن حواسم نبود ببینم کی قراره پخش بشه. یه چیزی تو مایه‌های جمعه و شبکه 2 (اونم نه با قطعیت!) تو ذهنم موند و دیگه ساعت پخشو ندیدم. بعداً هم هر چی سرچ کردم، هیچی تو گوگل ننوشته بود. سایت شبکه دو هم چیزی به نام جدول پخش برنامه‌ها نداشت. در همین راستا، امروز از صبحِ علی‌الطلوع، درس و مشق و کار و زندگی‌مو رها کردم به امان خدا و صرف نظر از اینکه دو هفته دیگه کنکور دارم و باید جُل و پلاسمو جمع کنم برگردم تهران، تخمه و پفک و کلّی قاقالی‌لی گذاشتم بغل دستم و نشستم پای تلویزیون، منتظر جغدهای نگهبانم. استادم هم صبح پیام داده اون مقاله‌ای که نوشته بودی و گفته بودم بازبینی کنو بیار بخونم ببینم چه کردی. و خدا به سر شاهده که هیچ کاری نکردم هنوز. تا این لحظه چند تا سریال دیدم، چند تا سخنرانی مذهبی دیدم، اخبار ناشنوایان دیدم!، یه برنامه برای کنکوری‌ها بود موسوم به اوج یادگیری، اونو دیدم، هفت هشت ده تا کارتون موسوم به جیم جیم و برنارد و اسم بقیه‌شون یادم نموند، دیدم و هنوز جغدها رو ندیدم. الان رفتم دوباره یه چرخی تو گوگل و سایر جداول پخش زدم و اصن همچین کارتونی تو لیست نبود.


بعداًنوشت:

۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هوا را بگیر، این فولدر را نه.

حنانه: باورم نمیشه همیشه این همه جغد می‌دیدم تو زندگیم و هیچ وقت برام یادآور هیچی نبوده. الان گوشه‌ی کفش یارو تو اتوبوس، جغد باشه چشام میزنه بیرون گوشیو در میارم عکس بندازم.

۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1033- وصایای یک بلاگر پیرِ پا لب گور، به بلاگران جوان (3)

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۲۷ ق.ظ

در «وصایای1» و «وصایای2» در مورد چگونه نوشتن و چگونه خواندن بحث کردیم. 

این پست رو می‌خوام اختصاص بدم به بحثِ «کامنت‌شناسی» و انواع کامنت. 

یکی از مهمترین مزایای وبلاگ، امکانِ گذاشتن کامنت هست. ما معمولاً بعد از خوندنِ کتاب نمی‌تونیم نقد یا نظرمونو به گوش نویسنده برسونیم، ازش تشکر کنیم یا ابهاماتی که در حین مطالعه برامون پیش اومده رو ازش بپرسیم. اما کامنت‌دونیِ وبلاگ این امکان رو به ما میده تا با نویسنده ارتباط برقرار کنیم. کامنت بذاریم و پاسخش رو دریافت کنیم. البته ممکنه نویسنده‌ی وبلاگ در تنظیمات وبلاگ اجازه‌ی گذاشتن کامنت و یا اجازه‌ی انتشار نظرات رو قبل از کنترل توسط خودش نداده باشه، و حتی ممکنه کامنت گذاشتن رو به کسانی که وبلاگ دارند یا قبلاً کامنتی ازشون تایید و منتشر شده محدود کنه. برخی نویسندگان کامنت‌ها رو می‌بندن و ایمیل‌شون رو در اختیار خواننده قرار میدن، برخی، کامنت‌ها رو باز می‌کنن، ولی جواب نمی‌دن، یا جواب میدن، ولی تأیید و به صورت عمومی نشون نمی‌دن. سلیقه‌ها متفاوته و هر بلاگری دلایل خودشو داره.

قبل از اینکه وارد بحث اصلی که انواع کامنت هست بشیم، بیاید «کامنت» رو تعریف کنیم.

کامنت در لغت به معنای توضیح، تفسیر و تعبیر هست و در وبلاگ‌ها معمولاً به نظر خوانندگان مطالب اطلاق میشه. خوانندگان وبلاگ می‌تونن نظرات خودشون رو پیرامون مطلبی که نویسنده‌ی وبلاگ نوشته، پای مطلب اضافه کنن و سایر خوانندگان می‌تونن نظرات‌شون رو در مورد نظرات بقیه بنویسن. و شاید لذت‌بخش‌ترین و ارزشمندترین بخش وبلاگ‌نویسی همین امکان استفاده از نظر خوانندگان هست که باعث میشه یک ارتباط دوطرفه بین بلاگر و خوانندگان، و خوانندگان با همدیگه ایجاد بشه.

کامنت گذاشتن، با اهداف و به دلایل مختلفی صورت می‌گیره. بعضیا هدفشون تعامل، ارتباط‌گیری و دوستی با نویسنده و نزدیک شدن بهش هست. بعضیام هدفشون دلگرم کردن نویسنده. اینا مثل ژنراتور و منبع تغذیه و انرژی هستن. یه عده هم برای تلافی کردن کامنت می‌ذارن. شما یک زمانی به وبلاگ ایشون سرزدید حالا دارن جبران محبت می‌کنن. هدف برخی از افراد هم تبلیغ وبلاگ‌شون و جذب مخاطب هست. معمولاً توی وبلاگ‌های پرمخاطب کامنت می‌ذارن که خودی نشون بدن. یه عده هم هستن که واقعاً کامنت دارن. کامنت به اون معنای واقعیِ نظر و دیدگاه.

هر کاری اصول خاص خودشو داره؛ حتی کامنت گذاشتن. می‌تونیم کامنت‌ها رو بر اساس موضوع‌شون به دسته‌های مختلفی تقسیم کنیم تا دقیق‌تر در موردشون بحث کنیم.

1. کامنت‌های "معرفی"، از نوع من کیستم، از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود. معمولاً اولین کامنت‌ها یه همچین کامنت‌هایی هستن. در این کامنت‌ها، کامنت‌گذار به ارائه‌ی یک سری اطلاعات شخصی درباره‌ی خود می‌پردازد.

2. برخی کامنت‌ها ابراز "احساسات" هستن. تعریف، تمجید، تبریک، تسلیت، تعجب، ابراز علاقه، اظهار دلتنگی، دعا، جملات انرژی‌بخش، اعلام حضور، موافقت، مخالفت، همراهی، همدردی، هم‌حسی، توهین، تهمت، فحش، بد و بیراه، عبارت‌های کوتاهی مثل چه جالب، چه عجیب، چه خوب، احسنت، آفرین، لایک، عالی بود، ممنون، التماس دعا و شکلک‌هایِ :)، ^-^، خخخخ، [بوس]، [گل] و...

3. کامنت‌های نوعِ "خاطره". خاطره‌ای که یهو یا با خوندنِ پستِ اخیر، یادِ خواننده افتاده و تعریفش می‌کنه.

4. کامنت‌های "پرسشی"، شامل جملاتی که با آیا، چرا، چه جوری، کدوم، کِی، کجا و کی شروع میشن. سوالات درسی، شرعی، احکام، چه کنم، چه نکنم، مشاوره‌ی درسی، خانوادگی و حتی ازدواج :|

5. برخی کامنت‌ها "پاسخ" هستن. پاسخ به سوالی که نویسنده پرسیده.

6. برخی کامنت‌ها "درخواستی" هستن. شامل جملات امری مانند «دنبالت کردم، دنبالم کن»، «به منم سر بزن» و درخواست پست، منبر، رمز، جزوه، آدرس، شماره، عکس، آشنایی، و حتی درخواست ازدواج :|

7. کامنت‌های "انتقادی". نقد پست، قالب، فونت، رنگ، سایز، و حتی تیپ، قیافه و شخصیت نویسنده به استناد و بر اساس پست‌ها.

8. کامنت‌های «بی‌ربط» حاوی شعر، لینکِ پست، آهنگ، فیلم، کتاب، کلیپ، معرفی سایت و وبلاگ.

9. کامنت‌هایی از نوعِ "چت" و گفتگو، به صورت از هر دری سخنی.

و 10. کامنت‌های "ترکیبی".

من این ده نوع به ذهنم رسید. اگه طبقه‌بندی جامع‌تری دارید خوشحال می‌شم نظرتونو بدونم. 

هر کدوم از اینا، اصول، قواعد، جایگاه و ویژگی‌های خاص خودشونو دارن. حواسمون به کامنتامون باشه. وبلاگ، یه رسانه‌ی مجازیه، ولی یادمون نره که ما آدم‌های واقعی هستیم. آدمای واقعی دل دارن، دلشون می‌شکنه، ناراحت میشن، غصه می‌خورن.

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد، خطی ننویسم که آزار دهد کسی را، یادم باشد که روز و روزگار خوش است، و تنها دل ما دل نیست.

امروز با انواع کامنت‌ها آشنا شدیم. در آینده، درباره‌ی «چگونه کامنت گذاشتن» بحث خواهیم کرد.

[یکی از فانتزیام اینه که وبلاگ‌نویسی به عنوان علم مطرح بشه و تو دانشگاه‌ها تدریس بشه. منم سال‌های واپسین عمرم استادِ درس وصایای خودم باشم و از بلاگران جوان امتحان بگیرم و مثلاً یکی از سوالا این باشه که برای فلان موضوع یک پست کوتاه و یک پست طویل بنویسید، یا برای فلان پست یک کامنتِ پرسشیِ خصوصی، یک کامنت انتقادی عمومی و یک کامنت بی‌ربط بگذارید و برای فلان کامنت پاسخ مناسب بدهید.]

۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1032- توزیع عادلانه

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۴۶ ب.ظ

1. گَهی پشت به زین

هم‌کلاسیا انقدر به نمره‌هاشون اعتراض کردن و نامه و پیغام و پسغام برای استاد فرستادن که استاد بینوا، بعد از سه ماه!، تجدیدنظر کرد و 3 نمره هویجوری در راه رضای خدا به همه اضافه کرد بلکه پاس شن دست از سرش بردارن. در همین راستا، امروز بهم خبر دادن نمره‌م شده 23. به میمنت و مبارکی. تا باشه از این نمره‌ها. خدا بیشترش کنه. ولی اگه بگم هیچ حسی نسبت به این اقدام استاد ندارم، و یا خوشحالم که نمره‌ی هم‌کلاسیام هم بیشتر شده دروغ گفتم. به ضرس قاطع عرض می‌کنم که برتری‌ای که الان تبدیل شده به هم‌ترازی و هم‌سطحی، حق مسلم من بود و حق دارم استادم رو نبخشم. حق ندارم؟

2. گَهی زین به پشت

سرمربی یکی از تیم‌های مطرح کشور که قراردادهای میلیاردی می‌بنده و دستمزدهای میلیاردی می‌گیره، به مناسبت روز پدر اومده تو یکی از این برنامه‌ها و در پاسخ به سوال مجری در راستای چه خبر و اوضاع چه طوره میگه الحمدلله، خدا رو شکر که به هر حال یه زندگیِ متوسطی دارم و می‌گذره.
این اگه متوسط زندگی می‌کنه، ما دقیقاً داریم چی کار می‌کنیم؟

3. ببینیم: www.aparat.com

۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1031- کی می‌گه، چی می‌گه، کی چی می‌گه؟ (2)

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ب.ظ

نامجو یه آهنگی داره به اسم «نامه». متنش، ترکیبی از چند غزل حافظ هست. این آهنگ اولین آهنگیه که از نامجو شنیدم و یادمه انقدر خوشم اومده بود که برای دوستام فرستاده بودم و واکنش‌شون این بود: «نامجو؟»، «تو مگه نامجو گوش میدی؟»، «عجب! پس تو هم نامجو گوش میدی!». 

چون هیچ وقت بیوگرافی خواننده‌ها و پیج‌ها و افکار و عقاید شخصی‌شونو دنبال نمی‌کنم و تو جمع‌ها و تشکّل‌های خاصی هم نیستم که ببینم طرفداراشون کدوم قشر از جامعه هستن، مشابه این واکنش رو بارها تجربه کردم.

حدیثی داریم از حضرت علی (ع) که «خُذ الحکمَةَ حَیثُ کانَتْ وَ انْظُر اِلی ما قالَ و لا تنظُرْ الی مَنْ قال». معنی‌ش اینه که حکمت را هر جایی است فرا بگیر و نگاه کن به آنچه گفته می‌شود نه به گوینده‌ی سخن.

اگه یادتون باشه پست 1005، در مورد قضاوت و پیش‌داوری و پیش‌زمینه‌ی ذهنی خودم نسبت به یکی از بلاگران و اساتید نوشته بودم. از خودم پرسیده بودم چرا در آنِ واحد نظرم راجع به یه پست یا یه مقاله عوض شد؟ مطلب که همون مطلب بود. چی عوض شد این وسط؟ همیشه با خودم فکر می‌کردم اگه قرار باشه ما به گفته بنگریم نه به گوینده، پس چرا خدا پیامبراشو از بین راستگوترین و مهربان‌ترین و خوش‌اخلاق‌ترین و بهترین افرادش انتخاب می‌کرد؟ اگه مهم اون حرفی باشه که می‌خواسته ابلاغ کنه، چه فرقی داره این حرفو کی به مردم برسونه؟

به نظرم حدیثِ به گفته بنگر نه به گوینده، منافاتی با «اصل تأثیرگذاری شخصیت صاحب سخن در صحت و استحکام کلامش» نداره. ینی وقتی در جایگاهِ گوینده هستیم، باید به این نکته توجه کنیم که شخصیتِ ما به عنوانِ مبلّغ بر فرایند تبلیغ اثر داره. اما در جایگاه شنونده، حکمت را فراگیر و لو از منافقین. یعنی اگر احساس کردی که آنچه طرفِ مقابل دارد، علم و حکمت است و درست است، فکر نکن که او کافر است، مشرک است، نجس است، مسلمان نیست. برو بگیر، حکمت مال توست و در دست او امانت است. این روایت دلالت داره بر این که حکمت، ذاتاً دارای ارزش است و هر جا یافت شود، باید فراگرفته شود و شخصیت افراد نباید مانع و سدّی در پذیرش آن شود. طبق این روایت معیار و ملاک اساسی، سخن حق و کلام صحیح است و شخصیت گوینده نباید تأثیر منفی بر این معیار بگذارد.

+بشنویم: Mohsen_Namjoo_Nameh.mp3

۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت

خوب می‌دانم که تنهایی مرا دق می‌دهد

عشق هم در چنته‌اش چیزی از این بهتر نداشت

آنقدر می‌ترسم از بی‌رحمی پاییز که

ترس من را روز پایانی شهریور نداشت

زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه‌ام

ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت

حال من، حال گل سرخی‌ست در چنگ مغول

هیچ کس حالی شبیه من به جز «قیصر» نداشت1

مریم آرام
عنوان: قیصر امین‌پور
۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1029- عشق است و آتش و خون

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ق.ظ

کتاب کلیات فلسفه، فصل آخرشو اختصاص داده به مبحث زمان. صفحه 388 این کتاب به نقل از بدایةالحکمة علامه طباطبایی نوشته: "نسبت «آن» به زمان همانند نسبت نقطه به خط است. اگر ما در یک خط سه قسمت در نظر بگیریم، حدّ فاصل هر یک از این قسمت‌ها نقطه خواهد بود. وجود این نقطه‌ها بر روی پاره‌خط مفروض، یک وجود فرضی و بالقوه است، زیرا اصل این تقسیم یک تقسیم فرضی است، نه خارجی. در مورد زمان نیز جریان به همین صورت است. «آن» یک امر عدمی است و یک وجود فرضی و اعتباری دارد، نه یک وجود واقعی و خارجی." ولی «آن» وجود داره. مگرنه اینکه یک «آن» شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود؟ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود. 

نوشته الشیء ما لم‌یجب، لم‌یوجد. شیء تا واجب نگردد موجود نمی‌شود. شیء ممکن تا به حدّ وجوب و ضرورت نرسد موجود نمی‌گردد. شبیه همون چیزی که کلنل ساندرس صفحه‌ی 403 کافکا در ساحل به هوشینو گفت. گفت "چخوف میگه اگر هفت‌تیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک شود." منظور چخوف اینه که ضرورت یه مفهوم مجرده و ساختمانی متفاوت با منطق، اخلاق یا معنی داره. وظیفه‌اش کاملاً به نقشی وابسته است که بازی می‌کنه. آنچه نقشی بازی نمی‌کنه نباید وجود داشته باشه. آنچه ضرورت ایجاب می‌کنه، لازمه وجود داشته باشه. و این تویی که تشخیص میدی کِی ماشه رو بکشی و مغز کیو بپاشی رو دیوار. من لوله‌ی تفنگمو گذاشتم روی شقیقه‌ی منِ قبلی.

In this part of the story I am the one who dies
The only one
and I will die of love because I love you
Because I love you, Love, in fire and blood 1


1Pablo Neruda

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1028- تو مو می‌بینی و من پیچشِ مو

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۲۹ ب.ظ

در راستای پست قبل، یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که ما اون بازی کشیدن مو رو به نیت اینکه شوهر کی خوشگل‌تره انجام می‌دادیم. استغفرالله! یکی از دوستان هم پرسیده بودن تو آزمایشگاه ثبت سیگنالای مغزی، یه وقتایی اونی که سیگنالشو می‌گرفتن، خودش بوده و روسری سرش بوده. ولی بعداً که الکترودها رو از سرش جدا می‌کرده چند تا تار مو بهش می‌چسبیده و یادش نیست که متوجه نشده بوده یا فکر کرده بوده اشکال نداره و تمیز نکرده و الکترودها رو یکی از پسرا تمیز کرده و یادشه یه بار گفته "موهاتم که چسبیده به الکترودها". دیدن یا دست زدن به موهای کنده شده‌ی دختر چه حکمی داره؟! در راستای سوال ایشون، یادمه دبیرستان که بودیم، معلم‌مون می‌خواست کار با کولیس ورنیه (قطرسنج) رو یاد بده و نازک‌ترین چیزی که باهاش آزمایش می‌کردیم تار مو بود و چون خودش کچل بود از ما یه تار مو خواست. منم که همیشه جان بر کف و داوطلب در زمینه‌های علمی فرهنگی بودم و حتی وقتی معلم زیست‌مون داشت گروه خونیا رو یادمون می‌داد، این خونِ من بود که رفت زیر میکروسکوپ و A مثبت از آب درومد. فلذا دست کردم زیر مقنعه و یه تار مو درآوردم دادم دست آقای معلم و قطرشو اندازه گرفتیم. حالا بعدِ ده سال نشستم دارم به عقوبت اُخرویِ کارم فکر می‌کنم و سایت‌های مراجعو بررسی کردم و بعدشم زنگ زدم دفترشون.

نتیجه‌ی تحقیقاتم طی 24 ساعتِ گذشته: مویی که از سرِ زن جدا شده و روی فرش یا حالا هر جایی افتاده اگر نامحرم ببیند و دست بزند چه حکمی دارد؟ پاسخ: در این زمینه بین فقها اختلاف نظر است، برخی می‌گویند حرام نیست ولی بنا بر احتیاط واجب باید از نگاه و لمس موی جدا شده از نامحرم اجتناب شود و دست زدن به آن خلاف احتیاط است. برخی نیز معتقدند اگر به قصد لذت نباشد، اشکال ندارد. والا من خودم شخصاً چندشم می‌شه. لذت کجا بود آخه. روایت داریم وقتی مو تو غذا باشه، فرقی نداره مژه‌ی دلبر باشه یا سیبیل مراد. اصن اینا که یه تار موی همسرشونو به یه دنیا نمیدن، اگه همونو تو غذا پیدا کنن چی؟
خب دیگه بیشتر از این منقلب‌تون نمی‌کنم. تا فتوایی دیگر بدرود.

--------------------

بعداًنوشت‌ها: یکی دیگه از دوستان طی کامنتی تأکید کردن باید حتماً موی جلوی سر کنده بشه تا شوهر مورد نظر خوشگل باشه. دوست دیگری فرمودن احتمالاً اون روز گلبول‌های قرمزو زیر میکروسکوپ دیدید. زیرا گروه خونی رو با میکروسکوپ تعیین نمی‌کنن. به نقل از ایشون یه ماده‌ای هست به اسم آنتی‌کُر (سه تا آنتی‌کر داریم، A و B و Rh) سه قطره خون می‌ذاریم رو یه لام شیشه‌ای، روی یکی A می‌ریزیم، روی یکی B و یکی هم که Rh. بعد یه کم صبر می‌کنیم. اگر A لخته شد گروه خونی A هست. اگه B لخته شد B و اگر هر دو لخته شد گروه خونی AB. اگر هیچ کدوم لخته نشد گروه خونی O هست. واسه منفی و مثبت بودن هم اگر قطره‌ی خون سومی که Rh ریخته بودیم لخته شد مثبت و اگه نشد منفیه.

کامنت گذاشتن ما هنوز هم وقتی یه چیزو باهم می‌گیم می‌دوییم و موهای همو می‌کشیم تا شوهرمون خوشگل‌تر شه. مثلا موی بچه‌های متاهلو که می‌کشم جیغ میزنن میگن به هر حال شوهر ما خوشگل‌تره! شوهر اونا که دیگه تعیین شده حالا چه اصراریه موهای ما رو بکشن و نذارن شوهرامون خوشگل‌تر باشن؟! و اینکه سال پیش‌دانشگاهی سر کلاس فیزیک دبیرمون خواست قطر یه چیزی رو اندازه بگیره و رو به بچه‌ها گفت یه تار مو میخوام منم داوطلبانه یه تار مو تقدیمش کردم و بعد از گرفتنش گفت چقدر درازه! و اینکه من خودم یه سوال شرعی همیشه توی ذهنم بوده و اونم اینکه آیا تف نامحرم حرامه؟ مثلا یه دختره آب بخوره و دقیقا از همونجایی که آب خورده یه پسر آب بخوره و اون قسمته تفی بوده باشه... حکمش چیه دقیقا؟!

پاسخ شیخ شباهنگ دامَ ظلهاالعالی: والا من شنیدم روی صندلی یا جایی که خانوم نشسته باشه، بعد از اینکه بلند شد نباید یه آقا بشینه و باید صبر کنه یه مدت بگذره. فکر کنم حکم این لیوان تف‌تفی هم همین باشه. خدا وکیلی من توی لیوان دهنی خودمم آب نمی‌خورم. این کدوم اسکوله که می‌خواد توی لیوان دهنیِ یه دختر نامحرم و تازه دقیقاً از همون ناحیه‌ی تف‌تفی شده آب بخوره آخه؟

سوالات شرعی و حتی غیرشرعی‌تان را از شیخ بپرسید!!!

۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1027- چه می‌شود عیان شوی مرا عزیز جان شوی

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۱ ب.ظ

بچه که بودیم، فکر می‌کردیم اگه دو نفر باهم یه چیزیو بگن، باید موهای سر همدیگه رو بکشن و آرزو کنن و آرزوی اونی که زودتر موی طرفو کنده برآورده میشه. یه وقتایی معلم سر کلاس یه چیزی می‌پرسید و بغل دستی همون جمله‌ایو می‌گفت که من گفتم. یواشکی از زیر مقنعه می‌افتادیم به جونِ همدیگه و

یه لینکی برای یکی فرستادم و تا اومدم صفحه‌ی مدیریت وبلاگ خودم دیدم همزمان با من اونم همون کامنتو گذاشته. گفتم می‌تونیم تار موی خودمونو بکَنیم برای طرف مقابل آرزو کنیم. چند دیقه بعد یه تار مو کنار لپ‌تاپ من بود، یه تار مو کنار لپ‌تاپ اون. 

بلند شدم تار موی سحرآمیزو بذارم یه جای امن. کمدم تا خرخره پر بود و جا نداشت. حتی برای همین یه تار مو هم جا نداشت. همه رو ریختم بیرون ببینم زورم به کدومشون می‌رسه که پرتش بدم بره.

این جعبه‌ی خالی چیه نگه داشتم؟ تکونش دادم و بدون اینکه بازش کنم پرتش کردم سمت سطل آشغال. جزوه‌ها نه، کتابام نه. نقاشی‌ها نه. مدادرنگیا بمونه، مدادشمعیا بمونه، آخرین گچی که معلما باهاش درس دادن هم نه. این ماژیکه که خشک شده! ولی بمونه. جایزه‌های شاگرد اولی، بلیت‌هایی که تو این 6، 7 سال باهاشون رفتم و اومدم، رسید خرید از سوپری و تره‌بار، عصب دندونم، ناخنای دوسانتی‌م، شمع‌هایی که نذر امامزاده‌ها کردم، نقل و نبات سفره‌های عقد فک و فامیل، کارت عروسیاشون، چوبِ بستنی، ظرف بستنی، ظرف فالوده، لیوان ذرت مکزیکی، ظرف یه بار مصرف آش، پاکت شیرکاکائو؟!!! مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور، شکلاتایی که ده بیست سال از تاریخ انقضاشون می‌گذره، جوراب یه سالگیم، پیرهن قرمز دو سالگیم، اسباب بازیام، عروسکام، ترانزیستورا و دیودایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم، هندزفزیای سوخته، پوستِ! چیپس و پفک، عیدیای بچگی‌م (کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی)، سکه‌های یه تومنی، یه قرونی، چند تای دیگه که عکس شاه روشه و کلی آت آشغال دیگه. همه رو برگردوندم سر جاش و رفتم سراغ سطل آشغال. جعبه رو باز کردم دیدم خالی نیست. یه لیوان یه بار مصرف توش بود. از اون یه بار مصرفای غیرکاغذی. تا کرده بودم. برخلاف بقیه‌ی چیزا که تاریخ و اسم و امضا داشتن، این یکی هیچی نداشت. یادمم نیومد لیوانِ چیه. دوباره انداختمش تو سطل آشغال و اومدم سراغ کمدم. یهو مثل این فیلما که طرف حافظه‌ش تکون می‌خوره و یاد یه چیزی می‌افته برگشتم سمت سطل آشغال و زیرِ لب گفتم آبِ نطلبیده!


بیشتر بدانید: خالقِ کاراکتر مراد، هم‌کلاسی ارشدم، مطهره بود. الان دیگه هم‌کلاسیم نیست. یه ماه از ترم نگذشته بود که با آقای ط. انصراف داد. روزای اول ترم اول بود. تایم استراحت بین کلاسا، هندزفری به گوش خیره شده بودم به آسمون. داشتم به همون موضوعی فکر می‌کردم که الان که ترم آخرم فکر می‌کنم. لیوانِ آبو گرفت سمتم و گفت آب می‌خوری؟ گفتم نه، مرسی. گفت میگن آب نطلبیده مراده و post 373

۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1026- مرادُف

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ق.ظ

اون اوایل وقتی این کتابای فلسفی رو می‌خوندم، به معنای واقعی کلمه هیچی ازشون نمی‌فهمیدم (هنوزم نمی‌فهمم البته). یادمه صفحه‌ی 126 یکی از کتابا نشونه گذاشته بودم که بعداً برگردم و از همون صفحه ادامه بدم؛ حواسم نبود و از صفحه‌ی 80 شروع کردم به خوندن و وقتی رسیدم به 126 و نشونه‌مو دیدم، اصلاً حس نمی‌کردم این مطالبی که خوندم تکراری بودن. اصطلاحات جدید، بیان جدید و حتی سبک تفکر جدید. یه جاهایی نمی‌دونستم فلان کلمه رو با فتحه بخونم یا کسره یا چی؟ خب نشنیده بودم قبلاً و همه چی برام تازگی داشت. 

سوم دبیرستان، معلم فیزیک‌مون توصیه می‌کرد قبل از درس و قبل از اینکه سر کلاس بشینیم کتابامونو مثل روزنامه ورق بزنیم و حتی اگه متوجه نمیشیم چی میگه، با اصطلاحات و بیانش آشنا بشیم. می‌گفت همین که این کلمات و معادلات به گوش‌تون می‌خوره و یه بار می‌بینید کافیه و به تثبیتش در آینده کمک می‌کنه. یادمه مثل این شاگردای جوگیرِ همیشه حرف‌گوش‌کن فردای اون روز رفتم جهان در پوست گردوی هاوکینگ و چند تا کتاب کوانتومی گرفتم و حالا بماند که حتی یه سطرشم نفهمیدم.

تو اون کتاب فلسفه‌ی قبلی چند بار کلمه‌ی "مرادف" رو دیدم و اولش یه لبخند زورکیِ رنگ و رو رفته‌ای روی لبام نشست و بعدشم چون کتابه قدیمی بود و چند تا اشتباه تایپی داشت، با خودم فکر کردم لابد اون "ف" اشتباهی دستشون خورده و الکی تایپ شده. تو این کتاب جدیدی که می‌خونم هم چند بار این کلمه رو دیدم و فکر کردم لابد می‌خواستن بعد از مراد شیفت و ف رو بگیرن و ویرگول بذارن و شیفت رو محکم فشار ندادن و فقط ف تایپ شده. دیشب رسیدم به فصلی که پرِ مرادُف بود!!! تازه مثل این اسامیِ شوروی سابق، اُف تلفظش می‌کردم. وقتی رسیدم این صفحه یهو ارشمیدس‌وار فریادِ یافتم یافتم سردادم. یافته‌ها حاکی از آن است که این مُرادِفه نه مرادُف و همون مترادف هست. به نظرم مرادِف از بابِ فاعَلَ یُفاعِلُ مُفاعَله هست و مترادف، بابِ تَفاعُل و اینا هم‌معنی هستن.

تا کشفی دیگر بدرود.


۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1025- (P(AB) = P(A) P(B|A

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ

بعد از خوندنِ 307 صفحه از کتاب دروس فلسفه، 211 صفحه از منطق صوری و 36 صفحه از کلیات فلسفه رسیدم به اینکه ارزش احتمال تنها تابع یک عامل، یعنی مقدار احتمال نیست، بلکه عامل دیگری را نیز باید منظور داشت و آن مقدار محتمَل است و حاصل‌ضرب این دو عامل است که ارزش احتمال را تعیین می‌کند. به عنوان مثال، محتمَل می‌تواند سعادت بی‌نهایت انسان در جهان ابدی باشد. در این صورت مقدار احتمال هر قدر هم ضعیف باشد، باز هم ارزش احتمال، بیشتر از ارزش احتمال موفقیت در هر راهی است که نتیجه‌ی آن محدود و متناهی باشد. و دارم به تئوری اطلاعات شانون فکر می‌کنم. به اینکه ارزش یک پیشامد یا متغیر تصادفی با احتمال وقوع آن نسبت عکس دارد. به بیان دیگر، هر چه احتمال وقوع یک پیشامد کم باشد، ارزش آن بیشتر است.

ما در عصر احتمال به سر می‌بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش‌بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست

اما من
بی نام تو
حتی یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو عین‌الیقین من
قطعیت نگاه تو دین من است
من از تو ناگزیرم
من بی نام ناگزیر تو می‌میرم 

قیصر امین‌پور

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سیزده فروردین اون سال تندتند چمدونمو بستم و رفتم ترمینال. همه‌ی فک و فامیل اومده بودن بدرقه‌م. مامان‌بزرگ پدری‌م برام سنگک فرستاده بود. برام نون می‌فرستاد، سیب‌زمینی پیاز می‌فرستاد، غذا می‌فرستاد، تصورش از تهران یه جایی تو مایه‌های بیابون و برهوت بود و یه جور میوه که شبیه خیاره و خودمون نمی‌خریدیم و خریدنش تخصص خودش بود هم می‌فرستاد. اردیبهشت همون سالی که سنگک فرستاده بود تصادف کرد و دیگه بعدش هیچ وقت هیچ کس از اون میوه‌هایی که شبیه خیاره و خودمون نمی‌خریم و خریدنش تخصص مامان‌بزرگم بود نفرستاد.

دیشب باید مثل همه‌ی سیزده فروردین‌های شش سال گذشته تندتند چمدونمو می‌بستم و الان مثل هم‌کلاسیام خمیازه‌کشان و لیوان نسکافه به دست سر کلاس می‌بودم. ولی نیستم. دراز کشیدم روی تخت‌خواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا می‌کنم و به این فکر می‌کنم که من که فقط دوشنبه و سه‌شنبه کلاس دارم و سه‌شنبه‌ی بعدی هم که تعطیله و اصن چه معنی داره از یکِ مهر و چهاردهِ فروردین تا بیست و نهِ اسفند سر کلاس حاضر باشی. دارم به 18 سال و 6 ماه پشتِ نیمکت‌نشینی فکر می‌کنم و پنج‌شنبه اون سالی که مامان‌بزرگ مادری‌م فوت کرد. سوم ابتدائی بودم. اون روز نرفتم مدرسه. معلم دینی‌مون یه چند تا درس جدید داده بود و گفته بود شنبه امتحان می‌گیره. نه خبر داشتم درس داده و نه می‌دونستم از این درس جدید امتحان داریم. شنبه ده و نیم گرفتم. ده و نیم گرفتم و یادم هم نمیره که پدرم چه قدر بابت اون نمره سرزنشم کرد. چه انتظاراتی از یه الف بچه‌ی 9 ساله داشتن. 3 تا غیبت برای 18 سال و 6 ماه زیاد نیست که؟ حتی وقتایی که مریض بودم و دکتر گواهی استراحت مطلق می‌داد هم می‌رفتم مدرسه که مبادا قطره‌ای از دریای بی‌کران علمو از دست بدم. ولی الان دراز کشیدم روی تخت‌خواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا می‌کنم.

بشنویم: Ali-Zand-Vakili-Bi-Tabaneh.mp3.html

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1023- صنما کشتی دل را به گِل انداخته‌ام

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۰۶ ب.ظ

رامسر، فروردین 96

دو هفته است این عکسو گذاشتم برای تلگرام و اینستاگرام و هدر وبلاگم و دارم فکر می‌کنم صحنه‌ی مشابهِ یه همچین صحنه‌ای رو کی و کجا دیدم. خیلی فکر کردم. عکس‌ها و خاطراتمو مرور کردم. گشتم. ولی نو ریزالت فاند فور مای سرچ. امروز بالاخره فهمیدم (یکی که خدا خیرش بده فهموند) این ژست، ژست مریم خانومِ در پناه توئه و با یادآوریِ تاریخ ساخت سریال مذکور به این نتیجه رسیدم که پیر شدیم رفت.

بشنویم: mp3pars.ir/music/parvaz-homay-divane-tari

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از بزرگان نقل می‌کرد که ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻻﺑﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود؟ ایشان ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: مَثَل ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ می‌کند ﻭ می‌گوید: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ می‌روم ﻭ برمی‌گردم. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ می‌رود ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ بچه‌هایش ﻧﮕﺎﻩ می‌کند.

ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ می‌کند ﻭ ﺷﺮﻭﻉ می‌کند ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ.
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ می‌بیند ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ می‌ریزد ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ می‌کند، می‌نشیند ﻭ ﺷﺮﻭﻉ می‌کند ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ.
ﭘﺴﺮ ﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می‌کند ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ می‌شود.
ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ می‌کند، ﺷﺮﻭﻉ می‌کند ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻭ می‌داند ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ می‌بیند. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ می‌گوید ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می‌کنم ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ می‌بیند، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ.

ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎن، ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ می‌ریزیم. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ می‌نشینیم ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ. عده‌ای هم از هیچ کاری برای رضایت ولی امرشان دریغ نمی‌کنند.

📖

احمق مردا که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند...

📖 تاریخ بیهقی، داستان بردارکردن حسنک وزیر

این که آدم در یک زمانه‌ی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه زندانی همان زمانه باقی بماند هم ناجور است هم ناحق، نمونه‌ی کامل جبر تاسف‌انگیز هستی. با این ترتیب آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه برتری پیدا می‌کند در حالی که پیش روی آیندگان دلقکی بیش نیست...

📖 اندازه‌گیری دنیا، دانیل کلمان

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند؟!

آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند


شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند


بر عکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم کشته‌ی عشقت نظرکن

پروانه‌های مرده باهم فرق دارند

📖 فاضل نظری، گریه‌های امپراتور

ناکاتا پرسید: «می‌توانید به من بگویید خاطرات چه جوری هستند؟» خانم سائکی به دست‌هایش روی میز خیره شد، بعد سرش را بالا آورد و دوباره به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات شما را از درون گرم می‌کند. اما در عین حال شما را پاره پاره می‌کند.» ناکاتا سرش را تکان داد. «این چیز سختی است. تنها چیزی که من می‌فهمم زمان حال است.» خانم سائکی گفت: «من درست برعکسم.»
📖 (کافکا در ساحل، صفحه‌ی 556)

ناکاتا گفت: «من زمان درازی زندگی کرده‌ام، اما همان‌طور که گفتم، من هیچ خاطره‌ای ندارم. بنابراین این «رنج بردن» را که از آن حرف می‌زنید واقعاً نمی‌فهمم... اما آنچه فکر می‌کنم این است، شما هر قدر هم رنج برده باشید، هرگز نخواستید آن خاطرات را از دست بدهید.» خانم سائکی گفت: «این حقیقت دارد. هر چه بیشتر به آن‌ها می‌چسبیدم، آزاردهنده‌تر می‌شد، اما هرگز نخواستم تا زمانی که زنده‌ام، آن‌ها را رها کنم. این تنها دلیلی بود که برای ادامه‌ی زندگی داشتم. تنها چیزی که ثابت می‌کرد زنده‌ام.»
📖 (کافکا در ساحل، صفحه‌ی 558)

بدانید که زندگی دنیا چیزی جز بازى و سرگرمى، تجمل‌پرستى و تفاخر در میان شما، و افزون‌طلبى در اموال و فرزندان نیست. اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ 

📖 (20 سورۀ حدید)

از این که این روزها، گهگاه، و چه بسا غالباً به خشم می‌آیی، ابداً دلگیر و آزرده نیستم. من خوب می‌دانم که تو سخت‌ترین روزها و سال‌های تمامی زندگی‌ات را می‌گذرانی؛ حال آن که هیچ یک از روزها و سال‌های گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصه‌ها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی... صبوریِ تو... صبوریِ تو... صبوریِ بی حساب تو در متن یک زندگی ناامن و آشفته، که هیچ چیز آن را مفرح نساخته است و نمی‌سازد، به راستی که شگفت‌انگیزترین حکایت‌هاست...

📖 چهل نامه کوتاه به همسرم، نامه‌ی 31، نادر ابراهیمی

زندگی بدون روزهای بد نمی‌شود، بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما روزهای بد، همچون برگ‌های پاییزی، باور کن که شتابان فرومی‌ریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می‌شکنند، و درخت استوار و مقاوم برجای می‌ماند. عزیز من، برگ‌های پاییزی بی‌شک، به تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...

📖 چهل نامه کوتاه به همسرم، نامه‌ی 23، نادر ابراهیمی

من همیشه به تصمیم اول احترام می‌گذارم. تصمیم اولی که به ذهنت می‌زند با همه‌ی جان گرفته می‌شود. تصمیم دوم با عقل و تصمیم سوم با ترس...

📖 رضا امیرخانی - قیدار



📖 برای دوستانی که تفسیر این حدیث رو پرسیده بودن: مقصود از دیه در این حدیث، قتل نفس سرکش آدمی (نفس اماره) و دیه‌ی این کشتن، خداوند است که در واقع خود راستین انسان (نفس مطمئنه) است. اگر نفس ناطقه، حقایق قدسی را مطلوب خود قرار داد، به جهت وسعتی که نفس دارد، آن حقایق را می‌یابد و نه‌تنها حقایق را می‌یابد و جایگاه قدسی آنها را می‌شناسد، بلکه چون با عالی‌ترین مرتبه وجود روبه‌رو شده به آنها علاقه‌مند می‌شود؛ زیرا این‌طور نیست که شناخت حقایق قدسی مثل شناخت‌های حصولی باشد که انسان تحت تاثیر انوار آنها قرار نگیرد، وقتی انسان از نور حقایق قدسی چشید با تمام وجود دل به آنها می‌بندد و عاشق آنها می‌شود و دیگر خودی برای خود نمی‌خواهد و تماماً خود را در مقابل نظر به آنها فراموش می‌کند و می‌سوزاند. این‌که فرمود: «قَتَلْتُهُ»؛ یعنی خداوند با کشتن نفس اماره؛ او را از خودش خلاص می‌کند و به خودِ حضرت حق تعالی مشغول می‌کند. خداوند سالکِ طالب را به جایی می‌رساند که او دیگر جز به خدا نظر ندارد، چون خودیت و منیت او سوخته است و این است معنای «انا دیته»؛ یعنی خدا سرمایه‌ی قلب و جان او می‌شود و جز خدا نمی‌بیند.



رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم‌ها قیاسی نیست

خدا کسی‌است که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست

به «عیب پوشی» و «بخشایش» خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

به فکر هیچ‌کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

📖 کتاب “ضد” از فاضل نظری - صفحه‌ی 17

وَ لا تَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ

و مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از یاد خودشان برد.

📖 (19، سورۀ حشر)

الفبای فارسی - حروف هجا که به فارسی «الفبا» نامیده می‌شود عبارت است از: ا . ب . پ . ت . ج . چ . خ . د . ذ . ر . ز . ژ . س . ش . غ . ف . ک . گ . ل . م . ن . و . ه . ی . به واسطۀ استعمال کلمات عربی و ترکی هشت حرف دیگر هم به الفبای فارسی افزوده شده که عبارت است از: «ث . ح . ص . ض . ط . ظ . ع . ق» این حروف در زبان فارسی سره وجود ندارد و هر کلمه‌ای که یکی از این حروف در آن باشد فارسی نیست، چهار حرف «پ . چ . ژ . گ» هم در عربی وجود ندارد و هر کلمه‌ای که از این حروف داشته باشد عربی نیست.

📖 کتاب “فرهنگ فارسی عمید” - صفحه‌ی 23

حکومت از دیدگاه اسلام، برخاسته از موضع طبقاتی و سلطه‌گری فردی یا گروهی نیست بلکه تبلور آرمان سیاسی ملتی هم‌کیش و هم‌فکر است که به خود سازمان می‌دهد تا در روند تحول فکری و عقیدتی راه خود را به سوی هدف نهایی (حرکت به سوی الله)‏ بگشاید. ملت ما در جریان تکامل انقلابی خود از غبارها و زنگارهای طاغوتی زدوده شد و از آمیزه‌های فکری بیگانه خود را پاک نمود و به مواضع فکری و جهان بینی اصیل اسلامی بازگشت اکنون بر آن است که با موازین اسلامی جامعۀ نمونۀ (اسوه)‏ خود را بنا کند بر چنین پایه‌ای، رسالت قانون اساسی این است که زمینه‌های اعتقادی نهضت را عینیت بخشد و شرایطی را به وجود آورد که در آن انسان با ارزش‌های والا و جهان‌شمول اسلامی پرورش یابد. 

📖 کتاب “قانون اساسی” - صفحه‌ی 22

زندگی یک کاروان طولانی است که منازل و مراحلی دارد، هدف والایی نیز دارد. هدف انسان در زندگی باید این باشد که از وجود خود و موجودات پیرامونش برای تکامل معنوی و نفسانی استفاده نماید. اصلاً ما برای این به دنیا آمده‌ایم. ما در حالی وارد دنیا می‌شویم که از خود اختیاری نداریم. کودکیم و تحت تأثیر هستیم، اما تدریجاً عقل ما رشد می‌کند و قدرت اختیار و انتخاب پیدا می‌کنیم. این‌ جا آن جایی است که لازم است انسان درست بیندیشد و درست انتخاب کند و بر اساس این انتخاب حرکت کند و به جلو برود. اگر انسان این فرصت را مغتنم بشمرد و از این چند صباحی که در این دنیا هست خوب استفاده کند و بتواند خودش را به کمال برساند، آن روزی که از دنیا خارج می‌شود، مثل کسی است که از زندان خارج شده و از این ‌جا زندگی حقیقی آغاز می‌شود.

📖 کتاب “مطلع عشق” - صفحه‌ی 11

هرمز را گفتند: وزیرانِ پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابتِ من در دلِ ایشان بی‌کران است و بر عهدِ من اعتمادِ کلّی ندارند ترسیدم از بیمِ گزندِ خویش قصدِ هلاکِ من کنند. پس قولِ حکما را کار بستم که گفته‌اند:

ازان کز تو ترسد بترس ای حکیم
و گر با چنو صد برآیی به جنگ (هر چند از عهدۀ جنگ با صد تن مانند او برآیی)
ازان مار بر پای راعی زند (مار ازان جهت برپای چوپان نیش می‌زند و او را می‌گزد)
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشمِ پلنگ؟

📖 کتاب “گلستان سعدی” باب اول - صفحه‌ی 65

یکی از بزرگان پارسایی را گفت: چه گویی در حقِ فلان عابد که دیگران در حقِ او به طعنه سخن‌ها گفته‌اند؟ 

گفت: بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم.
هر که را جامه‌پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درونِ خانه چه کار؟

📖 کتاب “گلستان سعدی” باب دوم - صفحه‌ی 86

غرق گناه

اول که کار خلاف می‌کنه تنش می‌لرزه، بعد کم‌کم عادی می‌شه. یه روزی می‌بینی که تو گناه غرق شده ولی اصلاً متوجه نیست. یکی می‌دونه داره کار خلاف می‌کنه و هنوز امیدی هست که پشیمون بشه و نجات پیدا کنه، اما یکی دیگه اصلاً متوجه نیست که غرق شده. قرآن این آدم‌ها رو که غرق شدن این طوری معرفی کرده: اَلا اِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ (آیه 12 سوره‌ی بقره) بدانید که آن‌ها فاسد هستند اما متوجه نیستند

📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحه‌ی 13

خدایا شکرت

خیلی‌ها غر می‌زنن، زیاد هم غر می‌زنن! همش از زندگی می‌نالن، هی می‌گن اینو کم دارم اونو کم دارم، اینجام ایراد داره، اونجام ایراد داره. همش نصفه خالی لیوان رو می‌بینن. یکی نیست بگه آخه با انصاف، اگه به خاطر چیزهایی که نداری غر می‌زنی، لااقل برای چیزهایی که داری هم شکر کن! تازه یک مدت که بگذره متوجه می‌شی اگه چیزی هم نداشتی مقصر یا خودت یا اطرافیان بودن، یا اصلاً به صلاحت نبوده که داشته باشی. اون وقت دوست داری برای داشته و نداشته‌ات بگی: اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ (آیه 2 سوره‌ی فاتحه) ستایش مخصوص خداست که خدای همه دنیاست

📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحه‌ی 9

سپس، اهالی مریخ و ونوس بر آن شدند تا به سیاره زمین سفر کنند. در آغاز همه چیز شگفت‌انگیز و زیبا بود. امّا تحت تأثیر محیط کره زمین قرار گرفتند، و یک روز صبح وقتی بیدار شدند، به نوعی مرض فراموشی خاص دچار شده بودند؛ نوعی فراموشی به نام فراموشی انتخابی! آن‌ها فراموش کرده بودند که از دو سیاره متفاوتند و قرار است، با هم تفاوت داشته باشند. یک روز صبح هر آنچه را که درباره تفاوت‌هایشان آموخته بودند، فراموش کردند. از آن هنگام به بعد، زنان و مردان با یکدیگر اختلاف داشته‌اند.

📖 کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” - صفحه‌ی 15

گوش نمی‌دن

هر چی به طرف می‌گی این کار به ضررته، این کار رو نکن، اصلاً فایده نداره و به حرفت گوش نمیده. هر چی سعی می‌کنی راهنماییش کنی، از خطرها آگاهش کنی فایده نداره و طرف کار خودشو می‌کنه. این جور وقت‌ها قرآن خیلی جالب می‌گه: سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ (بخشی از آیه 6 سوره‌ی بقره) چه هشدارشان بدهی چه ندهی فرقی برایشان ندارد

📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحه‌ی 12

تصوّر کنید که مردها اهل سیاره مریخ و زنان اهل سیاره ونوس (زهره) هستند. 

مدّت‌ها پیش، روزی اهالی مریخ از درون تلسکوپ‌های خویش توانستند اهالی ونوس را ببینند. با دیدن ونوسی‌ها احساسات اهالی مریخ تحریک شد و به آنها احساسی دست داد که قبلاً آن را حس نکرده بودند. مریخی‌ها شیفته و دلباخته ونوسی‌ها شدند و با شتاب سفینه‌ای را اختراع کرده، به سوی سیاره ونوس شتافتند. اهالی ونوس با آغوش باز از مریخی‌ها استقبال کردند. ونوسی‌ها به طور غریزی منتظر چنان روزی بودند. در قلب ونوسی‌ها عشقی روان گشت که پیشتر آن را حس نکرده بودند.

📖 کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” - صفحه‌ی 15

خداوند اصرار دارد.

از نظر اسلام، تشکیل خانواده یک فریضه است. عملی است که مرد و زن باید آن را به عنوان یک کار الهی و یک وظیفه انجام بدهند. اگر چه شرعاً در در زمرۀ واجبات ذکر نشده، اما به قدری تحریص و ترغیب شده است که انسان می‌فهمد خدای متعال بر این امر اصرار دارد، آن هم نه به عنوان یک کارگزاری، بلکه به عنوان یک حادثۀ ماندگار و دارای تأثیر در زندگی و جامعه. لذا این همه بر پیوند میان زن و شوهر تحریص کرده و جدایی را مذمت نموده است.

📖 کتاب “مطلع عشق” - صفحه‌ی 12

اقتصاد وسیله است نه هدف
در تحکیم بنیادهای اقتصادی، اصل، رفع نیازهای انسان در جریان رشد و تکامل اوست نه همچون دیگر نظام‌های اقتصادی تمرکز و تکاثر ثروت و سودجویی، زیرا که در مکاتب مادی، اقتصاد خود هدف است و بدین جهت در مراحل رشد، اقتصاد عامل تخریب و فساد و تباهی می‌شود ولی در اسلام اقتصاد وسیله است و از وسیله انتظاری جز کارآئی بهتر در راه وصول به هدف نمی‌توان داشت. با این دیدگاه برنامۀ اقتصادی اسلامی فراهم کردن زمینۀ مناسب برای بروز خلاقیت‌های متفاوت انسانی است و بدین جهت تأمین امکانات مساوی و متناسب و ایجاد کار برای همۀ افراد و رفع نیازهای ضروری جهت استمرار حرکت تکاملی او بر عهدۀ حکومت اسلامی است. 

📖 کتاب “قانون اساسی” - صفحه‌ی 25

instagram.com/chandsatrketab📕

t.me/chandsatrketabbekhanim📗

facebook.com/chandsatrketab📘

آیه‌گرافی http://nebula.blog.ir/post/514

آیه‌گرافی http://nebula.blog.ir/post/880

پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1021- نامبردگان به روح اعتقاد ندارن

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ق.ظ

یک. 4:59 بالاخره خوابم برد. 5:05 امید اومده بیدارم کرده پتوی نازنینم رو زده کنار و میگه 58 دقیقه تا اذان صبح باقیست. با یه چشم بسته و اون یکی نیمه باز و با صدای گرفته گفتم خب میگی چی کار کنم؟! داداشم: هیچی. خواستم بیام خبر بدم بدونی چه قدر تا اذان مونده. من: می‌دونی من امشب 6 دقیقه و فقط 6 دقیقه خوابیدم؟! خواستم بالشمو پرت کنم سمتش. دیدم لازمش دارم. فلذا پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم. 6 و نیم بیدار شدم نمازمو خوندم خوابیدم. 6:55، بابا در حالی که پتوی نازنینم رو میزنه کنار: تا هفت حاضر شو داریم میریم باغ.

دو. نشستم زیر همون درختی که سیباش کال بود و منتظر رسیدنشون بودم. هنوزم منتظرم. منتظر رسیدن سیبی که نیست. شاعر می‌فرماید: خیس میشم با تو هر شب، زیر بارونی که نیست، دستتو محکم گرفتم، تو خیابونی که نیست، باشم و عاشق نباشم، کار آسونی که نیست...

سه. سومین پست امروز، به مناسبت 3333 روزگی وبلاگم.

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امشب، شب آرزوها، من، تا چهارِ صبح خیره شدم به سقف اتاقم و فکر کردم. فکر کردم اگه بهم این فرصتو می‌دادن که برگردم به گذشته و یکی از صفات اکتسابی (صفتی که خودم با اختیار خودم به دستش آوردم) و غیراکتسابی (صفتی که ظاهراً نقشی درش نداشتم) رو تغییر بدم، ترجیح می‌دادم: یک. هرگز بلاگر نمی‌بودم، دو. پسر بودم...

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آخرِ قصد من تویی غایت جهد و آرزو، تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم. در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم. راستی! آرزو کنمت، برآورده شدن بلدی؟ چه نسبتى باهاش دارى؟ آرزوى سال تحویلمه. آرزو بر جوانان عیب نیست. خیلی چیزا هست تو دنیا، که نمیشه آرزو کرد. این شبای بی‌قراری مال من... آرزو می‌کنم که اگر بناست گرهی در زندگی‌تان باشد؛ گره خوردنِ دست‌های یار در دستانتان باشد و بس. و اتفاقا هرچه "کورتر" بهتر.

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1018- مثلِ خوردَیی

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ ق.ظ

موقع خداحافظی، خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا تو راه‌پله‌ها محکم دستمو گرفت و فشار داد و مادربزرگ‌وارانه گفت بستی دا! نه قدر درس اوخیه جاخ سان. خوردَیی کیمین سووا گتمیسن. گوتار گَ گِت عَرَ (بسه دیگه، چه قدر درس می‌خونی. مثل "خوردَیی" آب رفتی. تموم کن درسو بیا شوهر کن) و من با نیشی تا بناگوش باز پرسیدم خاله مثلِ چی آب رفتم؟ گفت خوردَیی دیگه. خوردَیی. برگشتم سمت داداشم گفتم خوردَیی؟ داداشم شونه‌هاشو بالا انداخت. ینی نمی‌دونم. پرسیدم خاله اینی که میگی چیه؟ و در حالی که دستم هنوز تو دستش بود گفت یه چیزی تو مایه‌های پارچه‌ی نخی. قدیما ما به این پارچه‌های نخی خوردَیی می‌گفتیم. مثل تو هی آب می‌رفتن. یه کم به خودت برس جون بگیر دختر. و تا برسیم دم در (خونه‌مون دو طبقه است، ما طبقه‌ی دومیم، آسانسور نداریم)، انواع، جنس و اسامی پارچه‌ها و تأثیر آب و مضرات درس خوندن و فواید شوهرو توضیح داد (دو تا نوه‌ش کوچکتر از منن، پارسال شوهر کردن، سه ماه دیگه یکی‌شون قراره مامان باشه حتی) و منم تأیید و تصدیقش می‌کردم و در حالی که داشتم زیر لب خوردَیی رو تکرار می‌کردم که یادم نره، قول مساعد دادم که در اسرع وقت شوهر کنم و خداوند منّان رو صدها هزار مرتبه سپاس می‌گزاردم و شکر می‌کردم که خاله بلاگر نیست و وبلاگ خانم ف. رو نمی‌خونه و کامنتایی که من برای پست اخیرش گذاشتم رو ندیده.

+ یکیو نداریم بشینیم هی نگاش کنیم بعد بهمون بگه چته چرا انقد نگام می‌کنی؟
مام بگیم: سیر نمی‌شوم زِ تو ای مَهِ جان فزایِ من

+ کامنت‌هایش: khanoomefe.blog.ir/1396/01/05

۳۴ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
شواهد و قرائن نشون میده من چه بگم این وبلاگ تعطیله، چه نگم، چه اون بالا بنویسم تا فلان روز آپدیت نمیشه چه ننویسم، چه کامنت‌ها باز باشه چه نباشه، شما وَقَعی نخواهید نهاد و رِفرِش‌ها به قوّت خودشون باقی هستن. تعداد بازدیدها کم هم نمیشن حتی. مرسی که هستید و مرسی که کامنت می‌ذارید و درخواست منبر می‌کنید؛ ولی واقعیت اینه که من خودم رو در موقعیت و جایگاهی نمی‌بینم که بخوام کسی رو هدایت کنم. کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی (کَل ینی کچل!). به نظرم لینک‌های پیشنهادی ستون سمت چپ این وبلاگ به ویژه وبلاگ خانم الف، مفیدتر از پست‌های خودِ وبلاگه. علی ایُ حال، برای خالی نبودن عریضه، این پست رو تقدیم همراهان می‌کنم:
1. خواب دیدم سر کلاس الکترومغناطیسِ دکتر ر. (فکر کنم دکتر ر. ترکن. البته لهجه ندارن و ترکی حرف زدنشونو ندیدم تا حالا. ولی نام خانوادگی‌شون، پسوندِ سلماسی داره و سلماس یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه) نشسته بودیم و ایشون داشتن مختصات کارتزین و قطبی و کروی رو به زبانِ ترکی درس می‌دادن. لوکیشن خوابم یکی از تالارهای شریف بود. یهو چند تا گربه پریدن تو کلاس و رفتن زیرِ صندلی من و من جیغ زدم پریدم روی میز. بعدش فرار کردن و یکی از پسرا که یادم نیست کی بود بَتمن‌وارانه یه گونی برداشت رفت گربه‌ها رو گرفت ریخت تو گونی. و تندیسِ کَنه‌ترین و سریش‌ترین درسو تقدیم می‌کنم به همین الکترومغناطیس که هنوز که هنوزه دست از سرِ کچل من برنداشته و اولین خوابِ 96 رو هم به خودش اختصاص داد حتی!
2. خواب دیدم هنوز رامسریم و داریم خرید می‌کنیم و من دارم برای خونه‌مون جعبه‌ی دستمال‌کاغذی انتخاب می‌کنم و 2 تا سفید و 2 تا سبز و 2 تا قهوه‌ای برداشتم (همون طور که ملاحظه می‌کنید خواب‌های من رنگی‌ن). یکی از سفیدا طرح جغد داشت و وقتی دیدمش ذوق کردم و خانواده چپ‌چپ نگام کردن و گذاشتم سر جاش و یکی دیگه برداشتم.
3. خواب دیدم تو یه جلسه‌ی سیاسی که تو یکی از کشورهای اروپایی برگزار شده شرکت کردم و داریم برای نابودی امریکا برنامه‌ریزی می‌کنیم. ظاهراً بین سیاهپوستا و سفیدپوستا دعوا بود و یادم نیست من جزو کدومشون بودم! مثل این سخنرانی‌های تِد، ملت میومدن طرح‌هاشونو ارائه می‌دادن. خوابم هم از اول تا آخر انگلیسی بود و با اینکه خودمم انگلیسی حرف می‌زدم ولی متوجه نمی‌شدم چی می‌گیم. یه بنده خدایی اومد و یه سری اسلاید و نمودار نشون داد و گفت تا 160 سال آینده کلاً آمریکا نابود میشه و من همونجا حساب کتاب کردم دیدم اگه 135 سال دیگه هم عمر کنم می‌تونم اون روزو ببینم. ولی همونجا به این نتیجه رسیدم که فکر نکنم بتونم 135 سالِ دیگه هم دووم بیارم. اون آقاهه گفت زمان دقیق نابودی آمریکا هفته‌ی آخر اسفند ماهه.
4. خواب دیدم تو بوفه‌ی دانشگاه تهران نشستم و نگار هم هست و ناهار، کوکوسبزی سفارش دادم (خوانندگان خیلی قدیمی می‌دونن که من با این کلیدواژه‌ی کوکوسبزی ماجراها داشتم :دی افسوس و دو صد افسوس که بلاگفا پستامو به فنا داده و نمی‌تونم لینک کوکوسبزی رو بدم) از نگار پرسیدم ساعت چنده و گفت یه ربع به یک. و من یه ربع به یک کلاس داشتم و نگران بودم که چه جوری خودمو برسونم فرهنگستان. نگار هم کوکوسبزی سفارش داده بود. دسرِ کنار غذامونم سبزی با تربچه‌ی فراوان بود. نگار ناهارشو خورد و رفت و ناهار من هنوز آماده نشده بود. کلی منتظر موندم و بالاخره کوکوسبزی‌مو آوردن. تندتند داشتم می‌خوردم که به کلاس یه ربع به یک برسم. تو لقمه‌ی آخرم یه مو به درازای موهای راپانزل! پیدا کردم و عصبانی شدم و بلند شدم برم که ارشیا رو دیدم. وقتی دیدمش یادم اومد که چند ساله ندیدمش و گفتم وااااای چه قدر چاق شدی (ایشون در عالم واقع نیِ قلیون هستن! ولی عمرا من در عالم واقع همچین چیزی به همکلاسی پسر بگم) یهو گفتم راستی گرایش ارشدت چیه و گفت مدیریت برنامه‌ریزی!!! (ایشون هم مثل خیلیای دیگه ارشد تغییر رشته دادن MBA؛ ولی خب گرایششو نمی‌دونستم و هیچ وقتم نپرسیدم ازش). بعدش باهم رفتیم آمفی‌تئاتر، فیلمِ جرج (یا شایدم جیمز) رو ببینیم. ولی ندیدیم. چون من یه ربع به یک کلاس داشتم.
هیچی دیگه. بیدار شدم، بعدِ این همه وقت، بدون مقدمه پیام دادم سلام. صبح به خیر. گرایش ارشدت چیه.
گفت Finance ینی همون مدیریت مالی.
5. خواب دیدم رفتم یه جای موزه‌مانند که کلی اسناد و مدارک سیاسی روی در و دیوار چسبوندن. دستخط محمدتقی بهار رو هم دیدم. به زبان ژاپنی و به خط پهلوی ساسانی بود. تو خواب، ایشون رو با مصدق اشتباه گرفته بودم و فکر می‌کردم محمدتقی بهار (همون که شعرِ ای دیوِ سپید پای در بند، ای گنبد گیتی ای دماوند رو گفته)، همونیه که صنعت نفت رو ملی کرده.
6. خواب ندا رو دیدم.
7. من زیاد خواب نمی‌بینم. شاید ماهی یکی دو بار. اینکه امسال تو یه هفته، 6 تا خواب دیدم، ینی ذهنم در آشفته‌ترین حالت ممکنه. و به فال و تعبیر خواب هم اعتقاد ندارم. معتقدم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. پس خواهشمندم تعبیرشون نکنید. مرسی، اَه.
8. این روزا هر کی میاد خونه‌مون یا ما خونه‌ی هر کی می‌ریم، تا منو می‌بینن میگن به حداد بگو این چه معادلیه برای فلان واژه و اون چه معادلیه برای بهمان واژه. منم توضیح میدم که این معادل، مصوبه‌ی فرهنگ نیست و اگه هست دلیلش چیه. بعدش فایل صوتی پستِ 1013 رو براشون تلگرام می‌کنم و کامنت‌های پست جولیک رو تبیین می‌کنم براشون. یه وقتایی کار به جاهای باریک می‌کشه و اول باید توجیه‌شون کنم که فرهنگستان به چه دردی می‌خوره و چرا فرهنگستان ترکی نداریم و چرا ترکی زبان معیار کشور نیست و چرا تو مدارس تبریز ترکی درس نمیدن و چرا کتاب درسیاشون ترکی نیست و چرا میوه انقدر گرونه و رأی من کو و چرا برجام شکست خورد. یه جاهایی نفس عمیق می‌کشم و میگم آی آلله گُر ایشیم حارا چاتیپ کی حدادّان دیفاع الیرم!!! (خدایا خداوندا ببین به کجا رسیدم (کارم به کجا رسیده) که دارم از حداد دفاع می‌کنم).
9. تندیس پرپیچ‌وخم‌ترین و پُرپله و شیب‌ناک‌ترین مسیر دید و بازدیدها رو تقدیم می‌کنم به مسیر خونه‌ی خاله. که از یه جایی به بعد ماشین‌رو نبود و بنده با کفش‌هایی به ارتفاع 13 سانتی‌متر، اون مسیرو رفتم و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین)، از خاله‌م یه جفت دمپایی گرفتم و کفشای خودمو زدم زیر چادر.
10. هفته‌ی آخر هم‌اتاقیام داشتن برای عید خرید می‌کردن و یکی‌شون یه لباسی خریده بود که تا من اینو دیدم گفتم وای چه لباس خوشگل و خوش‌دوخت و خوش‌فرم و مناسبی. مناسبِ مهمونیای مختلطه. از کجا خریدیش؟ چون من تو مهمونیا چادر سرم نمی‌کنم، همیشه دنبال لباسای بلند و آستین‌دار و نه تنگ و نه گشاد و نه نازک و نه فلان و بهمانم. تا من اینو گفتم، هم‌اتاقیم گفت مگه تو وقتی فک و فامیلتون میان خونه‌تون حجاب داری؟ با چشای متعجب گفتم آره خب عمو و بابابزرگ که ندارم، جز داداشم و بابام بقیه نامحرمن دیگه. با چشای متعجب‌تر گفت تو شهر ما یه عده که بهشون میگیم مکتبی حجاب دارن. بقیه‌ی مردم، جلوی در و همسایه و تعمیرکاری که اومده یه چیزی رو تعمیر کنه هم روسری سر نمی‌کنن، فامیل که جای خود دارد و اصن اگه حجاب کنیم توهین محسوب میشه.
نتیجه‌ی اخلاقی: هر شهری، هر قوم و قبیله‌ای و حتی هر خانواده‌ای دین، یا شایدم فرهنگ خاص خودشو داره.
11. تندیس حساس‌ترین و پراسترس‌ترین و حواسمو جمع کنم ترین لحظات دید و بازدیدها رو هم تقدیم می‌کنم به لحظه‌ی ورود ما به خونه‌ی پسرِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا و لحظه‌ی ورود اونا به خونه‌ی ما (دقت کردین 9 ساله من تو این وبلاگ، سنّ خاله‌ی بابا رو تغییر ندادم و کماکان 80 ساله‌شه؟ :دی). بله عرض می‌کردم. به ابهت و منبر و ریش و تسبیح ما تو فضای مجازی نگاه نکنید. شیخ تو خونه‌ش برای مصون ماندن از عملِ دست دادن با نامحرم‌جماعت باید تدبیرها بیاندیشد. فی‌المثل، این سری تا اینا وارد شدن، دودستی ظرف آجیلو برداشتم ببرم پرش کنم و تا اینا بشینن، ظرفه دستم بود. همیشه هم قاطی جمعیت سلام و احوالپرسی می‌کنم. چون اگه تنهایی بعد از همه بیام باید تک‌تک با همه احوالپرسی کنم. خونه‌شون بریم حتماً چادر ساده (غیردانشجویی و غیرلبنانی) سرم می‌کنم که دستم بیرون نباشه و اگه مجبور شدم دست بدم از زیر چادر دست بدم (تو رو خدا بدبختی ما رو می‌بینید؟). قبلاً با اون یکی پسرخاله‌ی بابا و پسردایی بابا و پسرعموی مامان‌بزرگم هم همین مشکل رو داشتم. اونا هدایت شدن. ولی این یکی پسرخاله رو نمی‌تونم توجیه کنم و به ظرف آجیل و ببخشید دستام خیسه و سرما خوردم متوسل میشم.
12. هفت هشت ده ساله که از نمایشگاه، کتابای قصه مناسب سنین مختلف می‌خرم و میذارم کتابخونه و هر بچه‌ای به هر دلیلی میاد خونه‌مون، مخصوصاً عیدا، کتاب هدیه میدم. چند وقته داداشم هم یاد گرفته و نه تنها به بچه‌ها، گاهی به بزرگتراشونم کتاب هدیه میده. تف به ریا. فقط خواستم بگم ما خیلی بافرهنگیم و نامحسوس می‌خواستم شما رو هم تشویق کنم به مهموناتون کتاب هدیه بدید :دی
13. من اگه بخوام تندیسی، سیمرغ بلورینی، اُسکاری چیزی به خواننده‌های حقیقی اینجا بدم، اولی رو میدم به الهام، به دلیل دقت فوق‌العاده‌ش. هیچ غلط املایی و نیم‌فاصله و ویرگولی از نگاه تیزبین الهام پنهان نمی‌مونه و از اون مهم‌تر، انقدر با دقت داستان زندگی‌مو به خاطر می‌سپره و می‌چینه کنار هم که اگه اینجا عمداً یه نکته‌ی ظریفی رو پنهان کنم و در فضای حقیقی تو مکالمه‌مون به اون نکته اشاره‌ی غیرمستقیمی بکنم، منظورمو رو هوا می‌زنه. نرگس و نگار هم این ویژگی دوم رو دارن. یه وقتایی اینجا یه چیزایی رو مجهول می‌ذارم و نمیگم و اینا این حفره‌ی اطلاعاتی رو شناسایی می‌کنن و بعداً با یه سری کلیدواژه، نکاتِ نهفته رو از توی حرفای خودم میکشن بیرون و هیچی دیگه؛ لو میرم.
14. ببخشیم و فراموش کنیم و از اشتباهات همدیگه بگذریم. ولی با «ذ»!

دیوارِ محله‌ی دخترِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا اینا
۳۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1016- شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ب.ظ

ویژه‌برنامه‌ی رادیوبلاگیها، تبریک و پیام صوتی شیخ شباهنگ (دامَ ظلها العالی)

radioblogiha.blog.ir/post/194

این پیام صوتی رو از ساحل زیبای خزر براتون می‌فرستم. جاتون خالی، اومدیم شمال جوج بزنیم با نوشابه

سال نو رو تبریک میگم. سالی سرشار از موفقیت، خیر و برکت و تجربه های خوب و متفاوت براتون آرزو می‌کنم. امیدوارم امسال همه تون به مراد دلتون برسید. مراد دل ما هم به ما برسه

تا میتونید پستای شاد بنویسید و برای همدیگه کامنتای پرانرژی بذارید و یادتون نره که شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر

قلمتون پرتوان، حضورتون پایدار، تنتون سالم، ساز زندگیتون کوک، و دلتون سرشار از عشق و آرامش

۶۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من: اون خانومه رو می‌بینی؟ مامانِ هم اتاقیم ریحانه است. خیلی خانوم مهربونیه. خیلی. هر موقع میومد خوابگاه می‌گفت بده لباساتو بشورم. البته من نمی‌ذاشتم این کارو انجام بده.

مامان: چون می‌خواسته لباساتو بشوره میگی مهربون؟

من: آره دیگه. به نظر من لباس شستن سخت ترین کار دنیاست. نهایت لطفی که کسی میتونه در حق من بکنه اینه که لباسامو بشوره و نهایتِ عشق و ایثار منم توی همین عمل متجلّی میشه.

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1014- صفر نهصد و سی و یک، روز مهندس به توان دو

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ق.ظ

رو کاناپه خوابیده بودم. جلوی تلویزیون. دمدمای صبح بود. با خودم تکرار می‌کردم: پنج اسفند، نهصد و سی و یک. چشامو باز کردم. دنبال ماشین حساب بودم. پتو رو کنار زدم. احساس می‌کردم یه جسم سخت داره کتفمو سوراخ می‌کنه. یه کتاب زیرم بود، یه خودکار، چند تا برگه، موبایلم، هندزفری.

با ماشین حساب گوشیم 512 رو ضربدر 512 کردم. نهصد و سی و یک، دویست و شصت و دو، صد و چهل و چهار. این که یه رقم کم داره... از زیر بالشم از توی هندزفریم شهره داشت داره کم کم نفسم می‌گیره برگردو میخوند. اگه از دیشب نان استاپ اینو خونده باشه، برگرد خب... نفسش گرفت...

خواب دیدم یکی از بلاگرایی که چند وقته پست نمیذاره امروز هفت صبح پست گذاشته و تو اون پست شماره پدرشو نوشته. پدرشون فوت کردن و دقیقا نمیدونم اون شماره به چه درد خواننده ها قرار بود بخوره و من چرا سعی می‌کردم حفظش کنم. پیش شماره نهصد و سی و یک بود. می‌دونستم خوابم و می‌دونستم بعد اینکه بیدار شم اون شماره یادم میره. با دقت بیشتری شماره رو نگاه کردم. رقم بعد از پیش شماره مجذور پونصد و دوازده بود. ینی اگه 512 رو ضربدر 512 یا به توان دو می‌رسوندیم، ارقام بعد از نهصد و سی و یک به دست میومد. 512 رو چه جوری یادم نگه میداشتم؟! پنج، دوازده، پنج اسفند... پنج اسفند... روز مهندس...

هندزفریا رو گذاشتم تو گوشم

تا ستاره هاتو گم نکردیم برگرد...

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1013- جغد بودم، وقتی جغد بودن مد نبود

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۰۳ ب.ظ

جلسه‌ی آخر، که همین پریروز باشه، گستره‌ی مصداقی، پروتوتایپ‌ها (prototype) و بهترین نمونه از مصادیق عبارت یا بهترین نمونه‌ای که در گستره‌ی مصداقی عبارت وجود داره رو توضیح می‌داد. پرسید مثلاً وقتی لفظ «پرنده» رو می‌شنوید یاد کدوم پرنده‌ها می‌افتین؟ گنجشک، بلبل، کبوتر، طوطی، دیگه چی؟ لبخند معناداری زدم و گفتم جغد! خندید و گفت تو کشورای غربی جغد نماد داناییه ولی خب تو فرهنگ ما نحس و شومه. عجیبه که چند وقته یه عده فنِ (طرفدار) جغد شدن و هر جا میرم کیف و کشف و لباس و عروسک جغدی می‌بینم. با همون لبخند معنادار گفتم آره واقعاً عجیبه... بعضیا دسک‌تاپ و بک‌گراندشونم جغده حتی!
‏تو حیوونا واقعاً دارکوب رو نمی‌فهمم. صبح تا شب تق‌تق نوک می‌زنه تو درخت. خب مرد حسابی تو هم عین جغد ساکت بشین جلوتو نگاه کن.
یه پرنده خریدم آوردم خونه دو هفته شب و روز منتظر بودم حرف بزنه. آخرش گفت حاجی حالا من این دفعه حرف می‌زنم، ولی ناموساً جغد چه حرفی داره بزنه؟

عیدیِ زبان‌شناسانه:

s5.picofile.com/file/8288957500/95_12_17.wav.html

برای اون دسته از دوستانی که کامنت گذاشتن گفتن گوشی‌شون فرمت WAV رو پشتیبانی نمی‌کنه:

s9.picofile.com/file/8289711900/95_12_17.mp3.html

بعد از گوش دادنِ عیدیاتون، کامنتای این پست رو هم بخونید:

platelets.blog.ir/post/793

۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1012- این پست، سمّی است!

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ

نگارنده الان تک و تنها تو خوابگاه، لپ‌تاپ به بغل و بلیت به دست و ماسک به دهن نشسته و مسئولین اومدن ساختمونو سمپاشی می‌کنن. و داره به استادش فکر می‌کنه که صبح بهشون گفت من بهتون گفتم بیاین، شما چرا اومدین؟

همین الان یه آقاهه یهو با ابزار سمّی اومد تو، یهو رفت. 

خوبه مانتو تنم و روسری سرم بود...

رفتم ^-^

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1011- چه قدر خوبه که تو هستی، چه قدر خوبه تو رو دارم

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ


تلفن‌مون از اینایی بود که شماره رو می‌خوند. تماس جدید: پنج پنج یک... «با من کار دارن» 
این شماره برام یه جور نوستالوژیه. یه چیزی تو مایه‌های «این سوالو بلد نیستم بذار زنگ بزنم از نگار بپرسم»
زنگ‌های تفریح، زنگ رفع اشکال من و نگار بود. من سوالای ریاضی و فیزیکمو از نگار می‌پرسیدم و اون سوالای عربی و ادبیاتشو از من. هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا از نگار بپرسم. با صبر و حوصله به چرت‌ترین سوالات من جواب می‌داد و همیشه همه رو بلد بود. همه رو، جز اون یه سوال مثلثات که هر چی باهاش کشتی گرفتیم حل نشد. بچه‌ها گفتن ببر ریاضی1. اونجا یکی هست به اسم مریم... احتمالاً بلده.
اولین باری که مریمو دیدم و اولین خاطره‌ای که از مریم دارم همین زنگ تفریحی بود که سه سوته این سوالو برام حل کرد. گذشت... ما دانشجو شدیم... من هنوز همون نسرینِ پر از سوال و ابهام بودم که هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا؟ نه دیگه... همون لحظه از نگاری که هم‌اتاقی‌م و از مریمی که بلوک بغلی بود می‌پرسیدم.

مطهره اولین و نرگس دومین دوست شریفی‌مه. با مطهره اردوی ورودیا، تو قطار مشهد آشنا شدم. هر جا می‌رفتیم گوشی‌مو می‌دادم ازم عکس بگیره. و با نرگس، سر کلاس فیزیک، همون هفته‌ی اول. با بهت و حیرتِ زایدالوصفی غرق در معادلاتِ نامفهومی که استاد داشت روی تخته می‌نوشت بودم و متوجه نمی‌شدم داره چی کار می‌کنه. از بغل دستی‌م پرسیدم این انتگرال از کجا اومد، کجا رفت؟! چی شد؟! برام توضیح داد. گفتم اسمت چیه؟ گفت نرگسم.

اگه فکر کردین ما یهو تصمیم گرفتیم سه‌شنبه، 17 اسفند، ساعت 3 شریف باشیم و همدیگه رو ببینیم، زهی خیال باطل. یکی کلاس داشت، یکی امتحان، یکی تهران نبود، یکی ایران نبود. یکی بود یکی نبود. مثلاً یه شب من خواستم زنگ بزنم نگار. هر چی زنگ زدم برنداشت. بعدش اون زنگ زد من نتونستم جواب بدم (داشتم با مامانم حرف می‌زدم) دوباره زنگ زدم اون برنداشت، بعدش من رفتم نماز بخونم و نگار زنگ زد من جواب ندادم. داشتم نماز می‌خوندم. بعد من زنگ زدم، نگار داشت نماز می‌خوند. بعدش من زنگ زدم نگار با مامانش حرف می‌زد بعدش نگار زنگ زد من داشتم غذا درست می‌کردم و دستم بند بود. بعدش من زنگ زدم اون دستش بند بود. ولی دیگه انقدر زنگ زدم که دیگه آخرش جواب داد و دیگه دلم نمیومد بعد از این همه زحمت قطع کنم و انقدر حرف زدم که فکّم داشت از جاش کنده می‌شد. مصائبِ همین یه مکالمه‌ی ناقابل رو تصور کنید، ببینید برای دورهمی چه دشواری‌ها و مرارت‌ها کشیدیم. اگه قبلاً قرارامونو با کلاسا و امتحانامون تنظیم می‌کردیم، حالا باید رعایت حال نوعروسا و مامانا و اونایی که قراره مامان بشن هم می‌کردیم و با بچه‌هاشون و همسر و مادر و مادرشوهراشون که قرار بود بچه‌هاشونو نگه‌دارن هم هماهنگ می‌شدیم. خونِ دل‌ها خوردیم تا تونستیم بعدِ دو سال، نیم ساعت همو ببینیم.

وقتی داشتیم عکس می‌گرفتیم: قراره بذاری وبلاگت؟ من اینجا وایمیستم. کِی پخش میشه؟ بنویس خیلی خوش گذشت. تازه تگ‌مونم می‌کنه. من همین جا می‌شینم. خوبه؟ همین جوری می‌ذاری عکسا رو؟ دیرمون شد. نه بابا همیشه ادیت می‌کنه عکساشو. بچه‌م رو گازه. لیوانا و قندا نیافتن. خوبه گفتم قند کم بیاریا. اسراف شد. وای من فردا امتحان دارم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادرن؟ پلک نزنین بچه‌ها. یادت نره عکسا رو برای منم بفرستی. خب همه‌تون بگین سیب! صبر کنین یکی دیگه هم بگیرم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادر بودن؟

۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از دیشب دارم فایل‌های صوتی کاربرد رایانه در اصطلاح‌شناسی رو گوش می‌دم و مشغول تایپ جزوه‌ام. استاد داشت SGML و HTML و سازوکارِ هایپرلینک یا ابرپیوندها رو توضیح می‌داد. یه مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم، از این فضای دوبعدی وارد فضای دیگه‌ای می‌شیم... یاد دوره‌ی کارشناسی‌م افتادم. یه درس چهار واحدی داشتیم به اسم ساختار کامپیوتر. استاد داشت سازوکارِ صفحه‌کلید و اینترو توضیح می‌داد. یه مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم... یه هم‌کلاسی داشتم که همیشه سر همه‌ی کلاسا می‌دیدمش. باهم تبادل جزوه و نمونه سوال و فایل صوتی داشتیم. دلم می‌خواست آدرس وبلاگمو داشته باشه. ولی نمی‌دونستم چه جوری بهش بگم من یه وبلاگ دارم که خاطره‌هامو توش می‌نویسم، اینم آدرسشه و بیا بخون. ما حتی شماره‌ی موبایل همدیگه رو هم نداشتیم. 
می‌دونستم بعد از کلاس قراره جزوه‌مو بگیره ببره کپی کنه. استاد داشت سازوکارِ صفحه‌کلید و اینترو توضیح می‌داد. مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم... بعد از www آدرس وبلاگمو نوشتم. نوشتم بعد از تایپ کردن www دات فلان، باید اینتر را فشار دهید تا از وبلاگ من دیدن کنید.

اون شب ایمیل زد: "!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.............. ااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کفم به رادیکال ٦٣ قسمت نامساوى تقسیم شد !!!!! پسر فوق العاده اى !!!! به قولى U never cease to amaze !!!!!!! واقعاً کف بر شدم ! من تا صبح خوابم نمیبره ! حالا ببین ! فک کنم الان بشینم پاى وبلاگ و دیگه پا نشم ! تاکید میکنم، اگر افراد دیگه هم مثل تو اینقدر شاخ بودن وضعمون واقعاً بهتر از این بود :) موفق باشى :)" هنوز جواب ایمیلشو نداده بودم که دومین ایمیلشم اومد: "پروفایلت وحشتنااااااااکهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!! یکى بیاد منو جمع کنه !!!!!"

حالا نشستم دارم جزوه‌ی کاربرد رایانه در اصطلاح‌شناسی رو تایپ می‌کنم و رسیدم به جمله‌ی "اگه www دات فلان چیز رو بزنیم" و دلم نمی‌خواد هیچ کدوم از هم‌کلاسیایی که قراره این جزوه رو بگیرن آدرس وبلاگمو داشته باشن.

۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1009- تُرکانِ پارسی‌گو، بخشندگان عمرند

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ

گفتم خیلی دوست دارم بدونم استاد اصالتاً اهل کجاست. بیانش از نظر نحوی و جایگاه فعل و فاعل و قید و آهنگ و ریتم و نواخت و تکیه متفاوته. خیلی شبیه من حرف می‌زنه و فقط هم خودم این شباهت رو متوجه میشم. اگه یه ذره در حد اپسیلون لهجه داشت با قطعیت می‌گفتم ترکه. معصومه گفت ترک‌ها عاشق رنگ قرمزن، مگه نه؟ مهدیه که شوهرش ترکه، تأیید کرد. لادن که شوهر اونم ترکه گفت آره راست میگه. بعد با لهجه‌ی ترکی گفت قیرمیزی. لیوانِ نسکافه رو گذاشتم روی میز و با اینکه بعد از سفید، قرمزو بیشتر از بقیه‌ی رنگ‌ها دوست دارم گفتم نه! اینطور نیست. نمیشه این ویژگی‌ها رو به عموم تعمیم داد. «ایرانیا»، «ترکا»، «انسانیا»، «دکترا»، «مهندسا»، «برقیا»، فلانیا، بهمانیا... هنوز نُطقم تموم نشده بود که لادن گفت تو هیچی نگو که من یکی تو رو اساساً ترک نمی‌دونم. آقای پ. هم لیوانشو گذاشت روی میز و گفت منم هنوز باور نکردم ایشون ترک باشن. ینی اگه همین الان بگن دو ساله بهمون دروغ گفتن و سر کار بودیم، بنده شخصاً می‌پذیرم و باور می‌کنم.

بیر اوشاقلیقدا خوش اولدوم اودا یئر گؤی قاچاراق

قوش کیمی داغلار اوچوب، یئل کیمی باغلار گئچدی

صونرا بیردن قاطار آلتیندا قالیب، اوستومدن

دئیة بیللم نه قدر سئل کیمی داغلار گئچدی

اورة گیمدن خبر آلسان: «نئجه گئچدی عؤمرون؟»

گؤز یاشیملا یازاجاق «من گونوم آغلار گئچدی»

شهریار

+ نمی‌تونم (نمی‌خوام) ترجمه کنم.

+ عنوان از حافظ

۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از ضرورتِ داشتنِ زبان علمی می‌گفت. فعلِ Collapse رو مثال زد. گفت اگه جِرم ستاره زیاد باشه، نیروی گرانش باعث میشه ناگهان از درون، فروبریزه و محو بشه. گفت اینا وقتی نابود میشن جاشون سیاهچاله تشکیل میشه. به ستاره‌ای که در حال کولاپس باشه، کولاپسار میگن. این واژه از ادغام کولاپس و استار تشکیل شده. گفت ما هم می‌تونیم با ترکیب ستاکِ حال و اختر برای این ستاره و ستاره‌هایی مثل پالسار (Pulsating Star = Pulsar) معادل‌سازی کنیم. اگه «تپیدن» رو معادل پالس در نظر بگیریم می‌تونیم به پالس‌استار بگیم «تپ‌اختر». برای فروریختن و از درون منهدم شدن، در زبان فارسی معیار چیزی نداریم؛ ولی اگه گذشته‌ی زبان فارسی و گویش‌ها رو بگردیم، واژه‌هایی پیدا می‌کنیم که دقیقاً همین مفهوم رو می‌رسونن. گفت «رُمبیدن» به گویش شیرازی فروریختن و خراب شدنه و می‌تونیم به این ستاره‌هایی که یهو از درون می‌پُکن و محو می‌شن بگیم «رُمب‌اختر».

رُمب‌اختر... پرنورترین ستاره‌ها هم می‌تونن یه رُمب‌اختر باشن؟ می‌تونن ذره‌ذره از درون نابود بشن و یهو بوم!!! دیگه نباشن و از این همه خاطره یه سیاهچاله بمونه فقط؟ اصن مگه میشه باشی و باشی و باشی و باشی و یهو نباشی؟ کسی می‌دونه این ستاره‌ها بعدش کجا میرن؟

۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1007- اضغاثِ احلامِ منکراتی

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ق.ظ

فرهنگستان یه جایی داره که تابستون که ما خوابگاه نداشتیم، موقع امتحانات پایان‌ترم یه چند روز رفتیم اونجا موندیم. بچه‌هایی که تهران نمی‌مونن و هفته‌ای یه شب برای کلاساشون میان تهران هم میرن اونجا. مهمونای خارجی رو هم معمولاً می‌فرستن اونجا. چند وقت پیش بهمون گفتن کلی دانشجوی پسر و دختر روسی اومده و اونجا جا نداره. اونجا اسم داره؛ ولی ما اینجا، اونجا رو اونجا صدا می‌کنیم. من که خوابگاه داشتم و برام فرقی نداشت اونجا جا داشته باشه یا نداشته باشه. ظاهراً تعداد پسرای روسی کمتر از دخترا بوده و پسرای شهرستانی ما می‌تونستن برن با پسرای روسی بمونن؛ ولی واحد دخترا ظرفیتش پر بود. اینجوری شد که عاطفه هفته‌ای یه شب میومد خوابگاه ما و مهمون من بود. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. چون فرهنگستان خوابگاه نداره. اون شب به عاطفه گفتم خب روس جماعت که محرم، نامحرم حالیشون نیست، یه چند تا دختر روسی رو می‌فرستادن واحد پسرا و دخترای ما به جای اونا می‌رفتن واحد دخترا.

اینو گفتم و خوابیدم و خواب دیدم ظرفیت خوابگاه پسرای شریف پر شده و فرستادنشون خوابگاه ما. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. در عالم خواب، امتحان تبدیل انرژی داشتم. سرنوشت من با امتحان گره خورده؛ یا در عالم واقع امتحان دارم یا در عالم خیال. در عالم خواب، این تبدیل انرژی (یکی از درسای ترم چهارم پنجم کارشناسی) هم جزو درسای ارشدم بود. از اونجایی که هیچی از این درس (که پیشنیازش الکترومغناطیس لعنت الله علیه بود) یادم نبود، از معاون آموزش‌مون (خانم میم. که در عالم واقع هم معاون آموزش‌مون هست) خواهش کردم که از استادم (خانم ن.) خواهش کنه که ازم امتحان نگیره و یه هفته بهم وقت بده. استادم در عالم خواب همون استاد تبدیل انرژی دوره‌ی کارشناسی‌م بود که در عالم واقع بعد از امتحانِ میان‌ترم رفته بودم درسشو حذف اضطراری کرده بودم و ترم بعد با یه استاد دیگه برداشته بودم این درسو. خانم میم. با خانم ن. صحبت کرد؛ ولی خانم ن. (که استادم باشه) قبول نکرد بهم وقت بیشتری بده و هر چی به پیر و پیغمبر قسم خوردم که نمی‌دونستم تبدیل انرژی هم جزو درسای ارشد زبان‌شناسیه باور نکرد و گفت تو حتی در طول ترم یک بار هم سر کلاس نیومدی و من باید ازت امتحان بگیرم. با گریه و گیسوی افشون و پریشون وارد اتاقمون شدم. کلی کتاب و جزوه‌ی تبدیل انرژی دستم بود و داشتم ضجّه می‌زدم که من هیچی تبدیل انرژی یادم نیست و چه جوری این همه فرمولِ محاسبه‌ی توان و ولتاژ و جریانو تا صبح بخونم و این همه سه و رادیکال سه و تبدیل ستاره به مثلث و مثلث به ستاره رو کجای دلم بذارم. حتی اگه زورمو بزنم پاس شم، معدلم چه قدر میاد پایین و دیگه شاگرد اول نخواهم بود. حالا یه ترم شاگرد اول شدماااا! هی کابوس می‌بینم این مقامو ازم گرفتن. جنبه ندارم به واقع. در اتاقو که باز کردم دیدم علاوه بر هم‌اتاقیِ شماره‌ی 1 و 2 و 3، چند تا پسرم پای لپ‌تاپ‌شون نشستن دارن تبدیل انرژی می‌خونن. سه تا بودن؛ ولی زاویه‌ی دوربین تو خوابم یه جوری بود که من فقط اونی که دم در نشسته بود رو می‌دیدم. گفتن ظرفیت خوابگاه‌شون پر شده، فرستادنشون خوابگاه ما. سلام دادم و دیدم عه اینی که دم در نشسته رو می‌شناسم. این آقا در عالم واقع، استاد راهنماش همون استاد تبدیل انرژی‌م بود و حتی یه زمانی خواننده‌ی وبلاگم هم بود. نشستم روی تختم و داشتم فکر می‌کردم این آقایون، نامحرم نیستن؟ بعد با خودم گفتم نه دیگه؛ لابد هم‌اتاقی، حکمش فرق داره. دچار شک و شبهه بودم و گفتم حالا تا وقتی که به رساله مراجعه نکردم بهتره چادر نمازمو بردارم سرم کنم. و با همین چادر نماز گل‌گلی، تا صبح داشتم با مسائل جریان و ولتاژ دست و پنجه نرم می‌کردم. بقیه هم داشتن تبدیل انرژی می‌خوندن. وقتی بیدار شدم، سرم از شدت خستگیِ ناشی از محاسباتِ توان‌فرسای توان و ولتاژ درد می‌کرد. هنوزم درد می‌کنه.

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1006- آقا هادی

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ

امروز امتحان تدبّر داشتم. امتحان برای اونایی که دانشجوی حوزه بودن هم اجباری نبود؛ چه برسه برای منِ مصاحبه‌ردّی که فی سبیل الله تو کلاسا شرکت می‌کردم. سوالا به قدری سخت و مفهومی و منابع انقدر زیاد بودن که قیدِ خوندنو زدم و هویجوری با اطلاعات خودم رفتم سر جلسه. سر کلاس جزوه هم نمی‌نوشتم و جزوه‌ی 108 صفحه‌ای یکی از دوستان رو گرفته بودم که لای اون جزوه رو هم باز نکردم. سوال اول، معنای قرآنیِ تدبر و تبیین و تفسیر رو پرسیده بود و تفاوت‌شون. از اونجایی که نمی‌دونستم معنیِ قرآنی ینی چی، گوشی‌مو درآوردم و با مراجعه به دهخدا و معین معنی لغوی‌شونو نوشتم. فکر کنم این کارم تقلب محسوب میشه. شما یاد نگیرید و سعی کنید از این کارا نکنید. دو تا سوال، تستی و ترجمه‌طور بود که با مراجعه به قرآنِ توی کیفم جواب دادم (خدایی این یکی دیگه تقلب نبود. استادمون خودش گفته بود می‌تونید قرآن بیارید سر جلسه‌ی امتحان) به انضمام 10 تا سوال تشریحی.

داشتم هشتمین سوال تشریحی رو جواب می‌دادم که صدای گریه‌ی بچه‌ی یکی از بچه‌ها بلند شد. خوابونده بودتش تهِ کلاس. نتونست آرومش کنه. گوشی‌شو درآورد و "سلام آقا هادی"، "خوبم ممنون"، "میشه بیای دم در کلاس بچه رو بگیری؟ بیدار شده آروم و قرار نداره"، "ممنون، منتظرتم". آقا هادی تو حیاط مسجد بود و سریع خودشو رسوند. سرمو برگردونم سمت در ببینم چه شکلیه. بیشتر شبیه هادی بود تا آقا هادی. هر دو شون هم‌سن و سال خودم بودن. اسم یه سری پسرو تو ذهنم لیست کردم و داشتم قبل و بعدشون آقا می‌ذاشتم ببینم آقا بهشون میاد یا نه. یه سریاشونو نمی‌شد با آقا صدا کرد. یه سریا هم قابلیت آقا فلانی شدن داشتن و هم فلان آقا. داشتم فکر می‌کردم شاید بشه یه قاعده‌ی آوایی از تو این لیست درآورد و دلیل اینکه آقا قبل یا بعدِ اسم بعضیا راحت‌تر تلفظ میشه رو فهمید. 

داشتن برگه‌ها رو جمع می‌کردن و من هنوز سوال 8 بودم و اندازه‌ی یه برگه‌ی آچهار اسم جمع کرده بودم...

۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1005- کی می‌گه، چی می‌گه، کی چی می‌گه؟

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ

امروز امتحان داشتم. دو تا مقاله بهمون داده بودن و گفته بودن از هر کدوم دو تا سوال قراره بدن. این مقاله‌ها یک هفته‌ی تمام همراه من بودن و بنده حتی فرصت نکرده بودم ببینم اسم مقاله‌ها چیه و کی نوشته.

یه سر به پست‌های inoreaderم زدم و دیدم هولدن و نیکولا هر کدوم یه پست با عنوان «گاهی یک نفس عمیق بکش و کاری نکن» و «قصه‌ی شما چیه» نوشتن. (دقت کردین برای پست‌های ملت فرصت دارم برای مقاله‌ها نه؟) تو فضای inoreader خبری از قالب و فونت و رنگ وبلاگ‌ها نیست و همه‌ی مطالب مثل روزنامه پشت سر هم روی یه صفحه‌ی سفید ردیف شدن و اسم نویسنده هم یه گوشه کنار پست نوشته شده. اسم نیکولا رو دیدم و یه کم اومدم پایین‌تر و حواسم نبود که دارم پست هولدنو می‌خونم. خوشم اومد. همیشه از پستای نیکولا خوشم میاد. روی لینک پست کلیک کردم بذارمش توی پیوندهای روزانه‌ام. کلیک کردم و وقتی سر از وبلاگ هولدن درآوردم جا خوردم. پستی که ازش خوشم اومده بود پست نیکولا نبود.

امروز امتحان داشتم. صبح لقمه به دست اون دو تا مقاله رو از کیفم درآوردم محض رضای خدا هم که شده یه نگاه بهشون بندازم. دیدم در موردِ زبان علم هستن و یکی رو دکتر حداد نوشتن و یکی رو دکتر منصوری (استاد فیزیک دانشگاه سابقم). یه پاراگراف از اولی خوندم و یه پاراگراف از دومی و به عاطفه گفتم این مقاله‌ی دکتر حداد چه قدر تکراریه و چه قدر همون حرفای همیشگی‌شه و اینا چیه آخه و چه قدر اِله و چه قدر بِله و گذاشتم کنار و مقاله‌ی دکتر منصوری رو برداشتم و با به‌به و چَه‌چَه و احسنت به چه نکات ظریفی اشاره کرده گویان شروع کردم به خوندن مقاله. یه چند خط سر سفره‌ی صبونه و یه چند خط تو مترو خوندم و شونصد صفحه‌ی بقیه‌شم نگه‌داشتم یواشکی سر کلاس بخونم. امتحانم ظهر بود. هی مقاله رو می‌خوندم و هی تو دلم می‌گفتم چه نکات عالمانه‌ای، چه نکات مهمی، چه دقتی، چه ظرافتی. احسنت به این تیزبینی. چه قلمی، چه سبکی، چه بیانی، چه سری، چه دمی، عجب پایی‌گویان از خوندن مقاله‌ی مذکور فارغ شدم و تا کردم بذارم تو کیفم و گفتم تا استاد برگه‌های سوالات رو پخش می‌کنه، یه نگاهم به مقاله‌ی دکتر حداد بندازم. مقاله رو از توی کیفم درآوردم و دیدم اینی که تو کیفمه مقاله‌ی دکتر منصوریه. یه نگاه به مقاله‌ای که از صبح یواشکی داشتم سر کلاس می‌خوندم کردم دیدم مقاله‌ی دکتر حداد بود.

دارم فکر می‌کنم چرا در آنِ واحد نظرم راجع به یه پست یا یه مقاله عوض شد؟ مطلب که همون مطلب بود. چی عوض شد این وسط؟

۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1004- نازپروردِ تَنَعُّم

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

حتما که نباید پول پارو کنی و دختر وزیری، مدیر کلی، کارخونه‌داری، تاجری، حقوقِ نجومی بگیری چیزی باشی تا احساس رفاه بر تو مستولی بشه. همین که بابات زنگ بزنه بعدِ احوالپرسی سراغ لباسشویی خوابگاهو بگیره و وقتی میگی هنوز خرابه بگه اگه لباسای تمیزت تموم شده برو بخر؛ ینی به واقع داره با حقوق کارمندی اونم از نوعِ آموزش پرورشی، لای پرِ قو بزرگت می‌کنه و نمی‌ذاره آب تو دلت تکون بخوره. 

هر چند پدر جان همیشه بدترین حالت که چه عرض کنم، غیرممکن‌ترین حالت ممکن رو در نظر می‌گیرن و تصورشون از آینده‌ی من اینه که یخ حوض می‌شکنم گرم می‌کنم می‌برم لب چشمه باهاش کهنه‌ی بچه می‌شورم. که خب هر چی فکر می‌کنم می‌بینم با این مصرعِ گهی (بخوانید گَهی) پشت به زین و گهی (اینم گَهی هست، چیز دیگه نخونید) زین به پشتِ مرحوم ابوالقاسم فردوسی هم تطابق داره یه همچون سرنوشتی.

۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1003- واسه من هیشکی تو نمی‌شه

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ

فقط یه بلاگر شریفی این قابلیت رو داره که در حین تایپ جزوه، وبلاگشم مدیریت کنه و با دیدن آی‌پیِ دانشگاه سابقش تو لیست بازدیدکننده‌های وبلاگش دلش یهو تنگ بشه و صدای استادشو پاوز کنه و دست از تایپ بکشه و بشینه های های و زار زار گریه کنه و در حالی که فین می‌کنه توی دستمال کاغذی و آب لب و لوچه‌شو پاک می‌کنه بره جلوی آینه و عاقل اندر اسُکل، پوکرفیس خودشو نگاه کنه و یه طورِ مهندسی‌طور بگه از Ubuntu بودنِ سیستم عاملش حدس می‌زنم طرف یا برقی بود یا کامپیوتری. و دوباره فین کنه توی همون دستمال مذکور، گوشی‌شو برداره و خودت می‌دونی عزیزیِ امیدو پخش کنه و ندای می‌دونی دوستت دارم قدّ یه دنیا، قدر اون ستاره‌های آسمون‌ها سر بده و بعدش سکوت کنه و بگه نمی‌دونی. نمی‌دونی دوستت دارم. و دوباره به تایپ جزوه‌ش ادامه بده و برای انتشار ششمین شماره‌ی ماهنامه‌ی نجوم که اتفاقاً اسمش شباهنگه لحظه‌شماری کنه.
هیچ وقت نجوم دوست نداشتم.
چیزای این همه دور دوست نداشتم.
فاصله رو دوست نداشتم.

https://t.me/sharifAstronomy

۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1002- دقیقاً از چی و از کی عقب افتادیم؟

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ق.ظ

دستمو گذاشته بودم زیر چونه‌ام و شرح مأموریت‌های خارج از کشورشو گوش می‌کردم. "زمان طالبان بود. خیلیا فرق ایران و افغانستانو نمی‌دونستن. باورشون نمی‌شد به خانوما هم اجازه دادن که از کشور خارج بشن بیان کنفرانس. چه برسه به اینکه جزو مقامات و رؤسا هم باشن. مدام ازمون می‌پرسیدن خانوما می‌تونن بیان توی خیابوناتون تردد کنن؟ سفارت بهمون سفارش کرده بود سیاه میاه نپوشید، رنگی بپوشید، روسری‌هاتون کیپ باشه، ولی مقنعه و اینا نباشه که فکر نکنن که یه عده عقب‌افتاده پا شدن اومدن همایش..."
دستمو از زیر چونه‌ام برداشتم و گوشه‌ی جزوه‌ام نوشتم "عقب‌افتاده" و یه هفته است دارم فکر می‌کنم این مذهبی‌ها، این سنّتی‌ها، این چادری‌ها، این سیاه میاه پوش‌ها و این پیشرفت‌نکرده‌ها چه بلایی سر خودشون و افکار و اذهان عمومی و اون پیشرفته‌ها چه بلایی سر اینا آوردن که باید رنگی بپوشیم که یه وقت فکر نکنن عقب‌افتاده‌ایم.
یه فلش کشیدم و داشتم فکر می‌کردم جهت این برداری که این پیشرفته‌ها توی اون جهت دارن پیشروی می‌کنن کدوم سمته و قراره آخرش به کجا برسن؟

۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سلیقه، معیار و هدف ما در انتخابِ فیلم، آهنگ، کتاب و حتی وبلاگی که می‌خونیم متفاوته و با زمانِ محدودی که داریم اولویت‌ها هم متفاوته. برای من، خونده نشدن توسط X یا کامنت نداشتن از طرف X دلیل نمیشه که X رو نخونم. ولی خونده شدن و کامنت داشتن از طرفِ Y، می‌تونه یکی از دلایل خونده شدنِ Y توسط من باشه. ولی آیا من همه‌ی X ها و Y ها رو می‌تونم بخونم و دنبال کنم؟

در پستِ «وصایای یک بلاگر پیرِ پا لب گور به بلاگران جوانِ 1»، در موردِ چگونه نوشتن، و اینکه چی بنویسیم و چرا بنویسیم و کِی برای کی بنویسم و چه طور با طیف گسترده‌ی «چشم‌»ها و «گوش‌»ها برخورد کنیم و به قلم و زبانِ موفق تبدیل بشیم نوشتم و مختصراً به ارتباط‌های مجازی اشاره کردم. تو این پست می‌خوام از "چگونه خواندن" بنویسم. چی بخونیم و چرا بخونیم و کِی، نوشته‌های کی رو بخونیم و چه طور با طیف گسترده‌ی «قلم‌»ها و «زبان‌»ها برخورد کنیم و به گوش و چشمِ حرفه‌ای تبدیل بشیم. اونجا گفتم در مقام نویسنده به خواننده‌هاتون دل نبندید. اینجا هم میگم در مقام خواننده به وبلاگ‌هایی که می‌خونید دل نبندید. هیچ کس، هیچ بلاگری و هیچ وبلاگی برای همیشه با شما و در کنار شما نخواهد موند، شما هم برای همیشه در کنار کسی نخواهید موند. این یه واقعیت تلخه که باید باهاش کنار بیایم. واقعیت بدیهیِ دوم هم اینه که "وقت طلاست" و ما زمانِ محدودی رو می‌تونیم به وب‌گردی اختصاص بدیم. پس باید این زمان محدود رو به بهترین شکل ممکن مدیریت کنیم. اگه تعداد دوستان مجازی و وبلاگ‌هایی که می‌خونید بیشتر از انگشت‌های دستتون‌ه، چک کردنِ وبلاگ‌ها رو بسپرید به inoreader تا هر موقع پست جدید گذاشته شد، بهتون اطلاع بده.



یکی از دلایل اینکه inoreader رو به سیستم دنبال کردنِ بیان ترجیح می‌دم اینه که اولاً با بیان فقط وبلاگ‌های بیان رو میشه دنبال کرد و ثانیاً دسته‌بندی و به عبارتی اولویت‌بندی وبلاگ‌ها امکان‌پذیر نیست. یه خاصیتِ دیگه‌ی این سیستمِ دنبال کردن اینه که اگه کسی آدرس وبلاگشو تغییر بده، آدرس جدید به همه‌ی دنبال کننده‌ها نشون داده میشه و این برای منِ خواننده خوبه که آدرس جدید کسی که دنبالش می‌کنم رو داشته باشم و برای نویسنده‌ای که آدرسش رو تغییر میده که به هر دلیلی از شرایط قبلی فرار کنه، فاجعه است. inoreader با همه‌ی محاسنی که داره، خواننده رو از آدرس جدید مطلع نمی‌کنه و بارها این ضدّ حال رو تجربه کردم که بلاگری آدرسشو تغییر داده و رفته و منِ خواننده متوجه نشدم.

شما هم می‌تونید بر اساس معیارهاتون (مثلاً کوتاه یا طویل بودن پست‌ها و شاد یا ناله بودنِ بلاگرها) وبلاگ‌هایی که می‌خونید رو دسته‌بندی کنید و به ترتیب اولویت براشون وقت بذارید. وبلاگ آشنایان حقیقی و دوستان مجازیِ قدیمی برای من در اولویت هستن. اینا وقتی پست می‌ذارن، مهم نیست کِی باشه و کجا باشم؛ زیر بارون باشم، وسط توفان یا دل آتش. آب دستم باشه می‌ذارم زمین و یک‌نفس، با ذوق و ولع پست‌شونو بارها و بارها می‌خونم. خط به خط و کلمه به کلمه و حرف به حرف. و اگه عزرائیل قبل از مرگم بهم فرصت بده دو تا کار انجام بدم، بعد از تماس تلفنی با خانواده‌ام، دومین کاری که انجام میدم چک کردن این فولدر خواهد بود. 

اولویت دوم‌م مجازی‌های صمیمی و مفید (تعریفِ هرکس از مفید بودن متفاوته)، هستن. وبلاگ‌هایی که اغلب براشون کامنت می‌ذارم، اغلب برام کامنت می‌ذارن و اگه ننویسن حس می‌کنم یه چیزی و یه کسی تو بلاگستان کمه. همونایی که همه‌ی پستای رمزدارشونو خوندید و همه‌ی پستای رمزدارتونو خوندن. همونایی که وقتی سرما می‌خورن کامنت می‌ذارید شلغم و لیمو بخورن و وقتی میگن بی‌اعصابیمو بذارید به حساب دندون‌درد، براشون کامنت می‌ذارید که میخک بذارن رو دندون‌شون و وقتی میرن سفر براشون کامنت می‌ذارید و میگید: "میشه وقتی رسیدی خبر بدی؟". همونایی که وقتی پست میذارن امتحان دارم، کامنت می‌ذارید: "امیدوارم امتحانتو عالی بدی" و عصر کامنت می‌ذارید: "شیری یا روباه؟". همونایی که وقتی میرن ماموریت، تا برگردن و پست جدید بذارن، هر روز میرید کامنتایی که تایید کردن رو می‌شمرید ببینید رسیده‌ان؟ به وبلاگشون سرزدن؟ برگشته‌ان؟ زنده‌ن؟. همونایی که وقتی دارن میرن زیارت کامنت می‌ذارید و میگید التماس دعا، برای تولدشون پست اختصاصی می‌نویسید و عروسی‌شونو، بچه‌دار شدنشونو، قبولی تو کنکورشونو تبریک می‌گید و برای عزیزشون فاتحه می‌خونید و خودتونو تو غم‌هاشون شریک می‌دونید.

اولویت سوم، مجازی‌های دورن. به ندرت کامنت می‌ذارن، صمیمی نیستیم و فقط همدیگه رو می‌شناسیم. چهارمی‌ها دورترند و ساکت‌تر. اینا دوستانِ دوستانِ مجازی‌م هستن و ارتباط چندانی باهم نداریم و بدون حتی یه دونه کامنت، فقط دنبالم می‌کنن. اولویت آخر، نه پروفایل دارن، نه اسم و آدرس و نه حتی محتوای مفید. باب طبع و میل من نیستن و خودمم نمی‌دونم و یادم هم نمیاد چرا و چه جوری اددشون کردم توی inoreader ام. اینا رو معمولاً نخونده تیکِ read می‌زنم و هر چند وقت یه بار یا خودشون وبلاگشونو حذف می‌کنن یا من دی‌اکتیوشون می‌کنم.

می‌دونم الان خیلی دلتون می‌خواد بدونید آدرس وبلاگتون توی کدوم یک از این فولدرهاست؛ یادتون باشه علاقه داشتن، دنبال کردن و پسندیدن چه تو فضای مجازی چه فضای حقیقی، لزوماً دوطرفه نیست. شاید نویسنده‌ی وبلاگ‌هایی که در اولویت اول من هستن، روح‌شونم خبر نداشته باشه که می‌خونم‌شون و با چه ذوقی هم می‌خونم‌شون. شاید باورشون نشه من به خاطرِ حذف یا تعطیلی وبلاگ‌شون گریه کردم. شاید ندونن من به inoreader ام هم اعتماد نمی‌کنم و هر شب خودم به وبلاگشون سر می‌زنم؛ شاید ندونن گاهی خواب می‌بینم پست جدید گذاشتن، شاید ندونن انقدر آرشیو پست‌های قبلی‌شونو خوندم که خط‌به‌خط‌شونو حفظم. و هر بار خواستم بلایی سر وبلاگم بیارم، حذفش کنم، کامنتاشو ببندم، تعطیل کنم و بذارم برم، خودمو گذاشتم جای خواننده‌ها و همین کافی بود که یادم بیافته "خودم هم خواننده‌ام".

تصویر و تصوّر ذهنیِ همه‌ی ما از «بلاگر»، کسی هست که یه صفحه‌ی مجازی به اسم وبلاگ داره، اونجا یه چیزایی می‌نویسه "و" یه عده‌ای می‌خوننش یا "تا" یه عده‌ای بخوننش. وبلاگ داشتن و نوشتن، لازمه‌ی بلاگر بودنه؛ ولی این به اون معنی نیست که بلاگرها فقط می‌نویسند. شاید خواننده‌هایی باشن که نویسنده نباشن و فقط بخونن، ولی نویسنده‌ها تقریباً همه‌شون خواننده هم هستند.

دوره‌ی کارشناسی، درسی داشتیم به اسم وصایای امام؛ که البته من به جاش انقلاب اسلامی پاس کردم. اگه این سلسله‌پست‌های وصایای یک بلاگر پیرِ پا لب گور به بلاگران جوان رو ادامه بدم، یه کتابچه تدوین می‌کنم می‌دم دست اونایی که می‌خوان بلاگر بشن. یکی از فانتزیام اینه که موقع ساختن وبلاگ از ملت امتحان بگیرن و منبع امتحان همین وصایای من باشه و اگه قبول شدن، بهشون گواهی‌نامه و اجازه‌ی فعالیت داده بشه. حتی میشه هر چند وقت یه بار یه آزمون کلی گرفت و بر اساس نمره، مقامی، درجه‌ای چیزی بهشون داد. مثلاً طرف از سربازبلاگر صفر شروع می‌کنه و تا سرتیپ‌بلاگر و تیمساربلاگر پیش میره. ستاره‌هاشم به جای اینکه روی پیرهن و دوش و آستینش بزنیم می‌دیم بزنن روی هدرشون.

یه سوال! به نظرتون این لیست و طبقه‌بندی، پایدار و ثابته؟ قطعاً نه! نباید هم این طور باشه. شما به مرور زمان متوجه خواهید شد که یه عده دارن بهتون نزدیک می‌شن و پله‌پله صعود می‌کنن، یا یه عده دیگه اون جذابیت سابق رو ندارن و کم‌کم دارن فاصله می‌گیرن. یا حتی ممکنه خودتون تصمیم بگیرید که فاصله‌شونو تنظیم کنید. علاوه بر اینکه زمان‌تونو باید مدیریت کنید، دل‌بستگی و وابستگی‌تونم مدیریت کنید. قبلاً راجع به مهندسی ارتباطات نوشته‌ام و ارجاع‌تون میدم به وصایای سابقم. و شدیداً تاکید می‌کنم حواستون باشه که روند ارتباطات‌تون تحت کنترل‌تون باشه.

۵۳ نظر ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1000- من خاطره می‌نوشم و با یادِ تو خوبم...

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

هم می‌زنم این قهوه‌یِ تلخِ قجری را

تا فکرِ تــو شاید برساند شکری را 

من خاطره می‌نوشم و با یادِ تــو خوبم

برگرد... وَ پایان بده این بی‌خبری را

بعد از گله و اخم بگو سیب... وَ پر رنگ

لبخند بزن تا بنویسم اثری را

حالا که حواسم به تـــو پرت است... بگیرند

از دست من این هوش و حواس بشری را

با قاشق خود شعر نوشتم، وَ مدادم

هم می‌زند این قهوه‌یِ تلخِ قجری را

علی مردانی

+ این که یک روز، مهندس برود در پی شعر، سَر و سِرّی است که با موی پریشان دارد.

+ روز مهندس مبارک :)

۵۸ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

999- 9 سالگی‌ات مبارک وبلاگ جان

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ق.ظ

9 سال پیش در چنین روزی و در چنین ساعتی، من صاحبِ یک وبلاگ خوشگل، خوشتیپ، شیطون، بانمک، شیرین، باقلوا، جذاب، باحال و بی‌نظیر شدم و مجازیان انگشت حیرت به دهان، مبارک‌ها گفتند و اولین پستم را با جمله‌ی "من همیشه درس دارم و اینجا رو به زورِ دوستای خوبم ساختم" به بشریت عرضه داشته، در کمال اعتماد به سقف، طیّ بیانیه‌ای اعلام نمودم کلیه‌ی عواقبِ خواندنِ نوشته‌هایم متوجهِ خواننده است و مسئولیتِ اعتیادِ افراد به وبلاگم را بر عهده‌ نمی‌گیرم. اَندی در همین راستا می‌فرماید جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست، جشن تو شروع زیبای تموم شادیاست، تولدت مبارک، تولدت مبارک. و در ادامه جلال خاطر نشان می‌کند کاغذ رنگی بزنید به هر طرف تو خونه، با دایره زنگی بزنید جلال برات بخونه. آرزو کن که امسال غصه و غم نباشه، از این همه عزیزان (منظورش خوانندگان وبلاگمه) یک دونه کم نباشه. زندگیت از امروز با دلخوشی شروع شه، باز گل ناز خورشید از رو چشات طلوع شه. و بانو هایده ادامه می‌دهد: لبِت شاد و دلت خوش، چو گل پرخنده باشی، بیا شمعا رو فوت کن، که صد سال زنده باشی. اون عکسم نبین چه ریزه. بازش کن ببین 173 تا عکس توشه. عکس‌هایی سرشار از عشق، محبت، مرام و معرفت؛ از طرف شماها. که طی عملیاتی انتحاری، توان‌فرسا و جان بر کف، این حجم عظیم و انبوه مهر و عاطفه رو بر اساس موضوع طبقه‌بندی و شماره‌گذاری نموده و ایمیل‌ها و تلگرام و کامنت‌هامو زیر و رو کردم تا اسم فرستنده‌هاشونو پیدا کنم و کنارشون بنویسم تا عبرتی باشد برای آیندگان. فقط یه سری از عکسا رو یادم نبود کی فرستاده و علامت سوال گذاشتم. اگه شما فرستادیش (بله با شمام!)، میشه اعتراف کنید و مرا از جهلی آشکار نجات بدید؟ میشه برای اولین بار، آخرین بار و حتی وسطُمین بار روشن بشید من بدونم کیا اینجا رو می‌خونن و کیا الکی و هویجوری دنبالم می‌کنن؟ میشه شماهایی که واقعاً دارید می‌خونید شفاف‌سازی کنید این مساله رو؟ میشه این 31 نفر که به صورت مخفی دنبالم می‌کنن، آدرس وبلاگشونو روشن کنن که منم بخونم‌شون؟ میشه بگید من و وبلاگمو چه جوری پیدا کردید یا مثلاً اولین پستی که خوندید کدوم بود و اون موقع چه حسی داشتید و الان چه حسی دارید؟ و میشه دعا کنید این استادی که الان سر کلاسش نشستم منو به خاطر بازی‌گوشی بیرون نندازه؟ :))))

۲۰۹ نظر ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیه‌های انقلابی پخش می‌کردم و اخراجم می‌کردن و دوباره اعلامیه پخش می‌کردم و ساواک دستگیرم می‌کرد و یه مدت حبس می‌کشیدم و بعدِ آزادی‌م دوباره به کارم ادامه می‌دادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم می‌کردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار می‌کردم و عراقیا اسیرم می‌کردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زنده‌ام رو می‌نوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله می‌مردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج می‌داد و کتابمو می‌رسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش می‌کردن و شما الان می‌خوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.

2.

استادمون می‎گفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره می‌کنه دل و روده‌شو می‌ریزه بیرون) می‌کنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری می‌کنه. (ماراگیری ینی ما رو می‌گیرن :دی)

3.

بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3

4.

این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستاره‌هاست (death of stars). همشون برمی‌گردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمی‌دونستم که ستاره‌ها (شباهنگ اسم ستاره است) هم می‌میرن. پسره میگه همشون می‌میرن. خیلی از ستاره‌هایی که ما الان می‌بینیم شاید میلیون‌ها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو می‌بینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازه‌ی همه‌ی کامنت‌هایی که نذاشتید کامنت بذارید.

5.

این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژه‌گزینی ببینیم این واژه‌ها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحان‌مون شفاهی بود. یکی یکی می‌رفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی می‌کردیم و به یه سری سوال جواب می‌دادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزش‌مون می‌گفت ایشون خوش‌نمره نیستن و 14 رو هم نمره‌ی خوبی می‌دونن. فلذا نباید انتظارِ نمره‌ی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزی‌م انتظار نمره‌ای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحان‌مونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.

6.

ترم اول ارشد، استاد عربی‌مون یه چیزایی راجع به سوره‌ی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژه‌ها رو بی‌خیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژه‌های من در همین راستا: تبّت / دوره‌ی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمی‌دونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمی‌نیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمی‌دونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر می‌گفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت می‌خونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزه‌ی عثمانی. و نتیجه‌ی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه می‌نویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیح‌شم بنویسید.

7.

یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بی‌نظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.

همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس می‌داد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینه‌ی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینه‌های بغل، ت، ترمزدستی. بچه‌ها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگ‌ترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچه‌ها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسوم‌الیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسوم‌الیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسوم‌الیه‌های مشترک :)))))

8.

آقا من فکر می‌کردم آتش‌نشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتش‌نشان اسم فاعل هست به معنی نشاننده‌ی آتش (فرونشاننده‌ی آتش) و حتی فکر می‌کردم عرق‌جوش مثل شیرجوش و قهوه‌جوش یه ظرفیه که توش عرقیات می‌جوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق می‌گن عرق‌جوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفی‌کننده است. و داشتم فکر می‌کردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، می‌تونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور می‌شود نگارنده‌ی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر می‌کرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغت‌نامه‌ای که ترتیب لغت‌هاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.

9.

یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان می‌گفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمی‌کنن و مجوز نمی‌دن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. می‌خواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.

10.

ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزه‌ی تخصصی‌ش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینه‌ی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست می‌کرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقاله‌ی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همه‌ی نویسنده‌ها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.

11.

مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت می‌خواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بی‌نظیرترین حس‌های دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی می‌تونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگه‌ای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...

12.

مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک می‌کنه. با اینکه زیاد نمی‌رم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی می‌کنه که هر کی ندونه فکر می‌کنه سال‌هاست همو می‌شناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیه‌ی هم‌کلاسیامم می‌پرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار می‌خوردیم و بعدش با دستایی که می‌لرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.

13.

شاید باورتون نشه؛ من یه دختر هم‌سن و سال خودم می‌شناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم می‌شناسم اسمش عظمت‌ه! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.

14.

روزای آخر با یکی از هم‌کلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوه‌هامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پی‌دی‌اف رو نمی‌تونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی می‌خوای بگو تغییر بدم و بازم پی‌دی‌افشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو می‌خوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پی‌دی‌اف‌شو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمی‌خوام اصلاً.
خب جزوه‌ی خودمه، نمی‌خوام وردشو بدم.
والا!

15.

توی لیست حضور و غیاب جلوی اسم‌مون، رشته و دانشگاه سابق‌مونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف می‌کنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزه‌ت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغ‌التحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزه‌ی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش توی دنیای حقیقی هم می‌تونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگی‌م.

16.

وقتایی که می‌خوام فکر کنم می‌رم می‌شینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکده‌ی سابقم.) و آجرای روی دیوارو می‌شمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر می‌شمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد می‌گیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و می‌ترسم به جای شفاف‌سازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایت‌تون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگی‌تو تغییر بده.

17.

یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا این بود که وقتی می‌پرسیدن چی می‌خونی و می‌گفتم برق، دقیقاً متوجه نمی‌شدن ینی چی و تصورش‌شون یه چیزی تو مایه‌های سیم‌کشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هم‌اتاقی‌م نسیم که هوافضا می‌خونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو می‌پرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایه‌ی مامان‌بزرگم اینا آورده بود برای نوه‌ش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار می‌کنی!

18.

شماره‌ی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پی‌ام می‌دم. شب بهش پی‌ام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و می‌خوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم می‌رم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ می‌کنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.

19.

شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیک‌ترین واحد به راه‌پله است، اصن شبا وای‌فای بهش نمی‌رسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وای‌فای بهم برسه. هم‌اتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خنده‌مو گرفتم و خیلی جدی و مهندسی‌طور گفتم نه بابا؛ می‌خوره به در و اگه بسته باشه برمی‌گرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار می‌پرسید خدایی داری شوخی می‌کنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!

میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغ‌التحصیلی‌شونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزه‌ی مذکور لب به هیچی نمی‌زنن.

20.

من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هم‌اتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث می‌کردم. چرا؟ الان می‌گم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست می‌کنه و غذا درست می‌کنه، میگه نسرین؟ می‌خوری؟ و من هر بار می‌گم نه ممنون و سری بعد دوباره می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ و من بازم می‌گم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ خوبه می‌دونه میوه و غذای بقیه رو نمی‌خورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت می‌شید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمی‌گردم پیشِ خدا و می‌گم باری‌تعالی! اینا نمی‌خوان هدایت شن.
اما نسیم، هم‌اکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست می‌کنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ می‌خوری؟

21.

دیشب شیما اینا داشتن با هم‌اتاقیام راجع به موضوعی بحث می‌کردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحث‌شون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطه‌ش با آدم شفاف‌ه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.

شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!

22.

عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویس‌شون بیرونِ دانشگاه پیاده‌شون می‌کنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس می‌رفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی می‌گفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی می‌گفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاک‌پاک‌کن هم ببر، یکی‌شون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست می‌گفت با چادر بری گیر نمی‌دن و یکی می‌گفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا می‌کنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
می‌خواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغه‌شون خط چشم و رنگ رژ و لاک‌شون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمره‌شو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمی‌پیچونن. برای همین آپولو هوا می‌کنن.
ولی نگفتم.

23.

لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم می‌رفتم خونه نمی‌دونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمی‌دونستم خرابه. خانومه که راه‌پله‌ها رو تمیز می‌کرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمی‌شست. می‌شست؟ نمی‌شست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفته‌مو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیره‌بندی کردم و دارم با برنامه‌ریزیِ مدوّن مصرف‌شون می‌کنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم می‌پوشم.

24.

بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصب‌کشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندون‌پزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکی‌م رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ می‌زنم :دی


25.

آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس می‌گُنجوند تصوّر می‌کرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچه‌های کوچه‌مون دارن فوتبال بازی می‌کنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچه‌های کوچه حرفای زشت و بی‌ادبانه می‌زنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دختره‌ی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمه‌جونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.


26.

خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفته‌ی اول سهم خودمو تموم می‌کنم و بعدش سهم هم‌اتاقی شماره‌ی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفاده‌شون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون می‌رسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه می‌کنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.

27.

بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که می‌رفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم می‌رفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالی‌لی هم براش ببرم و اون بسته‌ی خوشمزه‌ی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت می‌دهد.]


28.

داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت می‌کردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار می‌کشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفه‌م کنه و خفه‌ت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافی‌شاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.

29.

باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت می‌دونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.

سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسه‌ام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونی‌ام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار می‌گیرم.


30.

بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.

31.

یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا می‌کرد.

32.

من اگه تو زندگی‌م شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیت‌هایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.

33.

اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. می‌گفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق می‌خوند. اهل بناب، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت می‌کردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجه‌هاشون باهم فرق داره و با لهجه‌ی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجه‌ی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبان‌شناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی می‌کردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگ‌مون این جوری شروع شد که پرسید چی می‌خونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانواده‌ی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامه‌ی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچه‌ی ثبت نام و رشته‌ها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بی‌وقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندون‌پزشکی می‌ترسه و حتی وقتی می‌خواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمه‌ی ما رو گوش می‌دادن. وقتی می‌گم بی‌وقفه ینی واقعاً بی‌وقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.

34.

وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هم‌مدرسه‌ایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت می‌خوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار می‌کنیو نداشتم. به واسطه‌ی اینکه هم‌کلاسی دوره‌ی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمی‌دونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافه‌م هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!

35.

هم‌کلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانی‌ن، یه شب می‌مونن تهران و هر هفته برمی‌گردن خونه‌شون و دوباره هفته‌ی بعدش میان تهران و برمی‌گردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوق‌العاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهمان‌نوازی رو اینجوری در حق‌ش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندون‌پزشکی دارم و تو رو می‌رسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه می‌خوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندون‌پزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس می‌کنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که می‌برم عصب‌شو بکشم. جای وسیله‌هامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفه‌مون می‌کرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوق‌العاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطن‌شون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستوران‌هایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دوره‌ی کارشناسی‌م بود. گفتم کلی خاطره‌ی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N می‌گشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.


36.

مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که می‌ذاشتم تو وبلاگم می‌خونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپ‌تاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
می‌دونم هیچ وقت روزانه‌نویسی‌هامو نمی‌خوندی و نمی‌خونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!

37.

مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هم‌اتاقیاتو تو جشن فارغ‌التحصیلی می‌بینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانواده‌شون معرفی می‌کنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو می‌خونم.

38.

یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:


39.

این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آن‌ها، ضد، اقلیت، گریه‌های امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خنده‌های امپراطور، چه حرف‌ها.
به جز سه تا کتابِ احسان‌پور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونم‌شون. سمت چپی از «آن‌ها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسان‌پوره.


40.

این غزلِ فاضل نظری از گریه‌های امپراطورو دوست داشتم:

به نسیمی همه‌ی راه به هم می‌ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد؟

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم

با همین سنگ زدن ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه‌ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به هم می‌ریزد

آه! یک روز همین آه تو را می‌گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

رضا احسان‌پور در جواب این کتاب، خنده‌های امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:

حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،

گاه و بی‌گاه، به هر گاه بهم می‌ریزد

۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

997- اندکی صبر؛ که فردا زیباست.

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ق.ظ

سررسیدمو باز کردم و نوشتم: جواب اون سوال امتحان که یه جمله خواسته بودین که کنش‌گر و کنش‌پذیر و کنش‌ابزار داشته باشه چی بود؟ صفحه‌ی 99 کتاب‌تون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ آیا اصلاً پسوند نیست؟ چرا گفتین عدد همیشه وابسته‌ی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ مگه دو در معادله‌ی درجه‌ دو، پسین نیست؟ چرا توی کتاب‌تون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ درجه دو و دنده دو چی‌ن؟

بچه‌ها داشتن در مورد اینکه چه قدر برگه‌ها بد تصحیح شده و چه قدر بد نمره دادن بحث می‌کردن و برگه‌ی اعتراض پر می‌کردن و منم "این چه وضعشه" گویان (این چه وضعشه گویان، قیده. ینی در حالی که داشتم می‌گفتم این چه وضعشه) همراهی‌شون می‌کردم و مدام می‌گفتم بهتره بگیم نمره‌ی دومِ کلاس رو ببرن روی نمودار. میانگین نمرات حول و حوش چهارده پونزده بود و به واقع نمی‌دونم چرا نمره‌ها انقدر کم شده بودن. یهو یکی‌شون گفت چرا گیر دادی نمره‌ی دوم رو ببرن روی نمودار آخه!!! و من در حالی که سوت می‌زدم و داشتم می‌رفتم توی افق محو شم گفتم خب آخه ممکنه نمره‌ی اول نوزده، نوزده و نیم و حتی بیست باشه و تو همین سکانس بود که ملت با لنگه کفش دنبالم کرده بودن و دوان دوان و قول می‌دم دیگه بیست نگیرم گویان داشتم از کادر خارج می‌شدم.

یه خودکار گذاشتم لای سررسید و رفتم سمت دفتر اساتید. در زدم و گفت بفرمایید. آروم درو باز کردم و تا منو دید گفت نوزده و نیم شدی. آفرین. بالاترین نمره رو گرفتی. لبخند زدم و گفتم برای پرسیدن نمره‌م نیومده بودم. اگه فرصت دارین چند تا سوال درسی بپرسم. اجازه گرفتم که بشینم و سررسیدمو باز کردم. پرسیدم جواب اون سوال که یه جمله خواسته بودین که کنش‌گر و کنش‌پذیر و کنش‌ابزار داشته باشه چی بود؟ با لحنی که انگار یهو چیزی یادش افتاده باشه گفت آهااااااااااان! اون نیم نمره رو برای همین سوال کم کردم. چرا انقدر پیچیده نوشته بودین؟ جوابش یه جمله‌ی ساده بود نه یه صفحه1.
گفتم اگه اون سوالو دکتر د. (استادِ نَحو) می‌پرسیدن همون یه جمله‌ی ساده رو می‌نوشتم. ولی برای سوال سه نمره‌ای امتحانِ صرف و ساختواژه‌ی شما همین جوابو باید می‌دادیم. گفت درسته و منم برای همین فقط نیم نمره کم کردم. ولی طرز فکر کردن‌تون و نگاه‌تون به سوال جالب بود. 
گفتم صفحه‌ی 99 کتاب‌تون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ کتابو آورد و برام توضیح داد که گاه پسوند مکان هست، ولی برای زمان، واژه است نه پسوند. پرسیدم چرا گفتین عدد همیشه وابسته‌ی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ چرا توی کتاب‌تون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ با حوصله به سوالام جواب داد و تشکر کردم. وقتی داشتم ازش خداحافظی می‌کردم دوست داشتم بهش بگم بین 17 تا استادِ دوره‌ی ارشدم، بیشتر از بقیه‌ی استادا دوستش داشتم.
نگفتم.
هیچ وقت نتونستم به آدمایی که دوستشون دارم بگم دوستشون دارم.

1. بخشِ دومِ این پست


۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

عمه‌جون: فلان چیزم ببر.
من: نه؛ بارم سنگین میشه. از تهران می‌خرم.
مامان: بهمان چیزم ببر.
من: از تهران می‌خرم.
عمه‌جون: بیا اینارم بذار تو کیفت.
من: از تهران می‌خرم.
مامان: بلیت خریدی؟
من: از تهران می‌خرم.
مامان: :| !!!

2.

مامان: میوه بشورم برات؟
من: آره، زیاد بشور (=چُخ یو!)
مامان: اگه به شستنِ من اعتماد نداری بیا خودت انقدر بشور تا تمیز شه.
من: نه؛ منظورم این نیست که خیلی بشوری، میگم زیاد بشور.
بابا: تو کی می‌خوای این رفتارای وسواسی‌تو ترک کنی؟
من: آقا!!! ای بابا! این زیاد، قیدِ فعل نیست؛ برای مفعوله. ینی اونی که شسته میشه، مقدارش زیاد باشه. می‌خوام زیاد بخورم. ینی خیلی میوه بشور. نه که میوه رو خیلی بشور.
والدین: :| :/ !!!

(مکالمات فوق، زبان اصلی بودن و من ترجمه‌شو نوشتم به واقع.)

3.

ایمیلی دریافت کردم از طرف یکی از خوانندگان وبلاگم بدین شرح که می‌خوام ارشد روان‌شناسی بخونم بعد بیام این طویله‌نویسی‌های تو رو که یه نوع مرض حاد روانی محسوب میشه درمان کنم یه جماعتی رو هم نجات بدم. والابقران.

4.

آرایشگر: چند وقته نرفتی آرایشگاه؟
من: یه ماه، دو ماه... نه نه! همین دو سه هفته پیش با حداد عکس یادگاری گرفتیم آخرین بار بود.
آرایشگر: این حداد که میگی با اون حداد عادل نسبتی داره؟
من: نسبت نداره، خودشه دیگه. همونیه که رای نیاورد 31 ام شد (اولین چیزی که برای توصیفش به ذهنم رسید 31 ام شدنش بود خب...).

5.

کاشف به عمل اومد وقتی سه سالم بوده منو بردن سلمانی مردونه و به آقایی موسوم به عباس سلمانی که اخیراً فوت شده گفتن موهای منو کوتاه کنه. اونم پسرونه کوتاشون کرده.

6.

تقویم خریدم. تقویم تو زندگی من نقش مهمی رو ایفا می‌کنه. هر سال زمستون، یه پست اختصاصی برای تقویم جدیدم می‌نویسم. امسال در وصف تقویم 96 همین بس که وقتی داشتم روز تولد دوستان رو توش می‌نوشتم که بعداً بهشون تبریک بگم هر از گاهی تمرکز می‌کردم و خیره می‌شدم به حاشیه‌ی صفحه تا یادم بیاد طرف کیه و قیافه‌ش بیاد جلوی چشمم. و به این فکر می‌کردم که دو ساله تولد خیلیا رو تبریک نمی‌گم و سال بعد هم نخواهم گفت و با این همه چرا توی تقویمم بنویسم؟ بنویسم؟ ننویسم؟ چرا بنویسم؟

7.

سعدی میگه نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم / نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم / نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت / نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم.

8.

چهار سال پیش، سر کلاس کنترل خطی دکتر ن.، داشتیم سیستم‌های کنترلی رو تحلیل می‌کردیم و استاد داشت معادلات  دیفرانسیل و مجموعه‌ها و انتگرال سره و ناسره رو توضیح می‌داد. یهو گفت بچه‌ها؟ سِره درسته یا سَره؟
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم سره و ناسره، کتابخونه‌ی مرکزی، لغت‌نامه‌ی دهخدا. 
تا عصر کتابخونه بودم. از کتابخونه‌ی مرکزی چیزی دستگیرم نشد و رفتم کتابخونه‌ی دانشکده‌ی ریاضی.
اون شب یکی از بچه‌ها جزوه‌شو اسکن کرد و برای همه فرستاد. نوشته بود: سلام به دوستان عزیز. مطالب مربوط به فضای حالت تا ابتدای جلسه‌ی آخر رو ضمیمه کردم که شامل مطالب کوییز هست. موفق باشید.
در جواب همون ایمیل خطاب به همه نوشتم "لطف دیگران رو به حساب وظیفه‌شون نذاریم، همونطور که وظیفه‌ی خودمون رو هم نباید به حساب لطف به دیگران بذاریم"، بابت جزوه تشکر کردم و در ادامه‌ی حرفام نوشتم: "تلفظ درست سره و ناسره رو بررسی کردم. هم تو لغت‌نامه‌ی دهخدا، هم فرهنگ‌نامه‌های ریاضی. با علامت فتحه نوشته شده. یه عکس هم از صفحه 203 کتاب فرهنگ واژگان ریاضی به نوشته دکتر محمد باقری براتون فرستادم. امیدوارم مفید بوده باشه". برای همه فرستادم. صبح استاد ازم تشکر کرد.
16 سالم بود. آقای ن. (همون معلمی که عکسش توی هدر وبلاگم هست و با مانتوی سبز کنارش ایستادیم) مسائل سری و موازی کردن خازن‌ها رو می‌گفت و حل می‌کردیم. یهو گفت بچه‌ها؟ چند خازن بیشتره یا چندین خازن؟ کسی می‌دونه چند و چندین چه فرقی باهم دارن؟
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم چند و چندین، کتابخونه، لغت‌نامه‌ی دهخدا.
زنگ تفریح رفتم کتابخونه و عمید و معین و دهخدا و هر چی لغت‌نامه داشتیمو چک کردم و هفته‌ی بعد، زنگ فیزیک، قبل از اینکه آقای ن. برسه، گوشه‌ی تخته، سمت راست، نتیجه‌ی تحقیقاتمو نوشتم. وقتی اومد با صدای بلند خوند و پرسید کی نوشته اینا رو؟ دستمو بلند کردم و تشکر کرد و گفت پاکش نمی‌کنم. تا آخر ساعت، تعریف و تفاوتِ چند و چندین گوشه‌ی تخته موند و مساله‌ها رو سمت چپ تخته حل کردیم.
14 سالم بود. خانم د. (معلم زبان فارسی) بن ماضی و مضارع رو یاد می‌داد. آخرای کلاس گفت "نهفتن" تنها مصدریه که بن مضارع نداره. و این نکته انقدر بی‌اهمیت به نظر می‌رسید که کسی تو جزوه‌اش یادداشت نکرد. اصلاً کسی توجه نکرد.
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم نهفتن، لغت‌نامه‌ی دهخدا.
با خودم فکر کردم دلیلی نداره یه مصدر بن نداشته باشه. ولی از لغت‌نامه‌ها و کتابای دستورزبان کتابخونه‌ی بابا و کتابخونه‌ی مدرسه چیزی دستگیرم نشد. باید بیشتر تحقیق می‌کردم. از بابا خواستم از همکاراش بپرسه. همکارای بابا از دوستاشون پرسیدن و دامنه‌ی تحقیقاتم رو تا جایی گسترش داده بودم که حتی با اساتید دانشگاه تهران هم تماس گرفتم. بعد از چند ماه فهمیدم بن مضارع نهفتن میشه نهنب. دنبال فرصت مناسبی بودم تا نتیجه‌ی تحقیقاتم رو به خانم د. بگم. نمی‌خواستم بی‌احترامی کرده باشم و بگم شما اشتباه گفتی یا بلد نیستی. تا آخر ترم صبر کردم. سال اول یه درسی به اسم مطالعات اجتماعی داشتیم. موقع امتحان پایان‌ترم، مراقب امتحان مطالعات اجتماعی، خانم د. بود. نیم‌ساعته به همه‌ی سوالا جواب دادم و منتظر موندم تا همه ی بچه‌ها برگه‌هاشونو بدن و برن. وقتی به جز من و خانم د. کسی تو کلاس نبود، گفتم نهفتن هم بن مضارع داره؛ ولی کاربرد نداره. از اینکه انقدر با دقت به حرفاش گوش داده بودم و پیگیری کرده بودم خوشحال شد و تشکر کرد.
10 سال بعد، نشسته بودم سر کلاس ساختواژه‌ی استاد شماره‌ی11. وندها و مصدرها و ترکیبات رو توضیح داد و گفت بعضی مصدرها بن مضارع‌شون از بین رفته. یا نمی‌دونیم بن‌مضارع‌شون چیه، یا استفاده نمی‌کنیم. مثل مصدر نهفتن که دیگه نهنب به کار نمی‌ره. برگشت سمت تخته و نوشت: چند و چندین. چند ثانیه مکث کرد و پرسید کسی می‌دونه چند و چندین چه فرقی باهم دارن؟ 
ده بیست دیقه‌ی آخرِ این درسو اختصاص می‌دادیم به کنفرانس‌ها. 
بچه‌ها در مورد فارسی سره و ناسره کنفرانس داشتن. 
یکی پرسید سِره درسته یا سَره؟
و من احساس کردم قلبم داره مچاله میشه. دلم تنگ شد. تنگ شد. تنگِ زنگ زبان فارسی، زنگ فیزیک، کنترل خطی، تنگِ گوشه‌ی جزوه نوشتنام، تنگِ همه‌ی آدمایی که یه جوری نیستن که انگار از اولشم نبودن.

9.

هیچ کدوم از ساکنین خوابگاه فعلی، آدرس وبلاگمو ندارن. اون روز هم‌اتاقیام و شیما اینا و دوستای هم‌اتاقیام آدرسشو پرسیدن و منم متن یکی دو پستی که در مورد خودشون نوشته بودم رو براشون [تلگرامی] فرستادم و گفتم بلند بخونن بخندیم. انقدر غلط و بد خوندن و معنی یه کلماتی رو پرسیدن که شاخ درآورده بودم. آیا شماها هم این جوری می‌خونید پستامو؟
آدرس وبلاگمو ندادم بهشون. گفتم اگه شماها هم اونجا باشید، وقتایی که از دست شماها می‌خوام فرار کنم، جایی نخواهم داشت که بهش پناه ببرم (همین قدر رک هستم که ملاحظه می‌کنید :دی). گفتم هر موقع از پیشتون رفتم و دلتون خواست بدونید چیا کشیدم از دستتون و محیط جدیدم چه شکلیه و از حال و روزم آگاه بشید آدرس می‌دم. والاع!

10.

آخرین باری که سعی کرده بودن با پفک خوشحالم کنن 18 سالم بود. بعدِ کنکور، نشسته بودم یه گوشه و فقط گریه می‌کردم و می‌گفتم دلم برای مدرسه تنگ شده. بابابزرگ یه هزار تومنی بهم داد برم پفک بخرم و غصه نخورم. 
یه شب تو خوابگاه حالم انقدر داغون بود که با اینکه به روی خودم نمی‌آوردم، هم‌اتاقیام فهمیده بودن یه مرگم هست. ولی خب اساساً جرأتِ "چِته؟" گفتن نداشتن. ساکت بودن. ساکت بودم.
یهو نسیم برگشت سمتم گفت برم برات پفک بخرم اَخماتو وا کنی؟
اون شب دلم بغل می‌خواست. یه پناهگاه، یه بغل از جنس بغل بابابزرگ.

11.

وقتایی که می‌خوام فکر کنم، می‌رم پشت پنجره و خیره می‌شم به سیاهی آسمون. تو خوابگاه که بودم، یه وقتایی هوا گرم بود و موقع خواب پنجره رو باز می‌ذاشتیم. پرده رو کنار می‌زدم و دراز می‌کشیدم روی تختم و آسمونو نگاه می‌کردم، ماهو نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم. یه ساعت، دو ساعت، گاهی تا صبح. 
اون شب مثل شبای قبل، پشت پنجره ایستاده بودم و محو سیاهی و سکوت شب بودم. یه مَرده اومد و وایستاد روبه‌روی خوابگاه. لیزر سبزشو انداخت روی تک‌تک اتاقا و دست برد به کمربندش که بازش کنه. خشکم زده بود. شاید ترسیده بودم. اومدم نشستم روی تختم. می‌خواستم گریه کنم. دوباره لیزرشو انداخت روی دیوار اتاقای خوابگاه. چشامو بستم و پتو رو کشیدم روی سرم. بچه‌ها دویدن سمت پنجره ببینن چه خبره. نگهبانو خبر کردن. تا نگهبان برسه فرار کرده بود.
بعدها هم اومد. همیشه میاد. اون نیاد یکی دیگه میاد. بچه‌ها اسم هم براش گذاشتن. یه اسم بی‌ادبانه که تا اون شب معنی‌شو نمی‌دونستم. تا اون شب حتی نمی‌دونستم یه همچین بیماری روانی‌ای هم وجود داره. شبایی که میومد، با لیزر و سنگریزه‌ای که سمت شیشه‌ی اتاقا پرت می‌کرد خبر می‌داد و بچه‌ها می‌دویدن سمت پنجره که فلانی اومده. بعدش برقا رو خاموش می‌کردیم که بره.
بعدِ اون شب دیگه نتونستم برم کنار پنجره. چه روز، چه شب، چه وقتای تنهایی، چه تو شلوغی. حتی موقع خرید هم اون کوچه رو دور می‌زدم. اون آدم چه مجرم چه بیمار، هر کی و هر چی که بود، آسمون شبو ازم گرفت. سکوت و آرامشی که شبا پشت پنجره داشتمو گرفت. نه پنجره‌ی خوابگاه، که هر شب و هر پرده و هر پنجره‌ای منو یاد اون شب انداخت. دوستم می‌گفت طفلک دست خودش نیست. بیماره. باید درکش کنیم. می‌گفت شهر پرِ همچین بیماراییه. مگه کاری از دست نگهبان برمیاد؟ 
گفتم ولی این حقو به خودم میدم که نبخشم‌شون. نه تنها این آدم، بلکه همه‌ی آدمایی که حضورشون آرامشمو حتی برای یه لحظه ازم گرفته نمی‌بخشم. هرگز نمی‌بخشم.
یه شب از شیما پرسیدم اگه یه آدم، یه سگ یا یه موجود ترسناک بشینه دم در خونه‌ت و فقط نگات کنه؛ و نگاهش آزارت بده، خونه‌تو ول می‌کنی بری یه جای دیگه؟ 
من هیچ وقت اهل اعتراض نبودم. اهل شکایت، اهل قصاص، اهل تلافی، اهل جنگیدن، اهل واکنش. من از جنس سکوتم.

12.

یه شب توی دورهمی، بحثِ مردن بود. که اگه فلانی بمیره اولین چیزی که یادش می‌افتی چیه. گفتم دور از جون؛ ولی اگه هم‌اتاقی اولی بمیره یاد آینه و چشماش و وسایل آرایشش می‌افتم، هم‌اتاقی سومی، یاد موهای بلند و طلایی‌ش و موبایلش که 24 ساعته با شوهرش حرف می‌زنه، هم‌اتاقی دومی، یاد قابلمه و سفره و آشپزخونه. و انتظار داشتم وقتی می‌پرسم اگه من بمیرم یاد چی می‌افتین بگن یاد قوانین و دستوراتی که روی در و دیوار می‌زنی. هم‌اتاقیام گفتن یاد لپ‌تاپ‌ت می‌افتیم و تختت که هیچ وقت ندیدیم جایی جز اونجا نشسته باشی. شیما گفت یاد حرفای اون شبی که بهم زدی می‌افتم.
هم‌اتاقیام داشتن با بهت و حیرت نگامون می‌کردن و به این فکر می‌کردن چه حرفایی بوده که من به اونا که هم‌اتاقی‌م بودن نگفتم و به شیما گفتم...
فرداش آقای رفسنجانی فوت کرد و گفتم بچه‌ها من یاد پسته افتادم شماها چی؟

13.

عنوان: خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم، و ان عشتم حنوا الیکم؛ حضرت علی (ع)، نهج البلاغه، حدیث 89

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گفته‌اند که فرهنگستان در سال، ۲۶۱ واژه تصویب کرده و برای تصویب هر واژه یازده‌‌میلیون و چهارصدهزار تومان هزینه کرده است. توضیح فرهنگستان این است که واژه‌های مصوّب، سالانه بین ۳۰۰۰ تا ۴۰۰۰ واژه است. این واژه‌ها همه‌ساله در کتابی به نام فرهنگ واژه‌های مصوّب منتشر می‌شود که تاکنون سیزده جلد آن انتشار یافته است. اگر قرار باشد برای هر واژه یازده‌میلیون و چهارصدهزار تومان هزینه شود، قاعدتاً بودجۀ فرهنگستان می‌باید حداقل ۳۴/۲۰۰/۰۰۰/۰۰۰ (سی‌وچهارمیلیارد و دویست‌میلیون تومان) باشد، درحالی‌که بودجۀ فرهنگستان در سال ۹۵ معادل ۱۲/۸۰۰/۰۰۰/۰۰۰ (دوازده‌میلیارد و هشتصدمیلیون تومان) بوده که البته همۀ آن نیز تخصیص داده نشده است. رقم بودجۀ فرهنگستان برای سال ۹۶ نیز پانزده‌میلیارد تومان است که به‌هیچ‌وجه کفاف هزینه‌های این سازمان را نمی‌دهد.

کسانی که این شایعات را پراکنده‌اند چنین وانمود کرده‌اند که فرهنگستان تنها به کار واژه‌گزینی می‌پردازد، حال آنکه فرهنگستان ۱۳ گروه پژوهشی دارد که عبارت‌اند از: ادبیات معاصر، ادبیات تطبیقی، ادبیات انقلاب اسلامی، دستور زبان، فرهنگ‌نویسی، مطالعات زبان و ادب فارسی در آسیای صغیر، آموزش زبان و ادبیات فارسی، دانشنامۀ تحقیقات ادبی، شبه‌قاره، تصحیح متون، زبان و رایانه، زبان‌ها و گویش‌های ایرانی، و واژه‌گزینی. گروه واژه‌گزینی فقط یکی از گروه‌های پژوهشی فرهنگستان است و واژه‌گزینی یکی از چندین فعالیتی است که در این فرهنگستان صورت می‌گیرد، اما به دلیل ماهیت آن، بیش از سایر گروه‌های پژوهشی در جامعه مطرح است. فرهنگستان ۸ مجلۀ علمی ـ پژوهشی نیز در حوزه‌های مرتبط با گروه‌های پژوهشی خود منتشر می‌کند که در زمرۀ مجلات تراز اوّل کشور هستند.

ما یه هم‌کلاسی داریم موسوم به آقای پ.؛ که هر موقع بهمون پیامک میده، میرم 13 جلد مصوبات فرهنگستانو میارم می‌ذارم جلوم تا متن پیامش رو به حالت عادی برگردونم ببینم منظورش چی بوده. مثلاً درود؛ برخطّین؟ (و من پاسخ میدم سلام. بله آن‌لاینم.) در ادامه: رایانامه‌ی فلانی رو دارید؟ (و من پاسخ میدم بفرمایید اینم ایمیل فلانی.) و در ادامه: پرونده‌ی پرده‌نگارها چرا به هم ریخته؟ (و من پاسخ میدم منظورتون فایل‌های پاورپوینتِ فولدرِ فلانه؟!) و قس علی هذا!
یه روز بعد کلاس، برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) باهم بودیم و داشتیم در مورد مسائل بنیادین فرهنگستان صحبت می‌کردیم و ایشون گفتن بهتر بود به جای رایانامه، رامه رو برای ایمیل تصویب می‌کردن. این جوری می‌تونستیم ازش فعلِ رامستن (به معنای ایمیل کردن!) رو هم درست کنیم!!! منم گفتم ایده‌ی خوبیه؛ ولی من یکی که استفاده نمی‌کنم :دی شما اول بیا منو توجیه کن که چرا رامستن آری و ایمیل کردن نه؛ بعد رامه رو تصویب کن ملت به جای ایمیل کردن بگن رامستن. والاع!!!

گذشت... تا اون روز که قرار بود طرحِ مقاله یا همون ایسِی‌ها رو برای استاد ایمیل کنیم و داشتیم تو گروه بحث می‌کردیم که کِی و چه جوری بفرستیم که ایشون (آقای پ.) گفتن باید تا ساعتِ چهارده برای استاد برامیم. :|
بعدِ اون جمله، من دیگه آدم سابق نشدم. زُل می‌زنم به در و دیوار و روح پرفتوح فردوسی میاد جلوی چشمم و بیتِ پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند تو گوشم زمزمه میشه و یهو جیغ می‌زنم و گریه می‌کنم و اینا رو با خودم تکرار می‌کنم: رامِستَم، رامِستی، رامِست، بِرامَم، بِرامی، بِرامَد، رامِستیم، رامِستید، رامِستند...

برای طرح مقاله‌م نیاز داشتم عدد رو با نگاه زبان‌شناسانه و نه مهندسی، تعریف کنم. یه سری کتابا عدد رو صفت محسوب کرده بودن و یه سری کتابا اسم. استاد خودمون توی کتابش عدد رو از یه جنبه صفت و از یه جنبه اسم و در کل یه چیز مستقل حساب کرده بود و توی جزوه گفته بود عدد همیشه وابسته‌ی پیشینِ هسته در گروه اسمی هست. سوالی که برام پیش اومده بود این بود که مثلاً معادله‌ی درجه‌ی "چهار"، چهار اینجا پسین نیست مگه؟
این سوالو تو گروه درسی مطرح کردم و هر کدوم از بچه‌ها یه نظری دادن و من سردرگم‌تر شدم و این استیکرو گذاشتم: 



* این نقاشیا رو ده سال پیش کشیدم و بلاگفا که بودم یکی دو پست در موردشون گذاشته بودم که اون پستا الان زیر خروارها خاکن :(

۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدودای 7 صبح راه افتادم سمت آموزشگاه. داشتن ملت رو به گروه‌های سه نفره تقسیم می‌کردن. دوست داشتم گروه 4 باشم. ولی گفتن گروه سه‌ام. با دختری به اسم مریم هم‌گروه بودم. می‌گفت اولین باره اومده برای امتحان. و یه دختر دیگه به اسم مهسا که بار سوم یا چهارمش بود و با مامان و باباش اومده بود و خیلی استرس داشت. یادمه همون روز مربی به یه پسره زنگ زد گفت نیا برای امتحان. بهش گفت افسر سخت‌گیره و به این آسونیا به کسی قبولی نمی‌ده و بیای رد میشی و حیفه رد شی و نیا. پسره هم نیومد. مریم و مهسا رد شدن. یه خانومه بار بیست و چندم بود امتحان می‌داد و اونم رد شد. 
درِ ماشینو باز کردم و سوار شدم و سلام کردم و پرونده‌مو دادم دست افسر و گفتم اگه ایرادی نداره پشتی بذارم پشتم و گفت ایرادی نداره. داشت پرونده‌مو بررسی می‌کرد و منم داشتم صندلی و آینه‌ها رو تنظیم می‌کردم. گفت حرکت کن. ملتی عظیم از جمله بابا داشتن نگام می‌کردن. دنده رو خلاص کردم و بعد استارت. ترمز دستی رو خوابوندم و راهنمای چپ و یه کم گاز و آروم آروم باید پامو از روی کلاچ برمی‌داشتم. افسر: من دندیه ورجام؟ (من باید دنده رو عوض کنم؟) نگاهِ سفیه اندر عاقلی بهش کردم و با نیشی تا بناگوش باز، دنده رو در وضعیت دنده 1 قرار داده و کمی گاز و ایست سی درجه و حرکت و دنده 2 و ادامه‌ی حرکت. کلاچش خیلی بالا بود و اگه یه ذره ولش می‌کردم ماشین خاموش می‌شد. فلذا ولش نمی‌کردم و پام رو گاز بود و حواسم هم بود که سرعتم بیشتر از 30 نشه. نزدیک تقاطع گفت پارک دوبل و گفتم نزدیک تقاطعه و گفت اشکالی نداره و چک کردم جلوی پل و جلوی سطل آشغال نباشه و راهنمای راست و ایست و دنده عقب و خب پارک دوبلم ایرادی نداشت. ولی یکی تو ضمیرناخودآگاهم می‌گفت شما خانوما حتی اگه هسته‌ی اتم رو هم بشکافید، بازم پارک دوبل رو یاد نمی‌گیرید. فلذا فکر کردم رد شدم و باید پیاده شم برم پی کارم. گفتم ترمز دستی رو بکشم برم؟ گفت، تموم نشده هنوز! حالا دور بزن و یه نفس عمیق کشیدم و چک کردم که خط ممتد نباشه و راهنمای چپ و ایست سی درجه و ادامه‌ی حرکت و یه ایست دیگه و خب دور زدنم هم ایرادی نداره. ولی یه حس عجیبی می‌گفت تو رد شدی و باید پیاده بشی و بیش از این تقلا نکن. دور زدم و نگاش کردم و گفت ادامه بده و یه کم هم سرعتتو بیشتر کن. با این دوری که زدم، دوباره داشتیم برمی‌گشتیم سمت انبوه جمعیت، از جمله بابا! پامو گذاشتم روی گاز و حس می‌کردم دارم توی افق محو میشم که یهو گفت همین جا پارک کن و رفتم کنار ماشین و راهنمای راست و داشتم دنده عقب میومدم که گفت منظورم پارک 30 سانت کنار جدول بود و منم گفتم منم فکر کردم پارک دوبل منظورتونه. گفت بی‌خیال! ادامه بده. ادامه دادم و نزدیک تقاطع ایستادم و ماشینا رو چک کردم و دنده 1 و حرکت و بعدش دنده 2. داشتیم می‌رسیدیم به یه میدان و من سرعتمو کم کردم و آقای افسر گفت حالا دنده 3. گفتم اینجا حداکثر سرعت 30 هست. تازه نزدیک میدانم هستیم. گفت اشکالی نداره، میخوام ببینم دنده‌ها رو بلدی و منم با تعویض دنده از 2 به 5 نشون دادم که خیلی بلدم :دی آخه کدوم بیشعوری دنده 5 رو گذاشته کنار دنده 3! نزدیک میدان گفت وایستا. فکر کردم رد شدم و دیگه باید پیاده شم. دنده رو خلاص کردم و ترمز دستی و بعدشم سوییچ، خلاف جهت عقربه‌های ساعت. گفت یه کار دیگه یادت رفت. ترمز دستی رو چک کردم و دنده و سوییچ. گفت خوب فکر کن و منم خوب فکر کردم و گفتم آینه‌های بغلو بدم تو که ماشینای دیگه بهش نخورن؟ لبخند موذیانه و ملیحی زد و گفت نه. گفتم فرمانو بچرخونم سمت جدول؟ گفت نه. گفتم فرمانو قفل کنم دزد نبره؟ به زور جلوی خنده‌شو گرفته بود. گفت نه. با حالت استیصال نگاش می‌کردم و گفت خوب فکر کن و یهو گفتم آهان دنده! باید روی دنده 1 یا 2 بذارم که شیب زمین ماشینو تکون نده و گفت آهان! اگه سرازیری باشه چی؟ گفتم دنده عقب! کلاچو گرفتم دنده رو عوض کردم و گفت حالا پیاده شو و با تمام وجودم حس می‌کردم رد شدم و دست بردم کمربندمو بازم کنم و دیدم من اصن کمربندمو نبستم. نفسمو تو سینه حبس کردم و آب دهنمو قورت دادم و اینجا دیگه مطمئن بودم رد شدم و رفتم نشستم رو صندلی عقب و نوبت نفر بعدی بود. افسر یه نگاه به پرونده‌م کرد و گفت چرا انقدر قدیمی و کهنه است؟ گفتم من خیلی سال پیش ثبت نام کردم و گذر زمان این شکلی‌ش کرده. یه نگاه به تاریخِ دوره‌ی آموزشم کرد و اینکه اولین بارم هم هست که دارم امتحان می‌دم. پرسید تا حالا کجا بودی و گفتم تهران. یه ضربدر قرمز روی گزینه‌ی کمربند زد و بقیه رو تیک زد و گفت بیشتر تمرین کن. قبول شدی، مبارکه.

* * *

پنج‌شنبه، سر کلاس مثنوی (خونه‌ی استاد)، نمی‌دونم کدوم کلمه چه ارتباطی به نجوم و ستاره‌ها داشت که بحثمون منحرف شد رفت سمت آسمون و گفت سُها کم‌نورترین ستاره‌ایه که با چشم دیده میشه و ستاره‌ی شباهنگ هم درخشان‌ترین ستاره است. بعدِ شنیدن این دو تا اسم، دیگه بقیه‌ی حرفای استادو نفهمیدم. ذهنم پرکشید رفت. رفت اون دور دورا. اون موقع‌ها که سُها اسم مجازی سهیلا بود. هم‌مدرسه‌ایم. ایمیلش به همین اسم بود، وبلاگ داشت و وبلاگش به همین اسم بود. و کامنتایی که برام می‌ذاشت. دلم براش تنگ شد، برای خودش، برای وبلاگش، برای اون روزا. روزای اولِ بلاگر شدنمون. آخرین پستی که ازش یادمه خاطره‌ی گواهی‌نامه گرفتنش بود. روزای اول دانشگاه. اون روز سر کلاس مثنوی با شنیدن اسم سها یاد پستای رانندگی‌ش افتادم. خیلی وقت بود خاطره‌ی امتحان شهری‌مو نوشته بودم و حسش نبود منتشر کنم. وقتایی که حسش نیست پستی که نوشتمو منتشر کنم میرم برای بعضی وبلاگ‌ها کامنت می‌ذارم.

این مورد هم سنجاق بشه به سلسله‌پست‌هایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگ‌هایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال می‌کردم. اتفاقاً چند روز پیش تولد یکی از اعضای تیم رادیو بود و جمعی از بلاگران یه گروه ساختن برای تبریک. تبریکه رو که گفتیم ازشون خواستم ریمووم کنن و این دیالوگا رو یادگاری نگه‌داشتم. بخونید و با شخصیتِ من بیشتر آشنا بشید!


۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

993- این خاموشیِ نزدیک...

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ

یک.

پارسال با دوستم (هم‌اتاقی شماره‌ی1) رفته بودیم ارگ (یه مرکز خریده؛ توی تجریش. قبلاً تو پست 433 در موردش نوشته بودم). یه مانتو دیدیم و دوستم گفت واو! چهارصد تومنه. یه نگاه به قیمتش کردم و گفتم نه بابا چهل تومنه. یه صفرش برای ریاله. دوستم گفت بدون همون صفر، چهارصد تومنه. دوباره یه نگاه به مانتو کردم گفتم پارچه‌ش شبیه گونی برنجه. بیشتر از چهل تومن نمی‌ارزه. دوستم گفت آخه اینجا ارگه و چون ارگه، پس چهارصد تومنه. یه کم بحث کردیم و رفتیم تو از فروشنده قیمتشو پرسیدیم و قیافه‌ی هر دومونو تصور کنید وقت فروشنده گفت چهار میلیون تومن!

هم‌اتاقی شماره‌ی2 می‌خواست یه دونه لیوان بخره ببره بذاره شرکت که وقتی میره سر کار، اونجا لیوان داشته باشه. از یه ماگ خوشش میاد و با خودش دو دو تا چهار تا می‌کنه و میگه سه تومن برای یه لیوان زیاده و میره تو و به فروشنده میگه از این ارزون‌ترشو ندارین؟ قیافه‌ی هم‌اتاقیمو تصور کنید وقتی فروشنده میگه جنسامون همه‌شون بالای سی تومنه و سی تومن دیگه حداقلشه.

دیروز رفته بودم فروشگاه. یه سری خرت و پرت خریدم برای خودم. یه چیزی هم خریدم ببرم خوابگاه. گفتم برای خونه هم بخرم. بعدش گفتم یکی هم بخرم برای خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا. فکر کردم قیمتش ایکس تومنه. اومدم تو خونه فاکتور خریدو چک کردم دیدم ده ایکس تومن بوده قیمتش! می‌فهمین؟ ده برابرِ ایکس تومنی که فکرشو می‌کردم!

یه بار می‌خواستم برای 8 تن از دوستان یه چیز یادگاری‌طور! سفارش بدم؛ 
بقیه‌شو از اینجا بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/179 
کامنتی که برای این پست گذاشتن رو هم بخونید.



دو.

دیروز یه کتابیو گذاشتم روی میز و زاویه و نورو تنظیم می‌کردم ازش عکس بگیرم.
داداشم: برای وبلاگت عکس می‌گیری؟
من: وبلاگ؟ نمی‌دونم. نه. چند وقته انگیزه‌مو برای نوشتن از دست دادم.
داداشم با مسخره‌بازی: آی قلبم! وای چه خبر بدی! بی تو هرگز!!! اگه بری ما روزمون شب نمیشه، شبمون روز نمیشه. آه روزهای بی‌تو بودن در راهه و چه روزای سختی... آه!
من: برووووووووووو! برو مسخره‌بازی درنیار... جدی میگم. احساس می‌کنم از ایده‌آل‌هام فاصله گرفتم و دچار روزمرگی شدم. دقیقاً دارم چیزایی رو می‌نویسم که دلخواهم نیست و آنچه که می‌خوام بنویسم رو قورت میدم. به قول استاد شفیعی کدکنی هیچ می‌دانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟ زانکه بر این پرده‌ی تاریک، این خاموشی نزدیک، آنچه می‌خواهم نمی‌بینم و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم.

سه.

یکی از بلاگرا بود که نوشته‌هاشو خیلی دوست داشتم، قلم‌شو، فن بیان‌شو، کلاً سبک نگارشی‌شو دوست داشتم. ولی براش کامنت نمی‌ذاشتم. مثل صدها وبلاگی که می‌خونم و براشون کامنت نمی‌ذارم این وبلاگم می‌خوندم و براش کامنت نمی‌ذاشتم. با این تفاوت که اون صدها وبلاگ رو چون خواننده‌ی وبلاگ من بودن می‌خوندم و اینو مطمئن بودم وبلاگمو نمی‌خونه. ولی بازم می‌خوندمش. چون دوستش داشتم. اگه براتون مهمه بدونید دختر بود یا پسر؛ دختر بود. یه چند بار پست رمزدار گذاشت و خواست آدرس عوض کنه و گفت فقط به اونایی میده که همیشه براش کامنت می‌ذارن. من کامنت گذاشتم و گفتم نمی‌تونم همیشه کامنت بذارم. چون کامنت گذاشتنو دوست ندارم. رمزو نداد، آدرس جدیدشم نداد. آدرسشم عوض نکرد و تو همون آدرس قبلی به نوشتن ادامه داد. منم به خوندنم ادامه دادم. چند روز پیش نوشته بود متاسفانه بیان امکاناتی ندارد که انتخاب خواننده دست خود آدم باشد که اگر دست خودم بود تنها دوستانی که این مدت بودند و محبت داشتند و فراموش نکردند را نگه میداشتم و باقی را حذف... اما خب امیدوارم باقی خودشان بگذارند و بروند و خانه ی دنجم بماند برای خودم و چند دوست با معرفتم... و حتی امیدوارترم خوانندگان خاموش یکبار عمیقا فکر کنند چقدر دوستشان ندارم و چقدر نمیخواهم که باشند و آن ها هم بروند و واقعا بفهمند که من میخواهم بروند!... امیدوارترم بتوانم در این کلبه چوبی ام از نو بنویسم برای دل خودم و همه ی آنهایی که اینجا را دوست دارند.

به این پاراگراف که رسیدم حتی نرفتم پاراگراف بعدی. بعد از چند سالی که خواننده‌ی وبلاگش بودم، پذیرفتم که دوست داشتن قاعده داره و این رسمش نیست یکیو دوست داشته باشم و اون آدم با این احساس من اذیت بشه. بدون اینکه براش کامنت بذارم، یا حتی برم پاراگراف بعدی رو بخونم، رفتم inoreader و آدرس وبلاگشو دی‌اکتیو کردم. حذف نکردم. دی‌اکتیو کردم که پستای جدیدش نشون داده نشه. ولی قبلی‌ها موند. تا هر جا که خونده بودم موند. و من پامو از کلبه‌ی دنج اون بلاگر کشیدم بیرون و رفتم. نمی‌گم دیگه دوستش ندارم یا فراموشش می‌کنم. نه. ولی وقتی حضور منِ نوعی آزارش میده، اگه دوستش دارم، منطقیه که آزارش ندم. لابد میگین اگه واقعاً دوستش داری و می‌دونی کامنت گذاشتن رو دوست داره خب براش کامنت بذار. و جواب من کماکان اینه که نمی‌تونم همیشه کامنت بذارم. و اساساً کامنت گذاشتن و نظر دادن رو چه تو فضای حقیقی چه مجازی دوست ندارم.
وبلاگ دیگه‌ای بود که نوشته‌هاشو دوست داشتم. امکان نداشت پستی بذاره و من زیرِ دو سه پاراگراف کامنت نذارم براش. بعضی از وبلاگا هم هستن که کامنت گذاشتن براشونو دوست دارم. شرایطی پیش اومد که تصمیم گرفتم نباشم. و دیگه نیستم. امروز ملیکا یه همچین پیامی فرستاده بود که "یکی از سخت‌ترین خودکشی‌ها، سعی در کشتن خودت تو ذهن کسیه که دوستت داره ولی تو دوسش نداری". فکر کنم بی‌ربط به چیزی که نوشتم نباشه. می‌خوام بگم دوست داشتن و عاشقی و محبت چیز پیچیده و غیر قابل کنترل و غیر منطقی و غیر عاقلانه‌ای نیست. یه کم اون کسی که دوست داشته میشه رو درک کنیم. شاید دوست نداره دوست داشته بشه. 
مَخلص یا خلاصه‌ی کلام این که اینجا دیگه اون خونه‌ی دنجِ سابق من نیست. یه عزیزی می‌گفت اگر جایی را که ایستاده‌اید نمی‌پسندید، عوضش کنید. شما درخت نیستید. من اگه یه روزی بخوام از اینجا برم اول باید یه جای‌گزین پیدا کنم و به اون جای‌گزین عادت کنم؛ بعد برم. باید تو این ترید آف و بده بستون، چیزی که با رفتن به دست میارم بیارزه به چیزی که با نموندن از دست میدم. بعضی بلاگرا وبلاگشونو ترک می‌کنن و بعد از یه مدت میان میگن این مدت که نبودیم به خدا نزدیک‌تر شدیم، به سجاده‌مون نزدیک‌تر شدیم، به خانواده نزدیک‌تر شدیم، به دوستامون نزدیک‌تر شدیم. ولی من از اون بلاگرایی نبودم و نیستم که وبلاگم بین منِ حقیقی‌م فاصله بندازه. من به همه‌ی اینایی که ملت با حذف وبلاگشون بهشون نزدیک‌تر میشن نزدیکم. خواننده‌های اینجا آدمای حقیقی دور و برمن و من اساساً اینجا رو برای اونا ساختم که کانالی باشه که فاصله‌ی فیزیکی بینمونو کم کنه.

چهار.

اون شب که قرار بود صبش بریم خونه‌ی استاد، بابا زنگ زد گفت عکس مکس برای وبلاگت نگیریاااااا! این یه چند ساعتو بی‌خیالِ سوژه شو. اینا خونه‌شون دوربین مداربسته داره و می‌فهمن داری عکس می‌گیری. سرتو بنداز پایین عین بچه‌ی آدم فقط نگاه کن. 
اون روز آقای پ. سر جلسه‌ی آخرین امتحان با صدای بلند اعلام کرد که فردا می‌خوایم بریم خونه‌ی استاد و هر کی میاد اعلام آمادگی کنه. من و خانم ش. قبلاً اعلام آمادگی کرده بودیم (آقای پ. و خانم ش. هم‌ورودی‌م هستن). صحبت آقای پ. که تموم شد، گفتم دوستان! ما فردا ساعت 7، فلان ایستگاه مترو قرار داریم. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به خونه‌ی استاده. اگه میاید بگید منتظرتون بمونیم. آقای ه. (از ورودیای جدید) گفت میاد. بنده خدا از کرج قرار بود بیاد و از خونه‌شون تا ایستگاه متروی خونه‌ی استاد اینا، سه ساعت راه داشت و باید چهارِ صبح راه می‌افتاد. یکی دو نفر گفتن احتمالاً میان و شب پیام دادن که نمیان. دو سه نفرم بلیت داشتن و قرار بود برگردن شهرشون. منم می‌تونستم مثل اونا چهارشنبه برگردم خونه؛ ولی مگه می‌تونستم سوژه به این مهمی رو از دست بدم؟ آقای س. (همون پسر مؤمن) هم اومد. تنهایی اومد؛ ولی باهم برگشتیم. از دخترا فقط من بودم و خانم ش. که برگشتنی عجله داشت و زودتر از ما تنهایی برگشت. بعد از کلاس، یه ساعت پیاده تا مسیر مترو راه داشتیم. رفتنی با تاکسی رفتیم و برگشتنی مسیر تاکسی‌خور! نبود. من بودم و خیل عظیمی از جماعت ذکور که اولاً نمی‌دونستم موقع راه رفتن کجا و تو چه مختصاتی قرار بگیرم که خدا رو خوش بیاد و ثانیاً با کی راجع به چی صحبت کنم. تا برسیم ایستگاه مترو، مکالمات حول مباحث درسی چرخید. تو یه سکانسی آقای س. پرسید واقعاً چه جوری از دانشگاه سابقتون دل کندید، که خانومی کردم و به اعصابم مسلط موندم و به جمله‌ی مگه قرار بود تا آخر عمرم اونجا بمونم اکتفا کردم. تو یه سکانس دیگه آقای س. گفت حیف شد بچه‌ها دعوت رسمی استادو مبنی بر صرف صبحانه تو منزل شخصی‌شون قبول نکردن و نیومدن. آقای پ. هم خطاب به آقای ه. گفت می‌تونید تو رزومه‌تون بنویسید مشاور شخص اول مملکت منو خونه‌ش دعوت کرد و نرفتم (استاد همه رو دعوت کرده بود و چون همه نیومدن، اون مهمونی اصلی کنسل شد و به حضور در کلاسی که 5 شنبه صُبا همکف خونه‌شون برگزار میشه اکتفا کردیم). منم برای خالی نبودن عریضه گفتم عه! استاد مشاورِ رهبره؟ نمی‌دونستم. فکر می‌کردم فقط نوه‌ی بابابزرگشه. آقای پ.: نوه‌ی بابابزرگ نه؛ بابابزرگِ نوه. من: منظورم همین بود. ولی بین خودمون بمونه؛ من تا لحظه‌ی مصاحبه‌ی ارشد هم حتی نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان ایشونه.


۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

992- نه همین نمره‌ی بالاست نشان آدمیت

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ب.ظ

0.

ابتدای بعضی پستا باید نوشت: هشدار؛ خواننده‌ی عزیز، این یه فقره رو هویجوری برای دل خودم نوشتم. خوندنش برات بی‌فایده است...

1.

اومدنی تو قطار فیلمِ دخترو دیدیم. قطار پخشش می‌کرد. خانوما داشتن می‌دیدن؛ منم دیدم. از این فیلمای خونوادگی بود. بد نبود. ولی فیلم دومی اسمشم نفهمیدم. رفتم تخت بالایی بخوابم. دومی از این فیلمای طنز مسخره بود. طبق معمول هم‌قطارام مسن و ناتوان و بچه‌دار بودن و من باس می‌رفتم تخت بالایی. [آه و نفسِ عمیق]

2.

یکی از سوالای امتحانِ چهارشنبه رو یه جوری جواب دادم که هیشکی اونجوری جواب نداده. قیافه‌ی استاد (اونم استادِ شماره‌ی 11 که جزوه‌ای که تایپ کرده بودمو گرفت و خط‌به‌خط با دقت خوند و جمله به جمله ویرایش کرد) موقع تصحیحِ برگه‌ها از دو حالت خارج نیست؛ یا به دورترین نقطه‌ی ممکن خیره میشه و با آیکون دو نقطه خط صاف آه می‌کشه و تاسف می‌خوره؛ یا جیغ می‌زنه و درحالی‌که برگه‌ام تو دستشه و جمله‌ی "این خانوم خیلی باهوشه" رو تکرار می‌کنه خودشو می‌رسونه اتاق رئیس فرهنگستان و بغلش می‌کنه و میگه جانشین‌تو پیدا کردم! و این اونجوری جواب دادنم برمی‌گرده به این ویژگی‌م که برام مهمه کی چی پرسیده و به کی چه پاسخی بدم. مثلاً یه دلیل بستن کامنتای وبلاگم اینه که وقتی از طرفِ n نفر، کامنتی یکسان با عبارتِ X دریافت می‌کنم، n تا پاسخ متفاوت به تک‌تک‌شون می‌دم و اگه کامنتِ اون n نفر عمومی باشه، اون n-1 نفرِ دیگه پاسخِ نفر n ام رو خواهند دید و این مطلوب من نیست.

سوال امتحان این بود که یه جمله بنویسیم که کنش‌گر، کنش‌پذیر و کنش‌ابزار داشته باشه (3 نمره). کنش‌گر یه چیزی شبیه فاعل و کنش‌پذیر یه چیزی تو مایه‌های مفعول و کنش‌ابزار یه چیزیه که با حرف اضافه میاد و بهش میگن متمم. با خودم فکر کردم اگر استاد شماره‌ی 6 که استاد نحو و نظریه بود این سوالو می‌داد، کافی بود بنویسم من با آبپاش به گل‌ها آب دادم. اینجا من کنش‌گرم و آبپاش کنش‌ابزاره و گل‌ها کنش‌پذیرن. ولی این سوالو استادِ شماره‌ی 11 که استاد ساختواژه بود داده بود. برای این استاد، مورفولوژی و ساختِ کلمه مهمه نه نحو و دستور. بنابراین سر جلسه‌ی امتحان با خودم فکر کردم یک سوال 3 نمره‌ای، انتظاری بیش از این‌ها از ما داره. فلذا یه سری کلمه ساختم که این کنش‌گری و کنش‌پذیری و کنش‌ابزاری رو تو خودشون و ساختارشون داشته باشن و توی جمله هم همون نقش رو بپذیرن. به عنوان مثال، مردم در "مردم‌سالار"، کنش‌گر هست، چون مردم دارن سالاری می‌کنن؛ اما سپه در "سپه‌سالار" کنش‌پذیره. چون یه کسی سالاری بر سپاه رو انجام میده و خودِ سپاه، سالاری نمی‌کنن. خدا و مردم هم در کلمات "خداپسند" و "مردم‌پسند" کنش‌گر هستند. برای کنش‌ابزار کلمه‌ی "دست‌ساز" به ذهنم رسید. دست در "دست‌ساز" کنش‌ابزاره؛ چون دست‌ساز چیزیه که با دست ساخته میشه و دست اینجا ابزارِ کنش هست. بعد از اینکه همین توضیحاتو برای استاد نوشتم، با تک‌تک‌ این کلمات یه جمله‌ی جداگانه ساختم و برای محکم‌کاری یه جمله هم ساختم که هر سه‌تاشون توش به کار رفته بودن. بعد از امتحان وقتی از ملت پرسیدم شما چی نوشتین جواب همه‌شون یه جمله و فقط یه جمله در حد "من با آبپاش به گل‌ها آب دادم"، بود؛ همین یه جمله برای یه سوال سه نمره‌ای... در حالی که نه من، نه آبپاش و نه گل، از نظر ساختاری کنشی درشون اتفاق نمی‌افته. برای همین بی‌صبرانه منتظرم نمره‌ها بیاد و به شدت مشتاقِ دیدن قیافه‌ی استاد موقع تصحیحِ اوراق، علی‌الخصوص ورقه‌ی خودمم.

3.

بعد از چند ماه نه تنها نتونستم با بچه‌های کلاس تدبر مچ شم، بلکه حتی هنوز اسمشونم نمی‌دونم و حتی موقع حضور و غیاب هم سعی نکردم بدونم. صبح بیدار شدم دیدم اضافه (add) شدم تو گروهی موسوم به گروه بروبچِ تدبّر! نماینده‌ی کلاس (که تنها کسیه که اسمشو بلدم و شماره‌شو دارم) از ملت خواسته بود خودشونو معرفی کنن. ملت در وهله‌ی اول اسم، سن و رشته‌شونو گفته بودن و در وهله‌ی دوم نوشته بودن متاهل هستن یا مجرد. من نه تنها خودمو معرفی نکردم، بلکه نوتیفیکیشنِ گروهم برداشتم و مترصد فرصتی هستم برای لفت دادن. بعضی وقتا دلم برای آدمایی که سعی می‌کنم دوستشون داشته باشم و نمی‌تونم، می‌سوزه. واضح و مبرهنه که انگیزه‌م برای شرکت تو یه همچون کلاسی مکان تشکیل کلاسه که شریفه و نیز استادمون که مهرش به دلم نشسته و حرفاشو دوست دارم.

4.

چهارشنبه‌ی قبلی که برای کلاس تدبر رفته بودم شریف، یه سر رفتم درمانگاه و قضیه‌ی اون جامدادی جغدی توی ویترین درمانگاهو پرسیدم و گفتن گم شده و گذاشتیم صاحبش بیاد و ببره.
چهارشنبه‌ها نماز مغربو توی مسجد و نماز ظهرمو توی سالن مطالعه‌ی دانشکده‌ی سابقم می‌خونم. از وقتی پامو گذاشته بودم تو اون دانشکده، یه سری مهرِ شکسته و سیاه و درب و داغون توی سالن مطالعه‌ش بود و من هی تصمیم می‌گرفتم مهرِ نو ببرم و هی یادم می‌رفت و آخرشم فارغ‌التحصیل شدم. این هفته عزمم رو جزم کردم و دو تا مهر هم با خودم بردم و اون مهرای درب و داغونو برداشتم بردم انداختم تو باغچه‌ی!!! جلوی دانشکده.
یه جایی شنیده بودم که نماز خوندن با مهرِ شکسته مکروهه.

5.

دوستامو که می‌بینم حالم خوب میشه. تو این یه هفته ده روز سعی کردم تا جایی که می‌تونم دوستای قدیمی‌مو ببینم و بعد برگردم خونه. ساعت قرارم باهاشون یه جوری تداخل داشت که عین اینایی که سیگارو با سیگار روشن می‌کنن، بعدِ خوردنِ ناهار با اولی، با اولی می‌رفتم سر قرار دومی و اولی رو با دومی آشنا می‌کردم و خداحافظی و بعدش با دومی می‌رفتم مجدداً ناهار می‌خوردم. مریمو دیدم، سحر، الهام، نرگس، لادن. سعی کردم مطهره و منیره و نگارم ببینم و نشد و موند برای وقتی که دوباره برگردم تهران. بعضیارم اتفاقی انتظارشو نداشتم و یهویی تو خیابون دیدم. بعضیارم دیدم و منو ندیدن. بعضیارم ندیدم.
شنبه بعد از یکی مونده به آخرین امتحان؛ ناهار سمت چپی با الهام و سمت راستی با سحر. هر دو ناهارم به شدت چسبید و خوشمزه بود. بس که گرسنه بودم. ماکارونی رو دوتایی باهم خوردیم و یه کمی‌ش موند.



6.

اون روز که با سحر قرار داشتم، پیام داد اگه اشکالی نداره با دوستش بیاد و گفت دوستم هم مثل تو عاشق ادبیاته (راستش من اصن عاشق ادبیات نیستم و نمی‌دونم چرا دوستان و خانواده و حتی شما دوست عزیز هم فکر می‌کنی عاشق ادبیاتم!). گفت اگه اشکالی نداره دوستم هم بیاد و شما رو به هم معرفی کنم و انقدر تعریفتو کردم که خیلی دلش می‌خواد ببیندت.

خوبه همین جا فلاش بک بزنم به مهرماه 89 که ترم اول کارشناسی بودم و قرار بود با هم‌مدرسه‌ایم – مریم – که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود، باهم برگردیم تبریز و ترمینال باهم قرار گذاشتیم و زنگ زد گفت قراره با دوستاش بیاد. رسیدم ترمینال و دیدم دو تا پسر کنار مریم ایستادن. وقتی مریم معرفی‌شون کرد لبخند زدم و تو دلم گفتم زین پس باید توی مفهوم دوست تجدید نظر کنم. نوید و محمد. البته من فکر می‌کردم رضا و فریدن و نمی‌دونم چرا همیشه این چهار تا اسمو باهم قاطی می‌کنم و نمی‌دونم چرا به نظرم همه‌ی رضاها و فریدها و محمدها و نویدها شبیه همن. یکی‌شون، شایدم دو تاشون از دوستان وبلاگیِ فصل اول (دوران مدرسه) بودن و فکر کنم هر چهارتاشون شریفی بودن. گفتن اگه کیفم سنگینه برام تا دم اتوبوس بیارن و منم هیچ وقت تعارف حالیم نبود. ساکمو دادم برام آوردن. تو سالن انتظار نشسته بودیم و پرسیدن چند سالته و گفتم 18 سال و 4 ماه و ... داشتم حساب می‌کردم روزشم بگم که یهو همه‌مون خندیدیم. کتابِ ریاضی شهشهانی رو تو کیفشون دیدم و فهمیدم اونام شریفی‌ن. اون سکانس، آخرین سکانسی بود که دیدمشون.

برگردیم سراغ پیام سحر.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده و وقتی نوشت "دوستم دختر ارومیه"، اون نفس راحته رو کشیدم.
سحر اون روز سکوت کرده بود تا من با دوستش بیشتر آشنا بشم و هر لحظه که می‌گذشت، این دختره بیشتر به دل من نمی‌نشست. سر میز ناهار بعد از دو سه ساعت گفت‌وگوی بی‌وقفه نظرمو در مورد خودش پرسید. گفتم متاسفانه یا خوشبختانه آدم دیرجوشی‌ام و به این آسونیا با کسی مچ نمیشم. گفتم اگه با کسی شباهت و علایق مشترک زیادی داشته باشم اصلاً مچ نمیشم. این جور وقتا حس حسادت و غیرت بهم دست میده و یا ترجیح میدم از اون آدم فاصله بگیرم؛ یا از چیزی که هر دومون دوستش داریم. گفتم البته وقتی یکیو دوست دارم، سعی می‌کنم به علایقش نزدیک بشم و چیزایی که اون دوست داره رو هم دوست داشته باشم. به زبان بی‌زبانی می‌خواستم بهش بفهمونم دوست دارم این آخرین سکانسی باشه که همو می‌بینیم.

موقع خداحافظی گفتم ولی اصن لهجه‌ت شبیه ارومیه‌ای‌ها نبود. گفت چه طور؟ گفتم سحر گفته بود ارومیه‌ای هستی.
پیام سحرو نشون دادم و کاشف به عمل اومد دختر آرومی‌ه رو دختر ارومیه نوشته و من فکر کرده بودم دختره ارومیه‌ایه و خودمو آماده کرده بودم برای بحث‌هایی از قبیل دلایل و اثرات خشکوندن دریاچه‌ی ارومیه، ظلم‌هایی که در حقمون میشه، جدایی کردهای ارومیه و کلاً کردها از ایران و مباحثی از این قبیل.

7.

بیشتر از شش ساله با سحر دوستم. سحر دوستِ هم‌مدرسه‌ایِ هم‌اتاقیم بود. سال اول از هم‌اتاقیم (س.) جدا شدم و با هم‌مدرسه‌ایِ س. هم‌اتاقی شدم و دیری نپایید که از ر. (هم‌مدرسه‌ایِ س.) هم جدا شدم و با دوستِ ر. که همین سحر باشه دوست شدم. الان س. و ر. هر دو شون امریکان.

8.

تو آزمایشگاه وقتی مدار می‌بستیم، vcc رو می‌زدیم به مثبت 10 و vcc- رو گاهی به زمین که صفره و گاهی منفی 10. این منبع تغذیه روی مقاومت ورودی و جریان‌ها و سویینگ و خیلی چیزهای دیگه تاثیر داشت.

یه بار سر جلسه‌ی امتحان، تو فرمول محاسباتِ جریان، به جای منفی 10، صفر گذاشته بودم. برای سوال بعدی هم باز به جای منفی 9، صفر رو تو فرمول و محاسباتم جاگذاری کرده بودم. با این کار، جریان کلکتور تمام ترانزیستورا رو اشتباه به دست آوردم. دقیقاً نصف اون چیزی که باید باشه. ولتاژ کلکتور امیتر همه‌شون 9 ولت بیشتر یا کمتر به دست اومد. و همین طور آر پای و جی ام و مقاومت ورودی و خروجی مدار که توی محاسباتشون باید این جی ام رو جاگذاری می‌کردم. سوئینگ مدارم هم به هم ریخته بود. قسمت ب خواسته بود با فیدبک سوالو حل کنیم و خب تمام محاسبات قسمت الف رو برای محاسبات بخش فیدبک لازم داشتم و نمره‌ی این سوال و سوال بعدی رو فقط به خاطر اینکه vcc- رو به جای 9-، صفر جاگذاری کرده بودم از دست دادم. یه چیزی حول و حوش  هفت هشت نمره‌ی ناقابل.

یه موقع حواسمون به کارامون نیست و اشتباه می‌کنیم. گاهی این اشتباها انقدر کوچیک و بی‌اهمیتن که به چشم نمیان. ولی ضربه‌ای که به آدم می‌زنن بد ضربه‌ایه. من نه اشتباهات خودمو فراموش می‌کنم نه اشتباهات بقیه رو. آدمِ بخشنده‌ای نیستم. نه خودمو می‌بخشم نه بقیه رو. یه وقتایی می‌شینم و زندگی‌مو بالا پایین می‌کنم و دنبال همین اشتباهای کوچیک می‌گردم.
نمیشه جبرانشون کرد؛ ولی میشه دیگه تکرارشون نکرد.

9.

این روزانه‌نویسی و روزمرگی‌هامو برای خودم و آینده‌ی خودم و برای دوستان و آشنایان حقیقی‌م که از هم دوریم می‌نویسم؛ دوستانی که با خوندن این پست‌ها به نوعی جویای حال و روز من هستن. 
پستایی که به نظرم مهمن رو تو یه پستِ تقریباً کوتاه و بدون بند و حاشیه و عکس می‌نویسم. ولی اون حرفایی که خیلی مهمن اما نمی‌خوام شما بدونین مهمن رو لابه‌لای پستای طولانی‌م میارم که حوصله‌ی خواننده سربره و متوجه نکته نشه و رد شه و این، مطلوب منه. اونم نه تو یه بند جداگانه، بلکه لابه‌لای حرفام تو چند تا بند. هر چند، خواننده اگه خواننده باشه مو رو از ماست می‌کشه بیرون.
یه عده هستن بمب انرژی‌ن و منبع روحیه و هر موقع میای کامنتا رو چک می‌کنی، یه آهنگ، یه عکس، یه متن، یه جمله یا یه چیزی فرستادن که لبخندو می‌نشونه رو لبات. اینا همونایی‌ن که اگه یه روز بخوای دیگه بلاگر نباشی دلت براشون تنگ میشه. ولی دسته‌ی دیگه‌ای هم هستن که صُبا دست و صورتشونو نشسته میان میشینن پای وبت و گیر میدن به چنین‌بودگی‌ت. چرا چنینی و چرا چنانی و این کارت اشتباه بود و اون کارت درست بود و این ازت بعید بود و باید فلان و نباید بهمان. این‌ها همان، قضاوت‌کنندگان‌اند. نوعِ پیشرفته‌ی این دسته اونایی‌ن که برچسبِ قضاوت‌گری رو به خودت می‌زنن و مثلاً میان میگن چرا در مورد دوستان چنین نوشتی و چرا قضاوتشون کردی و چه کاری به کارشون داری و چرا می‌خوای خودتو خوب و بقیه رو بد جلوه بدی. این‌ها همانا رد دادگان‌اند.

10.

می‌خواستم راجع به خونه‌ی استاد! بنویسم. من وقتی یه خاطره یا رویداد رو توی وبلاگم منتشر می‌کنم، خودم حواسم به چارچوب و خطوط قرمز و چیو بگم و چیو نگم‌ها هست. ولی وقتی یه عامل خارجی با فُرس و به اجبار منو محدود می‌کنه که اونی که می‌خوام رو ننویسم و اونی که نمی‌خوام رو بنویسم اذیت می‌شم و کلاً ترجیح میدم عطای اون پستو به لقاش ببخشم و هیچی ننویسم. و لابد میگین رمزی بنویس. که خب باید بگم من در عالمِ بلاگری از دو چیز بیزارم. یکی نوشتنِ بقیه‌ی پست توی ادامه‌ی مطلبه و یکی رمزدار نوشتن. متنفرم از این دو کار! حالا به اونایی که رمزی می‌نویسن یا پستاشونو می‌ذارن ادامه‌ی مطلب برنخوره یه وقت. این کامنتم، سنجاق بشه به سلسله‌پست‌هایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگ‌هایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال می‌کردم.


۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

991- برای خاطر عطر نان گرم

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ

قدیما که مدرسه ها تعطیل میشد و میومدم خونه مامان بزرگم اینا,
صبح وقتی بیدار میشدم و میدیدم مامان بزرگم نیست, اول میرفتم سراغ کفشا و کلیدش
اگه نبودن, ینی مامان بزرگ رفته نون بخره, مامان بزرگم اغلب برای صبحانه نون لواش و سنگک و بربری نمیخرید
اینم بگم که تبریز, نونِ تافتون نداره, ولی یه نونِ مخصوص داره که مامان بزرگم از اونا میخرید (اسمشو نمیدونم)
با اینکه تا شعاع دویست متری خونه مامان بزرگم اینا, حداقل ده تا نونوایی بود,
ولی مامان بزرگم اون نونوایی که از همه دورتر بود رو دوست داشت,
انقدر دور بود که یک, یک و نیم, دو ساعت طول میکشید تا بره و برگرده.
هر وقتم برمیگشت, شاگردای اون نونوایی رو تعریف میکرد که چه قدر مودب, مرتب و با اخلاقن!
چه قدر مودبانه با باباشون که همون آقای نانوا باشه, حرف میزنن, چه قدر درس خونن و غیره!
خدایی نمیدونم مامان بزرگم چه جوری متوجه درس خون بودن اونا تو نونوایی میشد
بعضی وقتام مامان بزرگم وقتی میدید اون دوتا پسر نیومدن, میومد خونه و میگفت پسرا امروز کلاس داشتن,
و امروز رفته بودن دانشگاه و نیومده بودن نونوایی!
خلاصه اون روزا گذشت و ما دانشجو شدیم و مامان بزرگ ما عمرشو داد به شما و
یه چند روز با پریسا اومدم خونه مامان بزرگم اینا
دیروز ساعت 5:27 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد
یه کم صبر کردم هوا روشن شه و بعدشم گفتم یه سر برم اون نونوایی که مامان بزرگم از اونجا نون میخرید
پریسا خواب بود, یه یادداشت براش گذاشتم و تو راه داشتم فکر میکردم اولین باره تو شهر خودم دارم میرم نونوایی
داشتم فکر میکردم اول چی باید بگم! چه جوری بخرم؟!
راستش دقیقاً نمیدونستم اسم اون نونا, نون روغنیه یا نون کره ای؟ ولی میدونستم نونوایی کجاست
تقریباً نزدیک خونه ی دخترعموی مامان بزرگم بود :دی
رسیدم و دیدم نوشته نون کره ای فلانی! یه خانومه تو صف بود و ده بیست تا آقا!
و تازه اونجا یادم افتاد که من از صف ایستادن متنفرم!
گفتم یه کم صبر کنم ببینم اونایی که از نونوایی میان بیرون نوناشون چه شکلیه و آیا همونایی ه که من میگم؟
از شانس من داشتن خمیر درست میکردن!
من بعد از یه آقاهه با پیرهن چارخونه ی آبی بودم! ینی اگه میرفت لباسشو عوض میکرد گمش میکردم :دی
گفتم حالا منتظر میمونم, چاره ای نیست! نه اسم نون رو میدونستم نه حتی قیمتشو!
تکیه داده بودم به کیسه های آرد و حواسم به آردی شدن چادرم نبود
ولی حواسم به گوشی لمسی شاگرد نونوایی بود, مامان بزرگم راست میگفت خیلی مودب بودن
فلاش دوربین گوشیمو خاموش کردم و
سعدیا قیافه شو ندیدم, ولی لباسش سفید بود و گوشی لمسی داشت و دوست نداشت گوشیش آردی بشه
ولی چادر ما بد جوری آردی شد! :دی
به نظر این بنده ی حقیر! بشر این توانایی و قابلیت رو داره که لگد به بخت خود و دست رد به سینه مدارک دکترا بزنه ولی برای اولین بار بره نونوایی و از شاگرد نونواییِ محله مامان بزرگش اینا خوشش بیاد ! که لباس سفید پوشیده و گوشی لمسی داره و گوشیش رو توی نایلون فریزر گذاشته که آردی نشه و موقعی که منتظر پختن نونه و بیکاره, میره یه سر به اینباکسش میزنه و وقتی ازش میخوای اون نونی که خریدی رو به قطعات کوچکتر تقسیم کنه, میگه چشم !
این نانوا های محترم که اسم و آدرس و پروانه کسبشون رو میزنن رو دیوار, چرا اسم شاگرداشونو نمیزنن رو دیوار؟ خب شاید بشر دلش بخواد بدونه اسم شاگرد نونوایی, طوفان هست یا نه ! والا
سعدیا دیدن زیبا نه حرام است ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید



این پستی که خوندید، سال‌ها قبل توی بلاگفا نوشته بودم و این عکسم همون موقع گرفته بودم. اون موقع نیم‌فاصله‌ها و نکات ویرایشی رو رعایت نمی‌کردم (بلد نبودم که رعایت کنم). اینتر هم زیاد می‌زدم. همه‌ی جملاتم هم تهش علامت تعجب و :دی داره!!! و چون خودم تورنادو بودم دوست داشتم اسم شوهرم یا پسرم طوفان باشه.
توی اون هفت سالی که بلاگفا بودم 1400 تا پست نوشته بودم که 700 تاش توی حادثه‌ی پارسال به فنا رفتن. این پست هم جزو پست‌های به فنا رفته بود. برای همین نتونستم لینک بدم و از پی‌دی‌افی که داشتم بازنشر کردم. یادمه توی پست بعدی یه شعر فرانسوی از پل‌الوار گذاشته بودم. نوشته بودم تو را به جای همه‌ی کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم، تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم. برای خاطر عطر گسترده‌ی بی‌کران و برای خاطر عطر نان گرم، برای برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل، برای جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان. تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم، تو را به جای همه‌ی کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.
جوان بودم و جاهل :)))

دیشب با قطار اومدم و صبح رسیدم. دیدم ملت دارن میرن سر خاک برای چهلم یکی از اقوام دور. گفتم منم میام. رفتم و بماند که هوا به قدری سرد بود که انگشتای پام یخ زده بودن و وسط راه توان راه رفتنم رو از دست داده بودم و نشسته بودم زار زار گریه می‌کردم که بیاین بغلم کنین ببرین.
برگشتنی از این نونا گرفتیم و یهو عمه‌جون با دیدن اینا، شاگرد نونوایی یادش افتاد و گفت اون پسر مؤدبه یادته؟ همون که موبایلشو می‌ذاشت توی نایلون که آردی نشه و تو نونوایی به باباش کمک می‌کرد.
یه کم فکر کردم و یاد این پست افتادم و گفتم آره آره یادمه. پسره مهندسی می‌خوند. خب؟
یه کم مکث کرد و گفت ... با ماشینش داشته می‌رفته دانشگاه (شایدم داشته برمی‌گشته)، تصادف کرده و یه ماهه که کماست...

گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش وبلاگ نداشتم. کاش بلاگر نبودم. کاش خاطراتمو نمی‌نوشتم. کاش اون عکسو نمی‌گرفتم. کاش چیزی رو ثبت نمی‌کردم. کاش اصن نوشتن بلد نبودم. کاش... کاش... کاش...
میشه براش دعا کنید؟

+ بخوانیم: nikolaa.blogfa.com/post/1528

۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

990- هیچ دانی تا علاج لَن‌تَرانی چون کنم؟

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

یه روز موسی به خدا میگه أرِنی (خودتو نشونم بده) خدا هم در جوابش می‌گه لن‌ترانی (هرگز مرا نخواهی دید). 

سعدی میگه:
چو رسی به طورِ سینا ارِنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لن‌ترانی

در جواب سعدی، یه شاعر دیگه میگه:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
تو صدای دوست بشنو نه جواب لن‌ترانی

و در جواب این دو یه شاعر دیگه میگه:
"ارنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه چه جوابِ لن‌ترانی

و علامه طباطبایی:

سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لن‌ترانی"

جلسه‌ی آخر من تو عکس دسته‌جمعی نبودم و شنبه قبل امتحان از ملت خواستم دوباره بیان عکس بگیریم. دوربینو دادم دست خانم م. و گفتم اول یه عکس الکی و آزمایشی بگیره بعد. اون عکس سمت چپی همون عکس الکیه. همون طور که ملاحظه می‌کنید جناب آهنگر دقیقاً یه سر و گردن از من بلندتره. امتحان شفاهی‌شم به نحو احسن پاس میشم. کتابمم دادم برام یادگاری نوشت و امضا کرد :)) یه شعرم خوند که توش لن‌ترانی داشت:

بشنویم: s7.picofile.com/file/8282815876/95_10_28.MP3.html


صفر.

از صبح یه فولدر چندصدتایی آهنگ گوش دادم. اونجا که علیرضا افتخاری میگه به داد دلم، نوبهار دلم، می‌رسی پس کی رو دوست داشتم. ارمغان تاریکی اونجا که میگه من از تو رسیدم به باور تو. آهنگ کردیه وقتی میگه ئه ترسم دؤریت بؤم بیته عادت، دیدار من و تو کفته قیامت. آهنگ ترکی‌ه، حالیم تُز، حالیم دومان، اونجا که میگه یه دنیا سوالو تو سینه‌م گذاشتی. هر بار دستامو تو محکم‌تر گرفتی هر بار آسون‌تر من از تو دل بریدم. آسون نبود پا پس کشیدن توی این راه، آسون نبود دنیا رو از چشم تو دیدن. اونجا که رضا صادقی میگه دل من حالش خوشه، اصلاً بلد نیست بگیره. ولی خیلی تنگ میشه؛ گاهی می‌ترسم بمیره. تو که هستی زندگی هست، قدرت هر خستگی هست، میشه دست قسمتو بست...

یک.

دوستِ فلانی: فلانی؟ فلانی؟

فلانی (از توی حموم): هااااا! چیه؟

دوستِ فلانی: گوشی‌ت هی زنگ می‌زد؛ برداشتم جواب دادم.

فلانی: کی بود؟ چی گفت؟

دوستِ فلانی: بهنام می‌شناسی؟

فلانی: آره. چی می‌گفت؟

دوستِ فلانی: مگه پنج باهاش قرار نداشتی؟ میگه جلوی خوابگاهه.

فلانی: ای وایِ من! یادم نبود. بهش بگو رفته آرایشگاه گوشی‌شو تو خوابگاه جا گذاشته. نه نه. یه چیز بهتر بگو.

دوست فلانی: بهش میگم مسموم شدی حالت بد شده بردیمت بیمارستان.

فلانی: آره آره همینو بگو. اِیول!

خوابگاه ما تو یه نقطه از شهره که شصت تا بیمارستان دور و برشه و اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که اگه این آقای بهنام بپرسه کدوم بیمارستان بردنش این دوستِ فلانی قراره چی بگه؟ اصلنم دلم به حال پسره نسوخت که یه همچین موجود بی‌کمالاتی گیرش اومده. معتقدم خدا در همچین مواردی هم حتی در و تخته رو به هم چفت می‌کنه.

دو.

در می‌زنن
بفرما میگم
فلانیِ دیگه‌ای میاد تو و اجازه میخواد یه گوشه از اتاقمون بشینه گریه کنه.
اجازه میدم.
صد البته در یه همچین مواردی باید بری طرفو در آغوش بگیری و بگی عززززززززززیزم! چی شده! گریه نکن.
ولی من بهش گفتم فرد مناسبی برای دل‌داری و درد و دل نیستم و اگه کار دیگه‌ای از دستم برمیاد بگه.

گفت نه و یه کم گریه کرد و رفت.
و البته از دردش آگاه بودم.
به یکی توی خیابون شماره داده بود برای دوستی و یارو بهش زنگ نزده بود هنوز.
فلذا گریه می‌کرد که چرا با احساساتش بازی کردن!

موقع رفتن وقتی داشت درو می‌بست گفتم تقصیر خودته و این گریه‌ها هم حقته.
گفت قبلاً چند تا شونو باهم مدیریت می‌کردم. نمی‌دونم چرا چند وقته هیشکی به تورم نمی‌خوره!

همون طور که عرض کردم حقشه!

سه.

اتاق ما نزدیک‌ترین اتاق به راه‌پله است و معمولاً ملت میان توی راه‌پله با یارشون صحبت می‌کنن و معمولاً ما می‌شنویم صوبتاشونو. یه یادداشت زدم روی در و نوشتم بدانید و آگاه باشید که ما ناخواسته حرفاتونو می‌شنویم و این مکان، مکان مناسبی برای صحبت‌های عاشقانه نیست. و صد البته برای آدم بی‌تجربه‌ای مثل من خوبه. چون الان دیگه می‌دونم روزای اول چه جوری باید با طرف صوبت کرد و چی بگی چی میشه و چه حرف‌هایی موجب استحکام یا گسستن روابط طرفین میشه. 

اون روز یکی‌شون پشت در اتاق ما داشت عطری که یارو براش خریده بودو برای دوستش توصیف می‌کرد. می‌شد حدس زد دوستش داره میگه عطره تقلبیه و این داره توجیهش می‌کنه که نه! پسره خیلی دوستم داره و خیلی هم اصله! در پایان مکالمه با سرچِ اسم عطر تو گوگل! توجیه شد که عطره بیشتر از سی تومن نمی‌ارزه و قرار شد زنگ بزنه پدر پسره رو دربیاره و به هم بزنن.

چهار.

دانشگاه سیم‌کارت رایگان رایتل می‌داد و ملت گرفتن.
میگه بگیر.
میگم لازم ندارم.
میگه بعداً خواستی شوهر کنی لازم میشه سیم‌کارتتو عوض کنی. یه سیم‌کارت نو داشته باشی خوبه.

پنج.

اومده میگه یه پسره پیشنهاد آشنایی داد و شماره‌مو خواست و دادم.
با اینکه به من ربطی نداشت؛ ولی برای خالی نبودن عریضه پرسیدم پسره هم مثل خودت فلان جایی‌ه؟
گفت نه بابا. تهرانی‌ه
گفتم بعیده پسرای تهرانی با دختر فلان جایی ازدواج کننا
گفت حالا کی خواست ازدواج کنه. یه چند ماه می‌خوایم دوست باشیم فقط.

شش.

قبلاً دوست‌پسر داشته و فکر کنم فقط هم همون یه دونه دوست‌پسره رو داشته. نمی‌دونم چی شده که به هم زدن و جدا شدن. ولی می‌دونم که خیلی دوست داشتن همو. هنوزم دارن البته. ولی دختره داره با یکی دیگه ازدواج می‌کنه. چند ماه پیش عقد کردن و چند روز دیگه عروسی‌شونه. هر بار از خونه‌ی نامزدش اینا برمی‌گرده گریه می‌کنه و همه‌مون می‌دونیم چرا. ولی چیزی نمی‌گیم و دعا می‌کنیم محبت و عشق! بین‌شون ایجاد بشه. میگه هیچ عشقی عشق اول نمیشه. می‌پرسه حاضری با کسی که دوستش داری و دوستت نداره ازدواج کنی یا کسی که دوستت داره و دوستش نداری؟
ملت گفتن وقتی نمی‌تونی با کسی که دوستش داری باشی، حداقل با کسی که دوستت داره باش.

جمله‌شون سنگین بود.
هنوز هضمش نکردم.
کلاً من این جماعتو هضم نمی‌کنم.
ولی من حاضر نیستم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم. حتی اگه خیلی خیلی دوستم داشته باشه. دوست داشتن باید دوطرفه باشه. اینو هر اسکولی می‌دونه.

هفت.

دیشب فهمیدم یکی از دوستام داره بابا میشه و الان همون حسِ خاله شدنی رو دارم که وقتی مطهره و زینب و حکیمه مامان شدن داشتم. با این تفاوت که حس کنونی‌م اینه که دارم عمه میشم :)))

کلاً هم تو این پست کسیو تگ نمی‌کنم که تو کفِ هویت نامبردگان بمونید.

۲۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

989- و با تشکر از

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ

منِ مبهم


*رو اسامی (مثلا اینجا رو منِ مبهم) کلیک کنید و نقاشی‌های دوستان درباره‌ی خواب لافکادیویی رو ببینید تا به پست آخر برسید.



بخوانید: 19-10-95/lafcadio.blog.ir/post

۲۵ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1: من دندون عقل ندارم. از اولشم نداشتم. ینی کلاً 28 تا دندون دارم. 4 تا از دندونای چپ و راست و بالا و پایینم عصب‌کشی کردم و اعصاب هم ندارم. تکیه‌کلام استاد شماره‌ی یازدهمونم مراده. همه‌ی پاراگراف‌های کتابشم با مراد از فلان چیز اینه و مراد از بهمان چیز اونه شروع کرده و مثالاشم با مراد زده. منظورشم از بی‌مراد منم. (فعلاً بی‌مرادم. به مرادم که رسیدم می‌شم بامراد.) 



2: سوالای امتحانشم اینجوریه که می‌پرسه مراد از فلان چیز چیه. عکس سوالای امتحانِ پارسال:



3: یکی از سکانس‌هایی که هی تو حرم تکرار می‌شد، سکانس ساعت پرسیدنِ مامان و ساعت دستم نیستِ من بود. هی هر بار می‌گفت پس اون ساعت به چه دردت می‌خوره و منم هی هر بار می‌گفتم می‌ترسم تو این شلوغی بندش باز شه و گم شه و خاطره‌ی خوبی تو ذهنم نمونه از گم شدن ساعتی که شش ساله باهاش خاطره دارم و چه کلاسایی که چشمم به ساعت بود تا بلکه استاد ما را بهلد (رها کند!)

ساعتمو قبل از سفر گذاشته بودم تو کیفم و اون موقع صحیح و سالم بود. صبحِ اولین امتحان وقتی داشتم می‌رفتم سر جلسه از کیفم درش آوردم و دیدم بندش درومده! به دلایل امنیتی نمی‌تونم عکسشو نشون بدم. اگه عکسشو ببینین تو گوگل سرچ می‌کنین مدلشو پیدا می‌کنین بعد میرید پستای مخصوص بانوان رو می‌خونید و بعدش دیگه آبرو حیثیت برای نگارنده‌ی این سطور نمی‌مونه.

دیشب بردم دادم درستش کردن. کار آقاهه که تموم شد گفتم هزینه‌ی تعمیر چه قدر میشه؟ جایی که رفته بودم ساعتای مارک می‌فروختن و اساساً دو سه تومن و حتی ده بیست تومن عددی نبود. آقاهه گفت هیچی. گفت فقط با انبر محکمش کردم و کار خاصی نکردم و هیچی نمیشه. منم نیست که آدم بی‌تعارفی‌ام! نمی‌دونستم داره تعارف می‌کنه یا جدی هیچی نشده. یه کم مکث کردم و گفتم ببخشید متوجه نمی‌شم هیچی ینی چی. ینی من الان ساعتو بردارم برم و هیچ هزینه‌ای در قبال کارتون ندم. درسته؟ آقاهه لبخند زد و گفت درسته. منم تشکر کردم و ساعتمو گرفتم و در قبال کارش هیچی بهش ندادم. ولی اسم مغازه‌ش یادم می‌مونه که اگه خواستم بعداً برای کسی ساعت بخرم اون مغازه در اولویت باشه.

4: هم‌اتاقیام امتحاناشون تموم شده و رفتن خونه. منم سر صبی (دقیقاً هشتِ صبح!) رفتم از این آبمیوه‌گیریای دستی گرفتم. لیمو تُرش و نارنج داشتم. سه کیلو نارنگی و پرتقالم گرفتم آوردم آبمیوه‌ی چهارصددرصد طبیعی درست کردم. زدم تو رگ!!! فقط الان احساس می‌کنم یه کم فشارم افتاده و سرشار از امگا 3 ام. امگا 3؟ اممممم... فکر کنم ویتامین 3 بود منظورم. شایدم ث، یا c! یا حالا هر چی.



5: وقتی این جزوه رو نوشتم به خودم فتبارک الله احسن الخالقین گفتم.
مکالمه‌ی من و استاد شماره‌ی 12 و 8 و یکی از هم‌کلاسیا







6: اون روز یکی از بچه‌های کلاس پرسید «مَجاز» و «مُجاز» و «ایجاز» و «اجازه» از یک ریشه‌ان؟
منم اول صبر کردم ملت جواب بدن و دیدم کسی چیزی نمیگه و اینا رو گفتم و از اونجایی که اینا برای خودم جالب بود می‌ذارمش اینجا که شما هم بخونید و البته مطمئنم اصلاً براتون جالب نیست.

گفتم نه اینا هم‌ریشه نیستن وَجَزَ، أوْجَزَ، یُوْجِزُ، اِوْجاز (=ایجاز) باب افعال هست؛ 
جاز، یَجوزُ، ثلاثی مجرد که اسم فاعلش میشه جایز. 
مَجاز بر وزن مَفال و از فعل جاز یجوز و مصدر میمی به معنای تجاوز از معناست. مَفال وزن اسم مکان از اجوف هم هست.
مُجاز بر وزن مُفعَل (مُفال = وزن اسم مفعول از فعل اجوف در باب اِفعال)
اجازه: بر وزن افاله، وزن مصدر باب افعال از فعل اجوف هست.

درسم که تموم بشه یه کتاب می‌نویسم عنوانشم می‌ذارم عربی آسان است. به خوانندگان وبلاگم هم 40 درصد تخفیف می‌دم. صفحه‌ی اولشم براشون امضا می‌کنم :)))

همچنین بد نیست بدانید که:



7: دخترِ یکی از هم‌کلاسیای کلاس تدبر.
از حیاط مسجد تا جلوی دانشکده برق تاتی‌تاتی‌کنان و بدون کفش داشت برای خودش پیاده‌روی می‌کرد. مامانشم خبر نداشت این شیطون‌بلا! سر از کجاها درآورده. اول می‌خواستم بذارمش تو کیفم و فرار کنم! اما کیفم جا نداشت و دستشو گرفتم ببرم مسجد. یکی دو تا سلفی هم گرفتم باهاش. ولی وسط راه به دلایلی ولش کردم خودش بیاد. چه دلایلی؟ والا از دور یه آشنای نزدیک دیدم و سریع باید فلنگو می‌بستم که رو در رو نشم باهاش و سرعت قدمای این بچه هم پایین بود و نمی‌تونستم بغلش کنم. فلذا رهاش کردم به امان خدا :))) و سوالم اینه که چرا کسی که الان باید اون ور آب باشه رو مدام سمت مسجد می‌بینم؟



8: یکشبنه یه سر رفتم دانشکده‌ی سابقم و مریم هم دیدم و کادوی تولد و سوغاتی‌شم دادم. وقتی گفتم کجا بیام و گفت طبقه‌ی 4 (اتاق دانشجوهای دکترا طبقه‌ی چهار دانشکده است)، تو دلم گفتم آی آلله اُزومو سنه تاپشیردم!!!
طبقه‌ی 4 یه چیزی تو مایه‌های منطقه‌ی ممنوعه‌ی مین‌گذاری شده است. بس که آشنا توشه!

9: آقا من هیچ وقت نفهمیدم این چیزایی که این تو می‌ذارن برای چیه! تبلیغاته؟ گم شده؟ نمونه‌ی جنسه؟ نخریم؟ بخریم؟ ببینیم؟ چیه؟ اصن اون جامدادی اونجا چه نقشی داره؟ کمدِ درمانگاه شریف:



10: دو تا از امتحانام مونده هنوز. یکی امتحان همین استاد شماره‌ی 11 که چهارشنبه است و یکی هم امتحان آهنگر دادگر که گفته امتحانشو شفاهی می‌گیره. ینی قراره عینهو بچه‌ی ابتدایی بریم پای تخته ازمون سوال بپرسه. وای خدای من. روز اول که دیدمش گفتم: آنکه روزم سیه کند این است. این ینی همین استاد!!!
آخه امتحان شفاهی از دانشجوی ارشد؟ خب کتبی چشه مگه؟ تازه کتبی خوبیش اینه که استاد نمی‌فهمه وقتی برگه رو گرفتی هیچی بلد نیستی و کم‌کم داره جوابا بهت الهام میشه. امتحان کتبی مزایای دیگه‌ای هم داره که چون خونواده رد میشه بی‌خیال.

علی ایُ حال! تا حالا 29 تا از نامه‌های مولانا رو بررسی کردیم و قراره از همین 29 تا امتحان بگیره. شماره‌ی درسا رو روی کاغذ می‌نویسه و ما برمی‌داریم و متن اون درسو می‌خونیم و معنی می‌کنیم و به سوالاش جواب می‌دیم. من میگم نامه‌ی شماره‌ی چهارو قراره بخونم. هر کدوم از دوستان هم یه حدسی زدن. شما چی فکر می‌کنید؟ قرعه‌ی کدوم درس قراره به نام من بیافته؟


و یکی از ویژگی‌های این بازی اینه که فقط و فقط در ایام امتحانات جذاب میشه برای آدم.

رکورد جدیدم:

۲۳ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

987- اعتراض وارد نیست.

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ق.ظ


صبح تا ظهر فرهنگستان بودم. امتحان داشتم. سوال امتحانمون چی باشه خوبه؟ دو تا موضوع داده بودن که همون جا برای هر کدوم یه مقاله‌ی دو صفحه‌ای بنویسیم. مقاله که نه؛ ایسِی مدّ نظرشون بود. امیدوارم فرق essay و مقاله رو بدونید. از اونجا یه راست رفتم شریف. انقدر گرسنه‌ام بود که مستقیم رفتم بوفه و منِ فست فود نخور، همبرگرو توی کمتر از 5 دقیقه بلعیدم و حتی به خودم فرصت ندادم ازش عکس بگیرم. تا 6 سر کلاس تدبّر بودم و بعدشم وقت دندونپزشکی داشتم. هشت باید میومدم ساعت‌فروشی میدون ولیعصر و بند ساعتمو درست می‌کردم. همون ساعته که مدلش رمز پستای مخصوص خانوماست. حدودای 9 جنازه‌م رسید خوابگاه. خسته، گرسنه، سرماخورده و سرفه‌کنان، با دندون عصب‌کشی شده که کم‌کم داشت اثر ماده‌ی بی‌حسی‌ش از بین می‌رفت. از 9 شب تا موقعی که بخوابم فرصت داشتم به پیام‌ها و تماس‌ها و ایمیل‌های درسی و کاری و خانوادگی و دوستانه جواب بدم و غذا درست کنم و برای امتحان بعدی یه کم درس بخونم.

اومدم دیدم یکی از خوانندگان وبلاگم که وبلاگ نداره! بعدِ چند ماه پیام داده که چرا تو این مدت سراغمو نگرفتی و حالمو نپرسیدی و من دوستت داشتم و تو دوستم نداشتی و دوستی‌مون یه طرفه بود و تو اصلا منو نمی‌دیدی و دوست داشتنمو ندیدی و حضورمو ندیدی و دیگه دوستت ندارم. (اینی که اینو فرستاده دختره و یکی از خوانندگان قدیمی که همیشه به من ارادت داشت و معمولاً برای همه‌ی پستام کامنت می‌ذاشت.) بعد میام می‌بینم یکی دیگه از شماها پیام داده سلام و فلان و بهمان و یه چیزی پرسیده و منم خدا شاهده هیچ پیام و کامنتی رو بی‌جواب نمی‌ذارم. بعد طرف برمی‌گرده میگه چرا انقدر سرد و کوتاه جواب میدی؟ (البته این مورد هم دختره و خواننده‌ی قدیمی که بازم نسبت به من لطف و ارادت داره.)

می‌دونید داستان چیه؟

نمی‌دونید!

که اگه می‌دونستید یه طرفه به قاضی نمی‌رفتید.

داستان اینه که فقط تو (توِ نوعی) نیستی که برام آهنگ و عکس جغد می‌فرستی و کامنت می‌ذاری. صد تای دیگه هم مثل تو هستن و من نمی‌تونم برای هر صد تاتون وقت و انرژی بذارم. هر صد تا تونم فکر می‌کنید با بقیه فرق دارید و عشق‌تون نسبت به من یه چیز دیگه است. بی‌جواب نمی‌ذارمتون. ولی من یه نفرم و با صد تای دیگه که معلوم نیست کی‌ن طرفم. با اینکه کامنتام بسته است، تا حالا 108 صفحه‌ی 100 تایی معادل با 10800 فقره کامنت داشتم. اشکال درسی پرسیدید جواب دادم، اشکال شرعی پرسیدید جواب دادم، مشاوره‌ی خانوادگی و ازدواج و درمان افسردگی‌هاتون حتی! من کامنتای بدون آدرستونم یه جوری جواب دادم. ولی خب بذارید بی‌تعارف بگم. منی که 9 شب می‌رسم خوابگاه، صرف نظر از زمانی که برای استراحتم دارم، برای فرصت باقی‌مانده‌ام خانواده و دوستان حقیقی‌م در اولویتن نه شماها! بی‌انصافیه بگو بخندم با شماها باشه و بدخلقیا و بی‌حوصلگی‌م با اینایی که چشم تو چشمم باهاشون. من انقدر وقت و انرژی ندارم که بیام یکی یکی حالتونو بپرسم و سراغتونو بگیرم. عکسایی که می‌فرستینو به اسم خودتون می‌ریزم تو یه فولدر و اسم فولدر آهنگارم گذاشتم شله قلم‌کار. آش شله قلم‌کار برای من نماد آشیه که همه چی توش می‌ریزن. بس که همه مدل آهنگی برام می‌فرستید. 525 آدرس وبلاگ (البته با احتساب وبلاگ‌های حذف شده‌ی بلاگفا) تو اینوریدرم دارم و خاموش و گذرا در جریان پستاتون هستم.

می‌دونم تلخه. ولی بپذیرید این وقعیت تلخو. بپذیرید که بیشتر از این نمی‌تونم دوستتون داشته باشم. با این تفاسیر! اگه انتظارتون محبتی بیش از اینه؛ من بلد نیستم. ینی نمی‌تونم. پس شما هم مثل اون دختری که امروز ایمیل زده بود دوستم نداری پس دوستت ندارم، ترکم کنید. قول میدم ناراحت نشم.



این کامنتا رو برای مریم گذاشته بودم. سنجاق شود به سلسله‌پست‌هایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگ‌هایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال می‌کردم.

۲۳ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

986- غرور و تعصّب

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۲۳ ب.ظ


مقدمه‌شو که خوندم گذاشتم کنار.

یه چند روز گذشت و دلم نیومد با یه مقدمه در موردش قضاوت کرده باشم و دوباره شروع کردم به خوندن.

روزا من می‌خوندم، شبا هم‌اتاقیم. یه هفته‌ای تمومش کرد.

از بچه‌های واحد بالایی گرفته بود.

بیست سی صفحه که خوندم گفتم ببر پسش بده...


شب امتحانی دور هم جمع شده بودن داشتن فال ورق می‌گرفتن.

اول باید نیت کنی و به طرف فکر کنی و بُر بزنی و بر این اساس که اسمش چند حرفیه کارتا رو تقسیم کنی و یه سری کارتا رو نمی‌دونم بر چه اساسی حذف کنی. تهش به این می‌رسی که ازش دوری یا نزدیکی، دوستت داره یا نه، چه قدر دوستت داره و به ازدواج باهات فکر می‌کنه یا نه. دلِ شماره‌ی 2 نشانه‌ی دودلی و تردیده و حتی از روی همین کارتا تعداد رقبا و دور و نزدیک بودنشونم میشه فهمید.

بعد از سه چهار ساعت از احساس و نیت‌های پنهان هم‌کلاسیاشون آگاه شدن و فهمیدن اون استاده که مهربونه و اون پسره که جزوه‌شونو گرفته و اون پسره که تا خوابگاه رسوندتشون و اون پسره که فلان عکسشونو لایک کرده قصد ازدواج داره و اون پسره که بهشون تقلب رسونده و اون پسره که بادقت داشته ارائه‌شونو گوش می‌کرده دچار تردیده و داره فکر می‌کنه پیشنهاد بده یا نه و اون پسره که...

همین قدر خز! که ملاحظه کردید.

ساکت نشسته بودم رو تختم و دستمو گذاشته بودم زیر چونه‌م و به ده بیست سی تا پسری که روحشونم خبر نداره اینجا ذکر خیرشونه فکر می‌کردم. می‌دونم برای دلخوشی و سرگرمی بود؛ ولی این بازیا شوخی‌شونم زشته؛ شوخی‌شونم خطرناکه...

به قول یکی از دوستان، در مدرسه خیلی چیزها به ما یاد ندادند. یاد ندادند چطور به کسی که دوستش داریم بگوییم که دوستش داریم. یاد ندادند چطور به کسی که به ما می‌گوید دوست‌مان دارد پاسخ بدهیم. یادمان ندادند عشق یک دفعه از حیاط پشتی پیدایش می‌شود. همین‌قدر ناگهانی.

با صدای شیما به خودم اومدم که می‌پرسه نمی‌خوای بدونی ملت نسبت به تو چه حسی دارن؟

با همون حالتِ دست زیرِ چونه گفتم اگه لازم باشه بدونم ملت به من چه حسی دارن وقتش که برسه خودشون میان میگن نسبت به من چه حسی دارن.


از شیخ پرسیدند: "سخت می‌گذرد" چه باید کرد؟ گفت: خودت که می‌گویی سخت "می‌گذرد" سخت که "نمی‌ماند"
۲۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

پنج‌شنبه رسیدیم کربلا. دعای کمیل تو شبستان خانوما با صدای امّ عمّارِ عزیز، نازنین و دوست‌داشتنی.

2.

سکانس‌های متعدد و مشابهی داشتم که خانومای مفتّش دستکشامو لایک کردن. تو یکی از همین سکانسا، دستکشا تو کیفمه و خانومه داره کیفمو تفتیش می‌کنه و دستکشا رو درمیاره و بررسی می‌کنه و می‌پرسه: مِن ایران؟ منم میگم بله. ایرانی‌ام.

3.

تو صفِ تفتیش! یه چند تا خانومِ ایرانی از لباسای یه خانوم هندی خوششون اومده بود و داشتن ازش می‌پرسیدن اهل کجاست و خانوم هندی متوجه نمی‌شد. بعد از تلاش‌ها و پرس و جوهای فراوان خانوما فهمیدن که این خانوم، هندیه. ولی کماکان خانوم هندی متوجه نشده بود اینا از چی خوششون اومده.
خانوما که رفتن به خانوم هندی گفتم لباسش خوشگله و چون نمی‌دونستم به لباساشون چی میگن؛ از لفظِ clothes و dress استفاده کردم که بگم Your dress look really nice and looks good on you

4.

نماز صبح دیروز با جماعت در حرم؛ نماز صبح امروز خواب موندم و قضا!
حالا یه وقت پیش خودتون فکر نکنید شیخ‌تون همیشه خواب می‌مونه! 
چشمِ شیطون کور، گوشاش کر امسال فقط سه چهار بار نماز صبم قضا شد. تف به ریا!

5.

تو یه سکانسی تو نجف یه پرنده‌ای روی آستین اخوی یه حرکت ناشایست انجام داد و من قاه قاه خندیدم. تو یه سکانس دیگه یه پرنده‌ی دیگه توی کربلا انتقام اخوی رو گرفت و روی چادرم، عملیات شماره‌ی 2 انجام داد.

6.

تو یه سکانسی توی بازار نحوه‌ی شستنِ استکان توسطِ یکی از آقایونِ عرب که یه جایِ قهوه‌خونه‌طوری داشت و به ملت چای می‌داد رو دیدم و حالم از چای و چای‌کار و چای‌ساز و چای‌دان و چای‌خور و هر چی که به چای مربوطه به هم خورد. با یه لیتر آبی که توی کاسه ریخته بود، استکان‌ها رو می‌شست... چِندش...

7.

می‌خواستم یه فلاسک کوچیک، از اونایی که خودم دارم برای دوستم سوغاتی بخرم. از آقاهه قیمتشو پرسیدم و ایشون که از قضا ایرانی بودن به زبان شیرین فارسی گفتن یه چیز دیگه بخر؛ اینا اینجا گرونه. اینا رو برو از ایران بخر. ما خودمون از اونجا میاریم.
تا حالا فروشنده تا بدین حد از انصاف ندیده بودم به واقع.

8.

از جلوی یه مغازه‌ای که لوازم تحریر می‌فروخت رد می‌شدیم و دیدم یه سری جامدادی داره که روش عکس جغده. با صدایی نه چندان آهسته گفتم خدایا!!! خداوندا!!! بار الهی!!! آخه چرا من یه بچه هفت ساله ندارم از اینا براش بخرم و مامانم دو نقطه خط وار نگام می‌کرد. یهو رفتم تو مغازه و با سه تا جامدادی برگشتم.
مامان: برای کی خریدی؟
من: زرده برای خودمه، صورتیه برای نسیم، آبی برای امیرحسین (طوفانِ سابق).
مامان: !!!
پ.ن برای خوانندگان جدید: نسیم و طوفان بچه‌های منن. هنوز به دنیا نیومدن البته :دی

9.

تو یه سکانسی ما می‌ریم برای من چادر لبنانی بخریم و خریدای قبلی دست منه و من از شدت ذوق با همون چادر لبنانیه از مغازه میام بیرون و چادر قبلی‌مو می‌ذارم تو کیفم و خریدا رو تو مغازه‌ی چادرفروشی جا می‌ذارم و تا روزِ بعدش خریدا همون جا می‌مونه و بعداً می‌ریم می‌گیریم.

10.

تو یه سکانس دیگه من و مامان داریم از جلوی یه مغازه‌ای رد می‌شیم که یهو فروشنده مامانو صدا می‌کنه که خانووووم! خانووووم!
مام برمی‌گردیم سمت مغازه ببینیم چی میگه و چی می‌خواد
آقاهه در حالی که داره یه مقدار خاک رو تو یه کیسه‌ی صورتی می‌ذاره از مامان می‌پرسه دخترتون مجرده؟
و در حالی که ما با چشمای از تعجب گرد شده تایید می‌کنیم، کیسه رو میده به مامان که بذاره تو جهیزیه‌ی دختری که من باشم و تاکید می‌کنه سید علی رو دعا کنیم حتماً.
و ما تا بدین لحظه نفهمیدیم سید علی خودش بود یا باباش یا داداشش یا عموش یا پسرش یا کی! حتی گمانه‌هایی وجود داره که شاید اصن منظورش رهبر بوده.
الان منم و تُربَت متبرّک و دعا برای سید علی‌ای که نمی‌دونیم کیه.

11.

در بازار
یه آقاهه که پشت سرم بود خطاب به فروشنده: بولار نِچه دیلَر؟
فروشنده: !!!
من چونان قاشق نشسته خطاب به آقاهه: آقا اینا عربن، ترکی که بلد نیستن. خب فارسی بپرسین سوالتونو.
آقاهه: !!!
ظاهراً آقاهه ترکیه‌ای بود و جمله‌ی فارسیِ منو متوجه نشد.
فلذا
من خطاب به آقاهه: بولارین قیمتین سُروشوسوز؟ (=قیمت اینا رو می‌پرسین؟)
آقاهه با سر تایید کرد.
من خطاب به فروشنده: آقا این تسبیحا چنده؟
فروشنده: [...] هفت تومن (اون قسمتِ نقطه چین رو متوجه نشدم)
من: بیست و هفت تومن؟
فروشنده: نه نه؛ هفت تومن.
من خطاب به آقاهه: یِدّی تومن، ایکی یاریم عراقی (= هفت تومن، معادل با دو و نیم عراقی)
آقاهه: یدّی خمینی؟ (= هفت خمینی؟)
من: بله یدّی خمینی، یدّی مین. (= بله هفت خمینی، معادل با هفت هزار تومن)
دقیقاً جمله‌های بعدی‌مون یادم نیست؛ ولی گفت گرونه و نخرید و رفت.
منم در حالی که به واحد پولی به نام "خمینی" می‌اندیشیدم به طیّ مسیرم ادامه دادم.

12.

جامدادیا، تربتِ متبرّکِ سید علی و روسریام!


13.

پارسال خانومِ ت. یه ذکری یادم داده بود که تو حرم حضرت ابوالفضل بگم. (حضرت ابوالفضل داداشِ امام حسین‌ه؛ ولی مامانش حضرت زهرا نیست. حرمش با حرم امام حسین 378 متر فاصله داره. حرمِ یکیشون این ورِ بین‌الحرمینه، یکیشون اون ورِ بین‌الحرمین. می‌دونم بدیهی‌ه ولی یه دوستی داشتم اینا رو نمی‌دونست. وقتی براش توضیح دادم پرسید پس حضرت عباس کیه؟ عرضم به حضورتون که حضرت عباس همون حضرت ابوالفضل‌ه) ذکری که خانم ت. یادم داد این بود: یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین. (ای برطرف‌کننده‌ی غم و اندوه از روی حسین به حق برادرت حسین، اندوه و مشکل من را برطرف کن).

از آقای قرائتی شنیده بودم که می‌گفت وقتی دعا می‌کنید برای همه دعا کنید. نه فقط خودتون، نه برای شیعه‌ها یا مسلمونا؛ برای همه‌ی آدما! برای شفای همه‌ی مریضا، برای حاجت‌روا شدنِ همه‌ی اونایی که حاجت دارن، برای همه‌ی اونایی که درد و مشکل و غم و گرفتاری دارن. می‌گفت حتی وقتی فاتحه می‌خونین هدیه کنین برای همه‌ی اموات؛ نه فقط اموات خودتون.

این شد که من وقتی این ذکرو از خانمِ ت. یاد گرفتم، تغییرش دادم به  اکشف کربَنا (ضمیرِ «نا» ینی ما، ضمیرِ «ی» ینی من). از اون موقع هر موقع این ذکرو می‌گم، نه فقط برای اندوه و مشکل خودم، برای گیر و گرفتاری بقیه هم دعا می‌گم.

14.

چند وقت پیش دکتر سین ختم وبلاگ قرآنی... منظورم ختم قرآن وبلاگی بود :دی (تپقِ تایپی زدم؛ ولی دلم نیومد پاک کنم تپقمو.) بله عرض می‌کردم! چند وقت پیش ایشون طی پستی بلاگران را به خواندن قرآن فراخواندند و تا من برسم کربلا رسیده بودن انعام. منم از انعام شروع کردم و این یه هفته سه چهار تا از سوره‌ها رو خوندم.
معمولاً قبل یا بعدِ نماز و زیارت یه چند صفحه می‌خوندم و روزای آخر رسیده بودم به سوره‌ی توبه.
ایستاده بودم جلوی ضریح و این سوره رو می‌خوندم که یه خانوم عرب اومد کنارم وایستاد و فکر کنم فکر کرد دارم زیارت عاشورا می‌خونم. شاید گفت بلند بخون منم بخونم. متوجه نشدم دقیقاً چی میگه و چی میخواد. وقتی چند بار درخواستِ مبهمشو مطرح کرد، سوره رو نشونش دادم و گفتم توبه است! توبه. بعدش رفت.
من تا سوره‌ی توبه رو خوندم؛ شمام اگه می‌تونین تو کامنت‌دونیِ پستِ زیر اعلام وجود کنید و توی این ختم قرآن شریک بشید.

پستِ دکتر سین: inja-minevisam.blog.ir/1395/10/05

15.

سعی می‌کردم هر روز لیست دوستای وبلاگی و مخاطبین گوشی‌مو چک کنم و آدما یادم بیافتن و حتی اگه خبر ندارن من کجام برای برآورده شدن آرزوهاشون و سلامتی و موفقیت‌شون دعا کنم. بعضیا بدون اینکه اسمشونو جایی بنویسم همیشه جلوی چشمم بودن و اسمشون روی زبونم. ولی یه عده به بامزه‌ترین شکل ممکن میومدن به ذهنم. مثلاً فرض کنید اسم بعضیا آمانگالدا باشه. یه بچه تو صحن می‌دوید و مادرش دنبالش بود و هی صدا می‌کرد آمانگالدا آمانگالدا وایستا. یا مثلاً مسئول تور یه شهری پرچمی گرفته باشه دستش که مسافرا گم نشن و اسم تور، آمانگالدا گشتِ آمانگالدستان باشه. یا مثلاً کنار ضریح یه خانومه اون یکی خانومو صدا می‌کرد که خانومِ آمانگالدازاده... خانومِ آمانگالداپور... خانومِ آمانگالدانیا... خانومِ آمانگالدامند... و من یادِ آمانگالداها می‌افتادم. مورد داشتیم با دیدنِ مارشمالو، تیرِ چراغ برق، کابل مخابرات، انار، صفحه‌ی عربیِ گوگل و حتی ته‌سیگارِ کف خیابون یاد یه عده افتادم.

16.

علاوه بر سیستمِ کفشداریِ سنتی و قدیمی که کفشا رو می‌دادیم و یه شماره می‌گرفتیم و شماره رو می‌دادیم و کفشا رو پس می‌گرفتیم، یه سری کمد دور تا دور حرم تعبیه شده بود که ملت خودشون کفشاشونو می‌ذاشتن اون تو و کلیدا رو با خودشون می‌بردن.
معمولاً پیرمردا و پیرزنا به شماره‌ی کمدشون دقت نمی‌کردن و یا سواد و توانایی خوندن شماره‌ی کمد و کلید رو نداشتن و یکی از تفریحات سالمم این بود که بعد از نماز برم پیرمردا و پیرزنا رو در کشفِ کفشاشون کمک کنم. انقدر دعا می‌کردن آدمو که آدم دلش می‌خواست تا صبح کنار کمدا وایسه و شماره‌ی کمد و کلیدا رو براشون بخونه.

17.

یکی از خادمای خانوم داشت توضیح می‌داد که نمازو باید شکسته بخونیم و خانوم مسنی کنارم نشسته بود که متوجه نمیشد خادم چی میگه. براش توضیح دادم و دو رکعتِ اول که تموم گفتم بلند شه و با جماعت دو رکعت دیگه همین جوری برای خودش نماز بخونه. نماز که تموم شد تشکر کرد که این مورد رو یادش دادم و گفت اهل گیلانه و پرسید اهل کجام و از آشنایی باهم خوشحال شدیم و خدافظی کردیم و رفتیم پی کارمون. 

18.

یه خانوم مسن می‌خواست برای دخترش که اسمش لیلی بود یه سری عکس بفرسته. براش ارسال فایل به وسیله‌ی تلگرام رو توضیح دادم. کلی تشکر کرد و رفت. روز بعد دوربینش خراب شده بود و تو رستوران همو دیدیم. تا منو دید گفت کاش دوربینمو می‌آوردم درستش می‌کردی.
حیف ما داشتیم برمی‌گشتیم تهران و نتونستم درستش کنم.
کلاً تف به ریا :دی

19.

تو حرم نشسته بودم و منتظر مامان بودم بیاد که بریم. سه تا خانوم مسن روبه‌روم نشسته بودن. داشتم قرآن می‌خوندم که سمت چپیه ازم خواست بطری آبی که کنارم بودو بهش بدم. گفتم بطری مال من نیست. ولی آبمیوه دارم. گفت آبمیوه ضرر داره برام و نخورد.
چند دیقه بعد مامان اومد و می‌دونستم که تو کیفش آب داره. بهش گفتم به اون خانوما آب بده و وقتی سمت چپیه داشت آب می‌خورد سمت راستیه از مامانم پرسید تو خواهر فلانی نیستی؟ مامانم گفت چرا. من فلانی‌ام.
کاشف به عمل اومد این خانوما همسایه‌های خاله‌م اینا هستن و سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و سلام برسون و از این صوبتا.

20.

لایِ سجاده‌ای که برای علی گرفته بودم چند تا نخِ سبز بود. علی پسر دوستمه. علی دو ماهشه. مامانِ علی خبر نداره برای پسرش یه سجاده‌ی کوچولوی سبز خریدم؛ مگه اینکه این پستو بخونه و سورپزایزم لو بره.
صبحِ اون روزی که قرار بود برگردیم تهران، برای نماز صبح رفتم حرم. نخ‌های سبزم برداشتم ببرم گره بزنم کنارِ گرهِ بقیه‌ی مردم. بردم حرم، تلّ زینبیه، قتلگاه، ضریح حبیب‌بن‌مظاهر و امام حسین و حضرت ابوالفضل. هر کدومو یه جا گره زدم. هم شل می‌بستم، هم مثل بندِ کفش یه جوری می‌بستم خادمای حرم راحت بتونن باز کنن و اذیت نشن. نمی‌دونم چرا داشتم این کارو می‌کردم. نخ آخریو که گره زدم با خودم گفتم این کارا از تو که باسوادی بعیده.

21.

سجاده رو کشیدم روی هر دو ضریح که متبرک بشه. تو هر دو حرم با همین سجاده دو رکعت نماز حاجت خوندم به نیت همه‌ی اونایی که گفته بودن التماس دعا و حتی اونایی که می‌خواستن بگن و نگفته بودن و اونایی که نمی‌خواستن بگن و نگفته بودن.

22.

سر میز شام (شام سوم)، من، بابا، مسئول غذای ایرانی... امممم نه!، مسئول ایرانی غذا... به عبارت دیگه، یه آقاهه که ایرانی بود و مسئول غذا بود.
بابا و آقاهه داشتن باهم صحبت می‌کردن و من چونان قاشق نشسته پریدم وسط حرفشون که یه چیزی به بابا بگم.
بابا: ایشون دخترم هستن.
آقاهه: سلام، منم یه دختر هم‌سن و سال شما دارم. کلاس دهمه.
من: سلام. خدا حفظشون کنه. ولی من یه ده سالی ازش بزرگترم فکر کنم.
بابا: :دی
آقاهه: پس هم‌سن اون یکی دخترمی. داره پزشکی می‌خونه. 
من: موفق باشن. (ولی احتمالاً از ایشونم بزرگترم)

23.

میز، میز که میگم منظورم اینه. غذا رو هم حتماً باید توی سینی بخوریم. دلیلشم نمی‌دونم. یه چند بار سینی برنداشتم و بشقابو همین‌جوری آوردم گذاشتم رو میز و اون آقاهه که مسئول جمع کردن ظرفا و تمیز کردن میز بود برام سینی آورد.


24.

دقت کردین چیزایی که خریدمو همون جا پوشیدم؟ کیف، روسری، چادر... کلاً بعداً برای من یه مفهوم تعریف نشده است.

25.

در سطح شهر، به ندرت راننده‌ی زن دیدم. اگه دقیق‌تر بگم فقط یه دونه راننده‌ی زن دیدم.

26.

تو فرودگاه یه جایی بود به اسم اتاق سیگار (اسموکینگ روم). یه خانوم محجبه‌ی غیرایرانی البته! رفت اون تو و نشست و یه نخ سیگار زد و برگشت.

27.

این چند روز موقتاً برای پروفایل تلگرامم یه عکس از کربلا گذاشته بودم (همون عکسِ پست قبل). صبح وقتی داشتم عکسمو عوض می‌کردم، یه سر رفتم تو اون فولدری که قبلاً عکسای پروفایل‌هامو می‌ریختم توش. از ابتدا تاکنون هر عکسی رو گذاشتم برای هر پروفایلی (پروفایل ایمیل، فیس‌بوک، اینستا، تلگرام، وایبر یا حالا هر چی) تو اون فولدره. معمولاً آدما عکسایی که خیلی خیلی خیلی دوست دارن رو می‌ذارن برای پروفایلشون.
یکی از این عکسا که بی‌نهایت دوستش داشتم، عکس دورهمی با هم‌مدرسه‌ایام بود. نمی‌دونم دوربین دست کی بود؛ ولی من داشتم بالارو نگاه می‌کردم.
چند وقته به هر دلیلی من برای هیچ کدوم از پروفایل‌هام عکسی که صورتم معلوم باشه نمی‌ذارم و با باز کردن اون فولدر یهو پرت شدم لابه‌لای خاطرات اون روزا.
چند وقت پیش مامانم برای تلگرامش عکس سه نفری خودم و خودش و داداشمو گذاشته بود و کلی جیغ و داد و کولی بازی درآوردم که اون عکسو برداره. 
مطلقاً نمی‌خوام راجع به این موضوع و این بند، کامنت داشته باشم. مطلقاً به هر دلیلی!

28.

روی میزِ مأموری که گذرنامه‌هارو مهر میزنه یه دوربینه که تصویر ملت رو ثبت و ضبط می‌کنه.
پیرمردی قبل از من توی صف بود. وقتی رفت جلوی دوربین انگشتشو گذاشت رو چشمیِ دوربین. بنده خدا فکر کرد برای اثر انگشته. نمی‌گم خنده‌ام نگرفت. کارش بامزه و خنده‌دار بود. ولی غمی تهِ دلم نشست. شاید اگه سازنده‌ی اولین دوربین هم تو زمین و زمانی که این بنده خدا به دنیا اومده به دنیا میومد جلوی دوربین همین کارو می‌کرد. آیا به یه همچین کسی میشه گفت مستضعفِ علمی؟ مستضعف با ضعیف فرق داره. مستضعف خودش نمی‌خواد ضعیف باشه و جامعه ضعیفش کرده. اصن از کجا معلوم پیرمردای اروپایی هم در مواجهه با یه همچین پدیده‌ای همین کارو انجام میدن؟ چرا من سرمو نمی‌ندازم پایین و راجع به کوچکترین حرکات بی‌اهمیت ملت ساعت‌ها فکر می‌کنم و ذهنمو مشغول می‌کنم؟

29.

من منکرِ این نیستم که فرودگاه امام انقدر از تهران دوره که اگه اهل تهران باشی و بخوای اونجا نماز بخونی، نمازت شسکته میشه. ینی قبول دارم که مسافتش زیاده. ولی خب آخه 85 تومن زیاد نیست یه کم؟ همین شش سال پیش بلیت قطار تهران-تبریز 4 تومن و اتوبوس 9 تومن بود. ینی با 8 تومن میشد رفت تبریز و برگشت! اصن همین هفته‌ی پیش مگه کرایه‌ی همین مسیر 60 تومن نبود؟

30.

تمام مسیر کربلا تا نجف، لپ‌تاپ بغلم بود و جزوه‌هایی که تایپ کرده بودمو ویرایش می‌کردم که کامل کنم و بفرستم برای اساتید و بچه‌ها. فرودگاه نجف باتری لپ‌تاپم تموم شد و رفتم دو ساعتِ تمام کنار مأمور اطلاعات وایستادم که از پریزِ کنار میزش استفاده کنم و جزوه‌هامو ویرایش کنم. انقدر وایستادم که دیگه منو با مأمور اطلاعات اشتباه می‌گرفتن و یه وقتایی مسافرا میومدن سراغ من و من هدایتشون می‌کردم سمت مأمور!
دیدم یکی از هم‌کلاسیام اسمس داده که تا دو ساعت دیگه لطفاً جزوه رو بفرست. گفتم تا شب فرودگاهم و نت ندارم و فردا می‌فرستم. جواب داده من فردا نت ندارم.
سوال من اینه که آیا من مسئول اینترنت نداشتن شمام؟

31.

دیشب وقتی رسیدم تهران چند تا حس رو توأمون داشتم. (توأمان مثناست؛ ینی دو تا حس. ولی از اونجایی که من چند تا حس داشتم حسّ‌هام توأمون بودن نه توأمان :دی)
حسِ اولم وای بازم خوابگاه! حس بعدی دلتنگی برای جایی که چند ساعت پیش اونجا بودم. حس بعدی حس خستگی ناشی از راه (صبح از کربلا راه افتادیم سمت نجف و ظهر از نجف سمت تهران و مسیر فرودگاه تا خوابگاهم یه ساعت طول کشید.)، حس بعدی دلشوره و نگرانی و نیز دلتنگی برای خانواده که داشتن برمی‌گشتن تبریز. حس بعدیِ استرس امتحانِ شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و شنبه و چهارشنبه‌ی بعدی و نیز حسِ خشم نسبت به بعضی از هم‌کلاسیا که انتظار داشتن من تو این شرایط! جزواتی که تایپ کردم رو براشون بفرستم و حس نهایی: گرسنگی. که چون دیروقت بود و چون دخترا 9 به بعد اجازه‌ی خروج از خوابگاهو ندارن، نمی‌تونستم برم خرید و دلم هم نمی‌خواست از هم‌اتاقیام چیزی بگیرم. با مرغ و گوشت یخ زده هم نمیشه یه چیز فوری درست کرد.
خاطرتون جمع! گرسنه سر بر بالین ننهادم و یه چیزی خوردم به هر حال. ولی سخته یه هفته شام و ناهار هتلو بخوری و یهو بیای جایی که یه بطری آبم پیدا نشه. از پارچ آب مشترکمونم که آب نمی‌خورم اصولاً. ینی برم بمیرم با این ادا و اطوارای مزخرفم.

32.

یه جایی می‌خوندم آدما سه دسته‌ن.
بصری‌ها، تصاویر براشون بیشتر جلب نظر می‌کنه و از آنچه که دیدن، بیشتر صحبت می‌کنن. هیجانی‌ترن. سریع‌تر صحبت می‌کنن. از حرکات دست زیاد استفاده می‌کنن. به رفتارها، به ظاهر و هر آنچه به چشم میاد، بیشتر توجه می‌کنن. بصری‌ها، تصویری‌ان. با اون‌ها باید خیلی خلاصه صحبت کرد. توضیح و تفسیر زیاد، حوصله‌شونو سر می‌بره. آرامش افراطی و شل بودن، بصری‌ها رو کلافه می‌کنه. 
به نظر خودم شصت درصدِ من  بصری‌ه.

سمعی‌ها از آنچه که شنیدن بیشتر صحبت می‌کنن. کلام و طنین و آهنگ رو به خاطر می‌سپارن و هیجان آرام‌تری دارن. آهسته صحبت می‌کنن و سعی می‌کنن بیانشون شیوا و رسا باشه و به گفتار خودشون و طرف مقابل، توجه خاصی دارن. و نیز به اظهار علاقه‌ی گفتاری، به جمله‌ی دوستت دارم، به لحن و طنین و به موسیقی و خوش‌آهنگی صدا. با سمعی‌ها باید کمی آرام‌تر از بصری‌ها صحبت کنید اما خلاصه هم نکنید. شرح و تفسیر فراوان هم ندهید. یک آفرین برای یک سمعی هزار مرتبه بیشتر از یک شاخه گل می‌ارزه.
به نظر خودم سی درصدِ من سمعی‌ه.

اما لمسی‌ها! اینا از آنچه که لمس کردن بیشتر حرف می‌زنن. خیلی آرومن و حتی یک نوع رخوت و سستی رو میشه در اون‌ها دید. احساس‌شون عمیق‌تره و با آنچه که با دست و تن حس می‌کنن میانه‌ی خوبی دارن. لمسی‌ها را باید در آغوش کشید و بوسید و دستاشون رو به گرمی فشرد. نه با هدیه و گفتنِ دوستت دارم.
و به نظر خودم فقط ده درصدِ من لمسی‌ه.

نمی‌دونم و سواد و تخصصشو ندارم که بگم این صفتِ بصری و سمعی و لمسی ارثی‌ن یا اکتسابی؛ ولی در موردِ خودم مطمئنم بلاگر بودنم و حضور تو این فضای مجازی و رفاقت‌های با فاصله و دوستی از راهِ دور و تحصیل تو یه شهر دیگه و حتی دوزبانه بودنم، تو این درصدها بی‌تاثیر نبودن.

دیشب وقتی رسیدم خوابگاه، سلام دادم و احوالپرسی و زیارت قبول و همین.
بوس و بغل و وای عزیزم دلم برات تنگ شده بود افسانه است. تعریف نشده برام.

33.

صبح بعدِ نماز برای آخرین بار رفتم حرم. روبه‌روی ضریح، کنار دیوار، نزدیک در نشسته بودم و آخرین زیارت عاشورا رو می‌خوندم. خانومه مفاتیح‌شو نشونم داد و گفت میشه دعای وداع رو برام پیدا کنی؟
فهرستو باز کردم و پیداش کردم و نشونش دادم.
گفت میشه بلند بخونی منم تکرار کنم؟ عینکمو نیاوردم.
بلند و شمرده خوندم و تکرار کرد.
گفتم ببخشید که بعضی جاها مکث کردم. اولین بارم بود می‌خوندم. یه سری کلمه‌هاش برام تازگی داشت.
پرسید اولین بارته میای؟
گفتم نه. ولی اولین بارم بود این دعا رو می‌خوندم.
سرمو بلند کردم و برای آخرین بار خیره شدم به ضریح. بلند شدم و رفتم سمت کفشداری و دلم تنگ شد.

مرا هزار امید هست و هر هزار تویی

34.

ضریحِ سمتِ خانوما ردیفا رو جدا کردن که صف وایستی و راحت زیارت کنی. دیگه داشتیم برمی‌گشتیم و قیافه‌م محزون و غمگین بود و سعی می‌کردم همه‌ی اونایی که التماس دعا گفته بودن رو یادم بیارم. وقتی رسیدم زیر قبّه (قُبّه همون جای گنبدی شکله. دقیقاً کنار ضریح. زیرِ اون مخروط ِ گرد و برآمده شکل) وقتی رسیدم، کیفمو باز کردم سجاده رو دربیارم بکشم روی ضریح. قیافه‌ام کماکان محزون بود. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان شیرین فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست.
آقا تا من این کلیدواژه‌ی مرادو شنیدم نیشم تا بناگوش باز شد. ینی یهو یه جوری از قیافه‌ی محزون به آیکونِ دو نقطه دی تغییر فاز دادم که خانوم خادم فکر کرد خل شدم. نمی‌تونستم جلوی خنده‌مو بگیرم. یه نگاه به پیرزنه کردم یه نگاه به خادم یه نگاه به سجاده‌ای که دستم بود. سرمو بلند کردم دیدم درست زیر قُبّه‌ام.

حتی حافظ هم یه شعر داره  توش گفته "ای ملک العرش مرادش بده"

35.

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکته‌ی سربسته چه دانی، خموش

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش


36. یه خاطره از کربلای قبلی: nebula.blog.ir/post/777

۱۷ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

توی حرم نزدیک ضریح نشسته بودم و آدما رو تماشا می‌کردم. هر کی به زبان خودش داشت دعا می‌کرد. حتی بعضیا که الفبای عربی بلد نبودن زیارت‌نامه‌هاشون با فونتِ انگلیسی بود و البته به زبان عربی. همین که ضریح رو از دور می‌دیدن سجده‌ی شکر می‌کردن و در و دیوار و پرده و پرچم و هر چی که دم دست بود رو می‌بوسیدن و چیزایی که با خودشون داشتن رو می‌کشیدن روی اینا که متبرک بشه. خودشونو می‌کشتن که دستشون به ضریح برسه و اشک و اشک و اشک. ضجّه می‌زدن، دعا می‌کردن، درداشونو می‌گفتن. پیرزنی که پشت سرم بود مدام می‌گفت السلام علینا یا امام حسین، السلام علینا یا امام حسین. علینا یعنی بر ما. بنده خدا داشت به خودش سلام و درود می‌فرستاد. ولی خب مهم نیته دیگه. مگه نه؟ ولی من نه می‌تونم گریه کنم، نه حرف بزنم و نه اعتقادی به بوسیدن در و دیوار دارم. یه بار رفتم نزدیک و ضریحو زیارت کردم و یکی دو رکعت هم نماز خوندم. بقیه‌ی وقتی که دارم رو صرف فکر کردن می‌کنم. میرم می‌شینم یه گوشه و فکر می‌کنم. مثلاً به این فکر می‌کنم که ده سال پیش فکر نمی‌کردم روسری‌مو مثل دخترای لبنانی ببندم و چادر لبنانی بخرم و برم بشینم کنار ضریح و فکر کنم. به آرزوهام فکر می‌کنم. به تصورم از ده سال بعد. به اینکه اگه خواسته‌هامونو به جنین تشبیه کنیم، باید برای وقوع و به دنیا اومدنشون صبر کنیم. اگه این سیب کال رو قبل رسیدنش بخوریم مثل حسن دل‌درد می‌گیریم. اصن برای همینه که شاعر میگه کان میوه که از صبر برآمد شکری بود. لابد بعضی آرزوها مثل گربه و خرگوش بعد یک ماه برآورده میشن و معمولاً هم پنج شش قلو و حتی ده دوازده قلو برآورده میشن. بعضیاشون مثل اسب، بعدِ یه سال و بعضیاشون مثل فیل و شتر، دو سال.



در ضمن، جولیک@، بانوچه@، فاطمه@



پست‌هایی که به دست شما می‌رسه قبل از اینکه به درجه‌ی پست شدن نائل بشن کلیدواژه‌ن. کلیدواژه‌هایی مثل عکس جلسه‌ی آخر کلاس حداد، خواب امتحان حداد، سرماخوردگی روزای آخر و صِدام، جزوه‌ی تاریخ علم، خانوم هندی، What a beautiful dress، آسانسور، خاله، دستکش، خریدا تو مغازه جا موند، گوگل، جامدادی، کار کثیف یک پرنده‌ی بی‌شعور، طول مدت آبستنی حیوانات اعم از اهلی و وحشی، بعداً، میز، خمینی، انار و قس علی هذا.
جغدِ درونم تا چهار صبح بیدار بود و سعی می‌کردم بخوابم و موفق نمی‌شدم. لحافو کشیده بودم روی سرم و یواشکی اون زیر داشتم کلیدواژه‌هایی که تو گوشیم نوشته بودمو می‌شمردم. چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه و با خودم فکر می‌کردم زندگی با این کلیدواژه‌ها تا کی؟ کلاً زندگی تا کی؟ همه‌مون یه روز می‌میریم و لابد اون روزی که منم می‌میریم کلی کلیدواژه تو یادداشتام هست که هنوز پست نشدن. پتو، پدرام، صاکدرات، صبحانه، چند، چندین، نهفتن، سره و ناسره، طول عمر الکترون، اچ‌اسپایس، نعناع، تاثیر مُبلّغ بر فرایند تبلیغ، عمراً، ایراد فلسفه‌ی اسلامی، شتاب جاذبه، رامستن، 72276594 (هر کدوم از این ارقام می‌تونن نمادِ یک فرد یا یک اتفاق باشن)، خاطرات عَلَم، عرق‌جوش، شیرپاک‌کن، 458999، فقاع، شراب، نوشابه باز کردن و یه سری کلیدواژه‌های دیگه که نمیشه پست‌شون کرد و مثل دلِ شکسته‌ی حافظ به خاک خواهد برد، چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد. و داشتم فکر می‌کردم کسی که بعد از مرگم این کلیدواژه‌ها رو می‌خونه راجع به من چه فکری خواهد کرد؟ اصن همین الان خودِ شما؟

همیشه به داشتنِ ذهن ریاضی و ساختارمند و سیستماتیک و منظم خودم می‌بالیدم و از اینکه می‌تونم مسائل و مشکلاتم رو با دید ریاضی حل کنم و دنیا رو با نگاه دو دو تا چهارتا و اگر آنگاه ببینم به خودم افتخار می‌کردم. ولی اعتراف می‌کنم این رویکرد همه جا جواب نمیده. یه سری چیزا تو این سیستم تعریف نشده. یه سری چیزا مثل تقسیمِ صفر به صفر مبهمه. و شاعر در تایید این حرفِ من می‌فرماید:
قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد. مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
البته عمیق‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم برای حالت صفر صفرم، می‌تونستیم از روش تجزیه (حذف عامل مبهم یا صفر کننده)، ضرب در مزدوجِ صفر (برای زمانی که کسر، رادیکال داشته باشه)، روش هم‌ارزی و قاعده‌ی هوپیتال استفاده کنیم. فلذا به نظرم بهتره همین فرمونِ ذهنِ ساختارمند و سیستماتیک رو بگیریم بریم جلو ببینیم چی پیش میاد.



پ.ن: برخی از دوستانِ جان کامنت گذاشته بودن و پیروِ تیراندازی‌های اخیر نجف دل‌ناگران حالِ بنده شده بودن و اینجانب بر خود واجب دانستم این پست مختصر :دی رو بنویسم و ملت را از حال خویش آگاه بنمایم.

بخوانید: شمام هستین؟/lafcadio.blog.ir/post

عنوان از: بشنویم Hamed_Homayoun_Heyhat.mp3

۱۴ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. واپسین جلسه، فرهنگستان، گرفتنِ سلفی یا همون خویش‌عکسِ خودمون. ماسکه به دلیل سرماخوردگیه. اون لپ‌تاپم که برچسباش هنووووووووز کنده نشده لپ‌تاپِ من نیست، لپ‌تاپ فرهنگستانه. 



2. هفته ی آخر آذر با اساتید صحبت کردیم که اون هفته، هفته‌ی آخر باشه و جلساتو دو تا دو تا و سه تا سه تا و رو هم رو هم و حتی تو هم تو هم تشکیل دادیم که کم و کسری نداشته باشیم و خداحافظی کردیم و بلیتامونو گرفتیم برگردیم ولایت. و تا شب فرهنگستان بودیم.
علی‌رغم اصرار هم‌کلاسیا مبنی بر اینکه بیا با اتوبوس باهم برگردیم، افتاده بودم رو دنده‌ی لج که میخوام با مترو برم و تنها باشم کلاً. میگن این مسیر پر از دزد و قاتل و کیف قاپه :دی

بازگشت به خوابگاه:



3. راه‌آهن تهران، قطارِ تهران-تبریز، به مقصدِ خونه. خونه  خوبه!
قطار مذکور با یه ساعت تاخیر حرکت کرد و زنگ زدم گفتم یه ساعت دیرتر بیاید دنبالم.
ولیکن از اون ور یه ساعت هم زودتر رسید تبریز و واقعاً من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
برنامه‌ریزی‌شون عالیه! 2 دی



4. اول دی تولد مامانم بود.



5. ترمینال تبریز، اتوبوس تبریز-تهران، به مقصدِ تهران. 6 دی



6. فرودگاه امام تهران، هواپیمای تهران-؟، به مقصدِ ؟
به دلیل بارون و مِه! با یه ساعت تاخیر راه افتاد.



7. اگه گفتین این گروه کدوم گروهه؟



8. آی‌پی! Internet Protocol Address



9. من همون بلاگری‌ام که اگه یه لیوان آبم می‌خوردم عکسشو آپلود می‌کردم که بدونید من یه لیوان آب خوردم. پریروز یکی از خوانندگان وبلاگم پیام و پیشنهاد داده بود آخر هفته برم تئاتر و یه استراحتی به خودم بدم. جواب دادم تهران نیستم، هفته‌ی پیش اومدم خونه، بعدش برگشتم تهران، بعدش اومدیم نجف، بعدش میریم کربلا، بعدش تهران، بعدش امتحانا
ایشون: جدیداً بی‌خبر میری

10. هوای اینجا سرده. هرگز تصور نمی‌کردم عرب‌ها روی دشداشه کاپشن بپوشن :)))
این دستکشای منم داستان داره. چند وقت پیش طرحشو فرستادم برای عمه‌جون و به همین سوی چراغ مودم سوگند! منظورم این نبود که برام از اینا ببافه :دی اون روز که اومده بودن بدرقه برام آورد و ذوق زده شدم و حالا هر جا می‌رم خانومای عرب و این خانومای تفتیش! می‌گیرن بررسی می‌کنن و عکس می‌گیرن و یه چیزایی به هم میگن و پس میدن و منم به لبخندی اکتفا می‌کنم.
قابل شما رو نداره به عربی چی میشه؟ :(

اون کیفم دیشب شکار کردم. اون سبزه رو نمی‌گماااا. اونو 10 سال پیش از مشهد خریدم. من در زمینه‌ی خرید بسی بسیار مشکل‌پسندم و تا یه چیزی به دلم نشینه و باهاش ارتباط برقرار نکنم نمی‌تونم داشته باشمش! دیشب یهو با این کیف ارتباط برقرار کردم و فقط هم همینی که توی ویترین بودو داشت و چون آقای فروشنده از نگاهم فهمیده بود کیفه بدجوری دلمو برده یک ریال هم تخفیف نداد نامرد. 

11. سر میز شام (شام اول)، من، مامان، خانومه
خانومه: سلام، شما تازه اومدین، نه؟
ما: بله، همین امروز رسیدیم.
خانومه: چندمین باره میاین؟ اول رفتین کربلا؟ ما رو کاظمین هم بردن، اهل کجایین؟ دخترتونه؟
مامان: بله
خانومه: مجردی؟
من: بله
خانومه: خب دیگه التماس دعا، خداحافظ
ما: :|


عنوان از: محمد اصفهانی beeptunes.com/track/32234129

۰۹ دی ۹۵ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استفاده از عنوان مناسب برای مطالب (گاه اهمیت یک تیتر، کمتر از اصل متن نیست و یک تیتر مناسب سبب می‌شود تا متن خواندنی‌تر شود و از طرفی یک تیتر نامفهوم و مبهم نه تنها جذابیتی ایجاد نمی‌کند بلکه گاهی سبب رنجش مخاطب می‌شود)، خلاقیت نوشتار، کپی و تکراری نبودن طرح و محتوای وبلاگ (نویسنده باشیم نه دستگاه کپی. چیزی بنویسیم که حرف خودمون باشه)، فونت، سایز و رنگ نوشته‌ها و همخوانی رنگ فونت با زمینه، حجم مطالب (پست‌های طولانی حوصله‌ی خواننده را سرمی‌برد. البته منظور از طولانی صرفاً تعداد واژه‌ها نیست، بلکه جملات زاید و غیرضروری است)، سنگین نبودن وبلاگ موقع لود شدن، سازگاری وبلاگ با هر مرورگر و سیستم عامل، عدم استفاده از عبارات نامفهوم و مبهم (مگر اینکه این ابهام عمدی و با هدف خاصی باشه)، پرهیز از به حاشیه رفتن، پاراگراف‌بندی (تقسیم مطلب به پاراگراف‌های کوتاه)، عفت قلم، عدم استفاده از الفاظ توهین‌آمیز و رکیک، وحدت موضوع (تناسب بین بحث‌ها و بندها)، مشخص کردن کلمات کلیدی (زیرخط‌دار کردن کلمات، درشت یا ایتالیک کردن و حتی تغییر رنگ)، استفاده‌ی بجا و مناسب از صنایع ادبی و آرایه‌ها، جدانویسی و پیوسته‌نویسی و املای صحیح کلمات (هر چند در فضای مجازی بسیاری هنجارهای معمول وجود ندارد و گاه بعضی قواعد را نادیده می‌گیریم، اما در مورد بحث چگونه نوشتن در وبلاگ، چه از سبک نوشتار رسمی استفاده کنیم و چه سبک خودمانی، مجاز به داشتن غلط‌های املایی و نگارشی نیستیم)، توجه به مخاطب (سن، جنسیت و ویژگی‌های شخصیتی)، استفاده از عکس، فیلم و آهنگ، رعایت حقوق معنوی عکاس و رعایت حقوق معنوی سایر نویسندگان.

حواستون به کامنتاتون باشه. اول شخصیتِ کسی که براش کامنت می‌ذارید رو خوب بشناسید بعد براش کامنت بذارید، بعد ازش انتقاد کنید، بعد به راه راست هدایتش کنید. بعضیا از اینکه ازشون سوال پرسیده بشه بدشون میاد، پس نپرسید! حتی حالشون رو هم نپرسید. به بده بستون با سایر نویسندگان فکر نکنید. نظر میدم که نظر بدی، دنبالت می‌کنم که دنبالم کنی، می‌خونم که منو بخونی. آمار بازدیدکننده و تعداد نظرات معیار مناسبی برای محبوبیت و شاخ بودن بلاگر نیست. بر محبوبیت تمرکز نکنیم، سعی کنیم مفید باشیم. لازمه‌ی مطرح شدن در وبلاگستان، متفاوت و مفید بودن هست. چنین چیزی محبوبیت را هم در پی خواهد داشت. می‌توان زرد نوشت و خواننده‌ی زیاد پیدا کرد، می‌شود بی‌هدف عکس‌هایی در وبلاگ گذاشت و خوانندگان طالب سرگرمی را به صورت گذری از طریق موتورهای جستجو به وبلاگ آورد، می‌شود مطلب تکراری کپی‌پیست کرد، می‌شود همواره مطابق ذائقه‌ی خواننده‌ها نوشت، اما یک وبلاگ‌نویس موفق باید این حس و حال را در خوانندگانش ایجاد کند که اگر هر چند وقت یک بار مطالبش را نخوانند، احساس کنند چیزی از دست داده‌اند. وبلاگی که پست‌های مشابه آن را بشود در ده‌ها وبلاگ دیگر خواند و مرور کرد، هرگز چنین حس و حالی در مخاطبانش ایجاد نمی‌کند. وبلاگ‌هایی که این اصول را رعایت می‌کنند، شاید کمتر بازدیدکننده داشته باشند اما همین تعداد اندک خواننده‌هایشان ثابت و دائمی است. خواننده‌هایی که هر چند وقت یک بار، بدون اینکه اون‌ها رو دعوت کنی برای دیدن و خواندن مطالب میان و وقتی دیر به دیر آپ می‌کنی، احساس می‌کنن که یه چیزی کمه، یه جور نیاز پیدا میشه. ولی به خواننده‌ها (حتی به خواننده‌های ثابت و قدیمی هم) دل نبندید. همه‌شون یه روز میرن. به نویسنده‌ها هم دل نبندید. اون‌ها هم رفتنی‌ن. همه‌مون درخواست دوستی داشتیم، خواستگاری داشتیم، کامنتای فحاشی داشتیم، تهمت داشتیم، تعریف و تمجید و می‌میرم براتِ بی‌خود و بی‌جهت داشتیم، تو رو خدا بذار بیام ببینمت داشتیم، آدرس بده برات هدیه بفرستم داشتیم. ولی این‌ها زودگذر و مقطعیه. ما مجازی‌ها می‌تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم، می‌تونیم حقیقی‌تر از حقیقی‌ترین دوست‌هامون باشیم،

مثل وقتی که سرما خورده و براش کامنت می‌ذاری شلغم و لیمو بخوره، مثل وقتی که میگه بی‌اعصابیمو بذارید به حساب دندون‌درد و براش کامنت می‌ذاری که میخک بذاره رو دندونش، مثل وقتی که داره برمی‌گرده خونه و براش کامنت می‌ذاری و میگی: "میشه وقتی رسیدی خبر بدی؟"، مثل وقتی که پست میذاره امتحان دارم و کامنت می‌ذاری: "امیدوارم امتحانتو عالی بدی" و عصر کامنت می‌ذاری: "شیری یا روباه؟"، مثل وقتی که داره میره ماموریت و تا برگرده و پست جدید بذاره، هر روز میری کامنتایی که تایید کرده رو می‌شمری ببینی رسیده؟ به وبلاگش سرزده؟ برگشته؟ زنده است؟، مثل وقتی که داره میره زیارت و کامنت می‌ذاری و میگی التماس دعا، مثل وقتی که برای تولدش پست اختصاصی می‌نویسی و عروسی‌شو، بچه‌دار شدنشو، قبولی تو کنکورشو تبریک می‌گی، مثل وقتی برای عزیزش فاتحه می‌خونی و خودتو تو غم‌هاش شریک می‌دونی، مثل وقتی که یه آهنگ خوب می‌شنوی و آپلودش می‌کنی که خواننده‌های وبلاگتم بشنون، مثل وقتی که خوابِ بلاگری که تا حالا ندیدیشو می‌بینی، مثل وقتی که خسته از امتحان برمی‌گردی و کلید واحدتو از پذیرش می‌گیری و میای خریداتو می‌چینی روی میز و گوشیتو درمیاری و چیلیک! با خودت میگی "حالا برم آپلودش کنم برای پست جدید"

ولی هیچ کس برای همیشه در کنار شما نخواهد موند، شما هم برای همیشه در کنار کسی نخواهید موند. با این واقعیت تلخ کنار بیاید. هیچ کس و هیچ چی رو چه تو این فضا چه فضای حقیقی جدی نگیرید. 

و در پایان! خواننده‌ی خوب، برانگیزاننده‌ی خلق نوشته‌ی خوب هست. شکی نیست که مستمع، صاحب سخن را سر ذوق می‌آورد.

۰۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4. فی‌الواقع نصف شبی نشستم دارم اساتیدمو بر اساس میزان علاقه‌م بهشون دسته‌بندی می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چی شد که 13 رو که بیشتر از همه دوست داشتم الان اندازه‌ی 11 دوست دارم؟ 11 علوّ درجه پیدا کرده یا خبط و خطایی از 13 سر زده؟ به این فکر می‌کنم که برم پایان‌نامه‌مو با کدومشون بردارم و آیا صبر کنم و ترم بعد با اساتید دیگری آشنا بشم و گزینه‌هام بیشتر بشه یا همین ترم انتخاب کنم و پایان‌نامه رو کلید بزنم و تابستون دفاع کنم؟ (لینک راهنما جهت درک این شماره‌ها)

دفترچه‌ی آزمون دکتری رو گذاشتم جلوم و دارم فکر می‌کنم. به اینکه برای رشته‌های مهندسی نیازی نیست مدرک ارشد اون رشته و حتی مدرک مهندسی داشته باشی. همه‌ی رشته‌ها می‌تونن تو آزمون شرکت کنن و دروس امتحانی همون درسای دوره‌ی لیسانسن. دارم فکر می‌کنم از اساتید خودمون دکتر م. یک و م. دو و دکتر ک. برق و اتفاقا دوتاشون برق شریف بودن و اون یکی برق علم و صنعت و ارشد و دکترا تغییر فاز دادن و حالا هیئت علمی فرهنگستانن و حتی هیئت علمی شریف! با این همه فکر نمی‌کنم زبان‌شناسی، گرایش خودم به این زودیا دکترا داشته باشه و حتی گرایش زبان‌شناسی رایانشی شریف هم دکترا نداره و اساساً اصن چرا دکترا؟ آیا وقت آن نرسیده است که برم بشینم ور دل مامان و بابا و مدارک لیسانس و فوق لیسانسم رو بذارم در کوزه و آبش رو بخورم؟ همین جوری که دارم فکر می‌کنم این مطلب رو در مورد استادم از یه سایتی پیدا می‌کنم و به فکر کردنم ادامه می‌دم.



و اگه یه روز استاد تدبّر از ساکت‌ترین و یه گوشه آروم و بی‌سر و صدا نشسته‌ترین و بی‌سوال‌ترین و لبخند روی لب، همه‌ی حواسش به حرفای استاد ترین دانشجوی حوزه‌ش بپرسه چرا این همه راهو تو این سرما می‌کوبی میای می‌شینی سر کلاس من وقتی نه امتحان می‌گیرم و نه حضور و غیاب مهمه و نه اصن دانشجوی رسمی منی؛ بهش میگم من همه‌ی هفته رو درگیر این دنیامم و اینو جمع می‌کنم و اونو جمع می‌کنم و اینو می‌خرم و اونو می‌خرم و اینو بخون و اونو بخون و حرص نمره و میز و آینده و 

چهارشنبه‌ها میام که بگی هیچ کدوم‌شون برام نمی‌مونه؛ میام که بگی این زندگی زودگذره، این دنیا زودگذره؛ میام که بگی یه روزِ وانفسایی می‌رسه که خودتی و خودت.

چهارشنبه‌ها، به ایستگاه «شادمان» که می‌رسم باید تصمیم بگیرم که از کدوم درِ دانشگاه قراره برم تو. اگه خطو عوض کنم، می‌تونم «شریف» پیاده شم و از دری که بهش می‌گفتیم درِ انرژی، برم. ولی اگه همون مسیرو ادامه بدم باید «حبیب‌اله» پیاده شم که نزدیک درِ اصلی یا همون درِ آزادی‌ه.

اون روز خطو عوض نکردم. حبیب‌اله هم رد کردم و رسیدم «استاد معین». می‌خواستم از عکس‌پرینت که سر کوچه‌ی خوابگاه سابقم بود عکسایی که سفارش دادمو بگیرم. استاد معین پیاده شدم و عکسارو گرفتم و رفتم توی کوچه. رفتم وایستادم جلوی خوابگاه. پنج سال خاطره رو اون تو جا گذاشته بودم. نگهبانو از دور دیدم و دلم براش تنگ شد. برای وقتایی که امتحانامون تا 9، نه و نیم طول می‌کشید و کلاس جبرانی داشتیم و دیر می‌رسیدم و کارت دانشجویی‌مو می‌گرفت و اسممو نمی‌دونم کجا ثبت می‌کرد.

یه نگاه به دور و برم کردم.
خلوت بود.
یاد اون وانتیه افتادم که تو همین کوچه‌ی خلوت با بلندگو شماره‌شو بهم داد و گفت دوستم داره. یاد اون ماشین مشکیه که راننده‌ش بی‌چشم و رو و به عبارتی بی‌شرم و حیا و عرضم به حضورتون که پیشنهادش خیلی بی‌شرمانه بود، یاد اون پرایده، یاد اون سفیدِ شاسی بلنده و یاد همه‌ی ماشینایی که مسیر دانشگاه تا خوابگاهو با دنده یک! دنبالم اومدن و همیشه هندزفری تو گوشم بود و هیچ وقت نفهمیدم چی میگن و چی می‌خوان. یاد اون ماشینه که تو همین کوچه آدرس کوچه‌ی قلانی رو پرسیده بود و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که اسم این کوچه قلانیه و بنده خدا رو فرستاده بودم سه چهار خیابون بالاتر. یادِ...

من همه‌ی این خاطره‌ها رو تو وبلاگم نوشته بودم و حالا سطر به سطرشون داشتن از جلوی چشمم رد می‌شدن و چشمام.. چشمام داشتن گرم می‌شدن برای...

نگاه به ساعتم کردم و با خودم گفتم فکر کن یه ربع دیگه کلاس داری، فکر کن یه ربع دیگه استاد میاد سر کلاس و درو می‌بنده و هیچ دانشجویی رو راه نمی‌ده، فکر کن این کیف خالی‌ت، پرِ جزوه و کتابه، فکر کن دو سال پیشه، سه سال، چهار سال، پنج سال، شش سال. تا می‌تونی برگرد عقب... برگرد به دو هزار و پونصد پست قبل!

فکر کردم هنوز الکترومغناطیسو پاس نکردم. راه افتادم سمت شریف. از دم در خوابگاه. از همون مسیری که همیشه می‌رفتم دانشگاه. فکر کردم یه ربع دیگه استاد میاد و شروع می‌کنه به حضور و غیاب، فکر کردم کیفِ خالی‌م پر کتاب و جزوه‌ست و حتی فکر کردم لپ‌تاپم هم مثل همیشه توشه. فکر کردم کیفم چه قدر سنگینه، فکر کردم ماشین استاد آمارمون که خونه‌شون روبه‌روی خوابگاه ما بود الان سر کوچه است و فکر کردم وقتی برسم می‌رم می‌شینم ردیف اول، سمت چپ و کیفمو می‌ذارم رو اون صندلی خالی بین صندلی خودم و هم‌کلاسی‌م... 

یه آژانسیه بود که حالا سبزی‌فروشی شده بود. ولی قنادی، بربری، بانک، مدرسه، درخت توت، پیرمرد واکسیه و حتی اون سه راهی که مسیر خوابگاه پسرا و دخترا رو جدا می‌کرد سر جاشون بودن. به اون سه راهی می‌گفتیم سه راهی «وصال». عشّاق رو صُبا به هم می‌رسوند. ولی هیچ وقت منو به هیشکی وصل نکرد لامصب.

داشتم امین حبیبی گوش می‌دادم. این ورا که میام یا سیاوش قمیشی گوش میدم یا همینو. همه‌ی آهنگ یه طرف و اونجا که میگه «وقتی به تو فکر می‌کنم، خاطره‌هام زنده میشه، از جا دلم کنده میشه، دوباره شرمنده میشه» هم یه طرف.

از دری که چون روبه‌روی سالن تربیت بدنی بود بهش می‌گفتیم درِ تربیت، رفتم تو. شبیه قبرستون بود. انگار همه چی مُرده. هیشکیو نمی‌شناختم. و البته دانشجوی ورودی 89 کارشناسی نباید انتظار دیدن آشنا داشته باشه به واقع. دلم یهو برای همه چی تنگ شد و به قول مرتضی پاشاییِ مرحوم، «دلم دیگه دلتنگیاش بی‌شماره».

معمولاً قبل کلاس تدبر یه سر میرم دانشکده و برای خودم پرسه می‌زنم و اگه ببینم کسی تحت نظرم داره الکی اعلانات روی در و دیوارو می‌خونم و حتی یادداشت هم برمی‌دارم و به صورت مرموز و مشکوک می‌زنم به چاک!
بعد از کلاسم سعی می‌کنم برم مسجد و نماز مغرب رو به جماعت بخونم.
اون روز وقتی رسیدم دم در دانشکده، دیدم این گربه مثل همیشه نشسته دم در و منم مثل همیشه باید دانشکده رو دور برنم و از درای دیگه وارد بشم. فی‌الواقع تنها موجودی که تو این دانشگاه ارتباطمون رو باهم کما فی‌السابق حفظ کردیم و هنوز و همیشه می‌بینمش و چنان که گویی باهم قرار و مداری داشته باشیم، همین گربه است. 

بعدِ نماز فاطمه هم‌اتاقی سابقِ نگارو دیدم [نگار= هم‌رشته‌ای و هم‌مدرسه‌ای و هم‌اتاقیِ سابق خودم]. سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و... پرسید از این ورا؟ گفتم برای کلاس تدبر اومدم. گفت حوزه قبول شدی؟ گفتم نه از مصاحبه رد شدم. همین جوری اومدم. گفت اینا همه رو قبول می‌کنناااااا لابد خیلی داغون بودی (هر دومون خندیدیم). گفت لابد با ولایت فقیه مشکل داشتی. گفتم نه والا. مشکل سرِ دست دوستی با اوباما بود (و دوباره هر دومون خندیدیم). های‌بای دستم بود. گرفتم سمتش و همون لحظه یه پسر کوچولو دوید سمتم و گفت خاله خاله منم منم. منم می‌خوام. های‌بایو گرفت و رفت. و دوباره هر دومون خندیدیم. فاطمه گفت الان میری پست می‌ذاری این بچه رم تگ می‌کنی.
لبخند زدم و گفتم تو هنوز وبلاگ من یادته؟
گفت مگه میشه تگا یادم بره...



عکسایی که از عکس پرینت گرفتمو آوردم چسبوندم رو دیوار خوابگاه. اون ساعت جغدی همونیه که اخوی برام خریده بود و نزدیک یه ساله با خودم درگیر بودم عکس کیو توش بچسبونم که بالاخره به این نتیجه رسیدم که عکس خودم و خودش. اون دست هم دست خودشه و اون یادداشت‌های سمت راست، که بعضیاشون به صورت شماتیک هم هستن همونایی‌ن که طی هفته‌های گذشته در موردشون نوشته بودم.



این بود انشای من. 

خدایی می‌دونم باید از یلدا می‌نوشتم؛ ولی حسش نبود. پیشنهادم اینه که پست‌های یلداهای گذشته‌مو بخونید. 

+ یلدای 91: deathofstars.blogfa.com/post/142

+ یلدای 92: deathofstars.blogfa.com/post/537

+ یلدای پارسال: nebula.blog.ir/post/589

+ پستِ اون وانتیه: deathofstars.blogfa.com/post/692

+ بشنویم: Ey_Yar_Begoo_Ebi_.mp3.html

+ بشنویم: Ali_Akbar_Ghelich_Yek_Daghighe.mp3.html


۰۲ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


 17 ربیع‌الاول زادروز نبی اکرم حضرت محمد (ص) و امام جعفر صادق (ع) است و یکی از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه امتیاز دارد. کسى که این روز را روزه بگیرد، خداوند براى او ثواب روزه‌ی یکسال را مقرّر می‌فرماید. اینو تو یکی از وبلاگ‌ها خوندم و یهویی نصف شب تصمیم گرفتم سحری درست کنم و روزه بگیرم. شامم نخورده بودم.

مراحلِ پخت: (یکِ نصف شب - آشپزخونه)



مرحله‌ی خوردن:



پیشاپیش، یه همچین چیزی رو هم برای افطارم قراره درست کنم :دی



پیامِ خواننده‌ای از برلین:



+ عنوان بخشی از یکی از تک‌آهنگای حامد زمانی‌ه که برای حضرت محمد (ص) خونده. معنی‌ش اینه که ما سعی خواهیم کرد تا راه متعالی تو را ادامه دهیم. آنچه تو آغاز کردی، نور راه ماست. رحمتی برای جهانیان؛ رحمتی بیاور، برای پیدا و نهان.

بشنویم: beeptunes.com

+ فکر کنیم: s8.picofile.com/file/8278791268/95_9_26_2_.jpg


عیدتون مبارک

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

979- آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ

1. خانومه تو مترو جوراب می‌فروخت. سه تا پنج تومن. یادم افتاد هم‌اتاقیم جوراب لازم داشت و بهش گفته بودم اگه دیدم برات می‌خرم. از خانومه خواستم جورابا رو بیاره نزدیک‌تر و با دقت داشتم بررسی‌شون می‌کردم. یکی یکی نگاشون کردم و سه تا انتخاب کردم و تمام این مدت که من در حال بررسی و انتخاب بودم یه خانوم مسن داشت نگام می‌کرد. وقتی داشتم جورابا رو می‌ذاشتم تو کیفم خانوم مسن گفت سلیقه‌ت خوبه. می‌خواستم بگم انتخابای من کلاً حرف نداره. ولی وقتی خودم منتخب واقع میشم و خبرش به سهیلا می‌رسه میگه چرا بقیه رو برق می‌گیره تو رو چراغ نفتی :دی

2. بیهقی تو یه قسمت از کتابش می‌نویسه "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را". 
نوشته بودم "سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل می‌آوردن. ولی برای من نمی‌آوردن. تبعیض تا به کی؟" 

واقعیت اینه که اگه اون روز می‌رفتم به آقای آبدارچی می‌گفتم منم سرما خوردم و آبلیمو عسل می‌خوام برام درست می‌کرد. پس این جمله‌ی "تبعیض تا به کی؟" تو اون پاراگراف ضرورتی نداشت. تازه فقط یه بار و یه لیوان آبلیمو عسل آوردن و نباید می‌گفتم "هی" براش آبلیمو عسل می‌آوردن.

3. دیروز برامون یه میز بزرگ آوردن (این دو سال استادامون یه میز کوچیک داشتن که سمت چپ عکس می‌بینیدش) وقتی داشتن میزا رو جابه‌جا می‌کردن خانم م. گفت دکتر ح. (همون آهنگر!) گفتن یه میز بزرگتر برای کلاستون تهیه کنیم. گفتم این صندلی چرخ‌دار و میز به این بزرگی چه ضرورتی داره وقتی استادامون ایستاده درس میدن و نهایتش یه لپ‌تاپ میارن و دو سه تا کتاب؟

یکی از بچه‌ها گفت چه طور پارسال که ایشون تدریس نمی‌کردن این میزو تهیه نکردین و امسال تهیه کردین؟ از اونجایی که خانم م. از خودمونه یکی از بچه‌ها به شوخی گفت برای اینکه آبلیمو عسل و کیک و بیسکویت و شیرینیای دکتر ح. رو میز جا بشه و یکی از بچه‌ها نشست رو صندلی و چرخوند و گفت برای اینکه دکتر رو این بشینه و این جوری بچرخه!

مدتیه که میز اساتیدو تحت نظر دارم و جز آبِ خالی و گاهی آب جوش و تی‌بگی در کنارش و گاهی بیسکویت چیز دیگه‌ای براشون نیاوردن و معمولاً هم این چیزایی که براشون میارن دست‌نخورده می‌مونه. کلاهمو که قاضی می‌کنم می‌بینم اگه دکتر برای رفاه خودش اون میزو می‌خواست، از مهرماه سفارش می‌داد، نه حالا که کلاسامون تموم شده و هفته‌ی دیگه هفته‌ی آخره. و نکته‌ی دیگه اینکه صبح برای استادِ کلاس ورودیا دو تا شیرینی هم گذاشته بودن که دست‌نخورده مونده بود و آبدارچی برد و بعدش که با دکتر ح. کلاس داشتیم همون شیرینی رو آورد براش و ایشونم اعتراض کرد که یا برای همه بیارین یا نیارین و نمیشه که استاد بخوره و دانشجو نگاه کنه و آبدارچی شیرینی رو برد و بعدِ کلاس برای همه‌مون شیرینی آوردن.

و دیگه این که هر موقع در مورد کتابی که تدریس می‌کنه حرف زدیم، غر زدیم و گفتیم مجبورمون کرد کتابی که خودش نوشته رو بخریم. اعتراف می‌کنم کتاب بدی نبود و من که کلی چیز میز یاد گرفتم و راضی بودم از کلاسش.

4. منظور بیهقی از "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را" اینه که باید مسئولیت چیزی که میگی یا می‌نویسی رو به عهده بگیری. همیشه یه طوری نوشتم که شرمنده‌ی وجدانم نباشم و اگه اونی که در موردش نوشتم اینجا نبوده و چیزایی که در موردش نوشتم رو نخونده، با خودم گفتم خودش نیست، خداش که هست. جدا از شخصیتِ سیاسی و حزب و جناح و اون چیزی که بیرون از کلاس هست و من ازش بی‌خبرم، در عالمِ استادی و شاگردی، بیشتر از بقیه‌ی استادام دوستش دارم. پارسال اینا رو به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه داده بود و امسال اینا رو:



5. دیروز یکی از بچه‌ها یه قابلمه آش درست کرده بود و آورده بود فرهنگستان دور همی بخوریم. برای اینکه دستشو رد نکنم یه قاشق خوردم و خوب بود. منم الویه درست کرده بودم و بچه‌ها خوردن و تحسین و باریکلا گفتن و دیگه وقت شوهر دادنته و فضا فضای شوخی بود. به ف. گفتم حیف پسر نداری منو بگیری برای پسرت؛ ولی بیست و شش هفت سال اختلاف سنی زیاد نیست و صبر می‌کنم تا اون موقع. یکی دیگه از بچه‌ها که یه دختر داره گفت منم رزروِ دوم! اگه پسردار شدم، تو رو می‌گیرم برای پسرم. کماکان فضای فضای شوخی بود و بگو بخند و دو تای دیگه از بچه‌ها هم اومدن و برای اونا هم تعارف کردم و خوردیم و خوردن و نظر اونا رو هم در مورد دستپختم پرسیدم و به م. گفتم شما نمی‌خوای منو به عروسی خودت قبول کنی؟ تُن صداشو آورد پایین و یواشکی گفت حالا تو یه فرصتی راجع به یه چیزی... یکی هست... می‌خواستم باهات صحبت کنم.

بعدش دیگه من خفه شدم و از دیروز اینجوری‌ام: :||||

+ عنوان: www.irmp3.ir/play بشنویم

۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

978- هادیَ المُضِلّینی که تو باشی

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ

این روزها استادِ درس سمینارمون، آیین نگارش یادمون می‌ده؛ قواعد نوشتن، آداب نویسندگی. هر هفته مجبورمون می‌کنه چیزی بنویسیم. یک صفحه، یک پاراگراف، یک خط. یاد میده چه جوری موضوع نوشته‌مون رو انتخاب کنیم و چه عنوانی براش بذاریم. چه طوری شروع کنیم، کجا و با چه جمله‌ای تموم کنیم و چه کنیم که نوشته‌مون رغبت‌انگیز باشه و مخاطب رو جلب کنه، جذب کنه. همین چند وقت پیش چیزی برای استادمون نوشته بودم که خوشش اومده بود. کلی تعریف و تحسین و تمجید کرده بود و چه بسیار ثناى نیکو که من لایق آن نبودم و تو از من بر زبان‌ها منتشر ساختى. وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ. کنار عنوان، نوشته بود "جالب" و در حاشیه‌ی جملاتم چندتایی کامنت و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم.

این روزها که اونجا تمرین نوشتن می‌کنم، اینجا ننوشتن رو تمرین می‌کنم. این روزها اینجا بغض‌ها و اشک‌ها و لبخندهام رو قورت می‌دم و نمی‌نویسم. کلیدواژه‌ای گوشه‌ی دفترم می‌نویسم و نمی‌نویسم. چیزی به ذهنم می‌رسه و نمی‌نویسم. نمی‌نویسم و برای خالی نبودن عریضه عکسی از سفره و کاسه بشقابم می‌گیرم که آذر ماه 95 خجالت‌زده‌ی آذر سال قبل نباشه. تمام زورم رو می‌زنم و تا اینجا شده 7 تا. حالا این 7 تا پست را گذاشته‌ام کنار آن 124 تای آذرِ 94 و به این فکر می‌کنم که 124 تا پست برای یک ماه؟ یعنی هر روز چهار تا پست و گاهی بیشتر؟ مگر آذر 94 چه خبر بود که حالا آن خبر نیست؟

مثل همیشه در حاشیه‌ی جملاتم چندتایی کامنت گذاشته بود و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم. برگه رو داد دستم و گفت موضوع خوب و جدیدی انتخاب کردی و ادامه بده و ول نکن این ایده رو. یه چند تا کتاب معرفی کرد و گفت فلان فصلاشو بخون و بازم بنویس. دوباره جمله‌شو تکرار کرد: ول نکن این موضوع رو. وقتی برگه رو گرفتم دلم می‌خواست بگم ول کردن این موضوع که سهله؛ اگه همین الان عزرائیل بگه پاشو بیا بریم، این جهانو با آدماش ول می‌کنم و می‌رم.

خدایا چرا نوشته‌هامو نمی‌خونی؟ چرا مثل استادمون براشون کامنت نمی‌ذاری؟ چرا نمیگی چی کار کنم؟ چرا نمی‌گی تو کدوم راستا حرکت کنم؟ چرا نمیگی ادامه بدم؟ برگردم؟ وایستم؟ ول کنم؟ ول نکنم؟ چی کار کنم؟ خدایا این کتابی که معرفی کردی کدوم سوره؟ کدوم آیه؟ مگه هادیَ المُضِلّین نبودی تو؟

۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. ما یه استادی داریم که آهنگره؛ دادگر هم هست. ینی آهنگر دادگره. سر ساعت میاد و همچین که می‌رسه شروع می‌کنه به حضور و غیاب و حتی اگه یه دیقه بعدِ حضور و غیابش برسی، اون "غ" جلوی اسمتو به تاخیر یا تیکِ حاضر تبدیل نمی‌کنه و کلاً تا آخر کلاس "غ" می‌مونی. حالا از شانس من، یا از شانس این استاد، قبلِ کلاساش هوا بارونیه و مسیر، پرِ دار و درخت و آدم دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. فلذا، آدم با اینکه می‌دونه استاد الان سر کلاس نشسته و علامت "غ" زده جلوی اسمش، گوشی‌شو درمیاره و از در و دیوار و دار و درخت و گربه‌ای که خوابه عکس می‌گیره و زیر شر شر بارون خیس میشه و کماکان دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. علی ایُ حال سه تا تصویر سمت چپی مربوط به دیروزه و نمی‌دونم دیروز آفتاب از کدوم طرف درومده بود که آخرِ کلاس استاد، که آهنگره و دادگر هم هست، "غ" جلوی اسممو پاک کرد و گفت فلانی هم که اومده و حاضر بود. کپشنِ عکس سمت راستی هم من و چادرِ خیس و گِلی‌م همین الان یهویی، قبل از کلاسه که دو هفته پیش زیر برف و بوران گرفته شده. موقع پایین اومدن از پله‌ها حواسم نبود جمع‌ش کنم و به فجیع‌ترین شکل ممکن گِلی شد و چون رنگ لباسم روشن بود، داشت لباسامم گلی می‌کرد و مجبور شدم با یه همچین سر و وضعی برم و اول چادرمو بشورم و با چادری که تهش خیس بود و سرش تَر (برف، تَرِش کرده بود. تر، یه درجه پایین‌تر از خیسه) برم بشینم سر کلاس. اون سیم مشکی هم سیم هندزفری‌مه.



2. دیروز برای صبونه چی خوردم؟



3. هفته‌ی پیش برای شام و ناهار چی خوردم؟
هر کدومشونو دو سه بار خوردم. ولی تنوع‌شون در همین حد بود. و جالب است بدانید که ماکارونی و عدس‌پلو و پیتزا جزو اون دسته از غذاهایی هستن که دوستشون ندارم. انقدر از عدس‌پلو بدم میاد که دلم نیومد گوشتو قاطی‌ش کنم و برنج و عدس رو جدا خوردم و گوشتو جدا! اون کتاب آبیِ کنار سوپ مرغ هم همون شرح زندگانی من عبدالله مستوفی‌ه.



4. هفته‌ی پیش چه چیزی نوشیدم؟
این تاریخ اجتماعی و اداری دوره‌ی قاجاریّه اسمِ دیگه‌ی همون شرح زندگانی منه. بعید نیست کامنت بذارید بپرسید اون چیزِ قرمز چیه. اون چیزِ قرمزِ داخل شربت، زعفرونه! نباتش زعفرانی بود به واقع.



5. میوه چی خوردم؟



6. دیگه چی خوردم؟



7. دسر هم درست کردم؟ بله. چی درست کردم؟
یکی از خوانندگان عزیز (گیسوکمند) که آدرس وبلاگ و ایمیلشو ندارم، دستور تهیه‌ی این دسرو برام کامنت گذاشته بودن و از پشت همین تریبون ازشون سپاس‌گزارم. هم میشه تو اون ظرفای آبی و سبز خورد این دسرو، هم از قالب جدا کرد و گذاشت تو بشقاب و شیرینی‌طور تزئینش کرد. [دستور تهیه‌ش و به عبارتی کامنتِ ایشون]



7. دیگه چه کارایی کردم؟
یه زمانی برنجِ پخته از خونه‌مون می‌فرستادن برام! الان به درجه‌ای از کدبانو بودگی رسیدم که برای ایام امتحاناتم چیز میز فریز می‌کنم!


8. دیالوگ - من و راضیه (دوست وبلاگی)

پست یه جمله‌ای که بهش اشاره کردم: post/356

9. 

10. دیالوگ - من و فریال (دوست وبلاگی)
شاعر می‌فرماید: هم دعا می‌کنم این عشق فراموش شود، هم دعا می‌کنم آن روز خدایا نرسد!


11. دیالوگ من و سهیلا (هم‌مدرسه‌ای)
بعد از اینکه دو سه ساعت چت کردیم و کلی نصیحتم کرد، به این نتیجه رسیدیم که عقلم زایل شده! ینی به زوال رفته!


12. فکر نکنم تا اینجا این پست براتون مفید بوده باشه و به درد دنیا و آخرت‌تون خورده باشه و به سوادتون افزوده باشه. ولی این بندِ 12 رو به ضرس قاطع مطمئنم که به دردتون نمی‌خوره و احتمالاً تنها فایده‌ش اینه که بعدش به این نتیجه می‌رسید که روی سنگ قبرم بنویسید آن بانو هیچ وقت تو بحث کردن کم نمی‌آورد. ولی وقتی حق با طرف مقابل بود، حق رو به طرف مقابل می‌داد.
این دیالوگا رو برای دلِ خودم و برای اینکه یادگاری برای خودم نگهش دارم می‌ذارم اینجا. با دوستم داشتیم در مورد بند 52 پست هفته‌ی پیش بحث می‌کردیم.

۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

976- مثل یه خاطره از فردا بود

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۴ ب.ظ

0. بندها به هم مربوط و مرتبطن و با ترتیب خاصی نوشته شدن.

1. با اینکه موکت و روفرشی اینجا نوئه و خودم هم روفرشیِ مخصوص دارم! که اگه لازم بود روی زمین بشینم، روی اون بشینم؛ ولی بازم راحت نیستم رو زمین غذا بخورم یا درس بخونم و این تخت‌خواب، علاوه بر تختِ خواب برام حکم میز مطالعه و میز غذاخوری هم داره. اون روز، مثل همیشه لبه‌ی تخت‌خوابم نشسته بودم و سفره رو چیده بودم روی تختم و داشتم به خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م می‌اندیشیدم که سوئیت بود. یه خونه‌ی پنجاه شصت متری که اتاق خواب و آشپزخونه و سرویس و بالکن و همه چی داشت. هم میز مطالعه داشتیم، هم میز ناهارخوری. آشپزخونه اُپن بود و کلی کابینت و کلی کمد و حتی من تو اتاق خواب یه میز جدا و مخصوص! علاوه بر میزای مطالعه داشتم و کلاً 4 یا 5 نفر بودیم. واحدهای 5 نفره بزرگ‌تر بودن و هر موقع تعدادمون فرد بود تخت‌خواب تکی رو من برمی‌داشتم که بالای سرم کسی نباشه. حالا برای ارشد به جای پیشرفت، پسرفت کردم و اومدم تو یه اتاقی که از این سرش تا اون سرش 4 قدم هم نمیشه و 4 نفر توش زندگی می‌کنن و علاوه بر خودشون همسایه‌هاشونم میارن که باهاشون زندگی کنن. خبری از میز و صندلی نیست و اگه خودم کمد نمی‌خریدم باید مثل بقیه لباسامو می‌ذاشتم تو چمدون می‌موند. رشته‌ی ارشد من اصلاً خوابگاه نداشت. تو دفترچه هم نوشته بود که این رشته هنوز خوابگاه نداره. ولی یه جایی بود (قبلاً عکساشو تو پست 903 نشون‌تون داده بودم) که می‌تونستیم بریم اونجا. یه جایی که هزینه‌ش خیلی خیلی کمتر از هزینه‌ی اینجا بود. ولی بقیه‌ی هم‌رشته‌ایام هفته‌ای یه شب تهران بودن و برمی‌گشتن شهر خودشون و اگه می‌رفتم اونجا، کل هفته رو تنها می‌موندم. نرفتم و اومدم اینجا که خوابگاهِ دانشگاه خودم نیست و چون خوابگاه دانشگاه خودم نیست هزینه رو آزاد حساب می‌کنن و تازه نه میز داره نه صندلی.

2. اون هفته که برای سالگرد دایی بابا رفته بودم کرج، نسیم و هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و شیما اینا اردوی شمال بودن و چون با دو تا قطار مختلف قرار بود برن شمال، بلیتا و کارت‌ملیاشونو با دو نفر دیگه عوض کرده بودن که بچه‌های اتاق ما و اتاق شیما اینا باهم تو یه کوپه باشن. بعد از اینکه برگشتن، اون دو نفر کارت اینا رو برگردوندن و اینا گفتن کارتشون دست ما نیست و ما اصن کارت نگرفته بودیم ازشون و کارتشون دست مسئول اردوئه و خلاصه این وسط کارت اون بندگان خدا هپلی هپو شد! اون بندگان خدا هم این چند روز پیگیر و درگیر کارت‌ملی‌شون بودن و مسئول اردو و امور فرهنگی و کل دانشگاهو به هم ریخته بودن که خب البته حق داشتن. اون روز که من لبه‌ی تختم نشسته بودم و داشتم به فقدان میز و صندلی می‌اندیشیدم، هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کیف پولشو باز می‌کنه و کارت ملیه رو می‌بینه و کلی عذاب وجدان و فلان و بهمان! بعدشم مسئول اردو (یه دختره هم‌سن و سال خودمون) اومد و از نسیم خواست اونم دوباره کیفشو بگرده و نسیم گفت شما اصن به من کارت نداده بودی و همزمان داشت کیفشو می‌گشت و کیفه رو جلوی چشم ما خالی کرد رو زمین و کارته افتاد رو زمین و خب کارت دوم هم پیدا شد. مسئول امور فرهنگی زنگ زد که این دو نفر باید بیان از اون دو نفر و از ما عذرخواهی کنن و اینا نرفتن. چون معتقدن عمدی نبوده کارشون! اون دو نفرم بی‌خود قیل و قال کردن و حالا مگه چی شده که رفتن امور فرهنگی و گزارش دادن که کارتمون گم شده. کارته دیگه. 
کلی نصیحت‌شون کردم که برن یه عذرخواهی خشک و خالی بکنن و قتل هم اگه غیر عمد باشه بازم مجازات داره و به هر حال بی‌مسئولیتی کردید که کیف‌تونو خوب نگشتید و اصن نگشتید! و ده روز تمام اون دو تا رو بدون کارت گذاشتید. والا اون دو نفرم متانت به خرج دادن که تازه بعدِ دو هفته رفتن امور فرهنگی. گفتم برن عذرخواهی کنن و من اگه جای اونا بودم همون فردای اردو پدرِ هر دو تونو بابت گم کردن کارت‌ملی‌م درمیاوردم که دیگه شماره‌ی ملی خودتونم یادتون بره. 
هم‌اتاقیا خندیدن و بدون اینکه اشاره‌ی مستقیمی به پیام تلگرامی اخیرم در راستای ساعت خواب داشته باشن گفتن: بله تو رو می‌شناسیم. یکی از اعضای اتاق شیما اینا هم که طبق معمول اتاق ما بود گفت تو باید وکیل می‌شدی و خونِ یه وکیل تو رگاته!
آخرشم نرفتن برای عذرخواهی.

3. هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کفش خریده بود و آورد تو اتاق پوشید که ببینیم و تبریک بگیم و لابد قیمتشو بپرسیم و بگیم از کجا خریدی و من تمام حواسم 6 دانگ به تهِ کفش مذکور بود که یه موقع خاکی نباشه و روفرشی کثیف نشه. همین جا بود که کیف پولشو باز کرد و کارت ملی اون بنده‌ی خدا رو نشونم داد و عذاب وجدانشو ابراز کرد.

4. با دوست، هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی سابقم مطهره حرف می‌زدم (چت می‌کردم)، گفت با تمام مشغله‌ای که جدیداً با ورودِ نی‌نی به زندگی‌شون درست شده، همچنان وقتی میاد پای لپ‌تاپ جزو اولین وبلاگ‌هایی هستم که می‌خونه و لذت می‌بره و وسط حرفاش اشاره کرد به نی‌نی و گفت این فسقلی یکم بخوابه که من لااقل ناهار درست کنم و نماز بخونم.

5. صبح که بیدار شدم دیدم بازم کتری‌مون نیست. حدس زدم اتاق شیما اینا باشه و یه یادداشت دیگه نوشتم برای هم‌اتاقیام و چسبوندم کنارِ یادداشت قبلی. نوشتم دوستان عزیزی که کتریِ شخصی منو امانت گرفتید و سوزوندید و بعدش یه کتری بزرگ گرفتید که مشترکاً استفاده کنیم، لطفاً یا کتری‌مونو ندید به شیما اینا، یا اگه می‌دیدید یا می‌برید اونجا دورهمی چایی بخورید، شب قبل از خواب بیارید اتاق خودمون که منی که دلم نمی‌خواد صبح برم درِ اتاقشون و بیدارشون کنم و از همه مهم‌تر ببینم‌شون و کتری‌مونو پس بگیریم، صبونه‌مو بدون چایی نخورم. و در ادامه‌ی یادداشت با رنگ قرمز افزودم: "این چندمین باره که دارم این نکته رو تذکر می‌دم". ظهر! که بیدار شدن یادداشتو خوندن و خودشون رفتن کتری رو آوردن و دیگه نمی‌دونم چی گفتن به شیما اینا که همون روز رفتن برای خودشون کتری خریدن :دی

6. نسیم دیرتر از همه یادداشتمو خوند و با خنده گفت فکر کنم تا آخر سال دیوار اتاقو پرِ تذکر و اطلاعیه و اعلامیه می‌کنی و منم با خنده گفتم آره مثلاً یادداشت بعدی در مورد جاکفشیه. خوشبختانه عادتِ پوشیدنِ دمپاییای منو ترک کردید، ولی لازمه یه تذکر بنویسم بزنم رو دیوار که دوستان عزیز، کفش و دمپاییاتونو نذارید روی کفشای من.

7. همون شب با هم‌اتاقی شماره‌ی 3 که به یادداشتای روی در و دیوار من میگه منشورِ نسرین، رفتیم جمهوری که از پاساژ علاءالدین برای گوشی شوهرش lcd بگیریم. تو راه داشتیم صحبت می‌کردیم و گفت همه‌مون کاملاً متوجه هستیم که تو این چند ماه اخیر رفتارت عوض شده و منم گفتم دلیل تغییر رفتارم حضور مستمر شیما اینا تو اتاقمونه. درسته که بعضی وقتا برای خوابیدن و غذا خوردن میان اتاق ما، ولی یادشون رفته که به هر حال مهمونن و مثلاً برای باز کردن درِ یخچال باید اجازه بگیرن و موقع ورود در بزنن. یه موقعی شماها نیستین و من تنهام. اینا سرشونو می‌ندازن پایین نه در می‌زنن نه اجازه می‌گیرن. همین جوری میان تو! والا تا وقتی نگار تو این خوابگاه بود، یادم نمیاد بدون اطلاع اومده باشه اتاق ما و حتی یادمه که در می‌زد و یا منتظر بفرمای من می‌موند یا خودم می‌رفتم درو باز می‌کردم. اینا رو گفتم و سکوت کردم و دیگه نمی‌دونم بعد از این حرفا به شیما اینا چی گفته که از اون به بعد موقع ورود در می‌زنن و حتی یه بار که حواسشون نبود در بزنن عذرخواهی کردن که در نزدن. فکر کنم دیگه لازم نیست یادداشت دیگه‌ای بچسبونم کنار یادداشت قبلی و روش بنویسم: دوست عزیز، قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو.

8. هم‌اتاقی شماره‌ی 3 متاهله (همونی که پست 669 در موردش نوشته بودم و لازمه دوباره این نکته رو یادآوری کنم که من مخالف درس خوندن خانوما نیستم. ولی مخالفِ خوابگاه اومدن و چند ماه اینجا موندنِ خانومای متاهلم. کلاً مخالفِ اینم که یکی که مناسبِ یه کاری نیست، بیاد جای یکی که برای اون کار وقت و انرژی و تمرکز بیشتری داره و مفیدتره رو بگیره). شش ساله ازدواج کرده و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی کارمون تو پاساژ علاءالدین تموم شد و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) داشت از تجربه‌های زندگی مشترک‌ش با خانواده‌ی شوهرش می‌گفت و با رفتار فعلی من و یادداشت‌هایی که روی در و دیوار می‌چسبوندم مقایسه می‌کرد و بهم هشدار می‌داد که در زندگی‌م کلاً یه کم کوتاه بیام و تحملم رو بیشتر کنم که در آینده دچار مشکل نشم. منم گفتم در زدن و اجازه گرفتن موقع ورود چیزی نیست که آدم بتونه باهاش کنار بیاد یا کوتاه بیاد. حتی من بارها دیدم مسئولین خوابگاه هم بدون اجازه یا درو باز کردن اومدن تو یا در زدن و بدون بفرما اومدن تو! و برای همینه که من اغلب درو قفل می‌کنم که سرشونو نندازن پایین و بیان تو و فکر نکنن اینجا کاروانسراست. و هر کی این قانون رو رعایت نکنه، از کمترین میزان شعور هم برخوردار نیست و باید یه یادداشت براش بنویسی که عزیزم قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو.
هم‌اتاقیم که هفت هشت ده تایی خواهر شوهر داشت خندید و گفت ببینیم و تعریف کنیم.

9. رفتنی (رفتنی هم قیده؛ ینی وقتی داشتیم می‌رفتیم جمهوری) یه خانومه با یه بچه تو بغلش تو بی‌آرتی بودن و صورت بچه سمت من بود. این بچه به قدری شیرین و خوردنی بود که من تا تونستم چلوندمش و هی قربون صدقه‌ش رفتم و دماغ‌شو، لپ‌شو، انگشتاشو، گوششو و هر قسمتی که در دسترسم بود رو کشیدم و فشار دادم و بوسیدم! این خانومه که پیاده شد، یه خانوم دیگه سوار شد که اونم بچه بغلش بود و همین اعمال رو روی اون بچه هم پیاده کردم و این قابلیت رو در خودم می‌دیدم که بچه رو یواشکی بذارم تو کیفم و پیاده شم و فرار کنم حتی.

10. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) به هم‌اتاقی‌م گفتم تا چهارراه ولیعصرو پیاده برگردیم که من مغازه‌هایی که لباس بچه می‌فروشنو ببینم و ذوق کنم. تو مسیرمون یه دست‌فروش، کفشای بچگونه می‌فروخت و یه کفش پسرونه‌ی خیلی ناز داشت که عن‌قریب بود بخرم‌ش. ولی نخریدم. به هم‌اتاقی‌م سپرده بودم هر چی لباس جغدی دید نشونم بده و هی بهش می‌گفتم تو که شوهر داری تا عید یه نی‌نی بیار که من اینا رو براش بخرم.

11. هم‌اتاقی‌م اون روز دو تا امتحان داشت و شب قبلش بیدار مونده بود و بعد امتحان هم تا 9 شب جمهوری و ولیعصر بودیم و دنبال lcd و لباس بچگونه. فقط می‌خواست برسه خوابگاه و بخوابه. فلذا تند تند جلوتر از من راه می‌رفت که فقط برسه و بخوابه. نزدیک میدون سه تا دختر که به قیافه‌شون نمی‌خورد ایرانی باشن، جلومو گرفتن که اکسکیوز می، دو یو آندرستند انگلیش؟ گفتم نه زیاد. یه کم بلدم و اشاره کردم هم‌اتاقی‌م وایسه. دخترا گفتن دنبال گِگ هستن و گِگ کجاست؟ اول فکر کردم منظورشون گیتِ مترو یا بی‌آرتی‌ه ولی با دستشون عملِ خوردن رو اجرا کردن و فهمیدم منظورشون کیکه. اون دور و ورا یه جایی می‌شناختم که نون و کیک صبحانه و پیراشکی می‌فروشن و بردیم‌شون اونجا و تو راه پرسیدم اهل کجان و گفتن کشمیر. هم‌اتاقی‌م گفت پاکستان؟ گفتن نه!!!! ایندیا! و من همیشه به این فکر می‌کردم که حالا که دولت هند و پاکستان سر کشمیر دعوا دارن، خودِ کشمیریا دوست دارن از کدوم کشور باشن که به نظر می‌رسه هند رو ترجیح می‌دن. وقتی رسیدیم و مغازه رو نشون‌شون دادم گفتن منظورشون گگ هست، گِگ، قند! گفتم کیک تولد؟ قنادی؟ برث‌دی؟ و تازه فهمیدم اینا دنبال قنادی‌ن و خب نزدیک خوابگاه و یه کم جلوتر یه قنادی هست که امسال کیک تولدم هم از همونجا گرفته بودم و خدا خدا می‌کردم شب وفات پیامبر و شهادت امام حسن بسته نباشه. تا برسیم قنادی، خودمو معرفی کردم و اسمشونو پرسیدم. اسمشون مهوش، تابش و وظیفه بود. دانشجوی دندان‌پزشکی.
گگ‌فروشی رو نشون‌شون دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خوابگاه. هم‌اتاقی‌م از خستگی نای راه رفتن نداشت و می‌گفت هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو انقدر پرانرژی و اجتماعی باشی. همیشه تو خوابگاه ساکتی و انقدر تو خودتی که فکر می‌کردم خوشت نمیاد با کسی ارتباط برقرار کنی و کلاً امشب تصوراتم رو در مورد خودت دگرگون کردی.

12. اون شب از شدت خستگی بیهوش شدم و خواب دیدم داریم می‌ریم (با کی داریم می‌ریم؟ الان می‌گم.) داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی مادرشوهرم اینا! خواب من از اون سکانسی شروع شد که وارد یه خونه‌ای شدیم که خیلی شیک و تر و تمیز و باکلاس بود؛ ولی میز و صندلی نداشت و رفتیم روی زمین نشستیم! فکر کنم این قسمت از خواب، مغزم تحت تاثیر بند 1 پست بوده. ما (من و مراد و یه بچه که بغل مراد بود) در نزدیم و به نظرم بدون اجازه رفتیم تو. مدام داشتم تو ذهنم به دیالوگ‌های خودم و هم‌اتاقی‌م و بند 8 و اون یادداشته فکر می‌کردم که "قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو". کسی نیومده بود استقبال ما و یحتمل ما خودمون کلید داشتیم. به محض ورود، به مراد گفتم کفشای بچه رو دربیار. با کفش داشت روی فرش راه می‌رفت و حواس من 6 دانگ به تهِ کفشاش بود که خاکی نباشه (ذهنم تحتِ تاثیر بند 3 و کفشای هم‌اتاقی‌م بود.) و دقیقاً همون کفشایی پای بچه بود که چهارراه ولیعصر (بند 10) دیدم و بچه همون بچه‌ای بود که تو بی‌آرتی (بند 9) بغل مامانش بود. در همون حین مادرشوهر وارد کادر شد. بچه رو دادم بغل مادربزرگش و خودم هم رو زمین نشستم و لپ‌تاپ بغلم بود و داشتم پست می‌ذاشتم (من حتی توی خواب هم بلاگرم). سکانس بعدی، بچه کنار من نشسته بود و هی اینتر می‌زد :دی ینی انگشت من روی بک اسپیس بود و انگشتای کوچولوی اون روی اینتر و نمی‌ذاشت تایپ کنم. یادمم نیست چی داشتم تایپ می‌کردم. همین یادمه که تا یه کلمه تایپ می‌کردم اینتر می‌زد و می‌خندید و آب از لب و لوچه‌ش می‌ریخت و ذوق می‌کرد و نمی‌ذاشت به کارام برسم (ذهنم تحت تاثیر فسقلی بند 4 بود). آخرش بچه رو نشوندم جلوم گفتم پسرم! اینتر برای وقتیه که جمله یا پاراگراف تموم بشه. بعدش نسیمو نشونش دادم که عین بچه‌ی آدم یه گوشه نشسته بود و گفتم از نسیم یاد بگیر. ببین چه قدر آرومه، ساکته! بذار به کارام برسم و انقدر اینتر نزن. بعدش پشیمون شدم که چرا بچه‌ها رو با همدیگه مقایسه کردم (تو این مقایسه هم ذهنم تحت تاثیر یه چیزی بود که بماند...). به هر حال نباید بچه رو این جوری تربیت کنی که به یکی بگی از اون یکی یاد بگیر و کلاً نمی‌دونم نسیم کِی و چه جوری وارد کادر شد. ولی یکی دو سالی از طوفان بزرگتر بود و ساکت و مظلوم یه گوشه نشسته بود و شبیه بچگی خودم بود. طوفان هم کماکان داشت اینتر می‌زد و می‌خندید و آب از لب و لوچه‌ش می‌ریخت رو لپ‌تاپم.

و تندیس حس خوب‌دارترین و شیرین‌ترین خوابی که تا حالا دیدم رو به این خواب می‌دم و همون طور که ملاحظه می‌کنیم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. علی ایُ حال اگر در آینده‌ای دور دیدید که من دارم این جوری
پست
می‌ذارم
که
هی
یه
کلمه
می‌نویسم
و
بعدش
اینتر
می‌زنم
بدانید
و
آگاه
باشید
که
طوفان
کنارم
نشسته

+ بشنویم: Ehsan_Khaje_Amiri_Khab_o_Bidari.mp3.html



امشب، شایدم فرداشب، شایدم آخر هفته (دقیقاً نمی‌دونم کی!) رادیوبلاگی‌ها ویژه‌برنامه داره (به مناسبِ چی؟ :دی) و احتمالاً سعادت اینو داشته باشید که 40 ثانیه صدای منو بشنوید. به محض انتشار پست مذکور لینکشو می‌ذارم اینجا. گوش به زنگ و چشم به راه باشید.


radioblogiha.blog.ir/post/174

۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

975- معرفی کتاب: شرح زندگانی من (بخش دوم، 41 تا 114)

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ

با نام و یاد خدا. ساعت نوزده و دوازده دقیقه به وقت تهران می‌باشد و اینجانب، شباهنگ، طویله‌نویس بلاگستان، به حول و قوه‌ی الهی تایپ و آپلود عکس‌های این پستِ اَبَرطویل! رو آغاز می‌نمایم.


41.

اینکه آقازاده‌ها حق تحصیل داشته باشن و بچه‌نوکرها از تحصیل محروم باشن، درست نیست و مخالفم. ولی اونجا که گفته دلیل عدم اختلاط‌شون اینه که اینا تربیت درستی ندارن و اخلاق بچه‌ها رو خراب می‌کنن، اینو موافقم. ینی موافقم که جدا باشن. تجربه‌ی این چند سال تحصیلم نشون میده اغلبِ محصّلینِ مدارسِ خاص و برتر، افرادی از طبقه‌ی اجتماعی و فرهنگ بالا هستن (نمی‌گم بقیه بی‌فرهنگن؛ میگم اینا معمولاً جزوِ بافرهنگان) و آمارهای مشاهده‌ایِ خودم نشون میده تعداد معتادان و بزهکاران! و افرادِ ناهنجارِ این محیط‌ها کمتر از سایر مدارس و دانشگاه‌هاست و یکی از دلایلشم اینه که اینا معمولاً درگیر درس و مشقن و هدف و اولویت اولشون تحصیله. اعتیادشونم برای کاهش استرس امتحانه حتی!


42.

اینجا داره توضیح میده که من بچه‌مو باادب تربیت کرده بودم و این بچه حتی به عنکبوت می‌گفت کبود! چون هجای اولِ "عنکبوت" یه کلمه‌ی بی‌ادبانه است. با عرض پوزش از حضّار! این کلمه (عَن) معادل ترکی‌ش، "پُخ" هست. یادمه کلاس اول دبستان، به جای "پختن"، از فعلِ "پزیدن" استفاده می‌کردم. هر چی هم معلم بدبخت می‌گفت بگو پختن! نمی‌گفتم پختن :دی چون فکر می‌کردم هجای اولِ "پختن" یه کلمه‌ی زشت و بی‌ادبانه است و به جاش می‌گفتم پزیدم، پزیدی، پزید! هنوز هم که هنوزه یک بار هم این کلمه (هجایِ اول مصدرِ پختن) رو به زبون نیاوردم و الانم اولین باره که تایپش می‌کنم. امام سجاد تو صحیفه‌ی سجادیه فرمودن: حق زبان آن است که آن را از زشت‌گویى بازدارى، به گفتار نیک و ادب عادت دهى. از گشودن زبان جز به هنگام نیاز و تحصیل منفعت دین و دنیا خوددارى و از پرگویى و بیهوده‌گویى که جز زیان دربرندارد، دورى کنى و بدانى زبان، گواه عقل و اندیشه‌ی توست و زیبایى و آراستگى به زیور عقل، نمودش به خوش‌زبانى تو.


43.

اینجا داره یکی از وسواسی‌های فامیلشون رو توصیف می‌کنه. یه دختری هست تو خوابگاه، دقیقاً همین شکلیه و قند و نبات رو با تاید! و میوه‌ها رو با انواع و اقسام ضدعفونی کننده‌ها می‌شوره و همیشه دستکش دستشه و روسری سرشه و ملت بهش میگن میمِ وسواسی. به خودش نمیگنااااا ولی در غیابش اینجوری صداش می‌کنن. تا حالا از نزدیک رابطه‌ای باهاش نداشتم. فقط یه بار تو آشپزخونه بهش تذکر دادم که آبو داره هدر میده (آخه من ظرفامو یه جوری می‌شورم که انگار خشکسالیه و الانه که آبِ دنیا تموم بشه و این بنده خدا نیم ساعتِ تمام صرفِ شستنِ یه لیوان تمیز می‌کنه و قبل و بعدشم نیم ساعت در و دیوار و سینک رو می‌شوره) که با عصبانیت بهم گفت "نترس! تموم نمیشه". منم از اون به بعد دیگه بهش تذکر نمی‌دم. :(


44.

این حسی که این بنده خدا نسبت به درس خوندن داره رو من نسبت به الکترومغناطیس داشتم و دارم و خواهم داشت.


45.

میرزای 200 سال پیش اسم سگشو گذاشته شنگول :)))) این میرزا، میرزا رضای کلهر استاد خوشنویسی نویسنده بوده.


46.

ای بابا!!! ای بابا!!! ای بابا!!! بازم به ما ترکا توهین شد. هم‌شهریااااااااا! بریزین تو خیابونا تظاهرات کنیم :)))) کلاً هر جا می‌خوان از نفهم بودن مثال بزنن پای ترکا رو وسط می‌کشن. آقا!!! اون موقع امکانات نبود که ترکا فارسی یاد بگیرن و فارسی رو نمی‌فهمیدن. این به اون معنی نیست که کلاً نمی‌فهمن و نفهمن. اصن حالا که اینجوریه بقیه‌ی پستو تورکی یازیرام کی اُلار کی تورکی بیلمیلّر اُخیامیَلَ گالالا باخاباخا. اِله هاردا ایستی‌یی‌لّر دوشومّزلیی میثال وورسونّار تورک‌لری میثال وورولار. سورا دیّیلِر نیه تُکولوسوز خیاوانّارا تظاهورات ایلیسز. والّاه آخِ :))) ترجمه هم نمی‌کنم نفهمین چی گفتم ببینیم کی الان نمی‌فهمه :))))

اِشیداخ (=بشنویم): www.irmp3.ir/play/20434

تو این آهنگ، که جزو آهنگ‌های محبوب منه، خواننده میگه: سَنه چُخ یالواریرام = خیلی دارم التماس‌ت می‌کنم. سَنسیز من آغلاییرام = بدون تو دارم گریه می‌کنم. گجه‌لر سیزلاییرام = شب‌ها ناله می‌کنم. صوبحَ تَی ... = تا صبح ... (متوجه نمی‌شم تا صبح چی کار می‌کنه. احتمالا همون گریه و اینا باشه). در ادامه میگه: گَل وفالی یاریم = بیا یار وفادارم. گَل گول اوزلی یاریم = بیا یاری که صورتت مثل گل زیباست. بعدش دختره می‌خونه: آذربایجان قیزیام، صحنه‌نین اولدوزیام = دختر آذربایجانم، ستاره‌ی صحنه‌ام. بعدش پسره (ینی همون خواننده که رحیم شهریاری باشه) می‌خونه: آذربایجان قیزی‌سان، گوی‌لرین اولدوزی‌سان = دختر آذربایجان هستی، ستاره‌ی آسمان‌هایی. و یه سری جملات عاشقانه‌ی دیگه که چون نمی‌فهمین ترجمه نمی‌کنم که بفهمین نفهم بودن چه حسی داره :))))


47.

والا الانم روزنامه‌ای که بتوان در آن کارهای دولت را نقّادی کرد وجود نداره :)))


48.

ینی برای هر کی قاقالی‌لی بخرن، لقبش میشه لی‌لی؟ :)))


49.

اول خواسته لباس بده، بعدش مثل الان که کارت هدیه میدن طرف خودش هر چی خواست بخره، پول داده بهش. باباش آدم خوبی بوده. اوایل ازش خوشم نمیومد. ولی کم‌کم فهمیدم آدم خوبیه.


50.

داره مراسم دهه‌ی محرم رو توضیح میده. اینجا بیش از پیش از باباش خوشم اومد.


51.

ذاکرِ ناخوش‌آواز رو میشه تحمل کرد؛ ولی امان از منبرِ واعظ بی‌سواد :(


52.

اینجا قمه‌زنی رو به ترک‌ها نسبت داده. منکرِ این نیستم که ترک‌ها روز عاشورا سرشونو با قمه می‌شکنن1! اتفاقاً هنوز هم که هنوزه این کارو انجام میدن (البته چون غیر قانونیه، یواشکی در خفا انجام میدن که پلیس نبینه) ولی بقیه‌ی شهرها و حتی خودِ اعراب و عراقی‌ها هم این کارو می‌کنن و انقدر به ترکا گیر ندین؛ وگرنه بقیه‌ی پستو ترکی می‌نویسماااا :))))

1در ابتدا به اشتباه، نوشته بودم منکرِ این نیستم که ترک‌ها روز عاشورا سرشونو با قمه نمی‌شکنن که الهام تذکر داد که جمله اشتباهه و پس از استدلالات فراوان! تصحیح کردم جمله رو.


53.

رطب و یابس ینی تر و خشک؛ ینی همه چی! ینی هر چی از دهنشون درمیاد و به فکرشون می‌رسه.


54.

بیایید هر نوحه و روضه‌ای رو گوش ندیم.


55.

آخ آخ! این تشنگی رو با تمام وجودم درک می‌کنم :))) شده من یه جایی بودم که چند روز لب به آب نزدم و آخرش صابخونه دردمو فهمیده و به دادم رسیده.


56.

هفتاد هشتاد تا زنو چه جوری مدیریت می‌کردن واقعاً؟!


57.

منم وقتی بچه بودم از آقایونی که ریش و سیبیل داشتن می‌ترسیدم.


58.

ساعت 9 شب به وقت تهران و بنده کماکان در حال تایپ و آپلود. بدون اینکه لحظه‌ای برای رفع حاجتی از جام تکون خورده باشم.


59.

این رسمِ روشن کردن 41 تا شمع، هنوز تو شهر ما اجرا میشه.


60.

و حتی این شمعِ قدّی.


61.

مهم!

بارها خواستم در این مورد پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.


62.

تنها تعلیمِ شرعی که دوران مدرسه و دانشگاه بهمون یاد دادن وضو و نماز عملی بود. همین! همین! و واقعاً همین!!!


63.

مهم!

بارها خواستم در این مورد هم پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.

و یه نکته‌ی که دیشب یادم رفت بنویسم: اختلاس با «س» درسته و ایشون با «ص» نوشتن.

با تشکر از آقای موشک که یادآوری کردن این نکته رو.


64.

پلیسِ ذهن! همون چیزی که 200 سال پیش سیدجمال الدین اسدآبادی گفت. به اروپا رفتم اسلام بود، مسلمان نبود، به ایران آمدم همه مسلمان بودند ولی اسلام نبود.


65.

مهم!
مهم!
مهم!
بارها خواستم در این مورد هم پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.


66.

تا حالا فکر کردین چرا حضرت علی (ع) بیست و پنج سال سکوت کرد و خانه‌نشین شد؟ تا حالا به اهمیت اتحاد و دوری از تفرقه فکر کردین؟ فکر کنین! فکر کنیم! :) 


67.

68.

69.

قدیما تو ایران عیدی بوده به اسم عید خنده که مصادف با فوت عُمر بوده و ملت جشن می‌گرفتن این روز رو. ولی بعدها به خاطرِ حفظ اتحاد شیعه و سنی، این عید رو قدغن کردن!


70.

ینی عاشق این دسته‌ی سومم به واقع :))))


71.

الانم کمپین راه می‌ندازن که "ما همه روزه‌خواریم"


72.

و من اینا رو می‌خونم و هی عاشقِ باباش میشم :دی


73.

منم تا دوره‌ی راهنمایی فقط جمعه‌های ماه رمضونو می‌تونستم روزه بگیرم. از دوره‌ی راهنمایی قاطیِ آدم بزرگا شدم و روزه گرفتم :)


74.

اصن پدرش شاهکارِ آفرینش و از عجایب خلقت بوده.


75.

فکر کن قوم و خویش آدم برای اینکه ثوابِ افطاری دادن نصیبت بشه، یهو بیان خونه‌ت. جا داره به نویسنده بگم فک و فامیله داشتین؟


76.

عالی بود :)))))))))))))))))))))))))) عالی!!!!
پیراهن مراد، جوراب مراد، دستمال مراد، چارقد مراد :))))


77.

والا من با وجود 24 سال سن، نصف دندونامو پر کردم، نصف دیگه‌شونو عصب‌کشی کردم و بعدش پر کردم :)))


78.

اتفاقاً ما ترک‌ها هم به مطرب می‌گیم سازنده!!! حالا این مطرب با گیتار و اُرگ هم بیاد برای مراسم عروسی، بازم می‌گیم سازنده :))) و جا داره این نکته رو هم ذکر کنم که همه‌ی خانواده‌ها سازنده نمیارن برای عروسیاشون. مثلاً من تصمیم دارم بدون سازنده بگیرم عروسی‌مو :)))


79.

80.

راستش روم نمیشه این سه تا مطلب رو عمومی منتشر کنم و رمز مخصوص خانوما رو می‌ذارم که فقط خانوما بخونن. رمز مخصوص بانوان هم مدل ساعتمه.

81.

این رسم کجاش بده؟ اتفاقاً من می‌خوام بارِ چهارم بله رو بگم :)))


82.

پیره دخترهای خانه مانده‌ی ترشیده که امیدی به یافتن مراد ندارند :)))


83.

آقا شما اگه عفتِ قلم داشتی من مجبور نمی‌شدم اون سه تا مطلب رو رمزدار کنم! والا :)))


84.

تا 40 روز نباید می‌رفت خونه‌ی باباش؟!!!


85.

یه = بخور
یِماخ = خوردن (مصدر)
یمیش = خوردنی، خوراکی


86.

بعضیام عید می‌رن مسافرت که از دید و بازدیدا فرار کنن :)))


87.

سیزده بدر منظورشه :)))
چه سبزه‌هایی که گره نزدم...
مراد...

88.

ولی خب کاش ناصرالدین شاه یه کم زودتر منصرف می‌شد.


89.

ناصرالدین شاه است دیگر! گاهی دلش می‌خواهد همزمان شوهرِ دو خواهر باشد...


90.

شرمِ همایونی و ملوکانه :))


91.

ناصرالدین شاه است دیگر! گاهی که نه، کلاً دلش می‌خواهد همزمان شوهرِ دو خواهر باشد...


92.

عه! ناصرالدین شاه نماز هم می‌خوند!


93.

پس هفتاد هشتاد تا زنو این جوری مدیریت می‌کرد...


94.

وظیفه‌ش بوده به واقع!


95.

نوشابه همون مشروب بوده :)))


96.

شکارِ ملوکانه!

97.

قدمِ ملوکانه!

98.

قاطرالدین شاه!

99.

طفلک مادرزن!

100.

اگر نمی‌دانید، بد نیست بدانید که هابیل و قابیل با خواهراشون ازدواج کردن و اون موقع این کار حرام نبوده.


101.

حالا چرا محرمانه؟

102.

103.

پدر نویسنده آدم خوبی بوده. حتی اگه با 70 سال سن می‌رفته زن 15 ساله می‌گرفته. من با خوندن این خاطرات پی به خوبی این بشر بردم و اصن حاضر بودم اون موقع زن چهارم این بشر هم بشم حتی.


104.

105.

106.

منظور از شاه ناصرالدین شاهه. بابای نویسنده، مستوفیِ دربار بوده و روز قبل از فوتش با شاه ملاقات داشته و شاه می‌گه اون روز که اومد منو ببینه چیزیش نبود.


107.

چهارشنبه!

108.

خب والده‌ی محترمه و 15 ساله‌تون وقتی داشتن زنِ یه پیرمرد 70 ساله می‌شدن باید به این چیزا هم می‌اندیشیدن به واقع!


109.

ولی خدایی باباش آدم خوبی بود.


110.

111.

اگه در مورد نهضت تنباکو و تحریم‌ش نمی‌دونید و دوست دارید بدونید، بخونید: fa.wikipedia.org/wiki


112.

113.

114.

آخرین خاطره‌ی جلد اول این کتاب، در مورد ترورِ ناصرالدین شاهه. در آستانهٔ مراسم پنجاهمین سال تاجگذاری در سال ۱۲۷۵ هجری خورشیدی (۱۷ ذی‌القعده۱۳۱۳ هجری قمری) به دست میرزا رضای کرمانی یکی از پیروان سید جمال الدین اسدآبادی در حرم شاه عبدالعظیم در شهر ری ترور شد. او در هنگام ترور پنجاهمین سالگرد سلطنت خویش را جشن می‌گرفت. وی در زیارتگاه شاه عبدالعظیم در شهر ری در نزدیکی تهران دفن است. 



ساعت: بیست دیقه به یازده به وقت تهران.
برم شاممو گرم کنم! مردم از گشنگی.

۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش، استادمون یه کتابی رو معرفی کردن که من دوران دبیرستان، فقط اسم این کتاب رو شنیده بودم و هیچی در مورد محتوا و سبک نگارشش نمی‌دونستم. معمولاً دانشجو جماعت، کتابای درسی رو هم به زور و با هدف پاس کردن می‌خونه. ولیکن بنده بعد از کلاس مستقیم رفتم کتابخونه و اسم کتاب رو سرچ کردم و فهمیدم کتابخونه‌مون پنج شش نسخه از این کتابو داره و شماره‌شونو یادداشت کردم و تحویل مسئول کتابخونه دادم که برام بیاره. رفت و با قدیمی‌ترین نسخه برگشت. ظاهراً چاپ‌های جدیدشو امانت گرفته بودن و فقط همین یه نسخه که مربوط به سال 1324 (شمسی) بود رو داشتن. نویسنده‌ی کتاب (عبدالله مستوفی) زمان ناصرالدین شاه به دنیا اومده و 1329 (شمسی) فوت کرده. به عبارت دیگه، من الان اون نسخه‌ای رو دارم که زمان حیات نویسنده چاپ شده. فکر کردم حالا که هم‌اتاقیام رفتن خونه و یه چند روز تعطیلم و خونه رفتنِ خودم هم کنسل شده، فرصت خوبیه که بخونمش. لازمه اینم بگم که من کلاً اهل رمان و نوشته‌های طویل و خوندنِ پست‌های طویل نیستم (هر چند خودم طویله‌نویسم :دی). ولی تنها انگیزه‌ای که باعث شد من شروع به خوندن این کتاب چند هزار صفحه‌ای بکنم این بود که به نظرم عبدالله مستوفی هم یه بلاگر بود و حس می‌کردم دارم وبلاگ یه آدمِ دویست سال پیشو می‌خونم. موضوع کتاب، شرح زندگی خودشه و خاطرات خودشو نوشته و لابه‌لای نوشته‌هاش اوضاع ایران رو هم تشریح کرده. مثل من که خاطرات خودمو می‌نویسم و شما حین خوندنِ پستای من از جوّ شریف و فرهنگستان و خوابگاه هم آگاه میشین. و تمام پاراگرف‌های این کتاب عنوان داره؛ دقیقاً مثل یه پُست. ولی چون خیلی قدیمیه، ویرگول و نقطه و علایم نگارشی نداره. البته اخیراً ویرایش شده و اگه بخواین بخرین، ویرایش شده‌ش رو بخرین و اگرم نخواین بخرین می‌تونین دانلودش کنین. این چند روز حدود 300 صفحه‌شو خوندم و کماکان دارم می‌خونمش و نکاتی که برام جالب بود رو عکس گرفتم  و کماکان دارم می‌گیرم که بذارم وبلاگم و شما هم بخونید. صفحات 100 تا 200 اصلاً به مذاقم خوش نیومد و همه‌ش از دربار و وزیر و وزرای دوره‌ی قاجار بود. ولی پست‌های اجتماعی و خانوادگی‌شو دوست داشتم. مخصوصاً پستایی که در مورد آغامحمدخان و لطفعلی‌خان بود :دی صدای استادمون (جناب آهنگر) وقتی داشت در مورد کتاب توضیح می‌داد (4 دقیقه، 4 مگابایت):

s9.picofile.com/file/8276433526/95_9_8_1_.MP3.html

این شما و این هم پست‌هایی که لایک کردم، به انضمام کامنتایی که براشون گذاشتم:

1.

وقتی نویسنده‌ی این کتاب (عبدالله مستوفی) به دنیا میاد باباش (نصرالله) 72 سالش بوده و مامانش (زیبنده) 21 سال. مامانش زن سوم باباش بوده.


2.

فاصله‌ی سنی داداش بزرگه و باباش، 16 سال بوده. فکر کنم باباش همین که به سن تکلیف رسیده براش زن گرفتن. زن اول باباشم از باباش بزرگتر بوده.


3.

ناشزه (عربی‌ه، بر وزن فاعله) ینی زنی که حرفای شوهرشو گوش نمیده! بهونه‌ی خوبیه برای آقایون موقع طلاق زنشون.

 

4.

زن دومی باباش زود می‌میره و باباش وقتی 60 و چند سالش بود یه دختر 15 ساله که مامان نویسنده باشه رو می‌گیره.


5.

اینجا عین بلاگرا داره با خواننده صحبت می‌کنه :دی


6.

در مورد صیغه و ازدواج دائم یکی از همسایه‌ها یا اقوامشون نوشته.


7.

اینجا به یکی از ویژگی‌های هم‌وطنان اصفهانی‌مون اشاره می‌کنه. دقت کنید که ماجرا برمی‌گرده به 200 سال پیش.


8.

فکر کنم اینجا به هم‌شهریام توهین شده. ولی برای اینکه فیلتر نشه طی یک فقره پانوشت توضیح میده که منظور بدی نداشته به واقع :)))


9.

فروشنده ترک بوده و زبان فارسی رو نمی‌فهمیده :دی


10.

به نظر منم افلاطون یه چیزی تو مایه‌های درس الکترومغناطیسه :))))


11.

اگه اون موقع به دنیا میومدم با این توصیفی که ایشون از حموم عمومی کردن، فکر کنم انقدر حموم نمی‌رفتم که کپک می‌زدم :))) الان سال 2016 هست و من چندشم میشه برم استخر! خدایا شکرت که اون موقع به دنیا نیومدم.


12.

چی بگم والا!


13.

اسم خواهرش خیرالنسا بوده؛ خانوم کوچولو صداش می‌کردن :دی سوالم اینه که خانوم کوچولو وقتی مامان بزرگ شد، بازم خانوم کوچولو صداش می‌کردن؟


14.

گاراژ همون پارکینگه! اتفاقاً ما هم توی ترکی به پارکینگ می‌گیم گاراژ. فکر کنم garage فرانسویه.


15.

خودش با باباش 72 سال اختلاف سنی داشته هیچ! تازه بعد خودش چند تا خواهر برادر دیگه هم داشته. من دیگه حرفی ندارم به واقع :|


16.

کلاً عروس و داماد هیچ دخالتی در راستای انتخاب همدیگه نداشتن!


17.

اینجام مثل بلاگرا با خواننده صحبت کرده :دی


18.

داداش بزرگه‌ش با باباش 16 سال فاصله‌ی سنی داشته و تو مجالس فکر می‌کردن اینا داداشن. تازه باباش انقدر خوب مونده بوده که فکر می‌کردن پسرش داداش بزرگه‌شه.


19.

تنِ سعدی بعد از خوندن این سطور تو گور لرزیده.


20.

21.

پست اقتصادی


22.

کلاً الهی بمیرم برای جوونای اون دوره و زمونه


23. 

راست میگه خب!


24. 

موافقم


25.

همونطور که عرض کردم کلاً عروس و داماد در زمینه‌ی ازدواج هیچ کاره بودن.


26.

آغامحمدخان اولین شاه قاجار بوده و نویسنده، آغامحمدخان رو ندیده و اینجا داره خاطرات گذشته رو میگه و یادی از گذشته‌ها می‌کنه.


27.

لطفعلی‌خان زند عشق منه :دی


28.

اینجا داره توضیح میده که اگه شب یک ساعت بلندتر بود لطفعلی‌خان شکست نمی‌خورد و زنده می‌موند.


29. 

الهی بمیرم براش!


30. :((((

31.

آغامحمدخان چون مقطوع‌النسل بوده، برادرزاده‌ش فتحعلی‌شاه جانشینش شد. فتحعلی‌خان انقدر زن و بچه داشت که لقبش باباخان بود :))) ظاهراً آغامحمدخان خیییییییییلی خسیس بوده. بی‌رحم هم بوده :(((


32.

آغامحمدخان برای یه کاری میره مسافرت و یه سفیری میاد و باهاش کار داشته و وزرا میگن به جای آغامحمدخان، خواهرش با سفیر صحبت کنه. بعداً یکی از وزرا غیرتی میشه و میخواد خواهر شاهو شلاق! بزنه که چرا با نامحرم حرف زده. شاه می‌فهمه و دستور میده وزیرو بندازن تو دیگ بجوشونن. اسم یارو زهرمار خان بوده :))))

 

33.

ادامه‌ی عکس قبلی‌ه


34.

این فتحعلی‌شاه دومین شاه قاجاره. برادرزاده‌ی آغامحمدخان.


35.

این فتحعلی‌شاه شعر هم می‌گفته :)))


36.

این حاجی همون وزیر لطفعلی‌خان بوده که به لطفعلی‌خان خیانت کرد و دروازه‌های شهرو بست و کلی کرمانیِ بی‌گناه رو به کشتن داد. عوضی!!! عوضیِ خر!!! من که نمی‌بخشمش :(((


37.

وای این پاراگراف فوق‌العاده بود :)))))

دیدین یکی پدرش فوت می‌کنه میگن پدر همه‌ی شهر فوت کرده؟

یه بنده‌خدایی اینو برای زن یکی میگه و بعداً متوجه سوتیِ خودش میشه


38.

محمدشاه سومین شاه قاجار بوده. بعد محمدشاه هم ناصرالدین شاه، شاه میشه. 

عکس شاهان قاجار: fa.wikipedia.org


39.

افسر بی‌مروت :(((


40.

خاطره‌ای بسی بسیار چِندِش!


۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0.

مستحضر هستم و به این نکته واقفم که در شأن دانشجوی ارشد نیست که بیاد از خوابگاه و مشکلاتش با هم‌اتاقیاش پست بذاره؛ ولی بد نیست شرح حال دوره‌ی ارشدم رو هم مثل دوره‌ی کارشناسی‌م بنویسم.

1.

پریشب ازشون خواهش کردم برای دورهمی و فیلم دیدن و چای آخر شب، برن اتاق شیما اینا و شیما اینا نیان اینجا. هر سه شون رفتن و منم در آرامش و سکوت یه کم درس خوندم و خوابیدم. حدودای 2 برگشتن و تنها برنگشتن! شیما اینارم با خودشون آورده بودن که اینجا بخوابن. چند ماهه شام و ناهار و صبونه رو باهم می‌خورن و همین مونده بود بیان اینجا بخوابن و فکر کنم کم‌کم باید براشون کمد لباسم اختصاص بدیم. با سر و صداشون بیدار شدم و منتظر موندم بخوابن و خودم هم سعی کردم دوباره بخوابم. ولی تا 3 مشغول صحبت کردن بودن. ظاهراً دورهمیِ اونجا کافی نبوده و بقیه‌ی حرفاشونو اومده بودن اینجا بزنن. گوشی‌مو برداشتم و داشتم پیامای تلگراممو چک می‌کردم که هم‌اتاقی شماره‌ی 3 گفت "عه بچه‌ها نسرین بیداره." با همون لحن و تُنِ صدای خودش گفتم "بیدار نیستم، بیدار شدم. بیدارم کردید!" این آخرین جمله‌ای بود که همه‌مون شنیدیم. بعد از این جمله‌ی من همه‌شون سکوت کردن و حتی جمله‌ی ناتمامشون رو هم تمام نکردن و پتو رو کشیدن رو سرشون و خوابیدن. و من تا خود صبح بیدار موندم و کلاً دیگه نتونستم بخوابم.

صبح براشون چنین پیامی نوشتم و فرستادم و رفتم دوش گرفتم خشمم فروکش کنه و بعدش اومدم نماز صبح و صبونه و دیگه هیچی دیگه. تا موقعی که گشنه‌م بشه و بخوام بیام ناهار بخورم سالن مطالعه بودم. حدودای 5 صبح به همه‌شون به جز نسیم پیام دادم: "دوست عزیز! الان ساعت پنج‌ه و من هنوز نتونستم بخوابم. چرا؟ چون بدخواب شدم! چون دو ساعت پیش صدای شما بدخوابم کرد. چون در طی شبانه روز فقط یک بار می‌تونم بخوابم که این یک بار میتونه یک ساعت تا هر چند ساعت باشه و اگه بیدار شم دوباره نمی‌تونم بخوابم. و امشب مثل هر شب! صدای شما بیدارم کرد. شمایی که تا 3 نصف شب بیدار می‌مونید و فردا تا لنگ ظهر قراره بخوابید و البته که به خودتون مربوطه چه قدر و تا کی می‌خوابید. اما من که عادت دارم زندگیم رو از 6 صبح شروع کنم، مجبور خواهم بود تو اون بازه‌ی زمانی که شما خوابید آروم‌تر صبحانه بخورم، آروم‌تر ناهار درست کنم و حتی آروم‌تر درس بخونم. خب الان دلم می‌خواد اون چراغو روشن کنم و کتاب بخونم. ولی الان پنج صبه و شما خوابیدین و رعایت کردن حال کسی که خوابه یه رفتار انسانی و اجتماعی‌ه و مستلزم داشتن یه شعور حداقلی‌ه که من اونو دارم. برای همین الان بلند نمی‌شم آشپزی کنم، درس بخونم یا بلندبلند صحبت کنم. به نظر می‌رسه لازمه برای این اتاق که یه مکان اجتماعی محسوب می‌شه، ساعت خاموشی تعیین بشه. مثلا 12 شب. و حتی به نظرم لازمه مجددا تکرار کنم کسی که دوست داره آهنگی رو بشنوه از هندزفری استفاده کنه. به هر حال یه وقتایی یکی شاده و دوست داره آهنگ شاد گوش بده و بقیه که من هم عضوی از بقیه هستم ممکنه شاد نباشن و دوست نداشته باشن اون آهنگو بشنون. یا برعکس، ممکنه نخوان آهنگ غمگین شما و کلا آهنگ شما رو و حتی الفاظ و عبارت‌های غیرمودبانه و به تعبیری زشت و رکیک شما رو گوش بدن. کسی که واقف هست به کارش و به اشتباهش، حق عذرخواهی و بخشیده شدن نداره. و مستحضر هستیم که این اتفاق نه یک بار و نه برای اولین بار، بلکه یک ماهه که هر شب تکرار میشه و من هر روزی که صبح کلاس دارم، شبش خواب کافی نداشتم. حتی عصر که برگشتم و خواستم بخوابم هم موفق نشدم." بعدشم یه برچسب چسبوندم کنار کلید و روش نوشتم:


2.

شایان ذکر است من موقع خواب نه تنها به نور حساس نیستم، بلکه ترجیح می‌دم اطرافم روشن هم باشه به دلیل ترس از تاریکی. ولی باید به این نکته هم توجه کنیم که روشن نبودن برق، خاموش شدن صداشونم در پی خواهد داشت. و دلیل دیگر اینکه، بارها اتفاق افتاده که شب من داشتم درس می‌خوندم و اینا با لحن مهربون گفتن می‌خوایم بخوابیم و خواهش کردن که برقو خاموش کنن و منم چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم جز خاموشی و دیگه نتونستم درس بخونم و الان با این یادداشت خواستم تلافی کرده باشم اون شبا رو. هم اون شبا رو، هم شبایی که برق روشن بود خودشون درس بخونن و هم همه‌ی صبایی که بدون آلارم گوشی‌م خودم بیدار شدم و به آهستگی صبونه خوردم که خوابشون دچار اختلال نشه و قدرِ این شعور منو ندونستن.

3.

چیزی که این وسط بیشتر اذیتم می‌کرد این بود که ظاهراً هم‌اتاقیامم از این شب‌نشینی‌ها دلِ خوشی نداشتن و هر بار که همسایه‌ها میومدن دورهمی و وقتی برمی‌گشتن نفس راحتی می‌کشیدن و می‌گفتن بازم از کار و زندگی افتادیم. یا وقتایی که نمیومدن می‌گفتن خوب شد نیومدن. ولی خب نکته‌ی تأمل‌برانگیز قصه اینجاست که اصلاً و ابداً اعتراض‌شون رو نه به این موضوع بلکه کلاً به موضوعات دیگه هم علناً نشون نمی‌دادن و لابد منتظر بودن من اعتراض کنم و بگن نسرین گفته دیگه نیاید اتاق ما؛ که چهره‌ی خودشون مخدوش نشه. به هر حال من آدمی نیستم که تظاهر کنم به حسی که ندارم یا دارم. ممکنه یه روز دو روز یه هفته یه ماه حتی یه سال صبر کنم، تحمل کنم، بیام تو وبلاگم غر بزنم و ناراحتی‌مو بروز ندم، ولی خب وقتش که برسه طرف رو در جریان می‌ذارم که بره روی رفتارش با من تجدید نظر کنه.

4.

صبح که اینا خواب بودن تاسیساتی خوابگاه با میخ و دریل داشت در و پنجره‌ها رو عایق‌بندی می‌کرد. بعدشم مسئول خوابگاه در زد و بی‌هوا درو باز کرد که بلند شید بیایم اتاق شمارم عایق‌بندی کنیم. که بچه‌ها گفتن نمی‌خوایم. بعدشم دزدگیر ماشین یه بنده خدا و بعدشم جیغ و از خواب پریدن هم‌اتاقی شماره‌ی 3 و تلفنِ هم‌اتاقی شماره‌ی 2 که یکی زنگ زده بود و یه کار اینترنتی داشت و بقیه خواب بودن و اینم باید پشت لپ‌تاپ و تلفنی، کار اون بنده خدا رو راه می‌نداخت. ینی فکر کنم یه خواب خوش از گلوی هیچ کدوم پایین نرفت. بیدار که شدن غر می‌زدن که چه وضعشه و نتونستیم بخوابیم و پیام منو هنوز نخونده بودن. تا بیان تلگرامشونو چک کنن رفتم سالن مطالعه که راحت‌تر خجالت بکشن :دی

5.

لابد الان پیش خودتون فکر می‌کنید ما باهم قهریم و حرف نمی‌زنیم و سایه‌ی همو با تیر می‌زنیم. ولی سخت در اشتباهید. دیشب شیما اینا (اینا یه گروهنااااا. ولی به ذکر سردسته‌شون اکتفا می‌کنم) آلو و آلبالو و زردآلو خشک ازم خواستن و دورهمی خوردیم و یکی‌شون مشکل کامپیوتری داشت و رفع و رجوع کردم و آپدیت ویندوز و نصب آنتی ویروس برای هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و درست کردن دسر برای هم‌اتاقی شماره‌ی 3، و SMS زیر که مکالمات من و نسیم‌ه، همه و همه طی همین 24 ساعت گذشته اتفاق افتاد و در کل بچه که نیستیم قهر کنیم! اگه نگیم نخندیم، پیاز می‌شیم می‌گندیم. و من به هر دلیلی نسیم رو بیشتر از بقیه دوست دارم. برای تحمل کردن بقیه هم تمام تلاشمو کردم که ویژگی‌های مثبت و خوب‌شون که با اخلاقم سازگارند رو کشف کنم و مدام تو ذهنم تقویت کنم. و ناگفته نمانَد که دیشب هم اومدن اینجا بخوابن و اتفاقاً همین الان که من در حال تایپ این سطورم، خوابن و در جای‌جای اتاقمون یه رخت خواب پهنه و کوفتشون بشه که این همه می‌خوابن و من جمعه‌ها هم حتی بلد نیستم زیاد بخوابم.


6. 

اینجا تو این تصویر، تخم‌مرغ هیچ ضرورتی نداره و من اگه توی دسرا ازش استفاده می‌کنم دلیلش اینه که معمولاً کمتر به عنوان غذا (نیمرو و املت و...) از تخم‌مرغ استفاده می‌کنم و سعی می‌کنم حداقل بریزمش توی دسر که بدنم دچار کمبود تخم‌مرغ نشه به واقع! نکته‌ی دوم هم اینکه برید دعا به جونِ شباهنگ بکنید که حتی از میزان شعله‌ی گاز هم عکس می‌گیره. اون وقت ادمین کانالای آشپزی برای طرز تهیه‌ی غذاهاشون شماره حساب میدن و من مفت و مجانی، تمام فنون و فوت‌های کوزه‌گری‌هامو در اختیارتون قرار می‌دم.



7.

عکس جغد روی لباسشو! (از وبلاگ آقاگل کش رفتم این عکسو. که اخیراً کربلا بودن.)



8. الف

دوست، ینی کسی که تاریخ تولدشو بدون نگاه کردن به تقویم و سررسید حفظ باشی.


8. ب

دوست، ینی خواننده‌ی وبلاگت نباشه و بعد از دوره‌ی کارشناسی ندیده باشدت و دوره‌ی کارشناسی‌ت جغد نبوده باشی، ولی بدونه که الان عاشق جغدی و این عکسا رو برات بفرسته که کادوی تولد سال بعدتو انتخاب کنی.


9. الف

این روزا دارم این کتابو می‌خونم و از بعضی سطرا و صفحاتش عکس می‌گیرم و تموم که شد، پست بعدی منتشرشون می‌کنم و یه کم بیشتر در مورد این کتاب توضیح می‌دم. سه شنبه از کتابخونه فرهنگستان گرفتمش.


9. ب

تنها ایرادش اینه که فروردین 1324 چاپ شده و صفحاتش عین بیسکویت خرد میشه!


10.

دردی که انسان را به سکوت وامی‌دارد

بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وامی‌دارد.

و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند نه به سکوت هم!

+ بشنویم MP3-Milad-Derakhshani-Barf

۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دلم برای طویله‌هام تنگ شده و این پستو بدون شماره‌گذاری می‌نویسم که شبیه طویله بشه. امروز یه چند دیقه دیر رسیدم سر کلاس و بعداً که داشتم فایل صوتی ضبط شده توسط دوستان رو استماع می‌کردم شنیدم که استاد می‌پرسه پس خانم فلانی که من باشم کو و بچه‌ها میگن یحتمل رفته کربلا و نمیاد! بعدش من وارد کلاس میشم و همه لبخند ملیحی می‌زنن که اون لحظه معنی این لبخندو نمی‌فهمم. دیشب فقط سه ساعت خوابیده بودم و امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم و به زورِ نسکافه سر کلاس نشسته بودم و الان به جای خون، قهوه توی رگ‌هام در جریانه. هم‌اکنون نیز که در حال تایپ این سطورم، یکی از تکالیفی که باید فردا تحویل بدمو انجام ندادم و یحتمل تا پاسی از شب نخُسبم و فردام به زور نسکافه بشینم سر کلاس. عصر که رسیدم خوابگاه خواستم نیم ساعت بخوابم و هم‌اتاقیام اومدن و انقدر سر و صدا کردن که با سردرد بیدار شدم و انقدر از دستشون عصبانی بودم که تا نیم ساعت ساکت ساکت بودم و هیچی نمی‌گفتم. بعدش نسیم اومد عذرخواهی کرد و بهش گفتم با اینکه صدای تو هم تو این جیغ جیغا بود از دست تو دلخور نیستم. شاید دلیل عصبانیتم کُردی حرف زدنِ هم‌اتاقی‌های شماره‌ی 2 و 3 باشه (جیغ‌جیغ‌شون کُردی بود). با اینکه نسیم هم کُرده ولی فقط با خانواده‌ش کُردی حرف می‌زنه و این دو تای دیگه اصن رعایت نمی‌کنن که تو این اتاق یه نفر دیگه هم هست که زبانشونو متوجه نمیشه و واقعاً سردرد می‌گیره یه وقتایی! و من همیشه انقدر شعور داشتم که جایی که کسی زبانمو نفهمه به زبان معیار! حرف بزنم و حتی با خانواده هم که بخوام تلفنی حرف بزنم میرم بیرون که اینا اذیت نشن. و اعتراف می‌کنم به همون اندازه‌ای که فوامیل (جمع مکسر فامیل!) متعصب و پان‌ترکم روی اعصاب و روانم ترد میل میرن، این هم‌اتاقی‌های کُردم هم همون قدر و حتی بیشتر! رو اعصاب و روانم هستن و اصن نه یاشیاسین آذربایجان و نه حتی بژی کوردستان! کلاً منقرض شیم بریم پی کارمون. بگذریم. شما در تصویر اول دسری رو ملاحظه می‌کنید که با نشاسته و شیر و شکر و تخم‌مرغ تهیه شده و چون شیرش یه کم زیاد شد، چند تا دونه بیسکویت از نوع پتی‌بور خرد کردم ریختم توش و شد آنچه شد. شاعر در بیت پایانی همین تصویر می‌فرماید: تمنای کمک در عشق آسان نیست؛ این یعنی، کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد. تصویر دوم هم همون دسره، با این تفاوت که شیرش به اندازه است و اون گلدون هم همون گلدون پست 435 هست که بزرگ شده و قد کشیده و وقتی عکسشو برای خاله‌م فرستادم گفت به‌به می‌بینم که زبان مادرشوهر خریدی و این جمله‌ی ایشون چنان تاثیر شگرفی روی افکار من گذاشت که شب خواب مادرشوهرمو دیدم و از ذکر جزئیات خواب مذکور خودداری می‌کنم :دی تصویر بعدی نیز یکی از قاقالی‌لی‌هایی است که عمه‌جانمان از وطن ارسال کرده و من این مربای کدوتنبل رو چنان از دل و به جان دوست می‌دارم که میزان عشق و محبتم نسبت بهش با میزان عشقم به سیب‌زمینی سرخ کرده و شکلات و پاستیل نوشابه‌ای رقابت می‌کنه و به بهشت نمی‌روم اگر از اینا آنجا نباشد. و شیخ امروز بعدِ n سال رفت نمازخونه نمازشو به جماعت بخونه و حاج‌آقا گفت فردا نمیاد و فضیلت نماز جماعت رو از دست ندید و فردا یکی‌تون بیاید جای من امام جماعت وایستید. یه سری شرایط هم گفت که طرف باید فلان ویژگی‌ها رو داشته باشه. در کمال اعتماد به سقف، با اینکه همه‌ی ویژگی‌های اخلاقی که شمرد رو دارم، ولی قرائتم صحیح نیست و مثلاً ه و ح رو یه جور تلفظ می‌کنم و صلاحیت‌شو ندارم به واقع. تصویر بعدی، تصویر ناهار منه که چه مشقت‌ها که نکشیدم برای درست کردن اون کتلت (که مزه‌ی آبگوشت می‌داد!). وقتی خواستم شروع کنم به خوردنِ دسترنج‌م که چه مرارت‌ها کشیدم بر حصول‌ش! استاد اومد و بچه‌ها رفتن سر کلاس و استاده همون استادی بود که بهم میگه مهندس. بچه‌ها گفتن بدو بیا استاد اومده. گفتم بگین مهندس داره ناهار می‌خوره.

+ بشنویم: Shajarian_Tasnife_Jane_Jahan.mp3


۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

971- جان جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


1. خونه‌ی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو 
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، می‌رقصه. همون حسی که می‌خوامه. نسین با من می‌یقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمنده‌ام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!

شاعر می‌فرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیره‌ات بخواند و هی دلبری کند :)))

sami_beigi_hamahang.mp3

فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش می‌دم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی

2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:

nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468

3. رفتنی (ینی وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس می‌بینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجه‌دار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.



4. ما هم بچه بودیم رو مدادامون اسم‌مونو می‌چسبوندیم. یادمه بابا اسممو تایپ می‌کرد و با فونت‌ها و سایزهای مختلف پرینت می‌کرد و من کلی کیف می‌کردم که اسمم تایپ شده است. آخِی... یادش به خیر...

5. زن‌دایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی می‌کنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوه‌ی خاله، تهران، درس، دانشگاه!

6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونه‌ی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخاله‌ی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمی‌تونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ می‌زدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت می‌کنن که نمی‌مونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن می‌بندیم که من اصن نمی‌تونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.

7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا می‌کنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانی‌م ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا می‌کنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پان‌ترکِ طایفه‌مون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمی‌زاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبان‌شناس (کِسوت ینی لباس) نمی‌دونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمی‌زاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی می‌نویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسه‌ی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو می‌پرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبان‌های آدمی‌زاد و غیر آدمی‌زاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.

8. خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال  دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس می‌خونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمی‌کنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خاله‌ی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!

9. پسرخاله‌ی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمه‌ها (که عمه جون صداشون می‌کنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالی‌لی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی

10. نصف شب برگشتم تهران و بچه‌های خاله‌ی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هم‌اتاقی شماره‌ی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیله‌هام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچه‌ها رفته بودن اردو (شمال) و این هم‌اتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد می‌بینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپ‌تاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پله‌ها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپ‌تاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگه‌ای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش می‌ذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز می‌کردی چار تا دونه پسته و شکلات برمی‌داشتی :)))))

11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:



السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ‏ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام‏.

۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

970- خدایا من کجا میرم، کجای جاده دلتنگه

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

1. خوبی نسرین؟
تا خوبو چی تعریف کنیم.
پاشو بیا بریم اتاق ما.
[نگاش می‌کنم]
گفتی اسم سیگار استادتون چی بود؟
[نگاش می‌کنم]
دو نخ وینستون دارم.
[نگاش می‌کنم]
[نگام می‌کنه]
[نگاش می‌کنم]

به تاریکی گرفتارم، شبم گم کرده مهتابو...

2. خیلی عجیبه، با اینکه حداد دستش تو کاره ولی تا حالا یه معادل فارسی واسه هروئین پیدا نکرده. مثل جنس داغ، حال خوب. یا سفید پودرِ فضانوردی مثلا.

3. من انواع بافت مو رو بلدم، بافت چهارتایی، تیغ ماهی، حتی بلدم موهای خودمم ببافم. ولی وقتی فلانی میگه موهامو بباف میگم بلد نیستم. میگم حتی اون بافت سه تایی ساده رو هم بلد نیستم. من حتی بند انداختن هم بلدم. ولی وقتی فلانی میگه رو صورتم بند بنداز میگم بلد نیستم. من وقتی دارم دمای آب ماشین لباسشویی و زمانش رو تنظیم می‌کنم و تاید رو می‌ریزم توش، حواسم هست که لباس فلانی رو که گفته بود وقتی لباساتو می‌شوری لباس منم بنداز توش رو ننداختم توش. ولی بعد از اینکه استارت رو فشار دادم میگم آخ دیدی چی شد؟ لباساتو ننداختم توش! چون با کسی که نتونم باهاش ارتباط روحی و فکری برقرار کنم، ارتباط جسمی و فیزیکی هم نمی‌تونم برقرار کنم. نمی‌تونم به وسایلش، به موهاش و به صورتش دست بزنم، باهاش دست بدم، ببوسمش و یا لباساشو قاطی لباسای خودم بندازم تو ماشین. من حتی حاضر نیستم براش کیک بدون فر درست کنم. به نظرم هیچ عشقی و محبتی و دوستی و دوست داشتنی در رابطه‌ی من و بچه‌های این خوابگاه جریان نداره. سال که تموم بشه از اینجا میرم و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه.

4. تابستون غلط‌گیرم شکست و پاشید رو کاغذ و دستم لاکی شد. هی نمی‌خریدم که برم از لوازم تحریر شریف بخرم. و ما ادراک ما شریف. روزایی که شریف کلاس تدبّر دارم، نیم ساعت یه ساعت زودتر می‌رم و می‌شینم رو یکی از صندلیای روبه‌روی پله‌های عرشه و آدمایی که میان رد میشنو تماشا می‌کنم. غریبه، آشنا، استاد، دانشجو، مستخدم... فقط نگاشون می‌کنم و سه و نیم بلند میشم میرم سمت مسجد. 



5. امروز برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی عصر بعد از کلاسم وقتی داشتم برمی‌گشتم خوابگاه) سبزی گرفتم. پاک شده و خرد شده هم نگرفتم که خودم پاک کنم. اون سنگک رو هم در شرایطی ابتیاع کردم که 10 تا مرد تو صف بودن و من تنها خانومِ حاضر در نونوایی بودم. برگشتنی (اینجا هم برگشتنی قید زمانه؛ ولی منظور از برگشت، مسیر برگشت از نونوایی به خوابگاهه) هر کیو دیدم بفرمایید نونِ داغ گویان، سنگک تعارف کردم و نگهبان و مستخدم و رئیس و کارکنان خوابگاه، همه و همه رو مستفیض کردم. من عاشق هویجم و تو همه چی هویج می‌ریزم. بعدشم اینکه گیر ندید که چرا این آشِ به اصطلاح رشته! پیاز داغ و نخود و لوبیا نداره. بدانید و آگاه باشید که من پیاز داغ و نخود و لوبیا دوست ندارم.


۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

969- شیخ و مریدان، این قسمت: قوری

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۸ ب.ظ

آورده‌اند که روزی شیخنا و پیرنا و مرشدنا، شباهنگ دام ظلهاالعالی و ادام الله علوّها و رَحِمَها الله، بر سر سفره نشسته بودندی و صبحانه بخوردندی و مریدان گرد وی حلقه زده بودندی و وی کره عسل خوران، جمله مریدان را موعظه بکردندی. 

شیخ قدری زبان به کام گرفت تا چای بنوشندی و مریدی فرصت را غنیمت شمردندی و پرسیدندی که مسئلتُن یا شیخ! 

شیخ لیوان چای را بر زمین نهادندی و گفتندی بپرس جانم! بپرس!

مرید شگفت کرده و منقلب، گریه‌ها کرد که ما عاشقانِ کویت، بر ما کمی نظر کن، چرا شیخ هیچ گاه با ما غذا نخوردندی و سفره‌ی جدا داشتندی و با ما چای هم نخوردندی و آب هم نخوردندی و عینهو کردستانِ عراق، تو این اتاق برای خود فدرال تشکیل دادندی؟

شیخ، مریدان را جملگی دور سفره گرد آوردندی که امروز شما را حکمتی گویم که در اذهانتان بماند! سپس قوری خود را و قوری مریدان را در کنار هم نهادندی و قدری تامل کردندی و از دو قوری عکسی گرفتندی برای وبلاگ و دستی بر محاسن به نشانه‌ی تدبر کشیدندی و گفتندی: من حالم از قوری‌تون به هم می‌خوره و چندشم میشه خب!

مریدان توجیه و قانع شدندی و نعره زنان پست وی را لایک کردندی و جامه دریدندی و فغان‌کنان به بیرون دویدندی.



یکی از مریدان کامنت گذاشته که تلفظ صحیحِ "ض" به عربی پدرم رو دراورده و گویا تو نماز هم خیلی مهمه و از اونجایی که عربیت خوبه فکر کردم شاید بتونی کمکم کنی و متاسفانه وبلاگ ندارم و نمی‌دونم چه جوری می‌خوای جوابم رو بدی!
عرضم به حضور اَنور (نورانی) این مرید که داداچ من خودمم نمازامو با تلفظ فارسی و حتی ترکیِ ص و ث و ض و ظ و ذ و ح می‌خونم.
این لینک شاید به دردت بخوره: www.aparat.com

+ شما هم تو این چالش میز شرکت کنید. موقع امتیاز دادنم به میز من رای بدید. 

۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

968- انقدر سوسو می‌زنم، شاید یه شب دیدی منو

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو می‌گفت. یه نفر یه سوال در مورد صورت‌های فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچه‌ها کرد و گفت کسی برج‌های دوازده‌گانه رو بلده؟ داشت منو نگاه می‌کرد. می‌خواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه می‌کنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شماره‌ی 6 - تاریخ علم، استاد شماره‌ی 12- دقیقه‌ی هفتاد و چهارم)

2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیه‌ی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامه‌ای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگی‌شو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمی‌داد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگی‌ت. خوب می‌خوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند می‌خوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی می‌کردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بی‌غلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من می‌خوندم و استاد تصحیح می‌کرد. من می‌خوندم و اون دوباره می‌خوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث می‌کردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود می‌خوندم. نقطه‌ی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچه‌ها هم خنده‌مون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف می‌خونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شماره‌ی 6 - حداد - دقیقه‌ی شصت و دوم)

2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگی‌ام باز شعله‌ور شده‌است، از آن زمان که تو مضمون شعر من شده‌ای، غزل نوشتنم انگار ساده‌تر شده‌است، حواس‌پرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شده‌است.

3. استاد شماره‌ی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی می‌کرد و بچه‌ها می‌خواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تک‌تک‌مون کرد و گفت من یه مهندس می‌شناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفته‌ی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)

4. استاد شماره‌ی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب می‌خونه که صبح با کوله‌باری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شب‌زنده‌داریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونه‌شونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشون‌مون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.

5. چند وقته هر چی تلاش می‌کنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر می‌فرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع می‌کنه و از اونجایی که هفته‌ی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت نان‌استاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، می‌خوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت می‌خوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمی‌دونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفه‌های شب داشته بهم فحش می‌داده که لامصب، وقتی گوش نمی‌دیدی چرا گذاشتی نان‌استاپ پلی شه خب...

6. استاد شماره‌ی 4 پریم (استادِ زبان‌های باستانی خودمون شماره‌ش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمره‌ی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش می‌کنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمی‌رم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض می‌کردم! استاد شماره‌ی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خاله‌ش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خاله‌ام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!

7. هم‌اتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامه‌ی اعمال‌مون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم می‌خوای تو فیلمایی که می‌بینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت می‌ذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من می‌بینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث می‌کنیم و آخرشم مقاله‌شو می‌گیرم تصحیح می‌کنم و می‌گم بره درستش کنه! والا!

8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون می‌گشتم. می‌دونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمی‌کردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب می‌دم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.

9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمی‌ام که هیچ وقت از کسی نمی‌پرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشته‌ی کنونی یا رشته‌ی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی می‌کنم! ینی الان یه عده هستن که فکر می‌کنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر می‌کنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبان‌شناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشته‌ی جدید و غریب زبان‌شناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان می‌خونم» استفاده می‌کنم. و واقعیت اینه که رشته‌ی ارشد من زبان‌شناسی هم نیست. اصطلاح‌شناسی‌ه. کشورهای اروپایی اصطلاح‌شناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشته‌ی مستقل تدریس می‌کنن ولی چون  ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاح‌شناسی رو به عنوان یکی از گرایش‌های زبان‌شناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهان‌بینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت می‌گیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفه‌ی من نیست و اگر هم دارم درس می‌خونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغ‌التحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامه‌هاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیده‌ی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر می‌کشن، از تحصیل لذت می‌برم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزه‌ای داره. دلیلی هم نمی‌بینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمی‌خواد.

10. چهارشنبه‌ها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفته‌ی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم می‌برد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچه‌ها داشتن توپ بازی می‌کردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچه‌ها تو حیاط بازی می‌کنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم می‌دادم که برم تو کلاس و باد و نم‌نم بارونم کلافه‌م کرده بود. یکی از بچه‌ها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو می‌گرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجره‌ی کلاس داشت تماشام می‌کرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمی‌دونم هنوز که تگش کنم.

11. چهارشنبه‌ی این هفته...

12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل می‌کنی، نیازمندم.

13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشته‌ام
حالا
من از خود برای تو شکایت آورده‌ام


عنوان: Dariush_Inja_Cheraghi_Roshane.mp3

۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

967- خوشا به حال شماها که شاعری بلدید

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ

نگارنده این روزا ساکته و علی‌رغم سوژه‌های متعدد و اتفاقات جالب‌انگیزناک و کلیدواژه‌ها و یادداشت‌های نصفه نیمه‌ای که تو دفتر یادداشت و تقویم و گوشه‌ی جزوه و حتی کف دستش نوشته، علی‌رغم همه‌ی اینا، حرفی برای گفتن نداره. فلذا خواننده رو به دیدن یه چند تا عکس که برای خالی نبودن عریضه است دعوت می‌کنه.
این سری که رفته بودم خونه، یه دبّه‌ی گُنده‌ی ترشی رو برداشتم با خودم آوردم تهران. نرسیده بود البته. بابا زنگ زده می‌پرسه ترشی‌ت رسید؟ میگم خیلی وقته تموم شده. یه دبّه‌ی گُنده‌ی دیگه هم برام بذارین کنار.

1.

2.

3.

کتابخونه‌ی فرهنگستان! امروز، من؛ در حال جست‌وجوی کتاب

4.

اتاق ارشدها! امروز، من؛ در حال تحقیق و پژوهش

و البته وبگردی :دی

5.

خوابگاه؛ امروز

6.

خوابگاه؛ پریروز

قالب قلبی نداشتم... خودم با دستم قلب درست کردم

7.

خوابگاه؛ پسان پس پریروز

برای اونایی که منبعِ روایتِ پست قبلو خواسته بودن:

www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=263594

8.

دورهمی بلاگران! insidemonster.blog.ir/post/553

البته نقش من تو این دورهمی در حد این سنجاق سینه‌ی جغدی بود

9.

چالش وبلاگیِ عکس از جانمازی که همیشه باهاش نماز می‌خونید:

وبلاگی اسی: tolooeman.blog.ir

10.

امروز؛ خوابگاه! (که میشه فردایِ شبی که این پستو گذاشتم!)

۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی از اقوام داره جدول حل می‌کنه و زنگ زده میگه دو حرفیه و... حال دخترخاله رو می‌پرسم، سلام می‌رسونه و سلام می‌رسونم و قول می‌دم سر فرصت حتماً بهشون سر بزنم. یه دختره در می‌زنه و میاد تو و یه نگاه به دور و ور می‌ندازه و می‌پرسه اون کمد مال کیه؟ میگم من. میگه منم از اینا خریدم و بلد نیستم سر همش کنم. میای کمکم کنی؟ می‌رم درستش می‌کنم. تو راه به اون دختره که اومده بود ازم سی‌دیِ ویندوز بگیره سلام میدم. برمی‌گردم آشپزخونه دستامو بشورم. یه دختره میاد و شلوارشو نشون میده و ازم می‌پرسه عکس خواننده‌ی خانوم روشه. به نظرت میشه باهاش نماز خوند؟ میگم آره جایی ندیدم نوشته باشه نماز با شلواری که عکس روشه باطله. میره. برمی‌گردم اتاقمون. بچه‌ها دارن کلیپ خواستگاری یه دختره از محمدرضا گلزارو می‌بینن. هم‌اتاقی‌م می‌پرسه به نظرت "پسر" حق داره بدونه یه "دختر" دوستش داره؟ یکم فکر می‌کنم و یاد جلسه‌ی اولی که حداد گفت روایت داریم وقتی یکیو دوست دارین بهش بگین می‌افتم. هندزفریو می‌چپونم تو گوشم و می‌گم نمی‌دونم. شیما میگه تو بودی چی کار می‌کردی؟ نگاش می‌کنم و میگم کاری نمی‌کردم. شیما عاشق شعره. این بیتو براش می‌خونم: رفتم به او بگویم "من عاشقت شدم" را لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی... حرفشو ادامه میده: تو مگه مسلمون نیستی؟ مگه خدیجه... بلند میشم ظرفامو برمی‌دارم و میگم ما خدیجه نیستیم. پسرای این دوره زمونه هم محمد نیستن. میرم آشپزخونه بشورم‌شون. می‌شکنه میره تو دستم. سینک پر خون میشه. ظرفام خونی میشه. شیما داره رو زخمم چسب می‌زنه. گوشی‌مو میدم دست نسیم و میگم عکس می‌گیری از مصداق عینیِ آیه‌ی «وقطعن ایدیهنِ» سوره‌ی یوسف؟

برمی‌گردیم و کتابی که سه شنبه از استادم گرفتمو می‌ذارم جلوم. می‌خونم. اسممو توش می‌بینم. شب‌آهنگ... به زبان‌های مختلف... ذوق می‌کنم. ورق می‌زنم. کاغذاش نوئه. انگشت دست چپمو می‌بره. یه چسب دیگه می‌زنم رو زخمم. دست راستمم می‌سوزه. دقت می‌کنم می‌بینم بریده. کی و کجا و چه جوری‌ش یادم نمیاد.



بشنویم؟

Taher_Ghoreyshi_Mahboube_Ziba.mp3

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0- منظور مولوی از خامُش، خاموش بوده؛ منظور منم از باهُش، باهوش.

1- برای درس سمینار باید یه مقاله بنویسیم. برای درس اصطلاح‌شناسی هم همین طور. یه ارائه‌ی ده بیست دیقه‌ای هم باید برای درس ساختواژه داشته باشیم. هفته‌ی پیش قرار بود یه چیزی تو مایه‌های طرح یا پروپوزال به اساتید تحویل بدیم و من یه موضوع انتخاب کردم و همون یه موضوع رو (که البته موضوعِ پایان‌نامه‌ام نیست) هم به استاد شماره‌ی 3 دادم، هم 5 و 8 و 9، هم 11. به نظرم آدم یه مقاله‌ی درست و درمون بنویسه بهتر از صد تا مقاله‌ی به درد نخوره. ولی بچه‌ها معتقدن کمیت مهمه و ما باید تا می‌تونیم مقاله بنویسم. ولی من ترجیح دادم روی این موضوع و فقط روی این موضوع تمرکز کنم. یه نسخه از نوشته رو هم به بچه‌ها دادم و ازشون خواستم این هفته نظرشونو بگن. [نظرِ یکی از بچه‌ها]، [نظرِ استاد]

1.5- استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه گفت یه سر برم حضوری و مفصل صحبت کنم باهاش و استاد شماره‌ی 3 هم گفت برای پایان‌نامه‌ات روی موضوع دیگه‌ای فکر نکن و روی همین کار کن. بنده خدا یه کتاب معرفی کرده بود به اسم «البته واضح و مبرهن است» که در مورد نحوه‌ی مقاله‌نویسیه (بیشتر به درد علوم انسانی می‌خوره البته). هدف استاد این بود که نوشته‌هامونو با جمله‌ی کلیشه‌ای «البته واضح و مبرهن است» شروع نکنیم. منم عمداً موقعِ نوشتن طرحم با این جمله شروع کردم و استاد علامت «:)» گذاشته کنار جمله‌م و نوشته حالا خوبه گفته بودم با این جمله شروع نکنیااااا! گفته بود متن‌تون 300 کلمه باشه و من وقتی داشتم می‌نوشتم، نیت کردم با 444 تا کلمه تموم کنم و نقطه‌ی پایان رو که گذاشتم دیدم اون پایین نوشته: [عکس]

2- یادتونه؟ یه استادی داشتم تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، می‌گفت شما پیش‌زمینه و پس‌زمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمی‌دونی و بلد نیستی! یه موقع یه چیزی می‌پرسید و صبر می‌کردم ملت جواب بدن و وقتی می‌دیدم کسی چیزی نمی‌گه یه چیزی می‌گفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازه‌ی دانه‌ی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا. خودش تو دل برو بود ولی هیچ جوره نمی‌تونستی تو دلش بری. ترم قبل چه کوشش‌ها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بنده‌ی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچه‌ها گفتم بچه‌ها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!! بچه‌ها گفتن این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر...

به دل نگرفتم و به تلاشم ادامه دادم و درسشو با 20 پاس کردم. فکر کنم فقط من تونسته بودم 20 بگیرم. حتی برای جواب مازاد بر نیاز هم نمره کم کرده بود از بچه‌ها. اون ترم تموم شد و این ترم یه درس دیگه باهاش داریم. دیروز بعد از ظهر باهاش کلاس داشتیم و برای هر کدوممون یه تکلیف تعیین کرد که موعد تحویلش پایانِ ترم بود. بچه‌ها یه چشمکی به همدیگه زدن و گفتن دو هفته بعد از پایانِ ترم هم تمدید می‌کنیم موعدشو. قرار بود روی صفاتِ فرهنگ لغت کار کنیم. از نظر تبار (فارسی و عربی و لاتین بودن)، از نظر ساخت و مقوله و غیره. برای اونایی که تغییر مقوله داشتن مثال هم باید می‌زدیم. هر کی روی یه حرفی از حروف الفبا قرار بود کار کنه. قرعه‌ی حرفِ «ر» به نام من افتاد و دیروز عصر که برگشتم خوابگاه نشستم پای این تکلیف و شب تمومش کردم. امروز صبح بردم تحویل دادم و استاد چشاش از تعجب گرد شده بود که چه جوری تکلیفی که تا آخر ترم وقت داده بودمو چند ساعته تموم کردی.

2.5- دیروز سر کلاس یه سوالی پرسید و گفت هر کی جواب بده خیلی هنر کرده و خیلی آفرین و ایول و باریکلا داره و اینا. وقتی داشتم به سوالش جواب می‌دادم، هنوز حرفم تموم نشده بود و داشتم توضیح می‌دادم که با ذوق زایدالوصفی گفت خیییییییلی این خانوم باهوشه و تا نیم ساعت هی احسنت و آفرین و باریکلا می‌گفت. بالاخره نمردم و تحسین کردنشم دیدم. جا داشت پاشم بگم می‌دونم عشق تو تاخیر داره، ولی اصرار من تاثیر داره، تو هم دیوونه‌ی من میشی آخر، تب مجنون بدون واگیر داره. البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، وقتی جواب سوالو گفتم و گفت خیلی این خانوم باهوشه، اول فکر کردم جوابم انقدر چرت و چرند بوده که داره مسخره‌ام می‌کنه :))))

s9.picofile.com/file/8273054384/95_8_10.rar.html

این فایل صوتی بیست سی ثانیه است. برای امنیت بیشتر زیپش کردم و چون صدای خودمم توشه، رمز مخصوص بانوان رو گذاشتم. البته بعد از اینکه استاد سوالو مطرح کرد پنج شش دیقه صبر کردم اول بچه‌ها نظرشونو بگن و بعد من جواب دادم. ولی صدای بچه‌ها رو حذف کردم. کامنتای این پستو استثنائاً باز می‌ذارم که اگه از خانوما کسی رمزو (رمز مخصوص خانوما مدل ساعتمه) فراموش کرده بود یا نداشت بپرسه. به خانومایی که یکی دو ماهه دارن دنبالم می‌کنن رمز نمیدم و لازمه بیشتر بشناسم‌شون. ناگفته نماند که من وبلاگ همه‌ی دنبال کننده‌هامو می‌خونم. اونایی هم که وبلاگ ندارن، باید 4 تا شاهد و ضامن داشته باشن که مطمئن شم واقعاً خانومن! پیشاپیش از آقایون که تعدادشون کم هم نیست عذرخواهی می‌کنم. جامعه‌ی آرمانی من جامعه‌ای نبود که تو اون جامعه عکسامو یا صدامو ادیت کنم. من فکر می‌کردم میشه در کنار هم بدون اینکه جنسمون مطرح باشه زندگی کرد، نوشت، خوند، خندید، گفت، شنید... ولی این ایدئولوژی‌م هم مثل خیلی ایدئولوژی‌های دیگه‌م شکست خورد. البته بعضی از آقایون هستن که به سلامت عقلی و روحی و روانی‌شون ایمان دارم و از اونجایی که این فایل صوتی یه سوال و جواب چند ثانیه‌ای و عادیه، اگه بخوان لینک مستقیم رو براشون می‌فرستم تا اونا هم بدونن وبلاگ چه خانوم باهوشی رو می‌خونن. و چون کامنتای پستای بعدی هم بسته خواهد بود و چون من کلاً با کامنت بسته نوشتن راحت‌ترم و آرامش بیشتری دارم و کلاً چون این جوری دوست دارم بنویسم، اگه وصیتی چیزی داشتین، از باز بودنِ درِ دیزی استفاده کنید و ذیل همین پست کامنت بذارید چون تا 25 بهمن که تولد وبلاگمه همچین فرصتی گیرتون نمیاد. باشد که این غنیمت را ارج نهید.

۹۳ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. امروز یه استاد 97 ساله به عنوان استاد مهمان اومده بود کلاسمون برامون از نحوه‌ی نگارش علمی و مقاله‌نویسی می‌گفت. خیلی ناز و گوگولی بود. خدا حفظش کنه. امید به زندگی من حتی نصف سن اون استادم نیست ینی!

1. پستِ محمدتقیِ پارسال یادتونه؟ پسرِ دوستم پروین... دو تا دیگه از دوستامم یهویی ناغافل مامان شدن و چهارمی هم تو راهه و وجه اشتراک این دوستان اینه که اولین دوستای شریفی من بودن. مثلاً یکیشون روز اول وقتی داشتیم می‌رفتیم اردوی ورودیا (مشهد) تو قطار کنارم نشسته بود و اسمشو پرسیدم و دوست شدیم باهم. و همه‌ی عکسایی که تو مشهد گرفتم رو اون برام گرفته بود. یکیشونم اولین هم‌گروهی یکی از درسای ترم اولم بود و اون ترم همه‌ی 18 واحدمون باهم مشترک بود. ترم اول، دویست تا ورودی رو چهل تا چهل تا تقسیم کرده بودن و تیمِ چهل تاییِ ما متشکل از چهار تا دختر و کلی پسر بود و این دخترا اولین موجوداتی بودن که باهاشون دوست شدم و حالا مامان شدن ^-^ 
یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/27

2. هفته‌ی پیش جلسه که تموم شد، آهنگر موقع رفتن گفت دوشنبه شبا قبل خواب خواهر برادرای کوچیک‌تونو بذارین جلوتون متن درسو (همون نامه‌های مولانا رو که برای دوستان و آشنایانش نوشته) با صدای بلند برای برادر خواهرای کوچیک‌تون بخونید و تمرین کنید که سر کلاس وقتی یهو همچین ناغافل میگم شما بخون، آماده باشید. می‌خواستم پاشم بگم داداچ، خواهر برادرای ما خودشون الان دانشجوئن. طفلِ چشم و گوش بسته که نیستن...
حالا اگه می‌گفت بچه‌هاتونو بذارین جلوتون یه چیزی... 
والا

3. خواب دیدم رفتم شریف و از مسئول کارگاه برق خواهش کردم اجازه بده نیم ساعت لحیم‌کاری کنم. گفتم دلم برای لحیم کردن مدار تنگ شده و مسئول کارگاه برقم قبول کرد و تمام مدتی که تو خواب هویه دستم بود داشتم فکر می‌کردم من کِی خودم مدارامو لحیم کردم اصن! که الان دلم هم تنگ شده... هویه به شدت سنگین بود. به شدت!!! انقدر سنگین که وقتی بیدار شدم دستم درد می‌کرد.
بشنویم: Dishab_Khabe_To_Ra_Didam


۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم (سه‌شنبه‌ها) یه درسی دارم به اسم متون ادب فارسی. احوال دل گداخته، اسم کتابیه که جناب آهنگر انتخاب کرده و این ترم برای ما و ورودیا تدریس می‌کنه. محتوای این کتاب، نامه‌های مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته و بعد از مرگش جمع‌آوری کردن و جناب آهنگر شرح و بسطش داده و ابیات و کلمات سختشو معنی کرده و هر جلسه بدون اینکه از قبل تعیین شده باشه، هر کدوممون بخشی از نامه‌ها رو با صدای بلند و رسا می‌خونیم و البته تا حالا قرعه به نام من نیافتاده خدا رو شکر!

و من از عُنفوان کودکی‌م از مولانا خوشم نمیومد. حالا دقیقاً دلیلشو نمی‌دونم، ولی یحتمل به این خاطر باشه که یه سری هم‌مدرسه‌ای داشتم که باهاشون تفاوت ایدئولوژیکی داشتم و اینا شیفته و عاشق سینه چاک و فداییِ مولانا بودن و خب این جوری شد که من هیچ وقت علی‌رغم اینکه غزلیات و مثنوی‌شو خوندم و شعراشو دوست دارم و برخی‌شو حفظ هم هستم، بازم نتونستم خودشو دوست داشته باشم.

جلسه‌ی پیش، استاد (نمی‌دونم چرا بهش نمیاد بگم استاد، علی ایُ حال! هر جا میگم استاد، منظورم دکتر حداده) گفت مولانا با اینکه سُنّی بوده، از نسل و نوادگان امام جواد هست و به اهل بیت ارادت فراوان داشته. بعدشم کلی از مولانا تعریف و تمجید کرد.

حالا نشستم دارم نامه‌هاشو می‌خونم و خودمو برای جلسه‌ی بعدی آماده می‌کنم که یه موقع اگه گفت من بخونم، درست و حسابی قرائت کنم و روی تلفظ غ و گ و ق هم کلی تمرین کردم و می‌تونم سه بار پشت سر هم بگم یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا! لامصب کمر آدم خم میشه زیر سنگینی این مصرع. تُرک نیستی، نمی‌دونی چی میگم!

حین مطالعه‌ی کتاب مذکور متوجه شدم مولانا که خیلی هم به اهل بیت ارادت داشته، هر جا نوشته نبی، به "صلی الله علیه و سلّم" اکتفا کرده و لفظِ "و آله" رو نیاورده. به عبارتی ایشون هر جا اسم پیامبرو آوردن، درودشونو فقط به پیامبر و نه خاندانش روانه کردن. بعد یه جای دیگه اومده نوشته عُمر رضی‌الله و فلان و بهمان.

خب اگه قرار باشه منی که دو ساله دارم با هم‌اتاقیای سُنّی مذهبم به صورت مسالمت‌آمیز زندگی می‌کنم و در راستای هدفِ والای وحدت اسلامی کوشش‌ها کرده‌ام، این نامه رو تو کلاس برای ملت بخونم، به تلافیِ "و آله" نگفتنِ مولانا عُمرو خالی می‌خونم و رضی الله رو نمیگم.

همون طور که گفتم محتوای این کتاب، نامه‌های مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته. موضوع نامه‌ها متفاوته. مثلاً یه نامه برای حاکم و سلطان نوشته، تو یه نامه شفاعتِ یکیو کرده، یا برای قرض کسی مهلت خواسته، یا خواسته یکیو با یکی آشتی بده و حتی برای یکی کار پیدا کنه. مثلاً یه جا مولانا به پسرش نامه نوشته که هوای زنتو که عروس مولانا و به عبارتی دخترِ دوستِ مولانا باشه رو بیشتر داشته باش. ظاهراً پسرش مردِ زندگی نبوده و دنبال رفیق بازی و دوست‌دختر و اینا بوده و عروس میاد به پدرشوهرش که مولانا باشه میگه این پسرت اصن به من توجه نمی‌کنه و مولانا هم یه نامه برای پسرش می‌نویسه که پسرم! خاطرِ ایشان را عزیزِ عزیز دار و هر روز را و هر شب را چون روز اول و شب اول فرض کن و فکر نکن حالا که گرفتیش دیگه خرت از پل گذشته و فکر آبروی منم باش که رفتم وساطت کردم و دخترِ همکارمو برات گرفتم. بعدش میگه پسرم یه وقت فکر نکنی زنت اومده اینا رو به من گفته هااااا! نه بابا جان! اینا تو خواب بهم وحی و الهام شده و خودم مکاشفه کردم فهمیدم تو با زنت مشکل داری و خواستم تذکر بدم فقط. 

شواهد نشون میده نه تنها مولانا که پسرشو اسکول فرض کرده و گفته تو خواب دیدم این قضیه رو، بلکه مامانِ هم‌اتاقیم نسیم هم یه بار داداشِ نسیمو اسکول فرض کرده بوده و بهش گفته بود تو خواب دیدم یه سری فرشته اومدن بهم گفتن دوست‌دختر داری و بهم الهام شد اسمش فلانه حتی!

این ترم (سه‌شنبه‌ها)1یه درس دیگه هم دارم به اسم تاریخ و فلسفه‌ی علم. تنها مزیت این درس اینه که تنها کارشناس مسائل فنی کلاسم و هر چی بگم، حرفم حجت‌ه و کسی حتی استاد هم مخالفت نمی‌کنه. مثلاً این هفته استاد لابه‌لای نُطق‌ش حجم هرم رو پرسید و منم با قیاس به حجم مخروط که یک سوم حجم استوانه است، گفتم ارتفاع هرم ضرب در قاعده تقسیم به سه. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، تا حالا تو عمرم به فرمول حجم هرم فکر نکرده بودم و یه چیزی پروندم و بعداً اومدم سرچ کردم و دیدم فرمولش همون بوده. تاریخ علم و هر چی که به تالس و فیثاغورث مربوطه رو با گوش جان درک می‌کنم؛ ولی هر چی بیشتر وارد مباحث فلسفی می‌شیم و هر چی بیشتر در مورد فلسفه می‌فهمم، بیشتر ازش بدم میاد، بیشتر ازش متنفر میشم و اگه تا یه ماه پیش، از فلسفه و مباحث فلسفی فقط بدم میومد، الان این قابلیت رو در خودم می‌بینم که خرخره‌ی هر چی فیلسوفه رو با دندونام بِجَوَم و با همین ناخنام چشاشو از کاسه دربیارم بذارم کف دستش. و پناه می‌برم به الکترومغناطیس از شرّ فلسفه. توبه می‌کنم از اینکه فکر می‌کردم هیچی منفورتر از الکترومغناطیس نیست. به همین سوی چراغ مودم قسم، بهشت نمی‌رم اگه افلاطون و سقراط و ارسطو اونجا باشن. بار خدایا! تا حالا همه جوره با هر چی که به فکرت رسیده آزمایشم کردی، ولی تو رو قسم میدم به ذات اقدست که منو با فیلسوف جماعت در نینداز و سرنوشتمو به سرنوشتشون گره نزن. آمین یا رب‌العالمین.

بعداًنوشت: در توصیفِ آشفتگی ذهنِ پریشانم همین بس که هفته‌ی دوم آبان و بعد از یک و نیم ماه از شروع ترم و حضور مستمر در همه‌ی کلاس‌ها بدون غیبت، تازه الان که داشتم تکلیفای یکی از درسامو انجام می‌دادم و بعد از نوشتن این پست متوجه شدم این تاریخ علمو دوشنبه‌ها دارم و همه‌ی دوشنبه‌هایی که سر کلاس درس مذکور نشستم فکر کردم سه‌شنبه است. تازه پایِ یه نوشته‌ای که باید اسم استاد رو هم می‌نوشتم، اسم کوچیک استاد همین درسو محمدامین نوشتم و شماره‌شم تو گوشی‌م دکتر محمدامین فلانی سیو کردم و الان دیدم اسمش امیرمحمده و من همه‌ی این یک و نیم ماه به چشمِ محمدامین می‌دیدمش. به نظرم دوشنبه هیچ فرقی با سه‌شنبه نداره. همون طور که محمدامین و امیرمحمد تفاوت چندانی باهم ندارن. اصن شاعر می‌فرماید:

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما چونانکه بایدند
نه بایدها

مثل همیشه آخر حرفم 
و حرف آخرم را با بغض می‌خورم

عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می‌کنم
باشد برای روز مبادا!

اما در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می‌داند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما چونانکه بایدند
نه بایدها

هر روز بی‌تو روز مباداست...

بعداًتر نوشت:

نامبرده، دوست چندین و چندون ساله است :|

۰۹ آبان ۹۵ ، ۰۸:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


دیدین وقتایی که بچه‌ها اسباب‌بازی‌شونو می‌برن میدن مامان و باباشون و میگن درستش کنن؟ صبح یکی از اعضای اتاق شیما اینا اومد و ازم خواست اینو براش درست کنم. گفت کادوی تولدشه و به نظرش خیلی پیچیده و ریاضی  و مهندسی‌طوره و بلد نیست! منم از خدا خواسته، درس و مشقو ول کردم و نشستم پای این تیر و تخته و بهش گفتم درستش می‌کنم و هر موقع تموم شد میارم برات. همین چند دیقه پیش تموم شد. ولی هنوز نفهمیدم دقیقاً کجاش ریاضی داشت :دی

جزو معدود بانوانی هستم که با خرید کردن و پاساژدرمانی حالم خوب نمیشه. بلکه با آشپزی، ساختن و خلق کردن چیزی و اثری! کلی انرژی می‌گیرم. الان من کلی انرژی دارم. با اینکه زیاد فکر می‌کنم و زیاد از مغزم کار می‌کشم، ولی کارِ یدی رو دوست دارم. کار یدی کاری است که با دستت بسازیش (کاردستی).

حالا اینایی که میگم چه ربطی به عنوان پست داره! به واقع هیچ ربطی. کلاً عناوین پستای من یه طرف، عکسا یه طرف، متن یه طرف، مقصود و منظورِ اصلی‌م هم یه طرف :دی! عارضم به حضور اَنوَرِ همه‌تون که امروز 7 آبانه. بچه که بودم، کتاب تاریخی زیاد می‌خوندم. لطفعلی‌خان زند رو هم از تو همین کتابا پیداش کردم. تو یکی از همین کتابا نوشته بود که پنج ربیع‌الثانی هزار و دویست و نه هجری قمری سلسله‌ی زندیه منقرض شد و آغامحمدخان قاجار، قاجاریه رو تاسیس کرد. منم نشستم حساب و کتاب کردم و دیدم 5 ربیع‌الثانیِ اون موقع میشه 7 آبان. سال اول کارشناسی، یه بار مامانم زنگ زده بود که داریم "تبریز در مه" رو می‌بینیم و جات خالی، آغامحمدخان داره اون پسره که دوستش داشتیو کور می‌کنه (منظورِ والده‌ی مکرمه از اون پسره که دوستش داشتی، لطفعلی‌خان، همون کهنه عشق من بود!)

برای اینکه برای خوانندگان قدیمی تکرار مکررات نشه، به این دو فقره لینک از فصول قبلی وبلاگم بسنده می‌کنم.

deathofstars.blogfa.com/1387/06 و deathofstars.blogfa.com/1389/08

عنوان: Sattar_Salam_ey_kohne_eshghe_man.mp3


غم‌نوشت: داشتم کامنتای یکی از همین لینکای قدیمی رو می‌خوندم و کامنتِ مریم (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. برای قسمت سوم پستم کامنت گذاشته بود: "یاد اون روزی افتادم که کله‌ی سحری با کلی وسایل به سوی اندرونی ترمینال حرکت می‌کردیم و همه‌ی ماشین‌های گذرنده برامون بوق می‌زدن". منم جواب داده بودم: "راننده اتوبوس ما رو بیرون ترمینال پیاده کرد و باباهای گرامی هم توی ترمینال منتظر بودن". 

اولین باری که می‌خواستم برم خونه با مریم رفتم. بابای من و بابای مریم توی ترمینال منتظرمون بودن و داشتن باهم حرف می‌زدن. وقتی رسیدیم تبریز، راننده ما رو بیرونِ ترمینال پیاده کرد و مجبور شدیم کلی راهو پیاده برگردیم ترمینال و کلی ماشین برامون بوق بوق می‌کردن. اولین و آخرین باری بود که بابای مریمو می‌دیدم... چند روز بعدِ اون روز مامان و بابای مریم وقتی داشتن میومدن تهران که مریمو ببینن تصادف کردن و...

۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

961- دل بی‌دل بی‌صدا تو مقتلش جون می‌کنه

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ب.ظ

1. دیروز 3 تا 5 اولین جلسه‌ی کلاس تدبّر تشکیل شد. کلاسش مثل بقیه‌ی کلاسا میز و صندلی داشت، ولی موکتم داشت و باید کفشاتو درمی‌آوردی می‌رفتی تو. برادرا و خواهرا دو تا کلاس جدا بودن. برای اونایی که حوزه قبول شده بودن دومین جلسه بود و برای من و یه چند نفر مصاحبه‌ردّیِ دیگه جلسه‌ی اول بود. تمام مدتی که استاد داشت سوره‌ی مُزمّل و صف رو تحلیل می‌کرد، بنده پاستیل و رنگارنگ می‌خوردم و ساعتو نگاه می‌کردم و پس کی تموم میشه‌ی خاصی تو نگاهم بود. نماز ظهرمو نخونده بودم و استاد بنا داشت ما رو تا پنج و نیم نگه داره. وقت غروب، پنج و ربع بود و خب خیلی زشته آدم تو مسجد باشه و نمازش قضا شه. پنج و پنج دیقه بلند شدم رفتم بیرون یه گوشه گیر آوردم خوندم و برگشتم.

کلاس که تموم شد، موقع حضور و غیاب اسم من اون آخرای لیست بود و وقتی حضور و غیاب‌کننده دید پس کی به اسم من می‌رسه‌ی خاصی تو نگاهمه جلوی اسمم تیک زد و گفت برو. و من به واقع داشتم شاخ درمی‌آوردم که این منو از کجا شناخت وقتی لام تا کام تو کلاس حرف نزده بودم؟! دم در که داشتم کفشامو می‌پوشیدم یکیشون اومد سمت من و گفت نسرین جان برگه‌ی تعهد و ثبت نام رو امضا کردی؟ و اینجا بود که یه شاخ دیگه کنار اون شاخ قبلی درومد که "نسرین جان؟" چرا تو انقدر معروفی آخه؟!

2. تنهایی ینی تو ایستگاه مترو یه آشنا ببینی و با اینکه عجله داری وایستی و صبر کنی دور شه

3. چند وقته دارم سیگنال low battery می‌دم... سه شنبه صبح تو مترو، میدون ولیعصر، حس کردم دارم خاموش می‌شم. نه دلم می‌خواست سوار شم و نه به این فکر می‌کردم که کلاسم داره دیر میشه و نه دلم می‌خواست برگردم خوابگاه و نه هیچی... هیچی دلم نمی‌خواست... واقعاً داشتم خاموش می‌شدم. 

5. سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. شبا هفت هشت نهایتاً 9 می‌خوابم و سه شنبه صبح به زور رفتم نشستم سر کلاس. یه کم هم دیر رسیدم. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل می‌آوردن. ولی برای من نمی‌آوردن. تبعیض تا به کی؟!!!

6. دیشب زیارت عاشورا نخوندم و از وقتی خوابیدم تا صبح خوابِ زیارت عاشورا می‌دیدم. یه خواب دیگه هم دیدم. خواب دیدم برای هولدن کامنت گذاشتم (محتوای کامنت یادم نیست) ولی دعوامون شد و پشیمون بودم از اینکه کامنت گذاشتم. چند وقت پیش یه درگیری لفظی پیش اومد و از اون موقع نه می‌خونمش نه کامنت می‌ذارم :|

7. چند وقته تو جاهای مختلف و بی‌ربط به هم، این آیه به پستم می‌خوره: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِین پس دعاى او را برآورده کردیم و او را از اندوه رهانیدیم و مؤمنان را نیز چنین نجات مى‌دهیم...

4. دیروز وقتی داشتیم روی آیه‌ی بیستم تدبر می‌کردیم فهمیدم قرض و مقراض از یه ریشه‌ن. مقراض به زبان عربی ینی قیچی؛ ینی چیزی که می‌بره. قرض دادن ینی از یه چیزی ببری و دل بکنی و بدیش به کسی. وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا... استاد گفت این قرض، همیشه قرض مادی نیست... 
تا حالا کسی یا چیزی رو به خدا قرض دادین؟

بشنویم: بال پروازت با پوتک عقلت می‌شکنه، دل بی‌دل بی‌صدا تو مقتلش جون می‌کنه، روزی چند بار قتل حسم کار هر روز منه، این یه حس تازه نیست این حال هر روز منه


صبحانه‌ی امروز: (طرز تهیه‌شو قبلاً تو پست 341 گفته بودم)

۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

960- به بی‌خَه‌می بِژی به بی‌خَه‌می بِمرَه

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ

1. داشتم روی یه گوشه از جزوه‌ام نقوشِ اسلیمی و طرح بتّه جقّه می‌کشیدم و
استاد شماره‌ی11: ... (نشنیدم چی گفت)
همه‌ی کلاس ساکت شدن
سرمو بلند کردم دیدم استاد و بچه‌ها دارن منو نگاه می‌کنن 
استاد: زبان ترکی هم این شکلیه؟
یه نگاه به استاد و یه نگاه به تخته کردم ببینم قضیه چیه و چی چه شکلیه
استاد: انگلیسی که این جوری نیست...
من: آره ترکی هم همین شکلیه (و به واقع نمی‌دونستم دقیقاً دارن در مورد چی صحبت می‌کنن)
استاد: یه مثال میشه از ترکی بزنید؟
دوباره یه نگاه به تخته کردم و 
من: همین مثالای فارسی رو می‌تونیم به ترکی ترجمه کنیم که بشه اون شکلی
و کماکان نمی‌دونستم چه شکلی!

2. همیشه با یه لیوان نسکافه میرم می‌شینم سر کلاس و همین جوری که استاد داره درس میده، منم قُلپ قُلپ کافئین به خودم تزریق می‌کنم. امروز بعدِ سه تا کلاس دو ساعته نایی برام نمونده بود. کلاس که تموم شد استاد گفت کسی سوالی نداره؟ دستمو بلند کردم یه چیزی بپرسم و ملت ساکت شدن و استاد برگشت سمت من و تا گفت بله بفرمایید یادم رفت چی می‌خواستم بپرسم... و شاعر می‌فرماید: خودکار توی فنجان، قاشق به روی کاغذ... زیبایی‌ات حواس مرا پرت می‌کند.

3. دقت کردین برای جلسه‌ی سوم، پست احوال دل گداخته نداشتیم؟ هفته‌ی پیش جاتون خالی! باید می‌بودید و می‌دیدید و اصن با فایلِ صوتی نمی‌تونستم مفهومو برسونم. داستان از این قرار بود که آهنگر خواست یه حکایت تعریف کنه و حکایت از این قرار بود که: شخصی به شیخ مراجعه کرده و دست خود را تکان داده و سوال کرد: یا شیخ! این عمل از نظر اسلام حرام است؟ شیخ پاسخ داد خیر جانم. او دست دیگرش را تکان داد و گفت این عمل اشکالی دارد؟ و همان پاسخ را شنید. کمرش را تکان داد و همان پاسخ را شنید. سر و گردنش را تکان داد و سوال کرد این حرکت از نظر اسلام اشکالی دارد؟ باز هم شیخ پاسخ داد خیر اشکالی ندارد جانم. طرف در آخر کار شروع کرد به رقصیدن و گفت: پس چرا این عمل که ترکیبی از همان اعمال است را می‌گویند اشکال دارد؟ شیخ گفت: مفردات و تجزیه‌ات خوب است ولی مرده شور، ترکیب تو ببرد. 
حالا تصور بفرمایید جناب آهنگر همین حکایت را به صورت تصویری تعریف می‌کرد!
اون میانترمم که هفته‌ی دوم ازمون گرفتو، 18 شدم.

4. میگن عشق آدمو کور و کر می‌کنه. راست میگن. من قبلاً وقتی می‌شنیدم یکی سیگاریه از چِشَم می‌افتاد و ازش بدم میومد. امروز استاد (حالا مهم نیست کدوم استاد) کلاسو مثل همیشه طولش داد و بعد کلاس خانم میم. گفت چرا انقدر طولش داد؟ اصن چه جوری تونست دو ساعت بدون سیگار دووم بیاره! گفتم مگه دکتر سیگاریه؟ گفت از اون سیگاریاس که وسط جلسه هی میره بیرون یه نخ می‌زنه برمی‌گرده. حالا واکنش من چی بود؟ هیچی! عزمم رو جزم کردم این سری که میرم اتاقش بیشتر دقت کنم ببینم اسم سیگارش چیه و عاشق سیگارشم بشم حتی! 
وقتی کسیو دوست داری دیگه عیباشو نمی‌بینی و نمی‌دونم خوبه یا بد. 

و شاعر دوباره می‌فرماید:
ز کدام رَه رسیدی؟ 
ز کدام در گذشتی؟ 
که ندیده، 
دیده 
ناگَه 
به درون دل فِتادی...

5. از حوزه یه همچون ایمیلی فرستادن و تنها پاسخی که به ذهنم می‌رسید در جواب این ایمیل ارسال کنم این بود که گَه مرا پس می‌زنی گَه باز پیشم می‌کشی! آنچه دستت داده‌ام نامش دل است افسار نه! و در ادامه بگم مرنجان دلم را که این مرغ وحشی، ز بامی که برخاست، مشکل نشیند و این سه بیتو ضمیمه‌ی ایمیلم کنم:
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

ولی یه کم فکر کردم و نام و نام خانوادگی و کد ملی‌مو فرستادم براشون. تازه قرآنو بدون معنی هم می‌فهمم و تازه عربیِ ارشدو که کل کلاس ازش می‌نالیدن، نخونده رفتم بیست شدم و ترجمه‌ی عربی برام آبِ خوردنه و دقیقاً نمی‌دونم انگیزه‌م از شرکت در کلاسِ ترجمه و مفاهیم قرآن چیه!

۰۴ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

959- دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۰۴ ق.ظ

بخوابی و در یک صبح دل‌انگیز پاییزی بیدار شی و با خودت زمزمه کنی ای آدمک کوکی، صبح شد که بیدار شی، مثل همه‌ی عمرت، تکرار شی و تکرار شی... شب‌هات مثل روزاته، روزات همگی تکرار، از دست همه سیری، از دست خودت بیزار... بیدار شی و طبق عادت مألوف با یه چشم باز و یه چشم بسته گوشی‌تو چک کنی و ببینی هیچ پیغامی و هیچ کامنتی نداری. دلت بگیره و با خودت فکر کنی اگه کامنتا رو نمی‌بستم و پریشب از رادیو لفت نمی‌دادم، الان چند تا پیام نخونده داشتم؟ دلت برای کُلتِ گروه تنگ بشه و یاد وقت‌هایی بیافتی که بیدار می‌شدی و 587 پیام نخونده از گروه داشتی. یکی یکی می‌خوندی و غلط‌های املایی آقا گل رو پیدا می‌کردی و هر جا صحبتِ بازخوردِ خوبِ مخاطب بود، ریپلای می‌کردی "به برکت قدوم شباهنگ بوده که رادیو رونق گرفته". دلت بگیره و با خودت فکر کنی ینی از دیشب تا حالا چند تا غلط املایی تو گروه تایپ شده؟ یاد وقتایی بیافتی که نفیسه بگه "این همه پیام نخونده؟!" و دلت برای گروه تنگ بشه. یاد وقتایی که  محسن بخواد یه نفر این همه مکالمه رو خلاصه کنه و خلاصه کنی و یکی بیاد بپرسه "بچه‌ها جریان چیه" و آقا گل بگه: "سرعت عبور الکترون‌ها در یک جسم رسانا را جریان گویند" و دلت برای گروه تنگ بشه. یاد وقتایی که وبلاگ‌ها رو یکی یکی بخونی و سوژه‌ها رو بفرستی کانال و سارا و دکتر سین براشون خبر بنویسن و هی ندا و سوسن و صبا رو مِنشن کنی که "بیاید رای بدید به خبرا" و دلت برای گروه تنگ بشه. نفیسه اعتراض کنه "فلانی هفته‌ی قبل سوژه شده و سوژه‌اش نکنیم دیگه". ثریا بگه "دوستان! هر بلاگر را هر چند وقت یک بار سوژه کنید" و ریپلای کنی که "ثریا؟ هر چند وقت یک بار ینی دقیقاً چند وقت یک بار؟" و سارا جواب بده "هشت هفته یک بار، که مضرب 4 هم هست" و دلت برای گروه تنگ بشه. دلت تنگ بشه برای وقتایی که سربه‌سر حنانه و مسعود می‌ذاشتی و می‌گفتی "اگه خبرا رو به موقع نخونید، می‌دیم نرم‌افزار تبدیل نوشتار به گفتار بخونه". و دلت برای گروه تنگ بشه.

بلاگر است دیگر. گاهی دلش می‌خواهد کامنت‌هایش را ببندد و یک شب تصمیم می‌گیرد برود از گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی‌اش لفت بدهد. نگاهی به لیست می‌اندازد و می‌بیند ماه‌هاست با کسانی که 242 عکس و 28 ویدئو و 46 فایل و 15 ویس و 215 لینک شیر کرده، دیالوگی نداشته و رفته‌اند تهِ لیست مکالمات. دوباره نگاهی به لیست می‌کند و یکی یکی برای آن‌هایی که همین دیروز و پریروز و هر روز باهم صحبت می‌کنند پیام می‌فرستد که فلانی؟ می‌شود چند ماه برایم چیزی نفرستی و تنهایم بگذاری؟ 
از دست همه سیری، از دست خودت بیزار...

بشنویم: بازآ ببین در حیرتم، بشکن سکوت خلوتم، چون لاله‌ی تنها ببین، بر چهره داغ حسرتم، ای روی تو آیینه‌ام عشقت غم دیرینه‌ام، بازآ چو گل در این بهار، سر را بنه بر سینه‌ام

۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

958- نرسد به دست آقای پ.

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ب.ظ

دیشب آقای پ. تماس گرفته بود و سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگ‌نویسی می‌پرسید. 

سال آخر کارشناسی، بعد از کنکور ارشد، چهل پنجاه نفر اولو دعوت کردن برای مصاحبه. من دیر رسیدم و تو اتاق انتظار جا برای نشستن نبود و من و چند نفرو فرستادن بشینم دفتر آقای آهنگر دادگر. اون چند ساعتی که منتظر بودم، داشتم پست می‌ذاشتم و خیلیاتون پستِ روز مصاحبه‌ی ارشدم رو خوندید (پست 75). تو اون پست از دختر و پسر اصفهانی که کنارم نشسته بودن نوشتم و از آقای ق. و ط. و آدمای جدیدی که داشتم باهاشون آشنا می‌شدم. بعداً فهمیدم اون دختر اصفهانیه عاطفه است و پسره، آقای پ. و دقیقاً ما پنج شش نفری که جا برامون نبود بشینیم، قبول شدیم.

اون موقع هنوز فصل سوم وبلاگمو شروع نکرده بودم و تورنادو بودم. تورنادو یه دختر شرّ و شیطون بود که تو همون برخورد اول، روز مصاحبه، وقتی حتی نمی‌دونست که کیا قراره از مصاحبه قبول شن، یه برگه داد دست آقای پ. و گفت میشه شماره‌تونو داشته باشم؟ حتی بعدتر که نتایج اومد، روز اول ترم اول ارشد، برگشتم بهش گفتم شما چه قدر منو یاد هم‌کلاسی دوران کارشناسی‌م می‌ندازید. بهش گفتم وبلاگ دارم و توش خاطره‌هامو می‌نویسم. گفتم جزوه نوشتن‌تون، خط‌تون، مدل درس خوندن و بیاید قبل از امتحان نکاتو مرور کنیم گفتن‌تون، حتی لهجه‌ی اصفهانی‌تون منو یاد هم‌کلاسی‌م می‌ندازه. گفتم اون هم‌کلاسی‌م یکی از کاراکترای وبلاگم بود و قراره فصل جدید رو با کاراکترهای جدید شروع کنم. 

اون روز فکر می‌کردم آقای پ.، ارشیای دوم وبلاگمه. یه کاراکتر جدید که فکر می‌کردم آدرس وبلاگمو می‌دم بهش و میشه ماکسیمم تگِ این فصل. اما زهی خیال باطل که من حالا دارم وبلاگمو از هم‌کلاسیام پنهان می‌کنم. زهی خیال باطل که من دیگه اون دختر شرّ و شیطون دو سال پیش نیستم. زهی خیال باطل که یه حصار کشیدم دور خودم و سایه‌ی هر کی داره بهم نزدیک میشه رو با تیر می‌زنم.

دیشب آقای پ. تماس گرفته بود که سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگ‌نویسی بپرسه. چند وقت پیش هم بعد از کلاس، بحث وبلاگ رو پیش کشید و از فضای بلاگستان و سرویس‌های ارائه دهنده پرسید. با تمام قوا سعی کردم منحرفش کنم. گفتم این روزا اصن کسی وبلاگ نمی‌نویسه، اصن کی وبلاگ می‌خونه، گفتم کانال تلگرامی بهترین ایده است، گفتم اصن فضای بلاگستان مناسب ایشون و در شأن ایشون نیست و اصن بعد اتفاقی که برای بلاگفا افتاد همه انگیزه‌شونو از دست دادن و الان همه‌ی بلاگرا یه مشت بچه مدرسه‌این و وقتی دیدم مصممه که حتماً وبلاگ داشته باشه، شروع کردم به تعریف و تمجید از بلاگفا و بلاگ‌اسکای و تا جایی که در توانم بود سعی کردم به بیان فکر نکنه. وقتی تعداد کاربرا و امکانات این سرویس‌ها رو  می‌پرسید اسم بیان از دهنم پرید بیرون و خب  راستش دلم نمی‌خواست فردا پس فردا وقتی دارم لیست دنبال‌کنندگانم رو چک می‌کنم ببینم آقای پ. هم داره دنبالم می‌کنه. 

حالا پیام داده که وبلاگ ساختم. آدرسشو نپرسیدم و حتی نپرسیدم بلاگفا یا بیان یا چی؟ حتی تبریک هم نگفتم. حتی هیچی نگفتم.

اینا بچه‌های منن:

وقتی تو آشپزخونه داشتم ناهار درست می‌کردم رفتن سر وقتِ لپ‌تاپ من و باباشون و آدرس وبلاگمو پیدا کردن و یواشکی دارن پستامو می‌خونن (اون سفیده لپ‌تاپ منه، مشکیه لپ‌تاپ مراده)



کامنت گذاشتن حق مسلم خواننده است؛ ببخشید که این حق رو ازتون گرفتم. یه مدت به خلوت نیاز دارم. دلتنگم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

957- ایدئولوژی‌های شکست‌خورده‌ی من (1)

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ

ایدئولوژی به مجموعه‌ای از باورها و ایده‌ها گفته می‌شود که به عنوان مرجعِ توجیهِ اعمال، رفتار و انتظاراتِ افراد عمل می‌کند.

یه تفکری هست موسوم به همه یا هیچ (All or Nothing) که خوب یا بد، درست یا نادرست، از کمال‌طلبی‌م نشئت می‌گیره و من همیشه بهش پایبند بودم. مثال ملموس‌ش اینه که همه‌ی موجودی‌مو منتقل می‌کنم به یکی از حسابام و همه‌ی کارتای شناسایی و پول نقدمو می‌ذارم تو یه کیف. ملت همیشه میگن پولاتو تقسیم کن که اگه دستگاه، کارتتو خورد، اگه جیبتو زدن یا اگه این کیفت گم شد، تو "اون یکی" کیفت، تو "اون یکی" جیبت، تو "اون یکی" کارتت یه چیزی داشته باشی، ولی گوشم به این حرف‌ها بدهکار نیست؛ چون "اون یکی" برای من یه مفهوم تعریف نشده است. همه‌ی کتابای من باید یه جا باشه، همه‌ی لباسای من باید یه جا باشه، همه‌ی پولای من باید یه جا باشه و همه‌ی پستای من باید تو یه وبلاگ باشه و سیم‌کارت باید یه دونه باشه و ایمیل باید یه دونه باشه و اصن خدا یکی، عشق هم یکی! تعدّد تمرکزمو به هم می‌ریزه!!!

نتیجه‌ی این طرز تفکر این بود که من یه اکانت فیس‌بوک داشتم که هم معلمام فرندم بودن، هم هم‌کلاسیام، هم هم‌دانشگاهیام، هم دوستای وبلاگی و هم فامیل و اقوام. هم حتی کسی که فقط چند ساعت باهم تو یه کوپه بودیم. یه شماره موبایل داشتم که هم هم‌دانشگاهیام داشتنش، هم اساتید، هم دوستای وبلاگی، هم خانواده و هم پیک موتوری و آژانس سر کوچه. من یه وبلاگ داشتم که آدرسشو هم خانواده داشتن، هم معلما، هم هم‌کلاسیا، هم در و همسایه، هم حتی نوه‌ی پسرعمه‌ی پدربزرگ و هم شماها.

با این توجیه که آدمِ دو رو و هزارچهره‌ای نیستم، به راحتی با این موضوع کنار اومده بودم که همه‌ی افرادی که باهاشون در ارتباطم یه جا باشن؛ در کنار هم. مثلِ موجودی حساب بانکیم، مثل کارتای شناساییم و مثل کتابام. همه باید یه جا بودن. به عنوان مثال، توجه شما رو جلب می‌کنم به یکی از پستای فیس بوکم با این ملاحظه که من هیچ دغدغه‌ای نداشتم که اساتید، فوامیل (جمعِ مکسر فامیل!) و حتی خوانندگان وبلاگم، اون پست و کامنت‌ها رو بخونن (پست، کامنتِ 1، کامنتِ 2)

پایه‌های این ایدئولوژی دو سال پیش لرزید و با دی‌اکتیو کردن فیس‌بوکم سست شد و دیشب با دیلیت کردنِ اکانت اینستاگرامم این ایدئولوژی شکست خورد. دیشب اکانتمو حذف کردم که یه مشت اسم رو حذف کرده باشم. یک مشت آدم در حدِ یه اسم و نه بیشتر. حذفشون کردم؛ همون طور که پیش از این از ذهنم و قلبم دور ریخته بودم. آدمایی که مدت‌هاست قلباً دیگه دوستم نیستن، دوستشون ندارم و اسمشون تو لیست فرندها! داشت سنگینی می‌کرد.

هزینه‌ی "همه یه جا باشن" این بود که برخی پاشونو از گلیم‌شون درازتر کردن و از کانال ارتباطی‌شون سوء استفاده کردن. مثلاً غریبه‌ای، به خانواده‌ام پیام می‌داد، فامیل، روابط دوستانه‌ی منو تحلیل می‌کرد، یه غریبه روابطِ خانوادگی‌مو و یه دوست وبلاگی، شخصیتمو! هر کسی به خودش اجازه می‌داد هر جوری که داره می‌بینه، منو قضاوت کنه و من کم‌کم دچار خودسانسوری می‌شدم. 

باید برای هر گروهی (دوست، فامیل، غریبه و...) حریمی مشخص می‌کردم و نکرده بودم. هیچ کس سر جای خودش نبود. باید برای یه عده خطوط قرمزی می‌کشیدم که آقا! جای تو اینجا نیست؛ ولی نکشیده بودم. حالا نشستم و دارم فکر می‌کنم که اصن وجهی نداره آدم هر کیو که می‌شناسه ادد کنه تو لیست دوستاش.

اکانت جدیدی برای اینستا ساختم مخصوص اقوام و فامیل. این وبلاگ هم برای دوستان وبلاگی و تعداد معدودی دوست حقیقی که ازشون دورم و لابد هنوز براشون مهم‌م که اینجا رو می‌خونن. اینکه چرا اینجا رو می‌خونن، دلیلش به خودشون مربوطه. اینکه چرا شماها هم دارید می‌خونید بازم دلیلش به خودتون مربوطه.


What doesn't kill you makes you stronger؛ میگن زخمی که نکشتت قوی‌ترت می‌کنه. 

منکرِ دردی که کشیدم و می‌کشم نیستم؛ ولی احساس می‌کنم دارم قوی‌تر میشم.

۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

956- آخرین نقطه‌ی دنیا، تو جهان من همین جاست

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ب.ظ


+ اونجا هر چی تلاش کردم با اکانت نتِ شریف این پستو بذارم نشد. فکر کنم بالاخره بعد یه سال، اکانتمو غیرفعال کردن. یحتمل خوانندگان وبلاگم رفتن لو دادن منو. ولی خدایی این یه سال چرا نتمو قطع نمی‌کردن؟

+ خره آخر هفته تولدشه. رشته‌ش هوافضاست و عشق هواپیما و آسمون [عکس دیوار اتاقمون]. پریشب که شیما اینا اومده بودن برای چایی، قرار شد شیما گوشی نسیمو به یه بهانه‌ای بگیره و حواسشو پرت کنه و گوشیو بده به هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و اونم یواشکی یه چند تا عکسو از گوشی نسیم برداره بفرسته گوشی خودش و بعدش عکسا رو برسونه دست من و یه طرحی بزنم روی لیوان و نسیمو از بی‌لیوانی نجات بدم. باشد که این یکیو گم نکنه.

+ صبح کیفمو عوض کردم و کارت ملی و دانشجویی‌م موند تو اون یکی کیفم. ولی کارت مترو همرام بود و اسم و شماره شناسنامه‌ام رو کارت متروم هست. به نگهبان دانشگاه گفتم فارغ‌التحصیلم و اگه لازمه شماره دانشجویی‌مو بگم سرچ کنن و با کارت متروم تطبیق بدن. گفت لازم نیست. موقع تحویل سفارشم به مسئولِ عکس پرینت هم کارت مترومو نشون دادم.

+ امروز اون جاهایی که آشنا می‌دیدم و مسیرمو خم و راست می‌کردم و حرکات مارپیچی می‌زدم که برخورد نکنم باهاشون یه طرف، اون جاها که تو چشمای طرف نگاه می‌کردم و با سکوتی سرد بی هیچ سلام و لبخندی به طی طریقم ادامه می‌دادم هم یه طرف. رسماً رد دادم!

+ دلِ زارم فغان کم کن Fereydoon_Farrokhzad_Deleh_Zaram.mp3

۴۴ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

955- سیر و گیتار و سیاست

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

تاریخ و فلسفه‌ی علم می‌گفت

بعد از اینکه خسوف و کسوف و قوانین نیوتن و شتاب جاذبه و قضیه‌ی تالس و فیثاغورسو توضیح داد پرسید:

اینجا کسی چیزی از ساز و موسیقی می‌دونه؟

آقای پ. گفت تنبک می‌زنم

استاد گفت نه منظورم ساز زهی بود

می‌خواست طول موج و بسامدو توضیح بده

سرمو انداختم پایین و یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "هر موقع از گیتارت خسته شدی دورش ننداز بیار من خودم نصف قیمت ازت می‌خرم"، یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "ول نمی‌کنی این ساز رو ها! وگرنه من می‌دونم و تو!!! ساز به این خوبی! یادت باشه اولش سخته، زودی یاد می‌گیری، پشتکار یادت نره". یاد روزی که یکی اسم گیتارمو گیتورنادو گذاشت. یاد روزی که یکی گفت "تشابه‌ها زیاده، از کویر و شکلات و کتاب و فیلم گرفته تا ریاضیات و ادبیات و حتی اِلِکمِغ. هرچند تفاوت‌ها هم هست؛ مثل سیر و گیتار و سیاست و سطح رفاه..."



راستی! الان این یکی‌ها کجان؟ چی کار می‌کنن؟

۲۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

هم‌اتاقیام پارچ آب ندارن و بطری هم ندارن و آبو توی کاسه و قابلمه می‌ذارن تو یخچال و موقع خوردن می‌ریزن تو لیوان. هفته‌ای یه بار قاشقاشونو گم می‌کنن و هیچ وقت قاشق ندارن. همیشه دستگیره‌هایی که باهاش ظرف داغ برمی‌دارنو می‌سوزونن یا گم می‌کنن و امشبم لیوان ندارن.

2.

مامان یه سری ظرف که از چشش افتاده بودو گذاشته بود دم در که سر به نیستشون کنه. 
این سری که رفتم خونه دیدم ظرفا هنوز تو راه‌پله است و گفتم پارچ و این قاشقا رو بده ببرم برای هم‌اتاقیام. الان هم‌اتاقیام از شدت ذوق در پوست خودشون گنجیده نمیشن و هر پنج دقیقه یه بار میگن خدا خیرت بده و هی دارن آب می‌خورن. 
یه سری پارچه هم آوردم دادم نسیم بدوزه دستگیره درست کنه.

3.

سال تحصیلی که شروع میشه، ملت میرن کتاب و دفتر و خودکار می‌خرن و من قابلمه و ماهیتابه و کتری و وسایل آشپزخونه برای خوابگاه. و هیچ وقت اینایی که ظرفای درب و داغون خونه رو با این طرز تفکر که اینجا موقتیه میارن خوابگاه درک نکردم. با محاسباتی که انجام دادم، یک چهارم عمرم رو خوابگاه بودم و مگه ما چند سال قراره عمر کنیم که ظرف و لباسای خوب رو از خودمون دریغ کنیم؟

4.

به نظر من دمپایی، کتری، فندک آشپزخونه، دستگیره‌ی قابلمه، اسکاچ ظرفشویی، قابلمه، ماهیتابه، قاشق، کارد، چنگال، بشقاب، لیوان ، اتو و حتی مُهر! وسایل شخصی محسوب میشن. دقیقاً مثل مسواک و حوله! برای همین، هیچ وسیله‌ی مشترکی با هم‌اتاقیام ندارم و هیچ وقتم از کسی چیزی نمی‌گیرم.
من وقتی دارم در مورد خوابگاه می‌نویسم، در مورد خوابگاه می‌نویسم نه در مورد عادات و اخلاقیاتم در زندگی مشترک. در این مورد بیشتر از این نمی‌خوام توضیح بدم؛ چون باعث سوء تعبیر میشه و حمل بر وسواسی بودنِ من میشه. مورد داشتیم، مورد که چه عرض کنم، مواردی داشتیم که طرف اومده گفته خانم فلانی، بر اساس فلان پست که فرمودید خمیردندونمم باید جدا باشه یا فلان پست که فرمودید کسی میوه پوست بکنه نمی‌خورید، آیا فلان و بهمان...

5.

پنجمین واگن، اولین کوپه. از اونجایی که به دلایلی خانواده همرام نیومده بودن، کسی نبود که براش دست تکون بدم و خدافظی کنم و شر شر اشک بریزم و فین فینِ دماغمو پاک کنم و  عین بچه‌ی آدم رفتم کوپه‌‌مو پیدا کردم و نشستم. اولین کوپه، صندلی شماره‌ی 4.

اول مامان زنگ زد و ضمن آرزوی سفری خوش، اذعان کرد: "خدا کنه هم‌کوپه‌ایات خانوم باشن". بعدشم عمه جون طی تماسی تلفنی اظهار داشت: "خدا کنه هم‌کوپه‌ایات آقا نباشن". و من بعد از شش سال قطارسواری، هنوز نتونستم مفهوم کوپه‌ی خواهران رو برای خانواده‌ام تبیین کنم و بندگان خدا همیشه نگران هم‌کوپه‌های من هستن.

تا یکی دو ایستگاه بعدِ تبریز تنها بودم و خوشحال از اینکه هر چهار تا تخت مال خودمه و برای اولین بار می‌تونم روی تخت پایین بخوابم. همیشه هم قطارام یا پیر و از کار افتاده‌ن و درد پا و درد کمر دارن، یا پا به ماهن و نمی‌تونن خودشونو تکون بدن، چه برسه به اینکه برن بالا. ولی این بار بخت با من یار بود و نه تنها یه تخت، بلکه هر دو تخت پایین مال خودم بودن.

البته زهی خیال باطل!

یکی دو ایستگاه بعد سه تا پیرزن با 9 تا ساک سوار قطار شدن و آه از نهادم برخاست و مظلومانه و مذبوحانه داشتم پله‌های نردبونو طی می‌کردم برم بالا که خانم شماره‌ی 1 گفت قربون دستت، این ساکای مارم بذار رو تخت بالایی. خانم شماره‌ی 2 گفت من رو زمین می‌خوابم و ما نمیایم بالا و یه بسته پفک بهم داد و علی‌رغم "نه مرسی" گفتنای من گفت بگیر بخور بابا! منم گرفتم. بعدش یه بسته های‌بای داد و تشکر کردم و از وی اصرار و از من انکار و بالاخره اینم گرفتم. خانم شماره‌ی 3 چند تا چیز! شبیهِ سنجد بهم داد و گفت بیا بخور عناب‌ه و من با شنیدن اسم عناب یاد یه جوکی افتادم که خب در شان این مجلس نیست اینجا تعریف کنم. ظاهراً یه ارتباطی به فرهنگستان و معادل فارسی یه چیزی داره این کلمه... که بگذریم.

خانم شماره‌ی 1 خواهر شوهر خانم شماره‌ی 3 بود و خانم شماره‌ی 2، اسمش نسرین بود. و من چه قدر بدم میاد یکی هم‌اسم من باشه. دوست دارم اسمم فقط مال خودم باشه و خدا رو صد هزار مرتبه شکر نه تو مدرسه‌مون و نه ورودیای برق و نه سال بالایی و نه سال پایینی نسرین نداشتیم. البته توی طالع‌بینیم نوشته قراره یه خواهر شوهر یا جاری به اسم نسرین داشته باشم. شایدم مراد سرم یه هوو بیاره به اسم نسرین.

من داشتم ساک‌های خانوما رو یکی یکی می‌ذاشتم اون بالا و خانم شماره‌ی 2 که اسمش نسرین بود یهو به صورت خودجوش شروع کرد از کمالات پسرش گفتن! ظاهراً پسر بزرگه متاهل بود و کوچیکه که 18 سالش بود سال اول رشته‌ی نمی‌دونم چی چی بود. چون گوش نمی‌کردم یادم نموند رشته‌ش چی بود. همین تو خاطرم موند که پسرش غذای خوابگاه و دانشگاهو نمی‌خوره و مامانش براش خونه گرفته که نره خوابگاه. کدوم شهر و کدوم دانشگاهم یادم نموند. خانومه داشت از غذاهایی که پسرش دوست داشت می‌گفت و من داشتم به طالع‌بینی‌م فکر می‌کردم. به اینکه علاوه بر خواهرشوهر و جاری و هوو، ممکنه مادرشوهر آدمم اسمش نسرین باشه. پرسید چند سالته و با این سوال رشته‌ی افکارم پاره شد. گفتم ارشدم. خانم شماره‌ی 3 گفت وااااااااااااا، بهت میومد نهم باشی. (نهم ینی اول دبیرستان!) و با تبیین و شفاف‌سازی سنّم، موضوع بحث عوض شد. چون یه دختر 24 ساله به درد پسر 18 ساله نمی‌خوره.

پرسیدن اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران و منم گفتم اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران. پرسیدن آیا اونجا فامیل هم دارین یا نه و منم گفتم اونجا فامیل هم داریم یا نه. خانم شماره‌ی 3 تلگرامشو باز کرد و پرسید تو هم تلگرام داری یا نه و منم گفتم من هم تلگرام دارم یا نه. خانم شماره‌ی 3 برام لقمه‌ی کتلت درست کرد و خیار و گوجه هم توش گذاشت. منم بدم میاد کسی برام میوه پوست بکنه و میوه خرد کنه. خیار و گوجه هم میوه محسوب میشه و چون تخت بالایی بودم، منو نمی‌دیدن و یواشکی خیار و گوجه‌ها رو ریختم دور و به زور! کتلت رو خوردم. لقمه‌هه تموم نشده، دومی رو دادن و گفتم من تو خونه شام خوردم و پرسیدن چی خوردی و گفتم چی خوردم. ولی بی‌خیالِ کتلت نشدن و گفتن باید بخوری و دومی رو دیگه داشتم بالا می‌آوردم! ولی خوردم.

شب که شد هیچ کدوم نیومدن بالا و هر سه تاشون پایین خوابیدن. خانم شماره‌ی 2 وسط قطار رو زمین خوابیده بود و منی که یه لیوان دوغ خورده بودم و یه بطری آب و یه لیتر شیرکاکائو و در حال انفجار بودم، باید تا خود صبح صبر می‌کردم که اینا بیدار شن که برم دستشویی. چون ما انسان‌ها توانایی پرواز کردن و پرش با بُردِ دو متر نداریم.



صبح داشتن برام لقمه‌ی نون و پنیر درست می‌کردن که گفتم پنیر دوست ندارم. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون تو کیفم یه ظرف پنیر لیقوان داشتم و سفارش کرده بودم به مامانم که آبِ پنیرم بریزه که خراب نشن. خانم شماره‌ی 1 آجیل تعارف کرد و یه دونه نخود برداشتم و بدون جویدن قورتش دادم! خانم شماره‌ی 3 نخود و کشمش گرفت سمتم و گفتم از کشمش متنفرم. واقعاً از کشمش متنفرم و تو عمرم یه دونه کشمش هم نخوردم.

برخلاف هم‌قطارانِ قبلی، اینا از شوهراشون راضی بودن و حتی می‌گفتن اگه مُهر و خدا نبود، شوهرامونو می‌ذاشتیم جلومون سجده می‌کردیم براشون. بس که خوبن!

خانم شماره‌ی 1 داشت لحظه‌ی فوتِ مادرشو برای خانوما توضیح می‌داد و گریه می‌کرد. مامان خانم شماره‌ی 1 مادرشوهر خانم شماره‌ی 3 بود و همه‌ی خانوما نوه نتیجه داشتن. همون طور که در ابتدای مقاله عرض کردم پیر بودن.

منم داشتم روزنامه می‌خوندم. روزنامه‌ی اعتماد که مامور قطار آورده بود برامون.

نوشته بود:



6.

اون روز که داشتم می‌رفتم خونه هم‌اتاقیام گفتن فندک و دستگیره و کتری‌تو بده این چند روز که نیستی استفاده کنیم. روی دمپاییام حساسم و اجازه دادم فقط یکیشون از دمپاییام استفاده کنه.
حالا برگشتم می‌بینم دمپاییام تو پای یکی از بچه‌های یه اتاق دیگه است، کتری‌م ذوب شده، دستگیره‌ها آتیش گرفته، سوخته و بعدشم گم شده.

7.

در پیِ واکنش به این حادثه، رفتن برام یه کتری بزرگ خریدن که باهم استفاده کنیم. برام!!! و باهم!!! بعدشم آوردن توش آبو جوشوندن و چایی رو ریختن توش. من چایی رو توی قوری دم می‌کنم و آب جوش رو جدا از چایی می‌جوشونم و بدم میاد کتری رنگ چایی بگیره. فلذا نمی‌تونم با اینا باهم از کتری استفاده کنم. چون حالم از کتری‌ای که رنگ چایی بگیره به هم می‌خوره. فلذا فردا باید برم دوباره برای خودم یه سری وسیله بخرم و تصمیم بگیرم دیگه به کسی چیزی امانت ندم. هر چند همین الان که در حال تایپ این سطورم، هم‌اتاقی داره با اتوی من لباساشو اتو می‌کنه.

8.

شیما اینا اومدن برای چایی و موضوع جلسه‌ی امشب کتک‌هاییه که از والدین‌شون خوردن. دارن از شیلنگ و کمربند!!! صحبت می‌کنن... تازه دخترم هستن! تازه قرن 21 ایم.

9.

برای صبونه اگه چایی نخورم لقمه از گلوم پایین نمیره و من فردا بدونِ چایی قراره صبونه بخورم. فی‌الواقع می‌تونم تو قابلمه آب بجوشونم تی‌بگ (چای کیسه‌ای) بخورم تا یه کتری بخرم. عصبانی نیستم، ناراحت نیستم، فقط خسته‌ام... خیلی خسته... خسته از همه چی.

بشنویم: Amir_Tataloo_Be_Man_Che_Han.mp3

۶۷ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برای اینکه چمدونم سنگین نشه، یه سری از کتابامو نبرده بودم تهران که بعداً ببرم. حالا اومدم سر وقت کتابام ببینم کدوما رو لازم دارم که با خودم ببرمشون. کتابای ارشد و کارشناسی و مدرسه‌م کنار هم‌ن. 

دفتر برنامه‌ریزیِ شونزده سالگیمو برداشتم و داشتم ورق می‌زدم و به اون روزا فکر می‌کردم. به اون روزا و کارایی که اون روزا کردم و نکردم. من هیچ وقت به برنامه‌ی درسیِ مشاورا وقعی ننهادم. هنوز هم وقعی نمی‌نهم! هیچ وقت نتونستم بپذیرم که یکی یه برنامه بده دستم و مجبورم کنه فلان ساعت فلان درسو از فلان کتاب بخونم. ولی برای خودم گزارش هفتگی می‌نوشتم که بدونم این هفته برای کدوم درسم چه قدر وقت گذاشتم.

حالا به جای یه هفته و گزارش هفتگی، دارم به عمری که گذشته فکر می‌کنم. به جای هندسه و جبر و فیزیک به این فکر می‌کنم که چه قدر برای پدرم، مادرم و خانواده‌ام وقت گذاشتم، چه قدر خواهر بودم، چه قدر دختر بودم، چه قدر نوه بودم، چه قدر دوست بودم، چه قدر دانشجو بودم، چه قدر برای استادام وقت گذاشتم، برای دوستام، برای شماها، برای خودم، برای خدا. اگه مذهبی‌ام، چه قدر برای مذهبم، برای فرهنگم، برای شهرم، کشورم. دارم به هندسه‌هایی که یک ساعت خوندم و امتحانشو خوبِ خوب دادم و بیست می‌شم فکر می‌کنم. به فیزیک‌های زندگیم، به شیمی‌ها، به جبر و تاریخ و حسابان و عربی و ادبیاتی که فرصت نکردم این هفته بخونمشون. روایت داریم شبانه‌روزتونو به سه یا چهار قسمت تقسیم کنید، برای تفریح، استراحت و کار، برای عبادت، برای دیگران. ولی نگفتن زمانتونو مساوی تقسیم کنید. خانواده و عبادت، برای من همون هندسه‌ای هستن که هفته‌ای یه ساعت براشون فرصت دارم و خب این علی‌رغم میلِ باطنیم هست.

وقتی به این مقطع کوتاهِ یک هفته‌ای فکر می‌کنم، غمگین میشم از اینکه این همه برای خوندن منابع المپیاد وقت گذاشتم و مدال نیاوردم... یاد اون لحظه‌ای می‌افتم که دوستم خبر قبولی مرحله‌ی اولو بهم داد و یاد اون لحظه‌ای که ده بار اسامی قبولیای مرحله دومو زیر و رو کردم و اسمم اون تو نبود... ینی هفته‌ای 40 ساعت تلاشی که تازه به نظر خودم کم بود و باید بیشتر می‌خوندم، به بادِ فنا رفته بود؟ نه. زندگی من، همین یه هفته نبود. حالا بعدِ 10 سال، من با همون دانشِ ادبی که به نظرم به باد فنا رفته بود می‌شینم سر کلاسای ارشد و سوالای استادا رو جواب میدم. با همون دانش دارم نمره می‌گیرم، دارم همون بذری که کاشتم رو برداشت می‌کنم. اون دانش‌آموزی که نتیجه‌ای که دلش می‌خواستو نگرفت، همین دانشجوییه که داره نتیجه‌ی همون شب بیدار موندناشو می‌بینه. قرار نیست نتیجه‌ی همه‌ی اون 81 ساعت تلاش هفتگی رو همون هفته ببینیم. زندگی ما همین یه هفته‌ای که می‌بینیم نیست.



پ.ن1: پیامبر (صلى الله علیه وآله) مى فرماید: «حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا و زِنُواها قبلَ اَنْ تُوزَنُوا و تَجَهَّزُوا لِلْعَرْضِ الاَْکْبَر؛ خویشتن را محاسبه کنید قبل از آنکه به حساب شما برسند و خویش را وزن کنید قبل از آنکه شما را وزن کنند و آماده شوید براى روز قیامت». بحارالانوار، ج 67، ص 73 به نقل از اخلاق در قرآن، ج 1، ص 255

پ.ن2: دنیا مزرعه‌ی آخرته. تا می‌تونیم بذرای خوب بکاریم.

۴۹ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

952- تاسوعا و عاشورای 95، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ


پارسال نگار درو باز کرد و قاشقم گرفتم ازش. این دفعه خاله‌ش اومد دم در و دیگه روم نشد قاشق بگیرم (نگار اگه این پستو می‌خونی به مامان‌بزرگت اینا بگو همیشه کنار آشِ ما، چهار تا قاشقم بذارن :دی من الکی میگم نه مرسی می‌بریم خونه. واقعیت اینه که ما هیچ وقت آش شما رو نمی‌بریم خونه و همیشه تو خیابون می‌خوریم). پریسا زنگ زد شوهرش، از خونه‌شون (خونه‌ی مادرشوهرش) قاشق بیاره. (محمدرضا داداشِ پریساست. این دو نفر، محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی اَبَوی هستند. امید هم که اَخَویمه)


یادی از محرّمِ پارسال:

+ پایِ دیگِ شله‌زرد (post/390)

+ فرایند تزئین شله‌زردها و مراد (post/391)

+ تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه (post/396)

+ آش نذریِ مامان‌بزرگ نگار اینا (post/397)

+ شمع و امامزاده و شتر و مراد (post/398)

+ ظهر عاشورا و فیلم نی‌نای‌نای و مراد (post/399)

۴۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

951- برق شریف چیه بابا؛ فقط برق چشات!

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ


1. وقتی داره میره سفر و یواشکی اون دو تا شکلاتی که دوست داشتیو هی دلت نمیومد بخوریو می‌ذاری تو چمدونش و دلت تنگ میشه.

2. من تحمل این حجم عظیم دلتنگی رو ندارم... من تحمل تنهایی رو ندارم... من کلاً دیگه تحمل ندارم... تو خودت گفتی خُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِیفًا... چه انتظاری داری از منِ ضعیف، منِ ناتوان، منِ کم‌تحمل... چه طور دلت میاد برای مقاومتِ چند اُهمی و توانِ نحیفِ من، مگاولت اعمال کنی؟ یا رب فکر کنم مدارم سوخته... تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟

3. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول، آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

4. یا رب اندر کَنَف سایه‌ی آن سرو بلند، گر منِ سوخته یک دم بنشینم چه شود؟

5. غم در دلِ تنگ من از آن است که نیست، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت...

6. چند روزه دارم یکی از کتابای استاد شماره‌ی 11 رو می‌خونم. تکیه کلامش "مراد"ه. جمله‌هاشو با "مراد از فلان چیز اینه" شروع می‌کنه و امکان نداره یه پاراگرافیو پیدا کنی که توش مراد نباشه :| فکر کنم اگه فایل وردِ کتاب 100 و خرده‌ای صفحه‌ایشو داشتم و کلیدواژه‌ی مرادو سرچ می‌کردم، چهارهزار و چهارصد و چهل و چهار بار find میشد. اتفاقاً سوالای امتحانشم اینجوریه که می‌پرسه مراد از فلان چیز چیه [عکس سوالای امتحانِ پارسال]

7. امروز خوندنِ اون کتاب احکامو که تو بخش هشتمِ پست 946 هم در موردش نوشته بودم، تموم کردم. مطالبی رو که خوندم به سه دسته تقسیم می‌کنم. دسته‌ی اول یه سری باید و نبایده که با عقلم جور درمیاد و هیچی. دسته‌ی دوم برام تازگی داشت و نشنیده بودم و با عقلم هم جور درنمیاد؛ ولی خب اینارم می‌پذیرم. این احکامی که در مورد ارتباط با جنس مخالف بودو گذاشتم توی دسته‌ی دوم و علی‌رغم اینکه نمی‌تونم توجیه منطقی براشون داشته باشم، ولی از دم همه رو قبول دارم. یه سری احکام هم در مورد سلام دادن بود که جالب بود برام. اینکه سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه. جالب‌تر از همه، کراهتِ سلام دادن به خانومای جوون بود. ینی نه تنها واجب نیست و ثواب نداره، مکروه هم هست... 

دسته‌ی سوم یه سری احکام بودن که تا وقتی یکی نیاد و قانعم نکنه "نمی‌تونم" بپذیرم. مثلِ چی؟ مثلِ این: "خوردنِ غذا با دستِ راست مستحبه" و "خوردنِ آب با دستِ چپ مکروهه". خب این برای من که چپ‌دستم و قاشقو دست چپم می‌گیرم، قابل پذیرش نیست. اساساً چرا باید یه همچین حکمی تو کتاب احکام باشه؟

8. بچه که بودم، زیاد کتاب می‌خوندم و هی معنی کلمه‌ها رو از بزرگترا می‌پرسیدم و خب همه‌ی کلمه‌ها هم معنیِ قشنگی نداشتن. مثلاً یه بار تو یه مهمونیِ بزرگ، از حاضرین پرسیدم این "زِنا" که خدا گفته بهش نزدیک نشید چیه (سوره‌ی اسرا/32). حالا بماند که 9 سالم بود و سوالم در نطفه خفه شد و بی‌پاسخ موند... بابا بعداً برام یه لغت‌نامه گرفت که دست از سرشون بردارم (جوان بودم و طالبِ علم :دی)

چند روز پیش یکی از دوستان معنی منحنح رو پرسید و گفت ممکنه فحش باشه و منم خب بلد نبودم معنی‌شو. تو گروه درسی هم خجالت کشیدم بپرسم. گفتم یه وقت ممکنه بازم معنیِ قشنگی نداشته باشه! خصوصی از یکی از بچه‌ها که ارشد ادبیات داشت و با بچه‌های ادبیات عرب دوست بود پرسیدم و گفت تو بیهقی اومده و معنیش اینه که وقتی می‌خوای یه جایی وارد بشی سرفه یا صدایی تولید می‌کنی که متوجه ورودت بشن. 
تَنَحنُح کردن: سرفه کردن، گلو روشن کردن. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست. (تاریخ بیهقی).

9. تهران، معمولاً روزی دو بار مسواکو حتماً می‌زنم. ولی از وقتی اومدم خونه، حسِ مسواک زدنم پریده و یه ترشیِ سیرِ 4 ساله هم داریم که هر روز کنار غذام ازش مستفیض میشم. امروز سر نماز از بارگاه احدیت و مقربین بارگاهش خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم امشب حتماً مسواک بزنم. :))))

10. آیا به جای قمه زدن و ایجاد رعب و وحشت، نمیشه خون اهدا کرد؟!

۵۴ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

950- احوال دل گداخته‌ی 2

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ

1. پست احوال دلِ گداخته‌ی 1 یادتونه؟ یه فایل صوتی گذاشته بودم از جلسه‌ی سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل. اینم فایل صوتی این هفته است. ولی خب با خودم فکر کردم این فایلا رو مفت و مجانی در اختیارتون قرار ندم و یه روش مردم‌آزارانه کشف کردم. اونم اینه که فایل دوم رمز داره و رمزِ دانلود، جواب یه سواله که توی فایل اولیه. فایل سوم هم رمز خواهد داشت و جوابش توی همین فایل دومه. حالا سوال چیه؟ سوال اینه که هفته‌ی پیش، توی فایل اول، استاد دو نوع مرغ رو مقایسه کرد و گفت مرغ فلان بر مرغ فلان ترجیح داره. اون مرغِ "سه حرفی" که به مرغ دو حرفی ترجیح داره، رمزِ دانلود فایل هفته‌ی دومه.

هفته‌ی دوم: s9.picofile.com/file/8269761384/95_7_13.MP3.html

2. اگه فایل این هفته رو گوش کنید، صدای یه استاد دیگه رو هم می‌شنوید. چسبوندم تهِ فایل! همون استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه و می‌گه برای پایان‌نامه‌ام روی طراحی پایگاه داده کار کنم. این فایلو دقیق گوش بدید که سوالِ فایل سوم، از محتوای فایل دومه. و برید و خدا رو شکر کنید پستام رمزدار نیست و رمز هر پست یه سوال از پست قبلی نیست. (یه بار تو فصل دوم همچین کاری کردم. خعلی حال داد خدایی)

3. سر همان جا نِه که باده خورده‌ای

تو این فایل صوتی میگه، آدم باید برای همون جایی مفید باشه که نون و آبشو خورده. بعدش فرهنگستانو مثال زد که ما اینجا تربیتتون می‌کنیم که بعداً به درد ما بخورید. خب اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم من هنوز به درد اون جای قبلی که مِی و باده‌شو خوردم نخوردم و برای اینکه از اون تجربیاتم هم استفاده کنم بهتره همین موضوعی رو برای پایان‌نامه‌ام بردارم که استاد شماره‌ی 8 پیشنهاد داده. هر چند یه کار کامپیوتریه و من کامپیوتر نخوندم، ولی فکر نکنم یاد گرفتنش برای من کار سختی باشه (هر چند تهِ دلم استرس و دلشوره دارم که نکنه نتونم به سرانجام برسونم).

4. سر کلاس موقع تدریس، هی نامه‌ی اداریِ فوری میاوردن که آهنگر مهر و امضا کنه و چون از قبل در جریان محتوای نامه بود، سریع بدونِ قطعِ کلامش امضا می‌کرد. یهو یاد یه خاطره از آغامحمدخان قاجار افتاد که خیلی بی‌رحم بوده و دائم در حال کشت و کشتار! یه روز سر نماز چند تا محکومو میارن و همون جا بدون اینکه نمازو قطع کنه یا صبر کنن نمازش تموم بشه با انگشتش به گردنش اشاره می‌کنه و می‌کِشه روی گلوش که ینی سر از تنشون جدا کنید. استاد اینو گفت و گفت الان کار منم شبیه کار آغامحمدخان شده که نه درسو قطع می‌کنم و نه صبر می‌کنن تموم بشه و نامه‌ها رو امضا می‌کنم. (می‌خواستم بگم داداچ حواست هست خودتو به کی تشبیه کردی؟)

5. قبل از این که کلاس شروع بشه خانوم میم. میاد یه نگاه به حجابمون می‌کنه و تذکرات لازم رو میده و میره. 

6. هفته‌ی پیش همین که وارد کلاس شدم، ورودیا فلششونو دادن و ازم جزوه و کتاب و فایلای صوتی ترمای قبلو خواستن. فلش آقای ه. پر بود و گفت توش آهنگه و تو لپ‌تاپشم داره و فلشو فرمت کنم. گفتم اگه ایرادی نداره فولدرو پاک نکنم و cut کنم برای خودم بردارم و اگه دوسشون نداشتم پاک می‌کنم. ریختم روی دسکتاپم و تا این هفته اصن بازش نکرده بودم گوش بدم ببینم چیه. صد تا آهنگ از نامجو و چارصد تا خارجکی بود. این هفته بازم فلششو آورد فایلای صوتی این هفته و هفته‌ی قبلو بگیره و پرسید آهنگا رو گوش دادم یا نه. گفتم فرصت نکردم حتی فولدرو باز کنم و اصن دست نزدم بهشون. گفت حواسش نبوده که این آهنگا رو نداره و اگه هنوز دارمشون، بریزم روی فلش و بدم بهش. هیچی دیگه. همین. نتیجه‌ی اخلاقی اینکه، فلشاتونو با آگاهی کامل از محتواش فرمت کنید.

7. امتحان چه طور بود؟

ردیف اول نشسته بودم. تو حلقِ مراقب. اون وقت عقبیا طبق معمول کتابو باز کردن هر چهار تا سوالو از رو کتاب نوشتن و جوابا رو برای هم رسوندن. بی‌عدالتی و نابرابری تا کِی؟ تازه قرار بود به قول خودش "آزمونک" بگیره. منبعِ آزمونکشم 137 صفحه‌ی اولِ کتابش بود که درس هم نداده بود و گفته بود خودتون بخونید. وقتی برگه‌های سوالو دادن دستمون فهمیدیم میان‌ترمه. میانترم! اونم جلسه‌ی دوم! مراقبِ آزمونکم یه موجود دیلاقِ دو متری که یحتمل از ندیمه‌هاشه، بود. هر جا میره اونم هست. یارو وقتی داشت برگه‌ها رو پخش می‌کرد بنده مشغول عکاسی از برگه‌ی سوالات و پاسخنامه بودم. تعداد سوالا رو داشته باشید :دی



8. هر موقع میگم قطار، یه همچین جایی رو تصور کنید.

وقتی رسیدم راه‌آهن، نماز ظهرمو نخونده بودم و نیم ساعت تا حرکت قطار فرصت داشتم. رفتم وضو بگیرم برم نمازخونه و موقع وضو دیدم یه دختره داره نگام می‌کنه. هی نگاه کرد، هی نگاه کرد، هی نگاه کرد. دست و صورتمو که شستم نشستم رو صندلی که کفشمو دربیارم برای مرحله‌ی مسح! دیدم دختره اومده سمتم میگه این جوری اشتباهه؛
سوال من اینه که آیا جور دیگه‌ای هم میشه توی سرویس بهداشتی راه‌آهن وضو گرفت؟
نه تنها کوتاه نیومدم، بلکه داشتم توجیهش می‌کردم که اولاً انقدری بین مراحل وضو وقفه نیافتاده و ثانیاً با درآوردنِ کفشام دستام خشک نشده و هنوز خیسه برای مسح و اون بنده خدا بی‌خیال شده بود و من کماکان داشتم توجیهش می‌کردم که وضو جزو فروع دینه و اصول دین نیست و ممکنه مراجع تقلید نظرات مختلفی داشته باشن و ممکنه مرجع شما این کارو اشتباه بدونه. خلاصه این که اگه هنوز از جونتون سیر نشدید منو نصیحت نکنید. 



9. خوابی که دیشب تو قطار دیدم:



10. خطِ اول پستِ قبل یادتونه دیگه؟ "باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه..." 

دیشب این کامنتو گذاشته. کامنتِ داداشمه.



11. یکی از خوانندگان وبلاگم که آی‌دیِ تلگراممو داره اسممو یه همچین چیزایی سیو کرده:



12. یکی از بچه‌ها این عکسو از یه مجله‌ای گرفته گذاشته گروه هم‌مدرسه‌ایا یا هم‌دانشگاهیا (یادم نیست کدوم)، می‌خواستم بگم اولاً آره جونِ عمه‌شون! ثانیاً داداچ من خودم یه عمره عضو این جنبشم!

والا


13. نحوه‌ی کامنت جواب دادنِ بعضیا به دلم می‌شینه و صرفاً خواستم تقدیر کرده باشم:


14. بدون شرح:


15. یه عکس بدون شرح دیگه از سرویس بهداشتی خوابگاه که منو به تأمل و تفکر واداشت:



16. پارسال همین موقع‌ها با نسیم یه گلدون کوچیک برای اتاقمون خریدیم که اولش این شکلی بود: (435)، بعدش این شکلی شد: (567) و بعد: (737)

حالا این شکلیه:


و در پایان: 


+ بشنویم: Shab1Moharram1392.mp3 (سلام ای هلال محرم-میثم مطیعی)

۴۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه. البته این قهر و آشتی‌ها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی می‌خرم و اولین بارم بود می‌خواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر می‌خواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس می‌کردم روم نمیشه و دارم خجالت می‌کشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر می‌کردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی می‌خوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت می‌تونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تی‌شرتای توی ویترین می‌خوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تک‌تک‌تون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)

2.

امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبه‌مو بپرسم. گفتم معدل بچه‌ها رو نمی‌دونم و فقط می‌خوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح می‌دم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوه‌باری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبه‌ام چند بود؟ 
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافه‌ی منو تصور کنید :|

3.

الان که دارم این پستو می‌نویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید می‌خونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپه‌ی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شماره‌ی 400 و خرده‌ای به مقصد تبریزم و دارم می‌رم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا می‌تونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. می‌خواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟

4. معرفی فیلم: Divergent

من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین می‌خوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح می‌دم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر می‌کنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.

5. 

هم‌اتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمه‌ای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت هم‌صحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانواده‌ی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ می‌زنه و جواب نمی‌دم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه می‌گیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوه‌ی پاسخ‌دهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقات‌ها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).

6. 

هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت می‌کردن که متوجه نمی‌شدم؛ ولی حس می‌کردم فاعل، مفعول یا مضاف‌الیه جمله‌شون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت می‌کنین؟ گفتن آره؛ داریم می‌گیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمی‌خوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)

7.

یه بار شیما داشت می‌گفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش می‌دم. منم پای لپ‌تاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمی‌کردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه می‌کرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی می‌خوردن و حرف می‌زدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمی‌کرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).

8. 

ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور می‌کنم اتوبوس آدمو به یه جای دور می‌بره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها می‌کنه. میزان استفاده‌ام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.

9.

بچه‌های خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.

صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو می‌خوندم و از بس این کتاب ملال‌آوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شماره‌ی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره می‌پرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر می‌شم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمی‌دونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه می‌افتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بی‌آرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمی‌دونستم.

می‌خوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. می‌خوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.

10.

ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی تره‌بار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیب‌زمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیب‌زمینا رو سرخ کردم.

11.

استاد شماره‌ی 11 نشسته واو به واو جزوه‌ای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده می‌کردی. توی هر صفحه‌ش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال می‌زد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.

12.

استاد شماره‌ی 12 (تاریخ و فلسفه‌ی علم) هفته‌ی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسم‌الله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این هم‌کلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضی‌شون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافه‌ی همه‌مون سر کلاس دیدنی بود. می‌پرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچه‌ها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر می‌کنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (می‌خواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک می‌کنن.

یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچه‌ها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس می‌زدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.

14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.



+ بشنویم: Homay-Divane Tari.mp3

۴۸ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

آهای ایهالخاموشین، که فکر می‌کنید چون صداتون در نمیاد، من از وجودتون و حضورتون و فکرایی که در مورد من می‌کنید بی‌خبرم، بله، با شمام! فکر کردین دیوار موش نداره و موشم گوش نداره؟ فکر کردین حرفایی که می‌زنین به گوش من نمی‌رسه؟ فکر کردین من خبردار نمیشم چیا راجع به من گفتین؟ نچ نچ نچ نچ! اُف بر خیال و خاطرِ پلید شما. بدانید و آگاه باشید که افراد من نه تنها در اقصی (بخوانید اقصا) نقاط کشور بلکه در جای جای کره‌ی خاکی از مشارق عالم تا مغاربها پخش و پلا هستن و حواسشون به همه چی هست! بعله!!!

یکی از افرادم که دانشجوی دانشگاه ایکس شهر ایکسه، پیام داده دو تا از پسرا توی اتاق انفورماتیک داشتن وبلاگ منو می‌خوندن و منو تجزیه و تحلیل می‌کردن. اسم یکیشونم ایکس بود. سال ایکسمِ مهندسیِ ایکس. آروم حرف می‌زدن. پشت سیستم بودن و مامور تجسسم دید کافی نداشته. هدر وبلاگمو یه لحظه دیده. به فامیلی خطابم می‌کردن و می‌گفتن از خرخونای شریفم. ظاهراً اسمم رو نمی‌دونستن وگرنه پسرای دانشگاه مذکور ینی همون ایکس، اونم مهندسیا انقدر ماخوذ به حیا نیستن که دختری رو با فامیلی صدا کنن.

من از خرخونای شریفم؟ شما خجالت نمی‌کشی چنین تهمت ناروایی رو به من نسبت می‌دی؟ شما خانوم اون ته که ساکتی! آقای محترم با شما هم هستم! اون دوست عزیزی که با پیرهن چارخونه اون ته نشسته و دستش تو دماغشه! شما صحبتی نداری؟! من خودم رئیس تیم تجسّسِ رادیو بلاگیام. یه جوری ملتو سوژه می‌کنم که نفهمن از کجا خوردن، اون وقت شما میری می‌شینی تو سایت دانشکده‌تون و وبلاگ منو باز می‌کنی و شخصیت منو تحلیل می‌کنی؟ اُف بر شما و بر تحلیلتان از شخصیت من باد!!! حاشا و کلا! وا اسفا کلاً!

2.

من ازوناشم که همچین که تشهد و سلامشونو گفتن از پای سجاده در میرن. نه ذکری نه تسبیحی نه دعایی. ولی اون روز بعد نمازم نشستم و داشتم ذکرِ قاضی‌الحاجات می‌گفتم. دوشنبه بود. یکی از همین دوشنبه‌هایی که وبلاگ نداشتم. در بندِ تعدادشم نیستم و تا جایی که حسش باشه ذکر می‌گم... خونه بودم... تو اتاقم... با ویبره‌ی گوشیم به خودم اومدم. شماره ناشناس، کُدِ تهران

دختره خودشو دوستِ زهرا معرفی کرد و گفت شماره‌مو از زهرا گرفته. "زهرا" بیشترین فراوانی رو بین اسامی دوستام داره. قیافه‌ی بیست سی تا زهرا از جلوی چِشَم رد شد و نپرسیدم کدوم زهرا. اسم خودشم نپرسیدم حتی.  برای انتخاب واحد می‌خواست ازم مشورت بگیره.  فلان درسو با پرنیانی بردارم یا احسان، نصیری فلان درسو بهتر درس میده یا تهامی، فلان درسو با کی بردارم که خوب نمره بده و آیا بهمان درس سخته و بذارم ترم بعد بردارم یا همین ترم. گفت ازدواج کرده و مرخصی زایمان گرفته و یه چند سالی از ورودیای خودش عقب مونده و کسیو نمی‌شناسه ازش راهنمایی بگیره. اون داشت شرایطشو توضیح می‌داد و من داشتم به چند دیقه قبل و ذکری که می‌گفتم، به خواسته‌هام، به چیزی که عُرَفا میگن حاجت و به گره‌ای که حالا به دست من باز می‌شه فکر می‌کردم. به کسی که داره ازم کمک می‌خواد. به کسی که داشتم ازش کمک می‌خواستم. به کسی که جوابشو دادم. به کسی که جوابمو نمیده.

با ذوق، اسم نی‌نی‌شو پرسیدم. در مورد مرخصی و زندگی و خونه‌داری و درسایی که افتاده و حذف کرده یا کردم حرف زدیم و هنوز اسم خودشو نپرسیده بودم و تمام مدت داشتم توی ذهنم دنبال تهامی و نصیری و پرنیانی و احسان می‌گشتم. از همه‌شون یه سری خاطرات مبهم تو ذهنم بود. حتی نمره‌هام هم یادم نمیومد.

3.

بعد از فارغ‌التحصیلیم سعی می‌کردم به هر بهانه‌ای برم شریف. از پر کردن و ترمیم دندونام تا دادنِ جزوه به ورودیای 5 نسل بعد از خودم. نفس کشیدن توی اون فضا انرژی خوبی بهم می‌داد و کارای اداری و گرفتن امضاهای فراغت از تحصیلمم تا جایی که تونستم کش دادم. کارم تو شرکت که تموم می‌شد به بهانه‌ی مترو، نماز یا ناهار از این درش می‌رفتم تو و از اون درش درمیومدم. ولی از یه جایی به بعد کارم بی‌شباهت به قمار نبود. به نظرم یکی از دلایل حرام بودن قمار، صرف نظر از آسیب‌های اقتصادی، اینه که خدا دوست نداره ما کاری بکنیم که از نتیجه‌ش بی‌خبریم و نتیجه‌ش دستمون نیست. از یه جایی به بعد مطمئن نبودم اگه برم چی میشه. وقتی می‌رسیدم دم نگهبانی، دیگه نمی‌دونستم قراره با چه حالی بیرون بیام. بعضی وقتا شاد و سرخوش، بعضی وقتا با گریه.

به دختره گفتم اسلایدا و جزوه‌ها و نمونه سوالا و کتابامو دارم هنوز. گفتم حجم فایلای هر درس بیشتر از یه گیگه و یا کم‌کم می‌فرستم یا هر موقع اومدم تهران، یه سر میام شریف و می‌دمشون.

4. ماکسوِل می‌دونست من چهارو دوست دارم و این چهار تا قانونو کشف کرد. 



بازی با چشمانت،

آخرین قمار زندگی‌ام بود.

+ بشنویم: Mahdieh_Mohammadkhani_Az_Kafam_Raha.mp3.html

۴۶ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


واضح و مبرهن و بر همگان آشکار هست که تصویر بالا، برگی از آخرین صفحات دفتر خاطرات تورنادو و به عبارتی خاطرات پایانی فصل دوم دوران وبلاگ‌نویسی منه. مهم‌ترین مشخصه‌ی این فصل، ستونِ تگ‌شدگان بود. لیست افرادی که توی پستا نقش‌آفرینی می‌کردن و ذیلِ همون پست، تگ می‌شدن و خواننده می‌تونست روی اون اسم کلیک کنه و به خاطرات مشترک من و اون فرد دسترسی داشته باشه. توی ستون سمت چپ وبلاگم لیست تمام افراد و جلوی اسامی و داخل پرانتز، تعداد تگ‌ها نشون داده می‌شد. از دیگر جذابیت‌های این فصل، رقابتِ افراد سرِ صدرنشینی و مقام ماکسیمم تگ بود. طوری که چه بستنی‌ها و چه ناهارها که مهمون نشدم، تا بیام خاطره‌شو بنویسم و فرد مذکور تگ بشه! بعضیا چه تفاخری می‌کردن که تا حالا چیزی مهمونم نکردن و جز در دانشگاه همو ندیدیم و با این همه صدرنشین‌ند و بعضیا چه تفاخری می‌کردن که از آخرین روز مدرسه تا حالا ندیدیم همو، با این همه به اندازه‌ی آدمایی که هر روز می‌بینمشون تگ میشن. مورد داشتیم طرف جزوه‌شو می‌داد کپی کنم و شب میومدم پست می‌ذاشتم که امروز رفته بودم جزوه‌ی فلان درسو کپی کنم و فرد مذکور کامنت می‌ذاشت که اون جزوه‌ی من بود و تگم کن. یا می‌نوشتم لحیم کردن بلد نبودم و دادم یکی برام لحیم کرد و هم‌کلاسی مورد نظر میومد کامنت می‌ذاشت که فی سبیل الله کمکت نکردم و مدارتو لحیم کردم که تگم کنی و اگه تو خونه یکی یه لیوان آب دستم می‌داد، انتظار داشت بیام این واقعه رو تو وبلاگم بنویسم و تگش کنم. عمق خل‌وضعیِ نویسنده‌ی این سطور به حدی بود که حتی انار و خط‌کش هم توی خاطراتش کاراکتر محسوب می‌شدن و خودشون برای خودشون تگ جدا داشتن. سرورهای بلاگفا که به فنا رفت، پستا و تگ‌های وبلاگم هم نابود شد. 

فصل شباهنگو که شروع کردم، دیگه دل و دماغ تگ کردن افرادو نداشتم. کیو داشتم که تگش کنم. از این دویست نفر، شاید ده بیست نفرشون هم برام نمونده بود. تازه منی که از پست رمزدار متنفر بودم، مجبور بودم به خاطر یه سری مسائل پستامو رمزدار بنویسم. از شرایط جدیدم چه توی دنیای حقیقی و چه مجازی، راضی نبودم. این اواخر تصمیم گرفتم بشینم دوباره پستای این فصلو بخونم و در موردشون فکر کنم. تصمیم گرفتم دوستای جدیدمو بپذیرم و افرادی که تو هر پست ازشون اسم بردم رو تگ کنم و رمزا رو بردارم. ولی جای خالیِ رفتگان توی خاطراتم به همم می‌ریخت و با مرور پستای این فصل می‌نشستم گریه می‌کردم و غمگین می‌شدم. برای همین بی‌خیالِ این تصمیم شدم.

این یکی دو ماه آخر تابستون که اینجا رو تعطیل کرده بودم نشستم دوباره با خودم حرف زدم که آخه چه کاریه و این ادا و اطوارا چیه و جمع کن خودتو باو!!! دوباره عزمم رو جزم کردم که این تصمیم رو عملی کنم و از پست شماره 1 شروع کردم به خوندن و تگ کردن و دسته‌بندی پست‌ها بر اساس موضوع. هر روز نیم ساعت یا یه ساعت برای این تصمیم صرف می‌کردم. شاید به نظر برسه که چه کار بیهوده‌ای کردم و می‌تونستم به جاش کتاب بخونم و فیلم ببینم. کتاب خوندم و فیلم هم دیدم و کلی کار مفید دیگه هم انجام دادم؛ ولی تنها چیزی که می‌تونست کمکم کنه و افکارمو سر و سامون بده، این بود که برگردم به "گذشته" و یه بار دیگه به آنچه گذشت فکر کنم. در غیر این صورت "حال" من عوض نمی‌شد.

بالاخره امروز این پروسه‌ی توان‌فرسا و البته لذت‌بخش تموم شد و همه‌ی این 947 تا پستو تگ و طبقه‌بندی موضوعی کردم، بک‌آپ گرفتم و حس می‌کنم حالم خیلی خوبه و به اون ثبات روحی که می‌خواستم رسیدم. دیگه مرور این خاطرات اذیت و اون لیست ستون سمت چپ فصل 2 ناراحتم نمی‌کنه. یه نکته‌ی عجیب هم کشف کردم. نمی‌دونم بلاگفا برای تعداد تگ‌ها محدودیت داشت یا نه؛ ولی اینجا (بیان)، بیشتر از 500 نفرو نمیذاره تگ کنم. خودمم باورم نمیشه ولی وقتی لیست کلمات کلیدی این فصلو بعد از تموم شدن کارم چک کردم دیدم 400 نفرو تگ کردم. خیلی عجیبه که با وجود این همه آدم که تو این دفتر جدید کنارم بودن من این همه تنها بودم.

قبلاً هم عرض کردم و تکرار می‌کنم کسی که حالش خوب نیست، باید خودش حال خودشو خوب کنه، «لا یُغَیِّر ما بقوم حتی یُغَیِّروا ما بانفُسِهم».

"برداشت آزاد"


+ بشنویم: Payam_Salehi_Ye_Rooze_Khoob.mp3

۳۳ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)